خب من برای این که رول ها یه جریان متناوب پیدا کنن و کارمونو به صورت رسمی شروع کنیم من یه جریانو راه میندازم شما بیاین دادمه بدین ( با اجازه فرانک و استرجس )
___________________________________________
یه صبح قشنگ آفتابی بود . خورشید در آسمان می درخشید و به نظر می رسید ابر ها از جادوی شگفتی خوشید گریزانند و او را تنها در قهقرای جهان هستی تنها رها کردن.
رنگ مشکی قلعه با فرش سفید زمین تضاد زیبایی ایجاد کرده بود . هر چند هنوز نسیم سوزناکی می وزید ولی دل های همه ی گرفیندوری ها به گرمی آتش بود .
پرتوهای خورشید برای این که بتوانند از لابه لای پرده های قرمز کتاب خانه عبور کنن مشغول درگیری شدیدی بودن .
در زنگ زده ی کتاب خانه با صدای گوشخراشی باز می شه . و توجه فرانک . استرجس و دنی رو که مشغول چیدن کتابا تو قفسه ها بودنو به خودش جلب می کنه .
فرانک از پشت یکی از قفسه ها سرک می کشه ولی نمی تونه از پشت اون همه کتاب جایی رو بینه .
سرانجام این سکوت ابهام بر انگیز با صدای دخترانه ای شکسته میشه .
اما : می بینم که کارا خوب پیش میره .
فرانک هیجان زده از جاش بلند میشه : آره ......
دنی : آآآآآآآآآییییییییی ...... چی کار می کنی ؟!؟
چند تا کتاب بزرگ و سنگیناز دست فرانک افتاده بود روی پای دنی .
در همین حین یه تازه وارد میاد تو . از صدای نا موزون پاهاش می شد فهمید که انسان نیست . کتابخونه هم که فقط یه عضو غیر انسان داشت و اونم کسی جز " رونان " نبود .
نفس تو سینه ی دنی و فرانک حبس شده بود .
دنی استرجسو هل میده .
دنی : برو ببین کیه ؟ ( و وقتی با نگاه پرسشگر استرجس مواجه میشه ) ...... برو دیگه .
استرجس بخت برگشته بی خبر از این که چی شده به سمت میز کارش میره که سایه ی یه نفر روش افتاده بود .
رونان : سلام .
استرجس :
رونان بدون این که توجهی به استرجس بکنه در حالی که نگاهش در جاهای مختلف پرسه میزد : می خواستم ببینم کتاب طرز تهیه یه خوراک خوشمزه از یه آدم براتون رسید یا نه ؟
استرجس در حالی که دست و پاشو گم کرده بود : چی ...... بله ..... چیزه ..... فهرست کتابای موجود فعلا همونایی که رو دیواره .....
و به دیوار مقابلش اشاره می کنه .
رونان استرجسو تنها میذاره و به طرف جایی که استرجس نشون داده بود میره .
اما بعد از کلی خوش و بش با فرانک میره بیرون . دنی و فرانک در حالی که لبخند موزیانه ای به لب داشتن به سمت استرجس میان .
استرجس طوری که رونان صداشو نشنوه : این دیگه کیه ؟
شتررررررررررررق ( صدای در )
همه ی سرها نا خود آگاه به سمت در می چرخه .
بدون مقدمه یه عده آدم ریختن روی قفسه ها .
_ مال منه .
_ مال خودمه ..... بدش ببینم .
_ آآآآآآآخ ........ برو کنار .......
فرانک :
این جا چه خبره ؟؟؟؟؟ همه با چشمای هاج و واج به فرانک که سرخ شده بود خیره شدن .
فرانک : میشه یکی بگه دارین چی کار می کنین .
حالا میشد بچه های سال ششمو دید که داشتن از هم دیگه جدا میشدن .
از بین جمعیت آرتیکوس میاد جلو .
آرتیکوس : ما یه کتاب می خواستیم ......
دنی : با این وضع !!!!!
آرتیکوس : خب ....... چیزه ....... اون تحقیقی که دیروز پرفسور اسنیپ درباره ی مرگو و پیک مرگو و ..... داده که یادتونه .
استرجس : خب که چی ؟؟؟!!!
آرتیکوس : یکی گفته یه کتاب تو کتاب خونه هست به اسم غلبه بر پیک مرگ ....... خب یادتونه که پرفسور گفت اولین کسی که تحقیقو بیاره 2 نمره به امتحانش اضافه می کنه ......
مسئولین کتاب خونه که خودشونم نمی دونستن چی دارن یه نیم نگاهی به لیست کتابا که رونان اونو ول کرده بود و بی خبر رفته بود می کنن .
لبخند خاصی روی چهره هاشون نمایان میشه .
فرانک : خب باید بگم اول باید عضو شین .
ملت گریفی : هستیم
دنی : فعلا کتابی به کسی داده نمیشه .
استرجس :
ملت گریفی :
قبل از اون که اتفاق دیگه ای بیفته 3 تا مسئول مثل کسایی که دارن دو ماراتون میذارن به سمت قفسه ای در گوشه ی کتاب خونه هجوم بردن .
ملت گریفی :
_ برو کنار ....
_ آآآآآآآآخخخخخخخ ...... خجالت بکش به خاطر یه کتاب ....
_ نه که تو نمی کنی ......
بعد از حدود 5 دقیقه :
سه مسئول با قیافه هایی بهت زده وآش و لاش به هم دیگه نگاه می کردن .
فرانک : امکان نداره .
استرجس : همین جا باید باشه .
دنی : مگه میشه غیب شده باشه .
هلگا از بین جمعیت جلو میاد : چی شده ؟!؟
استرجس : نیست !
ملت : نیست !!!!!!
دنی : نه ....... یعنی کجا می تونه باشه ......
ویرایش خفن :
خب اگه بد شد خودتون با رول های زیباتون درستش کنین .
با تشکر
مسئول عضو گیری
دنیل
[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا