هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   5 کاربر مهمان





Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
مـاگـل
پیام: 392
آفلاین
تالار اسلیترین - کنار شومینه

نارسیسا درحال مطالعه کتاب:
- بلا قراره ساعت چن بریم خونه ویزلیا؟

بلاتریکس درحال تمرین ایمپریو بر روی یک لاک پشت که به طرز ماهرانه ای چهارنعل می رفت و از موانع می پرید:
- نمیدونم. بلیز ساعت چن باید بریم خونه ویزلیا؟

بلیز درحال دید زدن برج گریفیندور، خوابگاه دختران:
- هممم... چی پرسیدی بلا؟

- هیچی! مورگان ساعت چن باید بریم خونه ویزلیا؟

مورگان درحال کوبیدن یک دمپایی معلق درهوا بر سر یک سوسک:
- شپلخیوس... گفتم شپلخیوس سوسک سیا! ای بابا... چرا این دمپائیه نمی خوره تو سرش؟ من که ورد رو درست تلفظ می کنم من چه می دونم بلا! تو هم چه سوالا می پرسی!!! شپلخیوس... دِ شپلخیووووووووووووووووس! خورد خورد هوراااااااا پیروز شدم! من گولاخ ترین سوسک کش تالارم سو... تو می دونی کی قراره بریم خونه ویزلیا؟

- نوچ!

تمام اسلیترینی ها از کاری که درحال انجام آن بودند دست برداشتند و به اسنیپ زل زدند:

- ای بی لیاقت بی عرضه!

- خاک تو سرت! مثلا تو دومادی؟

- ملت دلشون خوشه دوماد دارن!

بارتی با گیجی پرسید:
- مگه حالا ملت دوماد دارن؟ هنو که نرفتیم خواستگاری؟

نارسیسا خیلی جدی هشدار داد:
- و قرارم نیست بریم! خواستگاری جای پسربچه ها نیست. بدآموزی داره. یه وقت دیدی دلشون خواست. تو می مونی همین جا و خاله نارسی برای تو و دراکو قصه می خونه. خاله بلا و عمو رودولف میرن خواستگاری. زودم برمی گردن. زود برگشتنو که یادت می مونه بلا؟

- البته! من هیچ لذتی از حضور در کنار اون مشنگ پرستا نمی برم. هممم... سیسی... نمیشه تو بری؟ من اسم اونجا که میاد مورمورم میشه

- بلا می دونی که تو نفوذ کلام بیشتری داری. من ممکنه به خاطر سو کوتاه بیام و خوشبختیش از بین بره! یه آدم با جبروت واسه اون خونواده لازمه

- درسته ولی...

بارتی هیجان زده جلو پرید:
- منم ببر خاله بده! قول میدم مواظبت باشم.

تا نارسیسا خواست به بارتی اخطار کند، بلا پیش دستی کرد:
- البته بارتی! معلومه که می تونی بیای


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۴ ۱۵:۴۵:۵۵


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
_ماااااااااالی! ماااااااالی! این رو ببین. تصویر کوچک شده

مالی ویزلی با عصبانیت به دمپایی های گلی ارتور نگاه کرد و در حالی که از شدت خشم سرخ شده بود با صدای محکمی گفت :ارتور! باز با این دمپایی های کثیفت اومدی تو اشپزخونه ی نازنین من؟برو بیـــــــرون! همین الان.
_مالی عزیزم،چه بویی اشپزخونه رو برداشته(جون عمت!) مالی اگه این نامه رو ببینی مطمئنا ساکت میشی.

مالی با خونسردی دندان های بچه ی تازه اش را مسواک زد و بعد متوجهه موهای نامرتب ارتور شد و در حالی که از شدت عصبانیت مانند صاعقه زده ها شده بود با عصبانیت بچه ی جدید را روی میز کوفید و گفت:
_چییییییییییییی؟ ارتــــــــــــور،تو با این موهای نامرتب تو اشپزخونه ی نازنین من چی کار می کنی؟اومدی غذاهای خوشمزمو کثیف کنی؟برو بیـرووون! همین الان.

مالی دمپایی فرد را برداشت و با عصبانیت به طرف ارتور پرتاب کرد.ارتور که متوجه شده بود دیگر امنیت جانی نخواهد داشت با عجله نامه را در مقابل چشمان سرخ مالی ویزلی گرفت .

دقایقی بعـد....
_اوه ارتور عزیزم،چرا زودتر بهم نگفتی؟در چنین شب زیبایی ما اعضای خانواده باید همیشه دور هم جمع باشیم.تو زودتر به من می گفتی تا من این قدر بد با تو همسر خوش خبر و عزیزم رفتار نکنم.خب حالا برو همسر عزیزم و جینی رو از انباری خونمون بیار بیرون و بهش بگو نمی خواد امشب به وضعیت مرغا برسه، تا منم اینجا رو مرتب کنم.

آرتور که با حالت خاصی دستش را از دهان بچه ی تازه بیرون می کشید موهای ژولیده اش را تاب داد و گفت : خب رون بابا میری جینی بابا رو صدا کنی؟

رون دمپایی قرمز رنگی را که بچه ی جدید می جوید از دهانش بیرون کشید.بغضش را فرو داد و با ناراحتی گفت :همیشه کارای سختو به من می دین! توی هاگوارتزم که بودیم اون پسره هری همیشه افتخاراتی که ماله من بود کسب می کرد.شما ها همش به من زور می گین،فقط به خاطر این که من کوچیکترین پسرتونم! همیشه وسایل دست دوم دیگران رو به من می دادید،شما ها می دونین پوشیدن زیرشلواری دست دوم پرفسور حسینی چه حسی داره؟شما می دونین استفاده از جغد پیر پرسی چه احساسی داره؟نه نمی دونی پاپا نمی دونی! من نمی رم. تصویر کوچک شده

مالی اهی کشید و چشم غره ای به ارتور رفت.سپس ساکت شد و بار دیگر با ناباوری به نامه چشم دوخت، ارتور صدایش را صاف کرد دستی بر سر رون کشید.سپس گفت :
_بیل،پسر بابا میری جینی دختر بابا رو صدای کنی بیاد پیش بابا؟
_چـی؟؟ من ؟ من هم باید بیرون کار کنم و خرج چار تا نون خور اضافه رو در بیارم هم این که برم جینی رو صدا کنم؟پاپا می دونی چه حسی داره وقتی که روز به روز بچه ی به خانواده ی ا اضافه میشه؟

مالی سرفه ای کرد و حرف بیل را قطع کرد .ارتور با نگاه غضبناک مالی اب دهانش را قورت داد و گفت :خب ،پرسی بابا میری این کارو برای بابا انجام بدی؟
_همم!من نمی دونم چرا دارم با تو و مامان زندگی می کنم پاپا ولی من خانواده ی شمارو ترک کردم.
_اوه یادم رفته بود پسرم! خب پس کی این کارو بکنه؟

مالی که از عصبانیت سرخ شده بود نامه را روی میز انداخت و صدایش را صاف کرد و بدن گوشتالویش را تکانی داد.سپس به تندی گفت :ارتور! همین الان برو و جینی رو صدا کن دِ برو دیگه..ههه! ببینم اون شپشا چیه داره تو سر تو تو اشپزخانه ی نازنین من راه میره؟جیـیییغ.

دقایقی بعد درون انباری:

جینی با ناراحتی مرغ هارا از تخم مرغ ها جدا می کرد و به خروس ها دلداری می داد و زیر لب با خود حرف میزد:
_من می دونم،یک روزی شاهزاده ی رویاهای من،سوار بر اسب سفید به سراغم خواهد امد و مرا از ظلم و ستمی که در این جا بر من روا می دارند رها می سازد، مطمئنم که او موهایی براق و طلایی و چشمانی ابی خواهد داشت .او ردای سرخی بر تن خواهد داشت و من با هیچ کسی غیر از او ازدواج نخواهم کرد..ایییی!

در همین لحظه ارتور وارد اتاق شد و در حالی که از شدت گرد و خاکی که در انباری بود سرفه اش گرفته بود با صدایی گرفته گفت :جینی بابا! برات خواستگار اومده بابا.جمع کن خودتو بابا.بیا بالا بابا!
_خواستگار؟چی؟چه شکلیه؟رداش قرمزه؟هان؟چشاش ابیه؟موهاش طلاییه؟اسب داره اصلا؟
_حرف نزن جینی بابا! طرف اسلیترینیه ،درست نمی شناسیمش.
_ننــــــــــه پدر من با کسی جز شاهزاده .. ازدواج نخواهم کرد.
_تو بیخود می کنی جینی بابا! رفتارت باید مودبانه باشه،نذار همین یکی هم بپره.فهمیدی؟
_

__________
توجه:شرح حالی بود از وضعیت خانه ی ویزلی ها ی ذوق زده و خواستگار ندیده! نفر بعدی لطفا از سوژه خیلی دور نشه.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۳ ۲۰:۰۵:۱۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 1708
آفلاین
چند لحظه بعد ...

اسنیپ رفته یه گوشه تالار نشسته و و مشغول نی زدنه و با چنان مهارتی آهنگ فوتبالیستا رو مینوازه که اشک از دیدگان همه جاری شده و اینا....

اسنیپ: نوووومووووخووااااااام!

نارسیسا: من متوجه نمیشم مگه تو لیلی رو دوست نداری؟ مگه هری بچه لیلی نیست؟ مگه جینی زن هری نیست؟ پس تو چرا نمیخوای با عروس لیلی ازدواج کنی؟
بلا: تو اینجوری هر وقت جینی رو میبینی چون زن پسر لیلیه خیلی سریع یاد لیلی می افتی!

اسنیپ: اااا ... راست میگین! من باید به یاد لیلی با جینی که زن هریه و هریم بچه لیلیه ازدواج کنم!
بلافاصله اسنیپ که خر شده بود یه عینک آفتابی از جیبش در میاره و میزنه به چشمش

بلیز: آفرین حالا اون نیتو بده جاش این گیتار برقی رو بگیر یکم گیتار بزن تا مام بریم خودمونو برای خواستگاری آماده کنیم!

اسنیپ با خوشحالی گیتار رو از دست بلیز میگیره و همون لحظه چندتا آهنگ متالیکا رو استاد میکنه و چنان آهنگ مینوازه که شیشه ها خرد میشن و چنان میخونه که طوفانی عظیم در تالار شکل میگیره و بدین ترتیب همه اسنیپو به حال خودشون میذارن و خوشحال از اتاق خارج میشن ...

چند لحظه بعد ...

اسنیپ گیتار زنون در اتاقو باز میکنه:

- همممم! من الان متوجه یک نکته ای شدم! من چچوری با جینی که زن هریه ازدواج کنم؟!
همه

بلا: چیز .... باب اون پسره کله زخمی بالاخره تو کتاب هشتم میمیره ... اونجام نمیره تو کتاب نهم میمیره! کلا اگر اونجام نمیره عمرش تموم میشه میمیره... مهم نیست!
بلیز: تازه هری خیلیم آدم روشنفکریه و با ازدواج مجدد جینی هم موافقه! .. همین چند روز پیش بهم میگفت اگر بهش سر امتحان برسونم میذاره با جینی برم بیرون! ...

اسنیپ که قانع شده بود با خوشحالی از در خارج میشه ....

چند لحظه بعد ...

اسنیپ به طرز انتحاری ای وارد اتاق میشه ...
اسنیپ: خب من آمادم بریم خواستگاری ... چطور شدم؟

همه به اسنیپ نگاه میکنن ....

از سر و روی اسنیپ داره روغن میچکه و یه چیزیم به طرز بی ناموسی از وسط یقه رداش زده بیرون و کلی نت و سه پایه و آمپیلیفایر و اینا زیر بغلشه و جورابای لنگه به لنگشم به طرز مشکوکی آشناست!

بلیز: این چه وضعیه؟ اینجوری میخوای بری خواستگاری؟
اسنیپ: آهین!
بلا: اون جورابا چیه پات کردی؟
اسنیپ: این جورابا رو دابی برای پاتر دوخته بود ... تو راه خفتشون کردم پنج امتیاز از گریفندور کم کردم بعد از رنگامیزی جورابا خوشم اومد ... برای خودم برداشتم !
نارسیسا: اون چیه از یقت زده بیرون؟

اسنیپ: آها این دستهه رو میگی؟ خب این دسته گیتارمه دیگه! بالاخره خانواده عروس باید بدونن من یه چهره خیلی هنرمندی هستمو اینا .. گیتاره رو مخصوصا اینجوری گذاشتم فکر کنن حواسم نبوده اشتباهی گیتارمو با خودم آوردم و به طور کاملا اتفاقی گوشش از لبه یقم زده بیرون

همون لحظه در اثر روغنی که داره از سر و روی اسنیپ میچکه لب بالایی به لب پایینی میچسبه و ...
اسنیپ: مممم .... مممم ... مممم!!!!!!!!!

همه

بلیز: این بوقی رو ببرین لباس درست حسابی تنش کنین تا من یه پست جغدی برای خانواده عروس بفرستم!

چند لحظه بعد ... کیلومتر ها اونطرف تر!

آرتور داره با بیل وسط مزرعه دنبال کلاغ ها میدوئه!

آرتور: ای بوقی ها ... یه بار دیگه هویج های مزرعمو بخورین میدمتون دست غول زیر شیرونی ... نه دیگه کار از کار گذشته ... میدمتون جینی تک تک پراتونو بکنه ... میدمتون دست جینی تا خونتونو بمکه!

همون لحظه یه جغد میاد و یه نامه میندازه روی سر آرتور ... آرتور بیلشو میذاره کنار و شروع به خوندن نامه میکنه:

متن نامه:
آدرس: دهات های حومه کوچه دیاگون ... مزرعه خونه کاه گلی خانواده پرجمعیت ویزلی ها ...
جهت خواستگاری دختر کوچیکتون که در انباری خونتون زندگی میکند مزاحم میشویم!
امضا: اعضای فوق العاده مقتدر اسلیترین!

آرتور!!!!!!!

-----------
ببخشید یه ذره چرت شد


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۲ ۲۰:۰۷:۰۱
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۲ ۲۰:۱۵:۴۸
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۲ ۲۲:۴۹:۲۴



Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۹:۱۱ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
بارتی با شوق و ذوق شروع به بالا و پایین پریدن کرد.
_ آآآآآآآآخ جون بالاخره عمو اسنیپ به یه سر و سامونی رسید. چقدر خوشحال میشه اگه بهش بگیم نه؟

بلاتریکس با عصبانیت به نارسیسا نگاه کرد.
_ برو اینو بشون سرِ جاش و بعدشم سوروس رو صدا بزن بیاد اینجا تا بهش بگیم چه خوابی براش دیدیم

نارسیسا با متانت تمام بارتی را نشاند و بار دیگر از پنجره به سوروس که با حرارت خاصی نی مینواخت نگاه کرد.
_ آخی طفلک ! چقدر از اون روزی که لیلی ولش کرده پیر و سرخورده و شکسته شده! بلا تو مطمئنی جینی حاضره با این ازدواج کنه!؟

بلاتریکس با شک و تردید از جایش بلند شد و در کنار نارسیسا جای گرفت.
_ اهم ... نه فکر نکنم قبول کنه!
_ خب پس چی کار کنیم!؟
بلاتریکس در حالیکه چوب جادوییش را در میان انگشتانش تاب میداد ، گفت : نمیدونم ، حالا فعلا" برید بیارینش تا بعد ببینم چی کار میتونیم بکنیم...

در همان هنگام در ذهن بلاتریکس : « نیگاه کن ترو خدا آخر و عاقبت ما رو باش! باید واسه این روغنی ، زن پیدا کنم ... »

چند دقیقه بعد...

سوروس اسنیپ در حالیکه موهای لختش(!) تمامی صورتش را پوشانده بود ، در مقابل اعضای تالار نشسته بود و با ناراحتی به نواختن نی ادامه میداد.

بلیز با تعجب جلو آمد و گفت : میگم این اسنیپ یه جوری نشده!؟
نارسیسا بلافاصله جواب داد : اتفاقا" منم میخواستم همین رو بگم ، یه جوری شده!
بارتی با هیجان خود را به وسط انداخت و گفت : من میدونم عمو اسنیپ چش شده...عمو بلیز روغن سرش رو دزدیده ، برای همین موهاش لخت شده....

در همان هنگام اسنیپ نی را به کناری پرتاب کرد و آه بلندی کشید.
بلاتریکس چشم غره ای را نثار بلیز کرد و بلیز با عجله روغن موی اسنیپ را به او باز گرداند.اسنیپ با دیدن روغن مو با حرارت تمام شورع به روغن مالی موهایش کرد.

چند دقیقه بعد...

اسنیپ در حالیکه آخرین قطره ی روغن داخل شیشه را روی سرش خالی میکرد ، با خوشحالی پوخند کوچکی زد.
_ آخیش ... انگار دوباره از مادر متولد شدم...داشتم دق میکرد ها! خب آخه بلیز مگه تو مرض داری که...
و در همان هنگام به بیلز حمله ور شد.
اسنیپ : میکشمت...لهت میکنم....داشتم از افسردگی میمردم... واسه چی روغن موی من رو ورد داشتی!؟

ملت اسلیترین با کمک و همکاری هم اسنیپ را از بلیز جدا کردند.

نارسیسا با تعجب به اسنیپ نگاه کرد و گفت : تو به خاطر اینکه روغن مو نداشتی ناراحت بودی؟
سوروس با نهایت بد بینی به نارسیسا خیره شد.
_ دلیل از مهم تر؟ یه جوری میگی انگار روغن موی من ارزش نداره!

نارسیسا اندکی خود را جمع و جور کرد و ادامه داد : منظورم اینه که تو به خاطر لیلی که ترکت کرده ناراحت نیستی؟

سوروس با بیخیالیاز جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت.
_ نه باب. من یه قطره از روغن مو ام رو با صد تا لیلی عوض نمیکنم...اون گند زاده ی ....

ملت اسلی :
سیسی :

یک سعت بعد...

اسنیپ : نمیخوام...من زن نمیخوام...اونم کییییییییی؟ جینی؟ نـــــــــــــــه!!!
بلاتریکس : تو غلط کردی که زن نمیخوای ، تو باید زن بگیری ، چه معنی داره یه مرد مجرد توی تالار باشه؟ یعنی چی اصلا"؟ هرچی من میگم! تو باید با جینی ازدواج کنی!!
اسنیپ در حالیکه سعی میکرد مثل همیشه خونسرد رفتار کند ، با قاطعیت تمام گفت : من هرگز هرگز هرگز ازدواج نمیکنم!!...

دو دقیقه و اندی بعد...

اسنیپ : باشه ، من ازدواج میکنم !!
ملت اسلی : مبــــــــارکه
اسنیپ : ولی نه با جینی!
ملت اسلی :


im back... again!


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
چشمان نارسیسا برقی زد.لبخندی زد و خطاب به اسلیترینی ها گفت :به نظر من اون دختره مومشکی که توی ریونکلاوه دختر باهوشیه! موهای بلند و قشنگی هم داره.خیلی خوب فرم می گیره موهاش و همینطور بسیار مناسبه.اسمش هم چوچانگه.

بلاتریکس پوزخندی زد و روی صندلی جا به جا شد.سپس موهایش را تاب داد و گفت:نه نارسیسا،به نظر منکه اصلا مناسب نیست.یک ریونکلاوی همسر سوروس ما بشه؟ فکرشم نکن.
بلیز در حالی که روغن اسنیپ را روی پوست سیاهش خالی می کرد تا برق بزند با صدایی بلند گفت :
_خب! چطوره بریم پیش هانا ابوت؟یک دختر هافلپافی خیلی خیلی با پشتکار .
بلاتریکس به تندی پاسخ داد :چی؟ بلیــز! تو که دست راست لردو اشغال کردی بگو ببینم، ایا یک هافلپافی باید همسر محبوب سوروس ما باشه؟ حرفشم نزن.

آنی مونی قابلامه اش را به طرفی پرت کرد و به بارتی که لگوهایش را روی زمین پهن می کرد نگاهی کرد و گفت:
_خب! من فکر می کنم جینی گریفندوری خوب باشه.اون دختر شجاعیه، همینطور موهای قرمزش منو یاد رب می اندازه..

بلاتریکس با عصبانیت ردایش را صاف کرد.سپس چوب دستی اش را در جیب گذاشت و محکم روی میز کوبید.سپس با تندی گفت :
_چی؟ یــــــــک گریفندوری باید همسر سوروس کله روغنی باشه؟نه هرگز! اونا با شجاعت احمقانشون تالار مارو به باد می دن اشپز!

نارسیسا اهی کشید و موهای طلایی اش را تاب داد.سپس به دراکو و بارتی اشاره ای کرد.دراکو زیر لب دشنامی داد و از اتاق خارج شد اما بارتی همچنان نشسته بود و زیر چشمی به انها نگاه می کرد.نارسیسا با عصبانیت گوش های بارتی را با دو دستش گرفت و گفت :
_بلا! وقتی که یک دختر اسلیترنی هم وجود نداره ،ما باید از کجا یک دختر پیدا کنیم برای سوروس؟
_اصلا دختر برای چی باید پیدا کنیم براش؟ این لوس بازی ها چیه؟مرگخوارا نباید ازدواج کنن.

در همین لحظه بارتی جیغ ویغ کنان دستان نارسیسا را از گوش هایش برداشت و گفت :پس چرا خودت ازدواج کردی خاله ای؟تازه بچه هم که نخریدی تا با من بازی کنه.

بلاتریکس که با شنیدن این حرف هول شده بود به به بارتی چشم غره ای رفت.سپس به ارامی به انی مونی نگاه کرد وگفت :
_خیلی خب! این دختره ی مو قرمزی جینی که می گی از چه خاندانیه؟ اصالت داره؟شخصیت داره؟دارک هست؟ می تونه تالار با شکوه مارو رفت و روب کنه؟می تونه روغن اسنیپ رو از کف اتاقش پاک کنه؟می تونه توی اشپزی به انی مونی کمک کنه؟می تونه در و دیوار رو طی بکشه؟می تونه هرروز غذای مای لرد رو اماده کنه و می تونه رداهای منو بشوره و موهای نارسیسا رو سشوار بکشه؟!

بارتی با خوشحالی گفت :خاله بلا این خدمتکاره که بیاد بلته واسه من قصه بگه؟اخه خاله سیسی جدیدا نمی ات اتاق من ! تصویر کوچک شده

بلاتریکس لبخندی زد و خطاب به نارسیسا که سعی می کرد بی تفاوت باشد گفت:وقتی یک نفر خارج از تالار اسلیترین می خواد بیاد و به عنوان زن اون کله روغنی با ما زندگی کنه ، بایدم اینکارا رو انجام بده.نظرت غیر از اینه نارسیسا؟
_ نه نه اصلا، با تو موافقم بلاتریکس.
بلا_خب پس ، انی مونی چی شد؟جواب منو بده.این دختره ی اجنبی می تونه این کارایی که گفتم رو انجام بده؟

آنی مونی دمپایی بارتی را از دهانش بیرون کشید و با صدایی که از وحشت می لرزید گفت :
_از اسم و رسمش که راستش از خاندان ویزلیه ،جادوگرنن به روح سالازار ، فقط یکمی با ما فرق می کنن همین..این کاراییی هم که می گی بلده انجام بده .
_چـییییییییییییییییییییییییی؟!! از خاندان ویزلی؟ هرگز! گفتی کارایی هم که من می گم بلده انجام بده؟خب واسه اینه که اوناپول ندارن غذای شبشون رو کامل تهیه کنن چه برسه به این که خدمتکار بگیرن.حرفشم نزن مونی .هرگز.

نارسیسا با نارحتی گفت:ولی بلا،موهای قرمز اون سوروس رو یاد لیلی می اندازه و ارومش می کنه! بلا اون دختره می تونه همه ی تالار رو برات تمیز کنه و چون تو مامانه اونو کشتی اون ازت می ترسه.فهمیدی؟
_نه هرگــــــز! اون عش..عش..اهان..عشک..هریه،همون پسری که مای لرد اونو کشت و تکه تکه کرد.می فهمی؟ مای لرد خیلی زحمت کشید و وقت ارزشمندشو گذاشت تا اون پسررو کشت و هفت تیکش کرد و داد تسترال ها بخورنش! هرگــــــــــز تصویر کوچک شده

بلیز که عصبی شده بود روغن اسنیپ را کنار گذاشت و به تلخی زیر لب گفت :مطمئن باش نمی ذاریم مالی ویزلی توی مراسم شرکت کنه.
بلاتریکس که با شنیدن اسم مالی ویزلی تغییر چهره داده بود دستانش را بهم فشرد و گفت:
_خیلی خب، هرکاری می خواین بکنین ، ولی خودتون جواب مای لرد رو می دید، درضمن بیست بار گفتم بلیز اسم این رو جلوی من نیار.من قبلا کشتمش ولی یک جوری میشم وقتی اسمشو می شنوم


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۹ ۲۰:۵۸:۲۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
مـاگـل
پیام: 392
آفلاین
سوژه جدید

- هعــــــــــــــی روزگار !

- ساکت باش سو ! دارم کتاب هفتم رو می خونم و خیلی عصبانیم ! این زنیکه رولینگ چطور تونسته با این وقاحت پا بذاره روی حقایق مسلم جامعۀ جادوگری ؟

سوروس با شنیدن تشر بلاتریکس ، دستش را از زیر چانه اش برداشت و با نگاهی غمگین از تالار خصوصی بیرون رفت . با شانه های فرو افتاده به سمت دریاچه می رفت که با آنی مونی برخورد کرد ، یا بهتر بگوییم ، آنی مونی به او برخورد کرد .

- هوی ... چته آنی مونی ؟ نمی بینی آدم داره رد میشه ؟

آنی مونی بدون توجه به سوروس که کاملا بر زمین پخش شده بود ، دوان دوان به سمت تالار خصوصی پیش رفت و فریاد زنان جواب داد :
- برو بوقی ! مرلینو شکر کن مامانم اینا می خوان برن برام خواستگاری و حالم خوبه . وگرنه همین الان حالتو جا می آوردم !

و دور شد .

با شنیدن کلمۀ « خواستگاری » چهرۀ اسنیپ بیشتر در هم فرو رفت . به دور و بر خود نگاهی انداخت و چون چیز دندان گیری که توصیف کنندۀ احوالاتش باشد پیدا نکرد ، تابلوی سر کادوگان را به نی لبکی تبدیل کرد و زیر درخت کنار دریاچه نشست و شروع کرد به نواختن نی ، با آهنگی سوزناک .

نارسیسا از پنجرۀ اتاقش در خوابگاه دختران اسلیترین ، صدای نی لبک را شنید :
- هی ، سامانتا ! اون سوروس نیست داره نی لبک می زنه ؟ مشکوک شده اخیرا !

- مشخصه باو ! از وقتی لیلی ولش کرده رفته با لارتن می پره اینم هوایی شده !

- به نظرت باید براش چیکار کنیم ؟

- یه مجمع عمومی بذاریم براش

- ولش کن . نهایتش این میشه که مذکورات اسلی بازم همه چی رو می سپرن دست خودمون . بدو بلا رو صداش کن بیاد ببینیم چه کنیم !

دقایقی بعد

نارسیسا و بلاتریکس و سایر اناث اسلی ( چن تان مگه ؟ ) دور یک میز نشسته اند .

نارسیسا :
- ما همه اینجاییم تا در مورد آیندۀ سوروس اسنیپ ، به بحث و مذاکره بپردازیم .

بلاتریکس :
- انتخاب دختر مناسب برای سو ، از بین دوشیزگان شایستۀ اسلیترین ، کار سه سوته !

میلیاردها سوت بعد

اناث اسلی همچنان به هم زل زده اند . سرانجام ، بلاتریکس تسلیم می شود :
- خیلی خوب . دختری توی اسلی نداریم ! پس ناچاریم تو گروه های دیگه دنبال دختر مناسب بگردیم .

و مذاکره آغاز می شود .

------------

همین دیگه . یه دختر مناسب واسه سوروس پیدا کنین و دومادش کنین بره پی کارش


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۹ ۱۷:۴۲:۴۵


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
_ارباب ،خودشه ،خود خائنشه.من اونو براتون اوردم.ارباب من مثل همیشه ماموریت رو به بهترین شکل انجام دادم.ارباب من اونو خیلی راحت با استفاده از طلسم...
_بس کن بلا.

لرد با خونسردی بلا را عقب زد و در حالی که بینی اش را به دماغ سوروس نزدیک می کرد غرید :
_جنبتو دیدم سوروس.که نمی خوای لقب پر ابهت لرد رو بدی به من ؟

اسنیپ پوزخندی زد و به طرف میزی رفت که در وسط اتاق قرار داشت و بی توجه به نگاه خیره ی مرگخواران روی ان نشست.سپس لبخندی زد و گفت :
_تامی تامی ، یعنی سوروس سوروس، من لرد جدیدم.تو هم هیچ کاری نمی تونی بکنی.اینو مطمئنم.

_کروشیو
_اوووووووخ.خیلی خب .در این زمینه زیاد مطمئن نیستم سوروس ولی به هرحال لرد و تامی جدید منم.بلا هم حتی عاشق من شده.مگه نه بلا؟

بلاتریکس پوزخندی زد و بی توجه به نگاه متعجب سوروس گفت :حرف نزن.بی جنبه ! لرد می خواست تورو امتحان کنه که امتحان کرد .تو جنبه نداری.یادمه لرد بار ها منو امتحان کرده ولی هیچ وقت پشیمون نشده

لرد نگاه غضبناکی به بلا انداخت و بعد به سوروس که با خودش کلنجار می رفت نگاه کرد و گفت :سوروس ارباب می خواست یکمی بخنده که خندید .ولی تو خیلی جوگیری.از خانه ریدل برو بیرون.ارباب مرگخواری مثل تو نمی خواد.

_نننننــــــــــــه این امکاااان ندارهههه ! من کلیییی مصاحبه انجام دااااادم! نهههههه این کارو با من نکن سوروس ا..چیز ارباب ..منو ببخش غلط کردم

_بیـــــــــــــــــــرون! بلا اینو شوت کن بیرون

بلاتریکس لبخندی زد و چوب دستی اش را بیرون کشید .سپس در حالی که به اسنیپ خیره شده بود گفت :
_ارباب نمی تونم بهش لگد بزنم چون این موجود مفلون میکربیه و کفشام خراب میشه.با اجازتون اونو با اواداکداورای جدید بیرون کنم.

ولدمورت با خونسردی گفت :نه سوروس قبلا به من خدمت زیادی کرده.همون با شوت بیرونش کن!
_چشم!


مکان:بیرون تالار اسلیترین
زمان :یک شب سرد زمستانی


سوروس در حالی که از شدت سرما یخ زده بود گوشی اش را بیرون اورد و با عبارت :new sms روبرو شد.با نگرانی روی دکمه ی open کلیک کرد :
باشه سوروس اسمشو نبر جدید .من از زندگیت می رم بیرون! ازت متنفرم.بدون اگه پیدات کنم زنده نمی ذارمت.تو لیاقت نداری.میرم با همون لارتن می پرم.بی شخصیت بی فرهنگ مشنگ!

سوروس با ناراحتی به اس ام اس نگاه کرد و با انگشتان لرزانش ان را پاسخ داد :
اوه لیلی من قدر تورو ندونستم.منو ببخش. من دارم می ام منت کشی.حتی به عنوان این که عذرخواهیمو بپذیری امشب تو محفل می خوابم که خیالت راحت بشه..من پشیمون شدم.من نمی خوام لرد باشم.منو ببخش عزیزم

با اجازه ی ناظرین محترم :پایان سوژه


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۹:۲۶ جمعه ۸ آذر ۱۳۸۷

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 229
آفلاین
- من اینجام!

اسنیپ برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. بلاتریکس در یک لباس عروس سفید با ناز و ادا های کاملا غیر حرفه ای رو به رویش ایستاده بود.

اسنیپ: کروشیو
بلاتریکس: احمق تو الان باید عاشق من بشی.
اسنیپ: آوادا کاداوارا
بلاتریکس: نخیر مثل اینکه همه لرد ها مثل هم هستن. سکتوم سکته اش بده!

اسنیپ به شیوه رمانتیکی سکته مغزی کرد و مرد! بلاتریکس لحظه ای پریشان شد. به عواقب این کار فکر کرد و طلسم های ارباب. اما ممکن بود ارباب او را به خاطر این کار تشویق هم کند. پس تغییر عقیده داد و لباس هایش را مرتب کرد. سپس موهایش را صاف کرد و به طرف در به راه افتاد.

صدا: فکر کردی می تونی همین طوری بیای منو بکشی و بری. من لرد تو هستم.
بلاتریکس رو به در خانه:

بلاتریکس با سرعت زیادی چرخید و به اسنیپ نگاهی کرد. پوزخندی زد. چوب دستی اش را بالا برد و فریاد کشید: " ایمبریوس کارس "

بلاتریکس: حالا بگو سلام
اسنیپ: سلام
بلاتریکس: بگو من عاشق بلاتریکس هستم.
اسنیپ: من عاشق بلاتریکس هستم.
بلاتریکس: خب مثل اینکه خوب کار می کنی.
اسنیپ: خب مثل اینکه خوب کار می کنی.
بلاتریکس: احمق اینو نباید بگی.
اسنیپ: احمق باباته.
بلاتریکس: چی؟
اسنیپ: هیچی. همون " چی؟ "
بلاتریکس: بزار قبل از رفتن، یک کم تفریح کنیم. بگو اسنیپ دیونه و خل و احمق و همچنین ساحره است.
اسنیپ: اسنیپ دیونه و خل و احمق و همچنین ساحره است...

پیش لرد و بقیه

- گشنمه...آنی مونی برو غذا بیار.

در چند دقیقه آنی مونی با فرمان ارباب بهترین غذا ها را آورد. لرد پشت میز غذا خوری نشست و یک ران بع بعی را بر دهان برد و مشغول شد. ملت مرگخوار هم دور تا دور سرورشان، وی را می نگریستند.

لرد با دهان پر شروع به صحبت کرد: خب تس..ترال ها ... ام... است؟

ملت مرگخوار: ها؟
بارتی: آره ارباب من آوردمشون همین جا. ببین این کوچولوه رو چه نازه
لرد: ماااا....وای... جیـــــــــــــغ...اکسبکتو باترونیوم. بارتی بیا تا حسابت رو برسم.

در با صدای آرامی باز شد. اسنیپ و بلاتریکس دست در دست هم وارد شدند.

بلاتریکس: رمانتیک شو
اسنیپ:
بلاتریکس: من چقدر گولاخم.
اسنیپ در دلش: من گولاخ ترم!


ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۸ ۹:۲۸:۳۲
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۸ ۹:۳۱:۲۰

در دست ساخت ...


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۰:۵۹ جمعه ۸ آذر ۱۳۸۷

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
بلاتریکس سریعا آپارات میکنه و بعد از مدتی خونه ی اسنیپو پیدا میکنه....

-آها خودشه...

بلا هنوز قدمی بر نداشته که یک طلسم از بالای سرش رد میشه .

-همونجا واستین...شما مجوز عبور از جلوی این خونه رو ندارین....

بلا با تعجب به بادیگارد اسنیپ نگاه میکرد که هر لحظه به او نزدیک و نزدیک تر میشدند.

بادیگارد : خوب شما؟ چرا اینجا توقف کردین؟

بلا:کروشیو بابا....؟؟(بر وزن برو بینیم بابا) بلا از روی بادیگارد رد میشه و خیلی سریع وارد خونه میشه.


داخل خونه

-بالاتر بالاتر...بالاتر...آها...آخیش....آخخخخخ....بوق بر تو ...یواش تر ماساژ بده لامصب....آها حالا شد.

-کروشیو...

طلسم بلاتریکس به خدمتکار سوروس میخوره و اونو به گوشه ی اتاق پرت میکنه . سوروس هم که رو شکم خوابیده بوده متوجه بلا نمیشه.

اسنیپ:کجا رفتی ممد؟


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۸۷
#99

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
بلا در حالی که سعی می کرد نسبت به حرفی که لرد زده بود بی تفاوت باشد گوش بارتی را پیشاند و به ارامی گفت :اما ارباب ، من نمی تونم به اون مو چرب روغنی ابراز علاقه کنم .

لرد لبخند سردی زد و رویش را برگرداند .سپس با خونسردی گفت :
_ چرا می تونی بلا اگه نتونی هم کاری می کنم که تواناییشو پیدا کنی.

بلاتریکس با ناراحتی به بارتی نگاه کرد که در اغوش نارسیسا جا گرفت .سپس با عصبانیت به طرف اتاقش رفت .

نارسیسا با نگرانی به بلاتریکس نگاه کر دو در حالی که بارتی را نوازش می کرد گفت :
_ بارتی پسرم، این موها چیه؟ تو کی حموم بودی ؟

بارتی لبخندی زد و خودش را لوس کرد.سپس با اشتیاق گفت :دوروز پیش
_:
بارتی :خیلی خب همین دیروز
_
_:اه راستشو باید بگم.همین الان از حمموم اومدم بیرون.الان هم لختم.
_
_هیوم..زیاد جالب به نظر نمی رسه..ولی پارسال حموم بودم

کمی ان طرف تر مورفین روی تخت سبز رنگی که در کنار شومینه قرار داشت نشسته بود و تکه دمپایی را می جوید.انی مونی هم سعی می کرد با چند وسیله ی جدید غذایی درست کند :
_ خب ، این از کرم ضد افتاب بلا،این از شونه ی نارسیسا، این از موی دراکو، اینم از کفش بلیز..فکر می کنم بعد از مدت ها تونستم یک اش خوب درست کنم

لرد با کلافگی نجینی را به دور گردن مبارک گره زد و در حالی که سعی می کرد بی تفاوت نشان دهد زیر لب غرید :
_مرگخوار دوره خودم جمع کردم.نگاشون کن.


دوروز بعــــــــد رو بروی ساختمان مخوف وزارت خانه:

_اوه لیلی عزیزم دیگه نمی تونم جواب اس ام اس های مسخرتو بدم.چون من دیگه لردم .بایدعاشق بلا باشم نه تو ! منو ببخش لیلی ، نه نمی خواد ببخشی من دیگه دارک شدم.امیدوارم با بابای هری زندگی خوبی داشته باشی و هری رو به دنیا بیاری تا منو بکشه..نه یعنی من بکشمش.

اسنیپ با خوشحالی روی دکمه ی سند کلیک کرد و بعد بی تفاوت دستی به موهایش کشید. دقایقی بعد دختری شنل پوش با موهای پرکلاغی در مقابل دیدگانش ظاهر گشت .در حالی که لبخند ی ظاهری بر لب داشت زانو زد :
_درود بر ارباب اسنیپ


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۷ ۲۰:۴۲:۰۴

im back... again!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.