نگاهی سرشار از
به ریتا که رنگ از چهره اش پریده بود انداخت
ريتا كه ترس را در وجودش احساس ميكرد در صندليش جابه جا شد و چشمهايش را به چشمهاي دنيس دوخت .گويي با نگاهش به او دستود ميداد كه كارش را شروع كند .
-«ايمپريوس»
دنيس پس از گفتن ورد يك قدم به جلو برداشت و با دستش صورت ريتا را گرفت و به سمت خودش چرخواند .
-خانم خوشگله چند سالته ؟ ها ؟
-هيچوقت از يه خانم در مورد سنّش سوال نكن.
دنيس با اين حرف ريتا چنان متعجب شده بود كه وقتي پيوز گلدان رو از روي ميز به زمين انداخت و شكست متوجه نشد .
-عاليه....تو چفت كننده خوبي ميشي .
دنيس اين حرف را گفت و پس از مكس كوتاهي ادامه داد :
دنبالم بيايد .
-پومانا اگه ميشه سه تا نوشيدنيه كره اي بيار . تو اتاقه هلگاييم .
دنيس از راهروي باريكي گذشت و سپس به سمت چپ پيچيد و به بن بستي رسيد كه هيچ دري در آن وجود نداشت . بر روي ديوارهاي اطراف بن بست طرهاي مختلفي از گوركن زرد رنگي بود كه با مردي در حال جنگ بود و انسان را به ياد نقاشي هاي انسانهاي اوليه مي انداخت.
-اينجا كه هيچ دري نيست .
دنيس به چشمهاي آسپ نگاه كرد و گفت :
عجله نكن .
سپس چوب دستيش رو در اورد و رير لب وردهايي را زمزمه كرد كه البوس و ريتا تا به حال نشنيده بودن و د همين حين بود كه در اتتهاي رهرويي كه به بن بست ميرسيد دري چوبي پديدار شد كه خود را از داخل ديوار بيرون ميكشيد و مثل اين بود كه كسي آن را از پشت هل ميدهد و بر روي آن نوشته هايي بود كه آندو قادر به خواندن آن نبودن .
آلبوس و ريتا همچنان محو تماشاي آن صحنه بودند بودند كه متوجه ورود دنيس به ان نشدند.
-ميخوايد همينجا واستيد بر بر به اين نگاه كنيد ؟ بيايد تو .
انها وارد اتاقي شدند كه دو تا دور آن مشعل هايي بود كه روبرويشان را پرچمهاي زرد رنگي فرا گرفته بود كه به طور خيره كننده اي نور را به به سطح صاف و سنگي زمين مي انداخت ور دست در وسط اتاق يك تخت طلايي زيبا بود كه هر كسي را چنان محو زيباييش ميكرد كه گويي هر چيزي كه به آن چشم ميدوزد هيپنوتيزم ميشود .
-اين تختو كه ميبينيد واسه هلگاي كبيره . اون حفره اي رو هم كه سمت چپتونه از تالار هافلپاف سر در مياره .
البوس و ريتا كه چشم از تخت برداشته بودند سمت چپشان را نگاه كردند كه در انجا حفره اي بزرگ را ديدند كه انسان به راحتي در آن جا ميشد .
ريتا به صورتش را به سمت دنيس برگراند و گفت :
-گفتي اين از تالار هافلپاف سر در مياره ؟
-اره !
-ولي چطوري ؟
-تو كف حمومتون يه دريچه هست كه انتهاي اين حفره به اون ختم ميشه .
ريتا به چشمان سبز آلبوس نگاه كرد كه هنوز حفره را بر انداز ميكرد و اشك از آن ها روانه ميشد . اتاق آنقدر در سكوت فرورفته بود كه صداي برخور چكه هاي اشك آلبوس را منعكس ميكرد .
-كي ميريم تو ؟
-عجله نكن ، آلبوس.
-من عجله دارم . ميخوام اون قاتله آشغالُ با دستاي خودم بكشم .
-فكر كردي قضيه به همين سادگيه . ها ؟ اگه به اين راحتيا كه تو ميگي باشه من خودم زودتر از تو كشته بودمش .
-البوس، دنيس راست ميگه ما نميتونيم با عجله كار كنيم . بايد نقشه هامون حساب شده باشه .
-من همين الان ميرم . اگه دوست داشتيد با من بيايد اگه دوست نداشتيد.......... .
با باز شدن در البوس حرفش را تمام كرد و به پشت سرش را نگاه كرد.
-نوشيدني كره اي بخوريد جون بگي.. .
پومانا با ديدن صورت اشك الود البوس و چهره ي نگران دنيس و ريتا گفت چي شده ؟
-هيچ چي . آقا آلبوس ميخواد بره با قوي ترين و قصي القلب ترين جادوگر هافل بجنگه .
-من تصميممو گرفتم . از زخمتاي حمتون ممنونم . خداحافظ .
و سپس به سمت حفره حركت كرد .
ريتا كه بغض گلويش را گرفته بود و اشك در چشمانش جمع شده بودفرياد زد: آلبوس .......
........................................................................
اميدوارم پستم خوب شده باشه .
ديدم هافلاويز خوابيده گفتم يه پس بزنيم .
اگرم اين پست رو ادامه داديد دبگه زياد كشش نديد بذاريد آلبوس بره تو تالار .(البته هر جور خودتون دوست داريدا . اين نظر من بود)
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۱ ۱۸:۰۹:۰۲
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۱ ۱۸:۳۰:۱۳