هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۷

نيمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 41
آفلاین
پاق

جغد پیری که روی شاخه درخت نارون در جنگل سیاه نشسته بود، از شنیدن این صدای ناگهانی ازجا پرید. بال هایش را گشود و به عمق تاریکی پرکشید.

ریتا درحالیکه کیفش را محکم در آغوش گرفته بود، به سایه روشن درخت های جنگل درنور ماه خیره شد. با خود فکر می کرد که شاید بهتر بود برای سفر به جنگل سیاه تا صبح صبر می کرد. ولی با به یاد آوردن چهرۀ مات و رنگ پریدۀ آسپ به خود نهیب زد:
- ترسو نباش ریتا. هنوز ماه کامل نشده و حتی اگرم کامل بود، باید به خاطر آسپم که شده میومدی. چشمۀ جاودانگی توی همین جنگله . برای به دست آوردن یه شیشه از آبش هرچه زودتر حرکت کنی بهتره.

تنها یک مشکل وجود داشت. از کدام طرف باید می رفت؟

بی هدف شروع به راه رفتن کرد. سایه های درختان زیر نور مهتاب اشکال ترسناکی را می ساختند و ته دلش را خالی می کردند. برای فراموش کردن ترس خود، به آنچه در یک مقالۀ قدیمی خوانده بود و باعث شده بود به جنگل سیاه آپارات کند فکر کرد...

فلش بک - یک سال پیش

ریتا و آسپ در کتابخانه کنار هم نشسته بودند و درمورد افسانه های قدیمی مسخره بازی در می آوردند. آسپ می گفت مقاله ای را دیده که متعلق به یکصد سال پیش است و نویسندۀ آن ادعا کرده بود فرمول معجونی را می داند که می تواند مردگان را به زندگی برگرداند.

ریتا:
- چرند میگی آسپ. همچین چیزی امکان نداره!

آسپ با شیطنت خندید:
- اگرم کسی چرند بگه، من نیستم. نویسندۀ اون مقاله س که چرند میگه. من دارم نقل قول می کنم. باور نمی کنی میرم از آرشیو مخصوص مادام پینس برات می گیرمش.

و آسپ کپی مقاله را از مادام پینس گرفت و به ریتا نشان داد. نویسندۀ مقاله، پروفسور مورولوف بود و اصل مقاله به زبان بلغاری نوشته شده بود. ریتا با استفاده از مترجم جادویی کتابخانه توانسته بود مقاله را بخواند.

پایان فلش بک

ریتا همچنان که به اطراف نگاه می کرد تا اگر حیوان درنده ای ظاهر شد، به سرعت عکس العمل نشان دهد، به یک روز پیش فکر کرد که از کنار تخت آسپ، به محل زندگی پروفسور مورولوف آپارات کرده بود و ماجرای آسیب دیدگی آسپ را برای پروفسور 250 ساله تعریف کرده بود. پروفسور با انگلیسی شکسته ای برایش توضیح داده بود که مقاله، مربوط به یکصد سال پیش است و موادی که برای تهیه معجون لازم است، در عصر حاضر به راحتی یافت نمی شوند. او گفته بود:

- برای شروع کار، تو باید رفت به جنگل سیاه و چشمۀ جاودانگی رو پیدا کرد. درست یک شب بعد از کامل شدن ماه، یک بطری از آب اون برداشت و اینجا آورد. تا من مادۀ دومی که لازم بود رو برات گفت.

و فردا شبی بود که ماه کامل می شد. ریتا امشب و فرداشب را وقت داشت تا چشمه جاودانگی را بیابد و شب سوم (یک شب بعد از کامل شدن ماه) از آب آن بردارد.

پروفسور خاطرنشان کرده بود که در جنگل سیاه، انواع موجودات خطرناک جادویی وجود دارند که گرگینه ها، کم خطرترین آنها هستند. موجوداتی مانند دراکولاها و آکرومانتیولا و کرکس خون آشام.

ریتا به اینجای افکارش که رسید، سرش را به شدت تکان داد تا افکار ترسناک را از ذهن خودش بیرون کند. درست همین حالا باید جلوی ترس خودش را می گرفت تا بتواند به راهش ادامه دهد. اما با صدای شکستن چوب که از پشت سرش برخاست، موهای سرش سیخ شدند.


ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۹ ۱۶:۲۶:۴۸


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
سوژه جدید :


فلش بک :



نقل قول:
-دیگه زیادی داری حرف میزنی البوس...دیگه وقتشه که بکوشمت احمق...اوادا...

صدای جیغ ریتا در تمام تالار پیچید، درحالی که دستش را از بین دستان اسپراوت بیرون میکشید خودش را بین اسپ و لودو انداخت...در کمتر از یک ثانیه که لودو طلسمش را کامل کرد، البوس، ریتا را به کناری هل داد و او را از محل اصابت طلسم دور کرد...

صدای برخورد شیئی با زمین در تالار هافلپاف به گوش رسید، ریتا در حالی که با اشفتگی از روی زمین بلند می شد به پیکر او چشم دوخت، انتظار داشت اسپ رو ببیند که همچنان در حال دفاع است...پس چرا اسپ رو زمین افتاده؟ چرا تالار در سکوته؟ چرا لودو بهت زده است؟

در حالی که تلو تلو میخورد به سمت اسپ رفت و کنار او روی زمین زانو زد...دستش را روی گونه ی او گذاشت...هنوز گرمه، اسپ زندست؟

گیج بود، سرش را بلند کرد و به قیافه ی گرفته ی دنیس چشم دوخت...دنیس صحبت میکرد، اما چرا صدایش را نمیشنید؟ حس میکند! میتواند بفهمد...اسپ مرده؟ نه این درست نیست...تقصیر او بود، اسپ مرده؟

از جایش بلند شد و به سمت لودو رفت، دنیس در حالی که دستانش را میگرفت او را نگه داشت و گفت:

-ریتا هیچی عوض نمیشه...اسپ مرده!


پایان فلش بک

ریتا با ضعف سرش را بلند کرده و دوباره به آلبوس خیره شد ... دستمالش را برداشت و صورت خیس او را پاک کرد ...

نیرویی که پدر آسپ را از مرگ نجات داده بود ، اینبار به کمک خودش آمده بود ... عشق ...

و این همان برگ برنده ای بود که باعث شد او زنده بماند ، اما قدرت عشق ها متفاوت بود ... هیچ عشقی نمیتوانست جایگزین عشق مادر به فرزندش بشود !

آلبوس در اثر آن طلسم مرگ نمرده بود ، اما نجات هم نیافته بود ، سرنوشت او را در خواب عمیقی فرو برده بود که نه طلسم های درمانی مادام پامفری میتوانست بیدارش کند ، و نه بوسه شاهزاده ای که هر روز صورتش را دستمال خشک میکرد ، خوابی که وجود ریتا را متزلزل میکرد !

در درمانگاه باز شد و پیوز داخل آمد ...

- هنوز اینجایی ؟ دختر یه ذره بخواب ... خودت رو نابود میکنی !

- بهت که گفته بودم ، دارم میرم ! باید راهش رو پیدا کنم ! قبلش چند ساعتی استراحت میکنم ! میخوام تو مدتی که نیستم حسابی هوای آل رو داشته باشی ...

و قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد و بر لبان خشکش لغزید و پائین چکید ! ریتا بلند شد ، به کیفی که در کنارش بود چنگ زد و گفت : « روت حساب میکنم پیوز ! ... »

و پیوز با لبخند سری تکان داد ...

چند ساعت بعد

ریتا در حالی که به سمت در خروجی هاگوارتس حرکت میکرد ، باد در موهای طلایی اش میپیچید و صورتش را نوازش میکرد ، از سوز آن باد چشمانش خیس بود و همین باعث میشد که بغض، بیشتر به گلویش فشار بیاورد !

سر انجام به در خروجی هاگوارتس رسید ، تصمیمش را مرور کرد و به اولین مکانی که برای یافتن راه حل این خواب مشکوک میرفت فکر کرد و ... ناپدید شد !

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه کلی : ریتا سعی داره راهی برای بیدار کردن آلبوس از این خواب و در آوردن از این اغماء پیدا کنه ! اون به مکان های مختلف میره ، پیش جادوگران عجیب و فالگیر ها میره و اشیاء طلسم شده باستانی و کتاب های عجیب رو میخونه ، کتاب خونه های مفقود رو پیدا میکنه و به مکان های جادویی عجیبی سرک میکشه و سرانجام با راه حل بیدار کردن آسپ برمیگرده ...

اینم یه سوژه جدی به درخواست یک دوست خوب و یک همشهری جیگر ، ببینم چیکار میکنید !

به این میگن استفاده بهینه از سوژه های فسیل و قدیمی تالار !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۰ ۱۳:۱۴:۲۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ جمعه ۳ آبان ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
در تالار هافلپاف غوغایی برپا بود ... در یک طرف اتوبگمن و آلبوس سوروس داشتند با تمام قوا ریتا را دو طرف میکشیدند و ریتا در این بین در حال کش آمدن بود. پیوز هم مثل ماتم زده ها روبروی ریتا وایساده بود و چون نمیتونست ریتا رو لمس کنه و اون رو از چنگ اون دو تا نامرد در بیاره سعی داشت انرژی پتانسل کشسانی بدن ریتا رو حساب کنه که با توجه به تغییر طول وحشتناک ریتا سر به فلک میکشید

در طرف دیگه دنیس اریکا رو در بغل گرفته بود اما بعد از کمی دقت میشد درک را تشخیص داد که موهای اریکا را به سمت خودش میکشید. همزمان نمیفا و هانا داشتند از دست سدریک و آنتونین فرار میکردند ...

سرانجام در یک اتفاق انتحاری دست اتو از پای چپ ریتا رها شد و ریتا که کش امده بود به حال عادی بازگشت و آسپ هم پرتاب شد و با محسابات دقیق تونست مسیر حرکتش رو طوری تنظیم کنه که صاف بیافته تو بغل ریتا ... اونطرف هم اتو به دلیل انرژی بالا پرتاب شد و از وسط بدن پیوز گذشت و از پنجره مجازی به سمت سرزمین بیناموسی ها رفت تا این بیناموسی اسیر موجود بیناموس دیگری شود. درگذشت این جوان ناکام را به جامعه هافلپاف تسلیت میگوییم.به همین مناسبت مجلس ختمی ...

اشتب شد !!! ... بله ... در طرف دیگه هم درک اینقدر فشار وارد کرد که موهای اریکا به طور کامل از بیخ کنده شد و اریکا شباهت عجیبی به لرد ولدمورت پیدا کرد ...

سدریک سرانجام نیمفا را گرفت و آنتونین هم در اثر ضربه ای که از هانا خورد به دیار باقی شتافت !!!

نیم ساعت بعد

یک شخص سالم در تالار باقی نمونده و همه بوقیده شدن و اینا ...

سرانجام پیوز حس مسئولیت ناظریش گل میکنه و جلو میاد و میگه : اینطوری نمیشه ! یک مسابقه میذاریم ! نفرات اول تا آخر مسابقه به ترتیب الویت میتونن دختر مورد علاقشون رو انتخاب کنن ...

ملت :


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۳ ۲۳:۴۱:۴۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
برگزاري مسابقات دوره اي در هاگوارتز، اتلاف وقت يا يک تفريح سالم؟
شب پيش، مجلس شوراي اسلامي(!!) جامعه ي جادوگري، طي يک اقدام شگفت انگيز لايحه اي را، مبني بر ايجاد مسابقات دوره اي در هاگوارتز تصويب کرد.
سوزان جانسون يکي از اعضاي کميته انضباطي مدرسه جادوگري هاگوارتز، در حالي که با اشفتگي به دنبال راه گريزي از ميان خيل خبرنگاران ميگشت، اظهار داشت:« طرح اين مسابقه باور نکردنيست، علاوه بر اينکه دانش اموزان را ترغيب به درس خواندن ميکند، تفريحي سالم برايشان محسوب ميشود. در هر صورت تصويب اين لايحه براي ما دردسري اعصاب خورد کن شده بود»
بر طبق اظهارات او، البوس دامبلدور، مدير مشنگ دوست مدرسه جادوگري هاگوارتز، از زمان مطرح شدن اين طرح درصدد مخالفت با ان برامده. به گفته ي جانسون دليل مخالفت دامبلدور، خشک و خطرناک بودن مراحل و همچنين عاري بودن مسابقه از هر گونه روابط عاشقانه در ان بوده!
بدين جهت يکي از شرايط ورود به اين مسابقات اين است که شرکت کنندگان جفت باشند!
مراحل اين مسابقات دوره اي، بر حسب اموخته هاي سالانه دانش اموزان و کاملا عملي ميباشد که در اخرين روز هر فصل، شرکت کنندگان، مجبور به دفاع از خود در برابر خطراتي هيجان انگيز ميشوند. به گفته ي جانسون روش مقابله با تمامي اين مراحل به صورت نکاتي نامحسوس در کلاس هاي درس دانش اموزان بالاخص کلاس هاي دفاع در برابر جادوي سياه، طلسم و ورد، تغيير شکل و معجون سازي ذکر ميشوند.
جوايز اين مسابقه هنوز مشخص نشده اند.


ريتا روزنامه رو از جلوي صورتش پايين اورد و نگاهي به قيافه هاي گيج و خنگ() همگروهي هاش انداخت. در حالي که روزنامه را تا ميکرد گفت:

-بايد جفت جفت شرکت کنيم!
پيوز نگاهي به بقيه انداخت و از ريتا پرسيد:

- مگه توام ميخواي شرکت کني؟
ريتا: اره مگه چيه؟
پيوز: اخه تو هرکاري ميکني سر کلاس بجز درس گوش دادن

ريتا روزنامه تا شده رو در سوراخ دماغ پيوز فرو کرد تا خفه شود سپس به سمت بقيه برگشت و گفت:

-خب بياين سريع همه جفتامون رو انتخاب کنيم ديگه


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱ ۲۱:۳۳:۲۳

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
سپس چوبدستیش را در آورد به سمت لودو بگمن گرفت. نبرد آغاز شد!

ریتا در حالی که با حرکت سرش موهایش را به عقب پرتاب میکرد، گوشه ی ردای اسپ را گرفت و با صدای اهسته ای گفت:

-البوس بزار دنیس یا اسپراوت با اون بجنگن، خواهش میکنم...تو از پسش برنمیای ال سو. ما به اندازه کافی اموزش ندیدم، اون...اون...

بعد در حالی که با به دنبال کلمه ی مناسبی برای توصیف لودو میگشت، ملتمسانه به اسپ خیره شد.

البوس بی توجه به نگاه های ریتا گوشه ی شنلش را از دست او خارج کرد و به سمت لودو رفت، انتقام رو در یک قدمی خودش میدید؛ چهره ی رز لحظه ای از جلوی نظرش دور نمیشد و دیگر هیچ چیز جلودار او نبود.

لودو در حالی که با پوزخندی گوشه لبش ان دورا تماشا میکرد با صدای بلندی گفت:

-به به...ببینین کی اینجاست، اسپ کوچولو و سگ وفادارش!

صدای قهقهه اسلیترینی ها در تالار هافل پیچید، اسپ در حالی که از خشم دندان هایش را روی هم فشار میداد با صدای ضعیفی جواب داد:

-خفه شو عوضی، حق نداری در مورده ریتا اینجوری حرف بزنی.
-بسه دیگه البوس...من فکر میکردم واسه گرفتن انتقام رز اومدی اینجا، خیلی عجیبه که تو سر راهت یکی دیگه رو برداشتی به جاش!
-من واسه گرفتن انتقام اینجا اومدم، مطمئن باش تا به هدفم نرسم ولت نمیکنم.

لودو با وسواس نوک چوبدستیش را با انگشتش تمیز کرد، سپس نگاه عمیقی به اسپ انداخت و گفت:

-خیلی خب، حالا که اینقدر مصممی فکر کنم بتونم باهات دوئل کنم البوس...تو اماده ای؟
-من چند هفته است که اماده ام!

لودو دستانش را از هم باز کرد و رو به تمام کسانی که در تالار بودند گفت:

-تا زمانی که من دارم با البوس دوئل میکنم هیچ کدوم از شماها حق دخالت ندارین، هیچ کدومتون اجازه دوئل با فرد دیگه ای رو ندارین، دوست دارم همتون تماشاگر یک دوئل تاریخی بشین...

سپس با لبخند مرموزی به سمت اسپ برگشت و از او پرسید:

-اماده ای که خودتو محک بزنی؟...پس شروع کن...ایمپیدیمتا

لودو طلسم را مستقیم به سمت اسپ فرستاد که به خاطر جاخالی او دیوار حمام را در پشت سر او خورد کرد.

اسپ با عجله از روی زمین بلند شد و چوبدستیش را به طرز ناموزونی به سمت لودو گرفت و فریاد زد:«پروتگو»

لودو طلسم را دفع کرد و با قهقهه مستانه ای فریاد کشید:

-واقعا یادت رفته بود که من این طلسم رو بهت یاد دادم؟؟ سکتوم سمپرا

اسپ سرش را در مقابل طلسم خم کرد که باعث شد طلسم به جای او به هانا برخورد کند.

-اشغال عوضی میکشمت...استیوپفای

طلسم از کنار لودو رد شد، او در حالی که شنلش را درست میکرد سرش را بالا گرفت و فریاد کشید:پترفکیوس توتالوس

اسپ در حالی که در برابر طلسمی سرش را خم میکرد فریاد کشید:

-اشغال عوضی، مسبب همه بلاهایی که سره ما اومده تویی، فکر نکن میزارم به این راحتی از چنگم در بری...تا اخرین قطره خونتو نریزم ول کن نیستم بگمن! پروتگو

لودو خودش را به کناری پرتاب کرد و گفت:

-اسپ کوچولو دوست داری یکسره بری پیش دوست دخترت یا مرحله به مرحله بفرستمت؟؟ اگه میدونستم میخوای قهرمان بازی دربیاری قبلش برات چندتا کلاس میزاشتم. استیوپفای

اسپ برای اینکه طلسم بهش برخورد نکند چندین میز پایه کوتاه را دور زد و فریاد کشید:

-میبینی همگروهی های خودت چه جوری علیه ات قیام کردن؟ میبینی بگمن؟ اما تو اینارو درک نمیکنی. به قدری خودتو مشغول ریاست کردی بودی که نمیفهمیدی چه قدر وجودت مایه عذابه...ریداکتو

لودو با چهره ای برافروخته در برابر طلسم جا خالی داد و فریاد زد:

-دیگه زیادی داری حرف میزنی البوس...دیگه وقتشه که بکوشمت احمق...اوادا...

صدای جیغ ریتا در تمام تالار پیچید، درحالی که دستش را از بین دستان اسپراوت بیرون میکشید خودش را بین اسپ و لودو انداخت...در کمتر از یک ثانیه که لودو طلسمش را کامل کرد، البوس، ریتا را به کناری هل داد و او را از محل اصابت طلسم دور کرد...

صدای برخورد شیئی با زمین در تالار هافلپاف به گوش رسید، ریتا در حالی که با اشفتگی از روی زمین بلند می شد به پیکر او چشم دوخت، انتظار داشت اسپ رو ببیند که همچنان در حال دفاع است...پس چرا اسپ رو زمین افتاده؟ چرا تالار در سکوته؟ چرا لودو بهت زده است؟

در حالی که تلو تلو میخورد به سمت اسپ رفت و کنار او روی زمین زانو زد...دستش را روی گونه ی او گذاشت...هنوز گرمه، اسپ زندست؟

گیج بود، سرش را بلند کرد و به قیافه ی گرفته ی دنیس چشم دوخت...دنیس صحبت میکرد، اما چرا صدایش را نمیشنید؟ حس میکند! میتواند بفهمد...اسپ مرده؟ نه این درست نیست...تقصیر او بود، اسپ مرده؟

از جایش بلند شد و به سمت لودو رفت، دنیس در حالی که دستانش را میگرفت او را نگه داشت و گفت:

-ریتا هیچی عوض نمیشه...اسپ مرده!
-ولم کن دنیس میخوام برم پیش لودو...
-نمیشه ریتا...بهتره خودتو کنترل کنی

ریتا در حالی که با عصبانیت خودش را تکان میداد تا بتواند دستانش را ازاد کند فریاد کشید:

-بهت میگم ولم کن دنیس...بزار برم، خواهش میکنم

دنیس با شدت بیشتری اورا نگه داشت و گفت:

-دیوونه بازی بسه ریتا...هیچی عوض نمیشه!

صدای قهقهه شاد لودو، ریتا را بیشتر عصبانی کرد...در حالی که چوبدستیش را در دستش تاپ میداد با لحن سرخوشی گفت:

-دوست پسرت بود ریتا؟

ریتا با عصبانیت خودش را از دست دنیس ازاد کرد، نمی توانست تصمیم گیری درستی کند، همه چی در نظرش گنگ و نامفهوم بود...صورت اسپ، وقتی او را از جلو طلسم دور کرد لحظه ای از نظرش دور نمیشد، با دستی لرزان چوبدستیش را به طرف لودو گرفت و فریاد کشید:

-اواداکداورا


پایان


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۶ ۱۶:۱۴:۴۰

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
مـاگـل
پیام: 683
آفلاین
نگاهش ترسناک و مخوف به نظر می رسید. چشم هایش قرمز شده بود و هیچ اثری از آن آسپ شاد و اکتیو (!) گذشته در او دیده نمیشد. حس بی رحمانه ای تمام وجودش را گرفته بود. تنها به انتقام می اندیشید... انتقام مرگ رز که تنها از یک راه بدست می آمد... کشتن لودو!

به آرامی در تالار عمومی هافلپاف شروع به قدم زدن کرد و با صدای محکمی گفت: ما به اینجا اومدیم تا به استکبار لودو بگمن پایان بدیم! به جنایت های بی شماری که اون در هافلپاف انجام داد، تمدن و فرهنگ بزرگ هلگا هافلپاف رو که به لجن کشید! زوج های بی شماری که اونها رو از هم جدا کرد و فسادی که در هافلپاف راه انداخت! پسران و دخترانی رو که کشت...

به اینجا که رسید بغض دردناکی گلویش را فشرد. سرش را پایین انداخت و تمام تلاشش را به کار بست تا اشک هاش سرازیر نشود. ریتا به سرعت جلو آمد و شانه آسپ را فشار داد. دستش را دور گردن او انداخت و در گوشش زمزمه کرد: کنترل خودتو حفظ کن آلبوس... نباید از خودت ضعفی نشون بدی! امید تمام هافلپافی ها به تو هست! به چشم هاشون نگاه کن...

آسپ بار دیگر سرش را بلند کرد و به جمعیت جادوگران و ساحره های جوان رو به رویش خیره شد. قطره اشکی از گوشه چشم هایش سرازیر شد ولی وقتی شروع به صحبت کرد هیچ لرزشی در صدایش دیده نمیشد.

-لودو بگمن حمایت و پشتوانه اسلیترنی ها رو داره ولی ما هم تنها نیستیم. قرن هاست که اتحاد هافلپافی ها زبانزد خاص و عامه... اتحادی که بعد از مرگ ادواد جک رو به خاموشی رفت و حالا ما باید دوباره زنده اش کنیم. ما...

در همان لحظه درب حمام هافل باز شد و اسپی و دنیس در حالی که عصبانیت در چهره شان دیده میشد وارد تالار شدند. اسپروات به سمت آسپ حرکت کرد و یکی خوابوند تو گوشش!

شترق!

آلبوس با تعجب به او خیره شد: برای چی... میزنی؟
-واسه چی بدون اجازه اومدی اینجا؟ واسه چی عین تسترال سرت رو انداختی زیر و بدون اجازه ما اومدی تالار هافل؟ چی بگم من به تو آخه؟ این جواب منه؟ جواب چندین سال آموزشی که بهت دادم؟! شیرم رو حلالت نمی کنم آسپ!
آسپ:

هانا به آرامی پرسید: این دو نفر کی هستن ریتا؟
-پومانا اسپروات و دنیس! دو عضو قدیمی و بزرگ هافلپاف... اولین کسانی که به خاطر جنایت های لودو مجبور به فرار شدند! ما به کمک اونا اومدیم اینجا!

سپس رو به دنیس کرد و پرسید: پیوز کجاست؟
دنیس که غرق تماشای تالار هافلپاف و محل زندگی قدیمی اش شده بود با حواس پرتی گفت: رفته ببینه لودو کجاست!

صدای زیر و نگرانی به گوش رسید: اون میدونه شما اینجایید... داره به سرعت میاد اینجا. یک لشکر اسلیترینی هم همراش هستند!

سرها به سرعت به سمت منبع صدا برگشت. پیوز جلوتر از درب ورودی تالار کمی بالاتر از سطح زمین به صورت معلق ایستاده بود. هیچ اثری از شوخ طبعی ها و شیطنت های گذشته در او دیده نمیشد. مطمئنا چیزی که دیده بود آنقدر وهم انگیز و ترسناک بود که تا این حد روی او تاثیر گذاشته بود.

پیوز ادامه داد: لودو داره میاد... خیلی به اینجا نزدیکه!

صدای قدم های شتابان و محکم عده ای با سکوتی که در تالار حاکم شده بود به راحتی به گوش می رسید. هافلپافی به سرعت جمع شدند و پشت سر آسپ ایستادند. اسپروات و دنیس نیز در دو طرف او مستقر شدند و ریتا نیز کمی عقب تر از آسپ ایستاد.

در تالار به شدت باز شد و لودو بگمن در حالی که شنل سیاه رنگ و بلندی بر تن کرده بود در آستانه تالار ظاهر شد. پشت سر او گروهی از اسلیترینی های بلند قد با جثه بزرگ ایستاده بودند. لودو جمعیت مقابلش از نظر گذراند تا چشم هایش آسپ را یافت که جلوی همه ایستاده بود. پوزخندی زد و چوبدستیش را در آورد. آسپ نیز با نگاهی سرد و بیروح به او خیره شد.

-هیچکس به اون عوضی کاری نداشته باشه! مال خودمه!

سپس چوبدستیش را در آورد و به سمت لودو بگمن گرفت. نبرد آغاز شد!




Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۷

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
ريتا با چنان سرعتي به سمت آلبوس مي دويد كه صداي برخورد قدمهايش با سطح سنگي زمين در اتاق طنين مي افكند و صداي ترق ترق مشعل هاي روي ديوار را در سكوت فرو مي برد .
-آلبوس...آلبوس.....خواهش ميكنم...آلبوس... .
البوس آشوبي در دلش همراه بود و همچنان اشك از چشمان سبز رنگش جاري بود به راهش ادامه داد .
به دوراني كه با رز بود فكر مي كرد به دوراني كه او را در آغوشش مي فشرد و به او قول ميداد كه تا وقتي در كنار هم هستند هيچ اتفاقي برايشان نميفتد . به دوراني كه به چشمهاي عسلي او چشم دوخته بود وبه او گفته كه دوستت دارم . همه ي اينها اراده ي او را براي از بين بردن لودو تقويت ميكرد و از كاري كه ميخواست بكند هم اندكي احساس پشيماني نميكرد . يا ميمرد و به رز ميپيوست و يا لودو را به جهنمي كه آروزيش را داشت ميفرستاد . با قد مهاي استوار به راهش ادامه داد و ناگهان صداي برخور چيزي را به زمين احساس كرد .

برگشت و ريتا را ديد كه به زمين خورده است . ريتا كه به دليل برخورد با پيشانيش به زمين از آن خون ميچكيد دستانش را به نشانه ي التماس به سمت آلبوس بلند كرد و به او گفت :

-آلبوس مي خواي بري برو .مَ..مَ..مَ...من . من جلوتو نميگيرم ولي يه چيزي رو فراموش نكن . تو اين مدتي كه با تو بودم خيلي چيزا رو تو وجودت ديدم كه تو وجود هيچ كس ديگه اي احساسشون نكردم چه برسه به اين كه بخوام ببينمشون. تو براي من مثل يه داداش مي موني كه با تمام وجودم دوستش دارم . موفق باشي . اينو هم بدون كه رز هر جايي كه هست به وجودت افتخار ميكنه .

البوس نفهميد كه چه شد و چه اتفاقي افتاد . وقتي به خود آمد ريتا را در آغوشش ديد كه گرماي بدنش او را به ياد شبهاي سردي كه با رز با هم بودند مي انداخت . به چشمان سياه ريتا نگاه كرد كه هيچ وقت آنها را به آن زيبايي نديده بود و درخشش مشعل ها در درون چشمانش زيبايي آنها را دوچندان ميكرد .
هر دو چنان عاشقانه همديگر را بر انداز ميكردند كه گويي آخرين بار است كه در چشمان يكديگر نگاه ميكنند .
-منم دوستت دارم و ولي نه به عنوان يه خواهر بلكه به عنوان يه دوست .
آلبوس بعد از گفتن اين حرف لبهايش را به لبهاي ريتا نزديك كرد و لبهايشان چنان با هم در آميختند كه گويي اين اولين و اخرين بوسه ي آنها است .
او پس از اينكه اشك چشمانش را با آستين پيراهنش پاك كرد از زمين بلند شد و رو به همه گفت
-به اميد ديدار .
و باري ديگر به سمت حفره حركت كرد . راسخ تر و محكم تر از پيش به راهش ادامه داد .

** خوبگاه هافل پاف **

آلبوس از حفره بالا امد و خود را در حمام هافل ديد . وقتي به پشت در حمام رسيد صداي بچه هايي را شنيد كه از لودو و ستمگري هايش صحبت ميكردند.
-شنيديد ميگن كه وقتي آسپ و رز داشتن فرار ميكردن لودو گيرشون انداخته !؟
-اره ! بچه هاي اسليترين ميگن كه لودو جلو چشماي آلبوس رز رو كشته و البوس كه ميتونسته رز رو نجات بده زده به چاك ولي وقتي كه ميخواسته خودشو غيب كنه لودو گرفتتش و همونجا تيكه تيكش كرده .
-از اولم اين آلبوس ترسو بود . حقش بود كه بميره . ادم كه دوست دخترشو با دستاي خودش نميكشه .

-اگه زياد حرف بزني تو رو هم ميكشم . آشغاله كثافت .

آلبوس كه از شدت عصبانيت لبهايش ميلرزيد چوبدستيش را به سمت زاخارياس اسميت گرفت و اينبار با صداي بلند تر گفت :

-ميخواي همينجا بكشمت ؟ ها ؟

تمام هافلپافي هايي كه در خواگاه بودند سرهايشان را به سمت صدا چرخواندند و با ديدن آلبوس از تعجب جيغ كشيدند .

زاخارياس اسميت كه از ترس چنان به كاناپه چسبيده بود كه گويي جزيي از آن است .

-آلبوس تو زنده اي‌ ؟ واي خدا جونم ؟ ولي چطوي ؟

اين صدا براي آلبوس آشنا بود سرش را به سمت صدا چرخواند و هانا آبوت را ديد كه صورتش رنگ پريده تر از قبل بود و جاي چند زخم و كبودي چهره اش را فرا گرفته بود .

البوس چوب دستيش رو كه به سمت زاخارياس گرفته بود پايين آورد و رو به هانا گفت :
-اره من زنده ام . همه ي شايعاتي هم كه شنيديد دروغه به جز يكيش كه اونم اينه كه لودو ، رز رو كشته .
آسپ تمام ماجرا از زمان فراشان با ريتا را تعريف كرد و با تمام تلاشش بغض گلويش را در وجودش خفه كرد تا بار ديگر گريه نكند .
- از اينجا چه خبر ؟ هانا چرا به اون وضعيت افتادي‌ ؟
-لودو سرپرست اسليتريني ها هم شده . الان ديگه هر جا كه ميره اوناهم باهاشن . با هم ادم ميكشن . با هم هافلپافيا رو شكنجه ميدن. خلاصه همه كارشون رو با هم انجام ميدن . چشماي منم اسكورپيوس به اين روز انداخته . يه روز كه با جان رفته بودم بيرون تا قايمكي چند ساعتي با هم باشيم لودو ما رو ديد بعد با طلسم شكنجه گر جان رو شكنجه كرد . من كه ترسيده بودم نميدونستم چي كار كنم . خودمو انداختن رو جان . بعد لودو با اسكورپيوس دو تامونو شكنجه كردن . جان مرد منم به اين روز افتادم . لودو تهديدم كرده اگه دوباره از اين كارا بكنم ميكشتن .

هانا كه پس از گفتن اين حرفا نتوانست جلوي خود را بگيرد و گريه كنان به سمت اتاقش حركت كرد .

سپس البوس سوروس رويش را به سمت تمام هافل پافيا كه دوره اش كرده بودند كرد و گفت :

-گوش كنيد چي ميگم .


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۶ ۱۱:۵۶:۳۸
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۶ ۱۲:۰۸:۵۰

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۷

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
نگاهی سرشار از به ریتا که رنگ از چهره اش پریده بود انداخت
ريتا كه ترس را در وجودش احساس ميكرد در صندليش جابه جا شد و چشمهايش را به چشمهاي دنيس دوخت .گويي با نگاهش به او دستود ميداد كه كارش را شروع كند .
-«ايمپريوس»
دنيس پس از گفتن ورد يك قدم به جلو برداشت و با دستش صورت ريتا را گرفت و به سمت خودش چرخواند .
-خانم خوشگله چند سالته ؟ ها ؟
-هيچوقت از يه خانم در مورد سنّش سوال نكن.
دنيس با اين حرف ريتا چنان متعجب شده بود كه وقتي پيوز گلدان رو از روي ميز به زمين انداخت و شكست متوجه نشد .
-عاليه....تو چفت كننده خوبي ميشي .
دنيس اين حرف را گفت و پس از مكس كوتاهي ادامه داد :
دنبالم بيايد .
-پومانا اگه ميشه سه تا نوشيدنيه كره اي بيار . تو اتاقه هلگاييم .
دنيس از راهروي باريكي گذشت و سپس به سمت چپ پيچيد و به بن بستي رسيد كه هيچ دري در آن وجود نداشت . بر روي ديوارهاي اطراف بن بست طرهاي مختلفي از گوركن زرد رنگي بود كه با مردي در حال جنگ بود و انسان را به ياد نقاشي هاي انسانهاي اوليه مي انداخت.
-اينجا كه هيچ دري نيست .
دنيس به چشمهاي آسپ نگاه كرد و گفت :
عجله نكن .
سپس چوب دستيش رو در اورد و رير لب وردهايي را زمزمه كرد كه البوس و ريتا تا به حال نشنيده بودن و د همين حين بود كه در اتتهاي رهرويي كه به بن بست ميرسيد دري چوبي پديدار شد كه خود را از داخل ديوار بيرون ميكشيد و مثل اين بود كه كسي آن را از پشت هل ميدهد و بر روي آن نوشته هايي بود كه آندو قادر به خواندن آن نبودن .
آلبوس و ريتا همچنان محو تماشاي آن صحنه بودند بودند كه متوجه ورود دنيس به ان نشدند.
-ميخوايد همينجا واستيد بر بر به اين نگاه كنيد ؟ بيايد تو .
انها وارد اتاقي شدند كه دو تا دور آن مشعل هايي بود كه روبرويشان را پرچمهاي زرد رنگي فرا گرفته بود كه به طور خيره كننده اي نور را به به سطح صاف و سنگي زمين مي انداخت ور دست در وسط اتاق يك تخت طلايي زيبا بود كه هر كسي را چنان محو زيباييش ميكرد كه گويي هر چيزي كه به آن چشم ميدوزد هيپنوتيزم ميشود .
-اين تختو كه ميبينيد واسه هلگاي كبيره . اون حفره اي رو هم كه سمت چپتونه از تالار هافلپاف سر در مياره .
البوس و ريتا كه چشم از تخت برداشته بودند سمت چپشان را نگاه كردند كه در انجا حفره اي بزرگ را ديدند كه انسان به راحتي در آن جا ميشد .
ريتا به صورتش را به سمت دنيس برگراند و گفت :
-گفتي اين از تالار هافلپاف سر در مياره ؟
-اره !
-ولي چطوري ؟
-تو كف حمومتون يه دريچه هست كه انتهاي اين حفره به اون ختم ميشه .
ريتا به چشمان سبز آلبوس نگاه كرد كه هنوز حفره را بر انداز ميكرد و اشك از آن ها روانه ميشد . اتاق آنقدر در سكوت فرورفته بود كه صداي برخور چكه هاي اشك آلبوس را منعكس ميكرد .
-كي ميريم تو ؟
-عجله نكن ، آلبوس.
-من عجله دارم . ميخوام اون قاتله آشغالُ با دستاي خودم بكشم .
-فكر كردي قضيه به همين سادگيه . ها ؟ اگه به اين راحتيا كه تو ميگي باشه من خودم زودتر از تو كشته بودمش .
-البوس، دنيس راست ميگه ما نميتونيم با عجله كار كنيم . بايد نقشه هامون حساب شده باشه .
-من همين الان ميرم . اگه دوست داشتيد با من بيايد اگه دوست نداشتيد.......... .
با باز شدن در البوس حرفش را تمام كرد و به پشت سرش را نگاه كرد.
-نوشيدني كره اي بخوريد جون بگي.. .
پومانا با ديدن صورت اشك الود البوس و چهره ي نگران دنيس و ريتا گفت چي شده ؟
-هيچ چي . آقا آلبوس ميخواد بره با قوي ترين و قصي القلب ترين جادوگر هافل بجنگه .
-من تصميممو گرفتم . از زخمتاي حمتون ممنونم . خداحافظ .
و سپس به سمت حفره حركت كرد .
ريتا كه بغض گلويش را گرفته بود و اشك در چشمانش جمع شده بودفرياد زد: آلبوس .......
........................................................................
اميدوارم پستم خوب شده باشه .
ديدم هافلاويز خوابيده گفتم يه پس بزنيم .
اگرم اين پست رو ادامه داديد دبگه زياد كشش نديد بذاريد آلبوس بره تو تالار .(البته هر جور خودتون دوست داريدا . اين نظر من بود)


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۱ ۱۸:۰۹:۰۲
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۱ ۱۸:۳۰:۱۳

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
آسپ در حالی که بر روی تخت چوبی بدون تشک ناراحتی جا به جا میشد غلتی زد و نگاه محبت آمیزی به ریتا انداخت !

ریتا کمی به سمت طاق دراز کشیده بود و با چشمانی خسته سقف را نگاه می کرد. آسپ سعی کرد سرش را از زائده ابری بالشت مانندی که زیر سرش بود بلند کند که درد شدیدی در تمام بدنش حس کرد ! دردی که به موازات تمام شریان هایش تیر کشید ! تازه فهمید چرا ریتا آنگونه خوابیده است ! تا دردی را که در اثر یکروز کامل شکنجه در بدنش بود فراموش کند ...

ریتا آهی از سر درد کشید و گفت : « آل ... نظرت چیه ! اینا از خود لودو ظالم ترند ! »

آلبوس اخم هایش را در هم کشید و به سمت ریتا غلت زد اما دردی در وجودش طنین انداخت که کلا بوقیده شد به غلت و شب و خواب و حرفی که میخواست بزنه ...

صبح روز بعد

- خوب ... من باید ببینم شما از تمرینات دیروز چقد یا گرفتین !

دنیس این جمله را گفت و چوبدستی اش را به سمت دنیس و آسپ که بر روی دو صندلی با زنجیر بسته شده بودند گرفت. سپس ابتدا آسپ را انتخاب کرد و چوبدستی اش را به سمت او گرفت : « ایمپریوس !»

تغییر حالت آسپ از طلسم فرمان کاملا مشخص بود ... دنیس نزدیک شد و چشمانش را در چشمان هیپنوتیزم شده آلبوس دوخت و گفت : « هولولولولو »

آسپ بلافاصله با عکس العمل بسیار سریعی گردن دنیس را گرفت. دنیس فرمان داد : « ول کن ! »
آسپ اجرا کرد.

دنیس طلسم فرمان را برداشت و گفت : « خوبه آلبوس ... تو خوب دَرست رو یاد گرفتی ... حالا نوبت ریتائه که امتحان بشه !!! »

و نگاهی سرشار از به ریتا که رنگ از چهره اش پریده بود انداخت ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۸ ۱۷:۰۰:۱۲

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۷

فنگ old6456


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۷:۵۴ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
دنيس نگاهي به سر تا پاي البوس سيريوس و ريتا ميندازه .

_شما به خاطر ظلم و استكبار لودو بگمن از هافل فراري شديد درسته ؟!
_تو از كجا اينو ميدوني ؟!

دنيس به افق هاي دور دست نگاه ميكنه .
_من يك ذهن خوانم .
_تو از كجا لودو رو ميشناسي ؟ ميشه يه كم ما رو روشن كني؟
دنيس : قبل از اينكه شما اصلا بدونيد هاگوارتز رو با چه پ اي مينويسن من عضو هافلپاف بودم ، در زمان ادوارد ما خوب و خوش زندگي ميكرديم تا اينكه ادوارد افتاد مرد بعد از اون لودو بگمن نميذاشت من به پومانا كه عشقم بود برسم و هر وقت ميخواستم بهش نزديك بشم ، دستمو ميخوند و به عنوان تنبيه به پومانا تعارض ميكرد ، من نتونستم اون وضعو تحمل كنم و فرار كردم .
_از اون به بعد من اومدم و اين سازمان زير زميني فوق مخوف رو تشكيل دادم و اسم اون رو عدالت خواهان هافلپاف قرار دادم و هر جوان لايقي كه از اينجا رد ميشد رو تحت پوشش خودم قرار دادم و امادش كردم تا براي نبرد با لودو بگمن اماده بشه .

دنيس نگاهشو از افق بر ميداره و به اسپ ميندازه و تكه كاغذي رو از جيبش در مياره .

_ حالا بذاريد يه كم جو حماسي بدم بهتون .. و انگاه كه وقت قيام فرا برسد و اين سازمان زير زميني اماده حمله شود ، لودو چيزي به جز فرياد اوراد ما كه به منزله ريختن خونش به روي زمين سروده ميشوند نخواهد شنيد ، ما لودو را از بين برده ، با خونش استكبار را از هافلپاف ميشوييم و عصر جديدي را در ان اغاز مينماييم و در پايان آهاهاهاها و كلا خيلي آهاهاهاها.
البوس سيريوس:حالا ما بايد چي كار كنيم ؟ تا آماده نبرد بشيم ؟
دنيس دوباره نگاهشو به افق ميندازه .
_شما بايد مراحلي رو بگذرونيد.
البوس سيريوس و ريتا :ميگذرونيم

مرحله اول

البوس سيريوس و ريتا رو به دو صندلي با طناب بستن و دنيس بالاي سرشون وايساده .

البوس سيريوس:ببينم چرا ما رو بستيد اينجا؟
دنيس:من يادم رفت بهتون بگم كه من يك تعمير كارم .
_جدا؟ اين چوبدستي من جديدا خوب ورد نميزنه يه چك بكن ببين ايرادش چيه.
دنيس:من ادما رو تعمير ميكنم .
_يعني چي؟!
_كروشيو !!!

نفريني از نوك چوبدستي دنيس خارج ميشه و به البوس سيريوس ميخوره.

البوس سيريوس:مگه ديوونه شدي ؟
دنيس:من شخصيت قبلي شما رو با شكنجه دادن خورد ميكنم و يه شخصيت جنگجو از داخلش در ميارم و تازه اين مرحله اوله ، مراحله بعدي سخت تر خواهند بود .


اولین رولت تبریک !
نقد شد !


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۵ ۱۰:۵۸:۴۱
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۵ ۱۱:۰۴:۴۵
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۵ ۱۱:۰۹:۳۹
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۵ ۱۱:۱۱:۲۵
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۵ ۱۱:۳۶:۱۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.