هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶
#18

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 1708
آفلاین
- یعنی چه موجودی میتونه اینجور به یک جادوگر حمله کنه؟
- شاید خون انسان نیست!
- چرت نگو بلیز ... نکنه یه هیپوگریف راه خونشو گم کرده اومده اینجا! معلومه که خون انسانه!

بلا و آرامینتا و بلیز در میانه های سالنی بزرگ ایستاده بودند و با بهت زدگی به لکه های خون بسیاری خیره نگاه میکردند که در همه جا دیده میشد. حتی در قسمت هایی از زمین چاله هایی دیده میشد که از خون پر شده بود. معلوم بود که صاحبان این خون ها در گذشته به شکلی وحشتناک بدست محافظ یا جادوهای محافظتی این سالن به قتل رسیدند.

سالن، بزرگ اما تاریک بود که تنها با نور بسیار کمی که از روزنه های سقف آن وارد میشد روشنایی داشت. تا جایی که چشم های مرگخواران یاریشان می داد این سالن به سه راهرو منتهی میشد. یکی همانی که از آن وارد شده بودند. دیگری راهرویی که درست در کنار راهروی اول قرار داشت و به نظر میرسید که در آخر به همان راهروی اول منتهی میشود و راهروی سوم دقیقا آن سوی سالن و آن سوی اجساد تکه تکه شده ای قرار داشت که روزگاری سعی کردند از آنجا عبور کنند. البته در سالن قسمت هایی هم وجود داشت که بخاطر نرسیدن نور در تاریکی مطلق به سر میبردند.

آرامینتا که بخاطر هیجان بیش از حد نمیتوانست لرزش صدای خود را کنترل کند گفت:
- شاید اونا اشتباه میکردن! شاید مثل دفعه قبلی هم باز راه دیگری وجود داره و باید اونو پیدا کنیم!

بلا خواست جواب آرامینتا را بدهد اما در همان لحظه صدای خش خش مبهمی از انتهای سالن تاریک شنیده شد. گویی جسم سنگینی دارد خودشو روی زمین میکشد. بلافاصله سه مرگخوار چوبدستی های آماده خود را به سمت نشانه رفتند. آرامینتا جیغی کشید و وردی را زیر لب آورد که با صدای ((نه)) بلا در هم آمیخته شد. اما دیگر دیر شده بود ... طلسم قرمز رنگی از انتهای چوبدستی آرامینتا خارج شد و همانطور که سالن را روشن میکرد به سمت قسمت تاریک سالن رفت تا اینکه با صدای پااااق مبهمی ناپدید شد. معلوم بود که طلسم به چیزی جز سنگ های دیوار اصابت کرده!

سکوت در سالن حکم فرما شد. سه مرگخوار بدون هیچ کلمه ای چوبدستی های خود را که بخاطر عرق دستشان خیس شده بود همچنان به سمت نقطه تاریک نشانه رفته بودند اما خبری نبود. آنگاه صدای فریادی به گوش رسید اما نه از سوی سالن بلکه از راهروی دومی که درست پشت سرشان قرار داشت. یک لحظه حواس سه مرگخوار پرت شد. صدای فریاد دوباره تکرار شد اما این بار بلندتر و آشنا تر!

بلا با نگرانی گفت:
- صدای ایگوره .. اونا .. اونا در خطرن!
صدای خش خش مجددا از انتهای سالن شنیده میشد. اما اینبار داشت به سوی آنها میامد. سه مرگخوار با یک نگاه به هم فهمیدند که هیچ کدامشان دوست ندارند آنجا بمانند و بازگشت به عقب و کمک به دوستان را ترجیح میدهند ...
ادامه دارد ....


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۱۴:۵۱:۴۲
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۱۵:۰۲:۱۲



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲:۴۲ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶
#17

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 195
آفلاین
خلاصه ماجرا تا پست قبل:

لرد سیاه به نبردی میرود که در آن شکست میخورد و ناپدید میشود.اما او برای احتیاط هورکراکسی از خود باقی میگذارد که در صورت بروز هر گونه مشکلی دوباره بتواند به دنیا باز گردد.چند تن از مرگ خواران وفادار لرد سیاه در محلی جمع میشوند تا درباره برگرداندن دوباره لرد سیاه تصمیم گیری کنند.در این جلسه از روی نشانه هایی که لرد سیاه درباره محل هوراکراس باقی گذاشته جستجو برای یافتن آن آغاز میشود و برای همین همگی به گشتن قلعه ای که در آن جلسه گذاشته بودند میپردازند.آنها بعد از نا امید شدن از قلعه به جستجو در قبرستان ریدل ها،محل مورد علاقه لرد میپردازند و در یکی از قبرها راه پله ای را پیدا میکنند که به داخل زمین میرود.آنها بعد از پایین رفتن از پله ها به سرسرای بزرگی میرسند که در آن دری قرار دارد.بعد از باز کردن آن در وارد محوطه ای میشوند که مملو از اسکلت انسان هایی است که درون این مقبره کشته شده بودند.بعد از جستجویی دیگر دری یافت میشود که بعد از باز کردن آن سه راهرو در جلویشان پدیدار میشود.آنها به ناچار به سه گروه تقسیم میشوند و راه را ادامه میدهند.بلاتریکس و آرامینتا و بلیز یکی از این گروه ها هستند.آنها در یکی از تونل ها به پیش میروند اما بعد از مدتی به تله ای میرسند که پیش روی را برای آنها مشکل میکند.حفره ای سر راه انها قرار دارد که نمیتوان از آن عبور کرد.اما بعد از مدتی راهی را در میان حفره میابند و به وسیله آن به طرف دیگر حفره میرسند در حالیکه به این موضوع فکر میکنندکه بقیه در آن لحظه درچه حالی هستند..
------------------------------------------------------------------
ادامه:

رودولف به سختی چشمانش را باز کرد. ..
نور شدیدی از میان پلکهایش وارد چشمانش شد و رودولف ناچارا دوباره چشمانش را بست.سعی کرد با دستانش جلوی نور را بگیرد ولی قادربه تکان دادن دستانش نبود.متوجه شد که دستهایش با طلسمی بسیار قوی بسته شده.مدتی طول کشید تا چشمان رودولف به نور عادت کرد.
به اطراف نگاه کرد.
ایگوردرچند قدمی او به زمین افتاده بود و بیهوش به نظر میرسید.ظاهرا دستهای او بسته نشده بود.ولی بلاتریکس کجا بود؟؟
رودولف به یاد آورد که بلاتریکس به همراه بلیز و آرامینتا در راهرویی به دنبال یادگار لرد سیاه میگردند ولی درباره اینکه چه کسانی و چطور او و ایگور را بیهوش کرده بودند نظری نداشت.آخرین چیزی که به خاطر می آورد این بود که او و ایگور به همراه سامانتا وارد تونل زیرزمینی شده بودند.ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرده بود و در اثر این لرزش ناگهانی چوب جادوی هر سه جادوگر به زمین افتاده بود و بعد...تاریکی مطلق...

رودولف سعی کرد با پایش ایگور را تکان دهد.

-هی...ایگور...ایگور...توزنده ای؟صدای منو میشنوی؟ایگور خواهش میکنم..جواب بده....چه بلایی سرت اومده؟کی این کارو کرد؟سامانتا کجاست؟

ایگور ناله ای کرد و به آرامی تکان خورد.ظاهراوضعیت او به گونه ای نبود که قادر به جواب دادن یا حتی درک حرفهای رودولف باشد..
.
چاره ای جز انتظار نبود...رودولف با خود فکر میکرد شاید یکی از گروهها از اینجا رد شود....ولی خودش هم زیاد مطمئن نبود...او حتی نمیدانست کجاست...


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۹:۵۹ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#16

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
من با اجازه بلاتریکس عزیز دوتا پست پشت سر هم میزنم تا گره این تاپیک برای پست نخوردن باز بشه.
-----------------------------------------------------------------
آرامینتا چوب دستی اش را درون جیبش گذاشت و گفت:خوب من که غیب شدن رو امتحان میکنم.خیلی راحت میرسم اون ور.
بلاتریکس در حالی که چوب جادویش را به به ارامی در دستش میچرخاند گفت:بهتره بی احتیاطی نکنی.برای امتحان یه چیزی رو غیب میکنیم و اون طرف ظاهر میکنیم.اگه مشکلی پیش نیاد که بعید میدونم اینطوری بشه ما هم با غیب شدن از گودال رد میشیم.
آرامینتا و بلیز سرشان را به نشانه موافقت تکان دادند.بلیز لحظه فکر کرد و بعد با جادو یک خرگوش ظاهر کرد.خرگوش در حالی که میلرزید به آنها نگاهی انداخت و سعی کرد که فرار کند اما آرامینتا او رو گرفت.
بلا زیر لب وردی را زمزمه کرد و بعد خورگوش در دست آرامینتا غیب شد.هر سه نفر چوب دستی هایشان را به آن طرف گرفتند تا آنجا را روشن کنند.خرگوش به آن طرف رسیده بود.لحظه ای به نظر رسید که همه چیز تمام شده و خرگوش سالم است.آرامینتا با خوشحالی لبخندی به بلا زد و خودش را آماده غیب کردن کرد که ان اتافق افتاد.ناگهان از انتهای راهرو نور سبز رنگی آتش و موج انفجار همه جا را فرا گرفت.هر سه نفر خودشان را روی زمین انداختند.بعد از چند ثانیه بلیز سرش را بلند کرد و نگاهی به انتهای راهرو انداخت.بعد با ترس به دو نفر دیگر گفت:اونجا رو نگاه کنین،خرگوشه رو.
بلا و آرامینتا از روی زمین بلند شدند و به انتهای راهرو نگاه کردند.کپه کوچکی ای از خاکستر درست در جایی قرار داشت که لحظه پیش خرگوش در آنجا ایستاده بود.
آرامینتا با وحشت نگاهی به بلا انداخت و گفت:خوب شد به حرفت گوش کردیم.
ولی بلاتریکس به حرف او گوش نمیکرد.در یک مسیر کوتاه قدم میزد و متفکرانه به مسیر نگاه میکرد.بعد از چند بار رفت و برگشت بلیز با تعجب پرسید:میشه بگی چیکار میکنی؟
بلا ایستاد و با قیافه ای عجیب گفت:به نظرم ما داریم اشتباه میکنیم.راه های جادویی و بزرگ مثل غیب و ظاهر شدن یا پرواز کردن همشون یه نتیجه میده.احتمالاً ما باید دنبال یه راه ساده باشیم.خیلی ساده.اونقدر که جلوی چشممونه ولی نمیبینیمش.
آرامینتا خودش را روی زمین ولو کرد و گفت:من که اینجا چیزی غیر از گودال و جادوهای محافظت کننده اش چیزی نمیبینم.
اما چهره بلا لحظه ای درخشید.به طرف لبه گودال رفت و شروع به بررسی آن کرد.دستش را به طرف گودال میگرفت اما هر بار به جای سنگ کف راهرو گودال نمایان میشد.همین کار را تا وسط گودال انجام داد که ناگهان فریادی از خوشحالی کشید.
بلیز و آرامینتا با تعجب به او نگاه کردند.بلا گفت:بیاین،راه رو پیدا کردم.
او دستش را به طرف وسط گودال گرفت اما اینبار گودال نمایان نشد.
آرامینتا که میخندید گفت:درسته،راه جلوی چشممون بود.لرد میخواسته ما رو بازی بده.
بلیز با خوشحالی دست هاش رو بهم زد و گفت:خوب دیگه بیاین بریم.
هر سه نفر با احتیاط از روی خط سنگی باریکی که تا آن طرف گودال کشیده شده بود رد شدند.وقتی به ان طرف رسیدند بلا گفت:خوب دیگه ما زیاد معطل شدیم.بهتره راه بیوفتیم.
بلیز در حالی که به پشت سرش نگاه میکرد گفت:به نظرتون الان بقیه در چه حالی هستن؟...


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۱ ۱۶:۳۳:۱۲

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱:۴۱ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵
#15

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
بلاتريكس و آرامينتا و بليز به ارامي و با احتياط درون راهرو تاريك به جلو ميرفتند.بر روي ديوار آنجا هيچ مشعل و يا چيزي ديگري نبود.آنها مجبور بودند با استفاده از نور ضعيف چوب جادوهايشان راهشان را روشن نگه دارند.
آرامينتا كه با سعي ميكرد صدايش زياد بلند نشود گفت:من حس بدي دارم.خيلي عجيبه كه تا الان به هيج مانعي برنخورديم.
بليز با غرولند تار عنكبوتي را از صورتش جدا كرد و گفت:غير از تار عنكبوتها كه همه جا رو گرفتن.
بلاتريكس ساكت بود و چيزي نميگفت.به نظر او هم عجيب بود كه بعد از اين مدت راهپيمايي هنوز به مشكلي برنخورده بودند.
تا آنجا كه نور ضعيف چوبهايشان نشان ميداد راهرو همچنان ادامه داشت و اثري از انتهاي آن ديده نميشد.بلاتريكس زير لب گفت:آرامش قبل از طوفان...
بليز كه انگار از اين راهپيمايي خسته شده بود آرامينتا را از سر راهش كنار زد و با گامهاي تندتر از آنها جلو زد.
بلاتريكس:بليز،مگه ديوونه شده؟ممكنه يه وقت اتفاقي...
جمله بلا تمام نشده بود.بليز آنقدر جلو رفته بود كه از تير رس نور چوب هاي بلا و آرامينتا مخفي بود.در همان لحظه:آييييييي...
بلا و آرامينتا با گامهاي شتابان به جلو دويدند تا به كمك بليز بشتابند.چوب دستي هايشان آماده بود تا در صورت نياز هر طلسمي را براي نجات جانشان استفاده كنند.
بلا فرياد زد:بليز خودت رو نگه دار ما رسيديم.
بليز از لبه حفره اي اويزان بود و پايش در جايي گير كرده بود.آرامينتا و بلا دست هاي بليز را گرفتند و با زحمت او را بالا كشيدند.
بليز:لعنتي،اصلاً نفهميدم چي شد.توي نور چوب دستيم هيچي معلوم نبود.ولي همين كه پام رو گذاشتم اونجا يهو احساس كردم دارم ميوفتم.
بلا با چوب دستي اش را به طرف جايي گرفت كه بليز چند لحظه پيش از آن آويزان بود.آن قسمت مثل بقيه قسمت هاي كف راهرو سفت و خاكستري به نظر ميرسيد.
آرامينتا از روي زميني تكه سنگ كوچكي برداشت به به آن طرف پرتاب كرد.در فاصله اي كه سنگ از دست هاي ارامينتا تا زمين طي كرد بلا و آرامينتا و بليز از آنچه ديدند تعجب كردند.در نور چوب دستيهايشان گودال بزرگي ژر از تيغ و نيزه قرار داشت.
بليز با وحشت گفت:چيزي نمونده بود مثل خرگوش به سيخ كشيده بشم.
آراميتا با تعجب نگاهي به بلا انداخت و گفت:فقط همين؟يه گودال پر از تيغ؟اين كه خيلي ابتداييه.ما راحت ميتونيم خودمون رو اون طرف گودال غيب كنيم يا با يه طلسم خودمون رو به اون طرف پرتاب كنيم.
بلا كه هنوز چوب دستي اش را به طرف گودال گرفته بود(گودال دوباره پنهان شده بود و مثل كف غار يكدست شده بود)نگاهي به آرامينتا انداخت و گفت:نه.فكر نميكنم به اين سادگي كه تو ميگي باشه.لرد نمياد بعد از يه مسير طولاني كه هيچ مانعي سر راهمون نبود از همچين تله ابتدايي استفاده كنه...
---------------------------------------------------------------------------
معذرت ميخوام اگه زياد جالب نشد.من دوباره برگشتم به سايت و يه كم طول ميكشه تا كامل راه بيوفتم.تمام تلاشم رو ميكنم كه بهتر بنويسم.



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
#14

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 195
آفلاین
صدای بلاتریکس سکوت وهم آور تالار را در هم شکست.:مواظب باشید.به نظر میرسه اینجا چندان هم بی خطر نباشه.
کسی جرات قدم برداشتن نداشت.به نظر میرسید تالار در انتظار کوچکترین حرکتی از طرف آنهاست.خطر کاملا احساس میشد.ولی راه دیگری نبود.گروه مجبور به اطاعت از دستور لرد بودند.
ناگهان فریاد آرامینتا که با دقت به نقطه ای خیره شده بود تالار را به لرزه درآورد.
-اونجا رو ببینین..فکر میکنم روی دیوار چیزی نوشته شده.
گروه به آرامی به دیواری که آرامینتا اشاره میکرد نزدیک شدند.روی دیوار نوشته ای بود که با گذشت سالیان دراز با ترکهای دیوار و گرد و خاک در هم آمیخته شده بود.آرامینتا یکی از مشعلها را برداشت..به نوشته روی دیوار نزدیک کرد و به سختی مشغول خواندن شد.
مرگ در چند قدمی شماست.
ت.م.ر.
بلاتریکس با تعجب به جمله خیره شد:تا....لرد سیاه؟یعنی لرد سیاه اینجا بوده؟پس...میشه گفت تا اینجا رو درست اومدیم.
با وجود جمله ناامیدکننده ای که روی دیوار نوشته شده بود و خبر از خطراتی که در انتظار بود میداد برق امید درچشمان گروه دیده میشد.
هرکس به سویی رفت و مشغول جستجو و بررسی شد.
روی زمین مملو از اسکلت وبقایای اعضای تکه تکه شده جادوگرانی بود که ظاهرا به دلایلی وارد تالار شده بودند.آرامینتاسعی میکرد فکرش را متمرکز کند.گرچه باوجود اجساد و زوزه باد که معلوم نبود چگونه در تالار پیچیده این کار بسیار مشکل بود.
بر آمدگی روی یکی از دیوارها توجه آرامینتا را به خود جلب کرد.
روی دیوار حلقه ای طلایی وجود داشت.بیشتر شبیه یک دستگیره بود ولی تجربه به آرامینتا اجازه نمیداد به حلقه دست بزند.آرامینتابا اکراه دست یکی از اسکلتهای روی زمین را جدا کرد.با صدای منزجر کننده شکسته شدن استخوان توجه بقیه گروه به آرامینتا جلب شد.
آرامینتا دست اسکلت را بطرف حلقه برد..به محض اینکه دست با حلقه تماس پیدا کرد صدای فریادوحشتناکی شنیده شد و دست آتش گرفت...
ظرف چند ثانیه دست آتش گرفته پودر شدو جلوی پای بلاتریکس روی زمین ریخت.
افراد گروه با وحشت به همدیگر نگاه کردند.کاملا مشخص بود که باید از این در عبور میکردند ولی کسی نمیدانست چطور.بهت زدگی گروه زیاد طول نکشید.چند ثانیه از آتش گرفتن دست گذشته بود که در با صدای تق آرامی باز شد.
گروه با احتیاط و به آرامی واردتونل بزرگی که درپشت در قرار داشت شدند و بلافاصله آهی از سر ناامیدی کشیدند.
تونل به سه قسمت تقسیم شده بود و ناچارا باید از هم جدا میشدند.سرما و تاریکی مطلق درتونل حاکم بود و تنها نوری که به چشم میخورد نوری بود که از چوب دستی ها ساطع میشد.



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۸۵
#13

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
مـاگـل
پیام: 137
آفلاین
یه قطوری از گرد و غبار سطح پله ها را پوشانده بود. آرامینتا در حالی که دستش را به دیوار مرطوب و لیز مقبره گرفته بود، با احتیاط از پله ها پایین می رفت. دیگران هم با حالتی نامطمئن پشت سر او پایین می رفتند.
کم کم در عمق پیش می رفتند. بوی رطوبت و کپک در هوا پیچیده بود. تاریکی بسیار غلیظ بود؛ گویی نور چوبدستی ها در هوا شناور بود. هر چه بیش تر پیش می رفتند، نبض زمین را بیش تر احساس می کردند. گویی به سرچشمه خود نزدیک تر می شدند.
عاقبت پله ها به پایان رسید و آن ها خود را در سرسرایی بزرگ یافتند. نور اندک چوبدستی ها نمی توانست سقف بلند سرسرا را روشن کند. ستون های بلند با نقوش برجسته مار هیبتی عظیم داشتند و سایه های مخوفی ایجاد کرده بودند.
گروه با حیرت سقف بلند و هیبت عظیم سرسرا را از نظر گذراند. هیچ یک باور نداشتند که آن چنان جایی در یک مقبره ساخته شده باشد. همه آن ها بدون تردید رد پای جادو را در آن مکان شوم می دیدند.
آن ها به آهستگی از میان ستون ها پیش رفتند. صدای قرچ قرچ خرد شدن استخوان های جانوران کوچک زیر پاشان سکوت سنگین سرسرا را می شکست.
گروه به در دولنگه سنگین چوبی و بزرگی رسید که دو مار بزرگ و سیاه روی آن کنده کاری شده بود. مارها با چشمان قرمز خود به آن ها خیره شده بودند و نگاهشان همه طرف دنبال آن ها بود. با خط ناشناخته ای روی در مطالبی حک شده بود. هیچ دستگیره ای روی آن به چشم نمی خورد.
بلاتریکس دستش را پیش برد و آهسته یکی از دو لنگه در را فشار داد. در با صدای جیر جیری باز شد و باریکه نوری از کنار آن بیرون زود. گرد و غبار به راحتی در آن نور اندک دیده می شد. در آهسته آهسته باز شد و نور مشعل هایی چهره های رنگ پریده را روشن کرد.
مرگخواران خود را در برابر تالاری عظیم تر از تصور دیدند. تالار خالی بود، اما به دیوارها مشعل های با نقوش مار آویخته شده بود. زیر مشعل ها اسکلت هایی فرسوده به سیخ کشیده شده بودند.
نفس ها در سینه حبس شد.

------------------------------------------------------------
ببخشید اگه اون طور که انتظار داشتین نشد...


تصویر کوچک شده


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵
#12

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
مـاگـل
پیام: 173
آفلاین
آرامينتا و بلاتريكس درون يكي از اتاق هاي متعدد برج سياه نشسته بودند. از ظاهر اتاق پيدا بود كه در اين چند وقت اخير به وفور مورد استفاده قرار گرفته بود.
با وجود آنكه پرده هاي ضخيمي پنجره هاي سرتاسري را پوشانده بودند اما نور خورشيد باز هم به داخل راه يافته بود. هنوزم اميدي بود!
- من هنوز هم نمي فهمم چطور همچين چيزي امكان داره! ما همه جاي اين خونه رو گشتيم...هممون! با اين حال هيچ اتفاقي نيفتاده...حتي خود من گوشه به گوشش رو رفتم...و فكر مي كردم كه...
حرفش را نيمه كاره گذاشت و زير چشمي نگاهي به آرامينتا كرد كه با بي حوصلگي حرف بلاتريكس رو ادامه مي داد.
- ....كه من باشم! اره مي دونم...بهت دروغ نمي گم..من هم فكر مي كردم اون با وفاترين تو باشي...اما ظاهرا باز هم لرد سياه ما رو شگفت زده كرده...بايد به فكر راه ديگه اي باشيم...مگر اينكه...شايد...
آرامينتا حرفش را ادامه نداد. ناگهان به ياد چيزي افتاده بود...خودش بود! امكان نداشت لرد سياه سرنخ را اين جا گذاشته باشد...اونها بايد جايه ديگري رو مي گشتند..جايي كه لرد به آنجا علاقه داشت...قبرستان ريدل ها!



حتي براي مرگ خوارها هم منظره ي قبرستان در شب وحشت آور بود. بادي ملايم از لابه لاي برگ هاي درختان مي گذشت و تصور حركت را براي آنها ايجاد مي كرد. مدتي بود كه كسي به اينجا نيامده بود.اما همگي از علاقه ي لرد به اين مكان اطلاع داشتند.
اين هم تنها هفت نفر آمده بودند. سكوت ميانشان از اهميت كاري كه مي كردند خبر مي داد.يك به يك شروع كردند به بررسي قبر ها. گويي از قبل براي خود برنامه اي مشخص كرده بودند.
چند ساعتي گذشت. صداي باد همچنان به گوش مي رسيد و هنوز هم به نظر كسي به جز آنها در قبرستان حركت مي كرد.
نااميدي كم كم در چهره ي تك تك آنها جاي اميد را مي گرفت...ظاهرا اين بار هم اشتباه كرده بودند...
- بيايين اينجا...يك چيزي پيدا كردم.
همگي به سمتي كه بارتي اشاره كرده بود رفتند. بالايه آخرين قبر ايستاده بودند و به يكي از عجيب ترين صحنه هاي زنگيشان خيره شده بودند.
به جاي اسكلت هاي درب و داغون يك جسد، توي تابوت چندتا راه پله وجود داشت!
...........................................................................
...........................................................................


خب كمي داستان رو به پيش بردم تا از اون آشفتگي بيرون بياد. خواهشا به پست ها و به مظمون كار توجه كنين!! با اتفاقات خارج از رويه ادامه نديد!!
الان هم براي ايد آوري بگم كه مرگ خوارها براي پيدا كردن فرده وفادار به لرد كه در صورت رسيدن به سر نخ علامت شوم روي دستش مشخص مي شد به قبرستان رفتن!


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۸:۴۳:۴۶


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۹:۲۷ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵
#11

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
مـاگـل
پیام: 248
آفلاین
شبحی آهسته سکوت خفقان آور و فضای وهم آلود را می شکافت و پیش می رفت . لحظه ایی بعد متوقف شد و بر بالای سر شبحی سیاه پوش مانند خود نشست . هنگامی که دست برد و صورت آن را بر گرداند به سختی توانست در میان لخته های خون چهره او را تشخیص دهد . خوب به یاد می آورد که او درست شب پیش در میان مونتاگ و بلیز نشسته بود. با یاد آوری نام آنها بی درنگ نگاهش را به انتهای راهرو دوخت .
سوروس بار دیگر عرض اتاق را پیمود و در همین هنگام ساعت ، 12 نیمه شب را اعلام کرد . بلیز سعی می کرد آرام به نظر رسد اما گویی در این کار اصلا موفق نبود . آرامینتا به آتش شومینه خیره شده بود و بر چهره مونتاگ یک علامت سوال بزرگ نقش بسته بود اما در این میان بارتیموس همچنان سرد و سنگین این طور می نمایاند که انگار درست همین ساعتی پیش نبود که به سختی توانسته بود از مهلکه جان سالم به در برد .
بار دیگر به صورت های یکدیگر خیره شدند و در همین هنگام مونتاگ خواست چیزی بگوید که به ناگاه کلید در قفل در اتاق چرخید و چند ثانیه بعد با صدای خش خشی باز شد.
بلیز برای لارا توضیح داد که توانستند همه را بکشند اما در این میان دسته ایی از مرگ خواران نیز کشته شدند. لارا در حالی که آرامینتا دست او را با پارچه ایی ضخیم می بست گفت :
_نباید وقت رو تلف کنیم ....باید همین امشب دست به کار شیم!
همه با چهره هایی سرشار از دو دلی به یکدیگر خیره شدند و فقط می خواستند پاسخ سوالی را در چهره های پرسشگر یکدیگر بیابند. بارتیموس هم که به نظر می رسید کلمات لارا در او هم اثر کرده است از روی صندلی برخاست و همان طورکه به اعماق سیاهی آن طرف پنجره چشم می دوخت شروع به صحبت کرد:
_ اونا بر می گردند ... اونا با عده زیاد تری بر می گردند و انتقام می گیرند.
اما وقتی که می خواست جمله بعد را ادا کند بلیز با آشفتگی گفت :
_ و همه ما رو می کشند ... ما نباید منتظر بمونیم...
سوروس به آرامی گفت :
_ باید از اینجا بریم!
لارا که تنها به آنها چشم دوخته بود بدون آنکه پلکی بزند یا مستصل به نظر برسد روی خود را به سمت آرامینتا برگرداند. اما آرامینتا که تا آن لحظه ساکت بود به نظر می آمد که در فکر چیز دیگری ست که با حرف های بقیه هیچ سنخیتی ندارد. پس از چند لحظه او سرش را بالا آورد و در حالی که در چشم های لارا می نگریست گفت :
_ اما اگه وفادارترین به لرد در میان کشته ها باشد ... هیچ راه دیگری برای بازگشت او وجود ندارد؟

________________________________________________________


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ جمعه ۱۹ آبان ۱۳۸۵
#10

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
بلیز سر شب رو به آرمینتا گفت: لرد به من پیام داد. گفت که باید به توبیاس بگم بیاد اون میتونه کمک های خوبی بکنه.
آرمینتا: امکان نداره اون خیلی وقته که همچین از لرد سیاه پیروی نمیکنه.
سوروس که پایش رو به دیوار تکیه داده بود و در حال غذا خوردن بود گفت: اما پدرم باز هم کمال قدرت لرد سیاه رو دوست داره. بلیز من و تو و بلا با همیم و آرمینتا و بارتیموس با همن دیگه نه؟
بلیز: کاملا درسته و باید بهتون بگم که...
در همین هنگام بارتیموس که در جلوی آتش در فضای باز نشسته بود به سرعت پیش آنها آمد.
_ همه گوش کنین. صداهایی میاد از پشت بوم و منهم چند تا رو دیدم به گمونم محل اختفای ما رو فهمیدن
سوروس: پس جاودانه ساز چی؟
_ همشون رو میکشیم
سوروس: پدر چطوری؟ و در همین هنگام بارون ورد ا و طلسمات شروع شد
__________________________________________________________

اگر کوتاه شد ببخشید
همچنین از داستانش زیادی آگاه نبودم


فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵
#9

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
مـاگـل
پیام: 173
آفلاین
نور اندكي كه از پنجره ي اتاق به درون مي تابيد خبر از رسيدن صبح مي داد. جلسه ي شب قبل با ورود مرد ناتمام باقي ماند. اما هفت تن از مرگ خوارها براي به دست آوردن نتيجه ي نهايي در جايي ديگر جلسه را ادامه مي دادند.
بارتيموس كراوچ با ورود ناگهاني اش و اطلاعاتي كه در دست داشت نگراني و اضطراب را در بين افراد قلعه ايجاد كرده بود.اما رسيدن صبح به آنها اين اميد را مي داد كه شايد بتوانند اين معما را حل كنند.
- من هنوز سر حرف خودمم!! جاودانه ساز امكان نداره توي قلعه باشه.
بلاتريكس با كلافه گي آشكاري به بليز نگاه كرد. گويا منتظر بود كه به جاي خودش او بتواند اسنيپ را متوجه كند.
- خيلي خب...من هم با حرف اسنيپ موافقم. متاسفم بلا ولي از نظر من هم امكان نداره جاودانه ساز اينجا باشه. به نظر من بهترين كار اينه كه ما به دنبال سر نخ لرد توي اين قلعه باشيم...و فكر كنم روش بارتي عملي تر از همه ي پيشنهادات باشه.
هيچ كس صحبتي را به گفته هاي بليز نيافزود. بالاخره مونتاگ با صدايي خسته گفت:
- خب فكر كنم بايد كمي استراحت كنيم. در هر صورت بايد شب اين كار رو انجام بديم. بعدا من و آرامينتا گروه ها رو مشخص مي كنيم.

-----------------------------------------------------------
خب من به عمد كوتاه نوشتم تا قسمت هيجان انگيز كار بمونه براي نويسنده ي بعدي!!
موفق باشيد!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.