هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
#19

باتيلدا بگشات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۸ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۴ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
مـاگـل
پیام: 76
آفلاین
بقيه با دهان باز به باتيلدا خيره شدند. گابريل پرسيد:
- اون واقعا اين رو بهت گفته؟! يعني...
به ياد رفتار يك دقيقه پيش او و حرف هايي كه درباره ي ويولت زده بود، افتاد و ادامه داد:
- يا اين كه داري ما رو دست مي اندازي؟!
باتيلدا كه صورتش از عصبانيت سرخ شده بود، گفت:
- معلومه كه شوخي نمي كنم!
اما بعد دليل اين حرف گابريل را فهميد. چقدر بزدل بود كه به خاطر ترس از جانش، هم گروهي عزيزش- ويولت- را بي ارزش دانسته بود! سرش را پايين انداخت و تا مدتي چيزي نگفت.
چو با صداي بلندي گفت:
- ويولت حالش خيلي بده و ما داريم فقط به علت ماجرا فكر مي كنيم!
به طرف بدن ويولت رفت و سعي كرد او را از جا بلند كند. بقيه هم به كمكش رفتند و ويولت را نگه داشتند. فلور گفت:
- ما دو انتخاب داريم: اتاق ضروريات يا درمانگاه!
راجر سرش را تكان داد و گفت:
- البته ما به پروفسور مك گونگال گفتيم كه خودمون ويولت رو طلسم كرديم! پس اگر به درمانگاه ببريمش و اون ها بفهمن حال اون خيلي بده، مطمئنا اين رو تقصير ما مي اندازن و... اوضاع بدتر مي شه.
باتيلدا كه عذاب وجدان ولش نمي كرد، با صداي بلند گفت:
- حالا به نظرتون زندگي ويولت مهم تره يا اين كه اوضاع بدتر بشه!‌ يادتون نرفته كه ما دقيقا بيست و چهار ساعت وقت داريم تا خودمون رو نجات بديم؟!

پس راونكلايي ها تصميم خود را گرفتند و با كمك هم ويولت را پيش مادام پامفري بردند. به او گفتند كه ويولت يكي از خوراكي هايي را كه با هم از يك دوره گرد (!) در هاگزميد خريده بودند، خورده و حالش خيلي بد شده است! مطمئنا داستان جالبي نبود اما حالا چيز بهتري به ذهنشان نمي رسيد. بعدا مي توانستند به مك گونگال بگويند كه منظورشان طلسم اين خوراكي بوده است و عير عمدي به او داده اند!

وقتي از درمانگاه خارج شدند، بحث را شروع كردند. مثلا اين كه بايد كجا بروند و كجا را بگردند.
اسكاور كه داشت قضيه را در ذهنش بررسي مي كرد گفت:
- خب، ويولت داشته مي رفته تالار گريفندور. اين موضوع به نظر به جنگل هم ربط داره. ويولت سعي كرده به ما چيزي رو بفهمونه. يك نقاشي و "غريو بيصدا" رو به ما داده.
و آوريل هم به نكته ي مهمي اشاره كرد:
- اون نقاشي رو خودش كشيده. يعني اينكه وقت براي اين كار رو داشته و مي دونسته كه بايد ما رو از خطر اصلي آگاه كنه. اون مي دونسته...
----------------
كاش كه ويولت تو تالار ريونكلا اين طوري مي شد تا مي گفتيم راه مخفي بوده كه به جنگل مي ره و اين حرفها!‌ يا شايد هم اين طور بوده و طلسمه كمي بعد و اون جا اثر خودش رو گذاشته!! شايد هم يارو از حفره يواشكي اومده و ويولت رو تعقيب كرده و از پنجره...!!


ویرایش شده توسط باتيلدا بگشات در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۲۱:۴۶:۲۴

هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفي؛
و اگرچه


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
#18

کلاوس بودلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از یه جای دور...
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
راجر با اضطرار بیشتری گفت:داره میمیره!چیکارش کنم؟
باتیلدا تکرار کرد:ولش کن.اون یه گریفندوریه...
راجر و گابریل همزمان فریاد زدند:خفه شو!
باتیلدا که جا خورده بود دیگر چیزی نگفت.
فلور پرسید:ویولت رو چیکار کنیم؟
خواهرش پیشنهاد داد:سالن عمومی.
فلور رد کرد:نه.خطرناکه.اگه اونی که به ویولت حمله کرده بفهمه اون تو سالن تنهاس میکشتش.نباید تنهاش بذاریم.یا حداقل یه جای امن.مثل...
گابریل بشکنی زد:اتاق ضروریات.
فلور خوشحال شد و از چو پرسید:نظر تو چیه چو؟چو؟چیکار داری میکنی؟
چو در کنار ویولت بر زمین نشسته بود و نقشهای عجیبی بر زمین میکشید.وقتی نگاه متعجب بچه ها را روی خود احساس کرد به سرعت به آنها نگاه کرد.
_:غریو بیصدا.این شما رو یاد یه چیزی نمیندازه؟
وقتی حرکت نفی سر آنها را دید خودش ادامه داد:بچه ها غریو بیصدا اسم یه کتاب اثر شکسپیر*ه که خیلی هم معروفه.این کتاب از کتاب های مورد علاقه رونا ریونکلاو بوده...
و چون دانست آنها هنوز مطلب را در نیافتند دوباره ادامه داد:در کتاب تاریخچه هاگوارتز ذکر شده که رونا ریونکلاو اونقدر به این کتاب علاقه داشته که یک بار به شوخی به دوستش هلگا هافلپاف گفته اگه یه روزی بخوام یه در مخفی تو تالارم بسازم رمز اون رو غریو بیصدا قرار میدم.
بچه ها خیره خیره به هم نگاه کردند.
فلور با حیرت پرسید:اما ویولت این موضوع رو از کجا فهمیده و این چه ربطی به جنگل ممنوع داره و چرا اون پاش گلی بوده؟
راجر اندکی اندیشید و بعد متفکرانه گفت:اون به تالار رفت تا وسایلش رو جمع کنه.شاید اونجا یه چیزی دیده.یا...به هر حال ما خوب میدونیم که ویولت یه مخترعه.شاید یه اختراعی کرده...
باتیلدا هیجان زده گفت:فهمیدم.شاید ویولت یه اختراعی کرده.یه اختراع مخوف که خوش رو ترسونده.و شاید اسم اختراهش رو غریو بیصدا گذاشته.و تصمیم گرفته که اون رو تو جنگل ممنوع مخفی کنه ولی یکی فهمیده و از اون استفاده نامناسب بر علیه تالار کرده.ویولت به ما چیزی نگفت چون ترسید باهاش بد رفتار کنیم.خودش به جنگل رفته تا اون رو پیدا کنه ولی...شاید یکی دنبالش کرده و اینجا اون رو از پا در آورده و اختراعش رو گرفته...
فلور با تعجب پرسید:شاید؟تو همه اینا رو حدس زدی؟
باتیلدا شرمزده سر به زیر انداخت:نه دقیقا!ویولت خودش یه روز به من گفت که اختراعی کرده که خیلی ترسناکه ولی بقیه اش رو نگفت...
در همین لحظه جایی دیگر شخصی داشت با آن اختراع اهداف خود را پیش میبرد...
***************************************************=خالیبندیه!شکسپیر همچین کتابی نداره!


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۱۶:۵۱:۲۴

فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
#17

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
فلور با ناراحتی نالید:حالا ویولت رو چی کار کنیم؟
گابریل به سادگی گفت:میدیمش به خانوم پامفری.
چو عصبانی شد:دیوونه شدی؟همینطوریش هم بزور از رفتن به گروه های دیگه جلوگیری کردیم.فقط کافیه دامبلدور بفهمه یه قتل...
باتیلدا به خود لرزید:نه چو.نگو قتل.اون زنده اس...
راجر به آرامی گفت:ولی زیاد طول نمیکشه که...
_:چی شده آقای دیویس؟
بچه ها به سرعت برگشتند.پروفسور مک گونگال بود.
چو سریعا لبخندی زد:اوه!ما میخواستیم ویولت رو تا دم سالن عمومیش راهنمایی کنیم که حواسمون نبود و طلسمش کردیم.حالا هم داریم به هوشش میاریم.
مک گونگال اخمی کرد:لطفا حواستون رو جمع کنید دوشیزه چانگ.حالا هم زودتر از اینجا برید.
فلور هم بزور لبخندی زد:چشم حتما پروفسور مک گونگال.شب بخیر.
مک گونگال رفت.
راجر قاطعانه سر تکان داد:باید اون رو به درمونگاه ببریم.
چو سرش را تکان داد:نمیتونیم راجر.
باتیلدا که از شدت وحشت مغزش کار نمیکرد گفت:اصلا به ما چه ربطی داره؟اون حالا یه گریفندوریه.
گابریل جیغ کوتاهی زد:چطور میتونی همچین فکری بکنی باتی؟اون یه زمانی عضو گروه ما بوده...
باتیلدا به تندی جواب داد:ولی حالا نیست...
ناگهان فلور فریاد زد:ویولت!
ویولت به سختی چشمانش را گشود.
راجر به سرعت پرسید:کی بود که به تو حمله کرد؟
ویولت نگاه ترسانی به پنجره پشت آنان انداخت و به زحمت گفت:غریو بیصدا...
و بعد بیهوش بر زمین افتاد.
راجر وحشتزده نبض ویولت را در دست گرفت و با بغض گفت:خیلی خیلی کنده...داره میمیره.
اما چو.گابریل.فلور . باتیلدا با نگاه های پرسش گرانه همدیگر را مینگریستند:غریو بیصدا؟
**************************************************
نکات:
1-ویولت داره میمیره و بچه ها نمیدونن اون رو ببرن درمونگاه یا با خودشون به سالن عمومی ببرن یا همونجا(به خاطر گریفندوری بودنش)ولش کنن.
2-غریو بیصدا میتونه اسم یه کتاب.یه مقاله یا یه کلمه رمز باشه.
3-ویولت قبل از گفتن اون کلمه یه نگاه وحشتزده به پنجره پشت سر اونا انداخته.ممکنه یه چیزی دیده باشه.


But Life has a happy end. :)


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
#16

گابریل دلاکور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶
از هر جا فلور باشه!!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 153
آفلاین
ناگهان با دیدن چیزی که چو روی آن افتاده بود رنگش پرید.چو هم به آن موجود نگاه کرد.حالا هر دو به بدن نیمه جان ویولت بودلر جوان خیره شده بودند...
فلور با وحشت گفت:چی به سرش اومده؟نکنه...نکنه مرده باشه!و بر خود لرزید.
راجر که سعی می کرد خودش را کنترل کند به آرامی جلو رفت...روی بدن نیمه جان ویولت خم شد و مچ دستانش را گرفت...
چو پرسید:زنده ست؟
راجر که ترس در صدایش موج می زد گفت:آره ولی نبضش خیلی کنده!این خطرناکه باید ببریمش درمونگاه!و رو به باتیلدا کرد و گفت:باتی بیا کمک کن با هم ببریمش!
-:اون جا رو نگاه کنین!
راجر و باتی با صدای بلند گابریل ایستادند و به سمتی که او اشاره می کرد نگاه کردند.تکه ای کاغذ پوستی پاره زیر بدن ویولت بود.گابریل به دقت آن را از زیر ویولت بیرون کشید و گفت:شبیه نقشه ست؛ خودش کشیدتش!
چو نیز به آن نگاه کرد و گفت:اینا که فقط درخته!شاید داشته نقاشی می کرده!
گابریل در جواب او گفت:نقاشی ویولت اصلا خوب نیست،بعدشم مگه این همه فلش رو نمی بینی؟
راجر متفکرانه گفت:خب این که کمکی نمی کنه قسمت مهمش پاره شده!
چو که مشکوکانه به جایی خیره شده بود گفت:اون چیه؟
جلو رفت دستی بر روی آن کشید و گفت:گِله!
راجر پرسید حالا این یکی چه کمکی می کنه؟یارو حتما خیلی کثیفه!
گابریل اخمی به راجر کرد و گفت:حتما جایی که "اون"از اونجا میاد پر از گل و چله!
فلور با صدای بلندی گفت:آرررره!خودشه ویولت هم می خواسته همینو بگه!
راجر با تمسخر گفت:چی رو خانم کارآگاه؟
فلور به آهستگی گفت:جنگل ممنوع!
...

=============
اون یارو هر چی هست با دارودسته ش(می تونه تنها هم باشه)تویه جنگل ممنوع کمین کرده و هر دفعه از مخفیگاهش بیرون میاد و یه بلایی سر ریونکلایی ها میاره.


احساس می کنم
درهر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین

باغ آیینه
احمد شاملو

only Raven


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
#15

کلاوس بودلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از یه جای دور...
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
پروفسورها بچه ها را تنها گذاشتند تا خود تصمیم گیری کنند.
راجر نفس عمیقی کشید تا خونسردی خود را بدست بیاورد:خب.حالا اولین چیزی که میتونه کمکمون کنه اینه که بدونیم چرا کلاوس به ما حمله کرد!
صورت کلاوس غرق در حیرت شد:من؟من به شما حمله کردم؟
آنیتا با صدای جیغ مانندی گفت:تو داشتی خواهرت رو میکشتی کلاوس!تو رو به اون فریاد زدی آواداکداورا!
چشمان معصوم کلاوس اشک آلود شد:من داشتم...ویولت رو میکشتم؟باور نمیکنم!
به صورت تک تک آنان خیره شد تا بلکه نشانی از شوخی بیابد ولی چون چنین نشد اشک ها بی رحمانه به صورتش هجوم آوردند:نه نه!من نمیخواستم!من نکشتمش!دروغ میگید!
فلور عصبانی شد:حالا بهتره به جای زر زر کردن بگی چرا این کارا رو...
چو حرف فلور را قطع کرد:اون تحت تاثیر طلسم فرمان بوده.کاملا معلومه بچه ها!
بقیه هم به همین نتیجه رسیدند.
گابریل با تاثر پرسید:یادت نمیاد آخرین بار کجا بودی؟
کلاوس در حالی که اشک چشمش را کنار میزد جواب داد:بذار ببینم.من رفتم تو دستشویی دخترونه...
چو با تعجب پرسید:دخترونه؟
کلاوس سرخ شد:آخه دنبال ویولت میگشتم!بعد از اونجا یه صدایی شنیدم...
آنیتا با عجله پرسید:دخترونه بود یا پسرونه؟
کلاوس اخمهایش را در هم کشید:یادم نیست!میتونه هم صدای کلفت یه دختر باشه هم صدای نازک یه پسر!خلاصه من رفتم تو و بعد که بیدار شدم خودم رو اینجا دیدم!
چو پافشاری کرد:یه ذره کلاوس.یه ذره بیشتر فکر کن!شاید یادت بیاد!
کلاوس سرسختانه سر تکان داد:نمیتونم!یادم نمیاد!
باتیلدا کنترلش را از دست داد:آخه احمق اون مخ وامونده ات رو به کار بنداز!
آنیتا تذکر داد:آروم باش باتی.
سپس آهی کشید:به نظرم ما چیزی از کلاوس دستگیرمون نمیشه.بهتره همه بریم بخوابیم.شاید استراحت مغزمون رو به کار بندازه.خداحافظ کلاوس.
کلاوس را که گریه میکرد را تنها گذاشتند و بیرون رفتند.
راجر به آرامی پرسید:به نظرتون ویولت تا حالا به سالن گریفندور رسیده؟
بغض گلوی چو را گرفت ولی با لحن محکمی گفت:نمیدونم راجر.
آنیتا پیشنهاد داد:بیاین بریم دم سالن گریفندور ببینیم که رفته یا نه.
آنها داخل راهرویی شدند که به حفره گریفندور ختم میشد.چو داشت به این بلایا که در طول مدت کمی...
_:آخ!
پایش به چیزی گرفت و به زمین افتاد.
فلور جلو دوید و او را بلند کرد:چی...؟
ناگهان با دیدن چیزی که چو روی آن افتاده بود رنگش پرید.چو هم به آن موجود نگاه کرد.حالا هر دو به بدن نیمه جان ویولت بودلر جوان خیره شده بودند...
**************************************************
به نظرم باحال میشه اگه بچه ها به این نتیجه برسند که ویولت چیزی رو فهمیده و حالا یه نفر به اون حمله کرده ولی نتونسته اون رو بکشه!هیجان تاپیک میره بالا!فقط لطفا یه کاری کنید که ویولت حالا حالاها به هوش نیاد یا مثلا اسم یه جا یا یه چیزی رو بگه و بعد دوباره بیهوش شه.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۳ ۱۹:۰۶:۱۳

فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵
#14

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
_:ما مجبوریم که گروه ریونکلاو رو منهدم کنیم...
_:نه!
این صدای نعره راجر بود:شما نمیتونید این کا رو بکنید.ما جونمون به این گروه بسته اس!
باتیلدا هم با گریه نالید:چه طور میتونید...؟چه طور دلتون میاد...؟ما یک گروهیم.نه!امکان نداره!
پروفسور فیلت ویک که چشمانش اشک آلود شده بود پرسید:یعنی هیچ کاری نمیشه کرد آلبوس؟
دامبلدور مرموزانه لبخندی زد که از چشمان تیز بین چو دور نماند.
آنیتا اشکش را پاک کرد:ولی پدر!اونوقت بچه ها چی میشن؟اونا رو کجا میفرستین؟
دامبلدور به آرامی گفت:اونا رو بین گروه های دیگه پخش میکنیم.
چو با قدرت تمام درخواستی را ارائه داد:به ما فرصت بدید.
مک گونگال با لحن خشکی پرسید:برای چی باید این کار رو بکنیم دوشیزه چانگ؟ما...
دامبلدور اما با یک سرفه مودبانه حرف او را قطع کرد:صبر کن مینروا!شما برای چی این فرصت رو میخواید دوشیزه چانگ؟
ویولت در حالی که اشک هایی را که از سر خشم نه تاثر در چشمانش جمع شده بود را میزدود پوزخندی زد:برای شما چه فرقی میکنه؟این طور که معلومه گروه ریونکلاو به اندازه یه سطل آشغال هم براتون ارزش نداره!
بعد مکثی معنی دار کرد و اضافه کرد:قربان!
دامبلدور لبخندی زد:ما اینجا به احترام خیلی اهمیت میدیم دوشیزه بودلر!
ویولت به خشم موهایش را کناری زد:جدی؟پس چرا برای ما احترام قائل نشدید؟ما برای شما هیچ اهمیتی نداریم!
ویولت زیاده روی کرده بود.همه این را فهمیدند.
کلاوس با ضعف تذکر داد:ویولت...
دامبلدور با لحن سردی گفت:ساکت آقای بودلر.شما دوشیزه بودلر به عنوان اولین نفر میتونین به خوابگاهتون برگردید.وسایلتون رو جمع کنید و به تالار گریفندور برید.رمز اونجا رو از پروفسور مک گونگال بعدا بگیرید.
ویولت با غضب تمام به آن جمع پشت کرد و دوان دوان بیرون رفت.
دامبلدور با همان لحن مهربان قبلی به چو گفت:با درخواست شما موافقت میشه دوشیزه چانگ.اما...فقط و فقط 24 ساعت برای رو به راه کردن اوضاع تالارتون وقت دارید.فقط 24 ساعت!
چو قدرتمندانه به دیگران امر کرد:بیاید اون عوضی ای رو که تالار رو داره از هم میپاشونه پیدا کنیم.به خاطر کلاوس.فلور گابریل.ویولت و از همه مهمتر به خاطر دوستی هامون.تالار ریونکلاو باید پابرجا بمونه!


But Life has a happy end. :)


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵
#13

باتيلدا بگشات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۸ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۴ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
مـاگـل
پیام: 76
آفلاین
- م...من كجام؟
كلاوس سعي كرد ازجاش بلند شود اما چو او را گرفت و دوباره روي تخت خواباند.
راجر گفت:
- چه جوري بگم...
به فلور نگاه كرد تا از او كمك بگيرد. فلور هم فقط توانست بگويد:
- بعدا همه چيز رو مي گيم اما الان بهتره همه استراحت كنن.
و واقعا هم به استراحت احتياج داشتند. واقعه ي آن شب خيلي عجيب و ناگهاني بود. حالا مي دانستند كه اين اتفاق به لرد سياه مربوط مي شد.
اما ولدمورت از آن چند بچه چه مي خواست؟
چو كه شكمش را مي ماليد و اخم هايش در هم رفته بودند، به آرامي گفت:
- ريونكلا چي داره كه...
اما نتوانست حرفش را كامل كند. در همان لحظه باتيلدا و پشت سر او ريونكلايي ها وارد درمانگاه شدند. باتيلدا با ناراحتي گفت:
- مطمئنا الان همه ي كادر مدرسه اين جا ظاهر مي شن!
وينكي هم اضافه كرد:
- و معلوم نيست چي سر ما بياد!
حرف آن ها درست بود. چند ثانيه بعد صداي قدم هاي سريعي در راهرو شنيده شد و دامبلدور به همراه پروفسور فليت ويك و پروفسور مك گونگال به درمانگاه آمدند. چهره ي همه اشان گرفته و جدي بود. اول ويولت، آنيتا و كلاوس را از نظر گذراندند و بعد به بقيه ي ريونكلايي ها نگاهي انداختند.
مادام پامفري وضعيت جسماني سه مصدوم را به آن ها گزارش داد و اتاق را ترك كرد. دامبلدور دستي به پيشانيش كشيد و با صدايي كه به نظر عصباني مي رسيد، گفت:
- مي خوام همه چيز رو برام تعريف كنيد. همه چيز رو به طور دقيق.
ريونكلايي ها همه چيز را از اولين اتفاق عجيب تا حمله ي كلاوس و حرف هايش، براي دامبلدور تعريف كردند. هر لحظه منتظر اين بودند كه آن سه فريادي بر سرشان بكشند. چون بايد همه چيز را خيلي زودتر اطلاع مي داند. اما سه پروفسور چيزي نگفتند و فقط حالت چهره اشان تغيير مي كرد!
بعد از تمام شدن حرفشان، مك گونگال و فليت ويك نگاه هاي معناداري رد و بدل كردند و منتظر دامبلدور شدند.
- خب، با توجه به اين كه اون شخص تونسته به هاگوارتز و تالارتون نفوذ كنه... ما مجبوريم كه...
دامبلدور مكثي كرد و عينكش را با انگشتش عقب تر داد. بعد ادامه داد:
- ...


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفي؛
و اگرچه


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵
#12

گابریل دلاکور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶
از هر جا فلور باشه!!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 153
آفلاین
راجر به کلاوس نگاه کرد که چشمانی مات داشت.حالا دیگر او تنها بود.آنیتا و چو ویولت بیهوش و باتیلدا و فلور و گابریل هم بیرون از سالن...
راجر که سعی می کرد کنترل خودش را حفظ کند با آرامشی ساختگی گفت:کلاوس تو...تو حالت خوب نیست!آروم باش!
اما کللاوس بر خلاف راجر فریاد زد:من حالم خیلی خوبه!!
ناگهان چهره ی راجر تغییر کرد و با وحشت گفت:کلاوس تو زیر طلسم فرمانی!
اما کلاوس به گفته ی او توجهی نکرد و نعره زد:کروشیو!
راجر طلسم او را منهدم(؟)کرد و فریاد زد:عوضی مگه می خوای منو به کشتن بدی!؟
کلاوس که گویی صدای او را نمی شنید گفت:حرف ارباب باید عملی بشه چند قتل...و دستش را برای روانه کردن طلسم مرگبار نشانه رفت...آواداکا...ا...ا...اما بی حرکت روی زمین افتاد!
راجر با تعجب سرش را بالا گرفت و فلور را دید که با وحشت چوبدستی اش را در دست گرفته صورتش از خشم قرمز شده بود.پشت سر او گابریل و باتیلدا با ترس و لرز ایستاده بودند.
زبان راجر از وحشت بند آمده بود اما سرانجام گفت:ف...فلور...تو جون منو نجات دادی!
فلور لبخندی زد و بغض آلود گفت:بله هم گروهی ها و دوستای من برام مهمن ولی تو و بقیه به من و خواهرم و بودلر ها تهمت می زنین!!
راجر و باتیلدا از شرمساری سرشان را پایین انداختند و چیزی نگفتند اما هر دو به این نتیجه رسیده بودند که دلاکورها و بودلرها باعث و بانی این بلایا نبودند.
چو از گوشه تالار ناله ای کرد گابریل با وحشت به سمت او دوید و گفت:چو...حالت خوبه؟؟
فلور گفت:باید ببریمشون بیمارستان از آنیتا خون می ره!
راجر به کلاوس اشاره کرد و گفت:اینو چی کارش کنیم؟
فلور گفت:می بندمش!و از نوک چوبدستیش طنابی بیرون آمد و پیچ و تاب خوران به دور کلاوس پیچید.فلور گفت:حالا بهتر شد!
***
نیمه شب
چو به کلاوس اشاره کرد و پرسید:چرا به هوش نمیاد؟
مادام پامفری چو را به سرعت درمان کرد ولی ویولت و آنیتا را با اصرار زیادی نگه داشت(ویولت تقلا می کرد تا از درمانگاه بیرون برود)
راجر گفت:نمی دونم باید صبر کنیم.
همان لحظه کلاوس به آرامی سرفه ای کرد و خس خس کنان پرسید:م...من کجام؟
...
==============
بچه ها به نظرتون یه کم مسخره نیست الان اعضای ریون چیزی به مسئولین مدرسه نگن؟با این همه اتفاقی که افتاده؟بهتر نیست یه جورایی تو داستان سعی کنیم به یکی چیزی بگیم؟


احساس می کنم
درهر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین

باغ آیینه
احمد شاملو

only Raven


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵
#11

کلاوس بودلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از یه جای دور...
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
فرصت برای در آوردن چوبدستی نبود.ویولت به سرعت خودش را به گوشه ای پرت کرد.طلسم به شومینه برخورد و آن را با صدای وحشتناکی خورد کرد.
راجر با شتاب سر رشته امور را در دست گرفت:چو برو ببین ویولت حالش خوبه یا نه؟باتیلدا فلور و گابریل رو ببر توی یه اتاقی در رو قفل کن تا بعدا باهاشون صحبت کنیم.آنیتا پیش من بمون...
کلاوس قهقهه مستانه ای زد و با تمام قدرت فریاد زد:کروشیو!
طلسم به سمت چو رفت و او که فرصتی برای جا خالی دادن نداشت جیغ زنان به زمین افتاد.
آنیتا فریاد زد:چو...
به سمت چو دوید ولی با یک حرکت چوبدستی کلاوس به دیوار کوبیده شد.
راجر بی هیچ اندیشه ای فریاد زد:سکتوم سمپرا!
_:پروته گو!
طلسم راجر منحرف شد و گلدانی را شکست.راجر به عقب برگشت و ویولت آسیب دیده را مشاهده کرد که با لبخندی ضعیف به او تذکر داد:ازم نخواه که بذارم اون طوری داداشم رو از پا در بیاری!
راجر طلسم کلاوس را منحرف کرد و نعره زد:اون میخواست تو رو بکشه!
ویولت به سرعت طلسم بیهوشی به سمت کلاوس روانه کرد که به هدف نخورد:ولی اون اختیارش دست خودش نیست!من حدس میزنم...
ولی راجر نفهمید که ویولت چه حدس میزند چون پرتو آبی رنگی به بدن ویولت برخورد که و او با چشمانی گشاد بر زمین افتاد...
راجر به کلاوس نگاه کرد که چشمانی مات داشت.حالا دیگر او تنها بود.آنیتا و چو ویولت بیهوش و باتیلدا و فلور و گابریل هم بیرون از سالن...
**************************************************
بچه ها من یه چیز جالب کشف کردم!ظاهرا من و ویولت با هم تله پاتی داریم آخه همیشه پست من بعد از پست اونه!


فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵
#10

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
فلور تصمیم گرفت قبل از هر بحث ناخوشایندی در زمینه حضورشان در کنار هم این موقع شب سوال اساسی را بپرسید:کدوم اتفاق؟
راجر نگاهی مشکوک به آنها انداخت و در گوش آنیتا زمزمه کرد:یعنی اونا نمیدونن؟
آنیتا شانه ای بالا انداخت.
چو پرسید:مگه شما ها خبر ندارید؟
گابریل پرسید:از چی؟
باتیلدا به طعنه گفت:چه طور ممکنه خبر داشته باشن چو؟اونا نصفه شبی مشغول طرح نقشه های جدید...
کلاوس با خشم غرید:ادامه بده باتیلدا!چیزه دیگه ای نیست که بخوای بگی؟من نگرانم نکنه خجالت بکشی!یه وصله دیگه هنوز جا داره که به من بچسبه!مثلا قتل تو...
رنگ باتیلدا پرید.ویولت هم وحشتزده شد.سابقه نداشت برادرش اینطور جدی و خشمناک صحبت کند.
با نگرانی گفت:اون منظوری نداشت باتیلدا...
چو پوزخندی زد:بله کاملا معلومه که ایشون منظوری نداشتن!چند تا قتل کوچولو...
کلاوس خرخری کرد:دقیقا همون چیزیه که من میخوام!
درخششی سبز رنگ چشمانش را روشن کرد و سپس رو به ویولت_خواهرش!_چوبدستی اش را نشانه رفت و فریاد زد:آواداکداورا!...
**************************************************
آقا قضیه جنایی شد!یکی بیاد من رو از مرگ نجات بده!!


But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.