پایان پس از آماده کردن غذای اصلی برای چهارشنبه سوری یعنی مشنگ های منفجره ، اسلی ها به سراغ چاشنی ها رفتند و در پی خرید مواد منفجره مشنگی برآمدند .
ایگور ، رابستن و رودولف ( علافان جامعه ) وظیفه ی تهیه ی این مواد را بر عهده گرفتند .
روزی که هر سه در حال قدم زند در خیابان مشنگی هستند .
ــ هوی آقایون! عاشقید این طوری راه می رید وسط خیابون ؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4dc4e6ed4.gif)
ــ مرتیکه های الاغ بیاین کنار ، خیابونه ها ناسلامتی .
ــ آقا بیا کنار دیگه ! چقدر شما بی فرهنگ و چیز هستید ای بووووق!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d880505a29.gif)
رابستن : این مشنگ ها چقدر کلنگن .
ایگور : هی بچه ها اون جارو .
رودولف : کجا رو ؟
ایگور : همون دو تا پسره رو دیگه ...سوار این دوچرخه مشنگی ها هستن .
رودولف : رویت شد .
هر سه نفر به سمت دو دوچرخه سوار نزدیک شدند . رابستن توانست سه ترقه ی سوتی را که از فرمان دوچرخه آویزان بود ببیند .
رابستن : هی بچه ها وایستین یه لحظه . بچه ها هم که اندکی هالیدی بدن خیلی راحت حرف گوش کردن و وایستادن .
بچه مشنگ ها :
رابستن ترقه جلوی فرمان را برداشت و در حالی که بهش خیره شده بود شروع کرده به ارزشی بازی : چه قشنگه این ترقه ...از کجا خریدی ، چند خریدی ...
بچه ها هم تمام و کمال به سوالات رابستن جواب دادند . رابستن رویش را از بچه ها برگرداند و ترقه ها رو چپوند تو جیبش .
یکی از بچه مشنگ ها : آقا ترقه مونو بده
ایگور : ترقه ؟ تو ترقه به بچه های مردم می فروشی ؟
شپلخ!
ایگور زد توی گوش بچه و انداختش پایین از دوچرخه . بچه ی دومی : کمک ! کمک ! دزد ! چاقو کشی ! بی ناموسی ! کمک !
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524137af26c3c.gif)
در همین لحظه رودولف پلاستیکی پر از ترقه را از از بچه مشنگه کف رفت .
شپلخ !
این بار بقال محله بود که به کوچه آمده وزده بود تو گوش رودولف ، مرد بقال که دارای سبیل های کلفت وارزشی بود با عصبانیت گفت : خجالت نمی کشید به خاطر چار تومن ترقه بچه ی مردم رو کتک می زنید ؟ چقدر فرهنگتون پایینه آخه .سپس پلاستیک ترقه ها رو گرفت و به بچه ها پس داد .
دو کودک در حالی که اشک خود را پا ک می کردند از بقال تشکر کردند وبه آرامی به راه افتادند ، بقاله هم عین دسته کلنگ واستاده بود و اسلی ها رو می پایید و به علت سرما خوردگی مرتب عطسه می کرد .
ملت اسلی جرات تکون خوردن نداشتند :
سرانجام که کودکان دوچرخه سوار به نقطه ی کوچکی تبدیل شدند بقال اونا رو تنها گذاشت ، به محض رفتن بقال رابستن چوبدستیش رو به سمت دوچرخه ها گرفت و گفت : شپلخیوس !
دو دوچرخه روی زمین افتاد ، هر سه نفر با سرعت به آن مکان آپارات نمودند و دوباره پلاستیک ارقه هارو کف رفته وبه تالار عمومی هجرت فرمودند .
زمان : شب قبل از چهار شنبه سوری .
مکان : تالار عمومی اسلایترین .
موسیقی متن : صدای بلند تلویزیون و فیلم ماگلی اره 3 !
بلا در حال مشاهده های صحنه های هیجان انگیز این فیلم به رابستن می فرماید : برو یه سر به اون مشنگ ها بزن .
رابستن : من نمی رم به اون شوهرت بگو خواهرم .
بلا با لحن تهدید آمیز : اولا من خواهرت نیستم ، زن داداشتم ، دوما رودولف جونم کلی ظرف شسته و خسته س .
رابستن : به ایگور بگو .
ــ داره ریشاشو با تیغ ژیلت می زنه .
ــ بلیز چی ؟
ــ رفته لالا .
ــ سیبل چطور ؟
ــ داره به بلاتروف غذا می ده .
ــ ایوان چ...
بلاتریکس با صدای بلند در حالی که از جرو بحث با رابستن خسته شده : اگه می ترسی بگو می ترسم دیگه چرا جفنگ می گی ؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d880505a29.gif)
رابستن پا می شه تا بره به مشنگ های منفجره سر بزنه و از اون جایی که سرماخورده بود نمی تونست نام ورد لوموس رو مثل بچه آدم بگه و در نتیجه مجبور شد با کبریت بره به زیر زمین تالار و به مواد منفجره سر بزنه .
رابستن داشت از پله ها پایین می رفت که آتش کبریت خاموش شد و در همان حال توی تاریکی کبریت دیگری روشن نمود و به راه خویش ادامه داد تا به دیگی رسید که گوی های نورانی داخلش بودند در همین لحظه کبریت از دستش میفته و صحنه اسلوموشن میشه :
رابستن به ترتیب این شکلک ها رو تجربه می کنه: :no:
کبریت هم به آرامی به داخل دیگ میفته و....فوقع ما وقع !
روز بعد در گوشه ای از روزنامه :
جوان ناکام و متدین وخوش برخوردی از ولایت اسلی به جهان باقی پیوست . وی طبق گزارشی که لحظاتی قلب از مرگش با ما انجام داد ، بلاتریکس را عامل مرگ خویش خواند !
روحش شاد ویادش گرامی باد .
بلیز : اه اه...یه ماه تدارکات ما برای چهار شنبه سوری رو به باد داد .
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4a417c61a.gif)