هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱:۲۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
#11

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
پایان

رابستن روی مبل کنار شومینه نشسته بود و در حالی که پاهایش را روی هم انداخته بود شراب شاه توت وحشی اش را مزه مزه میکرد.صدای سلسی هنوز در گوشش بود:
...ببین،هیچ کاری نداره،تو مده آ رو تعقیب میکنی.وقتی میخواد وارد خوابگاه دختر ها بشه بقیه پسرها ازش جدا میشن.اون وقت قبل از اینکه بره بالا سریع صداش کن و حرفت رو بهش بزن...
رابستن دستی به موهای ژولیده اش کشید و زیر لب با خود گفت:من هیچ وقت موفق نمیشم.
اما با به یاد آوردن چهره راضی رودولف متوجه شد که باید موفق شود.چون نمیتوانست یک هفته تمام تمسخرهای او را تحمل کند.سرش را به عقب مبل راحتی تکیه داد و تا کمی فکر کند.اما از شدت خستگی بعد از چند لحظه چشمانش بسته شد و در لحظه ای که جام شراب از دستش به زمین افتاد و فرش تالار را به رنگ قرمز خونین در آورد به خواب عمیقی فرو رفته بود...

مده آ که بین چهار پسر نشسته بود خوشحال و سرزنده میخندید و با دیگران شوخی میکرد.در این لحظات رابستن به هر چیزی میتوانست فکر کند به غیر از خندیدن.قلبش مثل گلوله ای از نخ شده بود که بچه گربه ای آن را به این طرف و آن طرف پرت میکرد.با خود فکر میکرد که اگر موفق نشود چه خواهد کرد.
در همین فکر بود که ناگهان برخورد دستی را به شانه اش احساس کرد.با عجله به عقب برگشت و همین باعث شد دستش محکم به لبه یکی از صندلی ها بخورد.
رودولف با تعجب نگاهی به رابستن که آرنجش را گرفته بود انداخت و گفت:چته؟جوری پریدی هوا که انگار یه داکسی نیشت زده!
رابستن با افسردگی آهی کشید و گفت:ولم کن بابا.چیکار داری؟
رودولف شانه اش را بالا انداخت و گفت:هیچی.فقط میخواستم بگم بهتره عجله کنی.جشن فردا شبه.اگه زودتر با مده آ حرف نزنی یکی دیگه دست به کار میشه.از من گفتن بود.
رودولف این را گفت و به آرامی از رابستن دور شد.رابستن در حالی که به رودولف نگاه می کرد با خود اندیشید که حرف رودولف درست است.باید زودتر دست به کار میشد.کاش زودتر مده آ به طرف تالار می رفت.
رابستن در همین فکر بود که مده آ از روی صندلی بلند شد و پسر ها خداحافظی کرد.جمعیت پسرها پراکنده شدند و مده آ نیز به طرف خوابگاه دختران به راه افتاد.
قلب رابستن شروع به تپیدن کرد.لحظه ای که منتظرش بود فرا رسیده بود.باید کار را یک سره میکرد.بدون آنکه مهلت فکر کردن به خود بدهد از جایشس جست زد و با عجله به سمت مده آ رفت.
رابستن:مده آ...میتونم یه لحظه...چیز،باهات صحبت کنم؟
مده آ با تعجب برگشت و نگاهی به رابستن انداخت و گفت:البته.کاری داری؟
رابستن که احساس میکرد از درون آتش گرفته است گفت:راستش میخواستم اگه میشه...چیز کنم...نه...یعنی ازت بخوام که...
مده با تعجب هنوز به رابستن چشم دوخته بود.رابستن نفس عمیقی کشید و جمله اش را تمام کرد:...میشه با من به جشن بیای؟
مده آ به آرامی گفت:اوه.
رابستن احساس میکرد هر لحظه ممکن است قلبش از سینه اش بیرون بجهد.مده آ با شرم لبخندی زد و گفت:خیلی دلم می خواست،ولی راستش من به ایگور قول دادم.متاسفم.
مده آ بعد از گفتن این کلمات سری برای رابستن تکان داد و از پله های خوابگاه دختران بالا رفت.رابستن با قیافه ای شکست خورده همانجا ایستاده بود.از اینکه آنقدر معطل کرده بود از خودش متنفر بود.مغزش دیوانه وار کار میکرد.باید کسی را برای جشن به همراه می آورد وگرنه همه او را مسخره می کردند.با خود فکر کرد چه کسانی باقی مانده اند.در همین لحظه به یاد سلسی افتاد.شاید او هنوز به کسی جواب نداده بود.
رابستن با عجله شروع به دویدن کرد و بعد از تنه زدن به ایوان که کنار در خروجی ایستاده بود برای پیدا کردن سلسی از تالار خارج شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۶
#10

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از قبرستون!
گروه:
مـاگـل
پیام: 125
آفلاین
شروع
رودولف لبخند زیبایی بر لب آورد و مشغول شانه کردن موهایش در جلوی آینه شد.بالاخره توانسته بود بلاتریکس بلک زیبا را برای جشن رقص هاگوارتز دعوت کند!رابستن وارد اتاق شد و در را با صدای بلند به هم کوبید.
رودولف از بالای شانه اش به او نگاهی انداخت و پوزخندی زد:چیه؟باز هم نتونستی گیرش بیاری؟
رابستن با عصبانیت غرغر کرد:من نمیدونم اون چرا همیشه بین یه فوج پسر در حال حرکته؟ناسلامتی دختره!
رودولف شانه اش را روی تخت پرت کرد،به سمت برادرش برگشت و با لحنی جدی گفت:ولی از من میشنوی رابی!زودتر درخواستت رو مطرح کن.خیلی هم کم طرفدار نیست.خودت هم میدونی که کل هاگوارتز برای مده آ سر و دست میشکونن.
رابستن نگاهی به رودولف انداخت:من موندم رودی.که تو چطوری خوشگل ترین دختر هاگوارتز رو برای جشن دعوت کردی؟
رودولف پوزخندی زد و در حالی که از اتاق خارج میشد به رابستن گفت:به دودلیل موفق شدم:یک بلاتریکس قابل تحمل تره.دو:من خوشتیپ ترم!
رابستن حیرت زده و عصبانی به برادرش که از اتاق خارج میشد خیره شد.باید راهی برای دعوت از مده آ میافت.ولی چگونه؟باید با یک دختر مشورت میکرد.ولی چه کسی؟هیچ دلش نمیخواست رودولف و بلاتریکس روز جشن به او بخندند!باید از دختری که مغرور نبود و در دسترس بود کمک میگرفت.
_سلسی!
این را با صدای بلند و شادمانه گفت.بلافاصله از جا پرید و به سمت تالار عمومی رهسپار شد.
سلسی مثل همیشه کم حرف و ساکت در گوشه ای از تالار مشغول مطالعه بود.رابستن به سمت او رفت:سلام سلی!به کمکت احتیاج دارم.
سلی چیزی نگفت و تنها با نگاهی پرسشگر به او خیره شد.رابستن رک و راست گفت:به نظرت من چطوری از مده آ مالفوی دعوت کنم برای جشن؟
سلی لبخند سردی زد و به راحتی راه حلی جلو پای رابستن گذاشت...


ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۲۱:۴۱:۵۴

[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۶
#9

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
بلاتریکس در حالی که چوب دستی اش را به سمت روبرو نشانه رفته بود ایگور را تکان داد تا از وضعیتش با خبر شود.
بلاتریکس:ایگور،ایگور،بلند شو دیگه.حالت خوبه؟یه چیزی بگو.
در همین لحظه صدای گامهایی آرام به گوش رسید که سمت انها نزدیک مشدند.بلاتریکس با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت تا جایی برای مخفی شدن پیدا کند.هیچ جایی نبود وتا چند لحظه دیگر محفلی ها آنها را میدیدند...
لوپین در حالی با چوب دستی اش جلو را روشن میکرد وارد اتاق شد.سارا هم پشت سرش وارد شد.سارا در حالی که با تعجب به اطراف نگاه میکرد گفت:عجیبه.من مطمئنم یکیشون رو زدم.طلسمم مستقیم به همین سمت اومد.
لوپین که اطراف را میگشت گفت:شاید اشتباه کردی.حتماً جا خالی داده.به بچه ها بگو بیان اینجا.از خونه خارج نشدن.مطمئنم.باید همه جا رو بگردیم.
سارا به دستور او از اتاق خارج شد تا بقیه را خبر کند.لوپین در حالی که ایستاده بود چوب دستی اش را پایین گرفته بود به کف زمین نگاه میکرد که متوجه چیزی شد.گرد و خاک روی زمین به طرز شدیدی بهم ریخته بود.انگار کسی قبلاً آنجا دراز کشیده باشد.لوپین باورش نمیشد که گول خورده باشد.میخواست با صدای بلند بقیه را خبر کند که ناگهان دستی از پشت او را گرفت.لوپین لحظه ای چهره بلاتریکس و چوب دستی اش را دید اما قبل از اینکه بتواند کاری انجام بدهد در سیاهی مطلق فرو رفت...
بلاتریکس بدن بی جان لوپین را به کناری انداخت.وضعیت هنوز بحرانی بود.با ناپدید شدن لوپین مطمئنن همه جای خانه را زیر و رو خواهند کرد.باید هرچه سریع تر ایگور را بر میداشت و از آنجا میرفتدر حالی که طلسم نامرئی کننده را روی لوپین اجرا میکرد ایگور را از زمین بلند کرد و در حالی که به ارامی از اتاق خارج میشد به طرف در خروجی رفت.بلاتریکس با تعجب در یافت که کلبه بسیار بزرگ تر از آن چیزیست که در لحظه اول مشاهده کردند.این نیز جادویی برای گرفتار کردنشان بوده.بلاتریکس در حالی که ایگور را میکشید از جلوی چند اتاق رد شد.صدای همهمه محفلی ها را میشنید.در همان لحظه در خروجی را پیدا کرد.دو نفر جلوی در ایستاده بودند و نگهبانی میدادند.بلاتریکس که از افسون نامرئی کننده خود محفلی ها ایده گرفته بود چوب دستی اش به طرف ماموران گرفت و زمزمه کنان گفت:آواداکداوارا.نور سبز رنگی لحظه ای فضا را فرا گرفت و جسد دو مامور به ارامی بر روی کف اتاق افتاد.بلاتریکس فرصت را تلف نکرد و به سرعت از در خارج شد.
سارا و محفلی های دیگر نیز که نور سبز را دیدند با هیاهو و فریاد به از در خارج شدند و هر جا را که میتوانستند طلسم میکردند اما دیگر دیر شده بود چون بلاتریکس و ایگور از تله فرار کرده بودند.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#8

مده آ مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۹ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۳۲ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
از چاله افتادم تو چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 99
آفلاین
شروع:
دو پیکر شنل پوش موهوم، در زیر نور بی رمق مهتاب زمستانی، آهسته به سمت کلبه ای رهسپار بودند که در میان انبوه درختان به سختی خود را به آنها می نمایاند. هر دو چوبدستیهایشان را به جلو نشانه گرفته بودند تا در صورت هر گونه ناامنی از خود دفاع کنند و با گامهایی مصمم اما هماهنگ، به هدفشان نزدیک میشدند. سرانجام یکی از شنل پوشان در زیر درختی نزدیک خانه متوقف شد و کلاه شنلش را از سر انداخت:
_ این کار باید سریع و بدون سروصدا انجام بشه، پس بدون هیچ معطلی طلسمتو شلیک می کنی. احتمالا دو نفر بیشتر نیستن، یه نفر برای من، یکی برای تو. بهتره اول تو کارتو شروع کنی بلاتریکس.
با پایین افتادن دومین کلاه، گیسوان مشکی زنی نمایان شد که چهره ای خشن اما جوان داشت. بلاتریکس چوبدستیش را به سمت کلبه نشانه گرفت و مشغول اجرای وردی شد که با به زبان آوردن آن، هاله ای سبز پیرامون اقامتگاه چوبین را فرا میگرفت. پس از مدتی نه چندان طولانی، بلاتریکس چوبدستیش را پایین آورد:
_ عجیبه، اما ظاهرا که امنه و هیچ طلسم حفاظتی روش اجرا نشده. ظاهرا دامبل پیر از اهمیت این دو نفر برای لرد بی خبره، ایگور.
_خب، پس برای کشتن آماده باش!
لحظه ای بعد، هر دو روبروی درب کلبه ایستاده بودند. ایگور بدون هیچ هشدار قبلی، با اجرای وردی درب کلبه را منفجر کرد و هر دو بی معطلی داخل شدند. با چوبدستیهای بالا گرفته آماده ی شلیک کردن بودند، اما چیزی که آنها را متعجب کرد این بود که ظاهرا وارد خانه ای خالی شده بودند.
بلاتریکس با صدایی آهسته گفت: امکان نداره اینجا نباشن...مخفیگاهشون همین جاست!
_مطمئن بودم سوروس نمیتونه مثل آدم از محفلیا جاسوسی کنه! از گردوخاک اینجا معلومه که یکی دو ماه خالی بوده!
هر دو مرگخوار ولدمورت به آرامی شروع به قدم زدن در کلبه کردند. بلا به سمت اتاقی در ضلع شرقی خانه به راه افتاد. همه ی نشانه ها حاکی از غیر مسکونی بودن کلبه در مدتهای اخیر بود. بلاتریکس با ناامیدی و ترس از مجازات لرد سیاه، بیهوده به اطراف نگاه میکرد تا شاید شاهد کلیدی برای گشودن راز فریبی مخفی باشد. در همین فکرها بود که ناگهان چشمش به چیزی افتاد: یک قطره خون، روی میز و در نزدیکی کارد به چشم می خورد. بلاتریکس انگشتش را به آرامی روی میز کشید. خون هنوز تازه بود. به یاد افسونی افتاد که با آن میشد روی سطوح مختلف گرد و خاک قرار داد....اه!چقدر احمق بود! آنها در تله افتاده بودند!
بلاتریکس با نگرانی برگشت:
_ایگور!!!!!!
اما جوابی نشنید. با عجله به سمت دیگر اتاق رفت. برای اولین بار در آن شب احساس وحشت میکرد. ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و باعث شد تعادلش را از دست بدهد. نگاهی به پایین انداخت، بدن خونین ایگور در زیر پاهایش بود! بلاتریکس با شنیدن صدای خش خشی سرش را برگرداند. بیشتر از هر وقت دیگری، دستگیری خودش را نزدیک می دید...


تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است...
ای به فدای چشم تو...کوفت! مگه مرض داری نیگا می کنی؟!


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۶
#7

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
مـاگـل
پیام: 789
آفلاین
پایان
رودولف چوبش را به طرف گرامافون نشانه گرف و با صدایی ارام وردی را زمرمه کرد.چند لحظه هیچ اتفاقی نیوفتاد.
تئودور با خنده گفت:کار تو نیست رودولف تو رو چه به طلسم
اما در همین لحظه از نوک چوب رودولف نوری زرد رنگ بیرون زد و به طرف گرامافون روانه شد.و با برخورد به گرامافون صدای گرامافون کم کم کمتر شد.
رودولف با پوزخند گفت:چی شد تئو من که این کاره نبودم
ایوان با خوش حالی گفت :ایول رودولف حالا این صداش قطع میشه
رودولف گفت:نه قطع نمیشه و لی صداش خیلی کم میشه به طوری که دیگه ازارمون نمیده.و ما میتونیم بریم و راحت بخوابیم
کل برو بچ اسلی به طرف خوابگاه خود حرکت کردند و ایگور را به حال خودش گذاشتند.ایگور همچنان حرکات موزون اجرا میکرد اما ملایم تر.
ایوان با خستگی به طرف تختش می رفت و در همین موقع گفت:بابا اگه این رودولف نبود کار هممون ساخته بود من که خوابم نمی برد. تو چی بلیز؟
بلیز با خواب الودگی گفت:منم نمیتونــــــــســــــــــــــــتــــــــم!
و در همین حال به خوب رفت.و ایوان هم روی تخت ولو شد و به خوب عمیقی رفت.


گزیده ای از برداشتهایم...
جوانا کاتلین رولینگ،بعد از نوشتن کتاب هری پاتر و Ø


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۶
#6

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
شروع:

بلیز خسته و کوفته از یک روز مزخرف به تخت رفته بود تا حداقل اندکی بخوابد.اما روز بد تبدیل به شب بد شده بود و سر درد فرصتی برای خواب به او نمیداد.همان طور که به پشت دراز کشیده بود و لکه های ناشی از سوختگی سقف پارچه ای تختش را میشمرد ناگهان صدایی او را از جا پراند.
با عجله از روی تخت بلند شد و به اطراف نگاه کرد.سایرین نیز بیدار شده بودند و گیج و خواب آلود در تخت هایشان نشسته بودند.ایوان در حالی که خمیازه میکشید گفت:چی شده بچه ها؟پارتی گرفتیم؟
تئودور که در تاریکی جایی را نمیدید میخواست از روی تخت بلند شود ولی به دلیل عجله زیاد به ستون تخت خورد با با سر روی زمین افتاد!همان طور ک سرش را میمالید از روی زمین بلند شد و گفت:ببینم من درست میشنوم،یه نفر داره نصفه مرلین منسون گوش میده؟!
بلیز که خستگی اش با سردرد مخلوط شده بود گفت:به جای این حرفا بریم بیرون ببینیم چه خبره.
همه به دنبال بلیز از اتاق خارج شدند.در راهرو با لشکری از اسلیترینی های خواب آلود برخورد کردند که تلو تلو خوران به طرف تالار میرفتند.بلاتریکس که به شدت عصبانی بود گفت:هر کی این شوخی مسخره رو راه انداخته باشه تیکه تیکه میکنم!
وقتی همه به تالار رسیدند ایگور را دیدند که بر روی گرامافون جادویی تالار یک صفحه از آثار مرلین منسون را گذاشته و با علاقه مشغول هد زدن است!!!!
بلیز چشمانش را مالید و گفت: این چرا اینجوری شده؟
ایوان جلو رفت و چند بار به سر و صورت ایگور کوبید!ولی ایگور متوجه هیچ چیز نمیشد و همچنان به هد زدن ادامه میداد!
بلاتریکس دستش را به پیشانی اش کوبید و گفت:فهمیدم چش شده.داره تو خواب راه میره.
تئودور با تعجب گفت:مطمئنی داره توی خواب راه میره؟فعلاً که داره میرقصه!
ایوان خمیازه ای کشید و گفت:حالا کسی بلده از خواب بیدارش کنه؟من که علاقه ندارم تا صبح مرلین منسون گوش بدم!
رودولف گفت:خوب اگه نمیخوای گوش کنی گرامافون رو خاموش کن آی کیو جان!
بلیز سرش را تکان داد و گفت:نه،نباید گرامافون رو خاموش کنیم.ممکنه خطر ناک باشه.یا باید بیدارش کنیم یا بذاریم اهنگ تموم بشه.البته تا صبح که خودش بیدار بشه هم میتونیم صبر کنیم!
ایوان نگاهی به صفحه گرامافون انداخت و گفت:خوب بهتره یکی از اون دوتا راه رو انتخاب کنیم.چون این صفحه ام پی تریه،از اولین عطسه تا آخرین آهنگ این یارو خواننده هه رو داره!جمعاً هزار ساعت آهنگه!
بلیز: کسی بلده چطوری بیدارش کنه؟؟!!
رودولف در حالی که آستین هاش رو بالا میزد گفت:همه برن کنار.الان خودم بیدارش میکنم!!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#5

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
پایان

پس از آماده کردن غذای اصلی برای چهارشنبه سوری یعنی مشنگ های منفجره ، اسلی ها به سراغ چاشنی ها رفتند و در پی خرید مواد منفجره مشنگی برآمدند .
ایگور ، رابستن و رودولف ( علافان جامعه ) وظیفه ی تهیه ی این مواد را بر عهده گرفتند .
روزی که هر سه در حال قدم زند در خیابان مشنگی هستند .
ــ هوی آقایون! عاشقید این طوری راه می رید وسط خیابون ؟
ــ مرتیکه های الاغ بیاین کنار ، خیابونه ها ناسلامتی .
ــ آقا بیا کنار دیگه ! چقدر شما بی فرهنگ و چیز هستید ای بووووق!
رابستن : این مشنگ ها چقدر کلنگن .
ایگور : هی بچه ها اون جارو .
رودولف : کجا رو ؟
ایگور : همون دو تا پسره رو دیگه ...سوار این دوچرخه مشنگی ها هستن .
رودولف : رویت شد .
هر سه نفر به سمت دو دوچرخه سوار نزدیک شدند . رابستن توانست سه ترقه ی سوتی را که از فرمان دوچرخه آویزان بود ببیند .
رابستن : هی بچه ها وایستین یه لحظه . بچه ها هم که اندکی هالیدی بدن خیلی راحت حرف گوش کردن و وایستادن .
بچه مشنگ ها :
رابستن ترقه جلوی فرمان را برداشت و در حالی که بهش خیره شده بود شروع کرده به ارزشی بازی : چه قشنگه این ترقه ...از کجا خریدی ، چند خریدی ...
بچه ها هم تمام و کمال به سوالات رابستن جواب دادند . رابستن رویش را از بچه ها برگرداند و ترقه ها رو چپوند تو جیبش .
یکی از بچه مشنگ ها : آقا ترقه مونو بده
ایگور : ترقه ؟ تو ترقه به بچه های مردم می فروشی ؟
شپلخ!
ایگور زد توی گوش بچه و انداختش پایین از دوچرخه . بچه ی دومی : کمک ! کمک ! دزد ! چاقو کشی ! بی ناموسی ! کمک !
در همین لحظه رودولف پلاستیکی پر از ترقه را از از بچه مشنگه کف رفت .
شپلخ !
این بار بقال محله بود که به کوچه آمده وزده بود تو گوش رودولف ، مرد بقال که دارای سبیل های کلفت وارزشی بود با عصبانیت گفت : خجالت نمی کشید به خاطر چار تومن ترقه بچه ی مردم رو کتک می زنید ؟ چقدر فرهنگتون پایینه آخه .سپس پلاستیک ترقه ها رو گرفت و به بچه ها پس داد .
دو کودک در حالی که اشک خود را پا ک می کردند از بقال تشکر کردند وبه آرامی به راه افتادند ، بقاله هم عین دسته کلنگ واستاده بود و اسلی ها رو می پایید و به علت سرما خوردگی مرتب عطسه می کرد .
ملت اسلی جرات تکون خوردن نداشتند :
سرانجام که کودکان دوچرخه سوار به نقطه ی کوچکی تبدیل شدند بقال اونا رو تنها گذاشت ، به محض رفتن بقال رابستن چوبدستیش رو به سمت دوچرخه ها گرفت و گفت : شپلخیوس !
دو دوچرخه روی زمین افتاد ، هر سه نفر با سرعت به آن مکان آپارات نمودند و دوباره پلاستیک ارقه هارو کف رفته وبه تالار عمومی هجرت فرمودند .

زمان : شب قبل از چهار شنبه سوری .
مکان : تالار عمومی اسلایترین .
موسیقی متن : صدای بلند تلویزیون و فیلم ماگلی اره 3 !
بلا در حال مشاهده های صحنه های هیجان انگیز این فیلم به رابستن می فرماید : برو یه سر به اون مشنگ ها بزن .
رابستن : من نمی رم به اون شوهرت بگو خواهرم .
بلا با لحن تهدید آمیز : اولا من خواهرت نیستم ، زن داداشتم ، دوما رودولف جونم کلی ظرف شسته و خسته س .
رابستن : به ایگور بگو .
ــ داره ریشاشو با تیغ ژیلت می زنه .
ــ بلیز چی ؟
ــ رفته لالا .
ــ سیبل چطور ؟
ــ داره به بلاتروف غذا می ده .
ــ ایوان چ...
بلاتریکس با صدای بلند در حالی که از جرو بحث با رابستن خسته شده : اگه می ترسی بگو می ترسم دیگه چرا جفنگ می گی ؟
رابستن پا می شه تا بره به مشنگ های منفجره سر بزنه و از اون جایی که سرماخورده بود نمی تونست نام ورد لوموس رو مثل بچه آدم بگه و در نتیجه مجبور شد با کبریت بره به زیر زمین تالار و به مواد منفجره سر بزنه .
رابستن داشت از پله ها پایین می رفت که آتش کبریت خاموش شد و در همان حال توی تاریکی کبریت دیگری روشن نمود و به راه خویش ادامه داد تا به دیگی رسید که گوی های نورانی داخلش بودند در همین لحظه کبریت از دستش میفته و صحنه اسلوموشن میشه :
رابستن به ترتیب این شکلک ها رو تجربه می کنه: :no:
کبریت هم به آرامی به داخل دیگ میفته و....فوقع ما وقع !

روز بعد در گوشه ای از روزنامه :
جوان ناکام و متدین وخوش برخوردی از ولایت اسلی به جهان باقی پیوست . وی طبق گزارشی که لحظاتی قلب از مرگش با ما انجام داد ، بلاتریکس را عامل مرگ خویش خواند !
روحش شاد ویادش گرامی باد .
بلیز : اه اه...یه ماه تدارکات ما برای چهار شنبه سوری رو به باد داد .


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۶:۳۸:۴۶



Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵
#4

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
موضوع:چهارشنبه سوري اسلايتريني
قسمت اول!!!
---------------------------------------------
ازيك ماه مانده به روز چهارشنبه سوري ملت ارزشي هاگوارتز مشغول فراهم كردن مقدمات اين جشن سنتي بودند...مردمان درحال تدارك هيزم جهت آتش براي پريدن بودند ومردم خسته گروههاي ديگرمدرسه بطور مستمر درحال تدارك فشفشه براي سوزاندن...البته مردم اسلي خيلي شديدتر در تدارك فشفشه براي مراسم بودند ولي خوب اصولا فشفشه هاهيچ دوست ندارند درشب چهارشنبه سوري سوزانده شوند ولي ازآنجايي كه مادرنزائيده جانداري راكه در برابر گل گوشتخوار ومانتي مقاومت كنند بنابراين فشفشه ها به تالار آورده شده وتوسط برادران ايگور وتوماس بسته بندي ميشدند تااينكه پشمك اعلام كرد بسته بندي كردن فشفشه زنده ممنوع است ودستور داد همه فشفشه هاي زنده از بسته بندي خارج وبه خانه هايشان فرستاده شوند ولي ازآنجايي كه حرف اسلي جماعت يكي است تعداد زيادي از فشفشه ها به طرز غريبي گم شدند!!!
------حياط مدرسه/ساعت 4صبح:
يك عده موجود مشكوك درحال حمل جعبه اي هستند كه رويش ازاين علامتهاي بامزه دارد كه مانتي خيلي دوست دارد وبه نشانه مواد راديواكتيواست!!!
اين سه نفر رداهاي مشكي خيلي مشكوكي بتن كرده اند وبا احتياط جعبه رابه سمت زيرزمين هاگوارتز حمل ميكنند...بعدازچندثانيه آنها از نظرها پنهان ميشوند...اين افراد كه بودند؟براي چه به زيرزمين هاگوارتز رفته بودند؟
***پيامهاي بازرگاني ميان برنامه***
بلاتريكس در اتاق پذيرايي خانه شان مشغول خواندن مجله اي درمورد چگونگي ايراد خشانت درمورد همسر است وخيلي سرش شلوغ است،رودولف در آشپزخانه مشغول شستن ظرفهااست...ناگهان رودولف دستكش ظرفشويي راميكوبد روي سينك ظرفشويي وبايك حالتي!!!! به بلاميگويد:
-ديگه جام اينجانيست!!!
-
-بجان خودم جام اينجانيست!!!
-
رودولف درحالي كه سعي ميكند از زيرنگاه پرخشانت بلاتريكس فرار كند مورد اصابت يك عدد گلوله بازوكا قرار ميگيرد!!!
صحنه بعدي رودولف رانشان ميدهد بايك عدد چشم كبود كه درحال شستن ظرفهاست:
-حالا جات اينجاست!!!
(بازوكاي طلايي...محصولي جديد براي ايجاد جمعي گرم وصميمي درخانواده...بازوكا طلايي رااز نمايندگي هاي مطمئن بخواهيد!!!)
***پايان پيامهاي بازرگاني***
دوربين بصورت ارزشي وارد زيرزمين ميشود،همان عده مشكوك حالا رداهاي مشكي خود رادرآورده اند ومشغول انجام كارهاي خطرناك هستند،انها رودولف و بليز و رابستن هستند!!!
رودولف درحال خالي كردن محموله پلوتونيمي است كه از هاگزميد خريده است و بليز مشغول آماده ديگ آماده سازي است...رابستن هم مشغول چك كردن موادي است كه براي ساختن مواد منفجره براي روز چهارشنبه سوري لازم است:
-فيتيله،ملاقه براي هم زدن مواد،مشنگ براي امتحان كردن مواد،
آب معدني براي وقتي تشنه شديم،پلوتونيوم،اكليل وسرنج،كبريت براي خنده،مواد هسته اي خيلي خطرناك،شارژر موبايل براي موبايل رودولف كه بلاتريكس نياد تيكه تيكه بفرمايد مارا ونمك وفلفل به ميزان لازم...همه چيز آماده است؟
رودولف:
بليز ديگ راروي زمين ميگذارد وبعد مشنگهاي مربوطه راوادار ميكند پلوتونيومهارادرون ديگ بريزند وبعد رودولف با بيل اكليل سرنج هارا داخل ديگ ميريزد و رابستن مشغول هم زدن موارد لازم ميشود...دراين بين بليز هرازگاهي مقداري نمك وفلفل به ميزان لازم به مواد اضافه ميكند:
-بچه ها فكركنم يك مشكلي وحود دارد...مشنگها عين لامپ 2000 روشن شده اند!!!
مشنگها:
مردمان مهربان اسلي:
مردمان مهربان اسلي زيرنور مشنگها مشغول بهم زدن مواد ميشوند وبالاخره بعدازساعتها تلاش هرسه به هم لبخند ميزنند...يك سيني پراز گوي هاي درخشان وخطرناك براي روز چهارشنبه سوري آماده شده است...


خداوند رسما به ملت رحم كند


بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۸۵
#3

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
پایان

در همین لحظه بلیز زابینی که پشت تخت قایم شده بود, در کمال انزجار دندون مصنوعی آلبوس رو از کنار تخت ورمیداره و برای اینکه آلبوس حرفش رو ادامه نده پرتش میکنه طرف مینروا
مینروا:این دیگه چی بود؟کی اینکارو کرد؟اوووو....تو دندون مصنوعی استفاده میکنی آلبوس؟نمیدونستم!!!
آلبوس:
آلبوس به در ودیوار نگاه میندازه و تو دلش میگه : ای تف به این شانس .
بعد شروع میکنه به صحبت : عزیزم می دونی ...من یه مدت بود که می خواستم این نکته رو بهت بگم .
مینروا تو دلش : ای جونت بالا بیاد بگو دیگه مرگ مادرت . یه عمره بی شوهر موندم بالاخره باید یکی باشه تا کتکش بزنم .
دامبل لحظه ای مکث میکنه و به مینروا نگاه می کنه و بعد شمع و برگ های گل رز که روی میز ریخته چشم می دوزه اما تا دامبل میاد حرف از ازدواج بزنه بلاترکیس از توی کمدی که توش قایم شده بوده یه جادو میفرسته توی موهای دامبل و کلاه گیسش پرواز میکنه واز پنجره میفته بیرون .
مینروا : ایووووو ! تو کلاه گیس هم سرت میذاری ؟
آلبوس با دست پاچگی یه کپه از ریشش میکنه و میذاره روی سرش و در حالی که به بخت خودش لعنت میفرسته با من و من میگه : ببین عزیزم ...اصلا در یک زندگی این چیزا مهم نیستش ...مهم صفا و صمیمیت وعشقه که باقی می مونه نه این کلاه گیس فانی .
مینروا :
آلبوس با شهامت صداشو بلند میکنه : اجازه هست حرفمو بزنم ؟
مینروا : البته .
آلبوس : حقیقتش من می خواستم از شما درخواست ...
گرمپ !
توضبح : مانتی به دستور مادرش جلو و از صندلی آلبوس بالا رفته و داشت با ناخن به طرز ارزشیوسی روی صورت دامبل می کشید.
مینروا : ههههههه...صبر کن ببینم ...آلبوس تو پنکک می زنی ؟
آلبوس :
مانتی که داره از سرو کول آلبوس بالا میره می گه : سلام بابا .
مینروا : بچه هم داری !
آلبوس در حالی کمه سعی میکنه گوشش رو از معرض دیدد دندان های زیبای مانتی دور نگه داره با لرز میگه : والا این بچه ی خودم نیستش ...از پرورشگاه آوردمش...دیدم بی سرپرسته , بی خانمانه , بی پدر و مادره , گفتم بیارمش بزرگش کنم ....می بینی من چه قلب رئوفی دارم ؟
مینروا از روی صندلی بلند میشه و در حالی که انگار نه انگار چیزی از حرف های آلبوس شنیده آستیناشو بالا میده و نگاه مرگببارانه ای نثار آلبوس میکنه به این معنا : تو ای دامبل حقیر چگونه بر خود جرات دادی مرا مچل خویشتن بفرمایی ؟
اما آلبوس با نگاه ملتمسانه ای بدین معنا به مینروا نگریست : ای مینروا ی عظیم الشان . من غلط کردم , بوق خوردم شما از ما درگذر .
در همین لحظه رابستن با یه طلسم پایه های صندلی رو میشکنه ودامبل میخوره زمین . مینروا نگاه نفرت باری به دامبل میندازه : یا دامبل ! شهادتین را بخوان که عجلت فرارسیده .
و همچنان بحث های نگاهی ادامه دارد . دامبل با نگاه : آیا تو عزرائیلی و خودت را به جای مینروا جا زدی و می خواستی بر من قالب شوی ؟
مینروا با نگاه شیطانی : من خواهر اویم ابله !
آلبوس که میبینه چاره نداره میگه : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ...خداوندا گناهان مرا ببخشای و مرا در بهشت محشور بفرما.
بوم گرمپ درووووپس کلنگ !
مانتی : چه خوشمزه س ! غذا به این باحالی تو عمرم نخورده بودم .
بدین ترتیب بروبچز اسلی شاد وخندان به تالار بازگشتند و تا ابد به زندگی خوش خویش ادامه دادند .

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید .


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۸ ۲۲:۰۵:۵۶
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۸ ۲۲:۱۷:۰۴



Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۵
#2

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
مـاگـل
پیام: 150
آفلاین
شروع:
ساعت دو بعد از نیمه شب بود.بلاتریکس لسترنج در تالار عمومی روی یکی از مبل های کنار شومینه نشسته بود و داشت کتاب جادوهای سال 2007 رو میخوند تا ببینه جادوی سیاه به درد بخوری توش پیدا میشه یا نه.سیبل تریلانی هم علارغم نگاه های عصبانی بلاتریکس لسترنج تو تالار پشت میز نشسته بود و به شارا زل زده بود و هر از گاهی صداهای عجیب و غریبی مثل "اوووو" "آوووو" "ماااااا" ازش بلند میشد و هر دفعه که از این صداها در میاورد بلاتریکس سرشو از رو کتاب بلند میکرد و با خشانت تمام بهش زل میزد
سیبل:آآآآووووووو
بلاتریکس:
سیبل:مااااااااااااااااااااااااااااا
بلاتریکس:چه مرگته آخه....پاشو زود برو اتاقت بخواب....زود....سریع....چشمم نمیخواد بیشتر از این تحملت کنه
سیبل تریلانی در کمال ناراحتی در حالیکه سرشو پایین انداخته و لب و لوچه اش آویزون شده بلند میشه و به طرف خوابگاه میره...جلوی در خوابگاه توقف میکنه و برمیگرده
سیبل:من فقط میخواستم ببینم آخر بحثشون به کجا میرسه
بلا:آخر کدوم بحث؟
سیبل تریلانی برمیگرده و روی یکی از مبل های روبروی بلا ولو میشه:
- راستش الان که داشتم از گوی بلورینم اطراف رو نگاه میکردم یهو چشمم افتاد به دامبلدور و هگرید که توی حیاط هاگوارتز داشتن حرف میزدن
بلا:خب؟
سیبل:دامبلدور به هگرید میگفت که امشب قراره به مینروا مک گونگال پیشنهاد ازدواج بده تا در آینده صاحب آلبوس ها و مینرواهای کوچولو بشن!!!
بلا:کدوم آینده؟!!!!!!!!!
سیبل:امشب قراره تو اتاق آلبوس زیر نور شمع مینروا و آلبوس یه شام رومانتیک بخورن تا آلبوس پیشنهاد ازدواج بده به مینروا!!!
بلا:هوووم.....که اینطور.....اگه من گذاشتم آلبوس این پیشنهاد رو به مینروا بده بلاتریکس نیستم!!!یه آلبوس کمه حالا میخواد تولید نسل هم بکنه?!!!...زودباش سیبل....برو بر و بچز رو بیدار کن ماموریت داریم...بگو همه جمع بشن جلو حفره شرارت....
---------------------------------------------------------------------------
ده دقیقه بعد:
همه اعضای اتحاد اسلیترین و اسلیترینی ها جلوی حفره شرارت ایستادن...بلیز زابینی به شدت خمیازه میکشه و کلاه پشمی خوابش رو رو سرش درست میکنه...چشمای رودولف کاملا بسته اس و هی اسم بلاتریکس رو تکرار میکنه...انگار هنوز بیدار نشده...آرامینتا به یه دستش لباس خوای بلندش رو گرفته و با دست دیگش سعی میکنه موهاشو ببنده....ایوان هم شاد و شنگول انگار که یه خواب کامل کرده گوش به زنگ و لبخند بر لب ایستاده
بلاتریکس قضیه ی پیشنهاد ازدواج رو براشون توضیح میده و همه به اتفاق هم از طریق حفره وارد اتاق آلبوس دامبلدور میشن و هر کدوم یه گوشه قایم میشن....
چند لحظه بعد مینروا با یه لباس خواب بلند در حالیکه به شدت سورپرایز شده دست در دست آلبوس وارد اتاق میشه و با دیدن میز شام و شمع های قرمز چشماش پر از اشک میشه و لبخند میزنه.....پشت میز میشینن و شروع به شام خوردن میکنن
مینروا:خیلی رومانتیکی آلبوس....واقعا متشکرم!!
آلبوس:قابل تو رو نداره مینروا جان....راستش امشب دعوتت کردم اینجا تا یه چیزی رو بهت بگم....راستش من مدتیه که از تو خیلی...
در همین لحظه بلیز زابینی که پشت تخت قایم شده بود, در کمال انزجار دندون مصنوعی آلبوس رو از کنار تخت ورمیداره و برای اینکه آلبوس حرفش رو ادامه نده پرتش میکنه طرف مینروا
مینروا:این دیگه چی بود؟کی اینکارو کرد؟اوووو....تو دندون مصنوعی استفاده میکنی آلبوس؟نمیدونستم!!!
آلبوس:


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.