هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
مـاگـل
پیام: 265
آفلاین
- در شکم یکی از آنها؟
- آخ جووون. جراحی.

لاکریتا که حالا دوباره با آن موجودات کریه المنظر درگیر شده بود گفت:
- رز...فعلا باید شکست شون بدیم. انقدر ویبره نرو...کمکم کن.

رز با این حرف لاکریتا کمی خود را جمع و جور کرده و دست از ویبره رفتن کشید و به سوی کمک به لاکریتا شتافت.
گیبن نیز همزمان که با تعدادی از قزمیت ها می جنگید، در بین قفسه های کتابخانه جابجا می شد و به هر موجودی که می رسید، آوادایی نثار آن می کرد.

چند دقیقه که گذشت، صدای جیغ گوش خراش و بلندی از بیرون کتابخانه شنیده شد. به دنبال آن صدای کوبیده شدن چیزی به در کتابخانه آمد. لاکریتا، رز و گیبن به یکدیگر خیره شده بودند و به آن فکر می کردند که چه اتفاقی باعث شده که از بیرون از کتابخانه، صدای جیغ به گوش برسد که ناگهان در از جا کنده شد و سوزان و اسپلمن، همراه با تعدادی قزمیت، با سر به داخل کتابخانه فرود آمدند.
سوزان با موهایی آشفته و صورتی زخمی، از جایش بلند شد و با سرعت به پشت میزی پناه برد.
اسپلمن نیز که وضعیتش دست کمی از سوزان نداشت، فریاد کشان به پشت یکی از قفسه های کتابخانه پناه برد. اما شانس با او یار نبود، چرا که دوباره فریاد کشان از پشت قفسه ها بیرون آمد در حالی که پنج قزمیت به دنبال آن می دویدند و در تکاپوی به دست آوردن وی بودند.

لاکریتا که از وضعیت موجود آشفته شده بود، با خشونت یکی از قزمیت ها را به کناری پرت کرد و گفت:
- اسپلمن. سوزان. چی شده؟ اون قزمیت ها از کجا اومدن؟
اسپلمن که همچنان در حال دویدن و فرار کردن از دست قزمیت ها بود، گفت:
- من نمی دونم. من می خواستم بخوابم که شنیدم از پشت در اتاق یه صداهایی میاد. رفتم سمت در، خواستم در رو باز کنم که شنیدم صدای جیغ اومد. بعد نمی دونم چی شد. فقط می دونم که داشتم با سوزان تو راهرو ها می دویدم و از دست اینا فرار می کردم.

هر چند حرف زدن به این طولانی، آن هم در حال دویدن به دور کتابخانه، غیر ممکن به نظر می آید، اما آدمیزاد است دیگر...
لاکریتا باز هم آشفته بود. خیلی آشفته بود. با همان آشفتگی مذکور، رو به سوزان گفت:
- سوزان...چه اتفاقی افتاد؟






تصویر کوچک شده


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷:۳۴ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
-چیه رز؟ میخوام بخوابم، برو یه جا دیگه ویبره برو.

اعصاب رز با این حرف فلفلی شد. ظرف قدیمی را که گوشه ای افتاده بود برداشت و به اشپزخانه رفت ان را پر اب کرد و نزدیک تخت گیبن اورد.
-بلند نمیشی نه؟

فیییییییش ( )

گیبن جیغ کشان از خواب پرید.
باور کنید وقتی نصف شب یکی مثل رز در حال ویبره رفتن پارچ اب رو صورتتون خالی میکنه و وحشت زده از خواب پا میشید و فریاد میزنید دارم غرق میشم دارم غرق میشم و در حالی که سعی میکنید فرار کنید پاتون به پتو و بالش گیر میکنه و و از لبه ی تخت

بوووم


آره اصلا صحنه ی جالبی نیست.

-رز؟ چرا اینکارو ....

چشم گیبن به کاسه ای در دست رز بود خشک شد.
-با اون ظرف اب ریختی سر من ؟
-اره چطور ؟
-
-خب چی شده ؟
- اون ظرف اب گربه ی لاکریتاس.
-واقعا ؟

رز نگاهی به ظرف انداخت و سریعا ان را به طرفی پرت کرد و دستش را با دستمالی که گوشه ای افتاده بود پاک کرد.

-خب ؟
-خب چی ؟
-برا چی منو بیدار کردی نصف شبی ؟
- اها. وااااای نزدیک بود یادم بره گیبن. ببین من صدای جیغ لاکریتا رو شنیدم، از اون طرف میومد.

در یک شب تاریک که ابر ها جلوی ماه را پوشانده بودند و نور زیادی نبود گیبن و رز به دنبال لاکریتا افتادند. به در کتابخانه رسیدند.رز ارام در را باز کرد و داخل شد گیبن هم به دنبال او، اما داخل کتاب خانه اوضاع انجور که تصور میشد پیش نمیرفت.
موجودات سیاه چهره و چروکی به جان لاکریتا افتاده بودند لاکریتا در حالی که سعی میکرد یکیشان را با دست دور کند موجودی دیگر پای لاکریتا را تا زانو در دهان خود فروکرده بود. همین موقع بود که چشم لاکریتا به رز و گیبن افتاد که به حالت دابل پوکر فیس لاکریتا را تماشا میکردند.

-اوه. سلام بچه ها !
-لاکریتا کمک میخوای ؟
-
-البته که کمک میخوای.

رز و گیبن چوبدستی هایشان را کشیدند و به مقابله با موجودات مو بلند رو سیاه ناخن دراز واه واه واه پرداختند .لاکریتا خودش را از دست زشت صورتی که در حال خوردن پایش بود ازاد کرد و به سمت کتاب رفت.

قدم اول :با قزمیت ها بجنگید و انان را شکست بدهید سپس در شکم یکی از انان کلید رفتن به مرحله ی بعد را خواهید یافت.


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ ۲۰:۱۱:۱۹

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
مـاگـل
پیام: 430
آفلاین
نیو!

بام بام بام...
بام بام بام...

صدای پا به آرامی شنیده میشد و کرم کتاب پیر که تقریبا همسن کنت دراکولا بود و فعلا قصد مردن نداشت، مشغول جابه جا کردن کتاب های موریانه خورده کتابخانه بود. اینجا هافلپاف، تالار سخت کوشان بود و برخلاف چیزی که انتظار دارید تنها تلاش بی نظیرشان در کارهای مختلف، درست کردن دردسرهای عظیم بود. شاید برای همین هم اگر سالی به دوازده ماه کسی به خودش زحمت باز کردن لای یکی از کتاب هارا میداد، به جای کمک به نرخ کتاب خوانی در سطح جامعه، جامعه را به آشوب میکشید و دولت دستور میداد همه کتاب هارا بسوزانند و خاکسترهایشان را هم با جوهر نمک از بین ببرند و بقایا را به آفریقا منتقل کرده و زیر خاک دفن کنند و سپس، همین باعث قحطی در آفریقا و شیوع بیماری های خطرناک میشد...بله!ننه هلگا زنی آینده نگر بود که در وصیت نامه اش ذکر کرده بود هافلپافی ها هرگز کتاب نخوانند و دست به کتابخانه عتیقه او نزنند. با این وجود همیشه فرزندان فضول و کنجکاوی وجود دارند که چاره کارشان یک کتک جانانه باشد
-اوه...چه خاکی گرفته!

لاکرتیا بلک، با حس فضولی بی نظیرش کتاب خاک گرفته و سنگینی را برداشت و به عنوان آن خیره شد."سرزمین وحشی"
شاید اگر یک ریونکلاوی چینین کتابی را میدید آن را کنار میگذاشت و به سراغ نمونه سوالات کلمچی میرفت اما برای یک هافلپافی که یک عمر در کنار ملت سرزمین بیناموسی سر کرده است، سرزمین وحشی هم میتوانست هیجان انگیز باشد.
لاکرتیا کتاب قطور و قدیمی را باز کرد و بعد از توجه به پنجه های پفکی روی صفحه اول، به سراغ دست خط خرچنگ قورباغه یک امانتدار نالایق رفت و زمزمه کرد:
هشدار!این یک اخطار جدیست...برای زنده ماندن این کتاب را نخوانید!
اگر بازی را شروع کنید تا آخر باید برای زندگی بجنگید!


دخترک بی توجه به اخطار که از نظرش یک شوخی بی مزه بود، ادامه داد:

آوربگ
موجوداتی زشت با صورت های چروک و سیاه و دندان های تیز و زرد و گوش های آویزان که موهای بلند و سفیدشان را در اطراف پریشان میکنند و با آن ها موجودات را به طعمه میندازند...روی شکم میخزند و با لبان عمودیشان لبخند میزنند و صدای نفس های خش دارشان اولین نشانه وجودشان است، آن ها....

-خسخس....هـــــــــــخـــــــــ.....خـــــــ...هــــــــهــــــــهـــــــ....خـــــــــــ...

لاکرتیا به سمت صدا برگشت...اولین نشانه وجود....و فریادی از ترس!
***
ملت!توجه داشته باشید که اعضا برای رفع کردن خطر باید به خوندن کتاب ادامه بدن و تا آخر با موجودات بجنگن...دراین بین ممکن هر اتفاقی بیفته....حتی مرگ، اسیری، گم شدن و هرچیزی که به ذهنتون میرسه


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ ۱۸:۰۷:۰۲
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ ۱۸:۱۱:۰۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۹:۱۱ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از زمین کوییدیچ هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
دیگر هافلیون راهی نداشتند غیر از اینکه از راه باقی مانده بروند!
بالاخره انتونین لب به سخن گشود وگفت:
-بهتره راه بیوفتیم تا هرچه زودتر ازین خراب شده خارج شیم .من که دیگه طاقت ندارم.
اعضای دیگر هافل هم با سر حرف انتونین رو تایید کردند همه از ماندن در اون تونل خسته بودند.
تونل خیلی باریک وتاریک بود.برای همین انتونین جلوی همه حرکت کرد تا به عنوان ناظر بقیه هافلیون راهدایت کنه.
همه ارام پشت سرهم وارد راه شدند وفقط رز مونده بودکه وارد بشود که ناگهان صدای وحشتناکی از راه دیگربلند شد.
رز وینکی را که تازه وارد تونل شده بود صداکرد وینکی هم با مسلسلش بر شانه رودولف که جلویش بود زد.رودولف هم دورا را صدا زد.همه کنار دیوار ریخته شده جمع بودندومنتظر بودند که حادثه ای که در حال رخ دادن بود اتفاق بیافتد .
همه چشم ها به آوار دوخته شده بود .که ناگهان سوراخی در آوار نمایان شده ونور چوبدستی فردی در صورت هافلیون افتاد.
مادام هوچ چوب دستی اش را پایین آورد وچوب جارویش را اززمین برداشت .رز که از نجاتشان خوشحال بود ویبره کنان گفت:
-مادام تو مارو نجات دادی !چه جوری مارو پیدا کردی؟
مادام که اماده پرواز بود تازه هافلیون رو دیدوبا تعجب پرسید:
-ااااااا شما اینجایید بچه ها؟کجا بودید تو این مدت؟
بچه ها مختصری از ماجرا را برای مادام تعریف کردندومادام گفت:
-ولی الان انتونین کجاست ؟اونو نمیبینم؟
همه نگاه ها به سمت دورا برگشت او انتو را صدا نکرده بود وخود از تونل تنهایی برگشته بودومعلوم نبود که انتونین الان کجاست و چه کارمیکند؟
-دورا
-دورا تو انتو رواونجا تنها گذاشتی؟
-وای باید مراسمی برای انتونین بگیریم ناظر خوبی بود.
-این چه حرفیه ؟اون نمرده من مطمینم
مادام دوباره حس مدیریتش گل کرد وگفت:
-ما نباید انتو رو تو اون موقعیت تنها بزاریم .اون ناظر ودوست خوب ماست به نظرم باید گروهی روعازم کنیم تابه انتو کمک کنن واونو برگردونن...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
-این بود آرمان های ما واقعن؟

ملت به سمت دریچه ورودی هافل برمیگردن که منبع صداست و دست راست نامریی شون رو سایبون نامریی چشمای نامریی شون می کنن که نور مریی ساطع شده از روشنای دنیای بیرون مردمک نامریی شون رو به درد نیاره و تصویر ضد نور گوینده رو از ورای گرد و غبار و مهی که ممد لطیفی شون فوت می کرد تو صحنه تشخیص میدن. تازه وارد به شکل با ابهت و خفنی وارد میشه، دسته موهاش رو افشون می کنه و با علامت ممد لطیفی شون پروژکتور اونو در هاله ای از نور قرار میده. پیش از اینکه هافلیون ایمان بیارن و دسته دسته رای هاشون رو به صندوق های ...
[تصویر سیاه می شود، ارتباط ما با استودیو قطع شده که به دلیل تلاش همکاران برای ارسال تصویر با کیفیت برای شما عزیزان است! ]
.
.
.
[بله همکارم اشاره می کند که با تاخیر از استودیو پخش خواهیم کرد بقیه ماجرا رو! ! از کمی قبل تر ببینیم:]

تازه وارد به شکل با ابهت و خفنی وارد میشه، دسته ای از موهاش رو افشون می کنه و دریچه شترقی پشت سرش بسته میشه.
ملت:
-
تازه وارد:
-
-
-
-
-
-

در اینجا علاوه بر اینکه ترتیب ملت-تازه وارد از دست نویسنده در رفته، حوصله ی تازه وارد نیز از دست ملت سر رفته و فریاد میزنه:
-کجاست این کمیته استقبال پس؟! کجا قایم شدید شما پدرسوخته ها؟! نازلیچرررررررررررر!!!

نازلیچر از پشت سر اربابش بیرون می پره و دوان دوان به طرف انبار میره تا سریر قدرت بانوش رو (که تفاوت های شگرفی با دستمال قدرت داداش کایکو دارد که در حوصله این متن نیست! )بیاره! الا به اطراف نگاه می کنه و با بدجنسی ابرو بالا میندازه:
-صداتونو شنیدم ور پریده ها! باز من دو روز نبودم همه جا رو به خاک و خون کشیدید؟! یالا بیاین بیرون!

در اینجا هافلیون متوجه میشن که الا در واقع اصلا اونا رو نمی بینه....! ملت یه نگاه به وینکی و مسلسلش می کنن یه نگاه به الا که خب، در ظاهر چیزی جز چوبدستیش همراهش نیست، و خِرَد جمعیشون اونا رو بر این میداره که از آن، به این پناه ببرن!

چندی بعد
الا در حالی که بر سریر قدرت تکیه زده و نازلیچر اونو با ملایمت باد می زنه، حرف رز رو تکرار میکنه:
-به همین سادگی نامریی شدین، آره؟

همه به نشونه تایید سر تکون میدن که تشخیصش برای الا ناشدنیه، در نتیجه وینکی که دست و پا و دهنش رو مهر کرده ن و به یکی از صندلی ها بسته شده صدای اهوم اهوم در میاره! الا پاشو میندازه رو اون یکی پاش و دستاش رو روی زانوش قلاب می کنه:
-و بعد تصمیم گرفتین که برین کلاسا رو به هم بریزین آره؟

در اینجا پیوز که هیچیش به ارواح دیگه نرفته و به لحاظ فیزیکی توانایی اینکه از حالت transparent نامریی تر بشه رو نداشته هیچوقت(که اگه داشت ما هم مثل شما از شر گلوله های جوهریش در امان بودیم!)، به نمایندگی از بقیه لبخند موذیانه ای تحویل الا میده!

الا بادبزن نازلیچر رو به شکل شوریکن به طرف پیوز پرتاب می کنه که از درونش رد میشه و میخوره تو دهن وینکی، و تشر می زنه:
-عقلتونو به کار بندازین بچه ها!می تونیم به جای این مسخره بازی ها، قلعه رو به تسخیر خودمون در بیاریم!


ویرایش شده توسط الادورا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲ ۱۵:۳۵:۳۱



پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۳:۰۳ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده:
وینکی تصمیم میگیره به تنبلی اخیر بچه های هافل خاتمه بده و همه رو مجبور میکنه ورزش صبحگاهی انجام بدن و در کارهای تالار کمک کنن و خودش و رز ناهار را آماده کردند که گویا در ناهار ماده جادویی نامریی کننده ریخته بودند و اعضای تالار در حال محو شدن بودند...


بچه های هافل کاملا محو و نامریی شده بودند...
هوچ: محو شدنم بد نیستا! اینجوری هر وقت گرممون شد میتونیم لباسامونو کلا دربیاریم!
آنتو: ها! مادام راس میگه. پیشنهاد به جایی بود!
دورا: آنتو، خجالت بکش خرس گنده!

در این لحظه صدای شتــــــرخ بلندی به گوش رسید و پیرو آن...
رودولف: کی بود زد تو گوش من؟!
دورا: وای ببخشید. چون محو شدیم نفهمیدم تویی. میخواستم به آنتو شترخ بزنم!
رودولف: منو میزنی؟ الان درستت میکنم!

بوووووومپ....
فرجو: کی با مشت زد تو دهن من؟!
رز: اوووووووخ... کی موهای منو کشید!
آنتو: آآآآآآآخ اونجام!
وینکی: ووووووخ... گوش های وینکی!

در این لحظه وینکی قاطی کرد و تالار را بست به مسلسل و همه خوابیدند روی زمین...
ده دقیقه بعد که خاک ها فرونشست...
هوچ: بچه ها بنظرم محو شدن زیادم بد نیستا! به جای اینکارا میتونیم یواشکی و نامریی بریم توی هاگوارتز بچرخیم. بریم توی تالار خصوصی بقیه گروه ها یا سر کلاس های درس و خرابکاری کنیم و کیف کنیم!
رز: راس میگه!



پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
آنتو اول پرسید:
-خوب بچه ها چه کار کنیم؟بریم یا بمونیم؟

هافلیون دنیای اول سر دوراهی مونده بودند به حرف هلگا گوش می دادند و ابر ها را دنبال کنند ویا نه همن جا بمانند.هافلیون دونیای دوم هم با تعجب به هافلیون اول نگاه می کردند.

تفکر هافلیون تبدیل به تعقل شده بود و کمی دیگه مونده بود تا به تامل تبدیل شود که صدای هلگا همه را از تفکر تعقلی بیرون کشید:

نقل قول:
پس برید دیگه!منتظر چی هستید؟ من که نشانی دادم ، از این واضح تر می خواستید؟


وینکی مسلسل دار نگاهی به ساعت نداشته اش کرد و گفت:
-وقت مون در حال تموم شدنه. من می گم دلمون رو به دریا بزنیم بریم.

همه با پیشنهاد وینکی موافق بودند و می خواستند از آن جا فرار کنند.آنتو با نگرانی گفت:
-باشه بریم ولی یادتون باشه چیزی بر ندارید.

ولی کسی نبود تا حرف او را گوش کند همه به سمت همزاد هایشان رفته بودند.
دورا داشت به آنتو ی دوم شترخ می زد و برایش خط و نشون می کشید که حق نداره با بچه خشن باشه.

وینکی به همزادش طرز کار با مسلسل را یاد می داد ، رودولف نشانی بلا را به رودولف دو می داد تا اگه او را دید خبرش کند ، الا و همزادش در باره ی حقوق جن های با هم صحبت دعوا می کردند ،سارا هم داشت از همزادش ریاضیات یاد می گرفت.

در گوشه ی دوری رز که همیشه دوست داشت سگ داشته باشد و حالا یه فرصت عالی برای سگ پیدا کردن یافته بود بدون توجه به هشدار های هلگا و دور از چشم همه سگ رز دوم را برداشت و درون کیف رز دوم انداخت تا با خود ببرد.

پشت در

هافلیون نفس عمیقی کشیدند بلاخره از دست همزاد های خل و چلشان نجات یافته بودند ولی هنوز داخل راهرو بودند و کمتر از 10 ساعت وقت داشتن تا از توی آن بیرون بیایند.
و البته کسی هم به کیف قهوه ای تازه ی رز شک نکرد!

هافلیون با روحیه ی تجدید شده راه افتادند.هنوز خیلی جلو نرفته بودند که به یک دورا هی (دو راهی) رسیدند.

-شترخ!
-چرا می زنی؟
-چرا دوباره دوراهیه؟
-من چه می دونم؟
-پس چرا ناظر شدی؟
-خو وینکی هم ناظره.از اون بپرس!

رز که به خاطر سگش عقب تر از همه حرکت می کرد به آنها رسید و با ویبره گفت:
-ایول دوراهی! عین قصه ها!

هنوز حرف رز تمام نشده بود که سنگ ها شروع به ریزش کردند و راه سمت راست بسته شد.....




پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲:۴۷ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده:
در انتهای اتاقی در کتابخانه هافلپاف دری باز میشود که اعضای هافلپاف بعد از آن در جهانی موازی سقوط میکنند. در این جهان هر شخص، همزادی دارد که معمولا راه و رسم زندگیش و اخلاقش مخالف او است. در این حین، ناگهان پیامی از هلگا هافلپاف میرسد که میگوید آبراه را دنبال کنید تا از این جهان نجات پیدا کنید...



همه گیج شدند و متوجه اشاره غیر مستقیم هلگا هافلپاف نمیشوند. در همین اثنی...

همزاد رز: بچه ها، شما چقدر بالا پایین میپرید! آروم باشید خب!
رز: من نمیتونم آروم باشم رو ویبره م ناخوداگاه!

همزاد وینکی: بچه ها آروم از خیابون رد بشید! سعی کنید قوانینو رعایت کنید!
وینکی: قوانین کیلو چند است؟ وینکی یه عالمه مسلسل داشت!!

همزاد سارا: آه چه خورشید تابانی! من اصلا خوشم نمیاد بریم یه جا شاعرانه تر باشه!
سارا: دلت میاد؟! آفتاب! درختان! پرندگان...

خلاصه، ملت با همزادهایشان دست به گریبان بودند که دوباره پیامی از هلگا هافلپاف آمد...
همزاد آنتو: بچه! دهه! چقدر وول میخوری!
همزاد دورا:

دورا: شتـــــــــرخ!
آنتو: الان این برا چی بود؟
دورا: برا اینکه همزادت با بچه خشن برخورد میکنه!
آنتو: به من چه خب!

صدای هلگا هافلپاف درون قوری جادویی:
نقل قول:

_ هیـــــس! صحبت نباشه! خوب گوش کنید! آی کیوها! مجبورم بیشتر راهنمایی کنم:
منظور از آبراه الزاما رود و راه آبی نیست! ممکنه غیر مستقیم اشاره کرده باشه! آبراه معنی راه آب هم میده! آب از چه راهی میگذره؟ آب چطور به زمین میرسه؟!


همزاد فرجو:
_ از بارش ابرها!

نقل قول:

_ آفرین! خب بالای سرتونو نگاه کنید!


همه به بالای سرشان نگاه کردند و ابرهایی را دیدند که در امتداد هم بودند و به شکل اشاره درآمده بودند. مشخص بود که باید راهی دنبال کنند که ابرها با اشاره نشان میدادند...

اما نکته جالب این بود که هیچکس نمیدانست صدای داخل قوری خود هلگا هافلپاف است یا همزادش است که ممکن است کاملا با خودش متفاوت باشد!



پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
وینکی مسلسل به طرف مادام و از مادام به سمت رز گرفت و گفت:
-نخیرم نمی شه بشینی همه ی ما وظیفه مون رو انجام دادیم ببین...
و مسلسل را دور تالار تمیز هافل چرخوند.

مادام عطسه ی بلندی کرد و گفت:
-حالانمی شه....اچچچچ فردا بکنم؟ همین الان از کلاس....اچچچچ ....
فرجو همون طور که سرش توی کتابش بود حرف مادام را تصحیح کرد:
-همین الان کار کردن را پیچوندی!

آنتو با ناراحتی رد پای گلی مادام را نشان داد و گفت:
-تازه با کفش هات اینجا رو هم کثیف کردی ، خودم سه ساعت مشغول سابیدنش بودم.

دورا که فرصت را مناسب دید شترقی نثار آنتو کرد و گفت:
-دَدی دَدی من گشنمه!

آنتو گفت:
-رز غذا آمادس؟دخترم گشنشه.
رز شونه هایش رو بالا انداخت و به وینکی که داشت مسلسلش را تمیز می کرد ، اشاره کرد.آنتو صدایش را صاف کرد وگفت:
-جناب ناظر مسلسل به دست! ما ناهار می خواهیم.

مادام هم که دید می تونه با شروع شدن غذا از زیر کار در بره در تاییدحرف آنتو گفت:
-روده بزرگم روده کوچیکمو خورد!
-منم!
-و منم!
-و همچنین منم!

سر میز خصوصی هافلپاف

وینکی همراه با بوقلمون سرخ شده از آشپزخانه بیرون آمد و بوقلمون رو روی میز گذاشت.
هافلیون سر بوقلمون ریختند و پس از چند دقیقه چیزیذ از بوقلمون باقی نماند.
آنتونین یه تکه بزرگ بر داشت و گفت:
- طعم عالیه رز!
بقیه هم با شور و شوق تایید کردندورز در اون طرف میز به این فرمت( )در امد.

بعد از ناهار نوبت به دسر لیمویی(!)رسید.همه مشغول خوردن بودند که صدای جیغ رز در امد:
-دو....دورا!

با فریاد رز همه به سمت دورا برگشتند. دورا کمرنگ شده بود و هیمن طور داشت کمرنگ تر می شد.آنتونین دستش را بالا اورد تا به دورا دست بزند ولی دست او هم کمرنگ بود.
بقیه هم به خود نگاه کردند همه در حال محو شدن بودند!

دورا که حالا به سختی دیده می شد جیغ زد:
-چه تو غذا ریخته بودی رز؟

رز که از ترس ویبره می رفت ، گفت:
-من؟نه من چیزی توش نریختم.

مادام با ترس گفت:
-وینکی نکنه تو ریختی؟

ولی وینکی پیدا نبود.تا چند دقیقه ی بعد هافلیون محو شده بودند...





پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
مـاگـل
پیام: 355
آفلاین
وضعیت اسف باری بود!
هر کسی سعی میکرد با خود دومش ارتباط برقرار کند و اگر دیوانه نمی شد، جزو عجایب بود!

بالاخره سارا از دست رز دو، نجات پیدا کرد. از حل مسایل دشوار لذت می برد اما الان کار مهم تری داشت، پیدا کردن خودش!

-اینی که پیدا می کنم آیندمه یا من وقتی دیونه بشم؟
سارا کلن این رازیرلب زمزمه کرد و ناگهان ایستاد. از چیزی که مقابلش بود تعجب کرد.
-این... این...

سارای دوم جوان بود،قدی بلند داشت و موهایش را دمب اسبی بسته بود، به سارای اول لبخند زد و گفت:
-کوچولو چی می خوای؟

سارای یک یا نوجوان انقدر حواسش پرت خود دومش شده بود که وقت نکرد به کلمه ی کوچولو اعتراض کند.
سارای دو دوباره لبخند زد و گفت:
-چی می خوای؟
-من... من... تو منی!

سارای دو ابرویش را با تعجب بالا برو و گفت:
-چی؟
-اوه خدا تو آینده ی منی!
-چی داری میگی؟
-نگاه کن،نگاه کن چقدرشبیه منی.تو درست شبیه منی فقط بزرگتر و خوشگلتر.

سارای دو جیغی کشید و گفت:
-ایول درست مثل فیلما و کتابا.
-تو چی کاره ای؟
-نویسنده و خواننده!
-واای خدا! تو معروفی؟
-اره ولی توی ماگلا محبوبیتم بیشتره.
-وای خدا من به آرزوم میرسم! یوووهوووو!
-میشه یه کاری نکنی تو این سن؟
-چی؟

سارای دو دهانش رو باز کرد که حرف بزنه که دستی سارا رو ازپشت کشید. دورا بود.
-هی هی! دورا بر کن. موضوع مهمیه! من می خوام از خود آیندم امضا بگیرم!
-بسه سارا! ما وقت نداریم. ما فقط هیجده ساعت وقت داریم!

ناگهان وینکی از سمتی فریاد زد:
-قوری!قوری ننه! ویبره! ویبره!


همین کافی بود تا هافلپافی ها برای دریافت پیام هلگا هافلپاف به سمت قوری هجوم ببرند. قوری تکانی خورد و صدایی از داخل آن آمد:
_بخورید و بیاشامید ولی اسراف... نه چیزه اون واسه یه وخ دیگه بود! خب، الان تو دنیای موازی هستید درسته؟ از اون خارج شید، آب راهو دنبال کنید. آب راه!
در ضمن از این دنیا هیچ چیزی رو با خودتون دنبال نکنید. هیچ چیز! خیلی خطرناکه!
مواظب هم باشید، خیلی ها تو این سفر به خاطر غرور و عدم همکاری جونشونو از دست دادن، تکرار می کنم مواظب هم باشید. اتحاد داشته باشید. غرور رو بذارید کنار. خیلی ها دراین سفر جونشونو از دست دادند.


رز با شنیدن جمله ی آخر، خفیف لرزید. صدا قطع شد و هافلپافیها ساکت و متفکر به قوری نگاه کردند.

رز دوم که حرف های هلگا را شنیده بود گفت:
-آب راه؟ ما اینجا اب راه و رودخونه نداریم!

با این حرف همه متعجب به رز دوم نگاه کردند و ناله ای سر دادند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.