هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۰:۱۷ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸

بتی  بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۲۹ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۴:۳۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸
از بین سؤالام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
در حمام:

ریتا:عجب موشکی!!!!!!!!!!!این که شبیه تخم مرغ رنگیه!ysad:

پیوز:فقط این نوع موشک ها میتونه ما رو برسونه.تازشم جارو آمده مدل حلال ماهی !همه چی داره این شکلی بشه باب!

ریتا :نگو از بوجه ای که بهمون داده بودن برای خرید وسالیل استفاده کردی؟

پیوز:ا...خب...

ریتا :حالا چطوری لوازم آرایش بخرم؟

پیوز خواست چیزی بگه که ملت هافلی آمدن تو حموم.

سپتی :چرا مردم آزاری می کنی با ریتا چی کار کردی؟

پیوز خواست چیزی بگه گه سپتی مهلت نداد.

سپتی:نمی خواد چیزی بگی خودم فهمیدم به خاطر آسپه ؟

ریتا :نخیرم به خاطر بودجس.حالا لوازم آرایش رو چی کار کنم؟؟؟

بتی:خودم یه بسته جدید خریدم همش رو می دم به تو گریه نکن.

ریتا:

زاخاریس:این همه زحمت برای این موشک کشیدیم آخرم بحث کشیده شد به لوازم آرایش.

سپتی : این چرا نارنجیه ؟چرا هیچ تزیینی نداره؟

پیوز: جنس رنگا بد بود.(پیوز درباره ی سوتی کوررنگی چیزی نگفت.)

سپتی:بتی خواهشا برو از توی خوابگاه چمدون زرد رو بیار.چرا نمیری؟ گفتم که خواهش!

بتی:کدوم چمدون زرده؟ 52 چمدون زرد داری که همشون تو خوابگاه و سالن اصلی هافل گذاشتیشون.(خارج رول : در واقعیت هم ما همیشه ما به خاطر سپتی پول اضافه بار می دیم.)

سپتی:خب اونی که بهش پاپیون خال خالی وصله دیگه .

دقایقی بعد...

چمدونی زرد رنگ که تمام پر از رنگ با مارک ها ی متفاوت بود بر روی زمین بود.

سپتی:خب پسرا،سلیقه ی شما رو دیدیم.حالا دیگه کارو بسپرید به ما .

و در عرض چند ثانیه بتی و سپتی اونارو انداختند بیرون.

دوساعت بعد...

پیوز:حالا من رو میندازین بیرون! و درو دیوارو جادو می کنین که من نتونم بیام تو!یک حسابی ازتون برسم من ناظرم! اگر بخوام می تونم بندازمتون بیرون!من...

ریتا از داخل حمام :اگر زیاد غر غر نکنی الان تموم می شه.

چهار ساعت بعد...

پیوز:دخترا تخفیف بدید . الاناست که مدت قفل ساعتی تموم شه.اون وقت همه می ریزن این جا زود باشین.

ریتا:اون وقت آسپم میاد.

زاخاریس :اون وقت همشون میان و اون تخمه مرغی رو که شما دارین الان رنگ می کنین رو به راحتی میشکنن.

ریتا:ولی...

سپتی:کار تموم شد.طلسم ها رو بر داشتم،بیاین تو.

در همان لحظه قفل در باز شد و پسرای هافلی( البته آن هایی که تو تالار بودند وارد حمام شدند).

سپتی:گفتم اگر رفتیم یه سیاره دیگه و فضایی ها ما رو دیدن از زمینمون تصویر قشنگی رو داشته باشن.

پیوز:می گم برات یه دفتر نقاشی بخرم بهتر نیست.خیلی قشنگه ولی این سفینس و ...

سپتی:

بقیه دختر(به جز بتی چون او در آن موقع مثل آواتر قبلیش در تمام مدت به دیوار تکیه داده و یا به بچه ها رنگ ها رو می رسانده):

پیوز:از سرش هم زیاده.

زاخاریس:حالا می تونیم بریم ؟ده دقیقه دیگه مدت قفل ساعتی تموم می شه!

به همین ترتیب همه ی هافلی ها (البته اونایی که بودند)به داخل سفینه رفتند و یکی از دیوار های حمام بلند شد و سفینه از حمام هافل خارج گشت و بعد از رفتن آن ها دیوار به حالت عادی بر گشت.
....
_____________________________________

پ.ن:اگر اسمتون رو به کار بردم وشما دوست ندارین به من زودتربگین این پست رو بردارم .
به هر حال اولیش تو تالاره دیگه .
چون چند روزه ما به خاطر عید پاک تعطیلیم تخم مرغ رنگی و هم آوردم وسط .

نقدیوس


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۵ ۲۳:۴۲:۲۲
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۸ ۱۲:۲۵:۳۷

این شناسه رو دوست داشتم . امیدوارم همه از این شناسه خاطره خوبی به یاد داشته باشن.

فعلا بای


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
تالار هافلپاف

تالار هافلپاف ساکت و آرام بود. هر کدام از هافلپافی های مشغول کاری بودند و پیوز و آنتونین هم کنار شومینه دراز کشیده بودند و در حال چرت زدن بودند. در این لحظه یک جغد از پنجره تالار وارد میشه و بلیت جیغ زن (!) رو که به پاش بسته بود روی صورت آنتونین میندازه !

آنتونین :

بلیت :

بلیت منفجر میشه و شروع میکنه به فریاد زدن در تالار : « اوی مرتیکه بوقی من هنوز توی دفتر ناظرینم ! ابله بیا در و باز کن این نمایندگان هاگوارتز دیوونه ام کردن ! »

با شنیدن شدن صدای آشنای آسپ ، همه تالار برمیگردن و به آنتونین نگاه مشکوکی میندازن ! اما بلیت بعدی با سرعت بیشتری میرسه : « جناب آنتونین دالاهوف !

شما با زندانی کردن پنج نفر از گولاخ ترین اعضای سایت در یک اتاق سه در چهار ، توانایی خود در مدیریت موقعیت ها را به اثبات رساندیم ! به پاس این عمل و با تشکر از اینکه سایت رو برای مدتی از شر این پنج عضو نجات دادید ، ما شما را به عنوان مدیریت بخش اخبار انتخاب میکنیم !

با تشکر !
»

آنتونین یک نگاه به بلیت میکنه یک نگاه به ملت !

آنتونین :

ملت :

ریتا با عصبانیت میاد جلو : « تو تموم این مدت آسپ رو زندانی کرده بودی ؟ تو بی انصاف ... تو ... ایمپدیمنتا ! »

با خوندن این ورد آنتونین شوت میشه و از پنجره بیرون پرت میشه و صاف میافته تو انجمن مدیران !!!

ریتا منوی نظارت آنتونین رو برمیداره و میگه : « از این به بعد خودم ناظر هافلم ! »

نیم ساعت بعد - دفتر ناظرین

ریتا در حالی که داره به هم ریختگی دفتر ناظرین رو مرتب میکنه رو به پیوز میگه : « جدی میگی ؟ یه موشک ! واو ... چه باحال ! ... باید همه اعضا رو خبر کنیم ! این یک پروژه عظیمه ... »

پیوز جواب میده : « موافقم ... اگر طرحمون موفقیت آمیز بشه توی کل جامعه جادوگری معروف میشیم ... »

و نگاهی از سر شادی به نقشه های موشک انداخت !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ دوشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 350
آفلاین
آنتونین با سرعت میره طرف در اتاق ناظرین و لامپ بالای در اتاق رو باز میکنه و میذاره رو سرش!(همر همر!)
در با صدای قیژ قیژ خفیفی باز میشه و دهن آنتونین خود به خود باز میشه!ظاهرا جلسه ی هاگوارتز اونجا برگزار شده بود!!
ملت:

آنتونین در حالی که زبونش گرفته بود و مدام میلرزید،یه قدم جلو بداشت و در حالی که میخواست موضوع رو عوض کنه،با خرسندی اومد جلو و رفت پشت میز نشست تا برای ملت هاگوارتز سخنرانی کنه!

-اهم...همون طور که میدونید،بسیاری از فضاپیمایان به علت گرنای فراوان در کهکشان گاستینتر....

ملت:

ناگهان صدای خر و پف آسپ کل هاگوارتز رو در بر میگیره!آنتونین در حالی که میخواست جلوی خشمش رو بگیره روشو کرد اونور تا بقیه نفهمن!

-....و به همین علت پروژه ی ما اینه که یه موشک بسازیم و به اون سیاره سفر کنیم!

در همین حال پیوز با سرعت اومد طرف آنتونین و با یه سوت کوتاه اشاره کرد که بیاد بیرون!آنتونین بدو بدو از دفتر بیرون رفت.

پیوز دستش رو دراز کرد تا یقه ی آنتونین رو بگیره ولی به دو علت نتونست:
1.آنتونین لباس نپوشیده بود!
2.پیوز یه روح بود!!!
به خاطر همین فقط حرفش رو زد!

-بوقی قرار بود این پروژه ی هافلی ها باشه!!چرا به تمام هاگوارتز لو دادی؟!
آنتونین سرش رو با خجالت انداخت پایین و به خودش دو سه تا چک زد!
پیوز با نگرانی پرسید:حالا چند تا هافلی این قضیه رو فهمیدن؟!

-فقط یکی!اونم سریع خوابش گرفت!!
پیوز در حالی که میخواست سرش رو به دیوار بکوبه،رفتت اونور دیوار!آنتونین هم با تقلید سرش رو زد به دیوار و...
جررینگ!!!(صدای شکسته شدن لامپ بالای سر آنتونین دالاهوف!)

پیوز تونست ملت رو سرکار بذاره و برای در اتاق ناظرین یه قفل ساعتی بذاره!

در حالی که انگار خیلی از کارش خوشش اومده بود،رفت طرف حمام تا این خبر رو به بچه ها بده!!

...

-چی؟!بوقی میدونی با این کارت چی کار کردی؟!اونا دفتر ناظرین رو به گند میکشن!!وقتی بیرون بیان حتما به این ایگور شکایت میکنند!حالا ولش کن!آسپ رو آوردی بیرون؟!

-ا.....خوب....نه!
آنتونین محکم سرش رو به دیوار حمام کوبید و کل حمام برای ده دقیقه لرزید!!

-جواب ریتا رو چی بدیم؟!!
پیوز در حالی که صداش میلرزید گفت:م....م....میگم بهش بگیم آسپ رفته مسافرت!خوبه؟!

- خوب باشه!ولی من هیچ مسئولیتی در قبال این کار ندارم ها!!

-باشه باو!حالا بیخیال!!(قابل توجه ریتا!!)بریم از چند تا از این بچه ها تست رول زنی بگیریم تا بیان موشک درست کنند!

-باو تو نظر ندی بهتره!روح مزاحم!!

-ها؟!!
پیوز میخواست یه چماغ برداره ولی چون روح بود نتونست!!
خلاصه این دعوا مدت ها ادامه داشت تا این که...

-یه لحظه صبر کن!!همه ی این بدبختی ها تقصیر زاخیه!!بریم حسابشو برسیم!

-موافقم!!
بعد اونا رفتن طرف زاخاریاس!!(بیچاره من!!)
پیوز در حالی که میخواست خودشو عصبانی نشون بده گفت:

-بوقی!!یا به ما کمک میکنی یا تو رو میندازیم توی دفتر ناظرین!!

زاخاریاس در حالی که تمام انگشت های دستش رو داشت میجوید گفـت:باشه باو!!

آنتونین زاخاریاس رو بغل کرد و با چشمکی از اونجا دور شد!
خلاصه پیوز و آنتونین 4 نفر رو انتخاب کردن تا به این شرف برسن تا به اونا کمک کنند(همر همر!)

صبح روز بعد:

پیوز در خوابگاه بلند داد زد:افراد موشک،زاخاریاس اسمیت،سدریک دیگوری و آسپ به صف شن!کارمون رو شروع میکنیم!

آنتونین یه مشت زد به پیوز تا چیزی بهش بگه:بوقی!آسپ که توی دفتر فاتحه ش رو خوندن!!بگو فقط زاخی و سدریک دیه!!

-ولی....ولی زاخی که گفت ما 4 نفریم!

-واااای!تو به اندازه ی کافی نبوقیدی؟!اون دوتا و ماها میشیم 4 نفر دیگه!

-مگه من هم هستم؟!
آنتونین از شدت عصبانیت بیهوش شد ولی تا دید ملت دارن بهش میخندن سرش رو آورد بالا!

پیوز:همه به سمت حمام!!

زاخی و سدریک یه زبون درازی کردن و شروع کردن به حرکتبه سمت حمام...

در حمام:

کلی وسایل و خرت و پرت برای ساخت موشک آماده شده بود و در این حال دو روز بیشتر وقت نداشتند!!!
...

*********
نقد شه پلیز!

نقد شد


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۰ ۱۸:۵۰:۰۰
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۱ ۸:۵۰:۴۵
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۱ ۹:۲۷:۴۶
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۱ ۱۴:۲۷:۵۰

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
تاپیک باز شد !

سوژه جدید :

این داستان بر اساس یک اتفاق واقعی است ...

راوی : انسان همیشه در تلاش بود تا چیز های تازه بسازد و از این راه مسیر خود را برای ادامه زندگی و کسب علم و ثروت بیشتر هموار کند. در طول تاریخ انسان های بسیاری اختراعات گوناگونی کردند که جادوگران هم سهمی نه چندان اندک در این طریق داشتند ...

و زمانی بود که گراهامبل تلفن را اختراع کرد ...


مردی میانسال در حالی که پیچ یک وسیله رو سفت میکنه با خوشحالی نگاهی دیگه به اون وسیله میندازه و بعد با حالتی افتخار آمیز اون تلفن بدوی رو بالای سرش بلند میکنه و به دوربین نگاه میکنه ! تلفن زنگ میزنه و بر فرق سر گراهامبل فرود میاد

راوی : و همچنان که اختراعات دیگری بود که به زندگی بشر کمک شایانی میکرد . چنانکه ادیسون ...

مردی با فیگور نشسته تا اینکه لامپی بالای سرش روشن میشه ، مرد با خوشحالی لامپ رو از بالای سرش برمیداره و رو به دوربین نشون میده ...

... لامپ را اختراع کرد !

بعضی اختراعات در جهت پیشرفت علم و تحقق یافتن آرزوی های انسان بود که از آن جمله میتوان به اختراع هواپیما توسط برادران رایت اشاره کرد ...


دو برادر در دو طرف یک هواپیمای ابتدایی ایستادن ! یکی از اونها داره زیر بال هواپیما فوت میکنه تا اون رو بالا برونه و یکی دیگه داره پروانه جلوی هواپیما رو با دست میچرخونه !

راوی : این اشتیاق انسانی برای ساختن چیز های تازه گریبان همه اقشار را میگرفت تا اینکه به تالار جادوگران هافلپافی هم نفوذ کرد ...

دفتر ناظرین هافلپاف

پیوز یک موشک کاغذی درست کرده و سعی داره اون رو برداره اما هرچی تلاش میکنه دستش از داخل موشک رد میشه و نتیجه نمیگیره ... آنتونین هم متفکرانه و آقامنشانه به موشک و پیوز خیره شده و از خلقت چنین روحی در عجبه ...

سرانجام پیوز کمی ذکاوت از خودش نشون میده و زیر موشک فوت میکنه ... موشک آروم به هوا بلند میشه و در دفتر ناظرین به پرواز در میاد ...

پیوز در کل از چنین موفقیتی ذوق مرگ میشه و اما چون یادش میاد که قبلا یکبار مرده نتیجتا ناچار میشه فقط ذوق کنه و از قسمت مرگش صرف نظر میکنه ...

در اون سمت آنتونین همچنان متفکرانه به موشک خیره شده و سرانجام حرکتی ناگهانی میکنه ، و با شور خاصی به سمت حمام هافلپاف میدوه ... !

پنج دقیقه بعد

آنتونین با بدنی برهنه و خیس از حمام بیرون میدوه و فریاد میزنه : « یافتم ... یافتم ... اورکا ... اورکا ... ! »

پیوز در رول : چی شده ؟ (پیوز در واقع : )

آنتونین سریعا میاد جلو و نقشی رو که روی کاغذ کشیده به پیوز نشون میده : « نگاه کن پیوز ... این نقشه یک موشکه ... یک موشک برای سفر به سیاره ناتافولا در منظومه ای - ایکس سیصد و هفتاد و سه در کهکشان گاسینتر که هنوز توسط ماگلا کشف نشده ! »

پیوز : ... هان ؟ ... میگم آنتونین تو قرار نبود استعفا بدی ؟

آنتونین در حالی که جیغ میزنه و شادی میکنه و کلا خیلی بشاش شده همونطور لخت به سمت خارج دفتر ناظرین حرکت میکنه تا این خبر رو به همه بده ... !

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه : هم ... معلومه دیگه ... هافلی پافی ها شروع به ساختن موشک میکنن که این خودش پنج تا ده پسته ! بعدش به سمت سیاره ناتافولا میرن که بازم میتونه شامل پنج پست بشه ! در سیاره ناتافولا هافلپافی ها با موجودات فضایی روبرو میشن و با جادوگران اونها آشنا میشن و ... (اتفاقات بعدی) ... ! در کل این قسمت هم تا جایی که جا داره باید ادامه داد که فکر کنم یک بیست پستی بشه !

هزارمین پستم مبارک باشه


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
مـاگـل
پیام: 64
آفلاین
صدا از انتهای حمام شنیده می شد.صدای شرشر آب همراه باضرب یکنواخت دندانهای تازه واردین هافل که سن های 8 تا10 ساله بودند، همراه شده بود.

درک جلوتر از همه با چوبدستی آمده به سمت در حمام رفت .لودو ،اوتو و پیوز و..... به دنبالش رفته بودند.از طرفی دنیس وچندتا از دخترها در گوشه ایی استتار کرده بودند که در صورت نیاز به کمک خودرا به محل برسانند.

حمام به طبیت از قبل بخار گرفته بود وچشم چشم را نمی دید.فقط صدای آب با نوای ترسناک به زحمت قطره قطره میر یخت.

درک:لوموس.

ورد درک کارساز نبود.انگار هیچ نوری در آن تاریکخانه ظلمانی کار ساز نبود.

همه بچه ها یک صدا:لوموس.

نور ضعیفی از نوک چوب دستی بچه ها ساطع شد، ولی فایده ایی نداشت، هیچ نقطه ایی را روشن نمی کرد.گاهی صدای خفه ایی فردی که خس خس کنان نفس می کشید از انهای حمام واز آن طرف دریای مه می آمد.گاهی صدای کسی که درون آب خفه میشد،می آمد.کسی جرات ورود به حمام را نداشت حتی یک قدم هم یک قدم بود،که هیچ کس راضی به انجام آن نبود.

لودو:بهتر برگردیم هیچ خبری که نیست!

درک:نه باید قضیه رو خاتمه بدیم تاکی باید این صداها رو توی تالار وحمام داشته باشیم.

درک این حرف را باچنان شدتی زد که همه در خود احساس جوشش وبه جریان در آمدن خون را حس می کردند.چنان برترس خود غلبه کردند که بی پروا به داخل حمام وارد شدند.ناگهان همه مه از کنار رفت وصدای آب قطع شد وآن گرمای ناشی از بخار حمام از بین رفت. نورهای چوبدستی ها چشم را میزد.همه بچها بر جای خود سنکوب شدند وقتی با چشم اطراف بازرسی کردند واطمیان حاصل کردند به سمت تالار برگشتند.

اما در تالار نه اریکا بود ونه ویلیامسن.....

........................................
یکی اینونــــــــــــــــــــــــــــقـــــــــــــــــــــــــــــــد کنه.


ما برای پوکوندن امدیم


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
صدایی از پلکان خوابگاه شنیده شد : « من اینجام ! »

همه سر ها به سمت ویلیامسن برگشت ...
ویلیامسن گفت : « داشتم خوابگاه رو بررسی می کردم ! هیچ چیز مشکوکی نیست ! »

اما گویی جمعیتی که به ویلیامسن نگاه می کردند به حرف هایش اهمیتی نمی دادند . ویلیامسن که حالا ترسیده بود گفت : « چی شده بچه ها ؟ »

درک اول از همه به حرف آمد : « اون چیه روی سرت ؟ »
همه چشم ها به سمت راست پیشانی ویلیامسن که به صختی کبود شده بود خیره شد و او خنده ای کرد و همزمان با پائین آمدن از پله های خوابگاه گفت : « هیچی ، سرم خورد به لبه تخت وقتی زیرش رو نگاه می کردم ! »

زمزمه خفه ای شنیده شد . ویلیامسن آمد و کنار آلبوس نشست و گقت : « چت شده پسر ؟ »

اما مهلتی برای جواب نبود. صدای « تلق» همه را از جا پراند. در حمام خود به خود بسته شده بود. همه چوبدستی ها بالا آمد و فقط اریکا بود که جیغ کشید و در صندلی اش فرو رفت.اما نگاه مهربانی کرد و گفت : « من پیشش می مونم ! »

درک چوبدستی اش را بالا گرفت و جلوتر از همه به سمت در حمام حرکت کرد و بقیه به دنبالش رفتند ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۵ ۲۲:۵۶:۴۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
مـاگـل
پیام: 64
آفلاین
قبل از اینکه درک و ویلیامسن بخواهند به آلبوس کمک کنند صدای جیغ وحشتناکی شنیده شد ...

صدای شیون دختری بود که زجر میکشید.
همه به جهت صدا برگشتند.
ویلیامسن:صدا از تالار بود.

همه آلبوس رو فراموش کرده بودندباسرعت زیاد به جهت صدا رفتند.به جمعیت انبوهی رسیدندکه دورتادور دختری که نقش زمین شده بود جمع شده بودند.برای خود راهی باز کردند تاببینندکه چه کسی است؟اریکا بودکه به صورت ناراحت کننده ای غش کرده بود.

همه بچه های هافل توی تالار عمومی جمع شده بودند وآلبوس واریکا که روی مبلی نزدیک شومینه نشسته بودند وپتوی خاکستری رنگی دورشان پیچانده بودند.ریتا از راه رسید وبه فنجان قهوه گرم به دستشان داد.هردو به نقطه ای خیره شده بودندو درمورداتفاقاتی که برایشان گذشته بودندفکرمیکردند.هلگا سکوت جمع روشکست گفت:شمادوتاچتونه چه اتفاقی افتاده یالا بگید تاشاید یه کاری بکنیم.اول توبگو آلبوس قربونت برم.

آلبوس تازه انگار فهمید که کجا است صداش رو صاف کرد .درک گفت:مثل اینکه تو نمیتونی بگی می خوای من بگم.

پیوز:خفه شو بزار خودش بگه توکه باهاش توی حموم نبودی آلبوس بگو عزیزیم....برای اولین باری هیچ شرارتی در قیافه وحرفهای پیوز نبود.

آلبوس به آرامی شروع به حرف زدن کرد:فضای حموم از بخار شبیه به دودهای متراکم پوشیده.صدازدم که چه کسی توی حمومه جوابی نیومد دوبار سه بار صدا زدم جوابی نیمود ....با فحش هایی که می دادم که کدوم احمقی آب رو باز گذاشته رفتم سمت در تایکم باز بذارمش تابخار کمتر بشه هرچی به در گیر دادم باز نشد.....آلبوس نفسی تازه کرد.......خوب همون لحظه همون سایه پیداش شد.......لودو:کدوم سایه.......ترس ووحشت تمام وجودم رو فرا گرفته بودناگهن سایه سیاه وباعظمتی بالای سرم ظاهر شد با هر قدم که به من نزدیک می شد من یه قدم به عقب می گذاشتم تا اینکه سفتی دیوار رو احساس کردم دیگه همچی رو تموم شده می دونستم تا اینکه چشمام رو از ترس باز وبسته کردم دیدم از بالای سرم رد شد.

درک وسط حرفش پرید:خوب دیگه ما یعنی من وویلیامسن تونستیم درو باز کنیم.

اوتودر ادامه گفت:خوب حالا بزارید اریکا بگه چی شده؟

اریکا ترس حاصل از اون صحنه رو قورت داد شروع کرد:از لورا جدا شدم وداشتم به سمت کتابخونه برای دریافت چندتا کتاب کمک درسی می رفتم که صدای پایی از پشت سرم می آمد به عقب برگشتم ولی هیچی نبود دوباره به راهم ادامه دادم بازهم صدا اومدبازهم به عقب برگشتم چیزی نبود تااینکه سایه ای روی دیوار مقابلم ظاهر شدبه هر طرف نگاه می کردم تا منبع سایه رو پیدا کنم ولی هیچ که هیچ قیافه ایی عجیب داشت در همون حین سایه انسانی جفتش ظاهر شد که سایه اول به سایه دوم حمله کردو با وضعیت اسفباری نابودش کرد من هم پس از اون جیغ غش کردم و .....

همه درحال بررسی موضوع بودند ودر حال جمع بندی و کنار هم گذاشتن قضیه ها که دنیس گفت:راستی درک تو گفتی با ویلیامسن بودی اون کجاست؟


ما برای پوکوندن امدیم


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
آلبوس در حالی که شلوارک سیاه رنگی تا زیر زانو به پا داشت و حوله اش روی دوشش بود و بالاتنه برهنه اش از بخار حمام مرطوب بود و می درخشید در میان هاله ای از تاریکی ایستاده بود. همچنان که چشمان مضطربش در حدقه می چرخید و اطراف را می کاوید آرام آرام عقب عقب می رفت ...

**********

درک در حالی که با ناراحتی به اطراف نگاه می کرد تا کمکی بگیرد بار دیگر دستگیره را چرخاند. در همچنان در جای خود ثابت بود. درک بار دیگر با صدای بلند گفت : « آلبوس ؟ تو در رو قفل کردی ؟ »

جوابی نبود ...

صدای آرامی شنیده شد و درک به سمت آن برگشت : این ویلیامسن بود که داشت از داخل خوابگاه خارج می شد. درک درنگ نکرد و با گام هایی بلند شروع به حرکت به سمت او کرد و همزمان با صدایی بلند گفت : « ویلیماسن ، به کمکت احتیاج دارم ، به نظرم باید وارد حموم بشم ! »

**********

آلبوس سوروس قدم دیگری به عقب برداشت و به سایه سیاهی که در مقابلش در میان انبوهی از بخار قرار داشت خیره شد. با قدم بعدی سختی دیوار را بر کمرش احساس کرد و آهی از ناامیدی و وحشت کشید. سایه سیاه به او نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه ناگهان تغییر جهت داد و به سمت سقف بلند حمام حرکت کرد و از دیوار پشت سر آلبوس عبور کرد و همزمان صدای تق بلندی شنیده شد و نوری از سمت در وارد حمام تاریک و بخار گرفته شد.

درک و ویلیامسن به سمت آلبوس دویدند. درک دیوانه وار فریاد زد : « دیوونه شدی پسر ؟ »

آلبوس به دیوار مشترک حمام و خوابگاه مختلط اشاره کرد و در حالی که رنگی به چهره نداشت نقش زمین شد ...

قبل از اینکه درک و ویلیامسن بخواهند به آلبوس کمک کنند صدای جیغ وحشتناکی شنیده شد ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۱۶:۱۱:۵۱

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
سوژه جدید

البوس با عصبانیت برگه ی تکلیف وردهای جادویی را پاره کرد و سلانه سلانه به سمت خوابگاه رفت، روی تختش طبق معمول پر از لباس بود در حالی که زیره لب فحش میداد به سمت تختش رفت تا لباس هایش را مرتب کند، اما حوصله نداشت، بدنش کوفته بود، کلاس های هاگوارتز امروز خیلی خسته اش کرده بودند! دستی به صورتش کشید؛ صورتش زبر شده بود. با بی حوصلگی لگدی به کمد کنار تختش زد بعد بلند شد و از در خوابگاه بیرون رفت.
درک روی مبلی در تالار، روبه روی خوابگاه نشسته بود و در حالی که یک دستش را در موهایش فرو کرده بود، با دست دیگرش یک کتاب درسی را ورق میزد. به محض اینکه چشمش به البوس افتاد فریاد کشید:
-البوس لباسات رو تخته، یک ساعت مهلت داری تا...
-فعلا حموم!
بعد به سمت حمام عمومی هافل رفت. در حالی جیب هایش را زیر و رو میکرد وارد حمام شد و در ان را بست. حمام به طرز غیر معمولی پر از بخار بود، دیوارها عرق کرده بودند و به سختی میشد اشیا را تشخیص داد.
-اه این چه وعضیه... کی تو حمومه؟!
جز صدای چک چک ارام اب که در فضای حمام اکو میشد، صدای دیگری به گوش نمیرسید. البوس با دودلی به سمت در حمام رفت تا لای ان را کمی باز بگذارد، اما در قفل شده بود و تکان نمیخورد. البوس دستگیره را بیشتر تکان داد، اما در حرکتی نمیکرد. در حالی که چشمانش را تنگ کرده بود تا عرقی که از بخار حمام روی صورتش نشسته بود، داخل چشمانش نشود، دنبال سوراخ کلید گشت اما کلید رویش نبود! با عصبانیت چند ضربه ی محکم به در زد که بی فایده بود. عرق روی صورتش را با استینش پاک کرد و صورت خود را نزدیک در برد و فریاد کشید:
_بچه ها در حموم گیر کرده...ملت...
صدایی ارام و بم از داخل حمام گفت:
_ساکت باش پسر.
البوس در حالی که هول کرده بود به سمت صدا برگشت اما کسی را ندید. با دودلی قدمی به جلو برداشت و ارام نجوا کرد:
-کی تو حمومه؟

درک نگاهی به ساعتش انداخت، یک ربع دیگر از مهلت البوس باقی مانده بود، دستش را در موهایش فرو برد و کمی سر جایش جا به جا شد؛ دوباره نگاهی به ساعت سپس نگاهی به در حمام انداخت، بعد محکم از جایش بلند شد و به سمت حمام رفت. در حالی که سرش را به در حمام چسبانده بود فریاد زد:
-چه خبره ال! زود باش بیا بیرون دیگه؛ یک ربع بیشتر وقت نداری...البوس...
صدایی جوابش را نداد با دودلی چند ضربه به در زد بعد دستگیره ی در را تکان داد تا ان را باز کند اما در حمام تکان نخورد!
-البوس تو درو قفل کردی؟


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷

پريسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۴۰ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
(گردهمایی پسران در مرلینگاه هافلپاف)

دخترا تمام تالار هافلو گرفتن و هیچ جایی بغیر از توالت عمومی هافل باقی نمونده بود.پسرا که هر کدوم یه جوری نقص عضو شده بودند،وسط مرلینگاه گردهمایی تشکیل دادند.

لودو که تند تند قرصای اعصابشو قورت میداد نعره زد:این دخترا رسماً روانی شدن.تا حالا سابقه نداشته که اینا این طوری رم کنن

دانگولی:آی گفتی...قبلا اگه یواشکی میرفتم تو خوابگاهشون ملایمتر رفتار میکردن،الان دیگه کمترین کارشون با نانچیکواِ.

دابی:نانچیکو دیگه چیه؟
دانگ:هیچی بابا.یه وسیله خفن که باهاش میزنی طرفو دربو داغون میکنی.فقط حیف که ماله مشنگاس

دنیس:این طوری که نمیشه.اینا فکر کردن چه خبره...بالاخره هم ما به اونا احتیاج داریم هم اونا به ما..

درک:من هی بهتون گفتم به اینا رو ندین،نگفتم؟حالا بکشید که کل تالار دستشونه.
آراگوگ:وای..نمی دونید الان تو تالار چه خبره!همشون کشف حجاب کردن.وای جای من خالیه

پیوز: خوش به حال خودم که از هفت دولت آزادم.بدبختا یه نیگا به خودتون بندازین ببینین چه ریختی شدین.مثلا مردینا،از پس 4 تا ضعیفه بر نمیاین!
مرلین که تا حالا ساکت بود یه چش غره ای به پیوز رفت وگفت:هوووی یارو...تو اِنگار شوک بهت جواب نداده ها!بازم میخوای؟
پیوز:نـــــــــــــــــــه غلط کردم.چیز خوردم

لودو:اِنقدر تو سر هم نزنین وحشیا...همین کارا رو کردین که 4 تا جِقِله گرفتنمون دیگه.
من یه نقشه دارم.این دخترا بیشتر از یه هفته نمیتونن این جور بمونن.بعد از اون به پامون می افتن که برگردیم.اونوقت نوبت ماست
سراتونو بیارین جلو بگم نقشه چیه!...

ادامه دارد
.............................
دنیس خواهشن حتما نقد کن.خیلی وقته رول نزدم.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۹ ۲۲:۵۷:۳۲

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.