هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
دنیس با سرعت در راهرو های هاگوارتس می دوید و درک شانه به شانه او حرکت می کرد ... در های بلوطی هاگوارتس گشوده شد و دو دانش آموز هافلپافی به بیرون دویدند .

دنیس کمی جلوتر بود. هوای خنک شبانگاهی بر صورتش نوازش دلچسبی داشت. چمن های هاگوارتس زیر پایش صدای عجیبی می کرد. سر انجام به کلبه هاگرید رسیدند و دنیس ایستاد. درک در کنارش بود. دنیس آرام گفت : « اینجا از هم جدا میشیم ... تو همینجا وایمیسی و هر چیز مشکوکی دیدی به من خبر میدی ... اگر صدایی شنیدی یا من ازت کمک خواستم به کمکم میای ... فراموش نکن که پومانا پیش اونه ... »

درک سرش را تکان داد و به سمت کلبه هاگرید حرکت کرد. هوا بسیار تاریک بود و با دقت بسیار سر انجام توانستد دیوار کلبه را مقابلش لمس کند ... به دیوار تکیه داد و به دنیس نگاه کرد.

دنیس در تاریکی مطلق داشت آرام آرام به سمت جنگل می رفت. درختان بلند و سر به فلک کشیده جنگل در تاریکی شب و زیر نور ستارگان منظره خوف انگیزی درست کرده بود. دنیس اولین قدم را در خاک مرطوب جنگل ممنوعه گذاشت . مثل همیشه صدا های عجیب و ترسناکی از داخل جنگل می آمد.

در یک لحظه دنیس تصمیم گرفت بازگردد ، اما بار دیگر ، با عزمی محکم ، قدم دیگری برداشت و به سوزان و پومانا فکر کرد ... کم کم با جلو رفتن او فضای اطرافش تاریکتر و ترسناکتر می شد. چوبدستی اش را بالا گرفته بود اما می ترسید با خواندن ورد «لوموس» توجه موجودات خطرناک جنگل را به خود جلب کند ... آرام آرام حرکت کرد تا اینکه ناگهان متوقف شد ... چشمانش روی نقطه ای ثابت مانده بود ... صدای ورونیکا در سرش طنین می انداخت ، صدایی که صبح وقتی ورونیکا تکه کوچک کاغذ را می خواند شنیده بود : « 13 ژوئن ... شب... جنگل ممنوعه ... درخت ... حلقه ی قرمز »

نگاه به مقابلش کرد و با خود تکرار کرد : « حلقه قرمز » ... در برابرش حلقه ای از درختانی با تنه قرمز رنگ خودنمایی می کرد. دایره ای از درختان قرمز با برگ های مثلث شکل ... قدم دیگری برداشت و بالاخره زیر لب گفت : « لوموس !»

*********************************

درک داره خاطراتش رو مرور می کنه ... در دفتر اسپروت .. کنار شومینه ... صفحه پنج کتاب زمان .... نمیدونه اونچه که خونده رو باید به بقیه بگه یا نه ... و بعد زیر لب شروع به تکرار آن کلمات میکنه ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۶ ۱۶:۰۲:۴۷
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۶ ۱۶:۰۹:۰۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 56
آفلاین
دنیس با نگرانی به در خیره شده بود و درک هم مدام خودش را به در می کوبید تا در باز بشه اما فایده ای نداشت.
- اریکا صدای منو میشنوی؟
تنها صدایی که از اریکا شنیده می شد صدای نفس نفس زدن های تند و پشت سرهمش بود.
- در رو باز کن سرباز سمج!
اما هیچ اتفاقی نیفتاد. درک و دنیس ناامیدانه کنار در زانو زده بودند و در پی چاره بودند.
دنیس رو به درک گفت: بهتره یه بار دیگه امتحان کنم. شاید جواب بده.
درک سرش را به علامت تاسف تکان داد. دنیس بلند شد، گوشش را روی در گذاشت و گفت: کسی اون جا صدای من رو میشنوه؟
- دنیس؟ دنیس؟ کمک. پونوما رو برد.
دنیس با ناباوری گفت: کی برد؟ آخه چه جوری؟
بغض گلوی اریکا رو گرفته بود، گفت: همون... پونوما رو برد. خیلی سریع اتفاق افتاد. پونوما جان...
و زد زیر گریه.
- این قدر آبغوره نریز تو رو خدا. باز کارخونه اش به راه افتاد
- دستمال داری؟
دنیس با خشانت گفت: وقت گیر آوردی خواهر من!!!
درک با کمی اندیشه و تفکر گفت: بهترین کار اینه که امشب همه چیز رو تموم کنی. اون هم توی جنگل ممنوعه. من هم به طور پنهانی باهات میام. پونوما رو به عنوان یه برگ شانس داره... باید خیلی مراقب باشیم.
اخم های دنیس توی هم رفته بود و با عصبانیت به سرباز زره پوش خیره شده بود. سرش رو خم کرد و گفت: ببین بهتره تو پشت خونه ی هاگرید قایم بشی، این جوری راحت تر من و اون رو زیر نظر می گیری.
درک سرش را تکان داد و به دور و بر نگاهی انداخت و هردو تند و سریع از پله ها به پایین روانه شدند.
---------------------------------------------------------------------
فکر کنم خوب شد، خب دیگه ادامه اش بدین. ممنون!



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
دنیس نگاهی به ساعت مچیش انداخت، عدد کوچکی زیر عقربه ها، تاریخ آن روز را سیزدهم نشان میداد. با حالتی عصبی خنده ای کرد.
دنیس: "خوبه، امشب همه چیز تموم میشه!"
ورونیکا که از خنده درک جا خورده بود، آرام گفت: "از کجا معلوم که اوضاع بدتر نشه!"
دنیس لبه ردایش را طوری کنار زد که ورونیکا چوبدستش را ببیند و دوباره تکرار کرد: "امشب همه چی تمومه! شخصا قول میدم تمومش کنم!"
پومونا در حالی که بیشتر ترسیده بود تا متعجب، گفت: "خر نشو دنیس! این یارو معلوم نیست کیه و چجوری وارد تالار میشه. ممکنه خطرناک باشه. بعدشم، مگه نمی بینه توی جنگل ممنوع قرار گذاشته؟!"
دنیس این بار کاملا چوبدستش را در دست گرفت و گفت: "اگه زیر دریاچه هم قرار گذشته باشه، من امشب همه چی رو تموم میکنم. من تحمل نمی کنم هر عوضی احمقی سرشو بندازه زیر و بیاد توی تالار!"
----------------------------------------
دنیس ردا و شنل سیاهی پوشیده بود، چوبدستش را طوری قرار داده بود که بتواند سریع آن را بیرون بکشد و چراغ کوچکی هم زیر شنلش گذاشت.
اریکا ناخون هایش را می جوید و به دنیس نگاه می کرد که برای رفتن به ملاقات فرد ناشناس آماده میشد، هیچ کدام از حرف هایش برای منصرف کردن دنیس فایده نداشت ولی نمی توانست اجازه دهد دنیس شبانه به جنگل ممنوعه برود.
اریکا: "ولی تو نباید بری. باید به دامبلدور خبر بدیم!"
دنیس: "و اون هم حرفمون باور می کنه؟! خل نشو اریکا"
ریتا به کمک اریکا آمد و گفت: "چرا باور نکنه. این کاغذ خرده ها هنوز اینجان."
درک در حالی که شنل سیاه بلندی پوشیده بود و چوب جارویش را در دست داشت، از خوابگاه وارد تالار اصلی شد و لحنی نیمه عصبانی گفت: "شما ها دیگه خیلی مسخره بازی دارید در میارید. من همراه دنیس میرم و بالای جنگل پرواز می کنم. اگه مشکلی پیش بیاد مواظبم. شما هم اگه خیلی می ترسید، وقتی ما رفتیم می تونید به هر کی خواستید خبر بدید"
دنیس: "نه خیر، چی چی رو خبر بدن. همین جا می شینن ... نه اصلا میگیرن می خوابن و ما فردا صبح سر میز صبحونه براشون تعریف می کنیم که چه بلایی سر اون احمق آوردیم"
اریکا عاجزانه تکرار کرد: "ولی خطرناکه! باید به مدیر بگیم"
دنیس: "تو هیچ چی به هیچ کس ..."
ولی حرفش توسط درک که او را به طرف در هل می داد ناتمام ماند؛ درک در حالی که در تالار را پشت سرشان می بست، گفت: "ولشون کن. بذار هر کاری می تونن بکنن."
دنیس: "ولی اریکا به دامبلدور میگه!"
درک با لبخندی گفت: "ما مبصرهای هافلپافیم." سپس رو به زره ای که نگهبان تالار بود، کرد و گفت: "تا فردا صبح به هیچ کس اجازه ورود یا خروج نمیدی!"
زره تکانی خورد و جلوی در ورودی ایستاد، دنیس و درک هر دو زدند زیر خنده و به طرف حیاط هاگوراتز به راه افتادند ولی هنوز دو قدم دور نشده بودند که صدای جیغ پومونا آنها را متوقف کرد. جیغی وحشت زده و چنان بلند که از دیوارهای تالار گذشت و به گوش آنها رسید.
دنیس بی معطلی رو به زره گفت: "صمیمیت!" ولی زره هیچ حرکتی نکرد. درک با عصبانیت فریاد زد: "عوضی بهت گفت صمیمیت، این اسم رمزه، گمشو کنار" ولی زره باز هم واکنشی نشون نداد. درک دوباره فریا زد: "ما مبصرهای هافلپافیم، بهت دستور بدیم راه ورود رو باز کنی، اسم رمز هم صمیمیته!" زره شروع به حرکت کرد ولی کنار نرفت بلکه فقط به آرامی گفت: "تا فردا صبح هیچ کس اجازه ورود یا خروج نداره!"
دنیس گفت: "لعنتی، نمی تونیم بریم تو و اونا هم نمی تونن بیان بیرون!" و در همین هنگام صدای دومین جیغ ترسیده که متعلق به اریکا بود هم شنیده شد، بلند تر و نزدیک تر؛ گویی که اریکا درست پشت در ایستاده بود و ناامیدانه جیغ می کشید.



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
یکی دیگر از روزهای گرم ژوئن آغاز شده بود. خورشید از پشت ابرها خود را به نمایش می گذاشت و نور خود را به جنگل ممنوعه می تاباند که حالا بسیار آرام می نمود ؛ گویی هیچ جنبشی در آن به چشم نمی خورد. تنها درخت بود و سکوت ... سکوت ... اما همه چیز بدان گونه که می نمایند، نیستند!
سرسرا به طرزی باور نکردنی شلوغ بود. همه ی دانش آموزان از سال اول تا سال آخر در سالن حضور داشتند. با این که هنوز اول صبح بود اما همه روی میزها
نشسته بودند و طوری با هم صحبت می کردند که انگار نزدیک به تعطیلات است نه امتحانات پایان ترم !
اعضای هافلپاف نیز با آرامش روی میز مخصوص به خود نشسته بودند. با وجود دقتی که در دور و اطراف خود داشتند، خستگی در چشمانشان موج می زد. با پلک های
سنگین به صبحانه ای که جلوی رویشان قرار گرفته بود، نگاه می کردند ؛ سپس نفسی عمیق کشیدند و بی توجه به بیداری دیشبشان به خوردن مشغول شدند .
درک سرش را بالا گرفت و با ابروهایی کمانی رو به اما گفت :
- اون مربا رو بده بیاد این ور.
اِما چشمانش را مالید و دستش رو به سوی نزدیک ترین چیز دراز کرد و همان را به درک داد، سپس سرش را روی میز گذاشت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. درک نیز
در واکنش صدایش را صاف کرد و گفت :
- خب هر وقت فرداش کلاس دارین شب بیدار نمونین که مثل امروز نشه...
- ما نمی خواستیم دیشب بیدار بمونیم... اگه اون سایه باعث نمی شد زودتر از این ها می خوابیدیم. در هر صورت چندان مهم نیست!
ورونیکا این را با تحکم گفت و سپس روزنامه ی پیام امروز را که متعلق به دیروز بود، تکان داد و ظاهرا شروع به خواندن کرد اما در حقیقت حواسش متوجه دیشب بود،
آن سایه... سایه ی شخص... یا شاید اشتباه دیده بودند... چطور ممکن بود کسی وارد خوابگاه آن ها بشود!؟ ...
درک نفسش را از راه بینی بیرون داد. سرش را بالا آورد و طوری به اطرافش نگاه کرد، انگار دنبال کسی می گردد. و بعد پرسید :
-اریکا کجاست؟!
در همان لحظه دختری با کیفی چرمی نسبتا بزرگ و مقداری کتاب که در دستانش گرفته بود ، با حالتی گرفته نزدیک میز هافلپاف شد. به سنگینی نفس می کشید و
عصبانی به نظر می رسید. به محض رسیدن، کیفش را محکم روی میز پرت کرد... همه ی محتویات روی میز جابه جا شدند ولی انگار او به هیچ چیزی توجه نداشت.
پومانا با حالتی پرسشگرانه ابتدا به کیف و سپس به خود او نگاه کرد و گفت :
- چرا انقدر عصبانی هستی؟!
اریکا شکلکی از خود در آورد و به قصد مسخره کردن او پاسخ داد :
- چرا عصبانیم؟! ... شما یه نگاهی به خوابگاه انداختین؟! ... درسته که نزدیک امتحاناته اما دلیلی نداره که انقدر اون جا نامرتب باشه... منظورتون از اون کاغذ پاره هایی
یی که روی میز گذاشته بودین چی بود؟! ... همه جا کاغذ های کوچیک ریخته... همین الآن برین جمعش کنین !
همه مات و مبهوت او را نگاه می کردند. از حرف هایش سر در نمی آوردند. در این میان سدریک من و من کنان گفت :
- ما کاغذ روی زمین نریختیم... یعنی ... تا دیشب که این طوری نبود.
اریکا زیر چشمی به بچه ها نگاه کرد و بعد کتاب بزرگی را روی کیف خود انداخت و باز کرد. یه مشت کاغذ کاهی کوچک بیرون آورد و روبروی آن ها ریخت. ورونیکا
یکی از آن ها را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد. در لحظه ی اول چیزی ندید اما وقتی با تمام وجود به آن چشم دوخت، کلماتی را خواند :
- 13 ژوئن ... شب... جنگل ممنوعه ... درخت ... حلقه ی قرمز ( و بعد به فکر فرو رفت... فکری ژرف! )
هیچ کس جرئت حرف زدن نداشت. تنها سکوت کرده بودند و تنها کسی که آن را در هم می شکست صدای اعضای گروه های دیگر بود که با خوشحالی می خندیدند و
و فریاد می زدند؛ اما با همه ی این ها هیچ چیز، هیچ کس و هیچ صدایی قادر به شکستن سکوت درونی آن ها نبود !!!
---------------------------------------------------------------------------------------------------
بجه های هافل ببخشیــــــد... من یه ساله ننوشتم !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۲۴ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 13
آفلاین
درک چشم هایش را باز کرد و سرجایش نشست. از پنجره به بیرون نگاه کرد. آیا این واقعا خورشید بود که در آسمان می درخشید؟! به یاد حرفی افتاد که به گوشش خورده بود: « حالا دیگه هیچ کس نمی تونه زمان رو به حالت اولش برگردونه.» نمی توانست منظور پروفسور اسپراوت را درک کند و از طرفی نمی فهمید که اصلا چطور صبح شده است!!!
واقعا گیج شده بود. به دوستانش احتیاج داشت تا با آن ها صحبت کند. به یاد داشت که شب گذشته (اگر شب گذشته بود!) تنها وارد آن جا نشده بود. لحظه ای بعد به اطرافش نگاه کرد. اما نه از دوستانش و پروفسور اسپراوت خبری بود و نه از کتاب زمان. بلند شد و به طرف در رفت. همین که به در نزدیک شد، چیزی شبیه به پارچه ی سیاه از سقف جدا شد و بین او و در قرار گرفت.
درک که ترسیده بود از در فاصله گرفت و این بار به سمت پنجره رفت. همان اتفاق دوباره تکرار شد. درک با عصبانیت خودش را به پارچه کوبید؛ اما بلافاصله از این کارش پشیمان شد. احساس کرد که خودش را به دیوار کوبیده است. در شانه اش درد شدیدی پیچید. او درحالی که شانه اش را می مالید و احساس درماندگی می کرد، سرش را پایین انداخت و از پنجره هم دور شد. صدای بالا رفتن آن دیوار سیاه رنگ را از پشت سرش شنید. درک درست وسط اتاق، پشت به پنجره نشست و به فکر فرو رفت.
همان موقع بود که برگه ای روی زمین، جلوی شومینه توجهش را جلب کرد. کمی به آن نزدیک شد و همین که عبارت « زمان » را بالای آن دید، به سمت آن شیرجه رفت و آن را برداشت. برگه سالم سالم بود:
زمان.....................5

درک به امید پیدا کردن صفحه ی سالم دیگری، شروع به گشتن اطراف شومینه کرد؛ اما پنج دقیقه بعد، از این کارش پشیمان شد. شاید از همان یک صفحه می توانست چیز مفیدی پیدا کند.
درک شروع به خواندن صفحه ی 5 کتاب زمان می کند ...

نقد شود لطفا



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
مرلین به آرامی به طرف منبع صدا برگشت در حالی که ناخودآگاه کتاب را پشت سرش پنهان می کرد. برق چشمان خانم نوریس و لبخند وحشیانه آرگوس فیلچ تجسم عینی کابوس بود.
- ساعت دو شبه آقای مک کینن عزیز! یالا! دفتر من طبقه بالاست
- از یاد آوریت ممنون آرگوس! هر وقت احساس کردیم راهروها احتیاج به تمیز شدن و موقع راه رفتن صدا ایجاد می کنن، میایم دنبالت.
صدای پرفسور اسپراوت مثل نور امیدی بود که در تاریکی شب بر دل مرلین بتابد. مرلین در حالی که مواظب بود کتاب را همچنان از چشمان گستاخ فیلچ دور نگه دارد، به طرف اسپراوت چرخید. اسپراوت کت بافتنی ضخیمی را روی لباس خوابش پوشیده بود و دسته چودستش از جیب کتش بیرون بود، با این حال هشیار و بیدار به نظر می رسید.
- ولی این پسر بعد از ساعت مجاز بیرون از خوابگاهشه، پومونا. اون باید اخراج بشه!
صدای فیلچ، مرلین و اسپراوت، هر دو را به واکنش وا داشت. مرلین به طور ناگهانی دوباره به طرف فیلچ چرخید و صورت اسپراوت برافروخته شد.
- اون به خواست من بیرونه. حالا برو و بذار که زودتر اونو به خوابگاهش برگردونم، آرگوس! و در ضمن من رو پومونا صدا نزن! فهمیدی؟
- بله پروفسور ولی من رو آرگوس صدا نزنین!
آرگوس فیلچ با خشم روی پایش چرخید و در حالی که توسط خانم نوریس همراهی میشد، پشت فرشینه ای که مرلین تا آن موقع نمی دانست راه مخفی است، غیب شد. مرلین به طرف اسپراوت برگشت و با خوشحالی گفت:
- ممنون پروفسور، فک کردم کارم تمومه. بفرمایید این هم کتابی که ...
- هیس س س س س!
مرلین با هشدار اسپراوت ساکت شد. اسپراوت چوبدستش را کشید و در حالی که آن را به طرف راهرویی که مرلین چند لحظه پیش از آن آمده بود، گرفته بود، گفت:
- کی اونجاست؟ خودتو نشون بده!
- ماییم پروفسور!
درک، سدریک و ریتا از پشت دیوار بیرون آمدند و درک ادامه داد:
- متوجه شدیم که فیلچ دنبال سدریکه! فک کردیم تو دردسر می افته ...
- خیلی خب، خیلی خب، زود باشید بیاید دفتر من. کس دیگه ای که بیرون از تالار نیست؟
- نه بقیه خوابیدن.
- خوبه. آلوهومورا!
در دفتر باز شد و هر پنج نفر وارد شدند. اسپراوت بلافاصله در دفترش را قفل کرد و به طرف مرلین برگشت. با حرکتی سریع کتاب زمان را از دست مرلین کشید و در مقابل چشمان بهت زده بچه ها میان شعله های شومینه پرت کرد. سپس قهقهه وحشتناکی سر داد و با صدایی که شبیه جیغ بنشی ها بود، گفت:
- حالا دیگه هیچ کس نمی تونه زمان رو به حالت اولش برگردونه!
برای لحظه ای هیچ یک از بچه ها متوجه حرف اسپراوت نشدند سپس به طور همزمان درک و اسپراوت چوبدست هایشان را کشیدند. از انتهای چوبدست درک موجی از آب به طرف شومینه حرکت کرد و همزمان با خاموش شدن آتش شومینه، اخگر سیاه رنگ اسپراوت، درک را به گوشه اتاق پرت کرد. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفت...


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۱۵:۳۳:۱۸


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۳۶ جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸
از یه جای خوب
گروه:
مـاگـل
پیام: 59
آفلاین
مرلین از شدت خستگی تلو نلو می رفت را می رفت. واسه یه این که تعادلش را به دست بیاورد به کمک دیوار راه می رفت. به سختی خود را به تالار می رساند. وقتی وارد می شود همه ی بچه ها با چشمانی بسته دور مرلین جمع می شود.
سدریک می گوید: چی شد؟
مرلین می گوید: لورا برو از زیر تخت سوزان کتاب[زمان] را واسم بیار.
لورا خمیازه ای بزرگ می کشد و می گوید: واسه چی؟
مرلین می گوید: نمی دانم. فعلا بر بیارش.
دو دقیقه بعد مرلین با کتابی بزرگ و جلدی چرمی وسط ملت خوابیده میاد و می گوید: بیا ایناهاش.
مرلین به سرعت کتاب را می گیرد و می گوید: شما برید بخوابید من الان میام.
همه به سمت خوابگاه ها رفتند به جز سدریک.
مرلین می گوید: سدریک وایساده نخواب.
سدریک مو گوید: خواب نیستم . اینجا منتظر تو می مونم تا برگردی.
مرلین گفت: برو بخواب.
ولی سدریک جوابش را نداد.
وقتی مرلین دید سدر یک جوابش را نداد بدون هیچ حرفی از تالار خارج شد.
مرلین به سرعت در میان سایه های بزرگ خودش راه می رفت.
ناگهان صدای پایی را شنید. قلبش در سینه اش فرو ریخت. می دانست اگر فیلیچ او را ببیند از مدرسه اخراج می شد.
این داستان ادامه دارد .............
<><><><><><><><><><><><><><><><><><>
لطفا نقد کنید


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۲۱:۳۳:۳۸


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
صدای خسته ی مرلین از جلوی در خوابگاه همه رو از جا پروند
مرلین_ لازم نیست بیاین؛ ما خودمون اومدیم
بچه ها وحشت زده به سمت مرلین و سدریک دویدن
_ پیداشون کردین؟
_اونجا بودن؟
_چرا برگشتین؟
مرلین که سرخی چشمانش، خبر از خستگی و اشفتگی اش میداد، با بی حوصلگی گفت: اره... با ایده مسخره پرد حتما پیداشون کردیم. من احمق هم به حرف شما گوش دادم رفتم تو اون پنجره ی مسخره!!
بعد دور زد و دوباره به درون خوابگاه برگشت.
سدریک با نگاهش او را دنبال کرد بعد برگشت و نگاهی به صورت های وحشتزده ی بقیه انداخت و با لحنی که می خواست تسلی بخش باشه گفت: خب میشد حدس زد. سوزان از در تالار رفت بیرون نه از پنجره! ما هم یک لحظه زیادی احساساتی شدیم. درسته؟
بعد نگاهی به پرد انداخت و گفت: تقصیر تو هم نبود؛ ما هم اشتباه کردیم، مرلین فقط یک کم...
بعد بدون اینکه جملشو کامل کنه سری تکان داد و او هم به دنبال مرلین داخل خوابگاه شد.
مرلین نشسته بود رو تخت و سرش رو بین دو دستش گرفته بود؛ سرش گیج میرفت. هرچه فکر میکرد کمتر به نتیجه میرسید؛ بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، بلند شد و سدریک رو دید که جلوی در خوابگاه استاده و به او خیره شده!
سدریک: فکر نمیکنی وقتش رسیده به یکی بگیم؟
مرلین سر تکان داد و گفت: دارم میرم پیش اسپراوت.
سدریک: کاری که از اول باید میکردیم!
مرلین با دستش او رو از جلوی در کنار زد و به تالار رفت. بچه ها در حالی که روی مبل ها نشسته بودند سعی میکردند که جلوی چرت زدنشون رو بگیرن؛ مرلین بی توجه به نگاه خیره و گیج اونا، به سمت تابلوی ورودی رفت و از تالار خارج شد.
راهرو های هاگوارتز خالی بود، نور کم مشعل های رو دیوارا باعث به وجود امدن سایه های بزرگ و بلندی شده بود که راهرو ها رو غرق در تاریکی کرده بودند؛ صدای باد که از بیرون به گوش میرسید، مرلین رو به این فکر انداخت که سوزان و احتمالا اما، در این هوای سرد، در بیرون از قلعه به سر میبرند و با این فکر لرزه ای به اندامش افتاد.
اتاق پرفسور اسپراوت با تالار کمی فاصله داشت که باعث شد مرلین مسیر زیادی رو طی نکنه؛ با دلهره و دودلی رو به روی اتاق پرفسور ایستاد بعد عزم خودش را جزم کرد و چند ضربه اهسته به در اتاق زد. برخلاف انتظارش در اتاق بلافاصله باز شد و اسپراوت با چهره ای جدی به او خیره شد و قبل از اینکه مرلین بخواهد چیزی رو توضیح بدهد پرسید:برنگشتند؟
مرلین: نه نه پرفسور الان بیشتر از یک ساعته که... راستی شما از کجا میدونید؟
اسپراوت کمی به او خیره شد بعد گفت: مرلین؛ سوزان دقیقا کی رفت بیرون؟
مرلین با شک به او نگاه کرد بعد جواب داد: حوالی نه بود...
اسپراوت: به تالار برو و به همه بگو برن بخوابن، خودت هم برو بخواب، به کسی هم نگو... نفهمم از تالار اومدی بیرون.
مرلین خواست اعتراض کند اما وقتی نگاهش به چشمان اسپراوت افتاد با درماندگی خواست برگردد که پرفسور دستش را گرفت و گفت: یک کتاب زیر تخت سوزان که اسمش « زمان ». اگه پیداش کردی همین الان واسه من بیارش. منتظرم!
بعد در رو روی صورت بهت زده ی مرلین بست!

نقد لطفا


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۳۶ جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸
از یه جای خوب
گروه:
مـاگـل
پیام: 59
آفلاین
هیچ کس نفهمید صدای چی بود.
پردفوت گفت: بچه ها شما می دونید پشت این پنجره چقدر بزرگه؟
دنیس گفت: هر قدر هم که بزرگ باشه ما باید به کمک دوستامون بریم.
لورا گفت: بیاید بریم الان یخ می زنن.
و هر سه به سوی پنجره قدم می نهادند.
همین که می خواستن وارد پنجره بشن ملت جلوشون ریختند و گفتند: ما هم باهاتون میایم.
لورا گفت اگه همون بریم تو پنجره کی بره خبر بده.
پردفوت گفت: حداقل با یه چیزی برای خودتون به عنوان نشانه .....
هنوز هرف پردفوت تموم نشده بود که لورا گفت: با خودمون چند تا شیرینی بر می داریم که هم بخوریم هم رد بذاریم.
سپس هر سه به سمت باقی مانده شیرینی ها که برای کم تر رفتن به بیرون از تالار مرلین و سدریک از آشپزخانه آورده بودند به همراه آب خوردند و سپس هر کسی در کیفش مقداری شیرینی و آب گذاشت.
هر سه با قدم هایی محکم به سوی پنجره رفتند.
این دستان ادامه دارد..............


تصویر کوچک شده


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
اگه بده اصلا نگاهش نکنید...
***********************************************
دو ساعت از رفتن سدریک و مرلین می گذاشت و تمام بچه ها بی تاب بودن که ببینند چه بر سر سدریک و مرلین آمده.پسران در حالت چرت بودند و دختران شمع روشن کرده بودند و دعا می کردند تا اتفاقی برای سوزان و اما نیفتاده باشد.که یک دفعه.......
_اااااااااااااااااااااااههههههههههههههههه(جیغ ناشیانه ی خودم)
همه به طرف خوابگاه هجوم بردند.
لورا با صدای جیغ مانندش گفت:سدریک و مرلین اونقدر عجله کردند که کتاشونو نبردند!
همه بچه ها به جاهای خود برگشتند و چیزی به لورا می گفتند(فحش)
لورا تصمیمش را گرفت،کت ها را برداشت و به طرف پنجره رفت و داد زد:کی با من می یاد این کتارو به سدریک و مرلین بدیم؟
هیچ کس جواب نداد.
لورا دوباره داد زد:هوا سرده ممکنه یخ بزنند.
لورا نا امید داشت وارد پنجره می شد که دنیس و درک و اریکا با هم داد زدند:صبر کن ما توی گروهیم ماهم باهات میایم.
آرگوگ داد زد:هی بچه ها کجا میرید؟اونا الان معلوم نیست کجان...
ولی صدای در صدای جیغ گم شد.......








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.