یکی دیگر از روزهای گرم ژوئن آغاز شده بود. خورشید از پشت ابرها خود را به نمایش می گذاشت و نور خود را به جنگل ممنوعه می تاباند که حالا بسیار آرام می نمود ؛ گویی هیچ جنبشی در آن به چشم نمی خورد. تنها درخت بود و سکوت ... سکوت ... اما همه چیز بدان گونه که می نمایند، نیستند!
سرسرا به طرزی باور نکردنی شلوغ بود. همه ی دانش آموزان از سال اول تا سال آخر در سالن حضور داشتند. با این که هنوز اول صبح بود اما همه روی میزها
نشسته بودند و طوری با هم صحبت می کردند که انگار نزدیک به تعطیلات است نه امتحانات پایان ترم !
اعضای هافلپاف نیز با آرامش روی میز مخصوص به خود نشسته بودند. با وجود دقتی که در دور و اطراف خود داشتند، خستگی در چشمانشان موج می زد. با پلک های
سنگین به صبحانه ای که جلوی رویشان قرار گرفته بود، نگاه می کردند ؛ سپس نفسی عمیق کشیدند و بی توجه به بیداری دیشبشان به خوردن مشغول شدند .
درک سرش را بالا گرفت و با ابروهایی کمانی رو به اما گفت :
- اون مربا رو بده بیاد این ور.
اِما چشمانش را مالید و دستش رو به سوی نزدیک ترین چیز دراز کرد و همان را به درک داد، سپس سرش را روی میز گذاشت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. درک نیز
در واکنش صدایش را صاف کرد و گفت :
- خب هر وقت فرداش کلاس دارین شب بیدار نمونین که مثل امروز نشه...
- ما نمی خواستیم دیشب بیدار بمونیم... اگه اون سایه باعث نمی شد زودتر از این ها می خوابیدیم. در هر صورت چندان مهم نیست!
ورونیکا این را با تحکم گفت و سپس روزنامه ی پیام امروز را که متعلق به دیروز بود، تکان داد و ظاهرا شروع به خواندن کرد اما در حقیقت حواسش متوجه دیشب بود،
آن سایه... سایه ی شخص... یا شاید اشتباه دیده بودند... چطور ممکن بود کسی وارد خوابگاه آن ها بشود!؟ ...
درک نفسش را از راه بینی بیرون داد. سرش را بالا آورد و طوری به اطرافش نگاه کرد، انگار دنبال کسی می گردد. و بعد پرسید :
-اریکا کجاست؟!
در همان لحظه دختری با کیفی چرمی نسبتا بزرگ و مقداری کتاب که در دستانش گرفته بود ، با حالتی گرفته نزدیک میز هافلپاف شد. به سنگینی نفس می کشید و
عصبانی به نظر می رسید. به محض رسیدن، کیفش را محکم روی میز پرت کرد... همه ی محتویات روی میز جابه جا شدند ولی انگار او به هیچ چیزی توجه نداشت.
پومانا با حالتی پرسشگرانه ابتدا به کیف و سپس به خود او نگاه کرد و گفت :
- چرا انقدر عصبانی هستی؟!
اریکا شکلکی از خود در آورد و به قصد مسخره کردن او پاسخ داد :
- چرا عصبانیم؟! ... شما یه نگاهی به خوابگاه انداختین؟! ... درسته که نزدیک امتحاناته اما دلیلی نداره که انقدر اون جا نامرتب باشه... منظورتون از اون کاغذ پاره هایی
یی که روی میز گذاشته بودین چی بود؟! ... همه جا کاغذ های کوچیک ریخته... همین الآن برین جمعش کنین !
همه مات و مبهوت او را نگاه می کردند. از حرف هایش سر در نمی آوردند. در این میان سدریک من و من کنان گفت :
- ما کاغذ روی زمین نریختیم... یعنی ... تا دیشب که این طوری نبود.
اریکا زیر چشمی به بچه ها نگاه کرد و بعد کتاب بزرگی را روی کیف خود انداخت و باز کرد. یه مشت کاغذ کاهی کوچک بیرون آورد و روبروی آن ها ریخت. ورونیکا
یکی از آن ها را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد. در لحظه ی اول چیزی ندید اما وقتی با تمام وجود به آن چشم دوخت، کلماتی را خواند :
- 13 ژوئن ... شب... جنگل ممنوعه ... درخت ... حلقه ی قرمز ( و بعد به فکر فرو رفت... فکری ژرف! )
هیچ کس جرئت حرف زدن نداشت. تنها سکوت کرده بودند و تنها کسی که آن را در هم می شکست صدای اعضای گروه های دیگر بود که با خوشحالی می خندیدند و
و فریاد می زدند؛ اما با همه ی این ها هیچ چیز، هیچ کس و هیچ صدایی قادر به شکستن سکوت درونی آن ها نبود !!!
---------------------------------------------------------------------------------------------------
بجه های هافل ببخشیــــــد... من یه ساله ننوشتم !
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil4b45f0db7e235.gif)