هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
سوژه جدید!


داخل امین آباد شلوغ تر از همیشه به نظر می رسید. آمدن چند تازه وارد جدید به آنجا کمی جو را عوض کرده بود.
مخصوصا آمدن یک بچه غول که دیگر تقریبا باعث شده بود اصلا حوصله بچه ها سر نرود!
گراپ :
_ خب یکی یکی ! یک دور که بچرخم میشه 2 گالیون! و اگه بیشتر بخوایید روی 5 گالیونه!
جسی از توی اتاق پرستاران :
_ گراپی خوب راه افتادی! دیگه مثل بلبل حرف می زنی!
گراپ اشک تو چشمام حلقه می زنه :
_ من هرمی خواست!
یکی از بچه های امین آبادی روی دوش گراپه :
_ زود باش راه بیافت ... لوس بازی هم در نیار... غول تنبل!

خلاصه روز ها همین طور به خوبی و خوشی می گذشت تا اینکه یه روز یک خبر ناگهانی همه را خشک کرد!
_ خب دیگه همین! حالا زودباشید برید لوازمتونو هم بردارید که چیزی جا بمونه باید فاتحشو بخونید!
استر بعد از صحبت نیشخند شیطانی زد و از آنجا دور شد!
همه با تعجب اول به هم نگاه کردند و بعد الیور گفت :
_ یعنی چی! یعنی چی امین آباد روی گسله؟ مگه می شه؟ تازه مگه این ساختمون جادویی نیست؟ من که باور نمی کنم!
سیریوس در حالی که چونه اش را می مالید گفت :
_ اون طور که از قیافه استر مشخص بود بحث سودبردن این وسط در میونه! من مطمئنم!
گراپ هم با صدای کلفت و بلندش گفت :
_ آره ، حتما استر مشتری واسه زمین اینجا پیدا کرده! آخه شنیدم قیمت زمین رفته بالا....
جسی سرش را از پنجره اتاق پرستاران بیرون آورد و داد زد :
_ گراپی قربون دستت هر وقت خواستی فکر کنی تو دلت فکر کن!
و محکم پنجره را بست!
ملت امین آبادی رو به گراپ :
گراپی :

بله... به این ترتیب همه امین آبادی ها بند و بساطشونو بستن تا به ویلای استر واقع در 100 کیلومتری امین آباد برن! سارا زیر لب گفت :
_ فکر می کنم این ویلا رو هم روی قرارداد وبمستری به استر دادن!
و بعد با قیافه خشمگین استر مواجه شد که به او نگاه می کرد :
_ سرتون به کار خودتون باشه! خدا رو هم شکر کنید که مجبور نیستید برید توی خیابون زندگی کنید!

و این گونه این ملت مشنگ برای مدت یک ماه نقل مکان کردند تا استر جای دیگری را به عنوان امین آباد پیدا کند.
بچه ها در میان تکان های اوتوبوس به فکر باتلاق ها و درختان آدم خوار ویلای استر بودند!

**********

دوستان توی ویلا رو توصیف کنید و خطراتی که اونجا هست!
می تونید راه حلی هم برای خراب نکردن امین آباد توسط استر پیدا کنید!
اگه موضوع بهتری به ذهنتون رسید بگید....!



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو


من اينجا چي ميبينم !؟!؟! واقعا شاهكاره !!
دوستان اينجا امين آباده ! دقت كنين ، كجا ؟! امين آباد !!! مطمئنا شما اينجا رو خوابگاه يا هر جاي ديگه اشتباه نگرفتين ؟!؟ ... پست هاي قبلي رو دقت نميكنين ديگه ، افتتاح يه پروژه چه ربطي به آدم ربايي و سر به نيست كردن داره ؟! نه ربطي داره ؟! خودتون وقتي دارين پست ميزنين دقت ميكنين دارين در چه تاپيكي و با چه عنواني رول ميزنين ؟!؟
پست اكثر شما اشكال داره به نظرم ، ناظراي گرامي كه هيچي، اصلا در روند داستانها هيچ نقشي ندارن !! ! چرا وقتي يه سوژه اي داره منحرف ميشه اخطار نميدين ؟!
من مسئول اينجا نيستم ولي از وقتي اين تاپيك زده شده بودم، جديدا كسايي كه پست ميزنن شخصيت هاي اصلي و پايه رو ناديده ميگيرن، ديگه ديوونه بازي در نمياره كسي ! ... دشمني داريم ، درسته ولي نه اين حد !!... اين يعني جنون كه بخوايم كسي رو بكشيم كه معلوم نيست جرمش چيه !! آمانداي عزيزم دقت نكردي آجي !! لاوندر گلم ، شما هم همينطور، اينجا منطقه ش كلا گريفيه ، اسليتريني ها نقشي ندارن!! حالا من چطوري ماست مالي كنم ؟!؟!
دقت كنين !!! خواهشاً

=============================

.:. مخفيگاه آدم ربايان .:.

استر كه همچنان روپوش سفيد كارش كه با لكه هاي قرمز رنگ خوني كه از گوشه ي لبش جاري شده بود كثيف شده بود، به گوشه اي غار كوچكي كِز كرده بود و به ايگور و بليز نگاه ميكرد ، گفت:
- من چرا اينجام ؟
ايگور اخمي كرد و همراه بلا كه براي اينكه سرگوشي آب دهد به بيرون رفتند و استر ماند و بليز.
- ما با هم دوستيم مگه نه؟
بليز :
استر كمي جا به جا شد و گفت:
- منو آزاد كن سه دُنگ از امين آباد رو به نامت ميكنم، آخه من به چه دردي ميخورم كه منو گرفتين !
بليز دستي به چونش كشيد و گفت:
- هييوووم ؟؟ ... راستم ميگيا ! تو به چه دردي ميخوري ؟ اينا گفتن بريم منم اومدم!
همچنان كه بليز مشغول فكر كردن بود، استر گفت:
- خب ديگه! ديدي؟ به هيچ نتيجه اي نرسيدي ! حالا منو آزاد كن، هيشكي نميفهمه !! ميتوني بگي منو زد و در رفت.
بليز بلافاصله كاغذي را از ردايش بيرون آورد و گفت:
- بينويس امضا كن !!
استر به حالت دو نقطه دي به بليز نگاه كرد و گفت:
- اول تو منو آزاد كن ! با دست بسته چطوري بنويسم ؟!
- آهان !!

.:. پنج دقيقه بعد .:.
بنگ ، بوووم ، تق !!
استرجس پادمور رئيس فقيد امين آباد توانسته بود با فن كمر به كمر بليز رو ضربه فني كنه و بدو بدو از غار خارح شده !!
استر در حالي كه چوبدستي اش را در دست داشت و براي يك قتل عام اساسي آماده بود، بعد از عبور از سراشيبي نسبتا زيادي به امين آباد ميرسه !!

.:. ساعت 4 صبح روز بعد .:.
صداي خشن و گرفته اي از پشت بلندگو شنيده شد كه گفت:
- همه ي شماها گوش بدين !! به دليل شورش عليه مديريت به يك هفته انفرادي بدون ملاقاتي در زير نور شديد آفتاب محكوم ميشين!! همه !! تر و خشك با هم مي سوزين !!!!!!
ملت :

=============
اين سوژه تمام شد !!
يكي يه داستان ديگه بزنه !!




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۵:۵۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
آماندا من بعدا تورو میبینم که... فقط یک کلمه از پستت فهمیدم!
----------------------------

در همون حال،اماندا به سمت غاری میره که ملت گریفی توش چادر زده ان و دارن به این فکر میکنن که استر رو کجا ببرن!؟سایه های اونا،توسط آتیش روی دیواره ی سنگی غار افتاده. یکی از اونا که ظاهرا جسیه میگه:
-نگاه کن روز تولدی...این دیگه چه مصیبتی بود درست کردی!!
و بعد صدای لاوندر به گوش میرسه: خود تو و اماندا به من گفتید بیام!
اماندا که بیرون از غار،قایم شده بود تا در فرصتی مناسب،استرو بدزده،زیر لب غر غر میکنه:
-ای ای ای!من به تو گفتم؟چه زیراب زنیه این!خوبه بهش شیش گالیون..
ولی در همون لحظه صدای خسته ی لارتن به گوشش میرسه.
-حالا خود آماندا کوش؟
یکی از سایه ها،یا یکی از افراد داخل غار که لیلی بوده بلند میشه و دم در غار میاد.نگاهی به اطراف میندازه و بعد میگه:
-این ورا که نیست!
سیریوس:بهتر نباشه...هر چی کمتر باشیم،برامون بهتره!

شب،ساعت دوازده...
اماندا دیگه واقعا عصبانی شده!
-مثل اینکه اینا خیال خوابیدن ندارن!
از نیمه شب گذشته بود ولی هنوز کنار آتیش،بسی خاله زنک بازی و دایی مردک بازی( ) در حال وقوع بود!اماندا سرشو روی سنگ گذاشت و مراقب بود که نخوابد. شیش هفتا لیوان قهوه خورده بود وبسیار سنگین شده بود. بالاخره وقتی جیرجیرک ها هم میرن کپه اشونو بذارن،ملت گریفی میخوابن اماندا با خوشحال بلند میشه که به سمت غار بره،ولی یکی تو تاریکی از در غار بیرون میاد.اماندا که اونو ندیده بوده،در شرف برخورد با شخص، یه هو می ایسته.
-کسی اونجاست!؟
اماندا با شنیدن صدای لاوندر نفس راحتی میکشه.و بعد صدای لیلی به گوش میرسه که میگه:
-نصفه شبی رفتی بیرون چی کار؟
-نگران اماندام...اگه نیاد چی؟فکر کنم بلایی سرش اومده باشه!
اماندا که از این همه مهربونی، کمی تا یه ذره زیاد پشیمون میشه. اما این مسئله مهمه..نباید به خودش پشت کنه،اونم برای چی؟برای اینکه دوستش به خاطرش بغض میکنه یا میزنه زیر گریه؟
بالاخره صدای گریه ی لاوندر و حرفای ارامش بخش لیلی،قطع میشه و اماندا برای احتیاط،مدتی صبر میکنه تا همه بخوابن...در همون لحظه که میخواد وارد عمل بشه،صدایی میاد.
-بیاید...دنبال من بیاید!اونا اینجان...
اماندا از سر راه ملتی که دارن میان کنار میره. نور ماه روی صورتاشون می افته. بلیز زابینی..ایگور..بلا..وای!(این وای جز اونا نبودا!)
اماندا پشت سنگی میره و دیگه کم کم داشته جدا منصرف میشده. صدای زد و خوردی از داخل شنیده میشه،و بعد،اسلی ها دوان دوان،با پیکری از اونجا دور میشن!استر...اونا استرو برده بودن!
در همون لحظه اماندا که فقط فکر منافع خودشه،میپره توی غار.
-پاشید!پاشید بدبخت شدیم،استرو بردن!
ملت که همه به سختی از خواب بیدار میشدن،با هم گفتن:
-چی؟
-استر...ایگور و بلا و بلیز بودن...استر و دزدیدن!!
-برای چی؟
-من چه میدونم!چرا همین طوری دست روی دست گذاشتید!پاشید یه کاری بکنید!


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
ادامه ی پست لاوندر ..خب آخر پستش یه چیزی بود تو مایه های مثل سرب سنگینه ! یادم نمی آد بقیش رو !
^^^^^^^<<<<<<<<*>>>>>>>>>^^^^^^^^
آماندا که بعد از حرف سینی ( چی چی رو هورا !؟ فکر کنم مرد ...) کلی از خودش پشیمون شده بود تو فکر رفتن بود ( فراااار ؟!!! ) . اشک تو چشاش حلقه کرده بود . اون چحوری میتونست این قدر ظالم و بیرحم باشه ؟...
به هر حال تو این افکار آدم و شاید هم انسان شدنانه بود که یه فکری تو مخش جرقه زد :
من از خودم شرمندم ..ببخشید خود جونم !!!
خود جونش : ما چاکر شوماییم ! ما دربست مخلصتیم آبجی !
چرا عرذ خواهی آبجی من ؟! (عذر )
خود آماندا تو ذهنش : من خیلی بچه بدی بودم ! میدونی ؟ من آدم شو نیستم ! من من من استر رو کشتتتتتم !
خود جون ( ) : نکشتیش دیگه ! دِ نکشتیش دیگه ! مگه ندیدی گفتن زندس ؟ دیگه من از جسمی که اینقده حساس باشه خوشم نمی یاد . راسی !
میخوای فرار کنی که دیگه چشم هیچ کدوم از امین آبادی ها تو رو نبینه ؟
آماندا : اوهوم اوهوم ! تو از کجا میدونستی که من به این فکر میکنم ؟!
خود جون : خب دیگه نشود دیگه ! ما ناسلامتی ذهن حضرت عالی هسیم دیگه !
آماندا : آهان ! حالا بگو چجوری فرار کنم ؟! از اینجا خیلی محافظت میکنن . اونم با انواع جادو های نوین و روز !
خود جون : ببین ..تو باید وقتی استر رو میبیرن قایم میکنن برش داری بندازیش تو یه دره .
آماندا : آخه آخه بعد میمیره واقعا ! من نمیخوام قاتل شم !
خود جون : آخه تو کارمون نبود دیگه ! گوشاتو وا کن بشنف ببین چی میگم : من میخوام همین امشب کار استر رو تموم کنم ..پایه ای یا نه ؟ البته بگم مجبوری باشی چون در غیر اینصورت خودم تهنا تهنا کارش رو میتمومم و علاوه بر اون حال تو رو هم ...
آماندا : نه ! جان عمم نه ! من جونمو دوست میدارم ! من هنوز جوونم آرزو دارم واس خودم ! ...نه ...یعنی دارما ولی این جمله ها دیگه بس گقتم خزید ! باید دنبال یه تکیه کلام دیگه باشم !
خود جون : تو پایه شو .خودم تیکه کلومت رو پیدا میکنم .
آماندا : پایه ؟! پایه ی میز یا صندلی ؟!!!! بعدشم مگه تکیه کلامه گم شده ؟!
خود جون :
آماندا : باشه قبول . حالا این دره رو از کجا گیر بیاریم ؟
خود جون : تو کاری نباشه ! من تپه ای رو سراغ دارم که از دره بدتره . اونقدر که اگه یکی بخواد رو چمناش دراز بکشه از هوای آزاد لذت ببره - اگه نا خواسته باد بهش بخوره و بندازدش پایین - گردنش سه سوته مرخصه !
آماندا : یعنی میمیره ؟
خود جون : دِ آره دیگه ! بابا تو چگزه مخ بودی ما خبر نشتیم !

***********
و بدین ترتیب آماندای قصه ی ما مجبور به انجام اعمال ناشایست و البته به طور کاملا ناخاسته شد .
***********
دو ساعت بعد - مکان قایم شده کردنه استر نیمه جون !
آماندا : خب خود جون ! اینجا غار علی بابائه و استر هم توی یه قالیچه پرنده پیچیده شده !
خود جون : خب برش دار ببر بندازش رو چمنای اون تپه !

مطمئنا" این داستان ادامه دارد !
خیلی ببخشید که شاهکار نشد !


تصویر کوچک شده


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۷:۴۰ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
استن نگاه هایی همراه با خوف شدید به اطراف میندازه و شروع میکنه دویدن و پشت درخت میره.
از اون طرف،مراسم سه تولد در یک پست!!
چطور جرئت می کنید بدون حضور من مراسم افتتاحیه راه میندازید! من مدیرم... همتونو بلاک می کنم...
جسی:
همه به سمت استر برمیگردن.استر نگاه هایی به صورت به ملت امین اباد میندازه و میگه:
-چرا سرکارتون نیستید؟کی به شما اجازه داد بیاید اینجا!؟نه..مثل اینکه شما از گرفتن حقوقتون بی خیال شدید،نه؟پس حقوق بی حقوق!
سیریوس و لارتن:ماچی؟مارو توی این خاله زنک بازی های دخترونه شریک میدونی؟ما..ملت غیور امین اباد؟ما که پشتت بودیم استر!؟(یک سوال:مگه میشه دو نفر این همه حرفو با هم همزمان بگن!؟)
در هرحال میگن دیگه!استر دستاشو توی جیبش میکنه و بعد با هوا زیر چونه اشو میخارونه(!)و یه نگاه به صورت به جسی،بعد به اماندا،بعد به مری و سارا و سینی و ا!کلا ملت دیگه!میکنه و میگه:
-هوم م م...این یک توطئه اس،درسته؟
-توطئه؟ها ای که الان وگفتی ای یعنی چه!؟
استر یه مقداری فکر میکنه و سپس رو میکنه به لیلی و میگه:
-راستش خودمم نمیدونم،واقعا یعنی چی؟
ملت:
در همون لحظه استر شروع میکنه به ادامه ی سخن رانی اش،ولی خبر نداره که اماندا و جسی یواشکی یه نقشه واسه اش ریختن...اونا یکی رو خبر کرده ان تا...در همون لحظه که استر در مورد اهمیت حقوق و ساختن گیم نت و این صحبتا سخن رانی میکرد،جسی و اماندا با خوشحالی به نتیجه ی کارشون خیره بودند.لاوندر پشت سر استر اهسته به او نزدیک میشد.یه چماغ به حالت در دست داشت.
-و اینجاست که باید گفت،یک ملت همان ملت هستند که...اخ!
ملت که همگی به خواب رفته بودند و فقط عده ای ازاونا حواسشون به سوسکا و پرنده ها بود،از شک بیرون اومدند.چماق لاوندر با شدت به سر استر خورد که به حالت روی زمین افتاد.
جسی و اماندا:هوررررررا!
سینی :چی چی رو هورا!فکر کنم مرد...
سارا به استر نزدیک میشه،کنارش میشینه و میگه:اره..فک کنم مرده...
و بعد سرشو بلند میکنه و به ملت نگاهی میندازه.
-نمیتونیم همین جا ولش کنیم..خودش میگفت امروز یه قرار ملاقات مهم داره...باید یه جایی قایمش کنیم...
سیریوس هم کنار اون میشینه و دستشو رو گردن استر میذاره:زنده اس...ولی بیهوش شده!
ملت:چطوره ببریمش یه جایی که دست کسی بهش نرسه و وقتی خودش به هوش بیاد...
-ولی کجا اخه؟
-امین اباد به این درندشتی!این همه جا داره...
استن از پشت درخت صحنه رو تماشا میکرد...به استر نگاهی انداخت و با یه حساب سر انگشتی،متوجه شد که وفاداری به اون بهتر از وفاداری به امین ابادیاس...استن غیب شد تا با کمک برگرده و استر رو از دست امین ابادی ها نجات بده!
جسی:نگاکن!روز تولدمونم باید این طوری شه..باشه،ملت بیاید بلندش کنید..یک،دو،سه..اخ!مث سرب سنگینه!اه!
ملت با هزار زور استر رو از زمین بلند میکنن.
=======================
ملت شرمنده که من گند زدم به سوژه ولی خب،چیزی بهتر از این به ذهنم نرسید.بازم شرمنده،اگه خیلی بده،نادیده بگیریدش!


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۶

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 440
آفلاین
اشتباه شد همه چیز از یه روز بهاری شروع شد نه همین الان از پشت صحنه خبر اومد که یه روز تابستونی بود . وای چرا داد میزنی ، الان از تو گوشی گفتن که یه روز بارونی بود ( در جهت هرچه بیشتر ارزشی بازی )
خوب تو یه روز بارونی بود که دوست دخترم به من گفت دوست دارم
ملت :
سیریوس :
و اینجوری شد که اینجوری شد
ملت غیور امین ابادی : ما رو اسکل کردی
بروبچ بگیرینش
امین ابادی ها که مثال خوناشام ها شده بودن افتادن دنبال سیریوس
شیرجه می رفتن رو سرش :bat:
بچه ها ببینین کراواتشو در اوردم " اخ جون این مال خودمه " دست سیریوس از داخل جمعیت بیرون اومد و کراواتشو کشید ولی فقط تونست نصفشو ببره
ساکت. دوربین دوباره به سمت سن بر می گرده. نور از پشت به چشم تماشاچیا میخورد .
همه با دست سن رو نشون می دادن یعنی اون کی بود
استنه دیگه ، سکوت جمعیت با صدایه تراکتور مانند سیریوس شکسته شد که البته با یه ضربه ی جانانه توسط یک جوان غیور ، مردم دوست ، مجرد ، خوش تیپ .... ( خوب میشه گفت تام کروز بود ) قطع شد
اِ هم . اِ هم ، میشه یه بار دیگه بگم اخه خیلی کلاس داره . اِهم ، و در حالی که متنشو جلوش می گذاشت گفت : من این کشور رو اباد میکنم در هر شهر 50 سالن برای اقایان و 50 سالن برای خانم ها.....
ملت :
پیشت . پیشت استن
چیه مگه نمی بینی دارم سخنوری میکنم
اخه این متن رئیس جمهوره
استن :
ملت اگاه :
خوب مثل اینکه برنامه عوض شده ، قراره من براتون یه پخش زنده داشته باشم
این شما و این هم خواننده ی مردمی استن شانپایک
چوبا همه بالا میکنیم جادو حالا ، سارا اگه پیره ولی خرخونه والا
ملت :
استن : :angel:
تازه استن رفته بود رو تِرَک 4 که ...
صدایی از درون امین ابادی ها : کسی اسم دوست دختر منو اورد
استن :


ویرایش شده توسط استن شانپایک در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۹ ۱۸:۳۳:۵۰

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
همه امین آبادی های حاضر در صحنه به محض شنیدن صدایی پشت سرشان سکوت کردند. یعنی آن موجود خبیث که در داستان هایشان به عنوان هیولای مرحله آخر یاد می شد حالا پشت سرشان بود؟
هیچ کس جرئت نداشت برگردد و قیافه وزغ مانند " دولوروس آمبریج " دیو را ببیند!
یعنی این " اهم ، اهم " همان " اهم ، اهم " بود؟
نه ... این امکان نداشت.
قیچی از میان دستان جسی بروی زمین افتاد. در همین میان صحنه اسلوموشن هم شده بود. وحشت و هراس امان را از همه بریده بود که ناگهان :
_ ای بی ادب! تو دوباره از تو جیب من آدامس کش رفتی؟
همه به صورت ییهویی برگشتند تا ببیند چه کسی حس صحنه فیلم رو از اونها گرفته! اما چه دیدند؟
اندرو دمپایی در دست داره دور تا دور میدون (!) امین آباد رو دنباله سارا می دوئه و هی فریاد می زنه :
_ وایسا ببینم! ای گنهکار... بزار بگیرمت...مستقیما می دمت دست آسلام!
خلاصه ملت پشیمون موضوع می شن ، چون می دونن برن وسط دعوای اون دو تا سالم بر نمی گردند. در همین بین :
_ چه کروات نارنجی رنگ زیبایی! می شه بگید از کجا تهیش کردید؟ مطمئنم از کارخونه لارتن نارنجی بوده! اینطور نیست؟
_ eee! بچه ها این که سیریشه خودمونه ازش ترسیدیم! ای ناقلا... تو هم خوب بلدی ملت رو اوسکول کنی ها...موذی شدی تازگی ها!
و جوزف می پره تو بغل سیریوس!
سیریوس سعی می کرد از یک طرف لارتن رو از کراوات سبز رنگش (!) و از طرف دیگر جوزف رو از گردنش باز کنه . اما بی نتیجه بود و می رفت تا به هدی بپیوندد!

چند دقیقه بعد

_ها هه! ها هه! ( نفس کشیدن!) خفه شدم!
خلاصه آب دهنشو غورت می ده و اینجوری به ملت نگاه می کنه :
_ شما ها گفتید هدی؟ به چه حقی اسم اونو جواهر رو به عنوان یک مرده می آرید ننگ بر شما! من هر روز اونو ملاقات می کنم!
سینی توی گوش جسی :
_ بی خود نیست آوردنش اینجا!

خلاصه پس از اینکه سیریوس داستانش رو تعریف می کنه و ملت مطمئن می شن سیریش هم یه چیزاییش کمه ، مری دوباره روی یک صندلی می ره وایمیسه!
_ خوب، مراسم رو ادامه می دیم. با این تفاوت که یکی دیگه از دوستان به جمعمون اضافه شده! جسی قیچی...

و می آد قیچی رو بگیره که....
_ چطور جرئت می کنید بدون حضور من مراسم افتتاحیه راه میندازید! من مدیرم... همتونو بلاک می کنم!
جسی :

_______

به نظر خودم که خیلی مزخرف شد!



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
مـاگـل
پیام: 471
آفلاین
- لارتن! چرا این کته به تنت گریه می کنه!

- خیلی هم خوبه! خود استر گفت بهت میاد!

-

- چرا می خندی سینی؟

- هیچی یاد یه جُک افتادم! استر راست می گه، خیلی هم خوبه!

تمام امین آبادی ها با سر و وضعی مرتب و آراسته در مقابل ساختمان جدید امین آباد (گیم نت و کافی شاپ با توجه به پست سارا) جمع شده بودند. جلوی در ورودی یک روبان سیاه بسته شده بود و جسیکا در حالی که سینی حاوی قیچی را در دست داشت، کنار روبان ایستاده بود. مریدانوس، رو به همه امین آبادی ها، گفت:

- امروز ما اینجا جمع شدیم، تا مجموعه فرهنگی، ارزشی امین آباد رو افتتاح کنیم! ...اهم! آماندا دستتو نکن تو دماغت....بله! می گفتم! این مجموعه که با سعی و تلاش و اینای هممون ساخته شده.....آخه تو الان داری تو گوش اون چی می گی لارتن!؟ صاف وایستا بینم.....چی می گفتم!؟ آها! داشتم میگفتم که ما نباید قرص بخوریم! این قرصا....

چیلیک چیلیک چیلیک!(افکت صدای دوپایی جسی)

جسیکا به سرعت به مری نزدیک شد و مطلبی رو در گوشش گفت!

- بله! اشاره می کنن که موضوع سر افتتاح اینجا بود! ما در طول ساخت این بنا، یکی از اعضای خوبمون رو از دست دادیم! اون عضو کسی نیست جز (در حال صحبت چپ چپ به لیلی که در حال گره زدن موی سینیه، نگاه می کنه!) جز هدویگ! کسی که هرگز نمی تونیم مرگ دلخراشش رو توی همزن بتون فراموش کنیم! پس برای شادی روحش و بخاطر 42 عدد پری که ازش به یادگار مونده، 42 ثانیه سکوت!

-

- خب بسه دیگه! بده من اون قیچی رو جسی!

- اهم! اهم!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



خلاصه ، پرد همه را از اين نگراني نجات داد!! ... او داشت نابود ميشد!... از بين رفتن او برابر با از بين رفتن گريف و سپس سايت بود!! !!

0/5 ساعت بعد !!
همه داغون ، خسته ، در حالي كه داشتن به فنا ميرفتن روي تپه هاي خاك و شن ول گشته بودند!
تا اينكه معصمومه به بهانه ي بستن پاپيون موهاش مياد پيش مري !!
در اينجا بود كه جرقه اي در ذهن اكتيو ه مري اتفاق افتاد ، بعد از اينكه پاپيون معصومه رو درست كرد گفت:
- امروز چندمه ؟!
سارا دستاشو با رداش پاك ميكنه و تقويم رو از جيبش در مياره :
- 2007/08/21
مري : !!
بچه هاي كارگر كه اكنون بي شباهت به قشر آسيب پذير نشده بودند طبق معمول با اون حركت تكراري خود به مري نگاه كردند ، بدين شكل =>
- كسي ميدونه رومسا كجاست ؟!
- به درخت تكيه داده ! فكر كنم داشت يه چيزي مينوشت !!
اين را آماندا در حالي كه داشت دستكش ضد باكتريش رو در مي آورد گفت.

بازم چند دقيقه بعد !!
لارتن بدو بدو مياد كنار سيني ميشينه و همه خوب و آروم(!) به حرفهاي مري كه روي چهارپايه ايستاده بود گوش ميدادند!
از چهارشنبه ي اون هفته تا امروز روزهاي مهمي بود!!
پرد كه داشت به آب درماني همچنان ادامه ميداد گفت:
- مثلا ؟!
مري : اهم ، اهم !! ... چهارشنبه كه تولد اندرو بود ، و جشن مفصلي در منزلشون برگزار شد!! ديروز هم تولد رومسا بود و او هم با حضور سبز من و ديگر بچه هاي فرزباز در باشگاه جشن گرفتيم !!! ... امروزم كه تولد 2 سالگي جسي هستش!!! .. و قراره جشن بگيره !!! ...
ليلي كه داشت تصوير بوق رو ميكشيد ، ميره، از لارتن مداد رنگي بگيره تا نقاشي هاش با كيفيت ويستا نمايش داده بشن !!
سيني براي اينكه حضورش در جمع احساس بشه گفت:
- الان ما بايد چيكار كنيم ؟!
مري لبخندي خرسويي مانند (!) ميزنه و ميگه :
- الان ما بايد جشن بگيريم !! 3 تا يه جا !! ... اما قبلش بايد اينجا رو بسازيم ! چون سالني نداريم تا جشن رو برپا كنيم !! ... افتاد ؟!
ملت مستعد و پايه ي امين آبادي :






Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
پرد در حالیکه کرانچی ها را مشت مشت در دهان مبارک خالی می کرد فریاد کشید:سوختم!سوختم!وای کرانچی تند بود.اب بده !
لارتن فریاد زد:آب پرتقال داریم می خوای؟
_هرچی داری بده!ول کن!فق زووووووووود!!!!
چهره ی پردفوت به رنگ قرمز در آمده بود!
_خفه شدم!
لارتن زود جلو می پرد و آب پرتقال را در دست پرد می گذارد.همه ی بچه های گریفیندور دور پرد جمع شده بودند و به او نگاه می کردند.انگار می خواستند بعد از خفه شدن پرد او را به قبرستان جادوگران ببرند.
_اخیس!به خیر گذشت!کرانچی به این تندی میخرن؟اه داشتم جون می دادم.

سیموس گفت:خب به ما چه!!؟؟؟
پرد دوباره سرخ شد.
کالین:صلوات!
_نه بابا!هنوز که نمردم.ممکنه بمیرم.یک کم دیگه هم صبر کنید شاید موفق شدم.
کالین:خودکشی؟وای!صلوات!!!!!
در این بود که استرجس به جمع پیوست.
_چی شده؟
_هیچی پرد کرانچی تند خورده ،داره جون میده بدبخت.کالین هم حس کارآگاهی اش گل کرده نگران نباش!!!!
استر چوب دستی اش را از جیبش بیرون آورد و فریاد زد:کام آوت!
و حال پرد خوب شد.همه استر را بر روی دست بلند کرده بودند.
ما هم استر را خیلی دوست داریم!!!(در راستای فرندشیپ با ناظر)
شوخی کردم!!!!


ویرایش شده توسط پرد فوت در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۴ ۱۲:۵۱:۰۷

تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.