هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
مقدمه :


سال ها پیش، هنگامی که ادوارد جک فقید مرگ خود را نزدیک می دید اعضای هافلپاف را جمع کرد و وصیت نامه خود را که به گفته اعضای آن زمان میتوانست هافل را در هاگوارتز به عنوان گروه برتر معرفی کند به آنها داد. بعد از مرگ ادوارد اختلاف بر سر جانشین او زیاد شد. افراد زیادی آسیب دیدند و جنگ های مختلفی در هافل شروع شد و وصیتنامه و اهداف مثبت ادوارد برای پیشرفت هافل به فراموشی سپرده شد. سرانجام بعد از جنگ ها و درگیری های فراوان لودو بگمن به عنوان ناظر هافل منصوب شد.

لودو ناظر ستمگری بود. استکبار پایه و اساس هافل در زمان لودو بود. او به نظر اعضا اهمیت نمیداد. عدالت را رعایت نمی کرد. با دوستی و یکرنگی با اعضای هافلپاف برخورد نمی کرد. فمنیست را قبول نداشت. خوابگاه مختلط هافلپاف را پلمپ کرد و مردان و زنان هافل را به همجنسگرایی وادار می کرد. عشق در هافل معنایی نداشت. تنها عده کمی بر خلاف دستورات لودو عمل می کردند و به جنس مخالف علاقه نشان می دادند ولی لودو آنها را به سرعت شناسایی می کرد. پسرها را می کشت و به داف هایشان تجاوز می کرد. خفقان، فساد، زورگویی و کشتار زوج های جوان مشخصه اصلی گروه هافلپاف در دوران نظارت لودو بگمن بود!



خلاصه داستان :



در حالی که لودو بگمن جنایت های وحشیانه ای در تالار هافلپاف انجام میده آلبوس سوروس و رز ویزلی عاشقانه همدیگر رو دوست دارند و در یکی از ملاقات های مخفیانه شبانه خودشون تصمیم میگیرن از تالار فرار کنند.
رز ریتا اسکیتر رو هم همراه خودش میبره ! اما قبل از اینکه این سه نفر از هاگوارتس خارج بشن لودوبگمن متوجه فرارشون میشه و سعی میکنه جلوشون رو بگیره . در این بین درگیری هایی رخ میده و در این درگیری ها رز توسط لودو کشته میشه ! آسپ که خیلی از مرگ معشوقه اش ناراحته ...
نقل قول:
آلبوس یک قدم به لودو نزدیک شد. در حالی که صدایش به شدت میلرزید گفت: اگر یک روز به پایان عمرم مونده باشه انتقام رز رو ازت میگیرم لودو بگمن! خودم می کشمت!


آسپ و ریتا از هاگوارتس فرار میکنن و در جنگل های ناآشنایی سرگردان میشن و کم کم برای اینکه کس دیگه ای رو ندارن مجبور میشن به همدیگه پناه بیارن و حسی خواهر برادرانه بینشون حاکم میشه ...

در شبی راهزنان شرور ریتا و آلبوس رو اسیر میکنن. ریتا به طور اتفاقی متوجه میشه که راهزن ها که فردی به نام فرانک سردستشون هست قصد دارن از اون و آسپ به عنوان فدایی استفاده کنن و با آسپ تصمیم به نقشه ای برای فرار میگیره ... آلبوس و ریتا بعد از اتفاقات مختلفی از جمله تعارض فرانک به ریتا و حمله اسپ به فرانک از دست راهزن ها فرار میکنن در حالی که چوبدستی فرانک در دستشونه ! اونها به نزدیکترین دهکده که سنت ویزوئل نام داره میرن ! از طرفی پسری در جنگل اونها رو میبینه : پسری به نام دنیس !

آلبوس و ریتا برای یکشب در مسافرخانه ای در دهکده استراحت میکنند و فردا بعد از خوردن یک غذای حسابی و خریدن یک عدد چوبدستی درون دشت ها به راه می افتند ...

ریتا و آسپ سرانجام به جایی میرسن که درخت های بسیار زیادی قرار داره ! در اینجاست که ناگهان درخت ها کنار میره و محلی سرشار از نماد ها هافلپاف و گورکن های زرد نمایان میشه. دالان تاریکی مشخص میشه که بالاش نوشته : مفر پومیس (مخفف پومانا و دنیس :D )

آسپ و ریتا دو نفر را به نام های پومانا و دنیس میبینن و همراه اونها وارد دالان میشن و ...
نقل قول:
آلبوس و ریتا خود را در سالن بزرگ و تاریکی می دیدند که با مبل ها چرمی قدیمی مزین شده بود. دیوار های چوبی و سقف بلند آن نمایی خوف انگیز به تالار میداد و بوی خاک مرطوبی که از اطراف آن منتشر می شد احساس زندگی کردن در یک دالان قدیمی زیر زمینی را القاء می کرد ! دیوار های بلند چوبی سر شار از نماد ها گورکن و عکس های مختلف از افراد زرد پوش بود و روی مبل های چرمی قهوه ای رنگ گورکن طلایی رنگی نقش شده بود !





** برای ادامه دادن سوژه ابتدا پست پائین (پست138 - پیوز ) رو بخونید و سپس داستان را ادامه دهید ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۰:۳۳ جمعه ۱ شهریور ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
آلبوس و ریتا خود را در سالن بزرگ و تاریکی می دیدند که با مبل ها چرمی قدیمی مزین شده بود. دیوار های چوبی و سقف بلند آن نمایی خوف انگیز به تالار میداد و بوی خاک مرطوبی که از اطراف آن منتشر می شد احساس زندگی کردن در یک دالان قدیمی زیر زمینی را القاء می کرد ! دیوار های بلند چوبی سر شار از نماد ها گورکن و عکس های مختلف از افراد زرد پوش بود و روی مبل های چرمی قهوه ای رنگ گورکن طلایی رنگی نقش شده بود !

ریتا در حالی که آهی از سر تعجب می کشید به سمت یکی از مبل ها رفت و خودش را روی آن انداخت ! مبل صدای سوت خفیفی در اثر خروج هوا از روزن هایش داد !

آلبوس درست چسبیده به ریتا نشست و خواست دستش را گردن ریتا بیاندازد ...

- « بهتره دستت بهش نخوره پسر ! من اصلا تحمل بیناموسی رو ندارم ! »

آلبوس دلسردانه دستش را در هوا رها کرد و روی پایش انداخت. ریتا نگاه سردی به آلبوس کرد و از بانوی بلندقد تری که آنجا بود پرسید : « شما کی هستین ؟ جریان چیه ؟ »

محلت جواب دادن داده نشد ... صدای جیغ وحشتناکی شنیده شد و ریتا خودش را در مبل فرو برد. صدای فریاد دنیس شنیده می شد : « پیوز ! میشه خفه بشی ! »
ناگهان از میان زمین و هوا ، موجود شفافی با لباس قرمز رنگ ظاهر شد و با صورتی که شرارت در آن بیداد می کرد گفت : « به به ! مهموووووووووووووون ! چه کوچولو های سیفیت و خوشگلی ! »

ریتا گفت : « میشه یک نفر به من بگه اینجا چه خبره ؟ »

پیوز بلافاصله روی پای ریتا پائین آمد و روی پای او نشست و گفت : « من بهت میگم ! » اما به طور مضحکی در بدن ریتا فرو رفت !

ریتا فریاد زد : « میشه از توی من بیای بیرون ! »

دنیس بشکنی زد و روح قرمز پوش به سمت یکی از دیوار ها پرتاب شد ..
فضا با نور چراغی قدیمی روشن بود . دنیس آرام روی مبل کنار ریتا نشست. اسپروت داشت در آشپرخانه قهوه درست می کرد. آشپزخانه آن مکان قصر مانند با حصیر تر و تمیزی جدا شده بود و ظرف های عجیبی در اطراف آن به دیوار آویخته بود ...

اسپروت در حالی که سینی ای شامل دو فنجان قدیمی در دست داشت جلو آمد و گفت : « حالا براتون توضیح میدم ... »

...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱ ۰:۴۸:۵۰
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱ ۰:۵۵:۲۴
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱ ۰:۵۸:۲۹
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۱۲:۵۷:۴۲

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
مـاگـل
پیام: 683
آفلاین
گيج شدم! قاطي کرديد سوژه رو! من اصلا وارد شدن دنيس رو توي سوژه در نظر نگرفتم! فکر کنيد توي پست هاي قبلي اسمي ازش نيمده!

------------

صبح زود، قبل از اينکه مردها و زن ها شرررررت بريزن تو خيابون هاي دهکده و الکي شلوغش کنن آلبوس و ريتا با کوله باري از تجربه* !!! از دهکده خارج شدند. خورشيد در حال طلوع بود و نور آن بر پسر و دختر جوان مي افتاد و موهاي ريتا هچون هاله ای طلایی رنگ مانند به نظر مي رسيد. آلبوس نيز با اين تاسف به موهای ريتا و بعد فضاسازی مزخرف نويسنده نگاه مي کرد زيرا از نظر او موهای ريتا همچون کرم کارامل فاسد شده بود!

بگذريم!

به آرامي از جاده بالاي دهکده بالا مي رفتند. سکونت در دهکده سنت ويزوئل هم از نظر جسمي و هم از نظر روحي آنها را تقويت کرده بود. ولي سرانجام بايد آنجا را ترک می کردند. پرسه زدن دو نوجوان در دهکده و شبها خوابيدن در علفزارهای آنجا ممکن بود سوظن مردم را نسبت به آنها برانگیخته کند.

ساعت ها در حال پياده روی بودند. خورشيد اکنون در بالای سر آنها بود و هر دو عرق ريزان به راه خود ادامه ميدادند. کم کم دو طرف جاده را درخت های سر به فلک کشیده ای پر می کرد که تعدادشان از طریق فرمول n به توان سه تصاعدی بیشتر میشد تا آنجا که به نقطه ای رسیدند که در سمت راست و چپ آنها مجموعا 345 درخت وجود داشت.

آلبوس و ریتا حیرت زده به انبوه درختان نگاه می کردند و قادر به درک آن نبودند. این همه درخت در کنار هم واقعا شگفت انگیز بود و انسان را بی اختیار به یاد جمله "درخت، طلای سبز است" می انداخت ولی جدا از معنی درونی این جمله، بعضی از قسمت های درختان زرد مایل به طلایی بود و عکس حیوانی بر روی آن به چشم می خورد، یک گورکن!

مقر پومیس! (مخفف پومانا و دنیس!! :دی)

صدای مهیبی به گوش رسید و درخت های سمت راست آنها شروع به جنبیدن کردند. دو درخت بزرگ کنار رفتند و پرچم زرد رنگ هافلپاف از میان آنها بر افراشته شد. در زیر پرچم با خط درشتی نوشته شده بود:

هافلپاف هرم نبض آتشین ماست!

پرچم به کناری رفت و دالان تاریک پشت آن نمایان شد. سایه های سیاهی از انتهای آن به ریتا و آلبوس که هاج و واج به صحنه مقابلشان خیره شده بودند، نزدیک می شدند. نور خورشید بر چهره دو نفری افتاد که از دالان بیرون آمده بودند.

یکی از آنها کلاه سبزرنگی را بر روی سرش گذاشته بود و ردای خاکستری به تن کرده بود. دیگری چهره ای خشن داشت که به واسطه آن قلب کوچکش را پنهان کرده بود!!! و از طرفی آلبوس و ریتا با دیدن او بی اختیار به یاد بازی تنیس افتادند.

دنیس به آلبوس نگاه کرد و گفت: شما همون دو تا هافلپافی هستید؟ ریتا و آلبوس؟!
ریتا با لکنت گفت: شما...کی...اینجا...چه...چه خبره؟!
اسپروات لبخندی زد و جواب داد: لازم نیست نگران باشید! من پومانا اسپروات و ایشون هم دوستم دنیس هستن! توی پیام امروز جریان فرار شما نوشته شده! خیلی ها دنبالتون هستن!
دنیس به اطرافش نگاه کرد و گفت: بهتره زیاد اینجا نایستیم اصلا امن نیست!
به دالان تاریک اشاره کرد و ادامه داد: ما اونجا زندگی می کنیم! بیاید داخل!

و جلوی همه به راه افتاد و آلبوس و ریتا با ذهنی پر از سوال بی جواب به دنبال او حرکت کردند.


*«تجربه» نام تجاري شکلاتی بسيار خوشمزه است که در دهکده جادویی سنت ويزوئل توليد ميشود و ملت به عنوان سوغات از آنجا ميبرند!

------------

انتهای اون دالان تاریک یک قصر یا یک خونه بزرگه و دنیس و اسپی مدت هاست که اونجا زندگی می کنن! مکان زندگیشون رو مخوف و شدیدا هافلپافی نشون بدید و بعدش هم سوژه رو طبق همون طرح اصلی پیش ببرید!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۳۰ ۱۴:۴۸:۱۷



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
ای بابا چرا همه میخوان زور زورکی یه بلایی سر من بیارن؟؟
-------------------
ظهر بود. البوس و ریتا در یکی از رستوران های تمیز دهکده نشسته بودند و در کنارشان چندین بسته ی خرید دیده میشد. ریتا چوبدستی که تازه خریده بود را در دستش برانداز میکرد و هرزگاهی برای امتحان ان اجسام روز میز را به حرکت در می اورد.

البوس که ساعاتی پیش سرش را تازه پانسمان کرده بود، با اخم و همچنین اندکی کنجکاوی، به ریتا و چوبدستی جدیدش خیره شده بود و به محض اینکه ریتا وردی را اجرا میکرد، دستش را با حالتی تهاجمی از روی میز برمی داشت!

ریتا با خنده به او نگاه کرد و گفت:

-من که نمی خوام دست تورو برقصونم هی حول میکنی!

البوس غرغرکنان جواب داد:

-اره اگه با دقت وردتو بفرستی!

ریتا نگاهی به البوس انداخت، بعد چوبدستیش را در جیب شلوار جینش فرو کرد و با حالتی طلبکارانه به اسپ خیره شد!

-چیه؟
-میخوام مثل خودت رفتار کنم.
-مگه من چیکار کردم؟ باز شروع کردی ریتا؟
-ببینم تو با خودت مشکل داری؟
-اووووووووووف
-واقعا اوووووووف

در همین لحظه گارسنی سینی غذای انها را اورد. در هینی که گارسون داشت میز را میچید، ریتا و البوس از دو طرف میز به سبک شرک و پدر زنش به هم چشم غره میرفتن

-ببینم اسپ، تو واقعا فکر میکنی اوارگی واسه من خیلی لذت بخشه؟
-منظورت چیه؟
-منظورمو خودت فهمیدی!
-ببین ریتا من الان حوصله کل کل ندارم؛ میزنم شپلخت میکنما!
-منم وامیستم نگات میکنم!
-هه من نمیفهمم تو چرا این همه ادعای قلدریت میشه!
-منم نمیفهمم تو چرا با عالمو ادم دعوا داری!
-من؟
-نه من!
-بله تو اون موقع که...
-...
-...
-...

بعد از ظهر همان روز، علف زاری در حومه ی همان دهکده

ریتا زیر سایه درختی نشسته بود و در حالی که دستش را روی پیشانیش گذاشته بود، کتاب قطوری را می خواند!

البوس به او نزدیک شد و بی توجه به کتاب خواندش گفت:

-میشه یک دقیقه باهات صحبت کنم؟
-بگو
-خب اونو بزار زمین!
-دارم گوش میدم.
-هوووووف باشه، میگم فکر نمی کنی یک کم با اون پسر دیشبیه خشن رفتار کردی؟
-اون حق نداشت بیاد تو اتاق! منم دیگه به هیچ کس اعتماد ندارم!
-تو نباید خلع سلاحش میکردی، میدونی اگه اون نبود الان دوباره ما تو چنگ فرانک بودیم!
-نه نبودیم! ما چوبدستی داشتیم و توی دهکده هم بودیم، منم به اون پسر چیزی نگفتم فقط گفتم خوشحال شدیم که کمکمون کرده اما ترجیح میدیم خودمون کارامونو راه بندازیم.
-اون میتونست واسه ما یک کمک باشه!
-ما قیم لازم نداریم البوس و منم اصلا بهش اعتماد نداشتم.
-اما اون میخواست یه چیزی رو به ما بگه!
-اره میخواست بگه بچه های خوبی باشیم، به موقع بخوابیم و برگردیم پای درس و مدرسمون! اه تمومش کن دیگه.

البوس با عصبانیت به ریتا نگاه کرد و از انجا دور شد اما هنوز هم فکر میکرد دنیس کار دیگری با انها داشته!

---------------------------
ببخشید به نظرم رسید دنیس یک کم زود وارده ماجرا شده!!!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۸:۰۰:۲۲

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
-بهترین کار اینه که فعلا بریم یه جایی که امشب راحت بخوابیم! بیا ببینیم مهمان سرا کجاست توی این شهر.
آسپ تقریبا نمی توانست صدای ریتا را بشنود، اما ریتا مدام برای آن که او از هوش نرود با پرسش هایی او را مخاطب قرار می داد. به سختی خود و آسپ را به اولین مهمان سرا رساند.
پس از کلی کلنجار با صاحب مهمان سرا وی حاضر شد با قیمت کمی به آنها یک اتاق فقط برای آن شب کرایه بدهد.
ریتا وسایل خود را به زمین ریخت، آسپ را بر روی تخت گذاشت. مقداری از معجون های تقویت کننده ای که از صاحب مهمان سرا خریده بود را به آسپ خوراند. احساس ضعف شدیدی می کرد. به ابتدای سفرشان تا کنون و به این که آیا فرار کردنش راه درستی بود و یا نه فکر می کرد. صدای ناله ی آسپ را شنید؛
-من می کشمش. رز مطمئن باش انتقامت رو می گیرم. رز ...
ریتا قطرات شور اشک را که پهنای صورت آسپ را پوشانده بود پاک کرد..
هوا تاریک شده بود و ریتا نزدیک تخت آسپ بر روی زمین به خواب رفته بود.
پنجره با صدای تقی باز گشت و سایه ای وارد اتاق آن ها شد، چوب دست خود را به سمت ریتا گرفت. در حال زمزمه ی طلسمی بود که ناگهان بد سنگینش محکم بر روی زمین افتاد. پسر جوانی که در جنگل غیب شده بود پس از بر زمین کوبیده شدن سایه در پشت آن ظاهر گشت.
ریتا با وحشت از خواب بر خواست. آسپ هم تقریبا هشیاری خود را بدست آورده بود و نیم خیز نشسته بود! چوب دست در دستانش می لرزید و با ترس به سمت پسره جوانی که نیم رخش را مهتاب روشن کرده بود آن را نشانه گرفته بود.
-تو کی...کی هستی؟
- من دنیس هستم! چوبدستیت رو بیار پایین بچه جان!


ویرایش شده توسط پرفسور پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۶:۵۶:۴۹

I will leave the sun for the rain...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
به دنیس : باب من حواسم کاملا به پست دیگران هست ! مشکل اینه که قسمت های احساسی داستان میافته به من ! اگه دقت کنی آسپ هم تو پست های من اشک میریزه ! حتی اگر جریانش تموم نشده بود فرانک رو هم به گریه می انداختم
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

ریتا در حالی که کوله پشتی خود و آلبوس را در دو دستش گرفته بود جلو رفت ، اندکی خم شد و سرش را زیر دستان آلبوس قرار داد به طوری که دست آل روی شانه اش افتاد ، سپس دوباره بلند شدو آلبوس نیز به کمک تکیه بر شانه ریتا از جا برخاست. سپس ریتا گفت :« نزدیک ترین جایی که میشناسم دهکده جادویی سنت ویزوئله ! اونجا میتونیم چوبدستی بخریم ! »

سپس نگاهی به چوبدستی مایل به بنفشی که در دستش بود انداخت و گفت : « بیا ، نباید خیلی پولمون رو مصرف کنیم ، این یک چوبدستی قدرتمند مردونه است ، پیش تو باشه ! من یکی برای خودم میخرم ! »

آلبوس به نشانه تایید سرش را تکان داد. سپس چشمانش را بست و در یک لحظه جنگل از دو نوجوان خالی شد ...

چیزی که توجه های را جلب می کرد صدای چلچله ها و پرندگان شکاری نبود ، صدای خش خش برگ ها که در حرکت باد می رقصیدند نبود ، بلکه شخصی بود که از پشت یکی از درختان بیرون آمد و به آنها نگاه کرد ، فردی که قد متوسط و اندام موزون داشت و ابروان باریکش در هم گره خورده بود. لباس هایش اندکی پاره بود و پیکر پسرانه و تنومندی که احتمالا بعد از مدتی سرگردانی در جنگل به دست آمده بود از زیر پارگی ها مشخص بود ... دنیس نگاه سرسری ای به جایی که لحظاتی قبل دو نوجوان غیب شده بودند انداخت و داخل جنگل برگشت ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۰:۴۰:۱۱
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۰:۴۱:۴۰
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۰:۴۴:۰۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
نقل قول:
پست ها میتونه طنز، جدی و یا مثل پست من هردوش با هم باشه!


اقا چرا همچین میکنین! خب هرکس یک سبکی رو دوست داره. درسته رول هافلاویز باید طنز باشه اما به نظر من الان سوژه جوریه که بیشتر بچه ها با جدی نویسی حال میکنن. به نظر من این سوژه با رول طنز ارزشی میشه. بازم من کاره ای نیستم، هرچی دو ناظر عزیز بگن و البته لودو. اما من خداییش نمیتونم با این سوژه طنز برولم. حالا که من میخوام فعالیت کنم میزنین تو پرم؟؟
حالا من جدی و طنز قاطی می زنم دیگه چیکار کنم
قبول کنین این سوژه فقط با جدی (مخصوصا اوایلش. تو سفر و اینا راحت تر طنز میشه) خوب میشه دیگه.خوووووووووووووب؟؟

به دنیس: اپارات بدون چوبدستی؟؟
----------------------------

ریتا ایستاده بود و همچنان به داد و بیداد فرانک و نوچه هاش خیره شده بود. از طرفی هنوز به خاطر عمل زشت و دور از چهارچوب فرانک (میکشمت لودو) در بهت و حیرت بود و نمی توانست عکس العملی نشان دهد و از طرفی دیگر هم نیاز شدید به چوب دستی را حس میکرد، نگاهش روی البوس قفل شده بود که اشک از چشمانش روان بود و با نگاهی ملتمسانه از ریتا می خواست که فرار کند.

ریتا زیر لب زمزمه کرد: <<بدون تو نه! با هم میریم>>

اما البوس سرسختانه با چشمانش به در اشاره میکرد.

چوبدستی فرانک که از دستش رها شده بود، کنار در کلبه افتاده بود. یک موقعیت عالی. ریتا نفهمید چگونه خود را به ان رساند، فقط تنها صداهایی که اورا مطمئن کرد نجات پیدا کردند، فریادهای مزدوران فرانک و تلاش انها برای متوقف ساختن او، فریاد خودش که با گفتن ضد طلسم فرانک البوس را ازاد کرد و سرانجام صدای پاهای خودشان که با وحشت از میان راهزنان میدویدند و سعی داشتند خود را ازاد کنند
بود.

جنگل در سکوت فرو رفته بود. جز صدای نفس زدن های تند و وحشت زده ی اسپ و ریتا صدای دیگری به گوش نمیرسید. البوس به روی زمین نشسته و به درختی تکیه داده بود. با خستگی سرش را بلند کرد و نگاهی به ریتا انداخت، که بالای سر او ایستاده و با نگاهی خیره به رو به رویش را میکاوید.

البوس: من واقعا متاسفم.
ریتا: تو چرا؟
البوس: من نتونستم ازت مراقبت کنم. همش تقصیر من بود!
ریتا: تو تقصیری نداشتی!
البوس: ریتا بیا از این جنگل مسخره بریم.
ریتا: بدون چوبدستی؟
البوس: مال اون عوضی که دست تو هست، پول هم که داریم، میتونیم به نزدیک ترین شهر اپارات کنیم و دوتا چوبدستی بخریم.

ریتا نگاهی به البوس انداخت و گفت:

تو هنوز سرت داغونه، بشین من وسایلو جمع میکنم!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۶:۵۹:۴۴

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
* يعني چي جدي؟ با جدي شدن جذابيت هاي سوژه هم از بين ميره! پست اول به اين خاطر جذاب بود و همه ي شما رو به سوژه علاقه مند كرد كه طنز و جدي بود.
پس همينطور ادامه بديد لطفآ!
------------------------------------------------------------------------------

- بهتره خونسرد باشي پسرك! هنوز اونقدر بزرگ نشدي كه بخواي اينقدر زود غيرتي شي!
فرانك در حالي كه اين سخنان را ميگفت دستش را روي صورت ِ ريتا ميكشيد...
- عجب صورت صافي داري... چه لبهاي سرخي... هووووم...
- بهش دست نزن كثافت!
رگهاي گردن آلبوس بيرون زده بود.
- اوه... چقدر خشن! اگر لبهاش رو ببوسم چيكار ميكني...؟!
رنگ از صورت ريتا پريد! مغزش هنگ كرده بود و نميتوانست به هيچ چيزي فكركند! حتي هيچ عكس العملي!! عضلاتش قفل شده بودند...
آلبوس شروع كرد به دست و پا زدن و خود را از روي صندلي به زمين انداخت.
فرانك صورت ريتا را محكم در دستانش ميفشرد و در همين لحظه لبهايش روي لبهاي ريتا نشست و در آنها فرو رفت.
- نــــــــــــــــــــــــه!!!
فرياد آلبوس به گونه اي بود كه مو از بدن تمام افراد حاظر فرو ريخت.
آلبوس طناب هاي دست و بازوي خود را پاره كرده بود (تريپ رستم و اينا!). خود را همچون عقاب نر بر سر فرانك افكند و با چند نوك زدن چشمان وي را از كاسه به در افكند!
- استوپيفاي!!
آلبوس همچون عقاب ِ تاكسيدرمي خشك شد و بر زمين افتاد!
فرانك همچون ديوانگان به اين سو و آن سو ميدويد و دائم به اجسام و ديوار برخورد ميكرد و به زمين مي‌افتاد.. وحشيانه فرياد ميزد. حتي بلندتر از فريادهاي سرژ! از ديدگانش خون فوران ميكرد و بر كف اتاق نقش ميسراييد.
- پسره ي رواني! ببين ارباب رو چيكار كرد! ارباب... ارباب...
همه حول كرده بودند... در اين ميان ريتا همچنان خشكش زده بود و مستقيم به جلو نگاه ميكرد و بر گونه اش اشك ميغلتيد.
كسي جلو دار فرانك نبود! خون بود كه فواره ميزد و فرانك بود كه چشمانش را گرفته و نعره زنان ميدويد...


ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۵:۵۶:۲۸

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۹:۵۷ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
يه سري نكته بگم:
* اين سوژه اوايل طنز و جدي قاطي بود. چون اصلا وحشي بازي هاي لودو منطقي نبود و جنبه طنز داشت ولي هر چي جلوتر رفتيد سوژه جدي تر شد و اين دو پست آخر هم كه سوژه كاملا جدي بود! الان هم كه گمون نكنم ديگه بشه به حالت طنز برگردوندش!
* وقتي پستاي همديگه رو ميخونيد به شخصيت ها توجه كنيد كه چجورين و چه مدلي عكس العمل نشون ميدن! براي مثال تو پستاي ريتا، ريتا يه دختر شجاعه كه روحيه قوي اي داره و گريه نميكنه! تو پستاي پيوز، ريتا احساسيه و گريه ميكنه! بعد اين دو پست پشت سر هم قرار ميگيره و ناهماهنگي زشتي تو شخصيت ها و داستان هست. به اين چيزا دقت كنيد.
* عادت نكنيد كه زير پستاتون بنويسيد كه چه فكري تو سرتونه و دوست داريد چه اتفاقي بيفته! مثلا زير نويس پست زر، شايد من كه نفر بعدي هستم كه رول مينويسم نخوام كه راهزن ها زده باشن تو سر البوس! شايد بخوام لودو زده باشه تو سرش! پس ادامه داستانو بسپريد نفر بعدي و كمكش نكنيد. قشنگي رول ادامه دار به همينه!
* گويا حواستون نيست كه اينا ميتونن آپارات كنن ها؟ اين رو هم بايد ماسمالي كنم. اينا افسون شدن كه نتونن اپارات كنن!
-----------------------------------------

مرد لبخند كج و كوله اي زد: تو كه زنده موندي پسرك!
از جلوي در كنار رفت تا اندو بيرون بيان! نور و رنگ سبز دور و اطراف چشماي البوس رو ميزد. دست ريتا رو گرفته بود و به سختي جلو ميرفت. تقريبا وسط جنگل بودن و روبروشون يه كلبه كوچيك به چشم ميخورد.
چوبدستي مرد با حالت تهديد آميزي به كمر ريتا فشار مي آورد و قدم هاي او رو تندتر ميكرد. در كلبه رو با صداي گوشخراشي باز كرد و هلشون داد تو! كلبه به هم ريخته و نامنظم بود و البته پر از بطري هاي نوشيدني!
- خوش اومديد!
به سمت صدا چرخيدن. درست پشت سرشون مردي روي كاناپه كهنه نشسته بود و سيگار ميكشيد. كچل بود و لباسهاي مندرس و كهنه اي به تن داشت. ريتا خيره به مرد بود و البوس مدام دور و اطراف رو زير نظر داشت!
- هه... شما چتونه؟ بشينيد. راحت باشيد! الان مثلا فكر كرديد افتاديد دست يه سري گرگينه؟
لحن و صداي كثيفي داشت كه حال هر ادمي رو به هم ميزد. هر دو هنوز ايستاده بودند و با شك و ترس به حرفهاي او گوش ميكردن.
اشاره اي به پشت سر اندو كرد و مردي كه اونها رو اورده بود با فشار دست اوندو رو نشوند!
- به حرفم گوش كنيد... هميشه به حرفم گوش كنيد. دوس ندارم چيزي رو دوبار تكرار كنم! من با شما خوبم اگه ادم باشيد. اينجوري لااقل يه سرپناهي داريد و بهتر از اينه كه شبو تو جنگل بخوابيد! اين جنگله منه...
چيزي تو سر البوس صدا ميكرد. گويا با يه تيكه سنگ ميزدن به ديوار كلش! نميتونست سرشو نگه داره... زمزمه كرد:
- ما سرگردون نيستيم. بايد بريم خونه! ما هيچ منفعتي برا تو...
مرد با پاش ميز جلوشو چپه كرد و فرياد زد: خفه شو نفله () هيچ وقت وسط حرف من نپر! هيــــچ وقت!
محتواي بطري ها ريخت روي پاشون! البوس سرش پايين بود و فقط با خشم به پاچه هاي خيس شلوارش نگاه ميكرد.
- من فقط ميخوام كمي برام نقش بازي كنيد. اينكارو بكنيد... بعدش آزاديد تا بريد! كمي اونطرفتر يه سري ادم عوضي ميخوان تو كار من دخالت كنن! ميخوام خودتونو خوني و درب و داغون كنيد و بندازيد وسط راه اونا! مي خوام نقش مشنگا رو بازي كنيد. فقط مي خوام چند دقيقه وقتشونو بگيريد تا ما بتونيم از جنگل خارج شيم! نميخوام باهاشون درگير شم.
ريتا فرياد زد: اونا ما رو ميكشن! فكر كردي به دو تا مشنگ رحم ميكنن؟
"شــــــــق!"
- اينو زدم تا ديگه بلبل زبوني نكني!
آلبوس با عصبانيت از جا بلند شد ولي فشار دست اون مرد، دوباره سر جا نشوندش!!

---------------------------------
حالا اينكه قراره چي بشه رو با هوش خودتون كامل كنيد!
حس كتابي نوشتن نبود!
كوتاه نويسي فراموش نشه


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۲:۱۱:۴۴

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
صداین نفس های عمیقی در اتاق می پیچید. نور خورشید چون تیر های گزنده ای بر فرش قرمز رنگ و رو رفته اتاق افتاده بود. دیوار های سفید رنگ نور را بر صورت دو نوجوانی که در خواب بودند باز میتاباند. وسایل درهم و نابسامان اتاق مشخص بود که بسیار قدیمی است. صدای ناله ضعیفی شنیده شد و ریتا بلافاصله چشمانش را باز کرد ، آلبوس داشت به هوش می امد ...

ریتا سریع بالای سر آلبوس رفت ، آل ، بادیدن صورت سفید و چشم های نگران ریتا سعی کرد خودش را قوی تر جلوه دهد. آرام دستانش را بر زمین محور کرد و خود را بالا کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد و پرسید : « چی شده ؟ »

ریتا با صدایی بغض آلود گفت : « آل ، راهزن ها ما رو گرفتن و خیلی اتفاقی تصمیم دارن ازمون به عنوان طعمه استفاده کنند !!! باید هرجور شده فرار کنیم ! تو خوبی ! سرت چطوره ؟ »

آلبوس سرسری گفت : «خوبم !» و سعی کرد روی پاهایش بایستد!

وقتی سرانجام با کمک گرفتن از دیوار و شانه ریتا بلند شد پرسید : « اینجا کجاست ؟ »
- « یه جایی در حومه همون جنگل ، کیف هامون رو توی همین اتاق گذاشتن ، نظرت در مورد رفتن از اون پنجره چیه ؟ »

آلبوس خندید و گفت : « بدون چوبدستی ؟ »
ریتا سرش را پائین انداخت ، سپس آرام بالا آورد و گفت : « من گفتم تو برادرمی ، حواست باشه سوتی ندی ، باید توی یک موقعیت خوب چوبدستی هامون رو پس بگیریم و سریع فرار کنیم ! »

آل قدمی به جلو برداشت. حس عشق و اضطراب همزمان در اتاق غوطه ور بود ، آلبوس قدمی دیگری به سمت در برداشت که در به شدت باز شد و مرد بلند قامتی وارد شد. ابروان پر پشت سیاه رنگش در هم گره خورده بود و موهای مشکی اش با فرق وسط ناشیانه ای آرایش شده بود ! لبان کلفت قهوه ای رنگش را جمع کرد و صورت گردش را چرخاند و با چشمان آبی رنگش صورت آلبوس را برانداز کرد. سپس با صدایی دورگه گفت : « یالا ! فرانک میخواد هردوتون رو ببینه !!! »

...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۲۲:۳۳:۱۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.