اين تاپيك براي جدي نويسيه و حوادثش مربوط به داخل تالارمونه.
اسمش رو هم بعدا عوض مي كنيم چون به عقل خودم كه چيزي نرسيد!
ببخشيد كه يه كمي طولاني شده اما اولين پسته. پست ها بهتره كوتاهتر باشن تا كيفيت هم بيشتر بشه.
=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+
نزديك نيمه شب است و فقط اوست كه در حياط قلعه قدم بر مي دارد. به نزديك درياچه مي رسد. زير نور زرد رنگ ماه سطح درياچه مثل پارچه اي است روي زمين پهن شده، كه با وزش باد تكان مي خورد. صداي جير جيرك ها لحظه اي قطع نمي شود و آرامش خاصي مي بخشد. فنگ خود را به پايش مي مالد و منتظر است. هاگريد سر فنگ را نوازش كرده و تكه چوبي را به طرفي پرت مي كند.
كاش كمي دورتر و در يكي از برج هاي قلعه، ريونكلايي ها هم اين آرامش را احساس مي كردند.
وينكي كه سعي مي كرد عصبانيت خود را كنترل كند، گفت:
- تو خودت خوب مي دوني كه دارم از چي حرف مي زنم. يكي از بچه ها تو رو ديده كه داشتي رو معجون من يه ورد اجرا مي كردي.
سرافينا پوزخندي زد و جواب داد:
- من چند بار بهت گفتم كه اين كار رو نكردم. حالا هم اصلا حوصله ي جر و بحث ندارم. مي تونم بپرسم كي اين حرف رو زده؟
چو يك قدم نزديك تر آمد.
- من اين رو گفتم. نمي گم حتما تو اين كار رو كردي اما ديدم كه به سمت پاتيل وينكي وردي گفتي.
سرافينا فقط نگاهي پر از خشم به آن دو و افرادي كه دورشان جمع شده بودند انداخت و به سمت خوابگاه دختران رفت.
روز بعد هم روز چندان خوبي نبود.
اول جدالي با گياهان وحشي در گلخانه داشتند. بعد درسي بسيار كسل كننده در كلاس تاريخ جادوگري انتظارشان را مي كشيد كه مجبور به يادداشت برداري دقيق از گفته هاي پروفسور بودند. ريونكلايي ها احساس مي كردند همه ي انرژي اشان را از دست داده اند و خود را خسته به كلاس سوم يعني نجوم رساندند.
پروفسور مي خواست در دقايق آخر كلاس از آن ها چند سوال كتبي بپرسد. غرولندها و اعتراض هاي بچه ها تاثيري روي تصميمش نگذاشت و او برگه ها را ميان بچه ها تقسيم كرد.
بيست دقيقه بعد، آنيتا كه مطمئن بود همه ي سوال ها را كامل پاسخ داده، ورقه اش را تحويل داد. لبخندي زد و منتظر بقيه ي بچه ها سرش را روي ميز گذاشت.
بعد از پايان كلاس، پروفسور آنيتا را صدا زد. آنيتا هم از بقيه جدا شد و به طرفش رفت.
- تو هميشه سر كلاس من خيلي دقت مي كردي و مي دونم كه همه چيز رو سريع ياد مي گرفتي. اما نمي دونم چرا امروز نتونستي از پس اين سوال هاي آسون بربياي. آيا مشكلي پيدا شده؟
پروفسور سرش را از روي برگه اي بلند كرد و به آنيتا خيره شد. منتظر جوابش بود. آنيتا نمي دانست او از چه حرف مي زند. جواب همه ي سوال ها را نوشته بود و مي دانست كه اشتباه نكرده.
- ببخشيد شايد اشتباه مي كنيد چون من جواب همه ي سوال ها رو نوشتم.
پروفسور برگه ي سفيدي را كه اسم "آنيتا دامبلدور" بالاي آن به چشم مي خورد، بالا گرفت.
- هيچ برگه ي ديگه اي به اسم تو اينجا نيست.
چه اتفاقي افتاده بود؟ چطور امكان داشت؟
ناگهان صداي وينكي كه سعي مي كرد پروفسور اسنيپ را قانع كند در مغزش پيچيد. آيا كسي همان بلا را سر او آورده بود؟
بعد از آخرين كلاس با سرعت خود را به ورودي تالار رساندند. منتظر بودند تا تالار عمومي گروهشان به آن ها خوش آمد بگويد و اخم هاي در هم و ناشي از خستگي اشان را باز كند.اما اين طور نشد.
راجر كه از بقيه جلوتر بود وارد تالار شد و آب با شدت به طرفشان آمد. همه در حالي كه تا زانو خيس شده بودند با چشمان گشاد شده به درون تالار نگاهي انداختند. همه جا آب بود و آب همچنان از در تالار بيرون مي زد...
----------------------------------
آيا ريوني ها شستشوي مغري شدند
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil4b45f0db7e235.gif)
و بر عليه هم عمل مي كنند ؟ كسي در تالار وجود دارد كه همه ي اين نقشه ها را كشيده است؟