همه به هم نگاه می کردند و منتظر یک فرد خیرخواهی بودند تا نظری دهد،ولی این فرد خیرخواه به دنبال فرد خیر خواه دیگری بود.
در اخر رز که حوصله اش از نگاه کردن سر رفته بود گفت:
-خب اگه نریم تو باید برگردیم،پس بریم تو دیگه!
هافلیون با فرمت
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5241310c8cfcc.gif)
به رز خیره شدند.
سارا مثل یک دوست فداکار از جایش بلند شد وگفت:
-خو دوستم راست می گه باید راه بیافتیم . کی با من می اید؟
دورا نگاهی به رز و سارا کرد و گفت:
-من هستم!فادر انتو تو هم میایی؟
انتونین هم که نتوانست در برابر نگاه های فریبنده ی دخترش مقاومت کند،به جمع انان پیوست.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil3dbd4daabd491.gif)
با پیوستن انتونین دیگر اعضا هم با شک و تردید راضی شدند که جست وجو را ادامه دهند.
سارا نگاهی به هافلیون انداخت وپرسید:
حالا کی در را باز کنه؟
با مطرح شده این سوال همه دریافتتد که به شدت علاقه مند به مطالعه ی سنگ های غار هستند!سارا نگاهی دیگری انداخت و با عصبانیت گفت:
-انتظار ندارید که ما در را باز کنیم؟ما هنوز جووونیم کلی ارزو داریم.
انتونین سری به نشانه ی تایید تکان دادوگفت:
-دخترم معلومه که شما نباید برید،نمی گفتی هم الا نمی گذاشت؛مگه نه الا؟
نگاه خشمگین الا که از انتونین به دورا و از دورا به انتونین حرکت می کرد سرانجام روی انتونین ثابت ماند و الا گفت:
-انتونین،در را باز کن.
انتونین که از فاز طرفداری در امده بود،اعتراض کرد:
-چرا من؟
الا ساطورش را تکانی دادوگفت:
-این ایده ی تو بود پس خودت باید بری.
انتونین که دید چاره ای ندارد اب دهانش را قورت دادو جلو رفت.نفس هافلیون در سینه حبس شده بود و دست لرزان انتونین با شمارش اهسته به سمت دستگیره رفت و در لحظه ای حساس دستگیره به سمت پایین رفت و در باز شد و نوری کور کننده امد.
همه چشمانشان را بستند.چند دقیقه بعد که چشمنشان را باز کردند،در وسط خیابان قرار داشتند و مردم حیرت زده به انان نگاه می کردند.
حتی چند نفری کنار دورا با مو هایش که هفت رنگ می شد،ایستاده بودند و عکس می گرفتند.عده ای دیگر هم درگیر امضا گرفتن از الا بودند.
البته فقط مشنگ ها نبودن که با تعجب به دسته ای از ادم های عجیب غریب اونم با ردا های زرد و طلایی و هر کدام با مدل مویی متفاوت که در خیابان ایستاده بودند نگاه می کردند.
جادوگران و ساحران محترم نیز به اطراف نگاه می کردند و به این فکر می کردند که انجا چقدر شبیه لندن هست.
سارا با هیجان گفت:
- دنیای موازی!
الا از وسط طرفدارانش فریاد زد:
-
دنیای موازی وجود نداره!
رز ویبره زنان گفت:
-خیلی خوبه،من می تونم یه دندون پزشک شم...
-
رز
-یا از اون پلیسا که دنبال قاتلا می گردن....
-
رز
-اون بازیگر مشهورا هم خوبه...
-
رز
یا اون....
-
رز
با اخرین فریاد الا(که توانسته بود خود را ازدست مشنگ ها نجات دهد)،رز دست از حرف زدن کشید و دوباره مشغول تماشای مغازه ها شد.
ولی این سکوت دیری نپایید و دوباره رز ویبره ی دیگری رفت و داد زد:
-اونجا رو...منم!
هافلیون به جایی که رز اشاره کرده بود نگاه کردند.
دختری با موهای فر بلند و لباسی زرد داشت به سگی پا کوتاه غذا می داد.
رز فریاد زد:
-من یه سگ دارم!
و با فرمت
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil532068b21cdbe.gif)
به سمت خود موازی اش دوید.
الا: