هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۳

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۹:۱۱ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از زمین کوییدیچ هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
هوا خیلی سرد بودبرای همین بعداز دقایقی خواب از سر بروبچز هافل پرید.بعد ورزش همه هافلیون به سمت مطبخ حرکت کردند تاکارهایی که وینکی بهشان محول میکرد انجام دهند اما...
-وینکی ببخشیدولی من الان باید برم چون جلسه یاددهی پرواز دارم. :grin:
همه هافلیون میدونستند که جلسات تمرین پرواز انقدر زود شروع نمیشداما چیزی دراین باره نگفتند.وینکی اجازه داد تا مادام به زمین کوییدیچ برود.

3ساعت بعد
هافلیون تازه صبحانه خوردنشون تموم شده بود و دور شومینه مطبخ جمع شده بودند.
پروفسورمادام که خیلی از درس دادن پرواز به سال اولی ها خسته شده بودو از سرما میلرزیدخیلی سریع وارد تالار شد.
-اچچچچ ...رز ،دورا میشه برین کنار تامنم بتونم بشینم...اچچچچ
انتونین سرشو به سمت مادام که هنوز ویبره میرفت برگردوند وگفت:
-تو سرما خوردی مادام؟؟؟
بلافاصله دورا چق زد تو گوش انتووگفت:
-فادر من میخواستم اینو بگم.
-نه بابا پروفسور مادامو سرما خوردگی عمرا...اچچچچ.
رز که دید مادام هنوز ایستاده گفت
- حالا اینارو ولش کنید بیا بشین مادام.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۳

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
رز که خواب از سرش پریده بود نگاه اش را به ترتیب از وینکی به مسلسل و از سلسل به درب نگون بخت خوابگاه انداخت.

وینکی که از همه سر حال تر بود،داد زد:
- پاشید. این جا هافلپافه گروه سخت کوشان!جایی برای تنبلان نیست،نداریم،نخواهیم داشت.

فرجو که شب قبل در گیر درس هایش بود و دیر خوابیده بود،خمیازه ای کشید وگفت:
- ساعت چهار صبحه!

وینکی بدون توجه به فرجو ادامه داد:
-اول از همه ورزش!

پارک هاگزمید

هافلیون با لباس گرمکن و دقیقا به این شکل( ) به فاصله ی چهار قدم وینکی از هم ایستاده بودند وبا نا امیدی به رخت خواب هایشان فکر می کردند.

صدای پاق بلندی امد و وینکی با لباس ورزشی زرد و سوت به گردن جلوی هافلیون ایستاد. در سوت اش دمید و گفت:
-خم شید و پا تونو بگیرید.

هافلیون به سختی دستانشان را دور مچ پایشان حلقه کردند.

-یک....دو ....سه.....چهار....خوبه ادامه بدید هفت.... هشت. بسه حالا پاها جلو... دورا نخواب!

دورای بی چاره با سوت وینکی از خواب پرید و وحشت زده شروع به انجام حرکات کرد.

-حالا پروانه به پهلو ...یک...دو....سه ....رز پروانه بزن!

رز با غرغر کنان پروانه زد.

-خوبه؛برای امروز بسه.نفس عمیق بکشید....حالا تکرار کنید"ورزش ،ورزش ، سلامتی!"

هافلیون با صدا های خواب الودشان تکرار کردند:
-ورزش....ورزش ....آه..سلامتی!




پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۹:۱۱ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از زمین کوییدیچ هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
وینکی: همگی خفه بود!! از این به بعد تنبلی موقوف بود! صبح ساعت 5 بیدار شد، ورزش صبحگاهی کرد و بعد در مطبخ همگی زیر نظر وینکی کار کرد!
انتونین که با حرف وینکی تازه هوشیار شده بود گفت: چی؟؟؟ باماکه نیستی؟؟؟
وینکی که حالا مسلسل در دست داشت گفت: پس بادیوارم. یالابلندشین یه عالمه کارداریم.
انتونین پتورا روی سرش کشید گفت: دیوارا زود تر بیدارشین که دیگه این اجنه انقدر جیغ نزنه.
وینکی مسلسلشو به سمت انتونین گرفت وگفت: با کیبودی یالا بلند شو حالا که اینطوره همه کارای امروزو تو انجام میدی.
دورا میزنه تو گوش انتونین ومیگه : بابا با وینکی جروبحث نکن.
مادام و رز که خیالشون راحت شده بود دوباره زیر پتو رفتند تا بخوابن ولی
انتونین جیغ زد:من ناظرم وبه شما میگم که باید به جامن برید و کمک کنید
دورا یکباره دیگر برگوش انتونین زد وگفت: زورت به دخترا میرسه ؟؟ خودت باید بری مطبخ بابا !!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
همرمان با ورود خانم بلک به هافلپاف، گویا پرفسور تافتی معجون جدیدی که کشف شده را خورده و افقی شده.


داستان جدید

بر خلاف سایر گروه های هاگوارتز که یک آشپزخانه واحد برای همه آن ها وجود داشت و جن های خانگی کار پخت و پز را در آن انجام میدادند، هافلپاف یک آشپزخانه مجزا داشت که وینکی آن را اداره میکرد.

خوابگاه مختلط هافلپاف-صبح-ساعت 5
-بوووووووووووووق|بوووووووووووووق

رز پتو را روی سرش کشید و فریاد زد:
_ کی کامیون آورده تو تالار؟

در همین لحظه دورا که در اثر شدت سر و صدا از خواب بیدار شده بود و گیج شده بود از تخت بالایی رز به پایین پرت شد! بوووووووووومپ!

از آن سو رودولف از شدت عصبانیت در حال زدن طلسم های ممنوعه به در و دیوار بود و جرج ویزلی که در تخت کنار او بود مشغول جاخالی دادن بود.

مادام هوچ که تازه از خواب بیدار شده بود، با دیدن دورا که پخش زمین شده سریع خودش را به آنتونین رسید و در حالی که چپ و راست توی گوش او میزد میگفت:
_ پاشو پاشو بچه ت ترکید!

آنتونین که گیج شده بود در حالی که چشم هایش را میمالید گفت:
_ بچه م کیه؟
هوچ: دورا دیگه آی کیو!
_ آهان! من حافظه بلند مدتم ضعیفه! باشه، یکی دو ساعت بعد میرم ببینم چی شده. فعلا بذار بقیه خوابمو ببینم.
هوچ: خاک تو سرت!

در همین حین وینکی با صدایی با ارتعاشات وحشتناک گفت:
_ همگی خفه بود!! از این به بعد تنبلی موقوف بود! صبح ساعت 5 بیدار شد، ورزش صبحگاهی کرد و بعد در مطبخ همگی زیر نظر وینکی کار کرد!



پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۳

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۶:۵۱ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 555
آفلاین
-خب... و اینگونه بود که اینگونه شد.
رز زلر با چشمانی گردالی شده به اندازه هندوانه شب عید، به ناظر سابق تالارش که ظاهرا در این دنیای موازی از سلامت روان خوبی برخوردار نبود، نگاه می کرد. از لحظه ای که هافلپافی های جهان شماره 2 بر سرشان آوار شده بودند، الا یک سره داشت از خاطراتش در کمپ «حمایت از جن های خانگی» می گفت! این که چگونه یکبار هرمیون گرنجر آن دنیا، با گروهک تروریستی «ضد جن خانگی» به کمپشان حمله کرده بود و چگونه شد که یک جن خانگی توانست با چوبدستی اش، بزرگترین جادوگر سیاه قرن یعنی آلبوس دامبلدور را شکست دهد و چیزهایی از همین موضوع...

این دنیای موازی یک جورهایی شبیه دنیای متقاطع بود!

رودولف لسترنج دنیای اول، دستی به ریش نداشته اش کشید و نگاهی متفکرانه به خودِ کپی اش انداخت. گفت:
-آم... مستر لسترنجِ بابا نمیخواد حرفی، چیزی از افتخاراتش بزنه عایا؟

لسترنج2 با فرمت در تمام مدت به حرف های الا گوش میداد و متفکرانه سرِ آلوده به لبخندش را بالا و پایین می برد. به نظر، رودولف این جهان هم مثل الایش بود. اینبار هم فقط سر لسترنج بالا و پایین رفت.

آنسوی اتاق، دورا ی شماره 2 هم سارا و دورای شماره یک را برداشته بود و برده بود یک گوشه تا از آنها دانشمند بسازد.
-خب... دورای کپی شده... سوال سوم رو از تو می پرسم. اگه توان چهارم مجذور قدرت آواداکداورا بر جذر قدرت ریدیکلوس ضربدر مکعب قدرت استیوپفای بشه و اگه قرنیه ی معکوس سه چهاردهم قدرت کروشیو رو صفر در نظر بگیریم، قرینه حاصل چی میشه؟
- :hyp: توان؟ صفر؟ ریدیکلوس؟ جذر و مد؟ قمر سوم مریخ؟ نوه ی چهارم خاندان شاه آرتور به توان سیزده میشه نوه مرلین ضربدر دو؟
-وضعت خیلی بدتر از چیزیه که فکر میکردم. تو اون دنیا به ملت چی یاد میدن آخه؟ خب... سارا تو بگو.
-خیار چمبل!

طبیعتا مغز سارا در ثانیه اول جواب کرده بود.

-هـــی فرجویی... اون جن خونگی که از زیر قالی، زیر آبی رفت رو بگیرش. باید دور از چشم الا یه چندتا آزمایش روش بکنم.

آنتو دوم، عینکش را کمی بالاتر از دماغش نشاند و مدادش را گذاشت پشت گوشش. به فرجوی جهان خودش نگاه کرد که دوان دوان از سمتی به سمت دیگری می رفت. روبرویش، فرجو و آنتو واقعی با فرمت به او و زیردستش نگاه میکردند و با هر دستور، آه می کشیدند.

وینکی آن یکی دنیا هم، بقیه ملت را دور خودش جمع کرده بود و پتویی روی سر خودش و بقیه کشیده بود و فضای زیر پتو را به مکانی معنوی تبدیل کرده بود. (تو روح هر کی فکر منحرف و مورفینی بکنه. ) هر از چندگاهی هم صدای وینکی دوم با لحن آهنگینش از پتو به گوش میرسید که می گفت:
-رعایت حقوق جن خونگی های آزاد... وظیفه ی الا داد...

طبیعتا، در ذهن همه فقط یک چیز می گذشت: چطوری از اینجا فرار کنیم؟




ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۳۰ ۲۰:۵۸:۱۵
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۲۳ ۱۸:۱۸:۱۶


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۳

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
همه به هم نگاه می کردند و منتظر یک فرد خیرخواهی بودند تا نظری دهد،ولی این فرد خیرخواه به دنبال فرد خیر خواه دیگری بود.
در اخر رز که حوصله اش از نگاه کردن سر رفته بود گفت:
-خب اگه نریم تو باید برگردیم،پس بریم تو دیگه!

هافلیون با فرمت به رز خیره شدند.
سارا مثل یک دوست فداکار از جایش بلند شد وگفت:
-خو دوستم راست می گه باید راه بیافتیم . کی با من می اید؟

دورا نگاهی به رز و سارا کرد و گفت:
-من هستم!فادر انتو تو هم میایی؟

انتونین هم که نتوانست در برابر نگاه های فریبنده ی دخترش مقاومت کند،به جمع انان پیوست.
با پیوستن انتونین دیگر اعضا هم با شک و تردید راضی شدند که جست وجو را ادامه دهند.

سارا نگاهی به هافلیون انداخت وپرسید:
حالا کی در را باز کنه؟

با مطرح شده این سوال همه دریافتتد که به شدت علاقه مند به مطالعه ی سنگ های غار هستند!سارا نگاهی دیگری انداخت و با عصبانیت گفت:
-انتظار ندارید که ما در را باز کنیم؟ما هنوز جووونیم کلی ارزو داریم.

انتونین سری به نشانه ی تایید تکان دادوگفت:
-دخترم معلومه که شما نباید برید،نمی گفتی هم الا نمی گذاشت؛مگه نه الا؟

نگاه خشمگین الا که از انتونین به دورا و از دورا به انتونین حرکت می کرد سرانجام روی انتونین ثابت ماند و الا گفت:
-انتونین،در را باز کن.

انتونین که از فاز طرفداری در امده بود،اعتراض کرد:
-چرا من؟

الا ساطورش را تکانی دادوگفت:
-این ایده ی تو بود پس خودت باید بری.

انتونین که دید چاره ای ندارد اب دهانش را قورت دادو جلو رفت.نفس هافلیون در سینه حبس شده بود و دست لرزان انتونین با شمارش اهسته به سمت دستگیره رفت و در لحظه ای حساس دستگیره به سمت پایین رفت و در باز شد و نوری کور کننده امد.

همه چشمانشان را بستند.چند دقیقه بعد که چشمنشان را باز کردند،در وسط خیابان قرار داشتند و مردم حیرت زده به انان نگاه می کردند.
حتی چند نفری کنار دورا با مو هایش که هفت رنگ می شد،ایستاده بودند و عکس می گرفتند.عده ای دیگر هم درگیر امضا گرفتن از الا بودند.

البته فقط مشنگ ها نبودن که با تعجب به دسته ای از ادم های عجیب غریب اونم با ردا های زرد و طلایی و هر کدام با مدل مویی متفاوت که در خیابان ایستاده بودند نگاه می کردند.
جادوگران و ساحران محترم نیز به اطراف نگاه می کردند و به این فکر می کردند که انجا چقدر شبیه لندن هست.

سارا با هیجان گفت:
- دنیای موازی!

الا از وسط طرفدارانش فریاد زد:
- دنیای موازی وجود نداره!

رز ویبره زنان گفت:
-خیلی خوبه،من می تونم یه دندون پزشک شم...

-رز

-یا از اون پلیسا که دنبال قاتلا می گردن....

-رز

-اون بازیگر مشهورا هم خوبه...

-رز

یا اون....

-رز

با اخرین فریاد الا(که توانسته بود خود را ازدست مشنگ ها نجات دهد)،رز دست از حرف زدن کشید و دوباره مشغول تماشای مغازه ها شد.
ولی این سکوت دیری نپایید و دوباره رز ویبره ی دیگری رفت و داد زد:
-اونجا رو...منم!

هافلیون به جایی که رز اشاره کرده بود نگاه کردند.
دختری با موهای فر بلند و لباسی زرد داشت به سگی پا کوتاه غذا می داد.

رز فریاد زد:
-من یه سگ دارم!
و با فرمت به سمت خود موازی اش دوید.
الا:




پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۴:۳۰ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده(تا جایی که من متوجه شدم ):
يه مرد مرموز توی یکی از ترسناکترین شب های سال در هاگوارتز تصمیم گرفته يه دریچه بین دنیا های موازی باز کنه.انگاری اون تصمیم داره تمام جادوگران معروف هاگوارتز رو چه در زمان حال و چه در گذشته به این جهان بیاره و اول هم با هافلپاف شروع کرده...
بعد از آن اعضای هافلپاف در کتابخانه با یک هیولای شیرگراز درگیر میشوند و پس از رهایی از دست او به سمت انتهای اتاق مشکوک کتابخانه حرکت میکنند...



دورا پیشاپیش همه حرکت میکرد و رز و وینکی دو طرف را را پوشش میدادند...

دورا: بچه ها خیلی مراقب باشید! معلوم نیست آخر راهروی این اتاقه چی باشه!
وینکی: دورا نباید نگران بود! وینکی حواسش جمع بود! مسلسل وینکی خشابش پر بود!
رز: بچه ها اینجارو!

رز به جلو اشاره کرد. در روبروی آن ها دری بود که از پشت آن نوری میدرخشید..

ناگهان یک صدای "پاق" آمد و در پشت سر آن ها موجودی خندان ظاهر شد!

وینکی سریع اسلحه را به سمت موجود جدید الظاهر شده گرفت و گفت:
_ دستا بالا!

آن موجود یا در واقع جادوگر که صورتش دو نیمه سفید و سیاه داشت، دستانش را بالا گرفت!

وینکی که با دقت در دوربین مسلسلش نگاه میکرد تا اگر آن جادوگر تکان خورد به رگبار ببندتش به رز گفت:
_ هی رز، سریع این موجود را تفیتیش بدنی کن!

رز به سمت حادوگر رفت و جادوگر گفت:
_ شما چه اسم قشنگی دارید! رز واقعا برازنده تونه!

رز:
_ ممنونم!

در همین لحظه دورا نزدیک شد و شترق زد در گوش جادوگر!
جادوگر: جان؟
دورا: اولا با رز صحبت میکنی به من نگاه کن! ثانیا تو چقدر شبیه پدر منی، اسمش آنتونین بود!
جادوگر(همان آنتونین): شما همیشه میزنی تو گوش پدرت؟!
دورا: آره، وقتی احساساتی میشم دست خودم نیست!
آنتونین: خب من بعیده پدر شما باشم!
رز: چرا اینجا ظاهر شدی؟
آنتونین: یه حس درونی اینو بهم میگفت!

وینکی اهم اهمی کرد و گفت:
_ مثل اینکه این یارو بی آزار بود! الان مساله مهم این بود که وارد این دری که پشتش نور بود بشیم یا نه! وینکی، رای گیری کرد! موافقا دستاشونو بالا آورد!


پشت آن در، یک دنیای موازی بود...



پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳

خانم بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۲ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۲۹ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
از اصفهان
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 36
آفلاین
در همین لحظه خانم بلک با عصایی در دست وارد تالار هافل میشه.
- وای ننه! این پله ها چیه؟ نیمیگن شاید یکی سن و سالش بالا باشه بخواد بیاد تو؟ بیا جوون این وسایل منو بگیر ببر تو اتاقم.

خانم بلک یه خروار ساک و چمدون رو روی سر باری میریزه و به سمت بقیه اعضا میره و با ته لهجه اصفهانی شروع به صحبت و حال و احوال با بقیه میکنه:
- حالتون خوبس؟ به به... به به... چه جوونایی... میتونین منو نن جون صدا بزنین... البته بگما، من همیشه خوش اخلاق نیستما!

ملت هافل با میس بلک احوال پرسی می کنن و بهش خوشامد میگن. خلاصه همه میشینن روی صندلی های راحتی کنار شومینه.
- قبل اینکه من بیام انگار بحث سره یه معجون بود... یکیوتن بگه جریان چی چیه س؟

آسپ صداش رو صاف میکنه و میگه:
- اینجوری که نمیشه ننه جون. دو گالیون بیا بالا فعلا.

خانم بلک عصاش رو بر میداره و اول تا نصف تو حلق آسپ فرو میکنه. بعد سه بار با انتهای عصا بر ملاج آسپ میکوبه و میگه:
- پسره بی ادب! این چه طرزه صحبت با بزرگتره س؟ ننه بابات تربیت یادت ندادن؟ بزنم با همین عصا نصفت کنم؟ یالا با زبون خوش واسه همه توضیح میدی جریان چیه! دهه!

آسپ در اینجا دچار شرمندگی میشه و سرشو پایین میندازه. ننه بلک دو بار دیگه با عصا تو پوز آسپ میزنه تا از شرمندگی در بیاد و شروع به صحبت کنه.
آسپ با صورتی خونین و مالین شروع به ادامه صحبت میکنه:
- بله همون طور که میگفتم این یه معجون خیلی خفنه که اثرات بسیار شگفت انگیزی داره. در افراد کهن سال مانند نن جون بلک برای درمان درد مفاصل خصوصا پا و کمر استفاده شگفت انگیزی داره به طوری که عضلات و مفاصل یوهویی جوون میشن و ...

همین طور که آسپ در حال توضیح بود ناگهان صدای مهیبی از خوابگاه تافتی میاد. تمام اعضا به سمت خوابگاه او میرن و میبینن تافتی با صورت به روی زمین افتاده و مایعی ارغوانی رنگ از دهن و بینی رو سرازیر شده...


ویرایش شده توسط خانم بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۵ ۱۰:۵۴:۳۶


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
-واااااااااااااااااااااااااااااااااای
دورا اول از همه جیغ کشید و بعد از ان موج گوش خراش جیغ وفریاد ها شروع شد،هر کس به سمتی میدوید و دو دستی بر سرش میکوبید
باری فریاد کشید:
-دیدید گفتم ما میمیریم؟
الا از جایی نا معلوم داد کشید :
-باری یه شمشیر درست کن!
اسپ که ایستاده بود تا نفس تازه کند با صدایی که ترس از ان میبارید گفت:
-یه شم..چی؟

اما همه مشغول فرار بودند و کسی جواب اسپ را نداد، باری سکه اش را بالا انداخت و بعد در دستش یک شمشیر جواهر نشان زرد رنگ بود.

باری داد زد:
-کی بلد با شمشیر ک....

اما حرفش ناتمام ماند ...هیولای شیر گراز مانند رویش پرید و با او درگیر شد..بچه هافلی های وحشت زده با دیدن این صحنه هول و جو گیر شده و روی سر و کول هیولا و باری پریدند و تا میتوانستند مشت و لگد حواله هیولا که البته بیشتر باری کردند.

دورا که دو دستی مشت میزد با صدایی عجیب و غریبی گفت:
-نگران نباش باری الان نجاتت میدیم.
و در همان موقع به اشتباه مشتی را در دهان باری کوباند،باری در ان گیر و دار فریاد زد:
-ای نامردا نخواستم نجاتم بدین،....اااااااای نکن اون پای منه!...اوخ

و بعد از این که فهمید با چه کسانی شده همگروه شروع به گریه کردن کرد.

همان لحظه ریونا که چند دقیقه پیش بر اثر تاریکی پیش از حد غار با مخ به دیوار خورده بود و از هوش رفته بود بهوش امد و لحضاتی ان ها را نگاه کرد، و بعد همین که متوجه موضوع و اوضاع شد چوبدستیش را بالا اورد و با صدایی لرزان فریاد کشید:
-استیو پفای!

ناگهان هیولا که تقلا میکرد هیکلش را از زیر کتک های هافلی ها در بیاورد بی هوش شد،باری که به اصطلاح شت و پت شده بود خودش را کشان کشان به سمت ریونا رساند گفت:
-مرلین اجرت بده ریونا!

و بعد بیهوش روی زمین افتاد،هافلی های دیگر گیج و منگ به باری و هیولا نگاه میکردند تا این که دورا گفت:
-باید زودتر بریم تا این شیر گرازه بهوش نیومده!
الا بلند شد و خودش را تکاند و گفت:
-اره بریم فقط استیو و اسپ ،باری رو شما کول میکنید و میارید!

استیو و اسپ به یکدیگر نگاهی کردند و بعد استیو به صورت کاملا مصنوعیی فریاد کشید:
-اااااااااااخ...کمرم شکسته فکر کنم.

سارا،دورا،الا و ریونا و رز به او نگاهی کردند و هر پنج نفر به نشانه تاسف سر تکان دادند و بعد بی اعتنا به استیو و اسپ به راهشان ادامه دادند،استیو هم که دید موفق نشده تا نقشش را خوب انجام دهد خودش را جمع و جور کرد و به کمک اسپ باری را روی کمرش گذاشت و راه افتاد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که باری شروع به داد و بیداد کرد:
-ای داد ای هوار.اصن چرا این تو اومدیم؟واسه خودکشی؟خو لااقل یه گنجی چیزی باس تهش بذارن دیه!

سارا با ضربه ای به پشت سر باری او را ساکت کرد و گفت:
-هیسس.ممکنه اینجا هیول داشته باشه.

باری پشت سرش را مالید و ناله ی ضعیفی سر داد و گفت:
-خو حالا هرچی...ما که نمیتونیم تو تاریکی بریم جلو.یه چراغ قوه ای چیزی میخوایم.

آسپ با بدگمانی به باری خیره شد و گفت:
-چراغ قوه؟یعنی چی؟

-مشعل یه چیز نورانی...نورانی؟؟ هووم...یورکا

و با فریاد باری همه از جا پریدند.باری دست در جیبش برد و یک سکه از آن بیرون آورد و به هوا انداخت.
-جیرینگ

لحظه ای بعد یک چراغ قوه در دست باری بود.باری سینه اش را جلو داد و مثل ادیسون که برق صدمین آزمایشش موفق شده، گفت:
-کف کردین؟

و وقتی دید هیچکدام از هافلی ها به او توجهی نکردند و به راه خود ادامه دادند، به فرمت :pretty: درآمد.

-------------


هفت ساعت تمام بعد...


فرجو بعد از رزز(رز زلر) با صدای تاپ محکمی به زمین افتاد و از شدت خستگی خرناس کشید.
اوون که تقریبا آخرین فرد باقیمانده از جمع هافلی های درمانده بود که هنوز هم سرپا مانده بود هم دستش را به دیوار زد و با صدای خرخر مانندی گفت:

-این بچه بازیه.سرکاریه.7ساعت تموم داریم راه میریم و هنوز به جایی نرسیدیم.حتی یه مانع هم ندیدیم.من که میگم ما تو این تاریکی مطلق داریم وقت تلف می کنیم.شرط می بندم الان ننه هلگا و دانگ دارن به ما میخندن و مسخره مون میکنن.

باری که با دل و روده پخش زمین شده بود و باتری چراغ قوه اش ساعتی پیش تمام شده بود گفت:
-بیاین برگردیم.

-نه!
-واسه چی سارا؟
-چون من یه نور اونجا دیدم.

و با این حرف همه گویی که برق گرفته بودند از جا جهیدند و به نقطه ای که چشمان کم نور سارا به آن زل زده بود خیره شدند.چند نفری با مشاهده جایی که از آن نور می آمد آهی از ته دل به زبان آوردند.

-پناه به زیرشلواری مرلین.
-باری زود سکه تو فعال کن و یه نوری برا ما درست کن.

باری سکه اش را به هوا انداخت و وقتی صدای «جیرینگ» آن بلند شد یک لامپ باطری خور در دستش بود.نور لامپ را به چشمان یکدست آبی رنگی انداخت که سارا دیده بود.

- اههم.اون دقیقا چیزیه که من می بینم؟اگه اون طوره باید منتظر جنگ باشیم.
-
-
-
=قاررر :bat:

در جایی جلوتر یک هیولا با بال های چرمین و چشمان یکدست آبی و دندان هایی به تیزی میخ ایستاده بود.پاها و دست هایش مثل شیرها بود و بالاتنه و سرش متعلق به یک گراز وحشی بود.

بعد...همه چیز به سرعت اتفاق افتاد.موجود با نعره ای به سوی هافلی های پخش بر زمین و بی دفاع پرید.در چشمانش همه آنها را وعده خوشمزه ای میدید.

ادامه دارد...


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.