هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
گابر با خوش حالی به یک عدد گوشواره تربچه ای ، گردنبندی که پلاکی به شکل L زیبایی داشت و پاپیون بنفش رنگی که رو و کنار تختش افتاده بود نگاهی انداخت و برقی در چشمانش درخشید.

صبح در تالار:

گابر مدام با عصبانیت زیرچشمی نگاهی به لونا ، لیسا و لینی که در سمت دیگر تالار بر روی مبلی نشسته بودند نگاه میکرد.

لیسا سقلمبه ای به لونا زد و گفت: مث اینکه گابر یه بوایی برده.

لونا نیز نگاهی به گابر انداخت و گفت: آره ولی ما نباید ضایع بازی در بیاریم ، باید خودمونو به نفهمی بزنیم.

در همان وقت لیسا نیز درون آینه به قیافه ی خود نگاهی انداخت.

درست در همان زمان لونا در همان لحظه دستانش را به سمت گوشواره هایش برد.

همزمان با آن ها لینی نیز دستش را به درون یقه اش برد.

- جـــــــــــیـــــــــــــــغ!

- جــــــــــــــیــــــــــــــــغ!

- جـــــــــــــــــیـــــــــــــــــغ!

از جیغ این سه فرد که یکی بلند تر از دیگری بود زمین تالار به لرزه در آمد و همه ی سرها به سمت آن ها چرخید جز گابر که سرش درون کتابی بود.

- پاپیون بنفشم!

- یکی از گوشواره هام!

- گردنبند زیبای گولاخم!

بالاخره گابر از روی مبل بلند شد ، کتابش را سویی انداخت و به سمت آن ها رفت.

- دنبال من بیاین.

باغ وحش:

لونا ، لیسا و لینی به گابر خیره شدند و منتظر او ماندند تا حرفی بزند.

گابر که خط کشی را در دست داشت مرتب با آن به دست خود میکوبید و از این سو به آن سو میرفت.

- میشه بگی چی کارمون داشتی؟

گابر دستانش را درون کیف کوچکی که همراهش بود کرد و گردنبد ، پاپیون و گوشواره ای را از درون آن ها بیرون آورد.

لونا ، لیسا و لینی همزمان به سمت گابر هجوم آوردند تا وسایلشان را پس بگیرند اما گابر با چابکی از دست آن ها گریخت و گفت: اگه میخواینش وایسین سرجاتون.

بلافاصله میخکوب سرجایشان ایستادند.

- مدارک منو پس بدین!

- کدوم مدارک؟ معلوم هس از چی حرف میزنی؟

- خودتونو به نفهمی نزنین من تا سه روز دیگه باید برم و اگه اونو نداشته باشم نمیتونم برم. بدینش بهم تا منم اینارو بدم بهتون. وسایل شما کنار تخت من پیدا شده و اگه همین الان بهم ندین میرم به دامبلدور میگم.

- گابر تو که میدونی ما همیشه تلپیم رو تخت تو ، خب شاید وسایلمون اونجا افتاده در اون زمان. هیچ مدرکی نداره که بگی ما مدارکتو برداشتیم.

گابر که کاملا نا امید شده بود با عصبانیت وسائل آن ها را پرت کرد و رفت ، میدانست که حق با آن هاست اما مطمئن بود که کار ، کار آن هاست.

هر سه با خوش حالی وسایلشان را برداشتند و لیسا گفت: از بیخ گوشمون گذشت. خوب شد نفهمید که واقعا ما برش داشتیم ، مدرکیم نداره. حالا بهتره برم لیست رو پر کنم آماده شم برای سه روز دیگه.

- پس ما چی؟ نخیر من میر.
.
.
.
.

هیچ کدام از آن ها متوجه نبودند که ابوالهولی که در قفس مقابلشان بود گوش هایش را تیز کرده و به حرف های آن ها گوش میداد.

^^^^^^^^^^^^^^^

امروز که تلفنمون قطع شده بود نمیتونستم بیام نت حوصله م سر رفت سه تا پست سوژه جدید نوشتم اما وقتی اومدم تو ریون دیدم باو همش سوژه جدید داره. وقتی سوژه ها تموم شد اون پستام رو میفرستم! شما هم بیاین بتروکنیم!




Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۸

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۴۸:۱۶ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 706
آفلاین
سوژه جدید:

یکی از روزای گرمه تابستونه و لیلی و لیسا دان شطرنج بازی میکنن که گابر با ذوق و شوق از کنارشون رد میشه و همین طور که داره با خودش حرف میزنه، اتفاقی!لیلی و لیسا حرفاشو میشنون!

-عالی شد!حالا میتونم برم هاگوارتز خارج از کشور ادامه تحصیل بدم!

لیسا:این کی بود؟
-گابر بود!
-چه قد با عینک آفتابی فرق میکنه!
-تو تالار که آفتاب نیس!
-راستی چی گفت؟
-گفت که میتونه خارج از کشور ادامه تحصیل بده!
-


کتابخونه:

-لونا...لونا میدونی چی شده؟
-ها؟چی شده؟
-از گابر شنیدیم که میخواد خارج ادامه تحصیل بده!
-آره میدونم، حبف که ما دیر فهمیدیم!
-منظورت چیه؟
-دامبلدور فقط به یکی مدرک تحصیل تو هر گروهی میده و اونم تو ریون گابر بوده!

-

-ولی من یه فکری دارم، ما میتونیم مدرکو از گابر بدزدیم!

دو بوقی نیز قبولونیدند!


شبی از شبهای ریون کلاو!گابر تو کنار شومینه دراز کشیده بود و داشت مدرکشو پر میکرد تا برای دامبلدور بده!

-گابر داری چی کار میکنی؟

گابریل به محض دیدن لیلی تمام بساطشو جمع کرد زیر دامنش!

-هیچی داشتم فک میکردم که بهتره بخوابم!

شب،خوابگاه دختران!

-پیست!پیست!
-ها؟
-اون کاغذا زیر بالشتشه!
-واقعا؟لیلی کله گابرو بردا!

لونا آهسته کله ی گابر رو برداشت و لیلی هم ورقه ها رو و لیسا ورقه ها رو!


-جیــــــــــــــــــــــــــــغ!
-چی شده؟
-هیچی!

گابر از سویی نمیتوانست حرفی بزند و از سویی دیگر میدانست که مدارکش دزدیده شده، اما روی تختش اثری جرم باقی مانده بود!

......


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ یکشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 708
آفلاین
شبی وهم انگیز بود . تمام تالار در سکوت فرو رفته بود . بادراد پاهایش را روی هم انداخته بود و به وحشتناکی ِ یک خرس ِ گرسنه ناله هایی سر میداد که اسمشان را به سختی میتوان "خرپف" نامید .

- گابر ، میکشمت ..
- جانم ؟
- بابا این خوابه تو خواب حرف میزنه ، ساکت شید !

مری ناگهان همه ی اعضای تالار رو به سکوت دعوت میکنه . سپس به سمت ِ تلیفون.. تیلیفتون .. یا هرچی میره که از طرف ِ آقای ویزلی به همه ی تالار های خصوصی عرضه شده . فلور میگه :

- اههه ، این آهنگ ِ .. آهنگ ِ آشغالیه !
مری :

سپس تلفن رو بر میداره . بادراد توی خواب چیزی میگه و بیدل رو صدا میزنه . لیسا با نگرانی به مری نگاه میکنه ، که بعد از یه سلام و احوال پرسی صداش خاموش میشه و چشمانش از ترس گرد ..

مری تلفن رو رها میکنه و سپس رو به ملت ِ تالار فریاد میزنه :

- وای ! یک مومیایی آورده بودند مدرسه ؛ فرار کرده و ظاهرا آخرین جایی که اون رو دیده اند این طبقه بوده ! به من گفتند اگر به مومیایی آسیب ِ جادویی برسه هممونو میکشند ! باید بدون چوبدستی اون رو تحویل بگیریم و بدیمش به مدیر !

ملت :


[b]دیگه ب


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۷

آندرومیدا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۸ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۵۷ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۸۸
از پیش رفقا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 16
آفلاین
-پس چی؟

چو که همچنان چشمانش را بسته بود سوال لونا را بی پاسخ گذاشت.لیلی زیرچشمی به لونا نگاهی کرد . چو همچنان در تلاش بود
-چینگ ،چنگ جونگ موچنگ چنگ چانگ(ترجمه:ای روح بزرگوار،به من بگو مری کجاست.)

لیلی به آلفرد چشمکی زد و به چو اشاره کرد.آلفرد با امیدواری به او خیره شده بود .

-چنگ چونگ چنگ چینگ چون.موچنگ چانگ چینگ(ترجمه:ای روح بزرگوار،تو که همیشه خاندان و اجداد مرا یاری می کردی اکنون یاریم کن.)

بادراد در حالی که روی صندلی کوتاهی ایستاده بود تا قدش به میز برسد به کتاب نگاه می کرد.آلفرد دستانش را در هم قفل کرده بود و ملتمسانه منتظر واکنشی از طرف چو بود.

-چنگ چونگ چووونگ.چنگ چونگ چانگی(ترجمه:ای روح بزرگ.به خدا من دختر همون بابام.دِ مارو جلوی بقیه ضایع نکن دیگه.)

چو دستانش را بالا گرفت و آن هارا بهم مالید.سپس به فرق سرش نزدیک کرد و بعد به کتاب چسباند و در حالی که چشمانش هنوز بسته بود دوبار کتاب را بست و باز کرد.

-چین چون چین چانی! چنگ چونکوشو؟می چانگ چی (ترجمه:ای روح------(سانسور) دیگر من را سرکار می گذاری؟یعنی اجداد من به من دروغ گفتند؟)

آلفرد که کلافه شده بود به چو نزدیک شد.دستش را روی کتاب گذاشت و با صدای آرامی گفت :
-چو ،پس چی شد؟می دونی ممکنه هرلحظه بلایی سر مری بیاد؟

چو:
-چنگ چونگ چینگ ماشوگاچی.

لیلی با تردید به چو نگاه کرد.لونا آهی کشید و گفت :فکر کنم به زبون دهشون حرف زد .


کمی اونورتر ترا:

مری بی حرکت روی زمین افتاده بود.احساس می کرد که تمام بدنش از شدت درد در حال انفجار است.صدای قهقه ی وحشتناکی در اتاق کوچک طنین انداخت
-هاهاها،تویی ،مری کوچولو،حالا می بینیم که ریونی ها چطوری دنبالت می آن،بلاخره به آرزوم رسیدم.

-یعنی چی؟به ریونیا چی کار دارین؟شما ها کیین؟

مرد دوم که نقابی زردرنگ به چهره داشت پوزخندی زد و بعد با صدای بلند و تمسخر امیزی گفت :
-سکـــــــوت.ما که به تو نمی گوییم که هستیم.اصلا هم فکر نکن که ما یک گروه از سه گروه مقابل هستیم .نه اصلا هم فکر نکن که ما می خوایم ریونی هارو اینجا بکشیونیم .موهاهاها.

فرد سوم که ردای قرمزی پوشیده بود با عصبانیت به او نگاه کرد وبعد در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود فریاد کشید:
-پیوز،قرار بود تا روزی که نقشه اجرا نشده این چیزی نفهمه.

-وای.خب جای نگرانی نیست.چیز زیادی که نگفتم.ولی سوروس اونطوری نگام نکن.استر ببخشید.خب این حرف زدن من مادرزادیه.


ویرایش شده توسط پنه لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱ ۱۹:۲۴:۳۵

همه چی فدای رفیق!

-------

.
"پایان سکوت.. گفتنی ها را باید گفت!"


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۴۸:۱۶ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 706
آفلاین
-خب ، که چی؟!
-هیچی همینجوری گفتم!
بادراد: ما باید به گروه های چند نفره تقسیم بشیم و دنبال مری بگردیم ، ممکنه تو خطر باشه.
لیلی:اما این کار ممکنه مدت ها طول بکشه ، چون هاگوارتز خیلی بزرگه و تازه پر از راه های مخفی هست که ما حتی جای اونا رو هم نمیدونیم.
آلفرد:لیلی راست میگه شاید حتی تا الان مرده باشه.

چو که تا آن موقع فقط به حرفای بقیه گوش میداد ، بالاخره گفت:یه لحظه صبر کنید ، برمیگردم.

سپس از جا برخواست و چند لحظه بعد با کتابی قطور و قدیمی برگشت و آن را تالاپی روی میز انداخت و خاک حاصل از آن همه را به سرفه انداخت ، از جمله خودش.

لونا کلمات عجیبی را که روی کتاب حک شده بود را به زحمت خواند.

-"راه های پیشگویی"چو ، مگه تو پیشگویی بلدی؟
چو کتاب را باز کرد و بالافاصله انکبوتی از میان آن بیرون آمد و از آن جا گریخت.

-خب ، این مال پدر من بوده که اونو از پدرش به ارث برده و بعدشم دست به دست گشته تا به من رسیده ، خوانواده ی ما یه پیشگوی قوی بودن.

آلفرد که گیج شده بود گفت:خب این که عالیه ، اینجوری همه چیز خوب پیش میره و ما میتونیم بدون اتلاف وقت مکان مری رو پیدا کنیم.

جایی دیگر!

دختر چشمانش را به آرامی باز کرد و با قیافه ای وحشتناک و لزجی روبرو شد که پس از نگاهی دقیق تر فهمید که آن چیزی نیست به جز ماسکی که مردی به صورت زده.

-شماها کی هستین؟من کجام؟چه اتفاقی افتاده؟
-تو زندانی ما هستی و اگه دوستات با ما همکاری نکنن اتفاق بدی برات می افته!

-همکاری؟چه نوع همکاری؟
مرد با عصبانیت گفت:به تو ربطی نداره ، حالا هم دهنت رو ببند تا ما بقیه کارا رو پیش ببریم.

مری که در اثر بیهوشی هنوز نصف هوشش رو به دست نیاورده بود موقعیت خود را درک نمیکرد.

-راستی اگه گفتین یه روز دیگه چه اتفاقی می افته؟
دو مرد مجهول:



شبی آرام و تاریک ، مکانی سرد و غبار آلود ، میز گردی با شمع هایی آب شده ، تعدادی نفر با لباسانی سفید دور میز ، و کتابی باز و نورانی وسط میز ،

-هو هی ها هو هی ها هو هی ها...

چو چشمانش را بسته بود و سعی داشت تا مکان مری را شناسایی کند.و بقیه نیز در حال تکرار کردن کلمات همراه او شدند.

-آه...فایده ای نداره باید بیشتر تمرکز کنیم من فقط چهره ی مری رو میبینم که خوابیده.

-هو هی ها هو هو هی ها هو...



-تولدته؟
-نچ!
-میخوای بمیری؟
-نچ!
-پولدار میشی؟
-نچ!
-تو جیب جا میشه؟


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
مـاگـل
پیام: 466
آفلاین
سوژه ی جدید :

- جییییییییییییییییییییغ
لیلی از پشت به روی زمین افتاد . لونا دوان دوان جلو رفت تا ببیند چه چیزی بر روی تابلو باعث از هوش رفتن لیلی شده .

-جیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ
لونا از پشت سر بر روی لیلی افتاد . این بار آلفرد با نگرانی هر چه تمام تر به سوی برد هجوم برد تا متوجه موضوع شود .

- داااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد ( نکته : چون پسره داد می زنه نه جیغ م)
آلفرد هم همانند دو نفر قبل از هوش رفت اما به دلیل رعایت شئونات اسلامی چندین متر (!) آن طرف تر روی زمین افتاد .

بادراد ریشو با نگرانی فقط از اینکه سه نفر از اعضای تیم کوییدیج روینکلاو از هوش رفته بودند ... جلو رفت تا ببیند دلیل این از هوش رفتن ها چیست ؟!


گم شده

تصویر کوچک شده


مری باودی با مشخصات عکس بالا گم شده ... از یابنده (!) درخواست می شود تا او را به خوابگاهش در برج شمالی بازگرداند .


مکانی نا معلوم - همان زمان

مجهول1 : مطمئنی نمی تونه فرار کنه ؟
مجهول2: نه ،مطمئن نیستم !
1:پس سریع برو اطمینان حاصل کن که خیلی برامون مهمه ... حداقل تا دو هفته ی آینده بهش نیاز داریم !

تالار ریونکلاو - ساعت 10 شب

اعضای ریونکلاو یکی از یکی نگران تر به هم نگاه می کردند و هر کدام منتظر بود تا دیگری راهی را مطرح کند . چو که در اعماق ذهنش با خود کلنجار می رفت ، بالاخره تصمیم گرفت تا آن چیزی که در ذهنش هست را بگوید .

- بچه ها باید یادمون باشه که مری مامور تالار اسرار بوده!

------------------------
پ .ن : توی این سوژه می تونین به قدرت پیشگویی چو که از اجداده چینی - جاپنیش برده ، به مرگخوارا ، به گریفندوریا ، به هافلپافیا و به خود مری باود توجه کنین و بپردازین !


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۲ ۲۲:۰۹:۵۸


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ شنبه ۲۸ دی ۱۳۸۷

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
جایزه بهترین نمایشنامه و بهترین بازیگر مرد و بهترین بازیگر زن به ریون تعلق گرفت اما در این میان حال آرنولد روز به روز وخیم تر می شد.


از طرفی لونا به واسطه ی آخرین حرفهای بردار ناتنی اش دچار انواع افسردگی مزمن و غیر مزمن و از این جور چیزا شده.


---------------------------------
ونــــــــــــــگ ... ونــــــــــــــگ ...

_ : ای مرگ ، خفه کن اون بچه تو ! من الان تو یک دوره بحرانی هستم منو باس درک کنی !

_ : چی شد نفهمیدم ! به گیلی ِ من توهین کرد ؟ جیــــــــــــغ ... بوشومف ... درنگ ... تلق ... شپلخ !

دیالوگ اول سخنان گهربار گیلی عزیز دل مامان بود ، دیالوگ دوم متعلق به لونا بود و دیالوگ سوم متعلق به ویولت که با افکت کتک کاری اون و لونا همراه شد .

همونطور که همه میدونید ( یا شاید هم انقد فراخ بودید که پست قبلی رو نخوندید و نمیدونید ) لونا چند وقتی بود دپسرده شده بود و به پاچه ملت آویزون بود . آرنولد هم گرچه متاسفانه هنوز نمرده بود ولی گویا در شرف مرگ بود . همه در تلاش بودن یه فکری به حال آرنولد بکنن . پس از یک میز گرد همگی به این نتیجه رسیدن که سلامتی آرنولد به هرچی وابسته باشه به بچه ویولت که مدام عر میزد وابسته نیست بنابراین بارها از ویولت خواستن که بچه رو از تالار ببره بیرون که با مقاومت زیاد ِ ویولت و مقاومت گنـــــــده گلگو رو به رو شدن !

شب هنگام ، تالار ریون ، همایش سران ِ تالار :

فیتیل با دلخوری میگه : این چه وضعشه ؟ با این بچه ویولت ما نه شب داریم نه روز . اینطوری حال آرنولد داره روز به روز بدتر میشه . در وضعیت کنونی ما باس این خونواده رو از تالار ...

_ : جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ !

مو بر اندام همه سیخ میشه ، البته همونطور که همه میدونید ( یا انقد آیکیو اید که هنوز هم اینو نمیدونید ) این شیوه گلو صاف کردن مری برای شروع صحبت بود

_ : من مخالفم ... شدیدا هم مخالفم . در این تالار آستکبار من حاکم است . هرچند من اینجا نیستم ولی فکرم همیشه پیش شماست . شما حق ندارید عسل ِ منو آزار بدید ! شرم بر شما ! باس آرنولدو از اینجا ببریم بیرون . اون و لونا رو باید یه جایی منتقل کنیم ...

همه یه نگاهی با هم رد و بدل میکنن و گابر میپرسه : مثلا ؟

مری کمی اندیشه میکنه و بالاخره به یک نتیجه شیطانی میرسه : یه کلبه تو جنگل ممنوع !

همه به هم به این حالت نگاه میکنند ... اصلا ایده خوبی نیست ولی مگه کسی جرئت داره با مری مخالفت کنه !؟

--------------------------------------------------

فردای آن روز :

لیلی : لونا ، آرنی ... میاید با مامان و بابام و داداشام بریم جنگل ؟

چند ساعت بعد ، لونا ، آرنولد ، لیلی ، فیتیل ، آلفرد و مری در راه جنگل و بقیه هم داران کار شاقی رو انجام میدن :

دعا میکنن که گند ِ قضیه در نیاد و لونا و آرنولد حاضر شن به عنوان ماه عسل تو کلبه بمونن !


But Life has a happy end. :)


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۵:۱۲ شنبه ۲۸ دی ۱۳۸۷

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
مـاگـل
پیام: 353
آفلاین
نمایشنامه به طرز مفتضحانه ای در حال اجرا بود:


آرنولد مرتبا زیر پای لونا له می شد و لونا از او معذرت خواهی می کرد:


آرنولد:"بودن یا نبودن ....... آخ ..... دوباره بودن یا نبودن ......... آخ..... نبودن یا بودن....... آخ با کی بودن با کی نبودن....کجا بودن یا کجا نبودن ... له شدن یا نشدن ..... کوتوله بودن یا نبودن ..... "



لونا با صدای بلند طوری که همه بشنون:"ببخشید عزیزم معذرت می خوام من چه طور می تونم اینقدر بیرهم باشم"



ویولت:"این دوتا بوقی چی کار می کنن آرنولد داره حزیون می گه باید ..."


ویولت داشت به سمت سن میرفت که توسط آستاکبار بزرگ متوقفیده شد.


مری:"چی کار می کنی بوقی مگه نمی بینی ملت خوششون اومده آرنولدم به درک ولش کن جمعیتو بچسب..."


ویولت با یه سر چرخوندن متوجه می شه که کل هاگوارتز تو خنده غوطه وره از ریش بزرگ البوس دمبل تا بارون خون آلود حتی اسنیپ و فلیچ هم به حالت :دی غرق در خنده بودند.(اینا چون یه خرده جدی تر و خشن تر بودند به حالت :دی می خندیدن بقیه حتی گابر هم به حالت وافتاده بود)




آرنولد همچنان ادامه داد:


"چی می گی غزیز دلم مهربانان جانان قاتل من می کشمت از خودت دفاع کن"


لونا:

"به خودت مسلط باش والا..... هملت .. هملت نکن این کارارو داری همه چیو خراب می کنی "


-"بوق* ..... بوق .... بوق .... بر همه ی قاتلین پف کوتوله های بی گناه ..."


-"اه از دستت خسته شدم "و با حالتی کاملا عصبانی آرنولدو می شوته وسط تماشاچیا،آرنولد درست از وسط بینز رد می شه و مثل یه اعلامیه رو صورت گابر می افته(اوج خنده).




مری فورا آرنولدو به سن بر می گردونه تا نمایشنامه این جوری تموم نشه.


آرنولد به رنگ سفید در اومده یه چیز تو مایه های بینز و آخرین دیالوگشو می گه:

-"تو منو کشتی تو مادرمم کشتی نمی بخشمت ناسلامتی ماها مثل خواهر و بردار بودیم اون موقع ها که تو نبودی من تنها مونس مامان جینیت بودم حالا تو به خانواده خیانت کردی و منو کشتی"

پرده بسته می شه ملت یادشون می ره کف بزنن چون هنوز دارن می خندن؛"عزیزان نتایج فردا مشخص می شه به بهترین نمایش و بهترین بازیگر حایزه اهدا خواهد شد" این کلمات دمبل در حالی ادا می شد که هنوز به پهنای صورت می خندید.


روز بعد تالار ریون


ویولت:

-"مری آرنولدو نبردی بیمارستان نگاش کن کپی بینز شده می ترسم به اون بپیونده"


-"نه اینجوری لو می ره صبرکن خودمون تو تالار ازش مراقبت می کنیم "



*بوق:ستاد سانسوریسم فحشهای رکیک
------------------------------------------------------------------------
سوژه جدید


جایزه بهترین نمایشنامه و بهترین بازیگر مرد و بهترین بازیگر زن به ریون تعلق گرفت اما در این میان حال آرنولد روز به روز وخیم تر می شد.


از طرفی لونا به واسطه ی آخرین حرفهای بردار ناتنی اش دچار انواع افسردگی مزمن و غیر مزمن و از این جور چیزا شده.


بقیه اش به عهده خودتون فقط منو نکشیدا می خواهم زنده بمانم


ویرایش شده توسط آرنولد در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۸ ۵:۱۶:۵۰
ویرایش شده توسط آرنولد در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۸ ۵:۱۹:۲۳

تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
مـاگـل
پیام: 1014
آفلاین
آنچه گذشت !

[spoiler]در تالار بچه های راونی مشغول رول بازی کردن در نقش بازیگران تئاتر و نمایشنامه های مختلف با سبک و سیاق خاص بودند . لیلی که در این بین نمایشنامه های عاشقانه را دوست داشت در حرکتی عجیباً غریبا پیشنهاد مسابقه ای بین گروههای مختلف را داد و آلبوس دامبلدور بی خبر از همه جا معلوم نیست چطور به سرعت قبول کرد ...

در این میان اعضای ریون با سرپرستی استکباری لیلی به علت بلد نبودن دیگر افراد شروع به تمرینهای مختلف کردند که ناگهان حسی هملت گویانه در تک تک آنها شکفت و گلگو با ویولت فرار کرد و در این بین آرنولد خود را نثار راه دوستان کرده ، لونا برای او گریست و پیوندهایی همانند قطبهای منفی آهن ربا در آنها شکل گرفت که جذب خاصی داشت !

با پیدا شدن کودکی در تالار ویولت و گلگو که او را پیدا کرده بودند از نقشهای اصلی داستان کنار رفته و آرنولد و لونا جایگزین آنها شدند ... در همین لحظه آلبوس دامبلدور دوباره همانند بختکی بر سر ریونی ها هلپی نازل شد !

اما اینکه لونا و آرنولد ، هملت و اوفلیای جدید و لیلی کارگردان تئاتر و مری و دوستان در نقش یوگی و اینای نمایشنامه چه کردند و چه بر سر کودک عسلک داستان در دستان غول شونصد کیلومتری و عسل شونصد تنی آمد را چنین دنبال کنید ![/spoiler]

و اما ادامه ماجرا !

لیلی در حالی که هر ده قدم یک بار عمودی صعود میکرد و دوباره به راه خود ادامه میداد ، در عرض تالار به این طرف و آن طرف میرفت و در حالی که به شدت حرص و جوش میخورد ، سخنانی را زیر لب زمزمه میکرد !

لیلی : ای بوقیا ... ای که بگم مرلین بزنه لهتون کنه ، ای *** (ویرایش مری ... بله بله نفهمیدم چی شد ؟ ) *** خفه شدم ... مری ...م ...
مری: ای باب چته به من چکار داری؟ من که دو متر باهات فاصله دارم
لیلی : فاصله داری؟ هوم ؟ پس چرا من فکر کردم دستت روی دهن منه داره خفم میکنه ؟
مری : توهمه عزیزم توهم ... الان استرس داری نمیدونی چکار داری میکنی ؟ الان ما همگی استرس داریم ...
ویولت بچه به بغل : مری تو حالا اعصابتو خرد نکن .
مری : من اعصابم رو خرد نمیکنم اما تا دو ساعت دیگه باید نمایش رو اجرا کنیم اما هیچ کاری نکردیم ...
گابر : باب حالا تو بیخیال شو چیزی نیست که ! چرا اعصابت رو خرد میکنی ؟
مری : من ؟ مـــــــــــــــــــــــــــــــن ؟ کدوم یکی از شما بوقیا فکر کرده من اعصابم الان خرررررررررررررررررررررررررده ؟ شماها مثل اینکه هنوز نمیدونین ما باید نمایش اجرا کنیییییییییییییییییم ، در ضمن نیم ساعته هر 10 قدم داری آرنولد رو له میکـــــــــــــنی

ملت ریونی :

ساعاتی بعد تالار تئاتر گراند هاگوارتز !

هر یک از گروهها در پشت صحنه با بازیگران خود ایستاده بود و آماده بود تا در صورت اعلام کردن رییس هاگوارتز بر روی سن رفته تا در برابر جمعیتی از گروههای مختلف که هر لحظه منتظر بودند تا گروههای مقابل خود را به سخره بگیرند حاضر شده و نمایش خود را اجرا کنند .

در روی صندلی چهار نفره نیز در گوشه ای از سِن چهار داور مسابه از گروههای مختلف نشسته بودند تا کار بازیگران را ارزیابی کرده و بهترین گروه ، بازیگر و نمایشنامه را انتخاب کنند ! اما در این بین آنچه مسلم بود نا آماده بودند ریونی ها بود ... برای آنکه گروههای دیگر کاملاً قبراق و سر حال همانند بر بچ تیم ملی با حداکثر آمادگی حاضر شده بودند ! مخصوصاً اعضای اسلی که آفتاب بالانس را خوب ایفا میکردند ! تصویر کوچک شده

و اما بشنوید از حال و احوال ریونی ها !


لیلی در گوشه ای خود را پنهان کرده بود تا در دسترس دیگر اعضای ریون قرار نگیرد ، لونا و آرنولد کمی از نمایشنامه را با یکدیگر تمرین میکردند اما این برای بار صدم بود که آرنولد در لحظه اول زیر پای لنا له شده بود و آبروی هملت شکسپیر و هر چی بودن و نبودن و له شدن رو برده بود

اما مری و و سه همراهش گابر و ویولت و مرینا گویی سخت ترین کار ممکن را انجام میدادند ، و برای گروه از همه بیشتر نگران بودند ، و هر یک ازآنها سعی میکرد تا راهی برای قهرمان شدند گروهشان پیدا کند .

مری : خیلی قشنگه نه ؟
گابر : آره فوق العاده است ... من بهت افتخار میکنم مری ! تو باعث سر بلندی ریونی !

(ملت : )

ویولت : نخیرم من ناراحتم .. اصنشم قبول ندارم اینو

گابر : چرا ؟ باب این که خیلی قشنگه تصویر کوچک شده...ببینش ؟ ... هاهاها

مری: ای باب عسل چرا همچین میکنی؟ این بچه که عروسک نیست ...چرا میچلو نیش؟

ویولت : نمیخوام ... نیییییییییییییییییییییخوام .... منم از اونا میخوام ...

و بعد بچه رو پرت میکنه وسط جمعیت و فریاد میکشه !

ویولت :اااااااااااااااااااااااااااااااااااا ... منم از اینا میخووووووووووام ...

مری : باشه باب .. من که گفتم برا تو هم گرفتم منتهی بعد ...

ویولت : جدی؟جدی؟ برا منم ... مری

مری : آره باب .. چرا ...


عزیزان توجه فرمایید و هم اکنون نوبت روی سن آمدن گروه ریون می‌باشد تا نمایشنامه هملت را برای ما اجرا کنند !


ریونی ها :


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۵ ۲۱:۲۳:۳۶
ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۶ ۱۶:۱۴:۲۸

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
ويولت و گلگو در حالي كه كودكي در دست داشتند در كنار كوبه ي برنزي عقاب وايستاده بودند و به همه دونقطه دي مي زدند.

ریونیا :

البته مری از این قاعده مستثناس ... مری با دیدن ویولت ناگهان صورتش شکفته میگردد ، لبخندی مهرآمیز بر لب میاورد لاو های فراوان بالای سرش زرت و زورت میترکند ، آغوش خود را گشوده میکند و به سمت ویولت میدود : عســـــــــــــــــــل ...

ویولت هم آغوش خود را گشوده میکند و با لبخندی ملاحت بار منتظر میشود مری که به صورت اسلوموشن در حرکت است به او برسد ...

مری به او میرسد و ...

بچه را بغل میکند !

ویولت بوق شد !

مری : عسلکم ... جیگرکم ... شکرکم ... چه ماهی تو ! نازی نازی ! این از کجا اومده ویلی ؟

ویولت که شکست عشقی خورده با عصبانیت میگه : من چمیدونم !

همین لحظه صدایی از اعماق وجودش شنیده میشه ، کمی که دقت میکنه میبینه صدا از اعماق وجود خودش نیست ، از اعماق زمینه . یه کم بیشتر توجه میکنه میبینه یکی اون پایین مایینا داره جیغ میکشه و بالا پایین میپره ... بیشتر میره تو بحر قضیه میبینه فیتیله که داره جز میزنه توجه ویلی رو جلب کنه :

_ : دختره بوقی بوق به بوق شده ! تو خجالت نکشیدی ؟ حیا نکردی ؟ شرم نکردی ؟ ما به تو اعتماد داشتیم ! تو چشم و چراغ ریون بودی این بچه چیه برداشتی آوردی !

ویلی با ملاحت بهش لبخند میزنه : تو دیگه بوق نزن بابا ! بچه دم ِ در تالار بود ما هم به فرزندی قبولش کردیم ! همین !

بچه های ریون یه آه از روی آسودگی میکشن و مری میپرسه : حالا اسم این عسلک چیه ؟

ویولت به حالت به بچه نگاه میکنه : قربون پسرم برم ، اسمش مخلوطی از گلگو و ویلیه . ما بهش میگیم گیلی !

لیلی اولین کسیه که توی جمع اعتراض میکنه : آقا اینطوری که نمیشه ! بوقیدین به نمایش نامه ، واقعا که این پسره با این زن گرفتنش ...

بعد که میبینه رگ غیرت ویولت باد کرد این هوا جمله رو اینطوری تموم میکنه : چه گلی به سر تالار زده !

و ادامه میده : به هر حال ، ما باید نمایشو تموم کنیم ! نه هملت و اوفیلیا هم بچه نداشتن ، باید یکی رو جایگزین این دو تا کنیم !

همه نگاه ها به حالت ِ به لونا و آرنولد خیره میشه ...

-_______________________________________-

ساعاتی بعد ، آرنولد در نقش هملت : آه ... بودن یا نبودن ... مسئله این است !

لونا : نمیدونستم برای پف کوتوله ها هم این مسئله مهمه !

آرنولد بوق شد !

ناگهان درب تالار گشوده شد و یک کپه ریش اومد تو : فرزندان دلبندم ، برای مسابقه آماده اید ؟

بچس ریون : بله !


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۴ ۱۲:۴۴:۲۴

But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.