آنچه گذشت ![spoiler]در تالار بچه های راونی مشغول رول بازی کردن در نقش بازیگران تئاتر و نمایشنامه های مختلف با سبک و سیاق خاص بودند . لیلی که در این بین نمایشنامه های عاشقانه را دوست داشت در حرکتی عجیباً غریبا پیشنهاد مسابقه ای بین گروههای مختلف را داد و آلبوس دامبلدور بی خبر از همه جا معلوم نیست چطور به سرعت قبول کرد ...
در این میان اعضای ریون با سرپرستی استکباری لیلی به علت بلد نبودن دیگر افراد شروع به تمرینهای مختلف کردند که ناگهان حسی هملت گویانه در تک تک آنها شکفت و گلگو با ویولت فرار کرد و در این بین آرنولد خود را نثار راه دوستان کرده ، لونا برای او گریست و پیوندهایی همانند قطبهای منفی آهن ربا در آنها شکل گرفت که جذب خاصی داشت !
با پیدا شدن کودکی در تالار ویولت و گلگو که او را پیدا کرده بودند از نقشهای اصلی داستان کنار رفته و آرنولد و لونا جایگزین آنها شدند ... در همین لحظه آلبوس دامبلدور دوباره همانند بختکی بر سر ریونی ها هلپی نازل شد !
اما اینکه لونا و آرنولد ، هملت و اوفلیای جدید و لیلی کارگردان تئاتر و مری و دوستان در نقش یوگی و اینای نمایشنامه چه کردند و چه بر سر کودک عسلک داستان در دستان غول شونصد کیلومتری و عسل شونصد تنی آمد را چنین دنبال کنید ![/spoiler]
و اما ادامه ماجرا ! لیلی در حالی که هر ده قدم یک بار عمودی صعود میکرد و دوباره به راه خود ادامه میداد ، در عرض تالار به این طرف و آن طرف میرفت و در حالی که به شدت حرص و جوش میخورد ، سخنانی را زیر لب زمزمه میکرد !
لیلی : ای بوقیا ... ای که بگم مرلین بزنه لهتون کنه ، ای
*** (ویرایش مری ... بله بله نفهمیدم چی شد ؟ ) *** خفه شدم ... مری ...م ...
مری: ای باب چته به من چکار داری؟ من که دو متر باهات فاصله دارم
لیلی : فاصله داری؟ هوم ؟ پس چرا من فکر کردم دستت روی دهن منه داره خفم میکنه ؟
مری : توهمه عزیزم توهم ... الان استرس داری نمیدونی چکار داری میکنی ؟ الان ما همگی استرس داریم ...
ویولت بچه به بغل : مری تو حالا اعصابتو خرد نکن .
مری : من اعصابم رو خرد نمیکنم اما تا دو ساعت دیگه باید نمایش رو اجرا کنیم اما هیچ کاری نکردیم ...
گابر : باب حالا تو بیخیال شو چیزی نیست که ! چرا اعصابت رو خرد میکنی ؟
مری : من ؟ مـــــــــــــــــــــــــــــــن ؟ کدوم یکی از شما بوقیا فکر کرده من اعصابم الان خرررررررررررررررررررررررررده ؟ شماها مثل اینکه هنوز نمیدونین ما باید نمایش اجرا کنیییییییییییییییییم
، در ضمن نیم ساعته هر 10 قدم داری آرنولد رو له میکـــــــــــــنی
ملت ریونی :
ساعاتی بعد تالار تئاتر گراند هاگوارتز !هر یک از گروهها در پشت صحنه با بازیگران خود ایستاده بود و آماده بود تا در صورت اعلام کردن رییس هاگوارتز بر روی سن رفته تا در برابر جمعیتی از گروههای مختلف که هر لحظه منتظر بودند تا گروههای مقابل خود را به سخره بگیرند حاضر شده و نمایش خود را اجرا کنند .
در روی صندلی چهار نفره نیز در گوشه ای از سِن چهار داور مسابه از گروههای مختلف نشسته بودند تا کار بازیگران را ارزیابی کرده و بهترین گروه ، بازیگر و نمایشنامه را انتخاب کنند ! اما در این بین آنچه مسلم بود نا آماده بودند ریونی ها بود ... برای آنکه گروههای دیگر کاملاً قبراق و سر حال همانند بر بچ تیم ملی با حداکثر آمادگی حاضر شده بودند ! مخصوصاً اعضای اسلی که آفتاب بالانس را خوب ایفا میکردند !
و اما بشنوید از حال و احوال ریونی ها !لیلی در گوشه ای خود را پنهان کرده بود تا در دسترس دیگر اعضای ریون قرار نگیرد ، لونا و آرنولد کمی از نمایشنامه را با یکدیگر تمرین میکردند اما این برای بار صدم بود که آرنولد در لحظه اول زیر پای لنا له شده بود و آبروی هملت شکسپیر و هر چی بودن و نبودن و له شدن رو برده بود
اما مری و و سه همراهش گابر و ویولت و مرینا گویی سخت ترین کار ممکن را انجام میدادند ، و برای گروه از همه بیشتر نگران بودند ، و هر یک ازآنها سعی میکرد تا راهی برای قهرمان شدند گروهشان پیدا کند .
مری : خیلی قشنگه نه ؟
گابر : آره فوق العاده است ... من بهت افتخار میکنم مری ! تو باعث سر بلندی ریونی !
(ملت :
)
ویولت : نخیرم من ناراحتم .. اصنشم قبول ندارم اینو
گابر : چرا ؟ باب این که خیلی قشنگه
...ببینش ؟ ... هاهاها
مری: ای باب عسل چرا همچین میکنی؟ این بچه که عروسک نیست ...چرا میچلو نیش؟
ویولت : نمیخوام ... نیییییییییییییییییییییخوام .... منم از اونا میخوام ...
و بعد بچه رو پرت میکنه وسط جمعیت و فریاد میکشه !
ویولت :اااااااااااااااااااااااااااااااااااا ... منم از اینا میخووووووووووام ...
مری : باشه باب .. من که گفتم برا تو هم گرفتم منتهی بعد ...
ویولت : جدی؟جدی؟ برا منم ... مری
مری : آره باب .. چرا ...
عزیزان توجه فرمایید و هم اکنون نوبت روی سن آمدن گروه ریون میباشد تا نمایشنامه هملت را برای ما اجرا کنند !
ریونی ها :