هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
بعد از سه روز(پسرا رو که می شناسید)تالار هافلپاف از جنس مذکر خالی شد(درمانگاه هم جا نداشت.)دختران هلهله ی شادی سر داده بودن.پرده ی حمام را کاملا برداشته بودند و کل حمام مختص دختران شده بود.کم کم قلرو حکومتی شان را بزرگتر می کردند و سعی می کردند با توضیح اتفاقات افتاده شده دختران گروه های دیگر را تحریک کنند!
لورا همان طور که راحت و با تاپ و دامن برروی صندلی لم داده بود نفس عمیقی کشید و گفت:آه چقدر آزادی باحاله!
ننه هلگا هم که لباس رویی خودش را در آورده بود! گفـت:دیدید گفتم اگه من ریاست دخترا رو به عهده بگیرم چی میشه؟
همه خندیدن.
نیمفا:وای! ولی با چادر توالت رفتن خیلی سخت بود.
و همه به تایید سر تکان دادند.
لورا:راستی فکر کنید تمام گروه ها عاری از مذکر بشه.اون وقت سیری اسنیپ(سیریوس) را هم می ندازیم بیرون!
هانا گفت:اما اون معلمه.
لورا:ولی از جنس مذکره.
و همه دوباره داشتند با خنده و شادی هفتمین نوشابه ی کره شون رو می خوردند،که بازیکنان کوییدیچ از تمرین بازگشتند(حالا همشون دختر بودن)
دنیس هم جای خود را به هیزپا داده بود.در همین موقع مک گونگل وارد شد و تا چشمش به تالار و دختران افتاد با حالت بهت زدگی گفت:پسر ها کجان؟............
ادامه دارد



Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
حمام با هميشه متفاوت است.
استخر مركزي خالي از آب ميباشد، در نقطه ي مياني آن ميزي بزرگ قرار داده شده و دختران تالار هافلپاف گرد ميز نشسته اند...

تصوير كه نزديك ميرود اجسام روي ميز نيز واضح تر ميگردد... تلي از سبزي بر روي ميز قرار دارد.

- پاشو اون شير رو ببند!
- نيمفا جون... بابا مثل صداي شر شر آبشاره، ببين چه دلنشينه!
- من بابات نيستم! سوزان نزنم زير گوشت، پاشو ببند شيرو!
- خووووب...! چقدر وحشي‌ان همه اينجا!!
نيمفادورا رو ميكنه به ملت:
- به نظر من به جاي سبزي پاك كردن ما الان بايد ستاره ها رو رسد ميكرديم. هم مفرح تره و هم مفيد تر!
لورا: تو هم حس و حال داري ها نيمفا! سبزي پاك كردن به اين رمانتيكي! چي از اين بهتر؟!!
اريكا در حالي كه آشغال سبزي رو پرت كرد بين تل آشغال سبزي‌هاي ديگر در كنار حمام، گفت: بيچاره، اينقدر سبزي پاك كردي قيافت اينشكلي شده ديگه! بدبخت!
لورا: به من ميگي بدبخت؟؟؟ بزنم با همين تشت تو صورتت؟!
اريكا: زر نزن () پاميشم دوتا فن كاراته روت اجرا ميكنم فربخوري! جوجه!
لورا: چي؟ چي؟ نه ديگه واجب شد موهاتو بكشم...!
و لورا از روي ميز و ميان سبزي ها به سمت اريكا شيرجه رفت!!

ناگاه هلگا به عنوان بزرگتر جمع بلند شده و نعره بر مي‌آورد:
- ساكت باب! چه خبرتونه! مثلآ جلسه ي هماهنگيمونه ها! بشينيد سر جاتون... هر كس حرف بزنه با پشت دست ميكوبم تو دهنش! از اين لحظه جلسه رسميه، گوش كنيد چي ميگم!
نيمفا: ميگم حالا كه رسمي شد جلسه بيايد راجع به كوروش صحبت كنيم...
- شپلخ !!!! (صداي انحدام نيمفا توسط پشت دست هلگاي كبير!)

*---*---*---*

فرداي آن روز مرلين در حال گشت زدن در تالار بود كه ناگهان متوجه تجمع دخترها در خوابگاه شد كه درب را نيز بسته بودند.
حس فوضولي مرلين گل كرد و يه جاش به شدت از اين موضوع شروع به سوختن كرد، پس تصميم گرفت كه از لاي در داخل را ديد بزند...
بعد از نزديك شدن ِ مرلين به شكاف ِ در چهره ي او به شكل در آمد. تصاويري مخدوش از افرداي بي لباس ديده ميشد... بنابراين مرلين ترقيب شد كه وارد خوابگاه شود.
- يوهو...
و مرلين با اين صدا پريد وسط خوابگاه!
اما با صحنه اي متفاوت روبرو شد!! دخترها با حجاب كامل گردا گرد مرلين را گرفته بودند! ناگهان مرلين در ميان دستان آنها مقاديري بيل، كلنگ و تبر ديد و بعد ديگر چيزي نديد!!! و يك هفته در درمانگاه مدرسه بستري بود!
در اين مدت آلبوس و درك هم به خاطر عمل كردن دستگاه "تيغ تو چشم" كه بر روي تمام سوراخ هاي درهاي تالار توسط دخترها نصب شده بود چشم خود را از دست داده و به مرلين در درمانگاه پيوستند.
پيوز نيز كه توسط پرده ي محافظ ِ جديد حمام كه مجهز به سيستم شوك الكتريكي بود برق گرفته و به سايرين ملحق شد.
دنيس نيز زير شكنجه هاي اريكا به شدت مجروح و به درمانگاه منتقل شد. وضعيت وي رو به موت گزارش شده!
لودو هم به اين دليل كه دخترهاي تالار با چادر و روبند در سطح تالار رفت و آمد ميكردند دچار افسردگي شديد شده و او نيز در درمانگاه بستري بود!


ادامه دارد....


ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۲۳:۲۰:۳۳

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
شب، شب ها، منظورم دقیقا شبه! – دادگاه هافل!

دنیس بلند میشه و با چکش می زنه رو میز قاضی تا جماعت ساکت شن ولی هیچ کس دنیس رو به بوق هم حساب نمی کنه!
--------------------- برون رول ----------------------
دنیس: بی شعور، آخه تو رول نویسی؟ چرا هر چی می زنم رو میز کسی ساکت نمیشه؟
نویسنده: آخه چکش دستت نیست!
--------------------- درون رول ----------------------
دنیس که تازه حالیش شده چکش نداره، یه نعره شبیه همونی که تو حموم زده می زنه و همه ساکت میشن. دنیس در حالی که به اریکا چش غره میره میگه:
- اینجا جمع شدیم تا دانگ رو به خاطر کارش توی حمام محاکمه کنیم.
اریکا خودشو لوس می کنه و میگه:
- آره آره، من ازش شاکیم! باید مجازات بشه
دنیس: "تو ساکت شو دختره [بووووق] [بوووووووق]"
--------------------- برون رول ----------------------
اریکا: "این چه طرز رول نوشتنه؟ چرا دنیس داره به من فحش میده؟"
نویسنده: "تو یکی حرف نزن دختره [بووووق] [بوووووووق]"
اریکا به این حالت می زنه زیر گریه و میره، نویسنده هم با حالتی مابین و و به نوشتن ادامه میده!
--------------------- درون رول ----------------------
دنیس ادامه میده:
- بقیه دخترا هم پاشن برن بیرون! جلسه به دلیل خشونت مردونه برگزار میشه!!!
دخترا شروع می کنن به اعتراض که دنیس یه بار دیگه داد می زنه و در نتیجه جلسه از همه موجودات مونث پاک میشه! دنیس در رو پشت سر دخترا می بنده و به این حالت برمی گرده به طرف پسرا. (!!!)
دنیس: "ایول دانگولی! کارت عالی بود!!!"
جماعت پسر:
دنیس: "ای بابا، خب اونا نقش بازی کردن بود!"
جماعت پسر:
دنیس در حالی که زیر ضربات گرز(!) پسرا در حال تعویض کردن جاش با پیوزه، میگه:
- آخخخخ! نزنین بابا، مُردم! دِ آخه چرا می زنین نامردا؟!
درک در حالی که داره سعی می کنه چماقش رو از بین پاهای لودو رد کنه و بعد با یه چرخش شصت و هفت درجه ای اونو از زیر دماغ دانگ رد کنه و به صورت کاملا مسقیم از وسط پیوز، با اون (مرجع اون چماق درکه!) بزنه تو سر دنیس میگه:
- بووووقی، صبح تو حموم چنان داد زد همه موهام ریخت، مجبور شدم برم ریش مصنوعی بذارم!!! آخه مگه حاچ درک بدون ریش هم میشه؟
...
جماعت پسر بالاخره پس از مدتی با دنیس آشتی می کنن
--------------------- برون رول ----------------------
نویسنده: دنیس هم بالااخره پس از مدتی از این حالتی که براش پیش اومده خلاص میشه، نگران نباشید! کدوم حالت؟ این:
--------------------- درون رول ----------------------
پشت در دادگاه، دخترا داشتن طبق معمول با اون سوراخ ور می رفتن که پسرا رو زاغ بزنن و ببینن تو جلسه چی میگذره و در نتیجه فهمیدن که دنیس هم طرف بقیه پسراس!!!
--------------------- برون رول ----------------------
درک: بوق تو روحت نویسنده، یه بار ما پسرا یه جلسه محرمانه داشتیم اونو هم لو دادی؟
نویسنده: بدبخت من خودتم! وقتی میگی بوق تو روحت پ، داری می گی بوق تو روح خودت
--------------------- درون رول ----------------------
اریکا که حسابی احساس سوزش می کنه و البته این احساس کاملا در ناحیه پوست سرش و به دلیل اینه که دنیس اونو با مو بلند کرده بود و هر گونه حدس دیگه تکذیب میشه! به هر حال اریکا همه دخترا رو برای جلسه ای اضطراری به حمام فرا می خونه!


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۱۵:۵۹:۵۳


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین


و درك تبديل به يك گودزيلاي آدم خوار شد!

لودو: اوا خاك تو سرم چرا شبيه مارمولك شدي! خجالت بكش مرتيكه!
درك: حرف نزن لودو اعصاب ندارم! ميخوام حال اينا رو بگيرم.
پيوز: بوقي حال اينا رو كه اينطوري نميگيرن!! يه دوره آموزشي بيا پيش من...
دانگ: آره... حال اينا رو اينطوري ميگيرن!
و دانگ همچون وحشي هايي كه از وحش در رفتن به پرده ي حايل وسط حمام حمله ور شد و پرده را در هم دريد!
لودو: اوا خاك عالم! اين چقدر وحشيه!

اوضاع حمام بسيار قمر در عقرب شد و دختران ِ عريان در حمام به اين سو و آن سو ميرفتند و نعره برمي‌آوردند! به در و ديوار چنگ ميزدند و خود را به سقف ميكوفتند!

جمعيت پسران همچون تاكسيدرمي خشكشان زده بود! نميدانستند بخندند يا خجالت بكشند! اصلآ مغزشان هم خشك شده بود و فكر هم نميتوانستند بكنند و تنها با فك هاي چسبيده به كف ِ حمام نظارگر اوضاع بودند.
در اين ميان تنها دانگ بود كه دل و شيكم و معده ي خود را گرفته بود و كف حمام خرغلط ميزد و ميخنديد!

ناگهان از گوشه اي خروشي برخواست!
شتلووغ!
كف ِ دستي محكم زير گوش دانگ كوبيده گشت!
دانگ پنج دور و نيم حول محور خود دوران كرد! خنده اش قطع شد و اشك در چشمانش حلقه زد...
دانگ: چرا ميزني دنيس بوقي؟ تصویر کوچک شده

دنيس به دانگ و به هيچ چيز ديگر توجهي نداشت و در حالي كه چشمانش از خون سرخ شده بو نعر بركشيد با اين مضمون:
- اريكــــــــــــــــــــــــــــــا!!!
با فرياد سهمگين ِ دنيس تمام آب داخل استخر ِ حمام تبخير شد! موهاي بدن پسران تالار همگي ريخت و دخترهاي عريان كه مشغول جنب و جوش فراوان بودند همگي خشكشان زد!


پس از لحظاتي بلاخره دختران در پس حوله هاي خود پناه گرفته بودند...
و دنيس در حالي كه اريكا را از موهايش بلند كرده بود بيخ گوشش فرياد ميزد: تو با اجازه ي كي لخت اومدي حموم؟؟؟
اريكا در حالي كه اشك ميريخت: دنيس پرده گوشم پاره شد! بابا آدم با لباس كه نمياد حموم... تو رو خدا بزار برم لباس بپوشم بعد ميام صحبت ميكنيم! آبروم رفت دنيس! همه ي پسرا دارن منو نيگا ميكنن! دنيس...

آراگوگ: هوووم. نه دنيس. ولش نكني! ميخواد گولت بزنه. تنبيهش كن!
دنيس در حالي كه همچنان خون جلوي چشمانش را گرفته رو به آراگوگ فرياد زد:
- آواداكداورا ! ... خيلي زودتر بايد از دست اين جونور بي ناموس خلاص ميشديم! ... اما تو دانگ، تا شب تكليف تو رو هم مشخص ميكنم!

و دانگ از ترس به داخل پاچه ي شلوار لودو خزيد!

پيوز در حالي كه گريه ميكرد (احساساتي شده بچم!) ، زير لب نجوا كرد: من از آينده ميترسم! دنيس رواني شده!!


ادامه دارد....
--------------------------
پس از ساليان با وجود خداحافظي از سايت پستي نوشتيم!
فقط به خاطر سوزان عزيز.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
سلام
این اگه قشنگ بود ادامش بدین.
اگه نه اصلا ولش کنید.

در سالن هافلپاف غوغایی برپا شده بود که نگو!!
دختران برای اولین بار اعتراض کرده بودند که چرا مصبر هافل دختر نباشه و هیچ دلیلی رو هم قبول نمی کردند.برای همین اتفاقی وحشتناک افتاد،هر دو جنس هافل با هم قهر و کل کل داشتند.
روزی دخترا در کنار هم جمع شده بودند و باهم توطئه بر علیه جنسیت مخالف(پسران)می کردند.
سوزان گفت:این پسرا خیلی جفنگ و بوقی و پررو....(به علت جای کم دیگه نمیگم)هستند
لورا نفس عمیقی کشید و گفت:اونقدر چشم چرونند که من دیگه جرئت ندارم برم حموم.یه بار رفتم...پیوز تکه ای از پرده رو سوراخ کرده بود(از اون هرکاری برمی یاد) اون وقت دیگه نگو و نپرس.پسرا به جای شستن خودشون از سوراخ......
لیلی گفت:دوستی هاشونم مثل آدم نیست.اون روز به من اشتباهی گفت رز عزیزم عاشقتم!
هیزپا گفت:بچه ها من یه فکری دارم.
سپس نقشه اش را گفت و همه به سوی حمام رفتن تا آن را عملی کنند!
مرلین و لودو و مانداگاس و درک و دانگ در حمام حوصلشان سر رفته بود،ولی تا دختران را دیدند که بسوی حمام می رفتتند نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاورند!
هنوز سوراخ درون پرده درست نشده بود (زیرا یک پسر مصبر بوده)
درک به طرف مرلین رفت و گفت:هی تا حالا اون ور رو دیدی؟اونور اونقدر تمیزه!
سپس از سوراخ به آن ور را بازرسی کرد و....
_هی! من چیزی نمی بینم.
سپس جلوترترترتر رفت تا چشمش را کامل درون سوراخ گذاشت و آن وقت...
_شاتالاپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپببببببببببببببببببب(چیزی که به صورت درک خورد)
_آییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی(اینم صدای درک از درد)
چیزی محکم به صورت درک خورد.
_قاه قاه قاه قاه قاه قاه......

صدای خنده ی دختران در حمام پیچید!(بیشتر قهقه بود)
مرلین و بقیه ی بروبچس پسر به طرف درک رفتند.
_نه بابا!این دخترا باید یه درس حسابی بگیرند.......
قیافه ی درک



Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۲ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۳۸ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
به نظرم این سوژه چندان خوب نبود بنابراین من اونو خانمه میدم.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

سوزان و هپزیبا با سرعت از حمام دور شدن و روی مبل تالار ولو شدن.
سوزان در فکر فرو رفت: این کار چه سود و فایده ای داره؟
- با حال و جذابه
- چه جذابیتی؟
- خنده داره!
- اگه فقط برای خندیدنه میشه کارای دیگه ای برای خندیدن انجام داد.
- هیچ کاری بهتر از این نیست.
همین طور که فکر سوزان ادامه می یافت رز و لیلی و لورا از جلوی آن دو گذشتن و به سوی حمام رفتن ، هپزیبا هم با نگاهش اونا رو دنبال کرد.
رز با دیدن تابلوها متعجب گفت: چرا جای تابلوها تغییر کرده؟
لیلی: شاید به نظرشون رسیده بهتره جاها با هم عوض بشه ، بیاین بریم تو.
هپزیبا با خوش حالی بشکنی زد و خطاب به سوزان گفت: رفتن قسمت پسرونه.
اما سوزان که در فکر خودش بود متوجه حرف هپزیبا نشد و به فکر کردن ادامه داد. بعد از گذشتن چند دقیه دنیس و مرلین از خوابگاه بیرون اومدن و بعد از سلام و احوال پرسی با هپزیبا به سمت حمام رفتن. هپزیبا با شور و شوق بیشتر دنبال اونا رفت. آن دو اون قدر گرم صحبت کردن بودن که مطمئنا به تابلوها نگاه نمی کردن و به سمت خودشون می رفتن.
هپزیبا قاه قاه خندید ، سوزان با این خنده از فکر بیرون اومد و به هپزیبا گفت:
- چیه؟ چرا می خندی؟
- مگه ندیدی؟ رز و لیلی و لورا بدون توجه به تابلوها رفتن به قسمت پسرا و دنیس و مرلین بدون شک میرن سمت خودشون.
سوزان با عجله از جاش بلند شد و گفت: دنیس و مرلینو بیار اینجا و حواسشونو پرت کن تا من برم جای تابلوها رو درست کنم و اون سه تارو ببرم طرف خودشون.
خنده از لبان هپزیبا خشک شد.
- همین که گفتم. زودباش.
با این که هپزیبا نمی دونست دلیل این کار چیه اما به حرف سوزان گوش کرد و به سراغ دنیس و مرلین رفت. دنیس و مرلین با خوش حالی داشتن در مورد تابلوی جدیدی که در راه حموم بود صحبت می کردن. هپزیبا با خوش حالی به سمت اونا رفت و ظاهرا صحبتشون تموم شده بود چون بلافاصله به سمت حموم رفتن.
هپزیبا به اونا رسید و گفت: ناظران محترم. میشه بیاین و به من تازه وارد یه چیزی رو توضیح بدین؟
دنیس که از این حرف اصلا خوشش نیومده بود گفت: مگه نمی بینی داریم میریم حموم. بذار برای وقتی که بیرون اومدیم.
هپزیبا نیز خشمگین تر از دنیس گفت: شما ناظران هافل شدین که در هر موقعیتی به ما کمک کنید و پاسخ سوالامونو بدین. چه طور این چیزو رد می کنی؟
مرلین: آخه هیچ کس در چنین موقعیتی سوال براش پیش نمیاد.
هپزیبا دست اون دو تا رو گرفت و با خودش کشید و گفت: حالا که میبینین پیش اومده. پس بیاین دنبال من.
دنیس و مرلین به ناچار دنبال هپزیبا رفتن. هپزیبا اونا رو یکراست به سمت خوابگاه برد تا در مورد پنجره صحبت کنه. و شروع کرد به صحبت کردن.
سوزان نیز در اون طرف بلافاصله به سمت حموم پسرا رفت. با یه ورد تابلوها رو مثل اولش کرد و خودشو برای فیلم بازی کردن آماده کرد.
با حالتی متعجب وارد حموم پسرا شد و گفت: شما این جا چی کار می کنین؟
لیلی: تا اونجایی که به یاد دارم حموم جای شست و شوئه.
سوزان که انگار از قبل همه ی حرف ها رو پیش بینی کرده بود گفت: می دونم ولی ... خودتون متوجه نشدین؟
لورا با تعجب و حالتی که سوزان رو خل فرض کرده بود گفت: متوجه چی؟!
- این طرف حموم پسرائه و شما دقیقا دارین همین طرف خودتونو می شورین.
رز: اگه یکم دقت می کردی متوجه می شدی که جای حموما عوض شده. در ضمن اگه جای پسرا بود که تو خودت اینجا نمیومدی! پس خواهشا اگه نمی خوای حموم کنی برو بیرون و ما رو سر کار نذار.
سوزان دوباره چهره ی متعجب رو به خودش گرفت و گفت: چی؟! جای تابلوها عوض شده؟ از کی تا حالا؟ چون صدای شما رو شنیدم گفتم بیام توببینم چه خبره که شما این ور اومدین. هیچم سر کارتون نمی ذارم می تونین خودتون بیاین ببینین. حالا تا کسی نرسیده بیاین بریم بیرون.
رز و لورا و لیلی با این که به حرف های سوزان شک داشتن اما لباس هاشون رو پوشیدن و برای اثبات حرفشون تابلوها رو به سوزان نشون دادن و ...
- اَ اَ اَ
- دارم خواب می بینم؟ بیا یه نشکونم بگیر!
- با دوتا چشمای خودم دیدم!
سوزان دستشو به کمرش گرفت و گفت: من که بهتون گفتم. احتمالا چون صبح زود اومدین خیالاتی شدین.
- آخه هر سه تامون؟ امکان نداره!
- حالا که می بینین اتفاق افتاده.
- شانس اوردیم تو اومدی و ما رو آگاه کردی.
سوزان با ناراحتی روشو برگردوند و رفت. لیلی: تو دنیای جادویی این اتفاق ها عجیب نیست.
سپس دوباره وارد حموم خودشون شدن.
سوزان با عجله از پله ها بالا رفت و به خوابگاه رسید. هپزیبا هنوز در حال سوال پرسیدن بود.
سوزان: تموم شد.
دنیس و مرلین با تعجب پرسیدن: چی تموم شد؟
هپزیبا:هممم ... خوب شد گفتی این کارو بکنم. کلی چیز در مورد این پنجره فهمیدم ، خیلی با حاله. خب دیگه از هر دوتا تون ممنونم. می تونین برین.
دنیس و مرلین با خوش حالی اونو ترک کردن و به سمت حموم رفتن. سوزان نیز نفس راحتی کشید که این مسئله به خوبی و خوشی به پایان رسید.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۸ ۱۱:۳۱:۲۵

تصویر کوچک شده


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۷

هپزیبا اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
از شیون آوارگان.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 62
آفلاین
در راه تالار:

نن جوون نمی شه برم یک خورده دیگه هوا بخورم؟
_نه بچه جوون ساعت 2 نصفه شبه برو بخواب فردا کلاس داری!
سوزان در حالی که نگران بود که کسی متوجه ی تابلو ها شود با سرعت به سمت تالار رفت تا فردا صبح زود عملیات رو به پایان برسونه{}

در خوابگاه دختران هافل پاف :

سوزان در حالی که هنوز دلشوره داشت پتورو کنار زد تا بخوابه.

_.............اااااا...وااا........

یک پسر کلاس پنجمی روی تخت سوزان به خواب عمیقی فرو رفته بود.!
سوزان با عصبانیت پسر را از خواب بیدار و گفت : می دونی که من مصبر هستم {} حالا اطلاع می دم به مسئول تا متوجه شی .واسه چی بی اجازه می ای توی خوابگاه دختران؟
پسر کلاس پنجمی:
سوزان با عصبانیت فریاد کشید : از خوابگاه دخترا برو بیروووون!
ناگهان از بغل صدایی شنید : خانم بونز توی خوابگاه پسران چی کار می کنید؟
سوزان :ا...پرفسور...ا..این جا مگه خوابگاه دختران نیست؟
_نخیر .این هپزیبا اسمیت تابلو هارو عوض کرده.نمی دونی که چقدر دامبلدور عصبانی شد قراره انضباطشو از 16 رد کنند.بیا برو بیروووون..ا..جک واستا سوزان بره بیرون بعد شلوارتو عوض کن..
جک: حالا مگه فرقی هم می کنه؟
سوزان در حالی که مطمئن شده بود که سوتی بدی داده و فردا جلوی ریونی ها توسط پسران مسخره می شه اروم اروم از بغل دیوار خوابگاه خارج شد!

سوزان به سمت خوابگاه دختران دوید و در دل می اندیشید که هپزیبا هم مثله خودش گند زده ..بعد یاد پرفسور افتاد که گفته بود قراره تنبیه سختی برای هپزیبا در نظر گرفته بشه و همین طور انتضباطش هم کم میشه.به خود لرزید اگر این بلا سر او هم می امد چی؟
یاد پدرش افتاد که با سیبیل های پیچ و تاب خورده اورا به عنوان تنبیه یک هفته در اتافش حبس می کرد و می گفت :تو مایه ی ننگ خانواده ی بونز هستی .!و مادرش که اورا سرزنش می کرد .
سعی کرد چشمانش را ببندد و به هیچ چیز فکر نکند احساس می کرد که باید یک طوری با هپزیبا ارتباط بر قرار کند .! ولی چگونه؟ هپزیبا اسمیت که حالا خواب خواب بود و بیدار کردنش هم کلی سرو صدا راه می انداخت .ولی تصمیمیش را گرفت ارام صدا کرد :هپزیبا ...هپزیبا....هپ
هپزیبا با عصبانیت گفت : هی..مگه من کرم؟ من یک هافل پافی اصیلم همون اولش شنیدم خوابم هم سبکه .بگو ببینم چت شده باز؟
_ا...چیزه...ببین من یک گندی زدم ..تابلوی حموم رو عوض کردم..بعد فکر می کنم من و تو بهم شبیه هستیم ...می گم..کمک...
_هی تا اخرشو خوندم..اره کمکت می کنم که برش گردونی.فقط شانس بیاری جای بدی نزاشته باشی که پیداش کنند.! تا فردا من خوابیدم!
سوزان که گویا خیالش راحت تر شده بود چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت !

صورتش به شدت عرق کرده بود بدنش درد میکرد امبیریج با صورتی سرخ سرش داد می کشید :یا استفا ..یا استفا ..یا استفا ..می دی از هاگوارتز..یا که تبعید..یا که تبعید..میشی به یک جای خیلی دور...{برگرفته شده از فیلم مکس}

و این خواب وحشتناک تا صبح ادامه داشت تا این که سوزان با صدای عصبی هپزیبا از خواب بیدار شد.

...............

حالا میرن که تابلو هارو درست کنند!و اونا رو عوض کنند یعنی پسرا رو ببرن دختر ها و دختر ها رو ببرن پسر ها!
و بعضی ها هم همون جایی که باید می رفتند می رن بی توجه به تابلو و به این وسیله حموم قاطی پاتی می شه و برای هپزیبا و سوزان که سعی می کنند این رو پنهان کنند کمی مشکل پیش می اد!

نقد شود پیلیز...


[size=small][b][color=00CC00]شناسه ی جدید مÙ


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۲ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۳۸ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
فکر کنم سوژه ی قبلی به پایان رسید پس من یه سوژه ی جدود رو شروع می کنم. اگه به نظرتون سوژه ی بدیه می تونید اینو نادیده بگیرین.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
نیمه شب آرامی بود. همه ی هافلی ها به خواب عمیق فرو رفته بودن غیر از سوزان که تنها روی تخت دراز کشیده بود و منتظر بود. و بعد از گذشت نیم ساعت سوزان بی سر و صدا از تخت خواب بلند شد و به سمت حمام هافل راه افتاد. در کنار در حمام تابلویی بود که قسمت مونث و مذکر رو جدا می کرد. سوزان دو تابلو را کند و به تالار برگشت و تابلوها رو روی میزی در کنج تالار گذاشت که ناگهان ...

خش ... خش ... خش

سوزان گوششو تیز کرد و سایه ای رو دید که از پله ها پایین می اومد. خیلی سریع رفت تابلوها رو پشتش قایم کرد و ایستاد و منتظر ماند. آلبوس از پله ها پایین اومد و با دیدن سوزان تعجب کرد.
آلبوس در حالی که چشاش گرد شده بود از تعجب گفت:
- تو این جا چی کار می کنی؟
سوزان که می ترسید آلبوس بفهمه اون داره چی کار می کنه گفت:
- هیچی هیچی. خوابم نمی برد اومدم این پایین یکم هوا بخورم.
- هوا بخوری؟ پس چرا پنجره رو باز نمی کنی؟
سوزان عقبکی به سمت پنجره رفت و اونو باز کرد و گفت:
- تا اومدم باز کنم تو یهو رسیدی. راستی تو این جا چی کار می کنی؟
- من؟! هیچی فقط اومدم برم حموم.
سوزان که از این حرف هم ترسیده بود هم متعجب شده بود گفت:
- چی؟ این موقع شب می خوای بری حموم؟!
- خب مگه چیه؟ همه ی هافلیا می دونن که من عادت دارم نصف شب برم حموم.
سوزان می ترسید که آلبوس بره حموم و بفهمه که تابلو نیست اونوقت می فهمید که سوزان این کار رو کرده. در همین افکار به سر می برد که یهو متوجه شد که آلبوس جلوش نیست. دوان دوان خودشو به حموم رسوند و وقتی فهمید که آلبوس بدون توجه به تابلو داره وارد حموم میشه نفس عمیقی کشید و برگشت به تالار.
وقتی به تالار برگشت دنیسو دید که داره به سمت شومینه همون طرفی که میز هست میره.
- دنیس!
- اِ ... تو این جا چی کار می کنی؟
- هیچی خوابم نمی برد گفتم بیام هوا بخورم.
-هوا بخوری؟
- آره مگه چیه؟
- پس اون جا چی کار می کنی؟
سوزان که با گفتن هر جمله به میز و تابلوها نزدیک میشد گفت:
- دیدم آلبوس داره میره حموم گفتم تا دم در همراهیش کنم.
- هم ... راست میگی. امشب شیفت آلبوس برای حموم رفتنه. اصلا یادم نبود.
- تو این جا چی کار می کنی؟
- اومدم تا شومینه رو داغ نگخ دارم.
- ولی تو که تا چند شب پیش نمیومدی؟
- می دونم. امروز خبر رسید که جن خونگی نمیاد منم گفتم خودم این کارو می کنم.
سوزان تا آخرین لحظه ای که دنیس داشت شومینه رو داغ می کرد و وقتی که از پله ها بالا میرفت با نگاهش اونو دنبال کرد تا اینکه از اون جا رفت و سکوت همه جا رو گرفت.
سوزان تابلوها رو از پشتش بیرون آورد و روی میز نشست و مشغول تغییر دادن علامت روی اونا کرد. در حین کار دوباره یه صدا شنید. صدایی از طرف راهروها می اومد. بعد از چند لحظه متوجه شد که آلبوس خواب آلودانه داره میاد. از شانس سوزان از فرط خواب آلودگی اونو ندید و رفت. اما هنوز چند ثانیه نگذشته بود که ننه هلگا از پله ها پایین اومد.
سوزان با دیدن اون سریع تابلوها رو پشت مبلی در اون نزدیکی قایم کرد و برگشت.
- سوزان جون. نوه ی عزیزم اینجا چی کار می کنی؟
- خوابم نمی برد اومدم یکم هوا بخورم.
- حالا دیگه دیر وقته. فردا خواب آلود می باشی نمی تونی به کارات برسیا؟ بیا عزیزم بیا بریم بخوابیم.
- سوزان به ناچار با ننه هلگا رفت اما تا آخرین لحظه نگاشو از جایی که تابلوها رو قائم کرده بود بر نداشت.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

داستان از این قراره که سوزان می خواد بیاد تابلوهای روی حمومو با هم عوض کنه و از اونجایی که هر کدوم از تابلوها یه شکلی دارن نمی تونست جاشونو با هم عوض کنه و باید شکل روشونو تغییر میداد. یه شب که میاد شکلاشونو با هم عوض کنه از شانسش همه همون روز یه کاری داشتن و شب از خواب بلند میشن و کار اونو نیمه کاره می ذارن. صبحم از ترس این که یه وقت کسی جای تابلوها رو بفهمه زود از خواب بلند میشه و کارو به اتمام می رسونه و تابلوها رو سر جاش می ذاره. بعضیا بدون توجه به تابلو مثل همیشه طرف خودشون میرن اما بعضی از اونا وقتی نوشته ی تابلو رو می بینن اون طرفو میرن و این طور میشه که عوضی میرن و ...

لطفا نقد شود...


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۷ ۱۷:۳۳:۴۰

تصویر کوچک شده


بدون نام
قبل از اينكه دنيس ادامه‌ي حرف خود را بزند درك با غرور خاصي جلو امد و به دنيس گفت:
- بابا جو گير نشو بزار راي گيري بشه و ملت هافل انتخابت كنن بعد بيا انجا جست‌‌ (ژست، لاتي درك يك لحظه بالا رفت!) بگير و دستور بده!
سپس تو سريِ محكمي به دنيس زد!
دنيس كه از اين كار درك عصباني ميشه فرياد مي‌زنه‌ :
- باباتو در ميارم... حالا كارت به جايي رسيده كه رو من دست بلند مي‌كني؟!... ميدم از هافل كه هيچي از سايتم شوتت كنن بيرون! نه چرا كنن، خودم مي‌كنم!
سپس دستانش را دور گردن درك حلقه كرد و خون جلوي چشمانش را گرفت و هر دو در هاله‌اي از گرد و خاك ناپديد شدند و ملت سعي در جدا كردن اندو از هم كردند!
در همين بين دانگ با عجله وارد ‌شد و فرياد زد:
- بس كن درك!!
ناگهان همه ساكت ‌شدند و به دانگ نگاه كردند
(دانگ به خودش مي‌گه عجب جذبه‌اي داشتيمو خبر نداشتما حتمآ رفتم خونه به مامانم بگم يه اِسفند برام دود كنه!)
دانگ قيافه‌اي جدي گرفت و به صورت رسمي گفت :
- خوب من همين جا به همكار جديدم و ناظر جديد هافل،دنيس جان تبريك مي‌گم و اميدوارم همكاري‌هاي لازم رو ملت هافل با شما داشته باشند.
ملت و درك :
درك كه تازه از شوك در امده بود به ارامي گفت:‌
- دانگ ديوونه شدي‌ها!اخه مرد مومن، اخه اقا(دانگ هي با ايما و اشاره مي‌خواست به درك بفهمونه حرف نزن ولي درك فقط كمي مكث كرد و داد زد) اخه بوقي!!
وقتي هنوز راي‌گيري نشده چه جوري اين شده ناظر؟!
دانگ گفت :
- خوب حتمآ لياقتشو داشتن شما چرا حسودي مي‌كنيد؟!مي‌خواستيد لياقتتونو ثابت كنيد... ببخشيد
سپس به سمت درك اومد و گفت :
- يك لحظه با من بيا!
سپس درك رو به جاي خلوتي برد و گفت‌ :
مرتيكه‌ بوقي اولآ بفهم كه داري با كي حرف مي‌زني؟!دومآ الاغ جان دنيس رو بالايي‌ها انتخاب كردند و داييش يكي از بالايي‌هاست خر نشو پارو خيلي دم كلفته!!
درك عصباني شد و در حالي كه به سمت جمعيت كه الان حلقه زده بودند دور دنيس براي تبريك نگاه مي‌كرد، گفت :
پارتي بازي اونم تو هافل؟ اين دفعه داييشو و باباشو با هم در ميارم نه باباشو تنها كار ديگه از باباي تنها گذشته!
چنان با سرعت به سمت جمعيت دويد كه دانگ او را داخل جمعيت گم كرد، او ترجيح داد گوشهايش را بگيرد و بيرون نظاره گر دعوا نزديك اندو باشد باشد!(نزديك از نظر زماني)
بعد از چند دقيقه دانگ دستش را از گوشهايش در اورد و با تعجب چمعيت را كنار زد و تعجبش وقتي بيشتر شد كه ديد درك در حال بوسيدن دست دنيس را‌ است () و مي‌گويد :
-دنيس خان منو ببخش... دنيس خان من غلط كردم... دنيس خان بيا اصلآ منو بزن... بشكنه اين دستم كه رو شما بلند شد... منو عفو كن دنيس خان و...
دنيس رو كه جو ناصرخان رو گرفته بود با لاتيه بسيار بسيار زياد گفت :
- پاشو جوون(منظور جوان)، مرد كه ازين كارا نميكونه!
سپس دنيس سرِ درك رو كه پايين بود را بالا گرفت و ادامه داد:
- سرتو بگير بالا!دشمنت شرمنده باشه مرد! برادران و ابجيان محترم درك زين پس(!) رفيقه ماِ نبينم كسي چپ نياش كنه!
در همين بين اريكا به جمع ملت پيوست و با تعجب به دنيس نگاه مي‌كرد و سر در نمي‌اورد كه چه بند و بساطي اطراف‌اش راه انداخته بود و گفت :‌
- اينجا چه خبره؟!
دانگ رو به اريكا گفت :
- دنيس خان ناظر جديد هافل هستند...
----------------------------------------------------------------------
نقد فراموش نشه لطفآ!


ویرایش شده توسط مرلين مك كينن در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۷ ۳:۳۰:۲۸


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۶

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
اریکا همونطور که لباس شنا به تن داره یک شیرجه میزنه اینطرف ( قسمت پسرونه ) و در یک حرکت انتحاری اول دانگ بعد هم پدر صاحب عینک و در میاره که متوجه میشه ... الجنوس و مذکر :

اریکا یک نگاهی به تیپش میندازه و از خجالت یک طیف نوری از هفت رنگ و میگذرونه و دوباره میخواد شیرجه بزنه اونطرف اما رو هوا به دیفال برخورد میکنه

از اونطرف مییشه بیای اینطرف ولی از اینطرف نمیشه بری اونطرف ... با تشکر دسترسی دهنده سایت یک ارزشی به نام عله


اریکا که حسابی ترسیده بود با صدای پاق ، شپالاخ آپارات میکنه توی خوابگاه ... در همین لحظه درک گلوش و صاف میکنه و توجه ملت بی ناموس به لودو جلب میشه : ( آخ ... خاااااا ... خــــــــو ... خاخاخا ... هوووووووورت ) « صدای صاف کردن گلوی درک » : ملت همیشه در صحنه حاضر ما باید بدانیم اتحاد آسلامتیک فقط یک اتحاد ساده نیست ... بلکه بنده با دارا بودن کارت مخلصات بسیج سپاه آسلام داران همیشه در صحنه حاضر بودم و صحنه را دیدم !!! .... من میدانم که چشمانی باید شب ها بیدار باشد تا شیطان را کنترل کند ... و چه چشمانی بهتر از چشمان پاک حاج مشتی کدخدایی درک ( یک کامیون اسم )

( سوت بلبلی ... دست ... جیغ ... کف ... هورا ) : استقبال ملت از درک

در همین لحظه درب حموم آنچان باز میشود که ملت آب حموم را لحظه ای به مادهء مشکوک زرد رنگ در می آورند و سایه ای که شبیه دنیس است در چهار چوب در قرار میگیره و میگه : من ناظرم ...

ملت :

و دنیس ادامه داد : از امروز با این قوانین در کنار هم هستیم ....



جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.