هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۳۶ جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸
از یه جای خوب
گروه:
مـاگـل
پیام: 59
آفلاین
سدریک به بچه ها نگاه می کرد و در جلویشان قدم زنان راه می رفت.
سدریک باری دیگر گفت: کسی از شما با من میاد.
مرلین مثل همیشه جلو آمد گفت: من میام.
در آن لحظه همه ی بچه ها به فکر حرف های مرلین افتاده بودند.
درک جلو آمدگفت: مرلین تو راست میگفتی. اگه الان سوزان اینجا بود ما نباید وارد دریچه زمان می شدیم.
مرلین گفت: دریچه زمان دیگه چیه؟
درک گفت: هیچی. اسمی یه که من واسه این پنجره گذاشتم. چون من فکر می کنم این پنجره ما را به زمانی دیگر می بره.
سدریک گفت: مرلین نباید وقت را از بین بریم. بیا بریم.
لورا که دیگر نمی توانست جلوی خود را بگیرد شروع به گریه کردن کرد گفت: اگه واستون اتفاقی بیفته چی؟
سدریک گفت: لورا این بچه بازیا چیه؟ ما برای چی عضو این گروهیم؟ ما برای نجات هم گروهیمون داریم میریم. زودم بر می گردیم.
لورا با پشت دست اشکهایش را پاک کرد گفت اگه نیومدین چی؟
مرلین گفت: شما باید بتونین مارا تو پنجره ببینین؟
پردفوت: اگه ندیدیمتون؟
مرلین گفت: بذارین یکمی ازصبح بگذره بعدش برین پیش هر کی که می خواین.
دنیس گفت: اگه بریم بگین میدونین پوست از کلتون می کنن؟
سدریک گفت: شما بگین مرلین اومد دنبال سوزان ولی فلیچ جلو شا گرفت واسه همین هم خودش دست به کار شد.
مرلین گفت: سوالاتون تموم شد یا می خواین همین تور از مون سوال بپرسیم.
سدریک گفت: مرلین بیا بریم نباید اینجا وقت کشی کنیم.
این داستان ادامه دارد ......


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۹ ۱۲:۴۸:۲۳


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 56
آفلاین
شششش!من یک صدایی می شنوم.برید کنار.
و به سمت پنجره نشانه رفت.
_من...گفتم یک چیزی اون جا هست.
سامانتا به پنجره خیره شده بود.
مرلین با قدم های آرام به سمت پنجره می رفت.شیشه های پنجره را به سمت بیرون هل داد و آفتاب به درون تابید.
_مطمئنید این مجازی بود؟
و هم هبا تعجب به مرل خیره شدند.
پرد با حالت متفکرانه گفت:شاید این دریچه ای بین زمان ما و زمان یه جای دیگه باشه.نمی دونم کجا ولی احتمالا سوزان هم در اون زمان گیرافتاده.باید کمکش کنیم.
و سرش را از پنجره خم کرد.همه ی بچه ها در فکر بودند.
_از کجا معلوم این نظریه درست باشه؟شاید سوزان جایی رفته باشه.مثلا تو جنگلی جایی باشه.شماها که سوزان رو خوب می شناسید،عاشق ماجراجویی...ول کنید بابا!
این صدای سدریک بود که در تالار اکو شد.
_ما هر جوری هست باید کاری کنیم که سوزان و اما برگردند.من احساس می کنم پرد برای اولین بار راست میگه.بهتره به حرفش گوش بدیم.
_کی با من میاد؟باید از پنجره بریم بیرون.
....
--------------------------------------------------------------------
نمی دونم خوب شد یا نه ها....اگر بد بود نادیده بگیرید.ممنون.راستی لطفا نقد بشه.



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۷

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۳۶ جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸
از یه جای خوب
گروه:
مـاگـل
پیام: 59
آفلاین
مرلین پاک گیج شده بود. نمی دانست چرا زمان در تالار با بیرون تالار فرق می کرد. از سوی دیگر نگران سوزان بود تنها کاری که می توانست بکند این بود که به پیش فلیچ برود نشانی از سوزان بگیرد.
مرلین گفت: بچه ها نمی دونم این کار درست یا نه ولی ما باید گم شدن سوزان و زمان را به یکی بگیم.
سامانتا گفت: من یه سایه ای تو پنجره مجازی دیدم به نظر تو چیز مهمی نیست.
سکوت در تالار حکم فرما بود.
ماجرا لحظه و لحظه پی چیده تر می شد.
لورا که از ترس داشت سکته می کرد گفت: بچه ها میگم بیاید بخوابید فردا همچی درست می شه.
سدریک و درک هم که حالی خوش تر از لورا نداشتند حرف لورا را تایید کردند.
مرلین وسط حرفشان پرید و گفت: آخه شما می دونید فردا کی میاد.
سدریک و درک ساکت شدند.
مرلین گفت: سامانتا تو فقط یک سایه دیدی؟
سامانتا گفت: وارد خوابگاه می شدم که فکر کردم باد پنجره را باز کرده بعدشم یه سایه دیدم و جیغ کشیدم.
مرلین گفت: بچه بیاید این را به یکی بگیم.
دنیس گفت: به هر کی هم که بخوایم بگیم باید صبح بگیم چون نمی تونیم تا صبح بیرون بریم تازه نمی دونیم که صبح کی میاد.
مرلین گفت پس خودمون باید دست بکار بشیم.
این داستان ادامه دارد...



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
مرلین با آن که پایش می لرزید و دوست نداشت درون تالار برود اسم رمز را گفت و وارد شد و چیزی را که می دید باور نمی کرد.ساعت تالار 9:30 دقیقه را نشان می داد.
_بچه هاااااااااااااااااااااااا!بیدارششششششششششششششششیدددددددددد(نعره ای از اندرون مرلین!)
همه ی بربچز ریختن بیرون.
_چی شده مرل؟
_سوزانو پیدا کردی؟
مرلین بدون این که نگاهی به بربچز بیندازد داد زد:هر کی ساعت مچی داره به من بگه ساعت چندهههههههههههههههه!
و وقتی همه نگاهی به ساعت هاشون کردن آهی کشیدند.
لورا و درک نگاهی به ساعتشان انداختن و از ترس نگاهی به مرلین انداختن.
_یه ساعت دارم قل قلیه.خراب کثیف منگوله ایه!
مرلین نگاهی ترسناکی به پیوز کرد و چنان فوش رکیکی داد که پیوز آب شد.
هیچ کس کلمه ای بر زبان می آورد تا وقتی که لورا با ترس گفت:اما هم نیست.
سپس به ساعت درک و لودو نگاهی انداخت و چنان آهی کشید که همه داشتند گریه شان می گرفت.
و لورا ادامه داد:ساعت همه ی ما 9 و 31 دقیقه رو نشون می ده.
درک نیز آهی کشید و گفت:علاوه بر سوزان و اما ما زمان را نیز گم کردیم!
ادامه دارد.........



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
مرلین با تمام قوا خود را کشید به طوری که پایش جدا شد و سرش از پشت به حصار چوبی خورد و صدای بلندی داد ، دیگر نمی توانست کاری بکند ، ایستاد و سر و وضعش را درست کرد و مانند یک ارشد واقعی آماده مقابله با فیلچ شد !

داخل تالار

درک در حالی که ساعت تالار را تنظیم می کرد گفت : « کار کی میتونه باشه ؟ »
جذابیت موضوع ساعت ها همه را بیدار کرده بود ! همه با شوق و جذبه به ساعتی که درک جلو می کشید نگاه می کردند !
سامانتا در حالی که به خوابگاه می رفت با ناراحتی گفت : « من میرم بخوابم ! »
اریکا گفت : « سامانتا ، حالا که میری تو خوابگاه اما رو هم صدا کن ! »
صدای بسته شدن در پشت سامانتا به گوش رسید. توجه همه به درک جلب شده بود که ناگهان دست از کار کشیده بود و در بین جمع به دنبال چیزی میگشت ! وقتی چرخش چشم درک تمام شد لبانش گشوده شد : « من همین الان تو خوابگاه بودم ! اما اونجا نبود ! »

- جییییییییییییییییییغ

راهرو های هاگوارتس

فیلچ : « اووووووم ... پس توای ! مرلین مک کنین ! »
مرلین گفت : « بله ... کاری داشتین ؟ »
فیلچ : « کار زیادی نیست ! کافیه به دفتر من بیای تا اسمت رو ثبت کنم ! »
مرلین گفت : « من ارشدم ! ارشد ها تا ساعت 12 حق عبور از راهرو ها رو دارن ! » و به نشان روی سینه اش اشاره کرد.
فیلچ ساعتش را نگاه کرد و گفت : « دوازده و شش دقیقه !»
مرلین گفت : « متاسفم ، داشتم به تالارمون میرفتم !»
فیلچ نگاهی به گلوله لزج روی زمین کرد و گفت : « شانس آوردی که دارم دنبال پیوز می گردم ... اگر نه ... »
مرلین محلت نداد که فیلچ حرفش را تمام کند ، سرش را به زیر انداخت و راه آمده را به سمت تالار هافل بازگشت ...

تالار هافلپاف

همه هافلپافی ها ناگهان داخل خوابگاه شدند ... سامانتا سرش را زیر انداخت و گفت : « چیزی نبود ! فکر کنم باد پنجره مجازی رو باز کرده بود ! یه سایه ای دیدم و ترسیدم ! »

ادامه دارد ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۲ ۱۸:۲۵:۳۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
لورا رو به مرلین گفت:خودش برمی گرده، بچه که نیست.
مرلین همان طور که ژاکت قهوه ای رنگ خودش را می پوشید گفت:الان ساعت دوازده س،میدونی یعنی چی؟یعنی الان کل گروه باید خواب باشن.ولی الان سوزان نیومده و اگر فیلیچ اون رو بگیره اخراجه!
مرلین کلمه ی اخراج را طوری داد زده بود که بچه های گروه در حالت خواب و بیداری اعتراض می کردند.
درک از جایش بلند شد و گفت:کجا داری می روی؟الان که ساعت تازه 9:30؟!
لورا گفت:نه 12 س.
درک بلند شد و گفت:اینا ها.اینم ساعت!
مرلین هیچ توجّهی به آن دوتا نکرد و به طرف تابلو رفت و از آن خارج شد و تا آمد به طرف پایین برد تابلو کنار رفت و لورا و درک در حالی که همدیگر را هل می دادند به طرف او می روند.لورا با آرامی گفت:منم می یام.
درک کمی بلندتر گفت:نه!تو احتیاج به یه پسر داری پس من می یام.
لورا بلندتر از صدای درک گفت:که چی؟من اخلاق سوزان رو بهتر می دونم و بیشتر با اون رابطه داشتم پس من برای پیدا کردنش باهات میام.
درک حالا با صدای واضح گفت:من بیشتر از تو باهاش بودم تازه توی بچه نی نی نمیتونی از خودت دفاع کنی!
لورا با صدای جیغ مانند گفت:برو بابا!اگه جرئت داری چوپ دستیتو بکش.
و هر دو چوب دستی هایشان را کشیدند.
مرلین که فهمیده بود با وجود آن ها نمی تواند به کارش برسد رو به هردو گفت:هیشکی با من نمی یاد.اگه فیلیچ شمارو هم بگیره دیگه هیچی.
و با آرامش از کنار آن دو گذشت.
هوا سرد بود و سوز زیادی از پنجره می آمد.مرلین در تاریکی حرکت می کرد و خداخدا کنان دعا می کرد که اتفاقی برای سوزان نیفته باشه.در همین هنگام پایش را روی چیز لزجی گذاشت و فوش رکیکی به پیوز داد.به آرامی به طرف نگاه کرد و خواست پایش را بلند کند که.....
_کی اونجاست؟
_میو.میو.
_خانم نوریس عزیز اونجا چه خبره؟
قلب مرلین فرو ریخت و در تاریکی شب دو چشم براق را مشاهده می کرد که بی شک خود گربه ی فیلیچ بود.مرلین پایش را به آرامی بلند کرد،البته خواست که این کار را بکند اما ماده ی لزج چسبنده ترین چیزی بود که او به عمرش دیده بود.او صدای قدم های فیلیچ را میشنید و می دانست که اخراج خواهد شد....
.....................................................................
بنقدش لطفا
اگه بده بی خیال این یکی!



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
داستان اشتراكي با سوژه اي جديد شروع به كار ميكنه!
* موضوع كاملا جديه و داستان بلند!
* رو پستهايي كه ميزنيد كار كنيد تا سوژه خراب نشده. ارزشي نويسي نكنيد.
* سعي ميشه پستها تا جاي ممكن نقد بشه! نه اينكه فقط من نقد كنم. همه بايد نقد كردن ياد بگيرن.
* پستهاي همديگه رو با دقت بخونيد تا سوژه رو اشتباه جلو نبريد.
* اگه باز تاپيك بخوابه كتك ميخوريد!


-------------------------

امتحانات شروع شده بود! هاگوارتز را سكوتي سنگين در بر گرفته بود. هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. هيچ كس ديده نميشد. حياط... سرسراي بزرگ... راهروها... هيچ كس نبود!
تمامي بچه ها به تالار ها خزيده بودند و سعي ميكردند ذهنشان را متمركز درس كنند.
تالار عمومي هافلپاف منظم تر از هميشه به نظر مي رسيد. لوستر هاي تالار هميشه روشن بود؛ تالار زير زميني پنجره نداشت. ديگر براي روشن نگه داشتن تالار، مشعل هاي ديوار را روشن نميكردند؛ هوا گرم بود.
اريكا غرغركنان نگاهش را از كتاب برداشت و به ساعت نگاه كرد:
- ما چه گناهي كرديم كه نبايد آفتاب بهمون بخوره؟ همش بايد نگامون به ساعت باشه تا بفهميم چه موقع از روزه!
صداي دنيس كه زير ميز دراز كشيده بود به گوش رسيد:
- آفتاب ميخواي برو دم پنجره مجازي خوابگاه*. فقط مواظب خودت باش!
صداي خنده ي خسته بچه ها از هر طرف به گوش رسيد. اريكا چشم غره اي به دنيس رفت. منتها دنيس او را نميديد.
- بعدآ به حسابت ميرسم.
سوزان كتابي كه به دست داشت را محكم بر سرش كوبيد و از جا بلند شد:
- ميرم يكم هوا بخورم.
مرلين كنار شومينه خاموش چنبره زده بود و با چشمهايش سوزان را دنبال ميكرد:
- ساعت هشته! زود برگرد.
سوزان پشت چشم نازكي كرد و در حالي كه داشت از تابلو بيرون ميرفت گفت:
- كي ميخواي دست از اين ارشد بازيهات برداري؟ اره ميدونم تا قبل از نه بايد برگردم تالار، هوووف!
چشم هاي مرلين روي تابلوي بسته شده ثابت موند. سوزان هيچ وقت با او درست صحبت نمي كرد.


يك ساعت بعد هم تغييري در وضع تالار ايجاد نشد. بچه ها همچنان درس ميخواندند و چرت ميزدند و درس ميخواندند. مرلين كه كتاب را بر روي سر گذاشته بود، تكاني خورد و از جا پريد. با چشمان خسته اش نگاهي به ساعت كرد و بعد دور تالار را با چشمانش گشت:
- سوزان برنگشته هنوز؟
نگران از جا بلند شد. درك پوزخندي زد و گفت:
- تو كي ميخواي دست از اين ارشد بازيهات برداري؟
- تو هم كه حرف اونو ميزني. بابا دلم نميخواد گير فيلچ بيوفته، همين!
لورا خنده كنان گفت: همين!
سپس خميازه اي كشيد و تلو تلو خوران به سمت خوابگاه رفت:
- ساعت نهه، من چرا انقدر خوابم مياد؟

مرلين به سمت خروجي تالار رفت. بچه ها تقريبا همگي كتاب به دست خوابيده بودند. آنقدر خسته بود كه ناي راه رفتن نداشت. با خودش گفت: " ديوونه كجا راه افتادي؟ تازه ساعت نه شده، برميگرده ديگه!"
چشمهاش از خستگي ميسوخت و سرش گيج مي رفت. خودش را قانع كرده و به سمت خوابگاه برگشت.
بلوزش را درآورد و به تختش خزيد. خيلي خيلي خسته بود. به پنجره مجازي چشم دوخت. ستاره ها مي درخشيدند و ماه نيمه بود. ساعت كنار تختش زير نور ماه برق ميزد. ساعت دوازده بود!
چشمهاشو بست و رويش را به سمت ديوار كرد. اما...
ناگهان موهاي تنش سيخ شد. به سرعت قلطي زد و با دقت به ساعت نگاه كرد. فرياد زد:
- "دوازده"
لورا از جا پريد و ناله كرد:
- چي شده؟
مرلين فكر كرد. شايد خوابش برده و حالا مدتي گذشته و اما... او كه اصلا نخوابيده بود!
نگاهي به ساعت مچي پومانا كه روي ميز بود انداخت. ان هم دوازده بود!
به سرعت به سمت تالار عمومي رفت. بچه ها هنوز كتاب به دست چرت ميزدند. نگاهي به ساعت كرد... نه و ربع!
داشت ديوانه ميشد... سوزان هنوز برنگشته بود!


---------------------
* از اونجايي كه خوابگاه هافلپاف در زير زمين واقع شده و پنجره نداره و بعضي وقتها ملت در توصيفاتشون پنجره و آفتاب و اين چيزا رو مياوردن، تصميم بر اين شد كه خوابگاه يه پنجره مجازي رو به سرزمين بيناموسي ها داشته باشه. اون سرزمين كلي برا خودش بيناموسه!

سوژه از اين قراره كه يه نفر يا يه چيز يا هر نيروي ديگه ايي ساعت رو كشيده عقب و ساعت دوازده است و حالا سوزان بيرون از تالاره. تازه اين تمام ماجرا نيست...
خودتون اوضاع رو خفن تر كنيد و حسابي بپيچيدش به هم!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
درک رو به ماندانگاس کرد و گفت : « ببینم ، اون کتاب الان کجاست ؟ »
ماندانگاس با بی خوصلگی در حالی که هنوز به پنجره خیره شده بود گفت :« کدوم کتاب ؟ »
درک گفت : « همون کتاب مرلین کبیر رو میگم دیگه ! »
اریکا روی زمین چمباتمه زده بود و آرام اشک می ریخت. دنیس که گویا موضوع صحبت درک او را جذب کرده بود از کنار اریکا بلند شد و گفت : « توی همون آزمایشگاهه ! برای چی می پرسی ؟ »
درک کمی فکر کرد و گفت : « مرلین گفت اون با جوهر جادویی نوشته شده ! و جوهر جادویی هیچوقت از بین نمیره ! »
ماندانگاس برگشت و پرسید : « یعنی چی ؟ » حالا هواس او کاملا از رفتن نیمفا پرت شده بود.
درک گفت : « یعنی با یک ورد ساده می تونم نوشته ها رو به یک ورق سالم انتقال بدیم ! چیزی که قطعا مرلین مک کینن نمی دونست ! »
اریکا سرش را بلند کرد و سریع به پا خواست و گفت : « و ما می تونیم محتویات کتاب رو بخونیم و ... »
دنیس حرفش را کامل کرد و گفت : « و پادزهر این ویرووس رو پیدا کنیم ! »
اشتیاقی ناگهان هافلپافی ها را در بر گرفت. دنیس نگاه پر اضطرابی به دانگ انداخت که گویی می خواست حرفی بزند : « اما آیا کسی اون ورد رو میدونه ؟ »
این حرف ماندانگاس مانند آب سردی بود که بر آتش شوق هافلپافی ها بریزند.
درک با ناامیدی نگاهی به اریکا که همیشه شاگرد اول بود انداخت و اریکا با نا امیدی سرش را به نشانه نفی تکان داد.

- «عجب سگ خوشگلیه ... من چقدر از این نژاد سگ ها خوشم میاد !»

درک بلافاصله با تنها چوبدستی که در اختیار داشتند سگی را که از انتهای راهرو می آمد هدف گرفت و بیهوش کرد.
سپس در میان خالی راهرو ، پیکره محوی پدیدار شد که متعلق به کسی نبود جز :

- « پیوز ، تو اینجا چکار می کنی ؟ »
این صدای اریکا بود که با شادی و خشمی آمیخته به هم این را گفت !
پیوز گفت : « داشتم با این سگ کوچولوی ناز نازی بازی می کردم ! »
اریکا فریاد زد : « کجای این کوچولو و نازنازیه ؟ »
پیوز نگاهی انداخت و دوباره رو به اریکا گفت : « راستش ...... خودم هم نمی دونم ! »
درک گفت : « این حرفا رو ول کنید .. بهتره بریم به آزمایشگاه ، شاید یک راهی برای خوندن اون نوشته ها پیدا بشه ! »
و هافلپافی ها در حالی که پیوز شعر مضحکی می خواند به سمت آزمایشگاه رفتند ...
------------------------------------------------------------------
وارد کردن پیوز رو به حساب خودخواهی من نگذارید ... بالاخره یکی باید پیدا می شد که هافلپافی ها رو کمک کنه و اون ورد رو بهشون یاد بده !

**** پیشنهاد : بهتره فعلا هافلپافی ها تو خماری باشن بعدا ورد رو یاد بگیرن !!!

نقد شد!
ويرايش ناظر: بچه ها پست قبليرو با دقت بخونيد. اريكا از كوپه رفته بيرون. پس الان پيش بچه ها نيست! در پست بعدي اينرو رعايت كنيد!
اگر نفر بعد با اين پست مشكل داشت ميتونه اين پستو در نظر نگيره!


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۰ ۲۳:۳۳:۲۱
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۲ ۱۰:۲۳:۴۲
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۲ ۱۲:۲۸:۱۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
تا حالا سابقه نداشته سوژه اي كه من دادم تا اين همه مدت خاك بخوره!
ادامه پست آلبوس!
----------------------------------

- دهن ِ كثيفتو باز كن! يالا...
- نـــه... نخورش اريكا! خواهش ميكنم!
معجون لجني رنگ به سرعت از درون شيشه به دهان اريكا مي ريخت!
آلبوس با شك به مرلين نگاه كرد وگفت:
- بسشه ديگه! اين شيشه خيلي بزرگه. همشو نريز تو دهن اين!
مرلين در حالي كه پوست لبش را با حالت عصبيانه اي ميجويد، جواب داد:
- كمش رو اين پوس كلفتا اثر نداره. بزا كارمو بكنم!

محتويات شيشه تقريبآ نصفه شده بود و بدن اريكا از خوردن آن مي لرزيد و چشمانش ميچرخيد! كمي آنطرف تر دانگ تقلا ميكرد و دنيس فرياد زنان فحش ميداد!

اريكا در يك حركت سريع سرش را پايين كشيد و در حالي كه معجون روي سرش مي ريخت با تكاني سريع طناب ها را پاره كرد. گويي طناب ها پوسيده بودند!
قبل از اينكه مرلين متوجه شود كه چه شده و حتي قبل از يكبار تپش قلبش، نوري از انتهاي انگشتان اريكا بيرون جهيد و بعد از اثابت به مرلين، براي لحظهاي چشمان مرلين از ترس گشاد شده و سپس غيب شد. گويي به دَرك فرستاده شد.
چشمان اريكا قرمز رنگ شده بود و صداي ناهنجاري از خود توليد ميكرد. آلبوس وحشتزده چوبدستيش را به سمت او گرفت و فرياد زد:
- "ايمپريمنتا"
اما طلسم هيچ اثري بر اريكا نداشت! تنها لحظه اي بعد آلبوس نيز ناپديد شده بود.
اريكا فريادي ناموزون كشيد و به سمت در حمله برد و پشت آن ناپديد شد.

بدن همگي بچه ها يخ كرده و جرئت تكان خوردن نداشتند. دورا ناله كرد:
- اريكا چش شده؟ كجا رفت؟ من ميترسم!
دورا بعد از گفتن اين حرف نگاهي به طناب هاي دورش انداخت و اميدوار گفت:
- طناب ها... طناب ها باز شده!
بچه ها كه گويي با اين حرف به خودشان آمدند از جا بلند شدند. دنيس فورآ به سمت در رفت اما دانگ جلوي او را گرفت و گفت:
- ميدونم نگران اريكايي...ا...اما ديديش كه. اون الان خطرناك است!
دنيس لگدي به ديوار زده و كنار ديوار نشست:
- چرا اينجوري شد؟
درك در حالي كه ميلرزيد روي زمين خيزيد و چوبدستي مرلين را برداشت:
- الان فقط دو تا چوبدستي داريم! مگر مرلين* كمكمون كنه!
دانگ از كنار در به سمت پنجره رفت و گفت:
- اينجا كدوم جهنم دره اي است؟ اونا از ما چي ميخوان؟!
نگاهي به زمين سرخ رنگ و بوته هاي خاردار و گرد آن انداخت! آسمان سبز لجني شده بود. انگار شب بود!
ناخودآگاه پنجره را باز كرد. دريچه كوچكي بود اما امكان رد شدن از آن سخت نبود!
بوي پلاستيك سوخته از بيرون به مشام ميرسيد!

دانگ برگشت و با ترديد گفت:
- ن...نميدونم اون بيرون چه خبره اما فكر كنم از اينجا امن تر باشه! تا قطار رو دوباره راه ننداختن بهتره فرار كنيم!
دنيس در حالي كه زير لب ناسزا ميگفت فرياد زد:
- ديوونه شدي؟ پس اريكا چي ميشه؟ اصلا ببينم، تو با اين هيكلت چجوري ميخواي از اين پنجره بري بيرون؟
درك نگاهي به دريچه پنجره انداخته و پس از آن نگاهي به سراپاي دورا انداخت:
- اما فك كنم دورا بتونه رد بشه.
دورا در حالي كه بدتر از قبل مي لرزيد نگاهي به پنجره انداخته و هيچ نگفت!
دانگ در حالي كه وانمود ميكرد حرف درك را نشنيده به سمت در رفته و آن را قفل كرد.
- شنيدين چي گفتم؟ دورا ميتونه رد شه و بره بيرون! شايد بتونه كمك گير بياره!
- چرند نگو. دورا هيچ جا نميره!
دنيس پوزخندي زده و گفت:
- چي شد؟ از اونموقع كه ميگفتي همه با هم نامردي كنيم و اريكا رو ول كنيم و بريم، حالا كه نوبت به دوست دخترت رسيد وا رفتي؟
دانگ نگاه خطرناكي به دنيس انداخته و گفت:
- حيف كه چوبدستي ندارم وگرنه...
- از جلو رام برو كنار ميخوام برم دنبال اريكا!
- اريكا ديوونه شده، يه چيزي بدتر از اون سگا!
تنها همين حرف لازم بود تا دنيس به دانگ حمله ور شود. درك به سمت آنها رفت و با چوبدستي مرلين فريد زد:
- "پرتگو"
ديواري نقره اي رنگ بين دنيس و دانگ را گرفت. دنيس فرياد زد:
- لعنتي!
و از جا بلند شد تا دوباره به دانگ حمله ور شود. دانگ با تعجب به آن سمت كوپه خيره شده و فرياد زد:
- نه! تو چيكار كردي دورا؟
دانگ به سرعت به سمت پنجره رفته و با حيرت به دورا، كه آنسوي پنجره ايستاده بود خيره شد. دورا با بغض گفت:
- چاره ي ديگه اي نداريم! سعي ميكنم يه كمكي گير بيارم و زود برگردم!
- ديوونه اگه قطار راه بيفته ميدوني چي ميشه؟
دنيس فرياد زد:
- هممون ميريم به دَرك! هيچ فرقي نميكنه!
- تو ساكت شو!
دورا نااميدانه گفت:
- راست ميگه!
درك به سمت ميز رفته و از روي آن چوبدستي آلبوس را كه پس از غيب شدن ناگهانيش آنجا افتاده بود برداشت و از دريچه پنجره به دورا داد:
- پيش تو باشه!
- مواظب خودت باش!
دورا در حالي كه به گريه افتاده بود ناله كرد:
- اميدوارم دوباره ببينمتون!
دورا اين را گفت و دوان دوان به سمت انتهاي قطار ناپديد شد!


-----------------------
* منظور مرلين كبير است!

فكر كنم متوجه شديد! قرار بود آلبوس و مرلين بچه ها رو ببرن تو آزمايشگاه تا روشون كار كنن كه اينجور شد!

خوشحال ميشم پستم نقد بشه!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
مـاگـل
پیام: 683
آفلاین
در اين بين دنيس كه چهره اش همچون كسي بود كه چيز ترشي در دهان دارد نزديكتر شد و مشغول وارسي حال آن فرد گشت.
چيزي نگذشت كه به آرامي زمزمه كرد:
-زندس.
چیزی در کنارش حرکت کرد.دنیس رویش را برگرداند.در کوپه‌ی کناری‌اش باز شده بود و پسری با چشمان سبز و موهای بلند مشکی از آن خارج شد.
قبل از اینکه دنیس بتواند حرکتی کند پسرک چوبدستیش را به سمت او گرفت.
-اینکارسروس.
طناب‌هایی به ضخامت مار در هوا پدیدار شدند و محکم به دور بدن دنیس پیچیدند.
دانگ و درک چوبدستیشان را به بلند کردند ولی آن شخص طلسم بیهوشی را به سمت آنها فرستاده بود. دانگ و درک به زمین افتادند.
اریکا و دورا که مات و مبهوت این صحنه را تماشا می کردند رو به مرلین کردند ولی صحنه‌ای که در مقابلشان دیدند تعجبشان را دو چندان کرد. مرلین چوبدستیش را به سوی آن دو نشانه رفته بود.
-مرلین تو...می‌خوای چیکار کنی؟مر...
مرلین با چهره‌ای منزجر گفت:
-خیلی ساده‌اید.استپوفای
طلسم بیهوشی مرلین دورا و اریکا را از پا درآورد.
-هیچ معلومه کجایی مرلین؟
شخص ناشناس این را گفت و به بالای سر فرد مجروح رفت.
-اون موجودات از کنترلت خارج شدن. می‌بینی با لودو چیکار کردن؟
مرلین چند قدم به آن دو نزدیک شد.
-اون‌ها از کنترل من خارج نشدن.
-منظورت چیه؟
-به دستور من به بگمن حمله کردن.
-مرلین تو حالت خوبه؟معلومه چی داری میگی؟
-حالم از همیشه بهتره.اینو ببین.
او کاغذی را از جیب ردایش درآورد و به شخص ناشناس داد.
-بخونش.
"تمام نقشه‌ها و برنامه‌هامون داره بهم میریزه. کوتاهی از لودو بوده. بهش گفته بودم اگر اشتباهی بکنه مجازات میشه. مجازاتش هم مرگه. اگر خودت جرئتشو نداری به یکی از اون موجودات اهریمنی دستور بده لودو رو بکشه. با آل تمام سعیتونو بکنید.فرصتتون خیلی کمه.طلسم لودو از کار افتاده. هر لحظه ممکنه وزارتخونه‌ای‌ها قطارو پیدا کنن.اونو راه بندازید و پیش من بیارید."
آلبوس سوروس پاتر خواندن نامه را به پایان رساند.
-حالا چیکار کنیم مرلین؟
-بهترین کار اینه که با هم اینارو به آزمایشگاه ببریم. بدون اون کتاب کارم خیلی سخته ولی من تمام تلاشمو می کنم تا ویروس رو هافلی ها اثر کنه. بعدش هم میریم سراغ قطار و درستش می کنیم.تو هم مواظب اینها باش. ممکنه طلسم فراموشی بعدی کار دستم بده.
آلبوس اخم‌هایش را در هم کشید.
-منظورت چیه؟
مرلین خنده‌ای کرد و گفت:
-دنیس یک طلسم فراموشی مامانی روی من اجرا کرد. فکر کرد طلسم ضعیفش حافظه‌ی منو پاک کرده. پسره‌ی احمق. منم نقشمو خوب بازی کردم. تنهایی نمی‌تونستم از پسشون بر بیام. دنبال تو ‌میگشتم. حدس می‌زدم که اینجا باشی. به خاطرهمین اونارو به اینجا کشوندم.
------------------------------------------------------------------------------
این دومین رول و اولین رول جدی بود که در تالار هافل نوشتم. امیدوارم تمام بدی‌ها و نواقصشو ببخشید.(جرئت دارید نبخشید؟) من فقط می‌خواستم داستانو جمع و جور کنم.
مثلا مشخص کنم که اون شخصی که تو کوپه با لودو بود کی بوده.فقط یک توضیح لازمه.
آلبوس سوروس پاتر تحت تاثیر طلسم فرمانه.
حتما نقد بشه!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۹:۰۶:۰۱
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۹:۰۸:۲۰
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۹:۱۶:۴۲
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۹:۳۳:۴۳
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۹:۳۷:۲۸
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۹:۴۰:۴۹
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۹:۴۳:۴۸
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۹:۴۶:۳۳
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۹:۵۱:۴۰
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۹:۵۶:۰۰
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۵ ۱۱:۳۷:۵۳








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.