هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
-مي خواي با اينا چيکار کني؟
-منظورت چيه؟ نکنه مي خواي دوباره ولشون کنم؟
-گرفتن دوتا جوجه حماقت بود. يک دختر و پسر پونزده_شونزده ساله، با دوساک پر لباس، کتاب و خرت و پرت ديگه...
-چرا ساکت نميشي؟
-پسره هنوز به هوش نيومده؛ اگه به مغزش...
-دوست داري ببرمش سنت مانگو؟...ببين استن، اگه پسره مرد که هيچي اگه نه مي تونيم هردوشونو بزاريم...
-نه فرانک من نيستم.
-چيه مهربون شدي؟ دلت به حال دوتا جوجه سوخته؟ اينا ميشن فدايي! هرکي دو بخوايم بچاپيم اينا رو ميفرستيم جلو! بده به نظرت؟
-فرانک
-بيا بريم. جلو اين اتاق وانستا دختره ميشنوه.
-با پسره چيکار ميکني؟
-نمي خوام يک لاشه جا به جا کنم. اگه خوب نشد، خودم کلکشو ميکنم.

ريتا داخل اتاق، نزديک در نشسته بود و با گرفتن دو دستش جلوي دهانش، سعي ميکرد فرياد نکشد. يکي از ان دو گفته بود ممکنه مغز اسپ دچار مشکل شده باشد. با درماندگي برگشت و نگاهي به او انداخت که در گوشه اي از ان به اصطلاح اتاق، خوابيده بود. کنار سرش چند لکه ي خشکيده خون ديده ميشد. ريتا با عجله به سمت او رفت، دستمال گردن هاگوارتز را که روي ان نقش يک گورکن ديده ميشد، از دور گردنش باز کرد و سر البوس را با ان بست. نمي خواست گريه کند. دستان لرزانش را روي دست هاي البوس گذاشت. سرد سرد بود با عجله شنل دورش را باز کرد و روي او انداخت. حالا ديگر کاري نداشت فقط بايد صبر ميکرد.

ساعاتي گذاشته بود و ريتا همچنان چشم به صورت البوس دوخته بود. نمي دانست تا کي بايد اين انتظار کشنده را تحمل کند. سرماي گزنده ي اتاق ديوانه اش کرده بود. در افکار خودش غرق بود که ناگهان باريکه ي نوري که تا وسط اتاق کشيده شد او را به خودش اورد. با فرياد از جا جست و نگاهي به در اتاق انداخت.

همان مردي که اورا در جنگل گرفته بود تا به اسپ هشدار ندهد، اکنون جلوي در اتاق بود.حالا مي توانست واضح تر صورتش را ببيند، موهاي جو گندمي و چشمان خاکستري داشت و چند جاي صورتش رد بريدگي ديده ميشد؛ در دستش يک ليوان اب و يک کاسه سوپ ديده قرار داشت.

مرد نگاهش روي ريتا ثابت ماند و با لحن خش داري پرسيد:

-دانش اموزه هاگوارتزي؟

ريتا سرش را به علامت تصديق تکان داد

مرد: من استن هستم. واست يه کم غذا اوردم...اممم...گفتم شايد گشنه باشي...البته ميدونم ديگه نزديک صبحه. فرانک همين الان خوابيد...چرا حرف نميزني؟ من کاريت ندارم.

مرد دوباره ريتا را بر انداز کرد و گفت:

-مهم نيست...اين اب و غذا رو وقتي خوردي قايم کن خودم ميام ازت ميگيرم...راستي اون پسر هم حالش خوبه...لازم نيست نگران باشي...دوستته؟

ريتا نگاه مشکوکي به مرد و بعد به البوس که همچنان بيهوش بود انداخت و سرانجام به سختي گفت:

-برادرمه
-من متاسفم دختر، ما معمولا به بچه ها کاري نداريم اما فرانک...خب اون چند وقتي ميشد طعمه ي مناسبي گيرش نيومده بود.

صداي ريتا ميلرزيد. با عجله پرسيد:

-نميتوني مارو فراري بدي؟
-نه. فرانک و نوچه هاش خيلي اتيشين با شما هم کار دارن.
-مي خواين از ما به عنوان فدايي استفاده کنين؟
-شما فقط ميشين طعمه، هيچ ضرري بهتون نميرسونه...خب من برم.

مرد از در خارج شد ريتا برگشت و با اندوه به سمت اسپ رفت، سرش را کنار سر او گذاشت و زير لب زمزمه کرد:

-خواهش ميکنم ازت به هوش بيا، من تنهايي هيچ کاري از دستم برنمياد اسپ. اگه تو اينجوري بموني اونا ميکشنت ال...ما قرار بود با هم فرار کنيم.

هوا سپيده زده بود، نور کم فروغ خورشيد صبح گاهي، از پنجره کوچک و با حفاظ اتاق ميتابيد و همراه خودش سوز سردي رو به ارمغان مي اورد و ريتا همچنان در انتظار عکس العملي از جانب البوس بيدار بود.


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۲۰:۵۴:۴۲

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷

پريسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۴۰ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
ای آلبوس بوقی ، آخرش منو کشتی ، هر چند که تو مسنجر به حسابت رسیدم ولی سوژه ی خوب و قشنگیه . من خودم سوژه های جدی و احساسی رو میپسندم . ملت هم نشون دادن که تو پیشبرد این جور سوژه ها مهارت دارن !

*****************************************

جنگل سر سبز در آرامش فرو رفته بود . ماه به روشنی در آسمان میتابید . از دور صدای هوهوی جغدی به گوش می رسید . همه چیز عالی بود و خبر از آرامش و امنیت می داد .

اما در میان جنگل دو نوجوان بودند که دلشان از اضطراب و ترس موج می زد . آسپ در کنار آتشی که ساعتی پیش روشن کرده بود نشسته بود و صدای آرام نفس های ریتا رو میشنید ، به ریتا نگاه کرد که به پهلو خوابیده بود و دستش به حالت خمیده در کنار بدنش قرار داشت . آسپ بیدار بود تا از هر دو شون محافظت کنه .

آلبوس دستانشو دور زانو هاش جمع کرده بود و به حالت انعطاف ناپذیری نشسته بود . اجزای صورتش بیانگر اراده ای محکم و قوی از وجودش بود .

با چشمانی بی روح و سرد به آتش خیره شده بود و حتی انعکاس شعله های گرم آتش هم نمیتونست سرما و غم درونش رو از بین ببره .
فکر می کرد ... به ساعاتی پیش فکر می کرد ... به روزها و هفته های گذشته . چقدر خوب بود ، اون موقع با تموم محدودیت هایی که با ملاقات هاش با رز داشت ، خوشحال و شاد بود ... ولی الان چطور ؟ حاضر بود هر کاری بکنه که زمان بر گرده .
کاش اون اتفاق نمی افتاد ...

نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ... سعی کرد فکر نکنه . داشت دیوونه میشد . میخواست از شدت رنجی که می کشید با صدای بلند فریاد بزنه . نمی خواست فکر کنه ، ولی حتی لحظه ای صورت کوچک و قشنگ رز از جلوی چشماش دور نمی شد .با حالتی عصبی اشکهای رو صورتش رو پاک کرد .به یاد آورد :
فلش بک :

نقل قول:

رز با اعتراض گفت: این کار حماقته! حماقته آسپ! مگه ندیدی لودو چه بلایی سر اون نفرای قبلی که سعی داشتن فرار کنن آورد؟ فرار برابر با مرگه!

- آره تقصیره منه . اگه رز الان مرده ، اگه اون الان اینجا پیش من نیست همش تقصیره منه . خدای من ... من الان باید جای اون بودم ، اون به من هشدار داد ولی من قبول نکردم .

خش خش

صدایی که به گوشش رسید اون رو از اعماق افکار و خاطراتش بیرون آورد . آلبوس وحشت زده و سریع از جاش بلند شد و چوبدستیشو به حالت آماده جلوی صورتش گرفت .


به اطرافش نگاه کرد ، همه چیز آروم به نظر می رسید . چشماشو ریز کرد و با دقت به اطرافش نگاه کرد .... خدایا ریتا سر جاش نبود . در همین لحظه صدای ناله ای به گوشش رسید و بر گشت ، تو تاریکی شب ریتا رو دید که در حالیکه دستانی جلوی دهنش رو گرفته بودند با چشمانی از حدقه در اومده به آلبوس نگاه میکرد .

- ریتا تو ...

آلبوس بر گشت تا پشت سرش رو نگاه کنه و .... بومب
جسمی سنگین به سرش اصابت کرد و دیگه چیزی نفهمید...

*******************************
خب موضوع ازاین قراره که ریتا وآلبوس تو جنگل اسیر راهزنان و یه گروه آدم شرور می افتند . حالا تا ببینیم چطور از دست اینا فرار میکنند .
فقط یه چیز که خود آلبوس هم گفت اینه که : داستان رو طوری ادامه بدین که به این زودیا دنیس و اسپراوات رو پیدا نکنند .


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۱۸:۰۸:۲۱
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۱۸:۱۲:۳۵

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
خوشم اومد ، یک سوژه جدی-طنز ، حماسی ، دراماتیک و جذاب ... با تمام معیار های من جور در میاد
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
چیزی که آلبوس و ریتا را نزدیک می کرد ، درد مشترکی بود که در دل های هردو جریان داشت ، احساسی که هرکدام میتوانست بخشی از حفره های خالی درون قلب دیگری را پر کند. در میان تنهایی ها همدم دیگری باشد !

چیزی که آن دو را به یکدیگر نزدیک می کرد ، تپش گرم دست هایی بود که انگشتانش دوستانه در هم گره می خورد و چشم هایی که به نقطه ای مشترک ، که شاید شعله های آتشی سوزان ، و شاید جریان آبی روان بود خیره میشد !

ریتا در حالی که با چوب نوک تیزی که به عنوان سیخ استفاده می کرد ، سیب زمینی نیم سوخته ای را از آتش بیرون می کشید با صدایی بلند گفت : « فکر کنم سفر سختی در پیش داریم آل ... اینطوری نیست ؟ »
« آل .... آل ؟ »

و چشمانش نگاه سرد و گریان آلبوس به سمت دور دست ها را دنبال کرد ، نگاهی که از بغضی گره خورده خبر می داد.
اشک بر گونه های ریتا که از سرمای شب جنگلی گل انداخته بود جاری شد ، اما سعی کرد بر خود مسلط باشد. آرام جلو رفت و دستش را روی شانه آلبوس گذاشت و نزدیک گوشش نجوا کرد : « ما حالا همدیگه رو داریم ! درسته ؟ »

و چه احساس شادی بود نگاه گرم و مطمئن آلبوس و آغوشی که دو دوست می توانستند در آن بی صبرانه اشک بریزند ! چه احساس اطمینانی بود دستی که شانه های دیگری را می فشرد و لبانی که بر گونه دیگری بوسه امید میکاشت !

آلبوس نگاهی به اطرافش کرد و سیب زمینی را که ریتا بیرون کشیده بود و روی تکه ای از لباس های رز گذاشته بود دید. لباسی که روی آن با خط عجیبی نوشته شده بود : دخترکوچولوی خوشگل (Preaty wee girl) و زیر آن با جادوی ناشیانه ای کلمه رز هک شده بود !

ریتا که متوجه نگاه آلبوس شد سعی کرد ماجرا را شوخی جلوه دهد : « حداقل به عنوان بشقاب به دردمون میخوره !»
و با لبخند گرم آلبوس مواجه شد !

آلبوس نگاهی به سیب زمینی کرد و یکی زد پس گردن ریتا و گفت : « بوقی این چه طرز سیب زمینی درست کردنه ؟ »

ریتا گفت : « خیلی خوب ... حالا همینطور که داریم این دوتا سیب زمینی سوخته رو میخوریم () به من بگو ببینم چه طرحی داری ؟ »

آلبوس ناشیانه گفت : « فردا صبح باید از اینجا بریم ! نمیدونم کجا و چطور ! ولی باید یک راهی پیدا کنیم ... »

....
<><><><><><><><><><><><><><><><>
چند پیشنهاد : برای جالب شدن ماجرا میتونه بین ریتا و آلبوس یک احساس خواهر برادرانه پیش بیاد که باعث پر شدن جای خالی اون دوست از دست رفتشون بشه !
چیزی که فکر کنم آ.س.پ فراموش کرده بود وصیت نامه ادوارد بود که من وارد سوژه کردم ! حالا بعد از اینکه ریتا و آلبوس دنیس و اسپی رو پیدا کردن میتونن چهارنفری دنبال وصیت نامه بگردن و از طریق اون لودو رو برکنار کنن !

البته تموم اینا پیشنهاد بود و هر کس هرطور دلش بخواد میتونه سوژه رو پیش ببره !!!!


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۱۵:۵۲:۵۶
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۱۶:۰۹:۵۲

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
شب دلگیر و ساکتی بود؛ صدای هوهوی جغدی در جنگل میپیچید و زیبایی نور کامل مهتاب را که روی رودخانه افتاده بود، تحت شعاع قرار میداد.

پسر نوجوانی کنار رود نشسته بود و بی حرکت به جریان اب خیره شده بود. دختری تقریبا همسن و سال خودش، پشتش ایستاده بود و با اضطراب دستانش را دور هم میپیچاند. در حالی که به پسر نگاه میکرد، لب پایینش را با نگرانی گزید.

-البوس، وضعیت تو، هم منو میترسونه، هم روح رز رو عذاب میده!

صدای خشن و دورگه ای از طرف البوس به گوش رسید:

_سعی کن خفه بشی خب؟

دختر چینی به پیشانیش انداخت، لبش را گزید و با صدای لرزانی گفت:

-ببین البوس من درکت میکنم...میدونم الان اصلا حالت خوب نیست...اما منم خیلی شنگول نیستم! تو که یادت نرفته لودو...
-اسم اونو نیار!
-باشه باشه یادت نرفته که اون چه بلایی سر درک اورد؟
-درک بره گم شه...توام خفه شو ریتا.

دختر نگاهی به البوس انداخت و گفت:

-باشه...من همین الان راهمو از تو جدا میکنم. واسم اهمیتی نداره اما منو تو هردو زخم خورده ایم، فقط یک فرق کوچیک داریم...تو یک احمق عصبی اما من...

ریتا حرفش را نصفه نیمه رها کرد و به سمت وسایلش رفت.

البوس با تردید برگشت و نگاهی به ریتا که سرگرم جمع کردن وسایلش بود انداخت. بعد بلند شد و دوان دوان به سوی او رفت و با من من گفت:

-خیلی خب ببخشید...خب من حالم الان خوب نیست...بمون دیگه، من تنهایی یاد رز میافتم...یک همدم میخوام!
-متاسفم.
-ریتا خواهش میکنم نرو من خیلی تنهام.
-منم همینطور
-پس نرو
-نمیشه
-من میخوام انتقام بگیرم میفهمی؟ می خوام انتقام رز رو بگیرم.
-خب؟
-توام باهام باش.

ریتا دست از جمع کردن وسایلش برداشت به سمت البوس برگشت و گفت:

-من با گذشته زندگی نمیکنم اسپ...میخوام واسه همیشه فراموشش کنم...پس هم عقیده نیستیم...منو ببخش!

بعد ساکش را بلند کرد، نگاهی به البوس انداخت و در جهت مخالف او شروع به حرکت کرد. در دلش اشوبی برپا شده بود. پاهایش میلرزید و به سختی قدم برمیداشت. در دلش شروع به شمردن کرد: یک...دو...سه...چار...پنج...شیش...هفت...هشت...نه...

-ریتا

البوس به سمت او دوید و گفت:

-خواهش میکنم. منم تمام سعی خودم رو میکنم. فقط نرو. رز می خواست تو با ما باشی، حالا که خودش...نمی خوام دلش بشکنه...خواهش میکنم.

ریتا کمی مکث کرد بعد سرش را تکان داد و لبخند محزونی زد.

ریتا:به خاطره رز
البوس:میتونی اتیش روشن کنی؟
ریتا:میتونم...برو سیب زمینی هارو بیار...خیلی گشنمه.
البوس:منم همینطور...الان میارم

وقتی البوس از او دور شد، ریتا سرش را به سمت اسمان بلند کرد و گفت:

-خوش باشی دوست من!

همان لحظه شهابی در اسمان برق زد و لبخندی روی لبهای ریتا اورد!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۱۴:۰۵:۰۵

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
مـاگـل
پیام: 683
آفلاین
سوژه جدید

اخطار: حاوی صحنه های خشن و بیناموسی! نامناسب برای کودکان!


سال ها پیش، هنگامی که ادوارد جک فقید مرگ خود را نزدیک می دید اعضای هافلپاف را جمع کرد و وصیت نامه خود را که به گفته اعضای آن زمان میتوانست هافل را در هاگوارتز به عنوان گروه برتر معرفی کند به آنها داد. بعد از مرگ ادوارد اختلاف بر سر جانشین او زیاد شد. افراد زیادی آسیب دیدند و جنگ های مختلفی در هافل شروع شد و وصیتنامه و اهداف مثبت ادوارد برای پیشرفت هافل به فراموشی سپرده شد. سرانجام بعد از جنگ ها و درگیری های فراوان لودو بگمن به عنوان ناظر هافل منصوب شد.

لودو ناظر ستمگری بود. استکبار پایه و اساس هافل در زمان لودو بود. او به نظر اعضا اهمیت نمیداد. عدالت را رعایت نمی کرد. با دوستی و یکرنگی با اعضای هافلپاف برخورد نمی کرد. فمنیست را قبول نداشت. خوابگاه مختلط هافلپاف را پلمپ کرد و مردان و زنان هافل را به همجنسگرایی وادار می کرد. عشق در هافل معنایی نداشت. تنها عده کمی بر خلاف دستورات لودو عمل می کردند و به جنس مخالف علاقه نشان می دادند ولی لودو آنها را به سرعت شناسایی می کرد. پسرها را می کشت و به داف هایشان تجاوز می کرد. خفقان، فساد، زورگویی و کشتار زوج های جوان مشخصه اصلی گروه هافلپاف در دوران نظارت لودو بگمن بود!

---

آسپ در حالی که کیفی به قطر شکم خرس از کمرش آویزان بود با چهره ای درمانده و مفلوک!! از کلاس دفاع خارج شد. در بین تمام روزهایی که در هاگوارتز بود تنها دلخوشیش حضور در کلاس ها و یا گردش با رز در محوطه هاگوارتز بود که با وجود اقدامات لودو به طرز چشمگیری کاهش یافته بود. کلاس های عصر نیز به پایان رسیده بود. باید دوباره به تالار خصوصی بازمیگشت. اخمی کرد و از پله ها پایین رفت. آرام آرام به ورودی تالار هافل نزدیک میشد که ناگهان در مخفی تالار با شدت باز شد و تیکه سری به بیرون افتاد. به دنبال آن بدن بدون سر و خونی یک نفر به بیرون شوت شد.
آسپ:
مردی بلند قامت با شنل زرد و موهای بور در حالی که کاردی به ارتفاع این قــــــــــدر در دستش بود بیرون آمد و لگدی به سر جسد بیچاره زد و سر به شص متر اونطرف تر شوت شد.
لودو: این است سزای سرپیچی از لودو بگمن!
و سپس نگاهش به آسپ افتاد که با چشم هایی گرد!!! به او خیره شده بود.
-آسپ! دیر کردی! من حساب کردم اگر با سرعت نیم متر بر ثانیه و شتاب صفر از کلاس دفاع حرکت می کردی سی ثانیه پیش به اینجا رسیده بودی. نکنه با دافی چیزی اون وسط حرف زدی؟

آلبوس در حالی که برق سرخ رنگ کارد دست لودو چشمانش را گرفته بود با لکنت گفت: من؟ مـ...من غلط بکنـ...بکنم! به جون...به جون بابام با کسی...حرف نز...نزدم!
-ها خوبه! من تو رو میشناسم! پسر خوبی هستی! برو داخل من برم به فیلچ بگم این لاشه رو جمع کنه!
آسپ همچنان سر جایش ثابت مانده بود. کله جسد به دوردست شوت شده بود و بدنش هم قابل شناسایی نبود. به آرامی گفت: این کی بود لودو؟
لودو کاردش را غلاف کرد و گفت: لورا مدلی! بهم خبر دادن دیشب لورا و سدریک یک ساعت یواشکی با هم حرف میزدن. یک بوس ناقابل هم در انتهای مکالمشون کردن.
-پس...پس سدریک کجاست؟
-داخله! آتیشش زدم گذاشتمش توی شومینه!
-

خوابگاه پسران هافل - نیمه شب

آلبوس با قدم هایی آهسته و پاورچین پاورچین به سمت حمام حرکت می کرد. در حمام را به آرامی باز کرد و وارد شد.
-رز!
-پژما...چیز...آلبوس!
به سمت رز رفت و را را در آغوش گرفت. تنها دلخوشیش به همین ملاقات های شبانه با رز بود. در حالی که دست او را محکم گرفته بود به عمق و قسمت تاریک!! حمام رفتند. آلبوس دستش را بلند کرد و به سمت رز برد که ناگهان رز دستش را پس زد و گفت: امشب نه!

و چهره غمگینی به خود گرفت و شد عینهو کوزت در بینوایان! در حالی که صدایش به شدت می لرزید گفت: آلبوس! عصر نبودی! خیلی وحشتناک بود! لودو سر سوزان رو جلوی همه برید! من دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم آلبوس! بالاخره راز ما رو هم می فهمه! من نمی خوام تو بمیری! نمی خوام من بمیرم! دوست دارم با هم باشیم! من آسایش رو دوست دارم آسپ! عهه!

آسپ شانه رز را نوازش کرد و با صدای آرامی گفت: خیلی وقته می خوام بهت بگم رز! اگر بخوایم زنده بمونیم، اگر بخوایم با هم باشیم، اگر بخوایم همیشه به این وضع و این موقع شب و اینجا با هم قرار نزاریم باید فرار کنیم!
رز با اعتراض گفت: این کار حماقته! حماقته آسپ! مگه ندیدی لودو چه بلایی سر اون نفرای قبلی که سعی داشتن فرار کنن آورد؟ فرار برابر با مرگه!
آلبوس سرش را به گوش رز نزدیک کرد و با صدایی محکم و مطمئن گفت: ما فرار می کنیم!

تالار هافلپاف - صبح زود

آسپ کنار در ورودی تالار ایستاده بود و با اضطراب به ساعتش نگاه می کرد. دو ساعت از زمانی که او و رز برای آماده شدن و جمع کردن وسایل به خوابگاه هایشان رفته بودند گذشته بود. تا الان باید پیدایش میشد. در همان لحظه در خوابگاه دختران باز شد و دو نفر!!! از آن خارج شدند و به سمت آسپ حرکت کردند. آلبوس چوبدستیش را به سرعت بیرون کشید و سمت فرد ناشناس گرفت و با صدای تهدید آمیزی گفت:
-تو کی هستی؟
چوبدستیش را اندکی پایین آورد و با تردید گفت: ریتا؟!

رز در حالی که کیف کوچکی را در دست گرفته بود به آرامی گفت: آلبوس اونم می خواد با ما بیاد. دوست نداره اینجا بمونه. از وقتی درک سلاخی شده میترسه لودو یک بلایی هم سر اون بیاره. ریتا دوستمونه. بزار بیاد!
آسپ در حالی که همچنان چوبدستیش را در دست گرفته بود با سوظن گفت: من به هیچکس اعتماد ندارم! از کجا معلوم اون با لودو دستش توی یک کاسه نباشه؟ هنوز برام سوال مونده که چرا وقتی لودو درک رو کشت ریتا رو آزاد کرد؟ هه...خنده داره!

ریتا با اندوه سرش را به زیر انداخته بود و حرفی نمیزد. رز با قدم هایی محکم به سمت آلبوس رفت و گفت: اینقدر خودخواه نباش آسپ! ببین چقدر مفلوکه! اون دوست داره با ما بیاد. دوست داره زنده بمونه!
آسپ: چرا میزنی؟ خب بیاد!

محوطه هاگوارتز

خورشید به آرامی طلوع می کرد و نور درخشان آن بر محوطه بزرگ هاگوارتز می افتاد. سه نفر در حالی که با تمام وجود می دویدند به سمت درب خروجی هاگوارتز حرکت می کردند. آزادی در یک قدمی آنها بود!

صدای نفس هایشان و ذره ذره عرقی که می ریختند، همه تلاشی برای آزادی خودشان و زندگی بهتر بود. با دیدن گرازهای بالدار دو سر درهای آهنین هاگوارتز لبخندی بر چهره هر سه نفر آنها افتاد. ناگهان پرچین های مقابل آنها به کنار رفت و مردی بلند قامت در حالی که در یک دستش چوبدستی و در دست دیگرش خنجر نقره ای رنگی را گرفته بود بیرون آمد و با نگاهی سرد و بیروح به آنها خیره شد!

-شما سه تا...
پوزخندی زد و ادامه داد: فکر کردید میتونید از دست من فرار کنید؟ از دست لودو بگمن؟ قدرتمندترین ناظری که تاریخ هاگوارتز به خودش دیده!
آلبوس دست رز را محکم گرفت و یک قدم به عقب رفت. لودو به آلبوس اشاره کرد و گفت: از تو بیشتر از اینا انتظار داشتم آسپ! فکر می کردم از بقیه عاقل تری! ولی مثل اینکه اشتباه کردم! هممم...حرفی نمیمونه! مجبورم سه تاتون رو بکشم! افسوس!

آلبوس و رز خیلی زودتر از آنچه که لودو تصور می کرد چوبدستیشان را بیرون آوردند و به سمت او گرفتند و فریاد زدند:
-استپوفای!
-کانفرینگو!
طلسم های آنها با اختلاف کمی از بغل لودو گذشت. ریتا هاج و واج به صحنه درگیری نگاه می کرد و قادر به حرکتی نبود. آلبوس دست او را گرفت و هر سه به سمت درب خروجی حرکت کردند. طلسم آتش لودو با اختلاف کمی از بالای سر آسپ گذشت و باعث شد تمام موهای او زرررررت بسوزد. تنها چند متر با درها فاصله داشتند و با خروج از هاگوارتز به راحتی می توانستند جسم یابی کنند.

فریادهای لودو پشت سر آنها کر کننده بود. ناگهان جسم سنگینی به هر سه آنها برخورد کرد و باعث شد به زمین بیفتند. آلبوس برگشت و لودو را دید که پشت سر هم به سمت آنها نفرین های شیطانی میفرستاد. طلسم فوق العاده قدرتمندی از بالای سر ریتا گذشت. رز به سمت ریتا حرکت کرد تا از او محافظت کند ولی قبل از اینکه بتواند به او برسد صدای شکافته شدن هوا به گوش رسید و خنجر نقره ای رنگی در قلب رز فرو رفت!

آلبوس با وحشت به رز خیره شده بود. خنده های لودو از دور به گوش میرسید. تنها میتوانست پیکر رز را ببیند که به آرامی بر روی زمین سقوط کرد و حرکت دیگری نکرد. لودو دیوانه وار به آنها نزدیک میشد. آلبوس در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود چوبدستیش را به سمت او گرفت و فریاد زد: سکتوم سمپرا!

خون به هوا پاشید و لودو پخش زمین شد. درهای سرسرای ورودی هاگوارتز باز شد و چند نفر بیرون آمدند و به سرعت به سمت آنها حرکت کردند. ریتا فریاد زد: آلبوس! دارن میان! بیا بریم! آسپ!

آلبوس یک قدم به لودو نزدیک شد. در حالی که صدایش به شدت میلرزید گفت: اگر یک روز به پایان عمرم مونده باشه انتقام رز رو ازت میگیرم لودو بگمن! خودم می کشمت!

افراد ناشناس به آنها نزدیک و نزدیکتر میشدند. آلبوس به سمت رز رفت. در کنار جسدش خم شد و پیشانیش را بوسید، پلک هایش را بست و هق هق کنان از او دور شد. به دنبال ریتا از محوطه هاگوارتز خارج شد. برای آخرین بار به هاگوارتز و پیکر بی جان رز نگاه کرد. سپس صدای پاق بلندی به گوش رسید و هر دو غیب شدند.

--------

ریتا و آلبوس کیلومترها از هاگوارتز دور میشن. هدفشون این بود که از اونجا فرار کنن و به آزادی برسند ولی آلبوس حس انتقام شدیدی توی وجودش هست. قسم خورده که لودو رو بکشه. روزها و شب ها به قسمت های مختلفی سفر می کنن و اتفاقات جالبی براشون میفته تا اینکه در یکی از همین سفرها با اشخاصی به اسم دنیس و اسپروات آشنا میشن. اونا افراد قدرتمندی هستن که سابقه خوبی هم در نظارت دارن. آلبوس و ریتا دلیل فرارشون از هاگوارتز و انگیزه بازگشت آسپ رو میگن، هر چهار نفر متحد میشن و به هاگوارتز بر می گردند...

سوژه رو آروم پیش ببرید. حداقل پنج شیش پست باید برای سفرهای آلبوس و ریتا زده بشه. چندین پست هم آشنایی با دنیس و اسپروات و بعدش بازگشت به هاگوارتز! سوژه های فرعی هم یادتون نره! پست ها میتونه طنز، جدی و یا مثل پست من هردوش با هم باشه!

یک سالگیم مبارک!!!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۱۴:۵۲:۰۶



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
-- فردا روز --

لودو، درك و آراگوگ مقابل پنجره ايستادن و دارن براي سفر و نجات ِ هلگا، تجهيزاتشون رو براي آخرين بار چك ميكنن.

درك: لودو چي داري تو كولَت؟
- هيچي، چيز خاصي ني.. يكي دو تا ژ-3 و آرپيجي از تو انبار ِ بسيج برداشتم. تو كوله ي تو چي هس؟
درك لبخند دو نقطه دي اي زد و دو تا تبر و يه نيزه از كولش ميكشه بيرون.
درك: البته اينارم آوردم! سه تا عينك ِ آسلام بين!
ناگهان آراگوگ درست و پاش شل ميشه و تكرار ميكنه:
- عينك ِ آسلام بين؟ اين ديگه چه سيقه ايه؟
درك: با اين عينكا اگه كسي لخت باشه، آسلامي و با لباس ديده ميشن.
اراگوگ: تصویر کوچک شده
لودو: هوووم. خيلي عاليه! اينطوري حواسمون از جنگ هم پرت نميشه. پستا هم بيناموسي نميشه.
آراگوگ از حالت اغما در مياد و يكي از عينكا رو از دست درك چنگ ميزنه:
- بده ببينم... هوووم.... خوب... اين كه رو صورت من جا نميشه اصلآ.
درك: چرا ببين اينا كش ميان. بكشش بزار رو صورتت.
- ببين ولي فكر نكنم واسه عنكبوتا كار كنه ها...
درك: اتفاقآ من پرسيدم. كار ميكنه.
آراگوگ وقتي ميبينه نميتونه عينك رو بپيچونه اونو ميندازه رو زمين.
- اِ... چرا افتاد؟!
و پاشو ميكوبه رو عينك.
- اِ... واي... حواصم نبود پامو كوبيدم روش! ... خوب ايراد نداره. عينك من شكست! من مطمئنم كه ميتونم خودمو كنترل كنم و ميجنگم. بريم...
درك: اين عينك ها كاملآ ضد ضربه و نشكنه. پاتو بردار...
و آراگو پاشو بلند ميكنه و ميبنه كه عينك كاملآ سالمه.
درك عينكو برميداره ميده دست آراگوگ: بيا. بكن لاي پشمات. لازمت ميشه.
و آراگوگ با چهره اي ناراضي () عينك رو ميكنه لاي پشماش.
لودو: خوب. آراگوگ تو چي همرات برداشتي؟
آراگوگ: من؟ هيچي! من ابزار سرخودم! هشت تا پا و تارهام.
و در ذهن به ساير ابزارهاي بيناموسي كه همراهش داره فكر ميكرد و در همون ذهنش ميخنده...

لودو: خوب... را مي‌افتيم. داره دير ميشه. ممكنه بلايي سر ننه هلگا بيارن. درك طناب رو بنداز...

با فرو افتاده شدن ِ طناب از جانب درك صدايي از پشت سر شنيده ميشود:
- كجا كجا كجا؟؟؟ مگه پنجره مجازي ممنوع نشده بود؟!
ريتا، اريكا، ورونيكا و دنيس پشت سر آنها ايستاده بودند.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
سوژه جدید

خورشید تابان ، انوار دل انگیزش را از پنجره های طلایی داخل تالار ، بدون رشک و حسادت به داخل میریخت و جمع شیرین و خودمانی هافلپافی ها را که برای استراحت در تالارشان جمع شده بودند را گرم تر می کرد.

دنیس در حالی که آستین هاش رو تا آرنج به بالا کشیده بود کله پردفوت رو تو تشت کردی بود و زیر لب با صدای گرم و مطبوع می گفت :
_ پردفوت جون ، عزیزم ، ببین الهی بمیری اگه نزاری مغزت رو شست و شو بدم ، آخه چرا من هرچی ایده میدم تو این تالار با شکست مواجه میشه؟ چرا نظارتم با شکست مواجه میشه ؟ نمی خوام نظارت رو بدم دست آراگوگ؟ ( )

در طرفی دیگر اریکا و ورونیکا و ریتا رو زمین نشستن و دارن با هم اسم و فامیل بازی می کنن.
ریتا در حالی که با اشتیاق زبونش رو در میاره و لبش رو میلیسه داد میزنه :
_ استپ ، استپ ورونیکا ، تو بخون ... اسم؟
_اریکا
_فایمل؟
_زائیدی!
با گفتن فامیلی توسط ورونیکا خشم اریکا فوران میکنه شروع میکنه به کشیدن گیس ورونیکا!

و در کنار شومینه ، در جایی که سه مبل رو به روی هم قرار گرفته بودند سه مرد بدون اینکه به اتفاقات پیرامون خود توجهی داشته باشند با صدایی آرام گرم بحث بودند.
لودو در حالیکه با نوک چوبدستیش بازی میکرد با صدایی که می شد به آسانی در آن تشویش و اضطراب را تشخیص داد زیر لب خطاب به درک گفت : تو کاملاً مطمئنی که اونا میخوان باج بگیرن؟
درک با خونسردی جواب داد : شک به دلت راه نده...متاسفانه دیشب آراگوگ به طور غیر مجاز به طرف پنجره مجازی رفته بود و حتی به دنیای اون طرف هم پا گذاشته بود و درست از وقتی که اونطرف رسید متوجه شد که نن جون رو گروگان گرفتن!اینطور نیست آراگوگ ؟
آراگوگ سر پشمالویش را به سختی تکان داد و با صدایی استوار و محکم گفت : همینطوره درک ، من فکر نمی کردم نن جون از پس یک گله زن عریان بر نیاد! ولی گویا اینطوری شده و ما برای برگشتش باید هر کاری بکنیم!
لودو : منظورت اینه که به جنگ زن های عریانی که نن جون رو اسیر گرفتن بریم؟
گویا از لب و لوچه ی آراگوگ سیل می آمد! جنگ با زنانی عریان آن هم در پنجره مجازی؟ عالی بود.


وقتی �


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
اوتو: من اینجا رو میشناسم
بچه ها همه با هیجان به سمت اوتو برگشتند، اوتو در حالی که یکی از البومای تالار دستش بود، یک عکسشو به بچه ها نشون داد و پرسید:
اینجا اون مرلینگاه قبلی اس نه؟
ملت:
حواس همه دوباره به صفحه تلویزیون معطوف شد، رو صورت لودو دوباره چندتا پارازیت افتاد و صحنه رفت رو یک قسمت از یک فیلم هندی که ماتیلدا داشت وسط چندتا دختر هندی می رقصید!!
ماتیلدا: ای بابا قطعش کن!
دوباره چندتا پارازیت اومد رو صفحه و یهو ریتا ظاهر شد که یک چاقو گذاشته بود روی گلوی هری و در حالی که چشماش از حدقه زده بود بیرون گفت: بهت میگم بگو تا حالا چند بار جینی رو بوس کردی!!
دنیس: چه جلب بوده این دختره ها!
دوباره همه برگشتند به سمت تلویزیون، صحنه ی مصاحبه ی ریتا از هری کم کم محو شد و دوباره کشیده شد به جنگل ممنوع؛ باران به شدت می بارید و درخت ها از زوره باد خم میشدند، صدای هوهوی باد که بین درختان میپیچید نمای ترسناکی به جنگل داده بود دوربین کم کم زوم شد رو درک که چارچنگولی زمین رو چسبیده بود که باد از رو زمین بلندش نکنه ! روی صورتش چند جا زخم عمیق و خونی دیده میشد؛ لباس هایش همه از خون خودش و اب باران خیس شده بودند. دوباره یک پارازیت افتاد رو صفحه تلویزیون و صحنه رفت رو خوابگاه بچه های هافل! بچه ها خودشون رو تو تلویزیون میدیدند که نشستند و دارن تلویزیون نگاه میکنن و باز تو تلویزیون خودشون بودند که باز داشتند خودشون رو میدند که باز تو تلویزیونن و الا اخر
ریتا داشت همون لحظه رو خواب میدید!!
دوربین چرخید و چهره ی تک تک بچه ها رو نشون داد به جز البوس! جای البوس خالی بود!
بچه ها برگشتند و نگا کردند دیدند اسپ از خوابگاه رفته بیرون.
رز: ال ال کجا رفتی؟!
دوربین از خوابگاه رفت بیرون، با سرعت از تالار کشیده شد به سمت در وروودی، در تالار باز شد، دوربین از بین راهروهای قلعه گذشت به سمت محوطه هاگوارتز رفت، از محوطه گذشت و رفت به سمت به جنگل ممنوع، از بین درختان رد شد و دوباره رو صورت درک زوم کرد؛ درک در حالی که اشک میریخت دستش رو به جلو بلند کرد و فریاد کشید : البووووووووووووووووووووس...
در همین لحظه ریتا از خواب پرید و فریاد زد: البوس هم رفت!

-----------------------------------------

لطفا ناظرا نقدش کنن


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۹ ۱۵:۲۰:۳۹

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
مـاگـل
پیام: 64
آفلاین
تالار پر شده بود از هیاهوی بچه ها برای کشیدن نقشه ایی درست وحساب شده که باصدای جیغ همه نگاهها به یک طرف میخ کوب شد.

اریکا:مثل اینکه یکی اونجاست من داشتم موهام رو شونه می کردم که یه سایه ای رو اونطرف دیدم.

پیوز غیرتی شد:کی خواسته اریکارو اذیت کنه آلبوس یه طرف و دنیس یک طرف هر چه سعی کردندجلو شو بگیرند ولی دستاشون در نیستی میرفت ودر میومد.پیوز باسر توی مرلینگاه رفت یهو صدای گفت:هنوز آدم نشدی....چک،چوک،یه،یو((صدای دعوا))درباز شدوپیوز به بیرون پرتاب شد،درآستانه در هیکل هفتی وچهار شونه ای وسبیلو و یه طرف ابروش هم بریده بودظاهر شد.

همه یکصدا:اوتو ((شرمنده دو پایی پریدم توی داستان))

لودو باسردی از اومدن بردارش ((توی داستان هان)) دوباره جلسه رو آغاز کرد:خوب بچه ها حواستون بیشتر باشه ((آرایه تضمین از پیوز :خوب گوش کنید که چی میگم ... درک در جنگل ممنوعه است و به هر دلیلی به شدت مجروحه ! باید بریم نجاتش بدیم !))ریتا توباید هر جور شده دوباره خواب ببینی.

اون شب هر چقدر قرص خواب آور بود توی غذای وآب ریتا ربختند.

ریتا:

ملت: اخ جون خوابید.

دنیس:دستگاههای دیدن خواب رووصل کردم.

همه پشت تلویزیون نشسته بودند داشتند نگاه می کردند.

((توی خواب))

ریتا در آغوش باز و پدرانه لودو قرار گرفت .لودو: چه دستای قشنگی داری! بدش من ببینم!چه بدن گرمی داری ریتا! یکهو آنتن پرید.

ملت:....لودو:

اوتو :ما به خاطر این کارا اون از خونه طرد کردیم.

دوباره نگاهها به به طرف صفحه تلویزیون برگشت.باران شروع شده بود.باد چنگ می انداخت و زمین را می خواست از جا بکند درختان کهن به جان یکدیگرافتاده بود .از جنگل شیون درک که زجر میکشید می آمد رشته ها باران آسمان تیره را به زمین گل آلود می دوخت . نهرها طغیان کرده بودوآبها از هر طرف جاری بود.:bigkiss:ودوباره چهره لودو ظاهر شد.

ملت:....لودو:

اوتو:من اینجا رومی شناسم.

..................
تروخدا نقد بشه.


ما برای پوکوندن امدیم


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
با پوزش فراوان از پردفوت عزیز من پستش رو به خاطر شهید کردن سوژه در نظر نمیگیرم
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
لودو ریتا را از آغوشش بیرون کشید ، بیرون پرت کرد به طوری که ریتا به دیوار مقابل مخفیگاه خورد و سه سانتی متر در آن فرو رفت ، و به چشم های او خیره شد : « تو مطمئنی ریتا ؟ »
ریتا در حالی که سعی می کرد خودش را از دیوار که به آن چسبیده بود جدا کند گفت : « البته ! »
- « پس چرا وایسادی ؟ »
ریتا در حالی که با تمام قوا خود را می کشید گقت : « من واینسادم لودو ، چسبیدم »
لودو شروع به کشیدن ریتا کرد به طوری که مقدار انرژی پتانسل کشسانی در دستانش ، از موهای سرش که هیچ ، از جلسات خصوصیش با دامبلدور هم بیشتر شد !
در یک لحظه ریتا از دیوار جدا شد و هر دو با هم به دیوار پشتی برخورد کردند و ده سانت در آن فرو رفتند
( نکته تستی : هیچوقت در یک اتاق 3*4 خبر بد ندهید !)

سه سال بعد ، تالار هافلپاف

لودو ریش هاش در اومده و موهاش جوگندمی شده ، چشمهاش خبر از خستگی های زیاد میده! ریتا موهاش بلند و ژولیده شده و بینی اش از ضربات متعدد به شکل بینی خوک در اومده !
ماتیلدا : « شما این همه وقت چی میگفتین ؟»
لودو : « با دیوار درگیر بودیم ! خوب گوش کنید که چی میگم ... درک در جنگل ممنوعه است و به هر دلیلی به شدت مجروحه ! باید بریم نجاتش بدیم ! همه بیاین اینجا تا نقشه ام رو بگم ... راستی ، اریکا کجاست ؟ ... »

- جییییییییییییییییغ ! (جیغش بنفش بود )

<><><><><><><><><><><><><><><><><>
حتما توسط ناظرین نقد بشه ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۰ ۱۹:۲۹:۲۴
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۰ ۱۹:۲۹:۵۶
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۰ ۱۹:۳۵:۴۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.