سوژه جدید:
شب بود و خورشید به روشنی می درخشید.پیرمردی جوان,یکه و تنها با دسته ای کتاب که نامنظم روی هم پرت شده بودند, در سکوت گوشخراش حیاط هاگوارتز در چند متری جنگل ممنوعه قدم زنان ایستاده بود و کتابچه ای کوچک را ورق میزد.
باری نگاهش را از مرد عجیب درون حیاط برگرداند و مشغول خواندن کتاب "شناسایی جادوی سکه های باستانی" شد.
تقریبا نیم ساعتی از نیمه شب می گذشت.غیر از باری و سارا که با چشمانی گود افتاده مشغول مرتب کردن دسته های به ظاهر تمام نشدنی کتاب های قطور کتابخانه بود, فرد دیگری در کتابخانه هافلپاف نبود.
-شته پتقققققققققق.
باری با صدای ناگهانی رعد و برق از صندلی اش پایین افتاد و دستش را روی قلبش که بصورت وحشتناکی بوم بوم میکرد فشار داد.
در عجب بود که برق این رعد لعنتی(و شاید هم برعکس!) کجا بود.
همین لحظه بود که دو چشم قرمز بالای سرش دید و چنان فریادی زد که احتمالا سارا هم به هوا رفته بود.وقتی به خودش آمد با حالت گنگی گفت:
-توی یخچال استیو.سهمیه خونِت رو توی یخچال تالار اصلی گذاشتم.
استیو لئونارد با صدای زیر و بمی گفت:
-ممنون.
-صبر کن.
باری درحالیکه به زحمت از جایش بلند میشد و با چشمش به دنبال ردی از سارا می گشت با لرز گفت:
-سه نکته:1-چرا این رعد و برق یکدفعه و بدون هیچ مقدمه ای بر فرق سر بلوند من فرود اومد؟2-تو يه دفعه از کجا پیدات شد؟3-چرا هیچ خبری از سارا نیست؟
استیو چشمانش را که حالا به رنگ معمولی شان یعنی بنفش در آمده بود را مالید و با صدای همیشگی اش گفت:
-من سارا رو ندیدم ولی قبل از این تندر که صدای قدرتمندی داشت يه نور صورتی عجیب توی حیاط دیدم.فکر کردم شاید بخاطر کمبود خونه که توهم زد...
قطع شدن ناگهانی برق کتابخانه حرف استیو را ناتمام گذاشت.لئوپارد با دلخوری گفت:
-لابد دانگ دوباره یادش رفته قبض برق رو پرداخت کنه و... چطوره از رو سر من بیای پایین؟
باری طوری که انگار یک کوسه قورت داده باشد گفت:
-چشم...
و بعد از کمی مکث که بخاطر پایین آمدن از روی سر استیو به وجود آمده بود, زمزمه کنان گفت:
-نباید ترسید وقتی که يه شبح واره ی خون آشام تشنه به خونِ مرگخوار پیشته!
و بسختی آب دهانش را قورت داد.برای چند لحظه سکوتی وحشت آور میان او و خون آشام وجود داشت و تنها صدایی که این بین وجود داشت, صدای مرگبار غرش طوفان و بارانی بود که تازه شروع شده بود.
ناگهان باری مثل کسی که بالای سرش یک لوموس روشن شده باشد, از جا پرید و به سمت پنجره ای رفت که در آن, مرد مرموز را دیده بود.
با وحشت به منظره روبرویش اشاره کرد و گفت:
-جادوی ورود به جهان های موازی.
استیو هم به باری پیوست و به جادوی مرد مرموز زل زد.
یک دروازه که از رنگ صورتی می درخشید روبروی مرد باز شده بود.همچنان که مرد با صدای بلند طلسم میخواند, صدها سارا کلن,الا بلک,استیو لئونارد,کوین ویتبای,ریونا بونز,آسپ,باری رایان و حتی چند نفری از دنیای تخیلی کتاب ها از دروازه بیرون می ریختند.
با صدای شکستن انگشت هایی در پشت سر باری و استیو هر دو برگشتند.
سارا درحالیکه در جلوی گروهی از هافلپافی های آماده ی جنگ ایستاده بود با لبخندی که در تاریکی کتابخانه بسیار شیطانی به نظر می رسید, گفت:
-يه ماجراجویی دیگه برای اهالی هافل دره!
باری و استیو:
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413cd727066.gif)
-------------------------------------
خب همونطور که شاهد بودید يه مرد مرموز توی یکی از ترسناکترین شب های سال در هاگوارتز تصمیم گرفته يه دریچه بین دنیا های موازی باز کنه.انگاری اون تصمیم داره تمام جادوگران معروف هاگوارتز رو چه در زمان حال و چه در گذشته به این جهان بیاره و اول هم با هافلپاف شروع کرده.حالا...
1-هافلی ها چطور باید جلوشو بگیرن؟
2-آیا اون يه دشمنه؟باید باهاش جنگید یا بهش کمک کرد؟
3-هافلی های پشت سر سارا اصلین؟اگه اصلین چرا این موقع شب از خواب ناز بیدار شدن؟
4-با این همه هرج و مرج استیو دیر به خون مورد نیازش میرسه.واکنشش چیه؟
5-این ماجرا رو تا میتونید ادامه بدید و یادتون نره از شخصیت های معروف داخل کتاب ها هم که دارن به این دنیا میان استفاده کنین.
6-تا میتونید طنز بنویسید.
این شما و این هم يه شب ترسناک و دلهره آور تا هر کاری که میتونید توش انجام بدید.دستتون آزاده که این سوژه رو تبدیل به ترسناکترین و در عین حال خنده دارترین سوژه کتابخونه بکنید...