هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
مـاگـل
پیام: 355
آفلاین
شرمنده باری!
انگار اون جوری که تو خواستی سوژه پیش نمیره چون رز روند سوژه رو تغییر داد.
بعد ببخشید حال ندارم از شکلک استفاده کنم.
****

سارا جیغ زد:
-کتابخونم!
همه گفتن:
-کتابخونت؟!
-خب، نه چیزه کتابخونمون.
آسپ گفت:
-تازه متوجه شدی داغون شده؟
-نه خیر جناب پاتر! اون جا رو نگاه کنید.
با این حرف همه به سمت مکانی که سارا اشاره کرده بود یعنی کتابخانه نگاه می کنند.
آسپ فریاد زد:
-یا مرلین کبیر! این دیگه چه وضعشه؟
کتابخانه کناری رفته بود و پشت آن راهروی تاریکی بود.
رز گفت:
-این دیگه از کجا اومد؟ قبلا بوده؟
سارا گفت:
-کتابخونه از موقعی که من اومدم تاسیس شد. من اون موقع چنین چیزی ندیدم.
هلگا گفت:
-چرا فرزندان من! بوده!
همه برگشتند و با تعجب به هلگا هافلپاف کبیر نگاه کردند.
سارا گفت:
-ولی من خودم....
-سارا، این راهرو فقط بعضی اوقات باز میشه. من چند بار وارد این راهرو شدم و هر بار اون تو یه شکلیه. وقتی وارد این راهرو میشی تنها بیست و چهار ساعت وقت داری که خودتو به پایان راهرو برسونی وگرنه اون تو می مونی. در ضمن کلی مانع سر راهت قرار میگیره.

باری آب دهانش را قورت داد و گفت:
-حالا چی کار کنیم؟
سارا گفت:
-بریم تو. من ماجراجویی رو دوست دارم.
الا گفت:
-یعنی به ریسکش می ارزه؟ ننه هلگا اون تو چه موانعی هست؟
هلگا چشم غره ای به الا رفت و گفت:
-هر دفع یه چیزی. عبور از آتش، عبور از یخ. اما یه نکته ی سخت داره.
ریونا گفت:
-چی؟
-بچه خب بذار من حرفمو بزنم دیگه. داشتم می گفتم. نکتش اینه که فقط هر نفر اجازه ی یک بار استفاده از جادو رو داره اون تو. مثلا سارا یه سهمیه داره.
همه آهی کشیدند. الا گفت:
-بدون جادو که نمیشه زندگی کرد.
کوین هم جواب داد:
-پس ماگلا چه جوری زندگی می کنن؟
الا شانه ای بالا انداخت.
هلگا گفت:
-وقتی به پایان راهرو برسید اینجا ظاهر میشید. برید مرلین پشت و پناهتون باشه.
آسپ گفت:
-یعنی شما با ما نمیاین؟
هلگا سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
ریونا قوری ارتباط با ننه هلگا را از روی میز برداشت و گفت:
-پس ما اینو می بریم.
هلگا باشه ای گفت و بچه ها را به داخل راهرو راهنمایی کرد. راهنمایی که چه عرض کنم، پرت کرد.
بعد از ورود به راهرو در بسته شد. الا آب دهنش رو غورت داد و گفت:
-بیاین بریم.
آسپ چوبدستی اش را بالا برد تا بگوید لوموس اما الا گفت که نباید از فرصت جادوهایشان الکی استفاده کنن. برای همین در تاریکی راه افتادند.



پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
تادرکتابخانه رابازکردم استیو به طرفم امد،از چشمان قرمز معلوم بودکه خون نخورده لبخندی زد
وگفت: چه خوب خون تازه!
باناباوری به اوخیره شدم اون ازهم گروهی خودش خون می خورد؟هنگ کرده بودم :hyp: صدای نگران ریونا من رابه خوداورد.استیو ارام ارام به من نزدیک می شد،صدای وحشت زده ی هافلپافی هارامی شنیدم هافی هاسعی داشتندجلوی استیو رابگیرند.توی بد دردسری افتاده بودم من نمی توانستم ازپس شبحواره بربیایم وحشت کردم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدایم ارام باشد،گفتم:استیو خونت توی یخچاله.و جمله ی من تاثییرخودش راگذاشت و استیو به حالت عادی برگشت.نگاهی به اوانداختم وباعصبانیت گفتم:فکرکنم ازدست استیو بایدبرم شبح شم!
نگاهی به اطراف انداختم همه ی هم گروهی هایم با کپی هایشان انجابودند.
ازالاپرسیدم:ازتوی دستگاه کپی بیرون امدید؟
ال:معلومه که.....
ولی حرفش باامدن ان نورصورتی رنگ نیمه تمام ماند شدت نورزیادبود وهمه چشم هایشان رابسته بودندپس ازناپدید شدن نوراعضای هافلپاف فسیل های خودشان رادیدندکه درراس ان هاهلگا قرارداشت.همه به جز یک نفرفسیل ها خیره شده بودند.
نور روی اعصاب استیو اثرگذاشته بودو وحشی شده بود،از انجایی که کمبودخون هم داشت به سمت همه می رفت.اعضای هافلپاف وحشت کرده بودند.
همه به دنبال وسیله ای برای دفاع از خودبودند من ،ریونا،سارا،الا وتانکس کتاب ها رااز کتابخانه بیرون اورده وبه سمت ایستیو پرت می کردیم ازان طرف باری،اسپ ،کوین وفرد مشغول پرت کردن انواع طلسم هابه سمت استیو بودند،حتی فسیل هاهم ارامش ومتانت خودرااز یادبردند؛هلگا درحالی که دامنش رابالاگرفته بود از این طرف سالن به انطرف می می رفت هیزپا بالای میزرفته بودوجیغ می زدویک پیرمردهم سعی داشت استیو راهیپنوتیزم کند! وبه خاطر تاریک بودن کتابخانه طلسم هابه هرکسی می خوردوکتاب ها توی سرهمه می خورد؛تعدادما به سرعت درحال کم شدن بود.
استیو هم از پرت شدن کتاب هابه سمتش وروانه شدن طلسم ها یویوی دست پیرمردحسابی قاطی کرد وکتاب هایی که به دستش می رسید رامی جوید وپاره می کردبه دنبال هلگامی دویدو....
پس ازکلی پرتاب کتاب وخالی کردن بیشترقفسه های کتاب خانه ،گرفتن صدای هیزپا،دردگرفتن پای هلگا وبی هوش شدن چندهافلی پیرمردموفق شد برای چند دقیقه استیوراهیپنوتیزم کند!همان چنددقیقه کافی بودتا باری ،استیورا بی هوش کند.
بعدازبی هوش شدن استیو همه نفس راحتی کشیدیم هلگا که دوباره متانتش رابه دست اورده بود چراغ راروشن کرد.کتابخانه به هم ریخته بودشیشه ی میزهاشکسته بود صندلی هاافتاده بود وپای هایشان کنده شده بود.قفسه هانسبتاخالی بود وکتاب هاهمه جا پخش بودحتی چندکتاب روی لوستربودند!زمین ازکاغذهای ریزریزشده پرشده بود.
اعضای گروه هم قیافه های خنده داری داشتند یعنی اگر کتابخانه مال هافلپاف نبودخنده داربود.موهای دخترهابه هم ریخته بودولباس هاپاره بود.
هیچ کس چیزی نمی گفت تااینکه الاگفت:خب بهتره اینجارامرتب کنیم اگرکتابخانه ی مان این شکلی باشد هافلپاف امتیاززیادی ازدست می دهد.
هلگا:افرین دخترم خب ازکجاشروع کنیم؟




پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
سوژه جدید:

شب بود و خورشید به روشنی می درخشید.پیرمردی جوان,یکه و تنها با دسته ای کتاب که نامنظم روی هم پرت شده بودند, در سکوت گوشخراش حیاط هاگوارتز در چند متری جنگل ممنوعه قدم زنان ایستاده بود و کتابچه ای کوچک را ورق میزد.
باری نگاهش را از مرد عجیب درون حیاط برگرداند و مشغول خواندن کتاب "شناسایی جادوی سکه های باستانی" شد.
تقریبا نیم ساعتی از نیمه شب می گذشت.غیر از باری و سارا که با چشمانی گود افتاده مشغول مرتب کردن دسته های به ظاهر تمام نشدنی کتاب های قطور کتابخانه بود, فرد دیگری در کتابخانه هافلپاف نبود.

-شته پتقققققققققق.

باری با صدای ناگهانی رعد و برق از صندلی اش پایین افتاد و دستش را روی قلبش که بصورت وحشتناکی بوم بوم میکرد فشار داد.
در عجب بود که برق این رعد لعنتی(و شاید هم برعکس!) کجا بود.
همین لحظه بود که دو چشم قرمز بالای سرش دید و چنان فریادی زد که احتمالا سارا هم به هوا رفته بود.وقتی به خودش آمد با حالت گنگی گفت:

-توی یخچال استیو.سهمیه خونِت رو توی یخچال تالار اصلی گذاشتم.

استیو لئونارد با صدای زیر و بمی گفت:

-ممنون.
-صبر کن.

باری درحالیکه به زحمت از جایش بلند میشد و با چشمش به دنبال ردی از سارا می گشت با لرز گفت:

-سه نکته:1-چرا این رعد و برق یکدفعه و بدون هیچ مقدمه ای بر فرق سر بلوند من فرود اومد؟2-تو يه دفعه از کجا پیدات شد؟3-چرا هیچ خبری از سارا نیست؟

استیو چشمانش را که حالا به رنگ معمولی شان یعنی بنفش در آمده بود را مالید و با صدای همیشگی اش گفت:

-من سارا رو ندیدم ولی قبل از این تندر که صدای قدرتمندی داشت يه نور صورتی عجیب توی حیاط دیدم.فکر کردم شاید بخاطر کمبود خونه که توهم زد...

قطع شدن ناگهانی برق کتابخانه حرف استیو را ناتمام گذاشت.لئوپارد با دلخوری گفت:

-لابد دانگ دوباره یادش رفته قبض برق رو پرداخت کنه و... چطوره از رو سر من بیای پایین؟

باری طوری که انگار یک کوسه قورت داده باشد گفت:

-چشم...

و بعد از کمی مکث که بخاطر پایین آمدن از روی سر استیو به وجود آمده بود, زمزمه کنان گفت:

-نباید ترسید وقتی که يه شبح واره ی خون آشام تشنه به خونِ مرگخوار پیشته!

و بسختی آب دهانش را قورت داد.برای چند لحظه سکوتی وحشت آور میان او و خون آشام وجود داشت و تنها صدایی که این بین وجود داشت, صدای مرگبار غرش طوفان و بارانی بود که تازه شروع شده بود.
ناگهان باری مثل کسی که بالای سرش یک لوموس روشن شده باشد, از جا پرید و به سمت پنجره ای رفت که در آن, مرد مرموز را دیده بود.
با وحشت به منظره روبرویش اشاره کرد و گفت:

-جادوی ورود به جهان های موازی.

استیو هم به باری پیوست و به جادوی مرد مرموز زل زد.
یک دروازه که از رنگ صورتی می درخشید روبروی مرد باز شده بود.همچنان که مرد با صدای بلند طلسم میخواند, صدها سارا کلن,الا بلک,استیو لئونارد,کوین ویتبای,ریونا بونز,آسپ,باری رایان و حتی چند نفری از دنیای تخیلی کتاب ها از دروازه بیرون می ریختند.
با صدای شکستن انگشت هایی در پشت سر باری و استیو هر دو برگشتند.
سارا درحالیکه در جلوی گروهی از هافلپافی های آماده ی جنگ ایستاده بود با لبخندی که در تاریکی کتابخانه بسیار شیطانی به نظر می رسید, گفت:

-يه ماجراجویی دیگه برای اهالی هافل دره!

باری و استیو:

-------------------------------------

خب همونطور که شاهد بودید يه مرد مرموز توی یکی از ترسناکترین شب های سال در هاگوارتز تصمیم گرفته يه دریچه بین دنیا های موازی باز کنه.انگاری اون تصمیم داره تمام جادوگران معروف هاگوارتز رو چه در زمان حال و چه در گذشته به این جهان بیاره و اول هم با هافلپاف شروع کرده.حالا...
1-هافلی ها چطور باید جلوشو بگیرن؟
2-آیا اون يه دشمنه؟باید باهاش جنگید یا بهش کمک کرد؟
3-هافلی های پشت سر سارا اصلین؟اگه اصلین چرا این موقع شب از خواب ناز بیدار شدن؟
4-با این همه هرج و مرج استیو دیر به خون مورد نیازش میرسه.واکنشش چیه؟
5-این ماجرا رو تا میتونید ادامه بدید و یادتون نره از شخصیت های معروف داخل کتاب ها هم که دارن به این دنیا میان استفاده کنین.
6-تا میتونید طنز بنویسید.

این شما و این هم يه شب ترسناک و دلهره آور تا هر کاری که میتونید توش انجام بدید.دستتون آزاده که این سوژه رو تبدیل به ترسناکترین و در عین حال خنده دارترین سوژه کتابخونه بکنید...


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
مـاگـل
پیام: 355
آفلاین
هافلپافی ها با دهانی باز به مرد نگاه کردند.
چند دقیقه ای گذشت و الا که خودش را یافته بود گفت:
-خوب،چی کار دارید؟
مرد لبخندی زد و گفت:
-با دوشیزه کلن کار داشتم خانوم...
الا سریع گفت:
-بلک هستم.
-بله،خانوم بلک.
الا رو به ریونا گفت:
-برو سارا رو صدا کن.
ریونا گفت:
-ولی سارا که هیچ وقت نیست.
آسپ گفت:
-چرا،من دیدم که چند دقیقه ی پیش وارد اتاقش شد.
الا با عصبانیت گفت:
-پس چرا زودتر نگفتی؟

هافلپافی ها مشغول دعوا بودند و اصلا حواسشان نبود که فرد دیگری به اسم جکوارد کلوین در تالار حضور دارد.
جکوارد کلوین گلویش را صاف کرد و بقیه انگار که تازه متوجهش بودند به او نگاه کردند.
ریونا که دیگر سکوت را جایز نمی دانست به سمت اتاق دخترها رفت و گفت:
-من برم سارا رو پیدا کنم!
************
-سیل؟(مخفف سیلویا)سیل؟سیل تو کجایی؟
-من اینجام!
ریونا به سمت کاناپه ای رفت که سارا داشت زیر آن را می گشت.
سارا سرش را بالا آورد و با لبخند گفت:
-سلام دوسم!
ریونا هم با لبخند گفت:
-سلام!داری دنبال چی میگردی؟
-گوشیم!
ریونا به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت:
-اینجا گمش کردی؟
-آره!یعنی نه!یعنی یادم نمیاد!
-چی؟!یادت نمیاد؟
-نه!راستش تو راهرو باری یهو فریاد کشید و منم ترسیدم.از سوسک نمی ترسم ولی اونجوری که باری داد زد قلبم اومد تو دهنم.بعدم...
ریونا دست سارا را کشید و گفت:
-وللش!فعلا بیا بریم یکی کارت داره!
***********
سارا وارد اتاق مخفی گروه جست جو شد.
بهت زده به کلوین نگریست و گفت:
-شما...شما اینجا چی کار می کنید؟
جکوارد کلوین لبخندی زد و گفت:
-برای اون ماجرا اومدم!
سارا گفت:
-اما...خب...
الا با عصبانیت گفت:
-صبر کن ببینم!کدوم ماجرا؟
کلوین با تعجب گفت:
-دوشیزه کلن براتون تعریف نکردن؟
الادورا با غضب به سارا نگاه کرد و گفت:
-نععععع!
سارا با من و من گفت:
-خب...راستش...
جکوارد کلوین وسط حرفش پرید و گفت:
-همون طور که مطلعید دوشیزه کلن صدای خیلی خوبی دارن...
الا:
-بله می دونم...
کلوین ادامه داد:
-و البته برای ماگلا ها هم خوندن و اونا هم خوششون اومده از صدای دوشیزه کلن و گفتن که ایشون می تونن یکی از خواننده های خوب ماگلا بشن.و خوب من صدای ایشونو توی تلویزیون ماگلا شنیدم و با خودم گفتم:"خوب چرا ایشون که ساحره هستن خواننده ی ما نشن؟"بعد با ایشون ارتباط برقرار کردم.
هافلی ها با هیجان به سارا نگاه کردند.
سارا گفت:
-هنوز مطمئن نیستم!
آسپ با کنایه گفت:
-بعد 104 تا پی ام هنوز نمی دونی؟
سارا با غیض گفت:
-آسپ بذار حرفمو کامل بزنم.خب تازه الان هم کلاسای هاگوارتز شروع شده و....
کلوین گفت:
-قول میدم که تداخلی ایجاد نشه.
هافلی ها ضرب گرفته بودند و با هم می گفتند:
-قبول کن!قبول کن!
سارا پوفی کرد و گفت:
قبوله!البته باید سر قرار داد هم به توافق برسیم!


پایان سوژه!




پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۵۰ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#99

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
-کفشیوس...کفشیوس...کفشیوس...کفشیوس...کفشیوس... :vay:
پروف تافتی که همینطور الکی الکی ورد کفش محکم کنو میزنه به در و دیوار و صد البته به کفشاش،با ناراحتی از پله های تالار هافل میاد بالا و در تالارو با یه لگد میشکنه و خسارتشو میذاره رو برآمدگی در شکسته.البته با پاش و کفشاش!

راوی:اگه یکی دیگه اینجا با قافیه من و من کنه من بالا میارم!

اینبار تافتی جفت پا با کفشای محکمش میره تو دهن راوی و راوی به درجه بزرگ و عظیم «مرحوم» نائل میشن.(یه همچین چیزی)

درهمین حال بروبچز هافل سر از بالین و کتاب و موبایل و اینجور چیزا برمیدارن و بدجور به تافتی زل میزنن.
تافتی:
-میخواین جفت پا برم تو دهنتون؟
بروبچز هافل دوباره سر بر بالین و کتاب و موبایل میذارن.
تافتی که دوباره مانند سکسکه میگه:«کفشیوس کفشیوس کفشیوس...»به اتاقش میره و پچ پچ ها و غیبت ها پشت سرش شروع میشه:
-مشکوک نمیزد؟
-اون سکسکه بود یا کفشکفه؟
-درو شکست.حالا کی پولشو بده؟
-خودش پولو داد!
-فکر میکنین اثر معجون خوک اندر نوک اکسیر بوده؟

با این حرف،همه سرها به طرف آسپ برمیگرده.

الا با تعجب مبگه:
-هان؟چی اندر چی اکسیر؟
آسپ دستشو میاره جلو میگه:
-2 گالیون.
و چندین سکه کف دستش جا میگیره.
آسپ به سکه ها نگاه میکنه و میگه:
-1 گالیون و 911 نات؟
ریونا یک گالیون دیگه در کف دست آسپ میذاره.
آسپ سکه هارو می چپونه تو جیب رداش و میگه:
-فکر کنم این معجون نصفه کاره باشه.درموردش تو کتاب معجون های پروف تافتی برای خود پروف تافتی درموردش خوندم.اثرات فوق العاده ای داره.

ملت هافل دره:


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#98

پروفسور تافتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹
از آمدنم نبود گردون را سود!
گروه:
مـاگـل
پیام: 88
آفلاین
سیژو:

تافتی یه لگد میزنه به در مطبخ و خیلی باتشخص و شیک وارد مطبخ میشه، یه لگد میزنه به یه دیگ مسی که رو زمین افتاده بود و دیگ مسی میره بالا، بعد یه لگد میزنه به نمکدون و فلفلدون و اینا که گوشه‌ی مطبخ بودن و اونا به شکل مایل وارد دیگ میشن، و با یه لگد دیگه یه گوشت خوکو از زیر یه چاهارپایه به سمت دیگ شوت میکنه...

راوی: جام جهانی را با تافتی دنبال کنید!

و تافی در ادامه‌ی لگدکاری‌هاش میزنه دهن راویو صاف میکنه که دیگه وسط سوژه زر نزنه و در نتیجه تافی بتونه خیلی راحت سوژه‌ی جدیدو تو سه سوت تموم کنه و این حرفا.

راوی:

تافی محض احتیاط یه لگد دیگه هم به راوی میزنه و تصمیم میگیره مقاصد شوم خودشو عملی کنه، اما قبل از اجرای مقاصد شومش چون میبینه دستش به کار نمیره بازم از پاش کمک میگیره و محض تفنن این دفعه‌ جفت‌پا میپره رو دهن راوی!

ملت پشت صحنه خیلی با این حرکت تافی حال میکنن و خندشون میگیره و هرهر و کرکرشون بلند میشه و صداشون تا اون‌ور تالار گریف میره و مدیر مدرسه که دانگ باشه عصبی میشه و فیلچو میفرسته که ملت پشت صحنه رو جمع کنه و ملت پشت صحنه به فیلچ لگد میزنن و گربه‌ی فیلچ به ملت پشت صحنه لگد میزنه و لگدای ملت توی هم فرو میره و ملت در هم محو میشن و اصن یه وضــی!

خو! از اون طرف تافی که کلن با سه تا لگد موفق شده بود وضع مدرسه رو دگرگون کنه و دهن راویو ببنده و ملت پشت صحنه رو جمع کنه و حواس همه رو به گوشه کنار هاگ معطوف کنه، پاشو به شکل عمودی و به سمت عقب بالار میاره و با زاویه‌ی دیویست و هفتاد درجه یه لگد میزه به ستون فقراتشو و از جیب رداش یه بطری کوچیک که حاوی یه معجون سبز رنگ بود بیرون میاد، تافی با مهارت فراوون پاشو دوباره برمیگردونه به حالت عادی و روی هوا با سه لگد پی در پی معجون سبز رنگو وارد دیگ میکنه...

کاربر شماره‌ی 2345: سه امتیاز!

تافی یه لگد میزنه تو شیکم کاربر شماره‌ی 2345 و چکش شکلکشو رو سرش خورد میکنه و خیلی شیک و قدرتمندانه زیر لب میگه:
- چه معنی داره وقتی راوی خفه شده کاربر مفنگی 2345 زر بزنه واسه ما!

بعد از بیان این جمله 2344 تا کاربر قبلی عرصه رو ترک میکنن و یه راست وارد قبرشون میشن و ترجیح میدن یا نباشن یا محو باشن یا در افق به گرد و غبار تبدیل بشن مثلن...

تافی در راستای تنوع تصمیم میگیره برای یه بار هم که شده از دستش استفاده کنه، و کاملن هم مشخصه وقتی که مارادونا به اون شکل ضایـــع توپ رو با دست گل میکنه، کسی نمیتونه هند ِ تافی رو بگیره و اینا... تافی دیگو با دستاش بالا میاره و به گوشت خوک نیگا میکنه. نمک و فلفل و خوک و معجون سبز رنگ آروم آروم در هم میپیچن و مخلوط میشن و محلول میشن و به بخار بدبو و سرخی بدل میشن و سرانجام بعد از چند جرقه‌ی عجیب و متوالی گوشت خوک تبدیل میشه به یه مکعب کوچولو، شبیه یه حبه قند...

تافی لبخند پیروزمندانه‌ای میزنه، مکعب کوچولو رو برمیداره، میذاره توی دهنش و منتظر شروع تغییرات میمونه... تغییراتی که همه‌چیزو به نفع تافی برمیگردونه... همه‌چیزو...

- .

***

روند سیژو : تافی تونسته راهی رو پیدا کنه که با استفاده از گوشت خوک و معجونی خاص به ترکیب جدیدی برسه، و با مصرف اون ترکیب قدرت‌ یا قدرت‌های خاصی رو به دست بیاره...
من خودم این قدرت خاصو مدنظر داشتم، اما تصمیم گرفتم سوژه رو همین‌جا رها کنم، و توی این بخش هم در مورد این قدرت خاص تکلیف تعیین نکنم، این که این قدرت چیه بمونه واسه نفر بعدی، و این که این قدرت چه طور در مسیر سوژه خودش رو جا میندازه هم با نفرات بعدی...



پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۳۶ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳
#97

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
همه اعضای هافلپاف در تالار هافلپاف جمع شده بودندبعضی هایشان سر بر بالین گذاشته و خروپفشان به آسمان سوم میرسید.مانند:پیوز. و بعضی دیگر نیز سر در کتاب های قطورشان داشتند و بعضی نیز سر در وسیله ای مشنگی به نام آپلفون...
(ببخشید.الا داره از اونطرف تالار داد میزنه.
-چی میگی الا؟
-آیفون درسته نه آپلفون! :vay:
-اوه.آها)
سر در آیفون داشتند.مثل:الادورا بلک،ریونا بونز،باری رایان،سدریک دیگوری و آلبوس سوروس هری پاتر.
الا با عصبانیت دستش را در هوا تکان داد.مثل اینکه میخواست دسته ی زنبور های آفریقایی را دور کند.
-از سر و کول من بیاین پایین!کشتین منو.خفه شدم. :vay:
آسپ گفت:
-یعنی هیچی پیدا نکردی؟
-نه بابا...هی این چیه؟
-شبیه یه دفترچه با عکس صورته!
-چون دقیقا یه دفترچه با عکس صورته پروفسور!
-اوه!
آسپ با شرمندگی از سر و کول الا پایین آمد.
ریونا درحالی که دستش را با بی احتیاطی در هوا تکان میداد،گفت:
-من از اینا دیدم.مال مخاطبینه.
-مال مخاطب چی چیه؟
-واردش شو!
و الا با تقی وارد مخاطبین سارا شد.
-اهههههههه!اینا چی هستن دیگه؟نزدیک هزارتا اسمه! :hyp:
-اینا کسایی هستن که سارا به تازگی باهاشون در ارتباط بوده.اون نفر اول لیست فقط 104 تا پیام از این آیفون دریافت کرده.
-اسمشم...جکوارد کلوین ــه!
برای یک لحظه هافلی ها ساکت شدند تا مغز پر شورشان ماجرا را درک کند!
-هافلی ها!هافلی ها!بیدار شید دیگه داستانو خراب نکنید!
الا با شگفتی سوت زد.
-یه لحظه ساکت آقای نویسنده.داریم به نتیجه میرسیم.
و بعد از آن،اعضای دیگر گ ت و ج د م یک به یک سوت زدند.باری گفت:
-پس این یارو که سارا تمام مدت باهاش حرف میزنه اسمش جکوارد کلوین ـه.
-اسم عجیبیه!یه جورایی هم خانواده فامیل کلن هم هست!
با این حرف آسپ،باری دیگر هافلیون در فکر رفتند.
همین موقع بود که در تالار باز شد و مردی با ردای خاکستری و ریش نارنجی رنگی وارد تالار شد.
-اوه.تالار قشنگیه!
الا با حالت تدافعی جلو رفت و گفت:
-و شما؟
-من جکوارد کلوین هستم!


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۳
#96

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ جمعه ۲۸ آبان ۱۳۹۵
از همین پشت مشتا
گروه:
مـاگـل
پیام: 217
آفلاین
خلاصه:
سارا چند وقتیه که کاراش زیاد شده.یعنی با موبایلش کاراش زیاد شده! به تالار کم میاد و تقریبا همیشه بیرون هست و وقت هیچ کاریو نداره.هیچ کدوم از اعضای هافل نمی دونن که چرا سارا این همه کار داره و به بقیه توجهی نداره.
برای همین یه تیم تشکیل دادن تا از سارا جاسوسی کرده و مشکل را پیدا کنند.(بفهمن سارا چه مرگشه)
تلاش های آسپ و تنی چند دیگر هیچ نتیجه ای نیز نداشته.برای همین الا یه کنف تشکیل داد.
و اکنون هم در کنفرانسن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-نتیجه ی تحقیقات اینه که...اینه که...والا چی بگم...ما هیچ نتیجه ای نداشتیم. :vay:
-یعنی چی؟پس کاهو چی؟اون خودش یه پروژس.
-خب کاهو چه ربطی داره به سارا؟
-شاید با کاهو مشکل داره!

الادورا بلک از خاندان اصیل بلک در افکار خود فروبرفت، فرو برفت و فروبرفت تا اینکه دیگر فرونرفت و داغون شد!
داشت با خودش فکر میکرد که: من یه مشت احمقو دور خودم جمع کردم که گروه تشکیل بدم؟ لیاقت من خیلی بیشتر از این حرفاست. مخصوصا خیلی بیشتر از آسپ. :vay:

قوری مقدس به لرزش در آمد و ننه هلگا از درون آن به بیرونش هجرت نمود.
-با خود فکر خوب بکنید، امید داشته باشید ولی اسراف نکنید.

الا با دیدن ننه هلگا از این فکر ها بیرون آمد و به ادامه ی کنف پرداخت.
-خب کسی پیشنهادی نداره؟

رز به ساقه اش فشار آورد و آب را از طریق آوند به گلبرگ هایش هجرت داد و دوباره آنرا قورت داد. با قدرت، ساقه اش را از روی زمین بکند و زمین چاک چاک گشت.
ابهتش تالار را برداشته بود که ناگهان با مشکل کم آبی مواجه شد و تصمیم گرفت دوباره به درون خاک نفوذ کند و به درس خواندن ادامه دهد.

سدریک صندلیش را عقب تر برد تا بهتر اکسیژن بگیرد و بوی دهان بقیه به مشامش نرسد.
-اینو ولش کنی با گلبرگاش پروازم میکنه.
-خودتو مسخره کن سدریک.
-چیه؟کمیته ی حمایت از ساحرگان دیوانه تشکیل دادید؟
-رز دیوانه نیست...اون بیماره.

هافلیون یکی یکی اشک در چشمانشان حلقه زد و از سر جایشان بلند شدند.کلاه هایشان را در آوردند و سرهایشان را پایین انداخته از ارباب کبیر و هلگای فسیل طلب آمرزش و بخشش کردند.
-حالا بیماریش چی هست؟
-دیوانگی.

-بس کنید. :vay: روانیم کردید.دیوونه شدم. :vay:
-ورود تو به عرصه ی دیوانگی رو تبریک میگم الادورا بلک از خاندان اصیل بلک.

الادورا بلک از خاندان اصیل بلک از روی صندلی کنف بلند شد و از در خارج شد.در حالی که میرفت بلند گفت: هر غلطی دلتون میخواد بکنید.


برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
#95

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
8 روز بعد:


بالاخره پس از تمام آن گیر و ویری ها هافلی ها گروهی به نام «گ ت و ج د م» تشکیل داده و سخت مشغول کار بودند.گروه مذکور متشکل از:
الادورا بلک،آلبوس سوروس پاتر،ریونا،رز و باری رایان (هافلی ها پس از 3 و 19 دقیقه تصمیم گیری و چای و بیسکوییت خوردن و کمیسیون پشت کمیسیون دادن،این چلمنگ را تایید کردند)بود و اعضای آن پس از باز کردن قفل آیفون اس موبایل سارا مشغول گشت زدن درآن وسیله کشتار جمعی مشنگی بودند .امشب گروه گ ت و ج د م همه هافلی ها را دعوت کرده بودند تا نتایج تحقیقاتشان را بیان نمایند.

و اینک ادامه داستان:

آسپ گلویش را صاف کرد و طلسم را بر زبان آورد:
-بطنین!
کمی مکث کرد و سپس با صدای 10x شده اش گفت:
-دوستان از اینکه امشب اینجا جمع شدید سپاس گزار نیستم!
وقتی سروصدای جمعیت بلند شد آسپ گفت:
-اوکی بابا غلط کردم.گفتم واسه تنوع یه چیزی بگم حالا!خب بگم که به نام هلگای کبیر شروع کنیم.اول نتایج تحقیقات خودم رو بهتون میدم.بنده دریافتم که کاهو چیز خوبیه!
جمعیت جلویی هافلیون:
جمعیت عقبی هافلیون:
جمعیت وسطی هافلیون:
اون پشت مشتای هافلیون: :vay:
آسپ ادامه داد:
-یه برنامه ای توی این آپلفون...
الا اصلاح کرد:
آیفون.
آسپ:
اوهوم بله.یه برنامه ای تو این آیفون بود که درمورد خواص کاهو بود.میگم اصن چطوره هممون گیاهخوار بشیم و کاهو بخوریم...
کل جمعیت هافل:
الا خیلی سریع پرید کنار آسپ و گفت:
-ضدیوس بطنین!
و آسپ را کنار زد و فریاد کشید:
-بعدی...
باری رایان سریعا بالا پرید و بعد از گفتن طلسم بطنین،گفت:
-خب دوستان هم گروهی،من یه جدول تو این آیفون فایو اس پیدا کردم که فقط یه کلمه ی 4 حرفی توش مونده.کسی میدونه یه گیاه خوردن بومی کاستاریکا که سرخپوست ها بعنوان سم ازش استفاده میکردن چیه؟
آسپ سریعا از اون پشت مشتا گفت:
-کاهو!
باری گفت:
-ایول خودشه!
جمعیت هافل:
و بعد از مدتی:
الا سریعا بالا پرید و گفت:
-هم گروهی ها بخاطر هلگای بزرگ ساکت.بنده الان نتیجه ی تحقیقاتو میگم...
کمی مکث کرد و گفت:
-نتیجه ی تحقیقات از این قراره که........

و این داستان ادامه دارد...



خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۳
#94

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
مـاگـل
پیام: 200
آفلاین
آسپ پس از اینکه مطمئن شد سارا از آنجا دور شده، عرق روی پیشنانیش را پاک کرد و با عصبانیت رو به باری گفت:
- تو با این قدت خجالت نمی کشی؟ سوسک که می بینی باید حتما جیغ بکشی؟ کار ما را هم خراب کردی.

سپس آسپ با عصبانیت موبایل سارا را برداشت و بدون توجه به باری آن جا را ترک کرد و به سمت تالار خصوصی هافلپاف حرکت کرد.

تالار خصوصی هافلپاف

آسپ بر روی مبل زرد رنگ تالار هافلپاف نشسته بود و مشغول کار با موبایل سارا شده بود.

در همین حین رز وارد تالار شد و آسپ را در حین کار با موبایل دید:
- چیزی دست گیرت شد؟ فهمیدی سارا چرا اینقدر مشکوکه؟

آسپ با بی حوصلگی از روی صندلی بلند شد و موبایل سارا را به رز داد و گفت:
- تونستم اینا پیدا کنم. اما راستش بلد نیستم با این وسایل مشنگی کار کنم.

رز نگاهی به موبایل کرد و زیر لب گفت:
- ایفون فایو اس هست.

سپس دکمه هوم موبایل را فشار داد و گفت:
- ما نمیتونیم به موبایلش دسترسی داشته باشیم. با اثر انگشت خودش فقط باز میشه.

آسپ دستی بر موهایش کشید و گفت:
- منظورت چیه؟

- یه چیزی مثل همون طلسم های امنیتی خودمونه. اما این از نوع مشنگیش هست. اگه بتونینم بازش کنیم شاید بشه فهمید که با کی درا ارتباطه و چرا اینقدر مشکوک شده.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.