هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۷

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
بسيج بيست و چند ميليوني.. حركتي هماهنگ.. اتحاد و انسجام ريوني ..اقتدار و اينا.. نوآوري و شكوفايي مرليني. همه و همه در اين پست و همه و همه در تالار ريون. همونشب از شبها كه ملت براي تمرين نمايش هملت در تالار جمع شده بودند و هركس نقشي را برعهده داشت. در همان شب كه گلگو ويلي را برد و همان شب كه لوني، ببخشيد لونا بر جنازه ي آرنولد(!) خويش گريست و شتر را از آنجا راند تا بر سر آرنولدش نخوابد.

در همين شب بود كه گلگو و ويلي گم شدند و بسيج بيست و چند ميليوني ريونيها به دنبال آنها تمام تالار را زير و رو كردن. از مرلينگاهها گرفته تا حمام ها، خوابگاهها، زير مبل، روي مبل، كنار رونا، توي شومينه، كنار شومينه، تاپيك ارتباط با ناظرين، تالار عمومي، همايش ذهن برتر ، باغ وحش، تالار جشنها و در آخر شبي از شبها!

مري باود، ملقب به بانوي ريون در نقش ژانگولر اعظم جلوي همه راه مي رفت و با شلاق و چماق اعضا رو وادار مي كرد كه اول برن ترينها راي بدن دوما برن تو هاگوارتز ثبت نام كنن بعد هم دنبال عسل برگردن

فيتيلوس فتيل ويك (!) رو به مري در حالي كه هنوز هم اشتياق زيادي به دعوا و دوئل داشت در حالي كه چوبشو جلوي صورت مري تكون مي داد گفت:

- بانوي ما به نظرت بهتر نيست دنبال گل گلي بگرديم؟.. اوهوم همون گلگو رو مي گم باب.. فكر كنم اون حداقل يه شيش متري قد داره راحت تر ميشه پيداش كرد خو

- اينجا فقط من آستاكبارم.. وقتي ميگم عسل يعني عسل.. يا البته يه بار هم گفتم اسل ..حالا دقيقا نمي دونم عسل يا اسل يا اثل ..خلاصه بايد عسل رو پيدا كنيد.. در ضمن تازه يادم اومد من كه كتبي دارم حرف نمي زنم كه دارم شفاهي حرف مي زنم پس اثل و مسل و اصل اينا نداريم.. عسل رو پيدا كنيد.

مري با چند ضربه ي شلاقش فيتيل رو فرستاد دنبال پيدا كردن ويلي و خودش هم مشغول شلاق زدن بقيه ي ريونيها شد؛ البته در ميانه ي كار همه با هم تصميم گرفتن كه فليت رو روي سر مجسمه ي رونا بنشونن تا وسط كار گم نشه!

ليلي: بياين بريم جنگل شايد رفته باشن اونجا!

لونا: آرنولد.. آرنولد.. اين چه آستاكبار بوقي بود كه ما رو به هم پيوند داد آخه من با اين مرباي پف كوتوله چه كنم آخه؟!

آرنولد: _____________(مريض از دست رفت..دس شد!)

آلفرد: عهه..يه سياهچاله!

بادراد: من يه شپش تو ريشم پيدا كردم!

هوكي: من كلاهمو گم كردم.. اصلا شوخي بامزه اي نيست بيايد پسش بديد!

- هونقهوووو هووونقعههه!
-

ويولت و گلگو در حالي كه كودكي در دست داشتند در كنار كوبه ي برنزي عقاب وايستاده بودند و به همه دونقطه دي مي زدند.


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۷

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
_ : نـــــــــــــــــــــــــــــــه ... آرنــــــــــــولد ... آرنولدو کشتید !

این فریاد لونا بود که با اشک و آه به سمت آرنولد میره ... ویولت و گلگو دست از حرکات موزون برمیدارن و به این صحنه تراژدیک که به نمایشنامه رومئو ژولیت گفته بنشین من هستم خیره میشن !

لونا در حال اشک ریختن بر سر جسد نفله شده آرنولد : آه آرنولد ... نه ... نمیر !

آرنولد : آه لونا ... این وظیفه ایست خطیر ... شتریست که بر در هر خرابه ای میخوابد !

ویولت زیر گوش گلگو : منظورش از خرابه خودشه ؟
گلگو : هملت اینطور فکر کرد !
ویلی : استعاره قشنگیه !

لونا : نه آرنولد نمیــــــــــر ...

در اینجا آرنولدو میگیره مدل این فیلم های آبدوغ خیاری تکون تکونش میده و باعث میشه دل و روده هاش که رو زمین پخش شدن به اطراف پرتاب شن !

بچه ها در این لحظه به فکر فرو میرن و نگاهی به لونا و آرنولد میکنن .

مری به عنوان یکی از دو بزرگ تالار به سمت فیتیله جمعه تعطیله میره : لونا و آرنولد ... آرررررره !؟

فیتیل : آررررررره !!

-__________________________-

_ : و من شما را زن و شوهر اعلام میکنم !

_ : جیـــــــــــــغ ... ویـــــــــــــغ ... دست دست !!

در همین لحظه بچه ها متوجه یک غیبت غریب میشن . کینگزلی : اینجا بوهای مشکوکی میاد !

مری به حالت ِ به آلفرد نگاه میکنه : صد بار گفتم این آش نخودو تو تالار کوفت نکن !

آرنولد :

کینگزلی : بوق نزنید ملت ... هیشکی از جاش تکون نخوره ... اینجا خبراییه ... ویلی و گلگو کجان !!؟

و همه متوجه این غیبت بزرگ (!) میشن ...


But Life has a happy end. :)


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۲:۱۰ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۷

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
مـاگـل
پیام: 353
آفلاین
آرنولد:


-"من می گم نریم جلو یه وقت یه کارای دارن می کنن تالار به بیناموسی کشیده میشه ها"


مری:


-"نه باب بوقی اگه بکشتش چی"


اشک از چشمان مری و گابر لونا و لیلی روان می شه.


فیلیت:

-"بس کنید دختر مردم داره از دست می ره شما دارید گریه می کنید مردای غیرتی بیاین جلو این دخترا جز گریه کاری ازشون ساخته نیست"


همه بر اثر باد کردن رگ غیرت به سرعت به سمت صدای فریاد های ویولت دویدند.که ناگهاناین قیافه های ریونیاس که با دیدن صحنه ی روبرو این طوری شدن.


برای تفهیم بهتره صحنه :banana::bigkiss:ویولت و گلگو اینطوری بودن


فلیت:

-"همین طور می خواین دست رو دست بزارین یکی این گلگو رو بگیره باب زیادی حس هملت گرفته"

آرنولد اولین نفر بود که جلو رفت و زیر دست و پای گلگو له شد
...


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
ویولت : امم ... گلگو ... دوست داری منو بذار زمین ... آخ !

شاخه درخت در حلق ویولت فرو رفت !

گلگو : نه ! هملت ویولت رو برد به سرزمین های دور دست ، هملت برای ویولت قصر افسانه ای ساخت . هملت ویولت رو همدردی کرد !

ملت ریونی :

_ : هااااای گلگو هاااااااای ( تیریپ این آدمای سر جالیز ! )

این صدای ملت ریون هست که چون مغولان در تعقیب گلگو میدوند و لونه جک و جونورای جنگلی زیر پاشون له میشه و کلی به محیط زیست آسیب وارد میکنن !

مری میبینه اینطوری بخوان پیش برن بهش نمیرسن چون قدم ها گلگو بزرگ بود ... زیاااااد بزرگ بود ها ! در حال دوییدن میگه : کسی پیشنهادی نداره ؟

_ : من پیشنهاد میکنم غیب شیم !
_ : من پیشنهاد میکنم هرکی یه پیشنهادی بکنه !
_ : من پیشنهاد میکنم اژدها احضار کنیم سوار اون شیم !
_ : من پیشنهاد میکنم با سرعت بیشتری بدوییم !
_ : من پیشنهاد میکنم با مامان و بابام و داداشام بریم جنگل !
_ : من پیشنهاد میکنم اصلا پیشنهاد نکنیم !


جـــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ !

صدایی بس خوف ، بس آشنا ، بس وهم انگیز ، بس توهمی ، بس نابودگر باعث شد برگ تمامی درختان بریزد !

فیتیل پس از کمی تفکر به این نتیجه میرسه : یکی جیغ زد !

لونا کمی بیشتر تفکر میکنه : صداش آشنا بود !

آرنولد یه کم بیشترتر تفکر میکنه : ویولت بود !

پس از اتمام این تفکرات همه به هم نگاه میکنن ... دنگ ... دینگ ... دونگ ( افکت صاف کردن دوزاری ) ... بوشومب ... شپلخ ... ( افکت با مشت تو سر تلفن عمومی کوبیدن ) پوشومف ... تلق ... تولوق ... ( افکت فرو کردن دو زاری تو حلق تلفن بدبخت ! ) ... هووووشت ( افکت سقوط آزاد دوزاری ‍! )

جیرینگ !

طبعا افکت افتادن دوزاری پس از مدتی بس کوتاه !

مری یه جمع بندی میکنه کل قضایا رو : فکر میکنم دارید لحظه به لحظه به سرنوشت مامی ِ هملت نزدیکتر میشید !

-______________________________________-

در همین مدت ، یه فسقل اونور تر !

_ : کوچه تنگه بله ... عروس قشنگه بله ... هملت همدردی کرده بله ...

-____________________________________-

با عرض پوزش اگر بد شد !


But Life has a happy end. :)


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۰:۳۹ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
مـاگـل
پیام: 1014
آفلاین
- آه ای شیاطین از من دور شوید ، ای روزگار مرا اندکی فرو گذار ... مرا در بند هستی خویش رها مکن !
- هرگز ... هرگز نمی‌توانی در پس همه‌ی آنچه در ذهن خود گنجانده ای پنهان شوی ، زین پس لحظاتت سراسر عجز و لابه خواهد بود ...
.
.
.

همه‌ اعضای راون در قالب نقشهای خود فرو رفته بودند و با راهنماییهایی که لیلی به عنوان کارگردان انجام می‌داد ، برگه‌ی دیالوگهای خود در یک دست با دست دیگر احساسات سرشار خود را بروز می‌دادند و به ایفای نقش می‌پرداختند .

اکنون برای اولین بار نوبت گلگو بود تا به عنوان نقش اول و گرداننده‌ی رول پای در صحنه گذشته و دیگران را تحت تاثیر نقش خود قرار دهد و هملت را در داستان وارد کند . لیلی کلیه سفارشهای لازم را انجام داده بود و با آزاد گذاشتن او به مدت نصفه روز برای فرو رفتن در قالب نقش تقریباً انتظار داشت تا گلگو اکنون یک هملت واقعی بوده و بهترین بازیگر صحنه لقب گیرد .

گلگو نیز تلاش خود را به بهترین نحو ممکن انجام داده بود ، به طوری که چندین بار با لونا دیالوگهای خود را بازخوانی کرده بود اما در لحظه ای که لیلی به او اشاره کرد تا برای ورود به صحنه حاضر شود و اولین تمرین خود را شروع کند دستان بزگ و گوشتالویش کمی به لرزه افتاده بود و عرقهای پیشانیش تا حد رود های " دن " روان و جاری گشته بود .

لیلی : برو ... برو دیگه نوبت توئه ...


ویولت ( اوفلیا ) با دیدن گلگو ( هملت ) با قدمهایی آرام ، خرامان خرامان به سمت او رفته و در حالی که ناراحتی خویش را از محبوبش پنهان نمی‌کرد ، در لحظه رسیدن به آغوش باز او خود را نثار دستان قدرتمند او کرد و در حالی که اشکهایش لحظه ای امان نمی‌داد ، با تمام وجود احساس خود را برای تنها همدمش بیان کرد .

وبولت ( اوفلیا ) : کاش هرگز از این پناهگاه امن خارج نمی‌گشتم ، تو که می‌دانی هر لحظه دوریت چنان خنجری بر قلب من است ، پس چرا چنین خود را از من دریغ می‌کنی ؟

گلگو (هملت ) : هملت گریه اش گرفت، احساس همدردی کرد ، هملت همه رو کشت ، حلق همه رو در آورد ، هملت اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه

سپس گویی که از چیزی حمایت پیشه کند ، ویولت را برداشته و بر دوش خودش گذاشت و از صحنه خارج شد !

ملت :

مری : بوقیا اینطوری شوکه تون نزنه ، فکر کنم گلگو زیادی تو نقش خودش فرو رفت ، جو گرفتش ... سریع برین تا کاری نکرده ویولت رو از دستش نجات بدین ، وگرنه همتون رو به سرنوشت مادر هملت دچار میکنم ...


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۴۸:۱۶ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 706
آفلاین
لیلی با یه کلاه دراز با زنگوله های آبی که مدام صدا میداد و با یه شلوار کردی که به پا داشت و جلیقه ی باباش تنش بود(مثلا میخواست بگه با این که سرپرستیه گروه رو بر عهده داره ولی مغرور نشده!!!)دور تا دور ریونیا ی حاظر در تالار میچرخید و از روی ورقی که بلنداش تا قدش میرسید دیوانه وار میخوند.

-من میشم راوی ، بینز میشه بابای هملت ، گلگو میشه همـ...

لیلی بعد از این که یه کفش از سوی ویولت به دهنش نشونه میره ساکت میشه و مری با بی حوصلگی میگه:بابا صد دفعه اینو گفتی؛
الان هم من فهمیدم نقشم چیه هم بقیه ،باید الان بریم سراغ بقیه ی کارا مثلا مشکلمون اینه که لباس از کجا گیر بیاریم؟

لیلی ورقه رو لوله میکنه و میذاره تو جیبش و میگه:خوب باشه؛ ولی مشکل اینه که من نمیدونم لباسا رو از کجا گیر بیاریم!

بینز یه نگاه مغرورانه مبه همه میندازه و میگه:من میدونم.ما باید بریم زیر زمین تالار تا لباس بیاریم!

گابر:زیرزمین؟ببینم مگه تالار ما زیر زمینم داره؟

بینز:خب ناسلامتی من روح اینجا هستم.قرن هاست که با ریونیا
ی بوقی تر از شما سر و کار داشتم و آخرشم خودم بوق شدم!اون زمانا چون زیادی نمایش بازی میکردن لباسایی رو که لازم داشتن رو تهیه میکردن و بعدشم میذاشتنش توی زیرزمین.

لیلی:پس منتظر چی هستین؟پیش به سوی زیرزمین ناشناخته ی تالار!

زیرزمین

-هوهو...چیچی...هوهو...چیچی...

ریونیا پشت سر لیلی و قطار وار به سمت زیر زمین راه افتادند و هنگامی که به درش رسیدن لیلی ایستاد و با یه حرکت ماهرانه در رو با لگدی جانانه باز کرد(اثرات دیدن فیلم جکی جان بوده!)

چند ثانیه بعد تمام ریونیا از لیلیه یکسان شده با زمین گذشتند و به سمت زیرزمین حمله کردند و هر یک به سمت یکی از لباسا رفتند.

مری همون جور که داشت یه لباس قهوه ای رنگی رو برانداز میکرد گفت:وای...این چه به ماد هملت میاد.

از اون ور بینز یه لباس همرنگ خودش و ویولت هم یه پیراهن و گلگو هم یه لباس و یه کلاه برای خود انتخاب کردند.

لیلی نگاهی به آنان انداخت و گفت:پس حالا آماده ایم برای تمرین کردن نمایش!

تالار

تمام ریونیا لباس به تن آماده بودند برای بازی کردن نمایش.

لیلی:سه...دو...یک...شروع!


************
ای دختر حواس پرت ، فلیت که روح نبود ، بینز روح بود ... گراوپ هم نداریم ، این گلگو ئه ... درستش کردم حواستون باشه !


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۶ ۲۱:۰۷:۴۹
ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۶ ۲۱:۰۹:۰۲
ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۹ ۱۸:۵۴:۲۷

Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ جمعه ۱۳ دی ۱۳۸۷

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
تالار ریونکلا!

- به نظر من بریم نمایشنامه ی قرون وسطا رو بازی کنیم. حمله ی صلیبیون به مسلمونا. خیلی باحال می شه.

- نه. من که می گم یه نمایشنامه ی ماگلی بازی کنیم که یه نو آوری هم بکنیم و کلا بترکونیم.

- نه باب. به نظر من که...

ریونیا همینطور مشغول بحث و جدل بودند و گاه با یکدیگر به زد و خورد می پرداختند که بالاخره پس از نیم ساعت لیلی سراسیمه وارد تالار شد و به حالت :دی رو به بقیه گفت: به نظر من که نمایشنامه ی هملت بهترینه کُلام قشنگه؟ :دی

ملت ریونی: نمایشنامه از این بهتر نبود؟

لیلی دوباره به حالت :دی رو به ریونیا شروع به صحبت می کنه: خیلی نمایشنامه ی عالی ایه. ما چند نفرو لازم داریم که خوب بتونن بازی کنن...

یک ساعت بعد، تالار ریونکلا!

لیلی: ... به نظر من هملت بشه گلگو. پدر هملت هم که مرده بشه بینز که بصورت یه روح باز می گرده. مادر هملت هم بشه مری و افلیا هم بشه ویولت. بقیه هم، هر کسی نقشی رو می خواد بیاد و اعلام کنه... راستی عموی خیانت کار هملت رو یادم رفت. به نظرم کینگزلی خوبه!

گلگو: من نمایشنامه ندانست. داستان هملت ندانست. چگونه هملت شد و نقش بازی کرد؟

لیلی: آها! راستی، یادم رفتم بگم. هر کسی می خواد در مورد نمایشنامه ی هملت اطلاعات بیشتری بدست بیاره می تونه به اینجا!!! بره و یکم اطلاعات بدست بیاره.

لیلی نگاهی به دهان های باز ریونکلایی ها انداخت و به سرعت ادامه داد: البته اینجا!!! یکی از منابع ماگل هاست و من هر چی گشتم نتونستم منبع جادوگر ها رو بدست بیارم. در واقع این یه نمایشنامه است که بدست ویلیام ادوارد نوشته شد، که فردی جادوگر بود. ولی بعدها این نوشته ها بدست ماگلی به نام ویلیام شکسپیر افتاد!

ریونیا: ماااع!

گلگو: این خیلی سخت بود... من باید کلی زحمت کشید


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۷ ۰:۲۱:۲۵


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
سوژه جدید


_ : و آنگاه که خداوند عشق را آفرید و زندگی را شیرین تر از آنچه که بود...

_ : محض رضای خداااااااااااا ! لیلــــــــــــــــــی !

این لونا بود که تقریبا سر لیلی جیغ زد تا نمایشنامه خوندنشو تموم کنه . دو سه روزی بود که لیلی گیر داده بود به نمایش های عاشقانه ! نیمی از بچه ها به مرز جنون و بقیه به خود جنون رسیده بودن ولی کارش نمیشد کرد دیگه ! لیلی بود .

لیلی : تازه خبر ندارید ، من رفتم به خود دامبل هم پیشنهاد دادم یه مسابقه نمایش بین تمام گروه ها بذاره . من مطمئنم که استعداد نهفته من ...

ریونیا : تو چیکار کردی !!؟

لیلی به حالت :دی بهشون خیره میشه ، بعد یه صدای جیرینگ میاد ، یه دوزاری میفته ، لیلی میبینه هوا پسه و به طرز عجیبی جیم میشه !

فردای اون روز

_ : و مفتخرم به اطلاع کلیه دانش آموزان برسونم که برای تعطیلات کریسمس تصمیم داریم مسابقات تئاتر برپا کنیم . گروه های اول تا چهارم به ترتیب دویست ، صد و پنجاه ، صد و پنجاه امتیاز بهشون اضافه میشه !

دامبلدور با لبخند شیرینی اینها رو گفت ، تمامی اعضای ریون هم با همون لبخند شیرین به لیلی که یه لبخند به همون شیرینی رو لبش بود خیره شدند .

لیلی : امم ... خب ... میخواین من نمایشنامه رو انتخاب کنم ؟!

اعضای ریون در شرف انفجار ، مری : دوستان آروم باشید . آرامش خودتون رو حفظ کنید لطفا . ما به هر جهت باید تو این مسابقه شرکت کنیم ولی ...

_ : جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ !!

نیمی از سقف سرسرا فرو ریخت !

ساعاتی بعد

_ : نمایشنامه عاشقانه چطوره !؟

بچه های ریون در تلاش برای یافتن یک نمایشنامه درست حسابی دارن با بقیه گروه ها میزنن...

------------------------------------------------------------------------------

سوژه معلومه ، من چون باید شروعش میکردم نتونستم بسط بدم و تیکه های طنز زیاد توش بیارم ، ولی میتونید در راستای دردسر های نمایش ، انتخاب نمایشنامه ، نقش ها ، رقابت ها و حفظ کردن ها کار کنید . به نظر خودم جای کار زیاد داره !


But Life has a happy end. :)


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
بارتی اومد و خواست وسیله رو برداره که ییهو صدای پا شنید. برگشت و به در تالار نگاه کرد. صدای عقاب جلوی در شنیده شد و بعد در باز شد و ...

- سلام بر همگی خب اومدم به عرض اسلایترینیای محترم برسونم که تصمیم بر این شد که تو این مدت درست شدن تالارتون در جای دیگه ای اقامت بفرمایین!

ملت اسلی:

ملت ریون:

بلا که هنوز تو شک بود گفت: آخه برای چی باید از اینجا بریم؟ چی شد که نظرتون تغییر کرد؟

دامبل به آرامی شروع به صحبت کرد انگار میخواست قبلش بسنجه که چی داره میگه و گفت: خب راستشو بخواین ، من رفتم و توی کتابای مختلف گشتم و متوجه شدم که این جرم بزرگیه که شخصی وارد تالاری بشه که مال خودش نیست! بنابراین باید بهتون بگم که وقت تخلیه رسیده ...

نارسیس: ولی آخـ...

دامبل: اما و آخه نداره دوشیزه بلک! ( قبل از ازدواج فامیلش بلک بوده دیه ) این یه قانونه و ما نمیتونیم هیچ قانونی رو نقض کنیم. یه ربع دیگه شخصی رو میفرستم تا بیاد و شمارو همراهی کنه. حالا دیگه بهتره اون وسیله رو هم به من تحویل بدین چون دیگه نیازی به اون ندارین!

اسلی ها راه میافتن بر میگردن به خوابگاه تا برن و وسایلشونو جمع کنین و بارتی هم وسیله رو به دامبل پس میده و میره.

دامبل هم به سمت در میره ، اما قبل از اون برمیگرده و و بعدش میره.

اسلی ها هم یه ربع بعد حاضر و آماده از تالار ریون برای همیشه خارج میشن.

آلفرد:

مری: وای یعنی چی شد ییهو؟ من یه بار کتاب تاریخچه رو خوندم هیچ جاش چنین چیزی رو ننوشته هرچند که بازم غیر طبیعیه.

گابر: هوی آلفرد تو چرا این طوری شدی؟

آلفرد: یعنی هنوز نفهمیدین؟

لیلی: وا چی رو باید بفهمیم؟

آلفرد: این من بودم که کاری کردم که دامبل بیاد و همه چی رو بفهمه. من اومدم اون دستگاهو وقتی اسلی ها زور میگفتن یعنی همون موقع که وارد تالار شدن روشن کردم تا صداشونو دامبل بشنوه. دامبل هم که میشناسین نمیخواد کسی آزار ببینه اومد و اونارو برد.

ملت ریون:

و لحظه ای بعد آلفرد در حال خفه شدن در بین این همه دست مشتاق برای بغل کردنه !

* پایان سوژه *



Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۴۸:۱۶ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 706
آفلاین
نارسیسا وقتی ریونی ها رو دید که این قدر مظلومانه خوابیده بودند ، به شک افتاد که آیا واقعا ریونی ها اون وسیله را برداشتن یا نه ...

پس آهسته به طرف ریونیا رفت و شروع کرد به یکی یکی گشتن جیب اونا که یهو تری مچشونو گرفت و گفت:دست از سر جیب ما هم بر نمیدارین؟

و بعد با جیغی گوش خراش بقیه رو هم بیدار کرد.

گابر:باز دیگه چی شده؟
بارتی:کجا گذاشتیش؟
-ها؟!
-خودتو به اون راه نزن گفتم بدش وگرنه...

بارتی با نگاه گابریل ساکت شد،تازه فهمید که دیگه قدرت دست اونا نیست!پس دوباره شروع کرد به حرف زدن:

-خب اون وسیله رو بدید شما اونو از ما دزدیدین!
الفرد:اما تو تمام شب ، اونو تو جیبت نگه میداری بعد میگی بدیمش
به تو؟وقتی دستمون بهش نمیرسه چجوری برش داریم؟!

ناگهان در باز شد و یکی از اسلیا که نقاب زده بود و قیافش معلوم نبود پرد وسط!

لیلی: این دیگه از کجا پیداش شد؟
مری:نگاه کنید یکی از اسلیتیرینیاست لباس اونا رو تنش کرده تو کی هستی؟
-من ، فرشته ی نجات اینام و اومدم تا کمکشون کنم!

بارتی:چه کمکی؟!

نقاب پوش وسیله ای رو برای بارتی انداخت و از اونجا رفت.بارتی نگاهی به اون سی دی انداخت و بعد به طرف تلوزیون مشنگی رفت و سی دی رو گذاشت و همه به تلوزیون خیره شدند.

همه چیز برملا شد و تصویر الفرد که داره اون وسیله رو میزاره تو جیبش و از اونجا میره و ... رو دیدن و با نگاهی پر از هراس و وحشت رو به ریونی ها:کجاست؟

ریونیا:
اسلیا:

الفرد وسیله رو از دستش در اورد و همه با نگاهی که یعنی(اونو بزار سر جاش) خیره شدند.

بارتی اومد و خواست وسیله رو برداره که...

----------------------
لیلی؟تری؟بپستین هر کی زودتر بهتر!!!


Only Raven !


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.