هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۰:۱۴ شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
قطار همچون غولي آهني بر روي زمين سرخ رنگ كه آسمان سبز بر آن خيمه زده است به خواب رفته است...

پس از نظاره ي مختصر بيرون، نگاهش را از پنجره برگرفت و به راه افتاد...

همه چيز آرام بود و تنها ناآرامي ِ راهروي خالي از نفر ِ قطار، رقص سكوت بود!
لودو عرق از پيشاني پاك كرد و به راه افتاد... فردي نيز پشت سرش همراه او مي آمد.
- اين قطار لعنتي چش شد! چرا اوضاع اينطوري شد نميفهمم! بايد راش بندازيم...
كلافه بود، عصبانيت را ميشد از درهم فشردي دو ابرويش درك كرد. سريع قدم برميداشت.
- بايد به مقصد برسيم... مگرنه همه ي برنامه ها بهم ميريزه.
- ماموراي وزارت خونه پيدامون نكنن؟
- نه... نه... اونا محاله پاشون به اينجا برسه... ميدوني كه اينجا طلسم...
- آره آره... ميدونم ... هي اون چي بود؟
- حتمآ يكي از اون عوضياست! مهم نيست...
لودو و آن فرد به سرعت در طول راهرو قدم برميداشتند و صحبت ميكردند؛ به نظر به سمت لوكوموتيو در حركت بودند.
- ولي لودو...
به همراه صدايي مهيب درب يكي از كوپه ها از جا كنده شد و به داخل راهروي قطار افتاد!
يكي از همان موجودات چندشناك بود!
تنها در يك چشم به هم زدن خرطوم آن را در پهلوي دوستش ديد!!
به نظر ديگر قلبش نمي‌تپيد! تمام اندام لودو خشك شده بود. خون ِ همكارش همچون آب يك چاه به داخل بدن آن موجود پمپاژ ميشد.
به هيچ وجه توقع مواجهه با چنين صحنه اي را نداشت!
ناگهان ياد آورد كه آنان به او حمله نخواهد كرد... اما با وجود اين نميتوانست ترس را از وجود خود خارج كند.
به آهستگي به عقب گام برداشت... چوبدستي خود را درآورد و دردست خيس از عرقش فشرد... چشم از آن موجود برنميگرفت. چهره اش قرمز شده بود و در همان چند لحظه درياي عرق تمام بدنش را غرق كرده بود!

سگ چشمان ِ از حدقه بيرون زده اش را به سمت لودو گرداند!



-- چند ساعت بعد --

- هي بچه ها... اونجارو...
بعد از فرياد دنيس كه توجه همه را به انتهاي راهرو، جايي كه به نظر خون زيادي بر زمين ريخته بود، جلب كرد؛ درك با درماندگي زمزمه كرد:
- يعني بجز ما كس ديگه اي هم مونده كه طعمه بشه؟!

تنها چند لحظه بعد در ميان آن درياي خون، آنان متوجه جسم بي حركتي شدند كه در كنار راهرو در خون غلتيده بود.
جراهات فراواني بر بدن داشت. بر روي شكم ِ نسبتآ بزرگش كه عريان بود جاي چند شكاف عميق به چشم ميخورد. پاي چپش به نظر جويده شده بود! صورتش به گونه اي بود كه از شدت جراهات قابل شناسايي نبود. انگار يك قطعه آهن ِ گداخته را ميان صورت او فشار داده اند! تعدادي از انگشتان دستانش نيز جدا شده بودند.

براي بچه هاي هافلپاف صحنه ي بسيار تكان دهنده اي بود. جسمي به شدت مجروح در ميان حوض خون! همه شكه شده بودند...
اريكا دستان خود را بر چهره گذاشته بود و به او نمي‌نگريست و بي حركت خشك شده بود! مرلين در گوشه اي مچاله شده بود و به نظر بالا مي آورد! درك با نگراني اطراف را از نظر ميگذراند و سعي ميكرد نگاهش كمتر بر جسم ِ در خون غلتيده متمركز شود! ماندانگاس نيز نيمفادورا كه در حال گريستن بود به آغوش كشيد.
در اين بين دنيس كه چهره اش همچون كسي بود كه چيز ترشي در دهان دارد نزديكتر شد و مشغول وارسي حال آن فرد گشت.
چيزي نگذشت كه به آرامي زمزمه كرد:
- زندس.


----------------------------------------------------------
پ.ن: حتمآ فهميديد كه اون فرد مجروح لودوه!

مدت مديدي بود كه رول ننوشته بودم.
مدت دبل مديدي بود كه رول جدي ننوشته بودم!
اگه خوب ني به بزرگي خودتون ببخشيد. (غلط كرديد به اين خوبي! )
نقد لطفآ... (فقط فحش نديد بم!)


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


بدون نام
پيوز خودت فهميدي سوژه رو چه جوري پيچيديش؟!:
***
هردو در کوپه کناري را باز کردند و مخفي شدند . لحظاتي بعد وقتي هر دو دوباره پشت آن کوپه که صدا را از درونش شنيده بودند ايستادند دو جمله شنيدند که بسيار وحشتناک بود : « همه چيز طبق برنامه است . مرلين به زودي کشته ميشه ! »


صداي دوم با ترس و اضطراب ادامه داد:
-كش‌‌...شته ميييشه؟!ولي قرارمون اين نبود!!قرارمون فقط يكسري آزمايش...
قبل از اينكه شخص دوم جمله‌اش را كامل كند صداي گمپ امد و صداي او قطع شد و شخص اول ادامه داد:
- ببين اشغال ترسو الان قضيه فرق داره، الان اون قرار ديگه كشكه!!
شخص دوم‌: ولي اين درست نيست ما هم‌گروهي هستيم! يه زماني با هم رفيق بوديم!
- من ميدونم الان برنامه فرق كرده و ما ديگه چاره‌اي نداريم!هواست باشه ديگه از اين به بعد برنامه اجازه اشتباه رو بهمون نمي‌ده! بريم!!

شخص دوم كه به نظر متقعد گشته بود به همراه شخص اول از كوپه خارج شدند و لحظه‌اي در جلوي ور كوپه مكث كردند و شخص اول گفت:
-پس اين سگا كجان؟!
سپس حركت كردند!
در كوپه‌ي كناري كه دنيس و اركا قرار داشتند دنيس در حالي كه از لاي در بيرون را نگاه مي‌كرد لحظه‌اي چهره‌ي يكي از اندو را ديده بود با تعجب رو به اركا كرد...
-----------------------------------------------------
در ازمايشگاه مرلين...
درك با عصبانيت : صد بار به دنيس گفتم همين جوري بدون فكر طلسم به طرف كسي نفرست!مگه گوش مي‌ده!!
دانگ كه سعي مي‌كرد درك را ارام كند گفت:
- حالا كاريه كه شده!
دورا در حاليكه توجه‌اي به آندو نداشت كنار مرلين نشسته بود و با مهرباني سعي مي‌كرد كه كمك به ياداوري مرلين كند تا اين معماي پيچيده حل شود گفت:
- ببين تو بايد سعي كني!الان هر چي به ياد تو بياد مي‌تونه به ما كمك كنه!
مرلين كه از بهت و شك در اومده بود و از به ياد نياوردن وقايع كلافه شده بود و به مرز گريه كردن رسيده بود با بغض گفت:
- دورا به خدا دارم سعي مي‌كنم ولي چي كار كنم هيچي يادم نمياد!!
سپس محكم با دستش بر سرش زد تا بلكه چيزي يادش بيايد و با حالتي نادم ادامه داد:
- يعني من اين بلاها رو سر شما اوردم؟باورم نميشه!اخه چرا؟!آآآآآآآه!
درك كه با اين حرف مرلين كنترلش را از دست داد با فرياد گفت:
- باورم نميشه!! من داشتم همين جا زير دستت شكنجه مي‌شدم آشغال!!داشتي از شكنجه‌ي من لذت مي‌بردي پس اداي ادماي پشيمونو براي من درنيار!!
سپس خطاب به دانگ كه او را گرفته بود تا به مرلين حمله نكند گفت:
- ولم كن دانگ بزار من ياده اين كثافت بيارم قضيه چيه!
دورا با عصبانيت بلند شد و رو به درك كرد و فرياد زد:
- چته تو درك؟!نمي‌بيني كه چيزي يادش نمياد؟!حالا هي تو دادو بيداد راه بنداز، كاري پيش ميره؟!
درك كه از اين عكس‌العمل دورا جا خورده بود با ارومي گفت:
- اصلآ به من چه!
بعد به گوشه كوپه رفت و در انجا كز كرد.
ناگهان صداي دو پا شنيده شد كه در واگن مي‌دوند هر 3 نگاهي به يكديگر كردند و چوب دستي‌هايشان را به سمت در كوپه گرفتند و اماده ‌شليك طلسم شدند!
در كوپه باز شد و دنيس و اريكا با تعجب و ترس درون كوپه امدند و قضيه را براي ديگران تعريف كردند...
درك: نفهميديد اون دو تا كي بودند؟!
دنيس گفت:
- همون طور كه گفتم من تقريبآ چهره‌ي يكي‌شونو ديدم!!
سپس دنيس نگاهي به اريكا كرد تا بلكه اريكا كمكي به او كند ولي بعد از اينكه ديد اريكا تمايلي به اين كار ندارد با نفس عميقي گفت:
- لودو بگمن!!!
*****
شرمنده كه بد شد ولي به نظرم پيوز بد پيچوند داستانو خواستم فقط يكم فضا بازتر شه!!
براي اون اون دو نفرم كه پيوز معرفي كنه مجبور شخصيت بيارم!

نقد لطفآ!!



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ دوشنبه ۷ آبان ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
قبل از اينكه دنيس تكاني بخورد؛ قطار با صداي بلند و هشدار دهنده اي از حركت ايستاد. كوپه تكان محكمي خورد و همگي نقش زمين شدند...

دانگ که لحظاتی قبل چوبدستی اش را از روی میز آزمایشگاه کوچک مرلین برداشته بود اول از همه بلند شد. دنیس نقش زمین شده بود. درک هنوز روی صندلی بسته بود و دورا گوشه ای بیهوش بود. اریکا تنها کسی بود که با تکیه بر چهارچوب در هنوز ایستاده بود.
مرلیندر کنار دیوار نشسته بود و همچنان به دانگ نگاه می کرد.دانگ رو به دنیس پرسید : « فکر می کنی تموم حافظه اش پاک شده ؟ »
دنیس گفت : « نه ، افسون من خفیف بود و مربوط به خاطرات داخل قطار ، فکر نمی کنم تموم حافظه اش پاک شده باشه ! »
اریکا گفت : « حالا باید چکار کنیم ؟ »
درک با عصبانیت گفت : « اول از همه باید من رو از اینجا باز کنید.»
دنیس در حالی که درک را از شر آن افسون رها می کرد رو به اریکا نمود و شروع به صحبت کرد : «به نظرم بهترین کار اینه که فرار کنیم !»
دانگ گفت : « بهتره قبل از فرار از ماجرا سر در بیاریم ! » سپس به سمت دورا رفت تا به او کمک کند.
درک که با احساس آزادی از روی صندلی بلند می شد گفت : « اول از همه باید با مرلین حرف بزنیم ! »
اما مرلین که در جلو بقیه هافلپافی ها نشسته بود گویی در دنیای دیگری سیر می کرد.درک گفت : « بهترین کار اینه که دو گروه بشیم ، یک گروه بره و در قطار گشت بزنه و دنبال راه فرار بگرده ، و یک گروه در این آزمایشگاه بمونه و با مرلین حرف بزنه و دنبال دلیل این اتفاقات باشه ! در ضمن نگران اون سگ ها هم نباشین ، اونا بدون دستور صاحبشون کاری نمی کنن ! »



چند دقیقه بعد دنیس و اریکا در حالی که از بقیه جدا شده بودند در راهرو قطار قدم می زدند. در پشت پنجره دنیای سرخ رنگی دیده می شد. دنیس و اریکا هنوز چند کوپه بیشتر دور نشده بودند که برای اولین بار در آن روز از داخل یک کوپه صدای انسان شنیدند. دنیس آرام و اریکا وحشت زده شروع به گوش دادن کردند. دو صدا که یکی از آنها خیلی آشنا بود.
- « حالا من باید چکار کنم ؟ »
- « خودت که می دونی چی ازمون خواسته شده !»
- « بله ... پس من میرم ! »
دنیس بالاخره صدا را شناخت و با وحشت به اریکا گفت : « مرلینه ! می خواد بیاد بیرون ! »
هردو در کوپه کناری را باز کردند و مخفی شدند . لحظاتی بعد وقتی هر دو دوباره پشت آن کوپه که صدا را از درونش شنیده بودند ایستادند دو جمله شنیدند که بسیار وحشتناک بود : « همه چیز طبق برنامه است . مرلین به زودی کشته میشه ! »

<><><><><><><><><><><><><><><><>
مرلین خودش اسیر یک طوطئه شده. در حالی که کسانی که اون رو در این طوطئه قرار دادند خودشون از شخص بالاتری دستور می گیرند. هافلپافی ها هم در این بین اسیر مرلینن ! کسی فهمید ؟
-----------------------------------------------------------------------
سلام بر هافلپافی های گل !
این پست من هر نقصی که داره به بزرگی خودتون ببخشید... یک ماه بود رول نزده بودم !

لطفا نه ! حتما نقد بشه


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۷ ۲۱:۱۳:۵۸

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ جمعه ۴ آبان ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
چهره مرلين از خشم قرمز بود و چشمانش از تآسف نمناك! با سوراخي كه در وسط كتاب ايجاد شده بود، استفاده از مطالب آن به طور كامل، غير ممكن بود. نگاهي تند به درك كه بيهوش بر زمين افتاده بود انداخت. دلش مي خواست او را از هم بدرد. چوبدستش را به سمت او گرفت و در افكارش به دنبال ورد مناسبي مي گشت.
دورا به شدت اشك مي ريخت و دانگ وحشيانه تقلا ميكرد. مرلين چوبدستش را بالا گرفت...
در با صداي وحشتناكي كنار رفت و دنيس، كه در نگاهش وحشت موج ميزد؛ وارد شد.
چشمانش از تعجب گشاد شد و در جا خشكش زد. چه مي ديد؟ اريكا هنوز جرئت نكرده بود وارد كوپه شود. مرلين همچنان چوبدستش را بالا گرفته بود و حيرت زده به دنيس نگاه ميكرد.
- تو زنده اي؟
دنيس ذهنش را به دنبال واژه اي كاويد تا تعجب خود را نشان دهد. اما قبل از اينكه حرفي بزند اريكا وحشتزده از پشت او به كوپه نگاهي انداخت. صورتش به سرعت از هم باز شد و با هيجان گفت:
- حالتون خوبه؟ اوه... خدا رو شكر. كي اينا رو بسته؟ چه بلايي سر درك اومده؟
اريكا شتابزده وارد كوپه شد و خواست به سمت درك برود كه دنيس بازويش را گرفت و عقب كشيد:
- اينجا چه خبره؟
چيزي عجيب بود. دانگ شوكه شده بود و خشمگين به مرلين نگاه ميكرد. دورا وحشتزده گريه ميكرد و نمي توانست حرف بزند. درك بيهوش بر زمين افتاده بود و اين وسط، مرلين با ردايي مشكي و تميز، چوبدستش را بالاي سر درك گرفته بود.
مرلين، كه از ورود ناگهاني آندو شوكه شده بود؛ وحشتزده فرياد زد:
- سگهاي من كجان؟
دنيس فورآ چوبدستش را در آورد و رو به دانگ گفت:
- چي شده؟ كسي مرلين رو جادو كرده؟ "ريلاشيو".
دانگ از صندلي جدا شده و فورآ بلند شد. مرلين چوبدستيش را به سمت دانگ گرفت و فرياد زد:
- "ايمپريمنتا"
دانگ به ديوار كوپه برخورد كرد و با صداي قرچ و قروچي بر روي زمين افتاد. اريكا جيغ بلندي كشيد و ناباورانه به مرلين چشم دوخت.
كمي دير شده بود چون چند لحظه بعد اريكا هم بر روي زمين افتاده بود. دنيس فورآ چوبدستش را به سمت مرلين گرفت و فرياد زد:
- تو ديوونه شدي مرلين! "ابلوييت"*
قبل از اينكه مرلين بتواند از خودش دفاع كند، طلسم به صورت او اصابت كرد و فقط چند لحظه طول كشيد تا او گيج و منگ بر روي زانوهايش بيفتد.
دورا وحشتزده گفت:
- چيكار كردي دنيس؟ چرا اين طلسمو روش اجرا كردي؟
دنيس دستپاچه سر جايش خشكيد و ناله كرد:
- قصدي نداشتم. هـ... همين جوري اومد سر زبونم!
دانگ در حالي كه سرش را گرفته بود به سمت مرلين دويد و با لگدي جانانه، او را به ديوار كوپه كوباند.
- آشغال عوضي... همه چيز زير سر اينه دنيس! اون اين بلاها رو سر ما آورده.
مرلين شوكه شده بود و در كنار ديوار، مظلومانه و وحشتزده به دانگ نگاه ميكرد.
دانگ به سمت او حمله كرد و او را به زير مشت و لگد گرفت. دنيس همچنان بهت زده، رو به دورا گفت:
- چي؟ مرلين اين بلاها رو سر ما آورده؟ ا...اما چجوري؟
- اوه! بيا منو آزاد كن. دارم ديوونه ميشم.
قبل از اينكه دنيس تكاني بخورد؛ قطار با صداي بلند و هشدار دهنده اي از حركت ايستاد. كوپه تكان محكمي خورد و همگي نقش زمين شدند.

-----------------
*: طلسم پاك كردن حافظه

پ.ن: هر كس تونست پست منو نقد كنه!




ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۴:۱۳:۵۷

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۶

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
لوکیشن بسته، تنگ و تُرُش(تاریکش هم بکنین کامل میشه)، هیولاهای جهنمی، ملت ترسیده (که البته طبق معمول به رگ هافلیشون برخورد و یهو تو شجاعت دست گریفی ها رو هم بستن) و اهریمن بدکاری که یه زمانی دوستشون بوده!
هوووووووم، به جز اون دو موردی که تو پرانتز گفتم، داستان کاملا مطابق با استاندارد های منه. دست سوژه دهنده (دنیس) و ادامه دهندگان (اِما، دورا، سامانتا و مرلین) درد نکنه که حسابی حال دادن.
خودمونیم ها، انگار هافلی ها فقط با جدی نویسی حال می کنن. هر چی هم می خوای سوژه طنز بده، عمرا نمی تونی این همه از بزرگای تالار رو یهو برگردونی و مجبورشون کنی بپستن (اِما دابز عزیز که خیلی وقته کم پیدان و سامانتا که دورادور ارادت داریم و پستاشون هم عالیه، اگه لودو و هلگا هم پیداشون شه که دیگه حسابی جمع جمعه. راستی به دانگ هم بگید بیاد بپسته.)
ببخشید که این همه چرت و پرت میگم. دست خودم نیست
---------------------------------------
سپس از در اتاق بيرون رفت...

درک سعی کرد خودش را از صندلی آزاد کند ولی تلاشش بیهوده بود. بدنش آزاد بود و می توانست حرکت کند ولی کمر و نشیمن گاهش به صندلی چسبیده بود و صندلی هم گویی که به کف قطار متصل باشد، کوچک ترین تکانی نمی خورد.
درک نگاهی به دور و برش انداخت. کوپه ای که با جادو بزرگ تر از اندازه عادی شده بود و توسط مرلین به آزمایشگاهی موقتی تبیدل شده بود برای تحقیق در مورد او. چوبدستش روی میزی که وسط اتاق قرار داشت، کنار کتابی که مرلین آن را می خواند، رها شده بود ولی تلاشش برای رسیدن به آن همان قدر موفق بود که تلاشش برای رها شدن از صندلی.
صدای زوزه خفیفی از طرف در به گوش درک رسید. درک سرش را چرخاند و مرلین را دید که توسط دو تا از سگ های عجیبش همراهی می شد و هر کدام از سگ ها، کسی را به دنبال خود روی زمین می کشیدند.
- با دانگ و دورا کاری نداشته باش، کثافت!
- ساکت شو و گرنه خودم ساکتت می کنم. لعنت به شما ها. چرا ویروسم رو شما هافلی ها عمل نمی کنه؟ ولی زیاد خوشحال نشو. بالاخره علتشو پیدا می کنم و اون وقت تو هم میشی سگ من و کفشمو لیس می زنی، درک جووون! آره، مرلین باید چیزی در این مورد نوشته باشه.
درک هراسان و گیج به مرلین خیره شد که دانگ و دورا را هم به صندلی بست. مرلین چه اش شده بود. به نظر می رسید که با خودش حرف می زند نه با درک و خودش را هم سوم شخص خطاب می کرد.
مرلین کتاب قطور کهنه ای را که کنار چوبدست درک بود، با عصبانیت باز کرد. جلد کتاب به چوبدست درک خورد و چوبدست بلافاصله جرقه ای زد و کتاب قدیمی را به آتش کشید، گویی که نفرت خود و صاحبش را از آن کتاب و صاحبش نمایش دهد.
مرلین با دیدن شعله های آتش که به سرعت مشغول خوردن کتاب بودند، فریادی وحشتزده کشید. با دست پاچگی به دنبال چوبدستش گشت و قبل از آنکه آتش را خاموش کند، آتش در میان کتاب سوراخ نسبتا بزرگی ایجاد کرده بود.
- ریپارو!
ولی کتاب ترمیم نشد. مرلین که گویی بدترین کابوسش به حقیقت پیوسته بود، چوبدست درک را با خشونت به طرفی پرت کرد و با چشمانی بی نهایت وحشتناک به درک خیره شد.
- لعنت به تو، عوضی! ...! این کتاب رو از جدم، مرلین کبیر، به ارث برده بودم. مرلین خودش اونو با مرکب جادویی نوشته. چوبدست لعنتی تو اونو آتیش زد و کتاب قابل تعمیر نیست.
درک متوجه شد که چند لحظه پیش، منظور مرلین خودش نبوده و از مرلین کبیر یاد می کرده است. ناگهان سوال های زیادی به ذهن درک هجوم آورد. آیا مرلین واقعا نواده مرلین کبیر بود؟ آیا کتابی که چوبدستش آتش زده بود، متعلق به مرلین کبیر بود؟ آیا مرلین در کتابش روش تبدیل کردن انسان ها به آن موجودات اهریمنی را نوشته بود؟ افکار درک با صدای غضب آلود مرلین پاره شد.
- حالا منم بلایی به سرت میارم که هیچ وقت یادت نره. کروشیو!
افسون به تمام سلول های عصبی درک فرمان داد تا پیام درد مخابره کنند. بدن درک به رعشه افتاد و جیغ های دردناکش با قژ قژی که بر اثر تکان های شدید بدنش از صندلی برمی خواست، دست به دست هم دادند تا دورا و دانگ را به هوش آورند.
ولی همه آنها کافی نبودند تا خشم مرلین را که به خاطر از دست دادن کتاب با ارزش جدش بود، آرام کنند. مرلین می خواست درک عذاب بکشد. می خواست درک را تا سر حد مرگ شکنجه کند. می خواست خشمش را تخلیه کند.
خشم مرلین سوار بر دردی بی حد و مرز درک را در هم شکست. درک جیغی دردناک سر داد. رعشه بدنش چنان شدید شد که صندلی شکست و درک، قبل از آن که به زمین بخورد، از هوش رفته بود.

اریکا و دنیس در حالی که چوبدست هایشان را آماده نگه داشته بودند، در طول راهرو می دویدند. پرده همه کوپه ها کشیده شده بود و آن ها از روی غریزه، از این که لازم نبود با آن چه درون کوپه ها بود، روبرو شوند، ممنون بودند. اریکا ایستاد و به جایی خیره شد که مطمئنا دفعه پیش، دانگ و دورا را دیده بودند ولی حالا فقط لکه های بزرگ خون را می دیدند و دو رد تازه ی خون که همان مسیری را که آمده بودند، برگشته بود.
لحظه ای به یکدیگر نگاه کردند و سپس دنیس بی هیچ حرفی، مسیری را که آمده بودند، به دنبال رد خون ها بازگشت. می دانست که این بار رد خون ها او را پیش دانگ و دورا خواهند برد.
----------------------------------------
ببخشید که طولانی شد (البته این دفعه واقعا فقط یه کم طولانی شد و علت طولانی به نظر رسیدنش، بوق هایی که قبل و بعد از رول زدم) فک کنم دیگه همه می دونن که من عادتمه طومار بنویسم. یه دو تا نکته هم راجع به پست توضیح بدم.
* مرلین توی یکی از دیالوگ هاش میگه که ویروس روی هافلی ها عمل نمی کنه. توجه کنین که این فقط دیالوگ مرلینه و ممکنه علت چیز دیگه ای باشه. در کل توجه داشته باشید که کدوم جمله تو دیالوگه، کدوم تو فکر یکی از شخصیت ها و ... .
* توجه کنین که مرلین بچه مدرسه ایه (نمی دونم قراره توی رول چجوری باشه، ولی ترجیحا سال پایینی مثلا دوم یا سوم) پس اونو با ولدمورت یا کس دیگه ای اشتباه نگیرین. اون فقط یه خورده بلند پرواز و از خودراضیه و یه کتاب قدیمی و خطرناک از مرلین کبیر داره و با استفاده از اون، کار های خطرناکی می کنه مثل ساختن همین ویروس. در ضمن اینا نظرات شخصی من نیست. اینا چیزهایی که از رول هایی که تا حالا زده شده، استنباط میشه.



بدون نام
اریکا چرخید و به دنیس نگاه کرد.در چشمان بهت زده و تحسین آمیز دنیس انعکاس چهره ی رنجور و قاطع اریکا هویدا بود.

* * * * * * * * * *

درك در اتاقي نيمه روشني مانند كوپه‌اي كه خيلي بزرگ باشد توسط طلسمي به صندلي بسته شده بوذ،اتاق مانند ازمايشگاهي بي‌نظم و با وسايل زياد بود و بعضي از وسايل ان گاهي بخارهايي با رنگ‌هاي متفاوتي را از خود ازاد مي‌كردند و در كل فضاي خفقان اور و رعب برانگيزي را درست كرده بود.
در اتاق باز شد و كسي وارد اتاق شد...
ناشناس : همين جا وايستيد،هر كي اومد بهش شمون نديد!
ناشناس با فرياد ادامه داد:‌ اااااه،من كه همه چيزو پيش بيني كرده بودم،هيچي رو از قلم ننداختم...
جمله‌ي اخر را در حالي گفت كه به سمت كتابي بر روي ميزي نزديك درك رفت و سعي به پيدا كردن مطلبي بود...
به ارامي :‌ پس چرا روي اين كار نكرد؟!چرا بيهوش شد؟!‌
سپس زير چشمي به درك كه در حال به‌هوش امدن بود كرد و دوباره به جست‌و‌جو پرداخت.
درك بعد از كمي گيجي به اطراف خود نگاه كرد و شخص ناشناس رو ديد و گفت‌ :
- تو كي هستي؟!چي از جون ما مي‌خواي؟!
ناشناس در حالي‌كه پشتش به درك بود، گفت : سلام رفيق، بالاخره به ‌هوش اومدي؟!
سپس به سمت درك چرخيد و به او نگاه كرد.
درك با تعجب و سر در گمي : چي‌...توووو...مرررررررلين؟!...واي خدا باورم نميشه...چرا مرلين؟!چرا؟مگه ما هافلي‌ها يا بقيه كم بهت محبت كردن؟!...نمي‌فهمم اخه چه طوري ممكنه؟!
مرلين‌ :‌ شلوغش نكن درك، شماها همه خوب بوديد ولي من هدف‌هاي مهمتري نسبت به محبت‌هاي شما دارم!
پاتيلي رو با غرور و افتخار بالا اورد و گفت :
- صد در صد با ويروسم بايد اشنا شده باشي!ويروسي كه با اولين تماس با زبونه شخص اونو به سگي بدون مو، با دست و پاهايي درازتر از حد معمول و زبوني از آن درازتر، که مانند عضوي مکنده است،تبديل مي‌كنه!!و اگر به كسي هم حمله كنه و با زبونش به شخص صدمه بزنه كمتر از 1 دقيقه اون فردو به يكي مثل خودش تبديل مي‌كنه كه همشون طبق شناسايي دي اِن اِي من ازم اطاعت مي‌كنن،جالبه نه؟!
كمي به صورت عرق كرده‌ و رنگ پريده‌ي درك خيره شد و سپس با غرور خاصي ادامه داد :
- اختراع خودمه!فقط يك مشكل هست!اونم اينكه نمي‌دونم چرا رو تو اثر نكرد و فقط بيهوش شدي اينم به زودي مي‌فهمم و مشكلشو رفع مي‌كنم و مثل بقيه اختراع‌هام بي‌نقص مي‌شه!
درك با تعجب :‌ ولي تو كه پيش ما بودي چه جوري اين كارو كردي؟!
مرلين با خنده‌اي شيطاني () گفت :
- خيلي ساده‌اي درك، تو هم مثل بقيه خوب فريب منو خوردي!!يادته من يك ساعت از بيرون رفتن دورا براي دستشويي بيرون رفتم؟!خوب!من رفتم اشپزخونه‌ي قطار و غذاها رو با ويروسم الوده كردم!خيلي اسون بود!
درك : خيلي پستي مرلين!!
مرلين :‌ مرسي از تعريفت! تا 5 دقيقه ديگه با شروع ازمايشاتم مي‌فهمي تا چه حدي پستم!!
سپس از در اتاق بيرون رفت...
--------------------------------------------------------------------
فكر كنم فهميديد كه خط ادامه‌ي داستان بايد تو چه مايه‌ايي باشه1

* * * * * *
دنيس اين يكي رو ديگه نقد كن!


ویرایش شده توسط مرلين مك كينن در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۹ ۲۳:۳۷:۵۸


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶

سامانتا پلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از توی رویاهام
گروه:
مـاگـل
پیام: 35
آفلاین
دنیس، اریکا را داخل کوبه کشید و به سرعت در را پشت سرشان قفل کرد.درست در لحظه ای که دنیس و اریکا شتابان در حال انجام جادوهای محافظ بر روی در بودند:
-دنیس...دنیس درو باز کن...چی کار میکنی؟من اینجام!
اریکا و دنیس وحشتزده نگاهی به هم انداختند.

*.*.*
درک بار دیگر با ناامیدی دستگیره ی در را بالا و پایین برد:دنیس...اریکا!خواهش می کنم کمکم کنین...
درک وحشت زده سر جای خود چرخید و او را در یک قدمی خود دید.
و لحظه ای بعد:چشم هایی زرد، سیاهی، تعفن و درد!

*.*.*
دنیس هراسان به سمت در هجوم برد و آن را باز کرد .ولی آنجا هیچ چیز نبود!
-درک...درک؟
دنیس به دو طرف راهرو نگاه کرد.اما تنها چیزی که بود سکوت محض بود.انگار زمان ایستاده بود و تنها او و اریکا زنده بودند و حرکت می کردند.دیگر هیچ جنبشی نبود.
-د...دنیس پس درک کجاست؟اون...

اریکا با ناباوری به رد خون جلوی کوبه خیره شده بود.دنیس در حالی که قفسه ی سینه اش به سرعت بالا و پایین می رفت مجددا در را بست و به اریکا نگاه کرد که روی صندلی ولو شد و دست های لرزانش را حایل صورتش کرد.لحظه ای به سکوت گذشت.
-اریکا؟
اریکا جوابی نداد.لحن آرام دنیس نشان از همدردی می داد.صدای پاهایش را می شنید که داشت نزدیک تر می شد.
-اریکا نگاه کن...
چهره ی دورا، چشمان دانگ و رد خون جلوی کوبه لحظه ای از جلوی دیدگان اریکا کنار نمی رفت.نه...نمی خواست چیزی بشنود...
-اریکا می شنوی؟_دنیس بازوی اریکا را تکان داد؛ صدایش می لرزید_مرلین...اون این جا نیست!
-چی؟

اریکا سرش را بلند کرد.چشمان نمناکش لحظه ای روی چهره ی دنیس متوقف شد و بعد به جای خالی مرلین افتاد، آرام از جایش بلند شد.چشمش به بسته های کارت بازی انفجاری مرلین را که روی صندلی پخش شده بود افتاد،خم شد و آن‌ها را برداشت و در دستانش فشرد.چند لحظه خیره نگاهشان کرد و بعد بی آن که برگردد، با صدایی مصمم و لرزان از خشم گفت:
-می دونی چیه دنیس؟اصلا دلم نمی خواد مثه ترسوها این جا قایم بشم تا اون آشغال ها بیان سراغم!کاری که می خوام بکنم اینه که برم دنبال دوستام و هیچ برام هم مهم نیست که چند تا مثل اون موجود عوضی سر راهم باشن.فقط...باید دوستامو نجات بدم.اگرم نخوای باهام بیای سرزنشت نمی کنم.

اریکا چرخید و به دنیس نگاه کرد.در چشمان بهت زده و تحسین آمیز دنیس انعکاس چهره ی رنجور و قاطع اریکا هویدا بود.


[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان می‌دارند کار بزرگی ن


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
اِما ...پستت منو یاد فیلم جیغ انداخت...جنایی هم می نویسی؟
-----------------------------------------------------------

قبل از آنکه کسی به وضوح دریابد چه اتفاقی افتاده ، اریکا نقش بر زمین بست . صورتش را با دستان خویش پنهان کرد. توانایی دیدن آن صحنه ی وحشتناک را نداشت. هیچ یک حرفی نزدند ، تنها و تنها به درون کوپه خیره شده بودند. گویا آن جانور حضورشان را حس نکرده بود. دنیس به آرامی اریکا را از روی زمین بلند کرد . درک با نگرانی به آنها خیره شده بود. با اشاره آن دو را به کناری برد و به آهستگی زمزمه کرد: باورم نمیشه.یعنی زنده هستن؟ اینجا کجاست؟

اریکا با بی حالی جواب داد: یعنی هیچ کی تو قطار نیست؟من اصلا نمی فهمم .این جوونور از کجا اومده.پس بچه ها کجان؟
دنیس در حالی که بازوی اریکا را محکم نگه داشته بود گفت: بیاین بریم ببینیم تو کوپه های دیگه کسی هست یا نه...وگرنه...وگرنه باید ...نمیدونم...فعلا بهترین راه همینه.

به ناگاه صدایی از درون کوپه بلند شد.صدای ناله ای آشنا و به دنبالش زوزه ای همانند زوزه ی گرگ و پارس سگ. نفس هایشان در سینه حبس شده بود. با تشویش و اضطراب به طرف در کوپه نگاه کردند. اندکی بعد، جسمی سیاه رنگ از آن خارج شد. اکنون همان جانور سگ مانند رو به روی آنان ایستاده بود و با چشمان زرد رنگ و زبانی آویزان به اطراف نگاه می کرد. هیچ کدام را یارای تکان خوردن نبود.دنیس به وضوح لرزش های متوالی اریکا را احساس میکرد. درک نیز هراسان خود را به شیشه ی پشت سرش چسبانده بود.

صدای دیگری از آن جانور بلند شد و به ناگاه حرکتی کرد. حرکتی به دور از تصور. حرکتی که نشان دهنده ی آغاز حمله ای بود...
و حالا...دنیس و اریکا دست در دست یکدیگر با سرعت قدم بر می داشتند.. درک نیز به دنبالشان تا جایی که در توان داشت می دوید. جانور سیاه رنگ نیز در تقلا بود تا ردای درک را به دهان بگیرد.
تمامی درهای کوپه ها بسته بودند. تلاششان برای باز کردن آنها ریسکی بزرگ به حساب می آمد.تنها راهی که در پیش داشتند، دویدن بود. دویدن و تنها دویدن...شاید انتهایی وجود داشت. اما نه...انگار آن راهروی کوتاه همیشگی، بی پایان بود. به کوپه ی خود رسیدند . دنیس و اریکا با عجله خود را به درون آن پرتاب کردند و بی آن که بدانند درک نیز پشت سرشان است، در را بستند و قفل کردند....

درک با ترس مشت خود را به شیشه ی آن کوفت و فریاد زد: دنیس...دنیس درو باز کن...چی کار میکنی؟من اینجام... اما پیش از آنکه دنیس به خود آید و بفهمد که جریان از چه قرار است آن جانور به درک رسیده بود. اکنون آن دو روبه روی یکدیگر ایستاده بودند... به راستی که احساس غریبی داشت. حسی که تا دقایقی دیگر این دنیای فانی را وداع میگفت...حس مرگ و پیوند به ابدیت...


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۸ ۱۵:۲۵:۴۹

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
هنگامي که دنيس و اريکا بر روی پاشنه پا رو به کوپه راننده چرخيدند درک نگاهي به کوپه خودشان انداخت و پرسيد:
- مرلين چي؟ نبايد بيدارش کنيم؟
اريکا با اميدواری ساختگي جواب داد:
- نه، بذار بخوابه. خيلي زود دورا و دانگ رو پيدا ميکنيم و برميگرديم پيشش.
دنيس نيز سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و هر سه به راه افتادند.
هيچ کدام جرأت حرف زدن نداشتند و تنها صداي نفسهاي منقطعشان بود که از سنگيني آن سکوت هولناک مي کاست. حتي پس از چيزي حدود نيم ساعت پيشروی در راهروها، با اينکه مطمئن بودند قطار هاگوارتز هيچگاه به آن طويلي نبوده است، باز هم لب به سخن نگشودند.
ناگاه صداي گوشخراشی قطار را به لرزه درآورد و همزمان با تکاني شديد از حرکت بازايستاد. بلافاصله چشمان دنيس، درک و اريکا به سمت پنجره ي راهرويي که در آن قرار داشتند چرخيد؛ شايد برج و باروهاي هاگوارتز را مي ديدند که با چراغهاي متعددش، چشمک زنان آنها را به سمت خود فرا ميخواند... اما نه. هنوز هم زمين سرخ فام و آسمان سبز در برابر ديدگانشان گسترده بود.
ديگر پيش رفتن در راهروها به آساني قبل نبود. با هر گامي که بر ميداشتند منظره ي قطار تغيير ميکرد، فرسوده تر به نظر ميرسيد و لکه هايي که بر کف و ديواره هايش نمايان ميشد چيزي جز خون نميتوانست باشد. رطوبت تهوع آوري فضا را پر کرده بود و بوي آشنايي که به مشامشان ميرسيد تنفس را دشوار ميساخت.
- من فکر نميکنم اينجا تنها باشيم...
درک با صدايي دورگه اين جمله را به زبان آورد. هر سه لحظه اي ايستادند تا با وحشت به درون کوپه ای که درهايش از هم دريده شده بود نگاهي بيندازند سپس اريکا که آشکارا مي کوشيد خودش را نيز قانع کند گفت:
- معلومه که تنها نيستيم! بقيه ي بچه ها هم يه جايي همين جاهان... فقط بايد پيداشون کنيم.
- اما به نظر من...
درک نتوانست جمله اش را کامل کند و البته نيازي هم نبود. دنيس و اريکا نيز صداهايي که از چند کوپه جلوتر منشأ ميگرفت را شنيده بودند، صداهايي که بی شک متعلق به هيچ انساني نبود.
بر خلاف دقايق گذشته که براي آن سه به اندازه ي يک عمر به طول انجاميده بود اين چند دقيقه ي آخر به سرعت سپری شد و در يک چشم به هم زدن آنها خود را در برابر کوپه ي موردنظر يافتند. نگاه هايي هراسان رد و بدل شد و دست لرزان اريکا بر روی در کوپه لغزيد...
اگر قرار بود نامي براي آن جانور انتخاب کنند سگ بهترين گزينه بود. سگي بدون مو، با دست و پاهايي درازتر از حد معمول و زباني از آن درازتر، که مانند عضوي مکنده در پهلوي دورا فرو رفته بود و خونش را بالا ميکشيد.
کمي عقب تر از اين صحنه دانگ ايستاده بود. پوست رنگ پريده و مردمکهاي ثابت در حدقه ی چشمانش او را حتي بيشتر از دورا شبيه اجساد ميکرد!



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
سوژه جديد

برگهاي نارنجي رنگ پاييزي چرخ زنان از شاخه هاي خود جدا شده و همراه باد به سمت قطار قرمز رنگ حركت كردند.
برگ زرد رنگي از پنجره وارد كوپه شد. دانگ پنجره كوپه را با اكراه بست. دورا در حالي كه بلوز بافتني اش را از داخل چمدان خارج ميكرد، گفت:
- هوا چقدر سرد شده!
دنيس از روبروي او در حالي كه دستهايش را تكان ميداد گفت:
- ديوانه سازها افتادن دنبالمون.
اريكا با آرنجش به او كوبيد و گفت:
- شوخي نكن دنيس!
درك نگاهي به او انداخت كه كتاب قطوري در دست داشت و با اخمي بر ابرو آن را ميخواند.
- چي داري ميخوني اريكا؟ هنوز كه درسهامون شروع نشده.
اريكا موهايش را از روي صورتش كنار زد و گفت:
- امسال فرق ميكنه! ما سال ششمي شديم و درسهامون فوق العاده سخت شده.
مرلين خميازه اي كشيد و به راهروي قطار نگاهي انداخت:
- اين چرخ دستي وامونده چرا نمياد؟ من دارم از گشنگي ميميرم.
دورا در حاليكه كه هنوز مي لرزيد از جا بلند شد و گفت:
- من ميرم ببينم چرا نيومده. شايد گرمم بشه!

...

- ساعت چند مي رسيم؟ درك پرده هاي پنجره رو بده كنار ببينم خورشيد رفته يا نه!
- خودت اين كارو بكن. مگه نميبيني چراغهاي كوپه رو روشن كردن؟! خب شب شده ديگه.
دانگ در حالي كه بند كفشهايش را مي بست گفت:
- تقريبآ نيم ساعت ميشه كه نيمي رفته دنبال چرخ دستي؛ چرا اينقدر دير كرد؟
اريكا در حالي كه كتابش را مي بست و چشمهايش را ميماليد، از جا بلند شد تا رداي مدرسه را از چمدانش در بياورد.
- الان برميگرده. لابد يكي از دوس پسراشو تو يكي از كوپه ها ديده و رفته اونجا!
دانگ سرخ شد! اريكا پشت به او بود و لبخند شيطنت آميز روي لبانش از ديد دانگ پنهان بود. دنيس پوزخند زد و به چهره ي دانگ خيره شد. دانگ با ترديد، رو به دنيس گفت:
- مـ... منظورش كيه؟
دنيس در حالي كه پوزخندش بزرگ ميشد، جواب داد:
- جمع بست؛ گقت دوست پسراش!
دانگ كه طوري وانمود ميكرد كه انگار حرف او را نشنيده از جا بلند شد و گفت:
- ميرم ببينم چرا دير كرده.
دانگ از كنار مرلين كه چرت ميزد گذشت و از كوپه خارج شد. اريكا خنده كنان به دنيس چشم دوخت. دنيس گفت:
- آفرين، داري ياد ميگيري!
درك بيخيال از جا بلند شد تا پرده ها را كنار بدهد.
- كار جالبي نبود. دوست داري با هم دعوا كنن؟ هر چند حقشه... هي بچه ها، تا حالا نديدم قطار از چنين جايي بگذره!
اريكا به سمت پنجره چرخيد و دهانش از تعجب باز ماند. از جا بلند شد تا بهتر ببيند.
- خداي من، اينجا ديگه كجاست؟

زمين انگار خونين رنگ بود. زميني نا هموار و پر از چاله و بر آمدگي! درختاني زرد رنگ و بوته اي كه تيغ هاي سياه رنگش برق ميزد؛ و عجيبتر از همه آسماني بود كه همچون چمن سبز رنگ بود!

دنيس كه سعي ميكرد تمسخر را به جاي حيرت در صدايش جاي دهد، گفت:
- اين بك گراند جديد پنجرمون است. مجازي است!
اريكا كه مشخص بود سعي ميكند حرف دنيس را باور كند، رو به درك گفت:
- ممكنه! پنجره رو باز كن.
درك با ترديد پنجره را به سمت داخل كشيد و به سرعت به سرفه افتاد. هوا بوي پلاستيك سوخته ميداد!
دنيس كه همچنان نمي خواست باور كند، گفت:
- بابا بيخيال. بيايد بريم تو راهرو تا بك گراند هاي پنجره هاي ديگه رو بهتون نشون بدم.
دنيس به سمت در كوپه رفت و در حالي كه پاي مرلين را كه همچنان خواب بود، كنار ميزد؛ در كوپه را باز كرد و وارد راهرو شد.
راهرو سر تا سر خالي بود و صداي خنده و جيغ و داد بچه ها به گوش نمي رسيد. تمامي پنجره هاي راهرو همان منظره ي عجيب و رعب انگيز را نشان ميداد. اريكا صداي نااميدي از كنار گوش دنيس در آورد. نگاهي به كوپه هاي ديگر انداخت و ديد كه پرده هاي تمامي آنها كشيده شده و چيزي قابل رويت نيست. درك متعجبانه پرسيد:
- اينجا چرا اينقدر سوت و كور است؟
دنيس به سمت يكي از كوپه ها رفت و گفت:
- بزا ببينم اين چيزايي رو كه ما ميبينيم بقيه هم ميبينن! شايد توهم زديم.
اريكا بازوي دنيس را گرفت و گفت:
- بزا اول بريم دنبال دانگ و دورا، چرخ دستي و خانمي كه اون رو ميگردونه هميشه ميرن جاي راننده قطار و اونجا ميمونن. من نگرانم... بزا اول اونها رو پيدا كنيم!


----------------------------------

هين... فك كنم سوژه رو فهميديد! قطار هاگوارتز داره به يه مقصد ديگه ميره؛ جايي خيلي وحشتناك و عجيب. سرنشين هاش هم عوض شده. يعني به غير از اين شش تا هافلپافي بقيه كوپه ها از موجودات عجيب ديگه اي پر شده!
پست هاي اينجا جدي است! لطفا كسي طنز ننويسه! لطفآ سوژه رو خراب نكنيد!
شش نفر بچه هاي تو كوپه اينها هستن: دنيس، اريكا، ماندانگاس، نيمفادورا، درك، مرلين مك كين.
اين پست اغازين بود زياد شد. بقيه انقدر طولاني ننويسن.
با دقت و وسواس پست بزنيد!


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۷ ۱۴:۲۷:۳۹

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.