هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
زنگ اول - کلاس ژیمیناستیک
همه در یک اتاق دایره شکل در حالی که لباس های سرهم مخصوص ژیمیناستیک به تن داشتند مشغول به شیصنت بودند که ناگهان در باز شد و هدویگ به همراه مردکی قد بلند و سیه چرده وارد شد .
لی لی : وووووووه ه ه ه ه ه ه ه ه !این شقد دراژه !
با این حرف سینی بالاخره از جنگ و جدل با لارتن که میگفت کدوم رنگ قشنگ تره دست برداشت و به اون تقریبا پیررمرد نگاه کرد .
سینی : مامانم اینا ! اینو ! من ازش میترسم !!!
هدویگ : بس کنین دیگه مگه آقای استرجس به شما ها ادب یاد نداده؟ نمیدونید چطور باید از یک معلم پذیرایی کنید ؟
دخترکی از طرف دیگر اتاق دایره شکل دست دراز کرد .
هدویگ : بله جانم ؟
دخترک : اجازه ؟من میدونم که باید از معلم های تازه وارد به خوبی پذیرایی کرد !
هدویگ : واقعا که عالی بود . هزاران هزار آفرین به تو ای دختر خوب و نازنین فرشته ی روی زمین یواش برو نخوری زمین از ... .
هه هه هه هجی !!!
بله خانندگان گرامی این عطسه به خوبی خوب کار خودش رو کرد و هدویگ رو از تمجید کردن منصرف کرد ! (اگه این تیکه رو با لحن مجری برنامه نود بخونید خیلی بیشتر کیف میکنید ! )
اهم اهم !! (بابا چه خبره ؟ از یه طرف عطسه از این طرف هم سرفه ! باور کنید که اگه یه سرمای حسابی نخوردم اسمم رو عوض میکنم میذارم ... ا میذارم نمیدونم !)
خب ادامه میدم :
اهم اهم ببخشید آقای هدویگ !
هدویگ : بهتر نبود بگید خانم ؟
معلم : نمیدونم به هر حال ای خانم با آقای هدویگ ! من میخوام با
این بچه ها آشنایی بیشتری داشته باشم . به نظر که خیلی گگوری مگوری میرسن !!!
معلم با صدای تقریبا ریزش این را گفت و نیشخندی زد . بقیه هم که دیگه کنتذل خودشون رو از دست داده بودن داشتند غش میکردند !
ملت :
تق تق تق بر در زد ... . بله این صدای در بود که میومد و هدویگ را از جا پراند .
هدویگ : کیه ؟ کیه در میزنه ؟
صدای نازکی اومد که گفت : منم منم در میزنم . کار آموز جدید نمیخواین ؟
هدویگ در را باز کرد ولی دیر این کار را کرد . چون تا خواست در را باز کند کارآموز خودش دست به کار شده و در رو محکم باز کرده و هدویگ بیچاره رو نقش به دیوار کرد !!!
ملت :
هدویگ خودش را از دیوار جمع و جور کرد اما تالاپی افتاد رو زمین !
دوباره ملت :
هدویگ بلند شد و ابتدا به این حالت ایستاد و کمی بعد با این حالت( ) به بچه های بیچاره حمله ور شد .
بچه های بیچاره میخواستند زنده بمانند پس با نگاه های معصومانشان از آقا معلم جدید التماس کردند .
آقا معلم :
بچه ها :
آقا معلم :
بچه ها :
آقا معلم :
این داستان ادامه داشت که یهو همون دختری که در زده بود به طرف هدویگ یورش برد و ... . (این قسمت به دلیل دارا بودن صحنات خشن سانسور شده است !)
پس نتیجه میگیریم که دخترک ضربدر هدویگ مساوی است با یک عدد هدویگ اینجوری و یک عدد دخترک اینجوری : !
آقا معلم : خب خب خب جار و جنجال بسه من وقت اضافی گیر نیاوردم . (و بعد رویش را به دخترک معصوم (!) برگرداند ) : آهای تو ! اسمت چیه ؟ فامیلت چیه ؟ کارت چیه ؟ مامان و بابات کین ؟
دخترک : ر ر راستش مممن آماندا لانگ باتم هستم . و چون دلم خواست اینجا اومدم تا اوقات فرغتم رو با انجام امور مفید پر کنم !
هدویگ که کمی تا اندکی به خودش اومده بود از آقا معلم پرسید :
خب حالا نوبت شماست که خودتونو به بچه ها معرفی کنید .
آقا معلم : خب من آقا معلم هستم و قراره به شما بچه ی گل گلاب ژیمیناستیک یاد بدم ! این رو هم بدونید که خیلی سختگیر و خشن هستم و برخورد شدیدی با خلاف کاران خواهم داشت . حالا همه به صف وایسید ! یالا زود باشید ! د بجنبید تنبلا !!!
*************--------------***************
خب امیدوارم که خیلی بد نشده باشه !
راستی هدویگ خانمه دیگه آره ؟!


تصویر کوچک شده


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ جمعه ۸ تیر ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



سوژه : اوقات فراغت خود را چگونه بگذرانيم ؟

آن زمان كه استرجس كبير در هاوايي مشغول برنزه كردن خيش بود ، در گوشه ي ديگر از اين جهان عده اي از آدميان در مكاني خوش آب و هوا به نام " امين آباد " براي آينده ي خود تصميماتي حاصل ميكردند !
ليلي كه رشد موهايش به دليل نخوردن نور و هوا كم شده بود در حالي كه زير نور مستقيم خورشيد نشسته بود و عينك مگسي به چشم زده بود گفت:
- حالا چيكار كنيم !؟ ... پوكيديم از بيكاري ! بوق هم كه نميشه زد!
مري و دوستانش كه هنوز سبزي هاي آشي كه از چند وقت پيش (پست هدويگ ) خريده بودن رو پاك ميكردن ضمن اينكه ميگفت ، جسي ، گشنيزهارو برين تو اين سطل ، افزود :
- من پيشنهاد ميدم چند تا كار كنيم ! يك اينكه همه كمك كنيم ، اين كارو تموم كنيم ، بعدش هم چند تا كار ديگه انجام ميديم !
معصومه كه روپوش سفيد رنگي پوشيده بود و نشسته بود آشغال هاي سبزي رو جدا ميكرد گفت:
- من دوس دارم برم كلاس نقاشي ! ... قصه خوني ! ژيمناستيك ، فوتبال ؛ عروسك سازي و مليله دوزي رو هم دوست دارم !!
سيني نگاهي به معصومه كرد و در حالي كه مهر و محبت از چهره اش در حال فوران بود گفت:
- من چون توي شعر گفتن خيلي استادم ، پس بهت قصه خوني رو كمك ميكنم !
در همين حال لارتن بدو بدو در حالي كه مداد رنگي هاي نارنجي (!) ش رو به زور تو دستاش جا داده بود گفت:
- منم بهت نقاشي ياد ميدم ! ... همه چي نالنجي !
و بدين ترتيب همه ي اعضاي ايمن آباد بعد از آنكه با استفاده از سبزي هايشان آش پشت پاي استر را پخته و بعد از آن به سمت كارهاي ديگرشان رفتند !

-`-`- روز اول كلاسها -`-`-

هدويگ خط كشي بلند در دستش داشت و با فريادي به همه گفت :
- راس ساعت 8 صبح كلاسا شروع ميشه ! حالا برين سر كلاسا !
هنوز حرف هدويگ تمام نشده بود كه بچه ها مانند (!) به سمت كلاسها هجوم بردند !

زنگ اول !
؟؟

-----^----*----^-----
دوستان اگه موردي داشت يا سوژه بد بود بگين!
ممنون !




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
اتاق ِ تاریک، چراغ ِ روشن، میز ِ گرد، دو تا صندلی، ناخن کش، شلاق، انبردست، میخ، گازپیکنیکی، شکنجه، ترس، وحشت، اما واتسون، سواحل هاوایی، تنفس مصنوعی و ...
(فضاسازی ِ یه اتاق شکنجه!)

سینیسترا : می گم ... همه چی رو می گم ... فقط منو پیش لیلی نبرید .

استرجس : خب بگو

سینی : استرجس یادته چند ماه پیش کارت گیر بود اومدی به من گفتی به فامیلمون بگم برات ...

استرجس سرفه می کنه و می پره وسط ِ حرف ِ سینیسترا : اوهو اوهو ... بسه بسه به اندازه کافی کمکمون کردی ... آزادی!

====

استرجس تو اتاقش نشسته و یه پاشو تو اونیکی انداخته و به خل و چل بازی های ملت ِ امین آبادی می نگره ولی سرگرم نمی شه.
استرجس :
نگاهی به صفحه کلیدی که جلوشه می کنه ... فکری به ذهنش می رسه ... خنده ای شیطانی می کنه ... دکمه ی قرمز ِ روی صفحه رو می زنه ... صدای آژیر دوباره امین آبادو فرا می گیره.

توی بلند گو می گه : تمامی نیروها توجه کنید ... لیلی اوانز باز هم اقدام فرار کرد ... اونو به کوچیکترین سلول ِ آهنی منتقل کنید!

.........

===

ملت نشستن تو اتاق دور هم سبزی پاک می کنن و به یاد لیلی آبغوره می گیرن ... نگهبانی درو باز می کنه و میاد تو.

نگهبان : اطلاعیه ... توجه کنید ... اولین قرعه کشی ِ حسابهای پس انداز ِ امین آباد دو هفته ی دیگه برگذار می شه... هر روز یک امتیاز منفی ... از هم اکنون به فکر آینده ی خود باشید ...

نگهبان درو می بنده و میره.

همهمه ای ملتو فرا می گیره ....

=== دو هفته بعد ===

ملت ِ مشتاق جلوی نگهبان ایستادن ... نگهبان کاغذ ِ دستشو می خونه :
- برنده ی جایزه مملیه!

مملی خودشو می زنه زمین هوا میره دوباره میاد زمین کلی بپر بپر می کنه.

نگهبان به عنوان جایزه یه لپ لپ (تلمیح داره!) آهنی دستش می ده.

مملی با اشتیاق لپ لپو باز می کنه.

لیلی ییهو! از توش می پره بیرون و در حالی که مملی رو بغل می کنه می گه :
- آخیش ... دو هفته بود این تو اسیر بودم!

===

استرجس تو سواحل هاوایی دراز کشیده و داره آب پرتغال می خوره و حموم آفتاب می گیره ... بعد هم تو دریاچه گالیونی شیرجه می زنه که از مال و اموال ِ ملت امین آبادی بالا کشیده!

========

نتیجه ی کلی : استرجس دزده ... بی تعارف ... حقیقته دیگه!




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



ديگر از آسمان صاف و پر ستاره خبري نبود ، درختان سر به فلك كشيده ، پروانه ها و زنبور هايي كه روي گل ها به اين سو و آن سو گردش ميكردند و ميچرخيدند ، از دنياي بيرون فقط صداي سوسك و ملخ و جيرجيرك بود كه به گوش ميرسيد ! ليلي دختري موقرمزي (!) تنها در گوشه ي سلول آهني ش نشسته بود ، سرما امانش نميداد دريغ از يك ملحفه كه وي روي خود بيندازد تا هم از سرما نجات يابد و هم با ان پارچه اشك هايي كه براي مملي اش ميريزد را پاك نمايد !


سيني دستهايش را زير چانه اش زده بود و از پنجره ي اتاقش به وسط حياط امين آياد كه سلول آهني ليلي قرار داشت نگاه ميكرد ! ... در همين حال شعري به مخيلاتش (؟) رسيد ، بي درنگ مداد شمعي نارنجي كه در دستش بود را گرفت و به دليل كاغذ روي بلوز كوچكي كه بعدها معلوم شد ماله معصومه بود اين را نوشت :
- ممد / نارنج / ليلي / آهن ... نميايييي ؟ نميخوايي؟
- سيني / عاشق /آدامس / آره و اينا ... نمياييي؟ نميخواي ؟

مري و جسي و رومسا در گوشه اي نشسته بودند و در مورد گروه پنتاگرام سخن ميگفتند ، در همين حال هدويگ كه براي خوردن موش صحرايي به بيرون رفته بود از راه رسيد و به جمع آنها پيوست !
معصومه و اندرو نيز به مسابقه " هر كي بيشتر آدامس باد كنه " مشغول بودند ! ... اما بازي با پيروزي اندرو به پايان رسيد !
اندرو به معصوم : !
معصوم بدو بدو ميره سمت مري و روي پاهاش گريه ميكنه ! !

... تق ، بـــــوم ...

صداي پرتاب شي سنگين همه را به خود فرا خواند ! بچه ها همگي به سمت پنجره خيره شدند !
سيني : هـــا ؟!؟!

در همین لحظه صدایی از بلند گو ها بلند شد.

" دوشيزه سينيسيترا به دليل همكاري با زندانی سلول شماره ی 666 به داخل قفسه ی آهنی قرنطینه می شوند."


سيني : !
ليلي: !




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۴:۱۰:۵۷


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
سلول شیشه ای به جدیدترین و به روز ترین امکانات مجهز شده بود .انواع دوربین های مدار بسته و لیزری و هوارتا وسایل و تجهیزات امنیتی تعبیه شده بود. لیلی روی زمین سرد و ساکت نشست و به ممل و به روز هایی که ممل را فرت و فرت به حمام می برد، فکر می کرد.

----------فلش بک------------


مری و معصومه آرام آرام جلو می آیند و با حسرت به لیلی که برای ممل لالایی می خواند خیره می شوند.

مری با همون حالت حسرت وار!: اممم..چیزه..می ذاری معصوم ِ من با ممل ِ تو بازی کنه!؟
لیلی سر تا پا معصومه رو برانداز می کند و می گوید: نچ!
مری : اگه بذارم یه لیس به بستنیم بزنی چی؟!
لیلی با قاطعیت بیشتر : نچ!
مری: اگه بذارم اون ساعت مچی رو که تو مسابقه ی عمو کلنگ! برنده شدم یه ساعت دستت باشه چی؟!
لیلی کمی سست می شود و می گوید: همش یه ساعت!؟
مری کمی این پا و آن پا می کندو می گوید: امممم.. باشه یه روز!
لیلی با خوشحالی ممل را پرت می کند طرف دیگر اتاق و ساعت مچی را از دست مری می قاپد!

چند روز بعد...
جسد بی جان ! ممل روی تخت مری و معصوم افتاده است و دل و روده اش بیرون آمده است.

----------------------

لیلی با حسرت به ممل فکر می کرد.
-آه...ممل من!
لیلی خم شد تا تکه ای گچ بردارد و اسم ممل را روی دیوار بنویسد اما با تلخی متوجه شد که درون یک سلول شیشه ای قرار دارد.
روی شیشه ها کردو اسم ممل را نوشت.
چقدر هیجان انگیز !
دوباره دوباره امتحان کرد. حالا نزدیک صبح شده بود و او همچنان به ها کردن مشغول بود. ناگهان بر اثر نفس اسیدی لیلی!شیشه بر اثر ها کردن های متواتر سوراخ شد .

در همین لحظه صدایی از بلند گو ها بلند شد.

" زندانی سلول شماره ی 666 به داخل قفسه ی آهنی قرنطینه می شوند."

لیلی: تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۳:۱۷:۵۱

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



-اوووف ! حالا خيالمون راحت شد !!
اما چند ثانيه اي نگذشته بود كه تكه كاغذي موشكي حال به سمت سينيسترا پرتاب شد !
- نامه و ايناست ؟ واسه منو و ايناست ؟ يعني من و اينا هم نامه داريم ؟ يعني از چه كسي و اينا ؟ ( از آره و اينا علاقه مندادن به رياضي فاكتور بگيرين يا علاقه مندان به اديبات كشور حشو كنن ! )
سيني كلاهش رو كج ميكنه و دو تا لاخه موش رو يه طور قوسي مانند روي صورتش ميچسبونه و با دقت نامه رو باز ميكنه .
- هه هه ! نومه ي ليلي ست ! در مورد حموم رفتن مملي ست !

ملت هم كه به شدت كنجكاو بودن : !
سيني دوباره موهاشو درست ميكنه ! نگاهي به اطراف ميندازه و فقط لارتن رو ميبينه كه دراز كشيده و داره نوك مداد رنگي نارنجي ش رو تف ميزنه تا كمي پر رنگ تر بشه !
- هي سيني ! تو ميدونستي داوينچي عاشق رنگ نارنجي بوده ؟! اگه خوب دقت كرده باشي نقاشي مناليزاش تركيبي از رنگهاي نارنجي و نارنجيه !.... مگه نع ؟ !
اما سيني هيچ نمي گفت : وي تنهاي تنها به ليلي و مملي فكر ميكرد ! آرام از جا بلند شد و به سمت در رفت تا كاري را كه ليلي خواسته بود انجام دهد !

~*~*~*~*~*~*~*~*~

سلول شماره ي 666 !!

ليلي كنج عزلت نشسته بود و گوشه ي موهايش را توي دهنش كرده بود و همينجوري فكر ميكرد ! فكر ميكرد ! فكر ميكرد ! باز هم فكر ميكرد! و باز هم فكر ميكرد !
فكر ليلي : !
نويسنده : !

به هر حال ليلي در حال فكر كردن بود كه بلاخره فكري به ذهنش خطور كرد ، وي با خلال دنداني كه روي زمين افتاده بود ميخواست راهي به بيرون از سلول بكند و خود را نجات دهد !
پس آستين همت را بالا زد و خلال دندان را از روي زمين برداشت و اولين ضربه را به زمين زد كه ناگهان ! دوربين هاي حاضر در سلول از اين صحنه عكسبرداري كردند !

* در همین لحظه صدایی از بلند گو بلند می شود.زندانی سلول شماره ی 666 ، به جرم فرار از سلول به داخل قفسه ي شيشه اي قرنطينه ميشين !! *
ليلي : !


كمي آنطرفتر همه ي بچه ها سرهاي خود را از پنجره بيرون آورده بودند تا ليلي را ببينند !





ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۱:۴۰:۲۰
ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۱:۴۲:۲۶


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۹:۳۶ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
مـاگـل
پیام: 471
آفلاین
آیا مملی بلاخره به حمام می رود!؟

آیا امین آبادی ها به هدف خود دست پیدا می کنند!؟

آیا نقشه اندرو عملی است!؟

رزرویوس......!

و اما بعد از رزرویوس.....!

............................

سینی در حالی که اشک تمساح می ریخت، به این صورت ، به لیلی گفت:
- روزی سه دفعه بهت نامه می دیم!

اندرو با قیافه ای غمناک به اینصورت، گفت:
- بیا، این بسته آدامس هم بگیر، لازمت میشه! شایدخواستی شبا بری مسنجر! فقط کافیه یه حباب درست کنی! بقیش حله!ارتباطشم از طریق سرویس wap هستش! نپرس از کی که می گم از وقتی هاگزمیدسل اومده!

ملت حاضر در صحنه: (صحنه رو اگه خواستین ببینین، به پست قبلی رجوع کنین! با تشکر!)

-

لارتن هم در حالی که یک ورقه کاغذ رو به سمت لیلی می گرفت، گفت:
- بیا! عکس مملی رو برات کشیدم، اونجا بزنی به دیوار! (هنوز آیا مملی به حمام می رود!؟). تازه قول می دم برات هر روز ساندیس پرتقال بیارم!

و لیلی به نقاشی تمام رخ و تمام نارنجی مملی نگاهی انداخت!

بعد صدای هوهویی به گوش رسید!(این به معنای همون هی روزگار خودمونه، ولی به زبان جغدی!(حال می کنین! ته هری پاتریه پستای من!(اااااه! چه توهمی! پرانتز در پرانتز!(کپی رایت بای هدویگ!))))

خلاصه، بعد از اینکه اندرو مجبور شد بعد از تغییر به وجود آمده در روند عملیات،(همون فلشه!) شونصد بار دیگر آن را توضیح دهد، همگی روانه شدند و جسی یک سطل آب را روی لیلی خالی کرد!(همین که پشت سر طرف آب می ریزن، زود برگرده دیگه!)

---------------------------------------
آیا فکر می کنید این ماجرا دارد مثل بعضی سریال ها کش داده می شود1؟
خب! در اشتباهید!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۰:۵۶:۰۸

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۶:۳۸ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 571
آفلاین
ساعت 7:16:3 فردا سالن عمومي
مري كه كنار تخته وايت برد سفيد رنگي ايستاده بود با آرامش گفت:اين آخرين باريه كه توضيح مي دم! اگه فهميديد كه فهميديد اگه نفهميديد دوباره توضيح ميدم!روشنه؟!
همه يك صدا: بـَــــــــــــلـــــــــه!
مري با خط كش بلندي كه در دست داشت به تخته اشاره كرد وگفت:اهم اهم خب اين ماييم!...اين ليليه....اينجا سلول شماره ي666 ِ .... اينم استره.....ما بايد يه جوري كه استر نفهمه بريم دم سلول و ليلي رو نجات بديم....الان فهميديد؟

تصویر کوچک شده

ملت::no:
مري:خب! اين آخرين باريه كه توضيح مي دم! اگه فهميديد كه فهميديد اگه نفهميديد دوباره توضيح ميدم!روشنه؟
_ بـَــــــــــــلـــــــــه!
_ اهم اهم خب اين ماييم!...اين ليليه....
در همين موقع دختري با موهاي قرمز از بين بچه ها كه روي زمين نشسته بودند بلند شد و به سمت تخته سياه آمد.
چند لحظه به تصاوير نگاه كرد وبعد باصدايي خالي از احساس گفت:اين منم؟
مري: آفرين!....معصوم يه مثبت به ايشون بده.
معصوم دفتر چه را باز كرد و گفت:اسم و شماره ي دانشجويي لطفاً!
_ليلي...8422...
در همين موقع سيني با حالتي شاكي به سمت مري آمدو گفت:اگه اين ليليه پس اينكه تو سلوله كيه؟
مري:آفرين!به ايشونم يه مثبت بده!
اندرو آدامسش را روي سطح تخته وايت برد تركاند و با عصبانيت گفت:اين چه وضعشه!...پس ما كيو نجات بديم؟...اَه هميشه همينطورين!بي مسئوليتا!تف!!
لارتن:رو عكس من تف مي ندازي؟....رو عكس من تف مي ندازي؟!
ليلي:جيييييييييييييييييييييييييييييييييييغ نزن!!!
ملت:
سارا:ببينيد همه ي مشكلات از وقتي شروع شد كه استر ليليو آزاد كرد!
معصوم:يعني دقيقاً 8 ساعت و 2 دقيقه و 4 ثانيه ي پيش
مري:قربون دقتت برم....سارا راست مي گه ما كلي واسه اين مأموريت وقت و هزينه صرف كرديم الكي نيست كه!
سيني: آها فهميدم!حالا كه نمي تونيم مأموريت بيرون آوردن ليلي از سلول رو عملي كنيم پس نقشه رو تغيير مي ديم!ليلي رو بر مي گردونيم توي سلول!
مري:آفرين!...معصوم يه مثبت ديگه واسه اين خانم!....تو كه موافقي ليلي؟
ليلي:
مري به سمت تخته رفت و با ماژيك جهت فلش را تغيير داد.
ليلي با چشمهايي اشك بار به سيني نگاه كردو گفت من نيستم تو كه مملي رو مي بري حموم آره؟


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۷:۴۷:۳۰
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۷:۵۰:۴۰
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۸:۰۳:۰۳
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۸:۰۷:۲۰



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱:۱۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
مـاگـل
پیام: 471
آفلاین
- اما... اما مگه من امین آبادتونو خراب نکردم؟

- صورتی و سفید بودن امین اباد یه چیزه، سلول انفرادی هم چیزه!

- چیز نیست! یه چیزه!

- چرا یکی؟

- پس چندتا؟......
(و همگی به بازی من یه مرغ دارم پرداختند!)

................

تالار عمومی امین آباد! ساعت 11:23:36 !

مری با حالتی خفنز!:

- همه ساعتاشونو با من میزون کنن!.... الان ساعت من 11:23:36 هست!

لارتن:
- اوه اوه! کوییدیچ شروع شد! امشب بوق یونایتد با بوق یونایتد بازی داره!!!

ملت:
-

- خب آره! لیلیو مهتره!

بعد همه به طرف سینی برگشتند که مطلبی را پیش خود زمزمه می کرد!(البته این در امین آباد امری عادی محسوب می شود!). اندرو به او نزدیک شد و فهمید او در حالتی مشابه خلسه با خود می گوید:

- از این دنیا چه فهمیدم ؟... نفهمیدم چه فهمیدم ... همان اندازه فهمیدم ... که فهمیدم نفهمیدم!

جسی در حالی که بر پیشانی اش می کوبید گفت:
- ای وای! امروز استر یادش رفته به هیچکدوممون قرص بده! الان این رماتیسم مغزیش زده بالا!

و وقتی اندرو یک حباب نسبتا بزرگ با آدامس صورتی رنگش درست کرد، لارتن گفت:
- واااای! منم از این آدامس نارنجیا می خوام! بدو منم آدامس!

آیا آنها با این وضع موفق می شدند!؟ این سوالی بود که از ذهن مری گذشت! اما باید لیلی را نجات می دادند و برای این کار گذشتن از خیر کاری مثل تنظیم ساعت، هیچ محسوب می شد! لذا بسوی محل سلول های انفرادی و سلول شماره ششصد و شصت و شش، حرکت کردند. البته رومسا در همین حین نقشه را برای همه توضیح داد:

- خب! نقشه اینه! ما وارد بخش سلولای انفرادی می شیم! بعدش لیلی رو میاریم بیرون! سوالی نیست!؟

لارتن:
- خانوم اجازه! یه بار دیگه آخرشو توضیح می دین!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
------ساعتی بعد سلول انفرادی امین آباد----------


لیلی روی زمین سرد و تاریک سلول می نشیند. احساس تنهایی چون بازویی بر گلویش چنگ می اندازد. برای شکستن سکوت حاکم بر سلول شروع به شعر خواندن می کند.

اتل متل توتوله
گاو حسن چه جوره....
.
.
.
.
من بزغاله می خوااااام!

و گریه ی لیلی فضای سلول سرد را سرد تر می کند.روی دیوارها شعر ها و خط های امین ابادی های قبلی که در این سلول زندانی شده بودند دیده می شود.

من وقتی معصوم- دوست همزاد - را می بینم که زیر درخت نارون فقه می خواند به اندازه ی یک موش صحرایی دلم می گیرد!
امضاء: هدویگ

تف!!!
امضاء : اندرومیدا

ما خرسویی بیش نبودیم!
امضا: معصوم و مری!

و...
لیلی یک تیکه گچ را با اندوه فراوان ! برمی دارد و شروع به نوشتن می کند.

آه، من چقدر بد بختم!
امضاء : لیلی

در همین اثنا صدایی از بلند گو بلند می شود.زندانی سلول شماره ی شونصد و شصت و شش ملاقاتی داری!

--------------اتاق ملاقات----------

لیلی پشت شیشه گوشی را برمی دارد و از آن طرف سیل عظیم ملاقاتی ها جاری می شود. هدی چنگولاشو به شیشه می کشد و جسی اشک چشماشو پاک می کند.لارتن هم یکی از نقاشی ها شو!( فقط تو صفحه رنگ نارنجی دیده می شه!)
از پشت شیشه نشون می دهد. اندرومیدا هم با ناراحتی یکی از آدامس هشو باد می کند و توی شیشه می ترکاند. سینیسترا یک عروسک زشت و بد ترکیب را بالا می اورد و ازپشت گوشی می گوید:
-ببین ممل رو برات اوردم!

عومل پشت صحنه:

ناگهان مری صدایش را آرام می کند و می گوید:
- ما امشب ساعت 12 بیرون میاریمت!!


ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.