هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۸۵
#65

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
راه پر پیچ و خمی در انتظارشان بود. اما بهر حال باید آن راه را می رفتند و برای نجات هاگرید چاره ایی جز این نداشتند. راهی که یک بار آن را طی کرده بودند اما نه با این هدف!
هنوز خستگی اتفاق پیش اثر خود را در بدن ها و از مهم تر در روحیه به جا گذاشته بود اما هم اکنون مهمترین مسئله بدست آوردن شمشیر شاهزاده ادوارد بود.
در بین راه کسی حرفی برای گفتن نداشت. همه ساکت بودند و شاید به آینده فکر می کردند و اینکه آیا شمشیر را براحتی بدست خواهند آورد یا نه!
در میانشان دلهره و اضطراب نیز احساس می شد اما چهره ها به هیچ وجه آن را نمایان نکرده بود. گویی همه در مبارزه با درون خود فرو رفته بودند.
هوا در حال تاریک شدن بود و آنها به دنبال جایی برای گذراندن شب. زمین همواری را یافتند و سپس با طلسم خانه ایی جادویی را بوجود آوردند. مکانی که می توانستند شب را به دور از خطرات در آن بگذرانند.

در آن بین استرجس با چشم به دنبال جسی می گشت اما او را نیافت. از جهتی خوش حال شد و آن این بود که جسی می توانست بدون آنکه چیزی او را تهدید کند در هاگوارتز بماند و از سویی نیز نگران شد و آن هم به این دلیل بود که اگر جسی کاری غیر منتظره به سرش می زد و آن را انجام می داد با وجود اینکه او تنها بود چه می شد؟
از این تفکر افکارش مغشوش شد و از هم پاشید. اما نمی بایست به آن شاید توجه کند. پس سر بر بالین گذاشت و به خواب رفت. غافل از اینکه عده ایی ناشناس به سوی آنان می آیند!

در هاگوارتز

جسی به سرعت وسایلش را جمع کرد. نباید زیاد از آنان فاصله می گرفت و هرچه زود تر باید خود را به آن ها می رسانید. ساک دستی کوچکی برداشت و به سرعت از هاگوارتز خارج شد. می دانست گذشتن از جنگل ممنوعه بسیار خطرناک است اما نمی توانست به خود اجازه دهد که این فرصت برای جبران را از دست بدهد. او هنوز هم خود را مقصر می دانست.
خورشید می رفت که فراسوی آسمان غروب کند و جسی گام هایشان را به سوی جنگل تند و تندتر می کرد. گروه نمی توانست زیاد از او دور شده باشد.
__________________________________________

امیدوارم خوب شده باشه!!

ممنون به زودي زود نقد ميشود(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲۰:۴۹:۴۰


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
#64

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



- هي هگر از اينطرف !!!
هگر در حالي كه نفس نفس ميزد و ميخنديد گفت:
- باب فكر قلب منو بكنين !... من مثل شما نميتونم بدووم!
-Wow...ديگه نشنوم اينو بگيا ؟؟؟
- يــــو هوووو !... بدويين هر كي زودتر به شمشير ادوارد برسه جايزه داره!!


سكوتي آكنده ار تاسف و سوال در تالار حاكم بود ، همگي سر در گريبان فرو برده و به رو به رو خيره شده بودند ، و خاطرات خوب و شيرين گذشته را مانند فيلمي از نظر ميگذراندند.
جسي كه كنج تالار و دورتر از بقيه نشسته بود و در حالي كه سرش را روي زانوهايش گذاشته بود و اشك ميريخت ، ناگهان به خود آمد و با صدايي مملو از اندوه گفت:
- شمشيره شاهزاده ادوارد دست هگريده ؟؟
همگي به چشمان قرمز جسي خيره شدند و اظهار بي اطلاعي خود را با حركت سر تاييد كردند.
پاتريشيا كه زخم روي لبش را ترميم ميكرد گفت:
- درست يادمه وقتي ملحفه رو كنار كشيدم چيزي دست هگريد نبود!
- ولي شمشير ادوارد هيچ وقت از هگريد جدا نميشد.
سارا اين را گفت و به استرجس نگاه كرد.
استرجس پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- پس شمشير كجاست؟؟؟... آخرين باري كه ديدم قبل از نزديك شدن به هيولاي آتشين بود .

جسي آهي كشيد و گفت:
- من فكر ميكنم علت حاد شدن بيماري هگريد دوري از شمشير شاهزاره ادوارد باشه !... اونا خيلي به هم وابسته اند ........

دارن دستي به موهاش كشيد و گفت:
- اگه شمشير دست هيولا افتاده باشه چي؟؟؟
با اين حرف دارن اعضاي گروه مانند جن زده ها به هم خيره شدند !

و باز هم سكوت!

با صداي برخاستن استرجس همگي به خود آمدند!
استرجس: خب بهتره براي نجات هگريد دست به كار شيم !... اگه همونطور كه من حدس زدم شمشير دست هيولاي آتشين باشه بايد بريم و اونو از چنگشون در بياريم!
ملت: درســـته !

بدين ترتبيب همگي از جا بلند شدن و به سمت در خروجي حركت كردند ، جسي كه به عنوان آخرين نفر داشت چوبدستي ش رو داخل جيبش ميگذاشت و از در خارج ميشد ، متوجه حضور كسي جز خودش شد!
سرش را بلند كرد و در حالي كه با افكاري مغشوش به اطرافش نگاه ميكرد متوجه استرجس شد كه پشت وي ايستاده است.
- جسي ميتونم خواهش كنم تو نياي؟؟... حالت اصلا خوب نيست!!
جسي به در تكيه داد و گفت:
- احساس گناه ميكنم ، اگه تنهاش نذاشته بودم !... اگه كمكش ميكردم!.... من بايد حواسم رو بيشتر جمع ميكردم .............
استرجس به وي نزديك شد و گفت:
- اوه اين حرف رو نزن!... تو نميتونستي كاري انجام بدي!... ببين خودتم حالت بهتر از اون نيست ، كاملا خودتو باختي!
جسي كه از كوره در رفته بود گفت:
- لازم نيست بهم روحيه بدي!... چرا نبايد با شما بيام؟... فكر ميكني نميتونم مثل سابق باشم؟؟....و سپس دوان دوان به سمت خوابگاه دختران رفت!

پرسي كه متوجه غيبت استرجس شده بود برگشت و گفت:
- مشكلي پيش اومده استر؟؟؟
استر كه هنوز در شوك به سر ميبرد گفت:
- چي؟ نه ؟ بهتره بريم!.. و همراه با پرسي به طور كاملا مخفيانه از هاگوارتز خارج شدند! تا براي يافتن شمشير و نجات هگريد باره ديگر با هيولاي آتشين مبارزه كنند!


*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*`*
ببخشيد اگه كمي طولاني شد!
از يه جهتي داشت از موضوع اصلي داستان دور ميشد از طرفي خيلي موضوع جنگي شده بود!

راهنما: يه راهنمايي براي اينكه داستان بهتر پيش بره و هيجانش بيشتر باشه اينكه ما گروه ضربت طوري عمل كنه كه خوده هيولاي آتشين شمشير رو به گروه بده! ===> به طور مثال !!!




نقد ميشود ممنون(پادمور)


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۷ ۱۵:۲۱:۴۱
ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۷ ۱۵:۲۵:۳۴
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۹ ۹:۵۲:۵۹


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۵
#63

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
همه در تالار دور هم جمع شده بودند. سکوت بر فضا حاکم بود. زخم هاگرید و اینکه او هنوز بیهوش بود ذهن همه را به خود مشغول کرده بود. ناگهان استرجس از جای خود برخاست و گفت:
_اوه خدای من! کم کم دیگه دارم دیوونه می شم! هیچ دلیل قانع کننده ایی واسه اتفاقاتی که داره رخ می ده وجود نداره! پس هاگرید کی می خواد به هوش بیاد؟
جسی آهی کشید و گفت:
_مادام پامفری می گه ساعت به ساعت داره حالش بد تر میشه....میگه اگه اینطوری پیش بره مجبورن که منتقلش کنن سنت مانگو!
سارا با شنیدن این حرف گفت:
_نه! نباید این کارو بکنن! ما به هاگرید احتیاج داریم. اون باید همین جا بهوش بیاد تا بتونیم به کمک هم این معما رو حل کنیم!
آلیشیا در موافقت حرف سارا افزود:
_درسته! اگه به سنت مانگو فرستاده بشه دست رسی ما بهش خیلی کمتر میشه... اصلا شاید دیگه نتونیم ببینیمش. این خیلی بده . هم برای ما و هم برای کسایی که ممکنه در خطر باشن.
دارن که به نظر می آمد حالش بهتر است با صدای آهسته ایی گفت:
_فکر می کنم تا حالا هم خیلی دیر شده باشه! هاگرید قبل از اینکه به این خواب طولانی بره یه چیزایی زمزمه می کرد!
یک نشان دیگر. این برای همه مهم بود تا بفهمند که هاگرید چه گفته است شاید کلید معماهایشان از این طریق بدست می آمد یا لا اقل گوشه ایی از آن!
دارن نگاهی به نگاه های منتظر دوستانش افکند و سپس ادامه داد:
_اون می گفت که غول ها یه پیام بودن واسه شاهزاده اهریمنی! می گفت اون الان از یه جهاتی خیلی خوش حاله و از یه جهاتی هم ناراحته! در این مورد زیاد توضیح نداد....فقط گفت که خیلی مراقب باشید!
همه در فکر فرو رفتند! شاید آن ها در حال بررسی جملاتی بودند که چندی پیش هاگرید آن ها را گفته بود. باید تجزیه می شد. به طور حتم چیزی در آن بود که کمکشان می کرد.
در آن بین جسی گفت:
_خب من فکر می کنم که این ها همه مخفف هایی ست از یه مطلب اصلی که هاگرید نمی تونسته به ما بگه!
پاتریشیا با حالتی متعجب گفت:
_یعنی چی؟ منظورت چیه؟ اون چرا نخواد به ما بگه؟
سارا جواب داد:
_شاید اون تحت فرمان شاهزاده شده باشه! شاید اون به خاطر اون زخم گرفتار اهریمن ها شده باشه و شاید روحش در عذاب باشه! بهر حال ممکنه هر چیزی که ما از طریق هاگرید بدست بیاریم و بفهمیم برامون خطرناک باشه!
استرجس از جایش برخاست و گفت:
_هر جوری شده ما باید کمکش کنیم!
_____________________________________________

امیدوارم منظورمو توی داستان خوب تفهمیم کرده باشم! خواهشا داستان اینقدر کش ندید و به جاهای جذاب و جالب بکشونیدش!

اينو كي زدي من نديدم ؟؟؟ نقد ميشود (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۷ ۱۹:۴۵:۵۵


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۵
#62

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 122
آفلاین
بچه ها نگران به کنث که دوباره بیهوش شده بود چشم دوختند پس از چند لحظه سکوت سارا به تخت هاگرید نگاه کرد بدن بیهوش هاگرید روی تخت بود و هیچ نشانی از زندگی در چشمهای او نبود. دارن گرچه او هم بیهوش بود ولی صورتش حالتی امیدوارکننده داشت گویی تنها به خواب رفته بود
بچه ها ناامیدتر از قبل از درمانگاه بیرون آمدند و به سمت سالن عمومی حرکت کردند
هیچ کس خوشحال نبود همه میدانستند بسته شدن غار وحشت و ماموریت گروه ضربت پایان نیافته بچه ها هنوز خیلی از درمانگاه دور نشده بودند پاتریشیا داشت از مقابل به سمت بچه ها می آمد شمشیرش هنوز به کمرش بسته شده بود موهایش آشفته بود و زخم هایی روی صورتش دیده میشد پاتریشیا به بچه ها رسید گروه ضربت که حال تعدادشان نصف شده بود ایستاد داش آموزان درون سرسرا نگاهی میانداختند و به سرعت درحالی که پچ پچ میکردند دور میشدند
پاتریشیادر حالی که به انتهای سالن جایی که درمانگاه قرار داشت نگاه میکرد گفت:حالشون چطوره؟
استرجس به سرعت جواب داد : بیهوشن بهتره سریع تر برگردیم سالن عمومی با این...
و نگاهی به سرتاپای پاتریشیا انداخت
پاتریشیا گفت:به خودتون نگاه کردین
بچه ها دستی به موهایشان کشیدند زخم های روی پوستشان را برسی کردند و به چکمه های خود که گل رویشان خشک شده بود نگاه کردند
همه روی زمین دور آتش سالن عمومی حلقه زده بودند سارا در حالی که زانوانش را در بغل گرفته بودند پرسید:پاتی صبح تو درمانگاه نبودی؟ نه؟
پاتریشیا که داشت به شمشیرش را برق می انداخت گفت: نه رفته بودم کتابخونه
جسی کمی راست تر نشست و گفت:خوب چیزی پیدا کردی؟
پاتریشیا سر تکان داد و دوباره مشغول برق انداختن شمشیرش شد
استرجس نگاهی به بچه ها انداخت: پس باید صبر کنیم هاگرید بهوش بیاد منظورم انه که ما حتی نمیدونیم کجای کارمون ناقص بوده
رومسا ناگهان چشم ار آتش برداشت در حالی که چشمانش برق میزد گفت:جای سوختگی هاگرید
بچه ها به سمت رومسا برگشتند : رومسا ادامه داد مادام پامفری گفت سوختگیش خوب شده فقط یه رد غیر طبیعی مونده من نمیدونستم که مهمه واسه همین اصلا به فکر نیوفتادم ببینمش
بچه ها به هم نگاه کردند پاتریشیا شمشیرش را باز کرد و به سرعت دستی به موهایش کشید سارا از جا پرید جسی نیم خیز شد که صدای استرجس که برخاسته بود بلند شد: سه ساعت از خاموشی گذشته نمیشه بریم بیرون اسنیپ منتظر بهونست تا ازمون حرف بکشه مخصوصا الان که دامبلدور نیست
جسی خود را روی زمین ول کرد پاتریشیا نگاهی به استرجس انداخت
سارا با عصبانیت گفت:عالیه ...
پاتریشا همچنان به استرجس زل زده بود ولی هیچ نشانه ای ازموافقت استرجس نبود
رومسا با سرفه ای توجه همه را جلب کرد :در هر بیست دقیقه ............
احتیاجی به ادامه نبود همه میدانستند در هر بیت دقیقه چه اتفاقی می افتد استرجس نشست رومسا نگاهی به بچه ها انداخت بچه ها بلند شدند
استرجس گفت:ولی اگه گیر اسنیپ افتادیم....
پاتریشیا به سمت حفره رفت
رومسا با صدای بلند گفت:احتیاط کن
پاتریشیا با گامهای بلند خود را به درمانگاه رساند در را به آرامی باز کرد و داشت آن را پشت سرش می بست که صدایی از پشت سرش از داخل درمانگاه بلند شد نفسش را حبس کرد و بی حرکت ماند
صدای دارن بلند شد:یه ساعته بهوش اومدم داشتم نا امید میشدم کسی بیاد
پاتریشیا نگاه سریعی به دارن انداخت نفس عمیقی کشید:عالیه
پاتریشیا به سمت تخت هاگرید خیز برداشت بدن بیهوش هاگرید روی تخت بود ملافه سفید درمانگاه را کنار زد دارن از تخت پایین پرید به سمت تخت هاگرید آمد:چیزی شده؟
پاتریشیا دکمه های پیراهن هاگرید را باز کرد و رد سوختگی که هیچ شباهتی به ردهای حاصل ازسوختگی دیگر نداشت پدیدار شد دارن که جوابش را گرفته بود با دهانی باز به علامت روی سینه ی هاگرید چشم دوخت
صدای پایی از بیرون درمانگاه به گوش رسید پاتریشیا ملافه را روی هاگرید کشید دارن به سمت تختش رفت وچوبدستی ولباس هایش را برداشت بچه ها به سمت در درمانگاه رفتند و پشت آن منتظر شدند صدای پا نزدیک تر میشد تا این که پشت در متوقف شد دستگیره در گردانده شد و با صدای کلیک آرامی آزاد شد در نیمه باز بود که پاتریشیا نگاهی به دارن انداخت دارن با سرش موافقت کرد در را بازتر کرد و داخل شد یک قدم بیشتر نیامده بود که دارنو پاتریشیا از در بیرون پریدند و با سرعت تمام به سمت سالن عمومی دویدند حفره باز شد و دارن و پاتریشیا در حالی که دیوانه وار نفس نفس میزدند داخل شدند
رومسا به سرعت پرسید:دیدیش؟عا
پاتریشیا سر تکان داد و با نگرانی گفت: عادی نبود

نقد ميشود ممنون(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۶:۴۸:۱۳

پ.و


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۵
#61

کنث تیلورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۱
از Hogwarts
گروه:
مـاگـل
پیام: 156
آفلاین
کنث با تانی و خیلی اروم چشماشو باز کرد شاید داشت خواب میدید ولی حقیقت بود دوباره داشت میدید چشماش خوب شده بود خیلی خوب که....نه در حقیقت مثل این بود که با پتک یه نفر بزنه توی سرش سرگیجه ی شدیدی داشت و همه چیزو توی یه حاله ی خاکستری میدید همه چیز اول داشت دور سرش میچرخید و بعد مثل کانگرو بالا پایین میرفتو بعد از چند دقیقه که به نظر کنث چندین ساعت میومد همه چیز به صورت عادی در اومد و شدت ضربان قلبش هم خیلی اروم ولی بالاخره خوب شد خیلی تعجب کرد وقتی که دید همه ی ی بچه ها بالا سرشن اول فکر کرد داره یه رویای خیلی قشنگ میبینه بالاتر از رویا حتی اون فکر می کرد مرده ولی مثل این که اتفاق دیگه ای افتاده بود ؟ واقعا چه اتفاقی بالاتر از این برای یه نفر میتونه وجود داشته باشه؟ کنث تو حالو هوای خودش بودو داشت به این چیزا فکر میکرد که صدایی شنید با شنیدن این صدا سر درد عجیبی بهش دست دادو ...بله این سارا اوانز بود که داشت حرف میزد پس چرا من چیزی از حرفاش نمی فهمم ؟ یا اون داره خیلی اروم حرف میزنه یا این منم که فکر میکنم اون کیلومترها از من دور بالاخره کنث تونست با یکمی دقت بفهمه که سارا داره بلند بلند به جسی میگه : اون چشماشو باز کرد خدای من اون زنده س .....
چی؟ مثل این که رویا نبود بله این حقیقتی تلخ بود اگه من نمردم ...خدایا ...خدایا ....چه بلایی سر هگرو دارنو بقیه افتاده ...برام ساده تر این بود که اونا میگفتن مردی ولی نمی گفتن و نمی شنیدم که هگر ... حتی حاضر نیستم به زبون بیارم ...کنث نتونست تحمل بکنه و در همون لحظه فریاد بلندی زدو بیهوش شد ......






شاید بهتر بود پا برهنه نمیومدم وسط داستان ولی خوب ...اگه کم بود یا داستان پیش نرفته بود ببخشید من الان خیلی وقته اینجا نپستیدم ولی بچه ها (هگر )میدونه از همون لحظه ی اول تا وسطای داستان بودم ....دیگه به بزرگیه خودتون ببخشید

ممنون نقد ميشود(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۲ ۷:۵۳:۰۵

[i


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵
#60

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
همه خسته بروی زمین افتادند. جنگ تمام شد. دیوار های یک سوی هاگوارتز کاملا خراب شده بود. هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت. اجسام آن هیولا های فناناپذیر یکی یکی از بین می رفتند و باد خاکسترشان را با خود به دور دست ها می برد.
همه در تالار گریف جمع شده بودند در حالی که لباسهایشان کثیف، سوخته و یا خونی شده بود. هاگرید، دارن و لوپین در درمانگاه به سر می بردند. آن ها بیهوش به آنجا رسیده بودند.
برای همه قبول این واقعیت سخت بود که توانسته بودند غول های آتشین را شکست دهند. شاید منشاء آن چیزی فراتر از تصور آن ها بود. مطمئنا کمکی بود غیر از کمک های زمینی که در همه به نوعی احساس می شد.
استرجس از روی صندلی بر خاست و به سمت شومینه رفت و گفت:
_ما موفق شدیم ولی به نظر من هنوز کار تموم نشده! یه چیزی این وسط کمه....
پرسی لیوان نوشیدنی اش را از روی میز برداشت و گفت:
_یعنی چی؟ چی کمه؟ داری در مورد چی صحبت می کنی؟
در همان زمان سارا به جای استرجس جواب داد:
_من هم همین طور فکر می کنم! اونها خیلی راحت از بین رفتن...مثل کسی که وابسته به یه شیشه عمر باشه و وقتی اون شکست بمیره! من فکر می کنم این فقط یک آزمایش بود.
جسی همان طور که سرش را تکان می داد گفت:
_درسته! قطعا این اون حادثه ایی نبود که هاگرید در موردش می گفت....یه اتفاقه دیگه در راهه. من می تونم حسش کنم......
گلوری بسیار خونسردانه گفت:
_فعلا که نمی تونیم کاری کنیم! باید منتظر بمونیم تا دارن، لوپین و هاگرید از درمونگاه مرخص بشن....ما بدون هاگرید نمی تونیم کاری از پیش ببریم! این طور نیست؟
آلیشیا از جای خود برخاست و گفت:
_حق با توئه! به نظر من بهتره الان یه استراحتی بکنیم...چون اگه اون چیزی که شما می گید حقیقت داشته باشه اتفاقات مشکل تری در پیش خواهیم داشت....
فایرنز نیز بلند شد و ادامه داد:
_فکر خوبیه! و بعد هم باید یه سری به زخمی هامون بزنیم...ممکنه به هوش اومده باشن.
استرجس نیز سری تکان داد و با این کار موافقت خود را اعلام کرد. اما به نظر می رسید اون هنوز هم نسبت به قضیه شک بیش تری پیدا کرده است.
به این ترتیب همه به سمت خوابگاه هایشان رفتند تا ساعتی دیگر بتوانند سر حال به دیدن دوستانشان بروند. شاید این بازدید نوعی جواب به سوالاتشان نیز محسوب می شد. برای استرجس که همین طور بود.
__________________________________________________

شرمنده اگه کم شد و ببخشید اگه داستان رو از اون جو خارج کردم! یه جورایی احساس کردم این طوری بهتره.....خلاصه اگه خوب یا بد شد دیگه باید ببخشید!

مشكلي نيست نقد ميشود (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱ ۲۲:۱۲:۲۰


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۸۵
#59

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 122
آفلاین
بچه ها به هیولای آتشین نگاه میکردند و چوبدستی های خود را در دستهایشان میفشردند هیولا به اطراف سنگ های گداخته پرتاپ میکرد
پاتریشیا به آهسگی گفت:جسی
جسی با نگرانی رویش را از هیولا برگرداند و با دنبال کردن نگاه پاتریشیا به هاگرید رسید که کنار دیوار دالان نشسته بود و آثار سوختگی بیشتر و بیشتر میشد جسی جیغ کوتاهی کشید و باسرعتدستش روی دهانش گذاشت بچه ها روی خود را از هیولا که همچنان آتش پرت میکرد برگرفتند و به هاگرید که از وحشت زیاد فراموش کرده بود از درد فریاد بزند نگاه میکردند هیولا دست از تقلا برداشت جسی به سمت هاگرید دوید و کنار او زانو زد و سعی کرد کاری برای التیام سوختگی ای که هر لحظه شدت میگرفت بکند ولی تلاشش بی فایده بود هیولا چند دقیقه بود که به تلاش دیوانه وار خود خاتمه داده بود پاتریشیا رویش را از هاگرید برگرفت به هیولا خیره شد
دارن با وحشت به پاتریشیا چشم دوخت :چرا دیگه کاری نمیکنه؟
پاتریشیا که نگرانی در چشمانش موج میزد با التماس گفت :باید بریم قراره تعدادشون زیاد تر بشه بخاطر همین به خودش فشار نمیاره وقتی بقیه بیان ما اینجا گیر میوفتیم
دارن با دهانی باز به هیولا چشم دوخت :نه .........نه .....
پاتریشیا با آرنج به دارن زد و روبه بقیه گفت :باید بریم تعدادشون داره زیاد میشه
ریموس لب به اعتراض گشود:نه گمان نکنم تعدا.....
ولی صدای پاهای سنگین و گرمای بیش از حد ریموس را نیز متقاعد ساخت جسی چوبدستیش را به سمت هاگرید گرفت تا او را بلند کند ولی چوبدستی کار نکرد جسی با وحشت نگاهی به تک تک اعضا انداخت تا شاید کسی دلیلی برای این اتفاق بیابد ریموس چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت جسی گرفت موهای جسی تغیر رنگ داد ریموس گفت:جادو روی هاگرید کار نمیکنه فکر میکنم قراره قربانی باشه
دارن به سمت هاگرید دوید تا او را بلند کند ولی هاگرید دوبراره او بود این کار ممکن نبود راه خروج از دالان هم آنقدر بزرگ نبود که دارن بتواند به حیوان تبدیل شود گوریلی که دارن به آن تبدیل میشد بزرگ تراز آن بود که بتواند از شکاف خروجی رد شود گرما افزایش میافت و نشانگر نزدیک شدن هیولاهای دیگر بود
پاتریشیا چوبدستی اش را به سمت دارن گرفت دارن قدمی به عقب برداشت نوری نقرآبی رنگ از چوب بیرون جست و به دارن برخورد کرد دارن به عقب پرت شد و به دیوار دالان خورد پاتریشیا به سمت دارن رفت:متاسفم قدرت این جادو زیاده حالا بجنب هاگریدو بلند کن
و به خاطر نگاه گیج دارن اضافه کرد:الان میتونی
دارن به سمت هاگرید دیوید و زیر بغل او را گرفت و بلندش کرد
هیولا که متوجه شده بود شروع به پرتاب آتش کرد ریموس با سرعت حفاظی دور بچه ها ایجاد کرد ولی با برخورد هر تکه سنگ مذاب بچه ها چند متری به عقب پرت میشدند آثار درد در چهره ی ریموس به چشم میخورد
پاتریشیا از حفاظ بیرون آمد:شما برین و نزارین سارا با افراد بیاد این جا الان بیقه هیولاها میرسن نمیتونن از پسه تمامشون بر بیان
پاتریشیا به تکشاخ تبدیل شد و به دور هیولا دوید هیولا محو تماشای تکشاخ از گروه و قربانی غافل شد بچه ها به سمت شکاف دویدندو از آن خارج شدند پاتریشیا به دور هیولا میچرخید هیولا گیج شده بود تعداد هیولا ها بیشتر شد گرما زیاد شده بود تکشاخ از حرکت بازایستاد سنگ های مذاب به طرفش پرت شد تکشاخ از روی سنگها پرید و به سمت شکاف یورتمه رفت هنوز از شکاف نگذشته بود که آخرین سنگ مذاب در حالی که کمتر از نیم فوت با او فاصله داشت به سمتش آمد پاتریشیا دوباره به انسان تبذیل شد و از شکاف بیرون پرید در حالی که نفس نفس میزد عرق های روی پیشانیش را با دست پاک کرد و با سرعت خود را به دیگران رساند هیولاها دیوار را آب کرده بودند و پشت سر گروه حرکت میکردند آنها تمام دیوارهای غار را ذوب میکردند سارا هنوز نرسیده بود اثر جادوی پاتریشیا داشت ضعیف میشد و دارن هر لحظه خسته تر .هاگرید از هوش رفته بود .ریموس سعی داشت مانع از به زمین افتادن جسی در نقب های تاریک بشود دیوارهای پشت سرشان آب میشد و تنها امید بچه ها به سارا بود که با کمک برسد دارن زیر سنگینی هاگرید خم شد جسی جیغ زد :پاتریشیا دوباره جادورو اجرا کن
ولی ریموس جواب جسی را داد: بیش از یک بار نمیشه
ریموس در پشت گروه ایستاد و مانعی قدرتمند ایجاد کرد پاتریشیا به سمت دارن رفت و با زحمت هاگرید را بلند کردند
ریموس فریاد زد سریعتر هاگریدو ببرین بچه ها از ریموس فاصله گرفتند و به راه ادامه دادند تا این که صدای فریادریموس از پشت سرشان به گوش رسید گروه متوقف شد زانوان دارن که بیشتر سنگینی روی دوشش بود خم شد پاتریشیا فشاری به سمت بالا آورد و سنگینی هاگرید را بیشتر به طرف خودش معطوف کرد و داد زد:عجله کنین
زانوان دارن صاف شد جسی به حرکت درآمد و دوباره مشغول فرستادن جادو به سمت جایی که هیولاها ممکن بود تا دقایقی دیگر باشند شد پاهای پاتریشیا روی زمین سر میخورد دارن بخاطر جادویی که رویش انجام داده بودند از همیشه ضعیف تر شده بود و سنگینی هاگرید هر لحظه بیشتر میشد پاتریشیا نیز چند لحظه ای بیشتر زیر سنگینی هاگرید دوام نیاورد با زانو به روی زمین افتاد و بدن بیهوش هاگرید به آن سمت کج شد
پس چرا سارا با کمک نمیرسید؟
-----------
خارج از رول: برگشتم

ممنون نقد ميشود(پادمور)


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۶ ۱۷:۵۶:۵۲
ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۶ ۱۸:۰۶:۴۶
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۶ ۱۹:۵۲:۵۶

پ.و


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵
#58

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
این صدای هاگرید بود که در فضای محوطه پخش شده بود. تکه سنگی آتشین بروی سینه اش افتاده بود و در حالی که سعی می کرد آن را از روی خود بلند کند فریاد می کشید. آن سه بر سرعت خود افزودند و در همان حال لوپین چوب دستی اش را به سمت هاگرید نشانه رفت. نشانه گیری از آن فاصله کار سختی بود اما هر چه زود باید کاری می کردند زیرا آن هیولا با نعره هایی که می کشید لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشد تا او را در زیر پاهای قدرتمند و آتشین خود خفه کند.
سرانجام لوپین با تمرکز بسیار طلسم را به سوی او روانه کرد. صدای فریاد دیگری از هاگرید با پرتاب شدن سنگ به داخل دریاچه همراه بود.
حالا طلسم ها از هر سه سو بود که به سمت آن موجود اهریمنی فرستاده می شد. سارا به سرعت به سوی هاگرید رفت و به او کمک کرد تا جای قرار گرفتن سنگ را که موجب سوزاندن لباس و قسمتی از بدنش شده بود را با طلسم های متفاوت بهبود سازد. در همین اثنا صدای لوپین آن دو را به طرف هیولا برگرداند.
_مواظب باشید!
سنگی دیگر به سویشان با سرعت می آمد اما در میانه راه آن نیز به سرنوشت دیگری پیوست و در اعماق دریاچه مدفون شد. سارا، هاگرید و لوپین، هر سه به طرف جسی برگشتند که با شجاعت سنگ را از مسیر خود منحرف کرده بود.
اما هم چنان نعره های آن هیولای اهریمنی دل زمین را می شکافت. هاگرید از جای خود برخاست. جسی چوب دستی اش را که به یک سو پرتاب شده بود را به دستش سپرد. اما هنوز یک سوال بی جواب باقی مانده بود.
سارا:
_حالا باید چی کار کنیم؟
جسی:
_به نظر من بهترین راه اینه که اونو توی دریاچه پرتاب کنیم!
لوپین:
_راه حل خوبیه! اما فکر نمی کنم قدرت ما چهار نفر کفاف اینو داشته باشه که بتونه اونو بندازه توی دریاچه!
هاگرید که هم چنان به هیولا چشم دوخته بود گفت:
_پس بهتره یه نفر به قلعه بره و چند نفر رو با خودش بیاره!
و همزمان با ادای این جمله به سارا چشم دوخت!
سارا:
_ولی آخه...
_همین که گفتم.... باید هرچه زود تر بری....هر چی بیش تر بهتر! اون موجود یک دفعه ایی باید نابود بشه!
سارا در حالی که نگران بود آن ها را ترک گفت و به سمت قلعه دوید. افراد مختلف را از نظرش می گذراند.
_ دارن ، فایرنز ، پرسی ، استرجس ، گلوری و ...
________________________________________________

دوستان عزیز هر کسی می تونه خودشو این جوری وارد کنه!
با تشکر از تلاش بسیار استرجس در جهت نقد کردن پست های نچندان زیبای ما!

خواهش ميكنم وظيفس نقد ميشود(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۶ ۸:۰۳:۴۷


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۵
#57

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 3737
آفلاین
بنام خدا



بله داشت یک شباهت کلی داشت .
هاگرید : جسیکا آتش سوزی قبلی یادته ؟
جسیکا که با هیجان به هیولا نگاه میکرد گفت :
معلومه که یادمه مگه اون خاطره بد از یاد رفتنیه ؟
هاگرید که آرام آرام به سمت ستون غول پیکر پشت سرش میرفت گفت : منظورم اینه که ما اون آتش سوزی مهیب رو جلوگیری کردیم ازش ! یادته که چطوری خاموشش کردیم ؟
جسیکا برای آخرین بار به چشمان سرخ هیولا نگاهی انداخت و برگشت و رویش رو به هاگرید کرد و گفت :
هاگرید اون آتش بی جون بود !
تازه این سوال داره معلومه دیگه با آب خاموشش کردیم دیگه .

چشمان هاگرید برقی زد و با شادمانی گفت :
خوب آتیش به اون بزرگی رو خاموش کردیم چرا این هیولای آتیشی رو نمیتونیم خاموشش کنیم ؟
جسیکا که با تعجب به هاگرید نگاه میکرد با سر در گمی پرسید : یعنی آب روش بپاشیم ؟

سارا آرام آرام به ستونی که هاگرید و جسی پشت آن بودند نزدیک شد و آرام زمزمه کرد : میشه خودتو به خنگی نزنی جسی ؟ منظوره هاگرید اینه که باید اون رو با آب زیادی قافل گیر و خاموش کنیم .
ققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق

هر سه سرشان به سمت صدای مهیب بلند کردند !

جسیکا : چی شد ؟
سارا : چی بود ؟ لوپیننننننننننننننننننننن ؟؟!

لوپین در حالی که بازوی دسته چپش را گرفته بود از گرد خاک بیرون پرید و گفت : نترسید یه طلسم فرستادم تو چشمش ، نفهمیدم چی شد یهو پرت شد تو دیوار .
هاگرید به طرف چپ خودش حرکت که محل اصابت هیولا به دیوار را ببیند . بله شکافی وسیع در دیوار دالان ایجاد شده بود و هیولا در گوشه ای پرت شده بود !

سارا که گرد و خاک را از موهایش میتکاند بشکنی زد و گفت :
حالا وقتشه .
هاگرید که چهره سر در گم جسی و لوپین رو دید گفت : ما باید حواسش رو به خودمون جلب کنیم و به سمت دریاچه ببریمش !
جسیکا که زانوهایش را جمع میکرد گفت : دیوونه شدید ؟ اون میتونه در عرض یک ثانیه ما رو بگیره و کبابمون کنه .
هاگرید بدون توجه به حرف او از جایش بلند شد و به سمت دیوار رفت و به آرامی به محوطه هاگوارتز رفت و تا نزدیک دریاچه به آرامی قدم زد .

____________ در دالان ______________

جسیکا با نگرانی پرسید : چی شد ؟ کجا رفت هاگرید ؟

تققققققققققققق تو.قققققققققققققق شپلقققققققققققققققققققق بوووووووووووووووومممممممممممممم

صدای مهیب هر سه آنها را از جا پراند و هیوالا با شنیدن صدا مثل برق بلند شد و به محوطه رفت .
لوپین : شما دو تا پشت سره من حرکت کنید باید به هاگرید کمکش کنیم . نباید تنهاش بزاریم .
هر سه چوبدستی هایشان را بیرون آوردند و حرکت کردند ، وقتی به دیوار رسیدند لوپین به آرامی سرش را از شکاف بیرون آورد و به دریاچه نگاه کرد . بله هاگرید با عجله به این طرف و آن طرف میرفت تا حواس هیولا را پرت کند .
لوپین فریاد زد : باید به کمکش بریم .
هر سه با عجله از شکاف بیرون رفتن و به سمت دریاچه ای که با شعله های هیولا تزئین شده بودند رفتند .
آخخخخخخخخخخخخ !

==============

خوب حالا ادامه بدید
به نظرتون اونا موفق میشن ؟
صدای آخ چی بود آیا کسی دچار مشکلی شده بود ؟

استرجس عزیز ازت خواهش میکنم با نقدهای خوبت من رو برای رول نویسی بهتر راهنمایی کن .
البته این رول زیاد جالب در نیومد ولی در هر صورت ممنون میشم .

چشم حتما ....ضمنا از تعداد = كم كردم صفحه رو خيلي بزرگ كرده بود
نقد ميشود (پادمور)


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۱ ۱۶:۵۴:۴۱
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۱ ۱۷:۱۳:۴۳

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۰:۴۱ شنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۵
#56

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
مـاگـل
پیام: 174
آفلاین
......اما ناگهان هاگرید که جلوتر از بقیه حرکت می کرد تبدیل به سگ سیاهی به بزرگی یک خرس شد و دیگران هم که احساس خطر را درک کرده بودند هریک به حیوان تعیین شده خود تبدیل شدند.
در دل همه آنها هراس افتاده بود ولی از منشا آن ترس و اضطراب چیزی نمیدانستند. جسیکا که عقب تر از بقیه حرکت می کرد خودش را به کنار هاگرید رساند تا ببیند چه اتفاقی افتاده است اما برای دیدن علت ترس هاگرید، نیازی به داشتن چشمهای یک چیتا نبود. آن نوری که از دور دیده بودند در حال نزدیک شدن به آنها بود. هیولایی گداخته با بدنی نورانی به رنگ زرد و سفید به سمت آنها می آمد و تنها قسمت تیره بدنش چشمهای گود رفته و سیاهش بود –درست مثل این بود که روی آهنی گداخته، دو لکه زنگار گرفته وجود داشته باشد- هیولا به سمت آنها می آمد و شلاقش را که مانند ساعقه بود و نوری شدید و آبی رنگ داشت به دیواره های دالان می کوبید، بر اثر ضرباتش قطعاتی از سقف و دیوار فرو می ریخت. هیکل عظیمش بیشتر عرض و ارتفاع دالان را اشغال کرده بود. عنکبوتهای پشت سرشان با سرعت عجیبی ناپدید شدند. هاگرید که دید همه سر جایشان خشکشان زده فریاد زد:
- زود باشین بچه ها! تو دالون به این باریکی که نمی تونیم با این هیولا بجنگیم. با افسون بزرگ کننده فضا رو بزرگتر کنید.

لوپین و سارا فورا با چوبدستی هایشان به سمت دیوارها و سقف دالان طلسمهایی فرستادند و ناگهان دالان به سالن بزرگی تبدیل شد که فضای کافی را برای جنگیدن با یک موجود غولپیکر داشت. اما نیاز به جاهایی هم برای پنهان شدن از دست هیولا ایجاد می کردند. لوپین چند ستون سنگی برای سالن ظاهر کرد و همه پشت ستونها پناه گرفتند.
هیولا که به سرعتش اضافه کرده بود، خودش را به داخل سالن پرتاب کرد و با برخورد به ستونی که هاگرید و جسیکا پشت آن پنهان شده بودند، ستون را از هم متلاشی کرد. هاگرید و جسیکا پا به فرار گذاشتند و هیولا آنها را تعقیب کرد. لوپین از پشت یکی از ستونها بیرون آمد و چند طلسم به سمت هیولا فرستاد. طلسمها باعث شدند از بدن گداخته هیولا شعله های آتش زبانه بکشد و هیولا را متوقف کردند ولی چند لحظه بعد شعله ها فروکش کرد و هیولا با شلاق ساعقه مانندش به لوپین حمله کرد. سارا و دیگران به کمک لوپین رفتند و با هیولا درگیر شدند ولی طلسمهای آنها فقط هیولا را کمی به عقب می راند و شعله هایی را بوجود می آورد اما از قدرت هیولا کاسته نمی شد. هاگرید و جسیکا پشت ستون دیگری پناه گرفته بودند.
هاگرید که نفس نفس می زد و با پنجه بزرگش پوزه اش را می مالید گفت:
- جسیکا به نظرم بهتره ما هم بهش حمله کنیم شاید نقطه ضعفش پشت سرش باشه.
جسیکا که حالا به شکل اولش برگشته بود نیم نگاهی به هیولا انداخت و با تردید و دودلی گفت:
- شاید هم چشماش نقطه ضعفش باشه. اما تو نمیتونی بهش دست بزنی، اون از آتیشه.
هاگرید به فکر فرو رفت، پس چه کاری باید می کردند. هاگرید فقط میدانست که باید کاری بکنند. به یاد زمانی افتاد که جنگل آتش گرفته بود، آن زمان هم آنها با غول عضیم آتش می جنگیدند. اما آن فقط یک آتشسوزی بود و شباهتی به هیولای پیش رویشان نداشت ............ شاید هم داشت ............

------------------------------------------------------
خارج از رول: آتش با چه چیزی خاموش می شود؟؟؟؟؟

نقد ميشود ممنون(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۰ ۱۹:۰۳:۳۸

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.