هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
#78

ویولت بودلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۴ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۶
از ته خط...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 51
آفلاین
_:صحبت عاشقی بشه ستاره رو خواب میکنم،خورشید و آتیش میزنم دریا رو بیتاب میکنم...*
بلیز همینطور که این شعرای جفنگ رو میخوند به سمت دخمه میرفت...چند دقیقه بعد...
_اه ولم کن بیناموس بوقی *********دارم بهت میگم نبوس منه اه اه اه!حداقل اینقدر چلپ چلپ تف مالیم نکن حالم به هم خورد!ولم کن زابینی وگرنه ده امتیاز از گریفندور کم میکنم.ولم کن دارم میگم...بیست امتیاز از گریفندور کم شد...
بلیز با نیروی ما فوق بشری به اسنیپ چسبیده بود و اسنیپ هم انواع فحش های جی پی 13 رو نثار خودش میکرد که چرا در چنین موقعیت حساسی روغن موش باید تموم شه و از چسبیدن بلیز جلوگیی نکنه.ولی خب در هر حال از اونجا که نمیخواست تا آخر عمرش به این بچسبه شروع کرد به انجام یک کار بیسیار بیسیار نادر:فکر کردن!
همونطور که اسنیپبلیز** با هم به سمت کمد معجون ها حرکت کردن تا بلکه نوشداروش رو به خورد بخش دوم بدن...
اسنیپ:نیگا کن تو رو خدا.شانس مارو.خدا کنه امروز کلاس ممعجون سازی اسلایترینی ها برگزار نشه.فکر کن دختره من رو با این بوقی ببینه...
در همین لحظه:پروفســــــــــــــــــــــور؟کجاییــــــــــــــــن؟
اسنیپ:
========
رودولف با چشمانی همچون سیل کوهسار دور و بر بلا میگشت:الهی من به قربون اون خشانتت برم.الهی فدای قدرت اسلایترینیت بشم.جون من یه کروشیو بده.الهی برم زیر تریلی هیجده چرخ.الهی تو حلق مانتی فرو برم.بلای عزیز من یه دونه کروشیو بهم بزن.بگو که چقدر از من متنفری.ببین بلا من دارم به مده آ نگاه میکنما.ببین چقدر چشمای آیدی مالفوی خوشگله؟ببین اون قورباغه ماده هه چقدر نازه...
هرچی رودولف اینا رو میگفت بلا که صد وهشتاد درجه با بلای خشانت بار قبلی تفاوت داشت صدای زار زارش بلندتر میشد و به هیچ وجه من الوجوه هیچکس رو طلسم نمیکرد!
ایگور هم در تالار حضور نداشت چون که کلاس طلسم ها و ورد ها کنسل شده بود(این از معجزات دعای ایگور بود)و اون هم به دنیال شرط بندی های دیگه اش رفته بود.
همین لحظه کمی تا قسمتی صدای جیغ و داد بلند شد:من دیگه از این زندگی خسته شدم!میخوام خودکشی کنــــــــــــــــــــــــم!!
=========================
*هه!بلیز بلا!دریا و خورشید وستاره کین دیگه؟!شعرای آسلامیک بخون چرا همه اش اسم ساحره هاس؟
**از اونحا که شدت چسبندگی اسنیپ و بلیز در حد بسیار بالایی بود نشد اسماشون رو از هم جدا کنیم!


ویرایش شده توسط پنسی پارکینسون در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۵ ۱۵:۴۴:۳۷

ویولت بودلر سابق
[size=medium][color=009900]OnLy اسل


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ سه شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶
#77

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 195
آفلاین
ملت اسلی در حالیکه پاتیلهای حاوی معجون را در دست داشتند به تالار برگشتند.

بلیز به محض ورودبدون لحظه ای مکث آب جوش-(معجون)را سر کشید.

-آخیش..چقدر خنک بود این آب جوش.کیف کردم.دلم یه جورایی قیلی ویلی میره.احساس عجیبی دارم.

ایگور به محتویات تهوع آور پاتیلش نگاهی کرد.
-بلا..تو پاتیلتو با من عوض میکنی؟من احساس میکنم این معجون زیباییه.من که احتیاج ندارم از این خوشگلتر بشم.
بلا به سرعت بطرف پاتیل ایگور خیز برداشت و معجون فلاکت بار را گرفت و معجون فلیکس خود را به ایگور داد.
-بدش به من..بیا اینم پاتیل من.از بوش اصلا خوشم نیومده بود.

دو ساعت بعد:
بلیز درحالیکه آثار حماقت بیش از همیشه در چهره اش موج میزد کنار پنجره نشسته بود و مشغول پر پر کردن گل سرخ زیبایی بود.
-آه....
-چه خبرته؟این بیست و سومین آهیه که تو این نیم ساعت کشیدی.
-آه..گل سرخ چه زیباست.زمین چقدر قشنگه.شب چقدر سیاهه...درست مثل چشمان سیاه اون.مثل دو مروارید سیاه.
ملت اسلی به موضوع علاقمند شد.همه دور بلیز جمع شدند.رودولف پرید و یقه بلیز را گرفت.
-چشمای سیاه کی؟بوقی بی ناموس..پا شو برو بیرون.اینجا فقط چشمهای زن من به این زیباییه که تو میگی.
بلیز با انزجار به بلا نگاه کرد.
-برو بابا.زن بیریخت تو به چه درد من میخوره. ...میگم بچه ها کسی نمیدونه کی درس معجونها داریم؟گروههای دیگه کی دارن؟نمیشه تو کلاس اونا هم شرکت کنم؟اصلا من برای چی اینجا نشستم؟باید پیداش کنم.باید بهش بگم که موهای چربش واقعا جذابه..باید بهش بگم دماغ خوش فرمش هیچ احتیاجی به عمل جراحی نداره.

بلیز مثل جن زده ها از جا پرید و در مقابل چشمان مبهوت اسلی ها از تالار خارج شد.بلافاصله بعد از خارج شدن بلیز بلا فریاد بلندی کشید و درحالیکه دلش را گرفته بود روی زمین افتاد.

آخ دلم..واااای..من چم شده؟ایگور مگه گیرت نیارم..چی به خورد من دادی؟چقدر احساس بدبختی میکنم..رودولف چقدر تو زشتی.من برای چی زن تو شدم؟ارباب که بهتر بود.موهای من چرا مثل پشم گوسفنده؟این علامت شوم روی دستم چرا اینقدر بزرگه.خیلیم بد چاپ شده.دراکو چقدر تو زردی.وای چه فلاکت بزرگی.

درست درهمین لحظه در تالار باز شد.ایگور درحالیکه کیسه بزرگی در دست داشت وارد شد.
-هزارو سیصد و سی و سه...هزاروسیصد و سی و چهار...بله..امروز درست هزار و سیصد و سی و چهار گالیون تو شرط بندی بردم.اونم چه شرط بندیی.با هافلی ها شرط بسته بودم که اسنیپ امروز به موهاش روغن نمیزنه..وقتی رفتیم پایین دیدم واقعا هم روغن موش تموم شده وفیلچو فرستاده براش بخره..وااااای بچه ها..بهتره نرین پایین.اسنیپ واقعا حق داره به موهاش اونقدر روغن بزنه.وضعیت موهاش غیر قابل تحمل بود.هر تار موش به یه طرف پرواز کرده بود.امروزعجب روز فوق العاده ایه.

بلا با نگرانی به اطراف نگاه کرد.
-فلاکت..بدبختی..حس میکنم. ما خیلی بدبختیم.

بلیز همچنان با لبخندی احمقانه در راهروهای هاگوارتز به دنبال اسنیپ میگشت.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۸۶
#76

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۱ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
از اينا مي خواي؟!!!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 115
آفلاین
دخمه ها به شدت ساكت بودند و مولكول هاي موجود در هيچ گونه ارتعاشي ناشي از صوت را بروز نمي دادند. نور مشعلهايي كه به ديوار نصب بودند به كف و ديوار سنگي برخورد مي كردند و منعكس مي شدند. زره هايي كه در گوشه و كنار به چشم مي خوردند. انعكاسي بيش از انعكاس نور كله ي لرد بزرگوار داشتند._ هرچي باشه اينا فلزن اون نافلز!!_ اما ناگهان در ميان مولكول هاي موجود در هوا ارتعاشي افتاد كه عالمان به خوبي مي دانند كه اين ناشي از يك صوت بود.
صوت از يك اتاق در بسته مي آمد كه احتمالا ناشي از خواندن يك خواننده ي بد صدا با صدايي نكره بود.

سوروس اسنيپ جلوي آينه ايستاده بود و در حالي كه مقدار قابل توجهي از روغن موي را به كله اش مي زد، در حال خواندن آواز بود. كله ي اسنيپ طولي نكشيد كه از شدت چرابت(!*) مانند كله ي لرد سياه براق شد. سوروس همچنان به آواز خواندن ادامه مي داد.
- يه روزي قدرمو مي دوني كه ديره!!( آهنگ جديد بخونيم ديگه..بقيه خز شد!)

پاتيل هاي متعدد در حال جوش و خروش بودند و پلق پولوق آوازي بهتر از آواز اسنيپ سر داده بودند و ماده ي درون خود را به اطراف مي پاشيدند و در اين موضوع هم از اسنيپ جلوتر بودند در كثيف كردن اتاق. يكي از معجون ها كه ماده اي آب مانند درون آن بود و بخارهاي آرك سينوسي عجيبي از آن به بيرون تراوش مي كرد ناگهان سوت بلندي كشيد و توجه اسنيپ را به خود جلب كرد. سوروس روغن چكان و چرب به سمت پاتيل دويد و آن را به خوبي بررسي كرد.
- هوومكيوس ...اين معجون عشقينه هم خوب جا افتاده..بايد بدم پنسي بخوره..فليكس هم آماده شده بخورم برم دامبلدورو بكشم بلكه دامبي بعدي من بشم معجون راستي هم خوب شده..بدرد مي خوره ..اين معجون فلاكت بار رو هم بدم اين زابيني بخوره از دستش راحت بشم..ارزشي بدبخت*
در اين لحظه در اتاق با صداي تلپتزي پرت ميشه اون ور و عده اي به سان گاو ميشان نر وارد اتاق مي شوند و به سمت پاتيل ها و سوروس حمله ور مي شن..
- اِ..سوروس تو كي اومدي..خيلي جات خالي بود .."به يه سوروس احتياج داشتيم"..
- اه اه ارزشي بايد آزمون ورودي مي دادي..چرا همينجوري اومدي.."بگو ببينم خشانت چيه" ..هان هان هان؟؟
- "زود خودتو معرفي كن "...من تو رو نمي شناسم.. !
- اه بوقي ارزشي.."من كه هيچ وقت زبون ارزشي ها رو نفهميدم..اينم روش".. اِ اينجا آب جوش هم داري_ آب جوش معجون عشقينه هست كه اين شخص ارزشي حاليش نشده_.. بده من براي افطاري احتياجش دارم..
...
كمي بعد هر يك از پاتيل ها به دست يكي افتاد و از اتاق خارج شد... بيچاره ها از ماهيت معجون ها خبر نداشتند...سوروس فقط اميدوار بود معجون عشق به دست پنسي بيوفتد!!

ادامه دارد..

------------
اينم سوژه براي اين تاپيك خاك خورده..واي به حالتون ادامه نديد...جريان اينه كه اين سري افراد فلك زده و بعضا خوشبخت يه سري معجون اشتباهي مي خورن( مثل بليز كه عشقينه رو به جاي آبجوش مي خواد استفاده كنه)
"....." علامت نقل قول.. جملاتي كه من به عنوان خوش امد از بعضي ها شنيدم... جملات خودتونو پيدا كنيد.
ايگور
راب
بلا
بليز
* بليزي من ول كن تو نيستم


عضو محفل ققنوس

چه چشمايي!!!!

[url=http://www.jadoogaran.org/userinfo.php?uid=11679]ادوارد بونز ! همون شناسه اي كه به خودش �


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۵
#75

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
پست جدید:

مرد گفت: بقيّه‌اش‌ مال‌ خودت‌ و شيشه‌ را بالا كشيد. آمدم‌ دوباره‌ داد بزنم: پیام امروز،شایع سازی!
چراغ‌ سبز شد. صدايم‌ پشت‌ تار صوتي‌ ترمز كرد.
كشيدم‌ كنار. تكيه‌ دادم‌ به‌ در يك‌ پيكان‌ و دوچشمي‌ به‌ چراغ‌ خيره‌ شدم.
مي‌خواستم‌ از خجالت‌ سرخش‌ كنم.
-- آهاي‌ جوون!
جادوگری با ماشین پرنده يكي‌ دو قدم‌ جلوتر ترمز كرده‌ بود. راننده‌ سرش‌ را بيرون‌ آورد. با عجله‌ گفت: كيفت‌ افتاده!
كيف‌ قهوه‌اي‌ رنگي‌ كنار چرخ‌ پيكان‌ پيدا بود. سه‌ تا اسكناس‌ 100 گالینونی يك‌200و يك‌ جفت‌ چشم‌ سياه‌ كه‌ توي‌ عكس‌ يك‌ كارت‌ دانش‌جويي هاگوارتز‌ بود به‌ من‌ زل‌ زده‌ بودند.
صورتي‌ كشيده، موهاي‌ سياهي‌ روي‌ پيشاني‌ و ته‌ ريشي‌ پروفسوري.
دويدم‌ طرف‌ چوب دستی فروشی‌ تا كيف‌ را به‌ او بسپرم. صاحب‌ مغازه‌ نبود. از نگاه‌ خيرهِ شاگردش‌ به‌ كيف‌ خوشم‌ نيامد.
چراغ‌ باز سبز شده‌ بود. كيف‌ لعنتي، حسابي‌ مرا از كار و زندگي‌ انداخته‌ بود. اصلاً به‌ من‌ چه‌ مربوط‌ است؟ كيف‌ را با احتياط‌ سر جاي‌ اولش‌ گذاشتم.
داد زدم:پیام امروز،شایع سازی... يعني‌ فكر كردم‌ كه‌ داد زدم.صدايم‌ آن‌ قدر آهسته‌ بود كه‌ فقط‌ خودم‌ شنيدم. پرده‌اي‌ قهوه‌اي‌ جلوي‌ چشمانم‌ را گرفته‌ بود. سبزشدن‌ چراغ‌ را نديدم. ماشيني‌ كه‌ با سرعت‌ از كنار شانه‌ام‌ گذشت‌ بوق‌ كشداري‌ زد. چندتا روزنامه‌ از لاي‌ دستم‌ افتاد. دوباره‌ آمدم‌ كنار پيكان. كيف‌ قهوه‌اي‌ هنوز همان‌ جا بود.
كارت‌ دانش‌جويي‌ را كشيدم‌ بيرون‌ و زل‌ زدم‌ به‌ عكس.
-- آقا، من‌ مدرسه هاگوارتز پياده‌ مي‌شم.
حس‌ كردم‌ بقيهِ مسافرها با احترام‌ نگاهم‌ مي‌كنند. دستي‌ به‌ ريش‌ پروفسوريم‌ كشيدم‌ و چشم‌ دوختم‌ به‌ كلاسور نوي‌ روي‌ زانويم. چه‌ قدرپول‌ حرامش‌ كرده‌ بودم. به‌ قول‌ مادرم‌ بسوزه‌ پدر اين‌ دل! نمي‌دانم‌ مي‌ارزد يا نه؟
از دور، سر در مدرسه‌ را ديدم. لرزهِ آهسته‌اي‌ افتاد توي‌ پاهايم‌ هوس‌ سرك‌ كشيدن‌ به‌ پشت‌ اين‌ ديوارها را خيلي‌ وقت‌ بود داشتم؛ هربار كه‌ از جلوي‌ آن‌ رد مي‌شدم. ولي‌ حالا كه‌ رسيده‌ بودم.
هرچه‌ نزديك‌تر مي‌شد. بيش‌تر هول‌ مي‌شدم. سرم‌ را پائين‌ انداختم‌ كه‌ در را نبينم. اگر آن‌ پائين‌ كفش‌هاي‌ كهنه‌ و خاكي‌ خودم‌ را مي‌ديدم‌ شايد كمي‌ آرام‌ مي‌شدم. ولي‌ روي‌ پياده‌رو، يك‌ جفت‌ كفش‌ برّاق‌ راه‌ مي‌رفت‌ كه‌ مشت‌ مشت‌ روي‌ آن‌ را واكس‌ ماليده‌ بودند. بيش‌تر هول‌ شدم. ارادهِ برگشتن‌ را نداشتم. مثل‌ عروسك‌هاي‌ كوكي‌ فقط‌ مي‌توانستم‌ جلو بروم.
-- آقا! شما؟
كلاسور نو را باز كردم. پسر، به‌ نگهبان‌ لب‌خند زد.

روي‌ اولين‌ نيمكت‌ بعد از در، ولو شدم.
پسرها و دخترها تندتند از جلوي‌ پايم‌ رد مي‌شدند. روي‌ نيمكت‌ ديگري، چندتا دختر ازخنده‌ ريسه‌ مي‌رفتند. هيچ‌ كس‌ حواسش‌ به‌ من‌ نبود. آرام‌تر شدم.به جز دختری زیبا با مویی سیاه!

----------------------
من سعی کردم سوژه ای جدید به تاپیک بدم.رولم همراه طنز و جدی بود.
داستان رو چون تاپیک اسم شخصی به نام اسنیپ هست اول شخص جلو بردم.امیدوارم در فعال شدن دوباره این تاپیک کمک کنید.
مکان داستان ابتدا در لندن و بقیه داستان در هاگوارتز هست.

درخواست دارم از نقاد ها که این پست من را نقد کنند.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
#74

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
جینا که از پله ها پایین میوممد گفت: سوروس این آفریقای *** رو از اینجا بیرون کن تا من برم غذا درست کنم آخه امروز مهمون داریم.
سوروس: چی؟ چی گفتی؟ مهمون دو هفته هست که هر روز مهمون داریم آخه چقدر؟
جینا:
سوروس: باشه الان بیرونشون میکنم
و همه آفریقایی ها رو بیرون کرد و وسایلی رو که خراب کرده بودند رو درست کرد.
سوروس: خوب جینا مهمون کی هستش؟
جینا: خوب معلومه باباتو و ولدی و 5 ، 6 تا مرگخوار؟
سوروس: توبیاس رو چرا دعوت کردی؟ مگه نمیدونی با ولدی لجه؟
جینا: وا مثلا باباته ها برو جارو بزن هال رو تا منبرم غذا رو آماده کنم. ای بابا حوصله ندارم زنگ بزن هدی جون برامون از بوف پیتزا بیاره
_ چشم
_ پرده هارم بشور
_ چشم
_ سرامیک ها رو هم طی بکش
_ چشم ، چشم ، چشم
_ وا مرتیکه چرا داد میزنی؟ واحد مسکونیه ها؟
_ باشه همه ی اینهارو تو یک روز؟
_ آره پس مثلا ت جادوگری ها

**********

شب ساعت 9
رررررینگگگگگگگگ
_ سوروس برو درو باز کن اومدم
سوروس برای دفعه ی 15678 گفت: چشم
و درو باز کرد و بلافاصله مردی میانسال با عصایی سر اژدهایی وارد اتاق شد
_ سلام بابا حالت چطوره
_ خوبم سوروس من دوست ندارم منو بابا صدا بزنی به من بگو توبیاس
_ چشم توبیاس حالا بشینین یک قوه ای چایی
_ نه من فقط خون اژدها میخورم
_ چشم
در همین هنگام جاتگسن با شتاب وارد خونه میشه
_ سلام جناب توبیاس جناب لرد سیاه در خطره و ایشون از شما در خواست کمک کرده...
_ از من؟ اون به من خیانت کرد من فقط یکی از هرکراسی هاشو میخواسم ولی اون به من قرشض هم نداد ولی حالا باید ببینم حالا تو چه مخمصه ای گیر افت؟
_ چند تا از محفلی ها دورش جمع شدن بیشتریشون کارآگاهن آلبوس دامبلدور هم در حال رسیدنه
_ سوروس لباستو بپوش دوئل داریم!


فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۶:۱۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
#73

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
جینا از پنجره بیرون را نگاه میکند و ناگهان نقش بر زمین میشود.
اسنیپ: چی شد؟
جینا: آف....،آف....
مانتی: کیه بابا اسنیپ غذا چی شد؟
اسنیپ از پنجره بیرون را نگاه میکند و فریادی بر می اورد.
آنی مونی: بابا چیه؟
و پا میشود در را باز میکند.
ناگهان یک عالمه ملت آدمخوار سابقه دار میریزند تو و از در و دیوار بالا میروند.
خانم بلک: وای مادر اینا کین؟
مانتی: جوووون. آدمخوار واقعی....
رییس افریقایی ها: ما گشنمونه! ما گشنمونه! غذا×! غذا!
ناگهان همه نگاهشان متوجه مانتی میشود که رودولف نیز از شکمش بیرون زده.
ملت آفریقایی: غذا! غذا! غذا!
همه به یک آن سر مانتی میریزند و او و ردودلف را یک لقمه ی چپ میکنند.
اسنیپ: ای مادر، خونم... زندگیم.. بچه م...
رباستین: ای بابا! کی اینا رو آورده؟؟؟؟
مالدبر از در وارد میشود: من!
اسنیپ: اخه واسه چی نمک ه حروم؟
مالدبر: برای هدیه ی تولد زنت! مگه نگفتی برای روز تولدش میخوای غافلگیرش کنی؟ منم مشتیگریم گل کرد و...
اسنیپ مالدبر را بیرون می اندازد.
اسنیپ: حالا چیکار کنیم؟ این افریقایی ها دوباره گشنه شن میا همه رو میخورن...
رباستین: خوب میگم طعمه بذاریم...
در همین حال افریقایی ها در حال هراب کردن و سایل خانه هستند.
جینا بیدار میشود....


I Was Runinig lose


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
#72

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۳۵:۴۱ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳
از سوسک می ترسم
گروه:
مـاگـل
پیام: 303
آفلاین
در همین لحظه ملت مرگخوار می ریزن تو خونه سوروس.
رابستن:زودباش اسنیپ یه چیزی بیار بخوریم.
جینا : اسنیپ بیا آشپز خونه کارت دارم.
در همین لحظه اسنیپ میره آشپز خونه.
بلاتریکس : رودولف چرا اینجا نشستی؟
رودولف : پس کجا بشینم؟
بلا:پاشو برو آشپز خانه. مگه تو چیت از اون مرتیکه کمتره؟
در همین لحظه رودولف هم پا میشه و میره بیرون.
مانتی : سلام غذا...
و به این ترتیب مانتی به سمت آرفی حمله ور میشه.
در آشپز خانه:
جینا: خوب اسنیپ باید اینجا رو گرد گیری کنی و بعدش غذا درست کنی.فهمیدی.
سوروس:معلومه
جینا از تو آشپزخانه خارج میشه و میره کنار بلاتریکس می شینه.
بلا:جینا رودولف اومد پیشت.
جینا:
در همین لحظه بلا بلند میشه و راه می افته دنبال رودولف.
مانتی در حال خوردن آرفی.
جینا که می بینه بچش توسط مانتی خورده شده در جا سکته می زنه.
جاگسن : زود باشین سوروس رو صدا کنین بیاد بهش تنفس مصنویی بده.
در همین لحظه لوسیوس میره و با سوروس بر می گرده.
ملت مرگخوار:
خانم بلک:چرا اینجوری شدی لوسیوس.
لوسیوس:آقا غذا رو سوزونده بود.
لوسیوس با دست به سوروس اشاره می کنه.
سوروس میاد و به جینا کم تنفس مصنویی میده( )
بعد از 10 دقیقه که حال جینا خوب شده.
جینا:بچم واااااااااای.بچه خوبم کجا رفتی...
مانتی : تو شکم من...
سوروس:جینا خیلی ناراحت نباش . بیشتر از یه پست باهاش خاطه نداشتیم.
در همین حال و احوالات صدایی مرموز و ارزشی و ورزشی و حزبی و...از تو حیاط خونه اسنیپ و جینا میاد.


من یه شبح و�


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵
#71

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
يك سال بعد
مكان : خانه ي جينا و اسنيپ

جينا : سوروس پنجره ها رو تميز كردي ؟
سوروس : آره عزيزم .
جينا : حالا يه دستمال وردار برو روي اون ميزه رو تميز كن .
سوروس : چشم .
و بعد به سمت ميز بزرگ و طويل غذاخوري مي ره .
سوروس : آرفي نرو بالاي ميز ميفتي ها .
آرفي ( بچه ي سوروس و جينا ) :
جينا : بوقي باز بچه رو گريه انداختي ؟
سوروس : من فقط گفتم...
جينا : غلط كردي ! ميزو تميز كن .

نيم ساعت بعد سوروس كه بدون احساس ميز را تميز كرده بود خواست از آن فاصله بيگريد ودر اين مدت آرفي چند بار طول ميز را طي كرد .
سوروس كه تازه به خودش اومده بود خواست اثر زحمتش را ببيند ولي ناگهان با عصبانيت فرياد زد : آرفي !
آرفي :
جينا : سوروس ! مي كشمت !
جينا از پشت مبل جلوي تلويزيون بلند شد و به سمت سوروس رفت .
سوروس : آخه ببينش ! همه جاي ميزو كثيف كرده !
جينا : به من چه ! اگه يه بار ديگه صداش در بياد خودم براي مهموني امشب مي پزمت .
بعد دوباره به سمت تلويزيون رفت تا ادامه ي سريال را ببيند .
سوروس آرفي را برداشت و در مرلينگاه شستشويش داد و پوشكش را عوض كرد .

يك ساعت بعد .

جينا : سوروس آماده شو الآن مهمونا مي رسن .
دررررررينگ .
جينا : اسي برو دروباز كن .
سوروس : كيه ؟
صدا : من بيدم آني موني .




Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ جمعه ۱۴ مهر ۱۳۸۵
#70

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
اسنیپ :
توبیاس: وای جییییناااااا
ولدی : متاسفم ولی این که گریه نداره آخه اون در راه من کشته شد...
سوروس می خواست جوابش رو بده که
لی: نه دود از بین رفته و ما جینا رو تو عرشه می بینیم یک تنه داره با همه آمریکایی ها می جنگه
ملت گریف:
ملت اسلی: حال آمریکایی ها رو می گیریم
و همه یورش بردن به طرف ناو جنگی
لی : ولی انگار اشتباه شدهناو ایرانی هم داره می ره به طرف گریفی ها!
ملت اسلی که در حال جنگیدن بودند دیدن که ناوگان ایرانی داره روی گریفی ها قدم می زنه و استخونه که پشت استخون و خون می ریزه
ملت اسلی:

و به کشتار ادامه دادند...
آنی مونی: ای بابا اینا که خیلی سگ جونن
ولدی: درست صحبت کن... ظاهر زیبا باطن سیاه!
جاگسن: بیا با هم بریم توپیاس سوروس تنهایه...
توبیاس: جاگشن جان اسم من توبیاسه نه توپیاس ت. و .ب.ی.ا.س
جاگسن: خیلی خوب بابا چرا می زنی...
و به کمک سوروس رفتن
دوباره خون و خونریزی بود که و چیزی که می ریخت خون بود
ولدی:
توبیاس: ولدی جون اینها که حرکات رزمی مشنگ هاست جانم...
ولدی: در این مواقع لازمه...
جاگسن: آنی مونی مواظب باش
آنی منی سریع سرش رو آورد پایین و یک تبر در از روی کله اش گذشت و خورد تو وسط خط پیشونی یکی از آمریکایی ها
ولی این پایان کار نبود
لی: واااای شیش تا ناو دیگه از هر شیش طرف اومدن به سمت اونها
جاگسن:
تویاس: مثلا می خواستیم مسابقه بدیم ها...

_____________________________________________________________
رفقا ادامه با شما...



Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۹:۱۳ جمعه ۱۴ مهر ۱۳۸۵
#69

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۳۵:۴۱ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳
از سوسک می ترسم
گروه:
مـاگـل
پیام: 303
آفلاین
خوب مسایقه ادامه پیدا می کنه .
لی : بعله . ولدی اوله پشتش جاگسنهان و پشتشون لسترنجها و پشتشون اسنیپها. پشت اسنیپها کارکاروفهان و آنی مونی هم که قربونش برم به همراه بلیز آخره.
لی : خوب ما ملت محفل داریم بهشون نزدیک میشیم که یکدفعه صدای یه چیزی میاد . بله یه ناو جنگی آمریکایی داشت به سمت اونها می اومد و از اون طرف 1 ناو جنگی ایرانی.
ملت اسلی مونده بودن چه کار کنن. وسط جبهه بودن و ملت گریف یه گوشه با خیال راحت یه کنار ایستاده بودند.
ولدی : یه تله بود.
ملت میرن که کارهای انتحاریشون رو انجام بدن .
ولدی : بچه ها این عملیات کربلای 20 هست . یادتون باشه . بیاین . یکی یه دونه کلاشینکوف از من بگیرین و حمله کنین به طرف ناو امریکا.
ملت اسلی هم میاین و از اسلحه ها یکی یه دونه می گیرن.
ولدی : به پنج گروه میشیم. من و بلیز و آنی مونی میریم موتور ناوه رو از کار می اندازیم.
رودولف : پس من و بلا و رابی و ربی میریم سوار هواپیماهاش میشیم.
ملت : ایول رودولف نجات پیدا کردیم هواپیما.
رودولف : مگه من چی گفتم.
ولدی : واقعا این خنگه.
بلا : آره قربونش برم خیلی خنگه.
جاگسن : من و بقیه هم میریم و تو خاک دشمن و عملیات رو انجام میدیم.
جاگسن : اول تو برو مایز.
مایز : مگه خنگم اینجا مین دریایی داره.
جاگسن : خوب اول توپیاس بره .
توپیاس : دور من رو خط بکشین .
جینا که از همه جسارت داشت اومد و جلو گفت : اول من میرم.
سوروس : جینا طور مادرت من رو تنها نگذار . یه ساعت با ملت داستان رو تا اینجا آوردیم . اگه بمیری دوباره باید بریم خواستگاری .
ولب جینا جلو میره و ملت وای میستن ببینن مین داره که یکدفعه بومب.
جینا با کوسش می ترکن.
اسنیپ :
___________________________________
به جناب اسنیپ تسلیت میگم.


من یه شبح و�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.