هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
مـاگـل
پیام: 683
آفلاین
به دوستان، عزیزان و ناظران تازه وارد!
پستهایی که در هافلاویز می زنید حتما باید طنز و عشقی باشه. لطفا این دو مورد رو رعایت کنید!


----------------------------------------------------------------------------

تالار هافل - مقر لودو!

توضیح: مقر لودو چهار دیواری سه در چهاری است که لودو در دوران نظارتش برای فرار از دست معترضان غیور هافلی درست کرد. این بنا در مقابل هر طلسمی مقاوم است و در صورت نیاز نمود ناپذیر می باشد. طبق روایات سه روز بعد از منصوب شدن لودو به عنوان ناظر هافل دنیس جوان به همراهی گروهی از شورشیان هافلی به مقر لودو حمله کرد ولی آنتی بوق مقر لودو تک تک آنها را روانه سنت مانگو کرد. همچنین در آن جنگ فداکاری های یکی از سرداران لودو به نام علیرضا در ذهن همگان باقی ماند.
مکان مقر لودو: کنار حمام عمومی هافل! (در روایات آمده است لودو برای دید زدن بدن عریان ناموس مردم آن مکان را انتخاب کرده است.)
منبع: آلبوس پدیا


ریتا با چهره ای دپسرده و ناراحت در کنار لودو نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود. نمی دونست از کجا شروع کنه. لودو حتما باید می فهمید!
لودو: تو چت شده امروز ریتا؟ انگار این آدمای مفلوک خدا زده آواره بدبختا شدی!
ریتا:
لودو دستی بر سر ریتا کشید و با صدای آهسته ای گفت:
-عزیزم...دختر گلم...ریتای دوست داشتنی...ببین الان هیچ کس اینجا نیست. راحت حرفت رو بزن. تنهای تنهاییم!
سرانجام ریتا نتوانست جلوی خود را بگیرد و همچون دخترکی رویایی، با موهایی که مثل اشعه خورشید طلایی بودند و لبانش گل سرخ رو خجل میکردند (کپی رایت بای زیبای خفته ) در آغوش باز و پدرانه (!) لودو قرار گرفت عکس العمل لودو به خاطر وجود افراد زیر ۱۶ سال در تالار سانسور شد! و واق واق کنان (ورژن جدید هق هق کنان! ) گفت:
-لودو یادته یک دفعه خواب دیدم دنیس توی دخمه ها گیر افتاده، شما اهمیت ندادید ولی بعدش فهمیدید واقعیت داشته و رفتید دنیس رو نجات دادید؟
لودو: چه دستای قشنگی داری! بدش من ببینم! ...آره آره یادمه!
ریتا ادامه داد: یادته گریفیا اریکا رو زندانی کرده بودن تا به مسابقه کوییدیچ نرسه من شب قبلش خواب دیدم کجاست شما رفتید نجاتش دادید؟
لودو: چه بدن گرمی داری ریتا! ...آره اونم یادمه.
ریتا اشک هایش را پاک کرد و با نگرانی گفت: دیشب خواب دیدم درک زخمی و مجروح توی جنگل ممنوعه است!
لودو:

تو بی کانتینیود! (to be continued)


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۰ ۱۳:۲۳:۰۹



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۷

هپزیبا اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
از شیون آوارگان.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 62
آفلاین
رز به ریتا نگاه کرد و گفت : اما ریتا من مطمئنم که اتفاقی افتاده!.
ریتا که عصبی شده بود گفت :اره ..اتفاقی افتاده..می دونم دارید چیزی رو از من پنهان می کنید..بعد از این همه مدت به هافل پاف برگشتم..بعد از اون گزارش خسته کننده فقط بخاطر درک به هافل برگشتم و می بینم جا تره و بچه نیست {}گریه ی رز ..این همه مخفی بازی های شما چه معنایی می تونه داشته باشه؟
هپزیبا به دستانش نگاه کرد ...سیاه شده بود..دیشب خیلی سعی کرد شومینه خوابگاه را روشن کند و اون ذغال های مسخره بدجوروی دستاش رو رنگی کرده بودند با خونسردی به ریتا نگاه کرد و گفت : می خوای بدونی درک چی شده؟ اون مرده! دیروز خونشو از روزی زمین پاک کردیم..امروز بیا..همه چیز رو برات توضیح میدم.! بعد از کلاس...
سوزان میان حرف هپزیبا پرید و فریاد زد :هپزیبا کی می خوای این خیال بافی هاتو بس کنی؟ چرا اغراق می کنی؟ درک کجا مرده؟ درک به یک سفر ..ا..منظورم اینه که ناپدید شده و ما هم پیداش می کنیم شاید با دوستاش رفته مسافرتی جایی.می دونید که اون خیلی مسافرت را دوست داشت
رز چشم غره ای به هپزیبا رفت و با لبخند در حالی که تظاهر به بی تفاوتی می کرد گفت : راست می گه ریتا جان ...درک بزودی برمی گرده مطمئن باش..سوزان راست می گه احتمالا رفته مسافرت
سپس به هپزیبا گفت : امروز دم حموم عمومی می بینمت!
سوزان دندان قرچه ای کرد و گفت : خوب دیگه ریتا جوون بهتر نیست که کمی استراحت کنی؟
هپزیبا جیغ زد : چی می گید شما دو تا؟ مگه درک نمرده؟
ریتا دوباره جیغ کشید.سوزان یک لیوان دیگر برایش اب ریخت و سپس گفت : ریتا خونسرد باش هیچ بلایی سر درک نمی اد اون مسافرته!
ریتا موهای طلایی رنگش را تکان دادو در حالی که اشک می ریخت گفت : مسافرت؟ ام..ا..اون..حتی ..یک بار هم با من مسافرت نرفته
هپزیبا شانه ای بالا انداخت و گفت :شاید کس دیگه ای رو دوست داره
رز دوباره به هپزیبا نگاه کرد و ادامه داد: چرا چرت می گی هپزیبا ؟

ریتا با حالت عصبی طوری که بغض گلویش را گرفته بود گفت : دیگه برام مهم نیست که چی می گید ...حرف های هیچ کدومتون راست نیست ..من می خوام با لودو صحبت کنم!
...

ادامه دارد


نقد شود لطفا....


ویرایش شده توسط هپزیبا اسمیت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۹ ۱۷:۰۰:۴۵

[size=small][b][color=00CC00]شناسه ی جدید مÙ


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۷

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۲ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۳۸ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
بالاخره بعد از نیم ساعت تلاش برای خواب همه ی هافلیا به خواب رفتن به جز ریتا. ریتا از یه طرف نگرانیش برای درک بود و از یه طرف صدای غرش باد و رعد و برق بود که تازه شروع شده بود.
باران با شدتی فراوان بر روی شیشه ها می خورد و رعد و برق در اندی از ثانیه آسمان تیره و تار را روشن می کرد.
ریتا همین طور روی تخت خوابش نشسته بود و پتو رو به طور کامل رو سرش کشیده بود تا اینکه بعد از 25 دقیقه به خوابی وحشتناک فرو رفت.
همه ی هافلیا با چهره هایی ناراحت به خواب رفته بودن و هر از گاهی یکی از اونا با دیدن خوابی در مورد درک بلند می شدن و دوباره به خواب فرو می رفتن. هر چند لحظه یک بار ریتا وول می خورد و تغییر مکان می داد. در خواب خودش را در جنگلی تاریک و وحشتناک می دید. شاخه ها و برگ درختان وسیله ی باد با شدت از این سو به آن سو می رفتن. جلو تر رفت و ناگهان چشمش به یک جسد بر روی زمین افتاد. جیغی کشید و با ترس به عقب رفت. بعد از چند لحظه با نگرانی به جنازه نزدیک شد و وردی را زیر لب ادا کرد.
- لوموس. و از نوک چوبدستی نوری بیرون آمد.
چوبدستی اش را جلو برد و به صورت جنازه نزدیک کرد و ... آووووووو ... آووووووو ... در حالی که زیر باران مانند موش آب کشیده شده بود صدای گرگ او را به لرزه در آورد چوبدستی اش را به اطراف چرخاند تا ببیند صدای حیوان دور بوده یا نزدیک. وقتی که مطمئن شد حیوانی در نزدیکیش نیست چوبدستی اش را دوباره به صورت جنازه نزدیک کرد ، صورتش سرخ سرخ شده بود و ناگهان ...

...جـــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــغ ...

با جیغی بلند از خواب پرید و به اطرافش نگاهی انداخت. صبح شده بود و دیگر خبری از رعد و برق و باران و باد نبود.

... غــــــــــــــیــــــــــــــــــــژ ...

در محکم به دیوار خورد و جمعی از دختران هافلی با نگرانی وارد اتاق شدن.
سوزان از پارچ کنار تخت ریتا آب ریخت و در حالی که داشت نباتی در آن می انداخت گفت: ریتا چی شد خواب بد دیدی؟ بیا اینو بخور.
ریتا لیوان آب رو از دست سوزان گرفت و با یه قلپ اونو خورد. سپس با نگرانی از تخت بلند شد و گفت: هیچی حالم خوبه. فقط یه خواب بد دیدم.
هافلیا ابروشونو بالا انداختن و به اون نگاه کردن.
ریتا: به خدا راست میگم فقط یه خواب بود.
اما این یک دروغ بود زیرا چهره اش سرخ بود و داشت از وحشت می لرزید ...

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
یکم بد شد. اگه پست بدیه می تونین این پست رو در نظر نگیرین و از ادامه ی پست پیوز بنویسین.
لطفا این پست نقد شه.


تصویر کوچک شده


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۰:۱۱ جمعه ۲ فروردین ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
صدای آرام چک چک قطره های آب در فضای تاریک و خالی حمام عمومی هافلپاف می پیچید. لودو نشسته بود و همه او را دوره کرده بودند تا به حرف هایش گوش دهند.
لودو گلویش را صاف کرد و با آرامش شروع کرد : «خوب این مساله ... »
صدای در آمد و هلگا هافلپاف با صورتی نگران وارد شد و پیوز هم (که برای اولین بار آثار شرارت در صورتش نبود ) پشت سرش آمد.
لودو با سر به آنها اشاره کرد که بنشینند و سپس ادامه داد : « این مساله هر چی که هست یک ربطی به خوابگاه داره ! و اون رد خون. نمی دونم خون چه کسی می تونه باشه ! اما ... »
سپس سرش را پایین انداخت. سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما شد. تاریکی کم کم دامن برمیچید و به جای آن سکوت بود که فضا را می بلعید.
پیوز گفت : « یعنی ناپدید شدن درک می تونه ربطی به جریان امروز داشته باشه ؟ »
لودو با ناراحتی سر تکان داد. خودش هم درست نمی دانست چه اتفاقی در حال وقوع است. اِما به آرامی اشک می ریخت. یکبار دیگر حمام هافلپاف میزبان گریه ها و ترس های هافلپافی ها شده بود. تا اینکه لودو گفت : « امشب همه می خوابیم و فردا شروع به بررسی اوضاع می کنیم ! فکر می کنم موضوعی هست که باید هرچه زودتر کشف بشه !!! »

نیم ساعت بعد - تالار عمومی

- « رز ! احساس می کنم داری چیزی رو از من قایم می کنی ! »
این صدای ریتا بود که به همراه رز زلر و ماتيلدا در تالار هافلپاف کنار شومینه نشسته بودند. لودو رد خون را پاک کرده بود و به همراه بقیه برای خواب رفته بود.
رز پاسخ داد : « نه ریتا ! چیزی ندارم که ازت پنهان کنم ! »
- « اما آخه .... »
بغض رز ترکید و برای اینکه ریتا متوجه نشود بلند گفت : « شب بخیر » و به سوی تخت خوابش رفت.
ریتا پرسید : « اون چش شد ؟ شما چتونه ؟ ناسلامتی بعد از بوقی برگشتم تالار ! »
ماتيلدا به آرامی گفت : « چیزی نیست ! همه نگران ناپدید شدن درکن ! خودت رو ناراحت نکن ! » و نگاه محزونی به کنار در خوابگاه ، جایی که رد خون دیده شده بود ، انداخت !
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
شاید سوژه رو خوب نفهمیدم ! برا همین هم زیاد جلو نبردمش ! اگه بده در نظر نگیرید پستو ! اولین رول بیارز من بعد از 6 ماه بود !
نقد بشه !

ويرايش ناظر: پيوز عزيز جاي اسماي ماتيلدا و مرلين رو عوض كردم، چون ممكن بود بچه‌ها گيج بشن. اشتب نوشته بودي!


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲ ۰:۴۴:۰۹
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲ ۰:۴۸:۳۳
ویرایش شده توسط مرلين مك كينن در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲ ۱۹:۱۹:۴۳

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


بدون نام
... يهو در اون سمت تالار صداي جيغ ماتيلدا بلند شد...
-------
دنيس با سرعت به سمت ماتيلدا دويد و گفت:
- چت شد؟!
دنيس به ماتيلدا رسيد. ماتيلدا با رنگي پريده به گوشه‌اي خيره شده بود. دنيس رد نگاه ماتيلدا رو گرفت و جيغ كوتاهي كشيد و با فرياد به بقيه بچه‌ها گفت:
- مر...ـلين! لو...لو..دو! بچه‌ها بيـ....ـياد!
بچه‌ها به غير از نن جون و ريتا با عجله به سمت آندو رفتند. همگي مانند ماتيلدا از چيزي كه ديده بودن جا خوردند.
رد خوني از اون قسمت تالار تا خوابگاه مختلط كشيده شده بود و در خوابگاه بسته بود. روي در خوابگاه اثراتي از خون وجود داشت...
لودو كه تازه از شك در اومده بود، متوجه‌ شد آسپ و رز ويزلي به دليل جسه‌ي كوچكيشون هنوز اين صحنه را نديده‌اند و سعي به ديدين آن دارند. لودو با عصبانيت رو به اندو برگشت و جلوي ديدشان را بست و گفت:
- اين صحنه‌ها به درد شما نمي‌خوره.
رو به مرلين كرد و گفت:
- مرلين بچه‌ها رو مي‌بري يه جاي ديگه!؟
مرلين كه توي فكر غرق بود متوجه‌ي صحبت لودو نشد. لودو مرلين را تكاني داد و ادامه داد:
- هي مرلين! بـــوقـــي!
مرلين كه از فكر بيرون اومده بود رو به لودو كرد و گفت:
- هان؟! هان! چيه؟
لودو كمي صدايش را بلند‌تر كرد و گفت:
- گفتم آسپ و رز ويزلي رو ببر يه جاي ديگه؛ اين صحنه‌ها بدردشون نمي‌خوره!
مرلين نگاهي دوباره به صحنه كرد و گفت:
- آره، باشه!
رو به آسپ و رز ويزلي كرد و گفت:
- بياين بريم بچه‌ها!
آسپ با ناراحتي گفت:
- چي شده مرلين؟! بزار منم بفهمم؛ مثلآ پسر هري پاترما!
مرلين با عصبانيت دست رز و آسپ رو گرفت و گفت:
- چه ربطي داره؟! بيا بريم بينم!
و از آنجا دور شدند.
لودو رو به بقيه كرد و گفت:
- هي! هي! بابا آهاي!
كم كم توجه همه به سمت لودو جمع شد؛ لودو ادامه داد:
- ريتا نبايد از اين قضيه چيزي بفهمه.
رو به هانا آبوت و ماتيلدا كه بي‌صدا گريه مي‌كردند، كرد و گفت:
- هانا تو با ماتيلدا حواستون به ريتا باشه تا چيزي نفهمه. يه جوري هم به نن جون بگيد بياد حموم تالار تا قضيه رو بهش بگيم. ريتا نفهمه‌ها! اشكاتونم پاك كنيد.
هانا و ماتيلدا سري تكان دادن و اشكايشان را پاك كردند؛ سپس به سمت نن جون و ريتا حركت كردند.
مرلين دوباره به جمع بچه‌ها پيوست و گفت:
- بچه‌ها رو بردم از تالار بيرون و به پرسي سپردم! گفتم حواسش به بقيه بچه‌هاي تالار(كوچولوها منظوره!) هم باشه تا نيان امروز توي تالار.
لودو با تعجب به مرلين نگاه كرد و گفت:
- اونوقت قبول كرد؟!
مرلين لبخندي زد و گفت:
- بهش گفتم خواستي مي‌توني براشون فوق برنامه با دامبولي بزاري، با سر قبول كرد!
لودو لبخندي زد و گفت:
- خوبه.
رو به بقيه ملت هافل كرد و با ناراحتي گفت:
- بياين بريم حموم ِ تالار تا هم راحت‌تر حرف بزنيم و هم ببينيم چه غلطي مي‌تونيم بكنيم!

-----------------------
خب، نياز هستش در مورد سوژه‌ي فعلي اين تاپيك توضيحاتي رو بدم:
* اين سوژه از پست شماره‌ي 113 شروع شده كه توسط ريتا هم داده شده.
* طرح اصلي سوژه اينه كه درك ناپديد مي‌شه و پس از بازگشت ريتا، صحنه‌ي عجيبي در تالار ديده مي‌شه. اين صحنه يه جورايي ربط به خوابگاه پيدا كرده و گروهي مي‌رن توي خوابگاه مختلط تا اين موضوع رو بررسي كنند. چيزايي توي خوابگاه مي‌بينن ولي چيز مستقيمي از درك پيدا نمي‌كنند و نتيجه رو ميان به همه مي‌گن. كم كم افراد اين گروه تجسس هم ناپديد مي‌شوند. افراد بازمانده تصميم مي‌گيرن دوستانشون رو پيدا كنند و اين راز رو فاش كنن و...
* سوژه‌ تا اينجا پيش رفته كه درك چند وقتي هستش كه ناپديد شده و خبري ازش نيست، و وقتي ريتا پيداش مي‌شه خون ديده مي‌شه و اتفاقاتي كه تو همين پستم افتاده!
* سوژه ترسناك هستش ولي هم مي‌شه طنز نوشتش و هم جدي هر طور ميل خودتونه.
* جاي كار كلي خوبي داره و مي‌شه زياد هم براش نوشت، پس زود تمومش نكنيد.
* براي ترسناك كردن قضيه فضاسازي يادتون نره.

موفق باشيد!



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱:۰۷ پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۶

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 271
آفلاین
دوستان همگي پستاتون خيلي توپ بود!!!!!ايول به همتون!!!!فقط لودو جون زيادي نامو را از ياد برده است!!!
--------------------------------------------------------------------------
بابا ريتا جون اصن يه وقت خودتو تحويل نگيري هاااااااا!!!!!!!!
--------------------------------------------------------------------------
لودو در حين دويودن قليونش دستش بود:
_درك كه مرده حالا تو هم قرارا بري پيشش؟
ريتا:
_چي؟در .....ك درك؟درك!!!!!مرده؟ااااااااااا...(به قول دوستان:شفاف سازي صداي جيغ ريتا!!!!!!!!)

15 دقيقه بعد-تالار هافل:

ريتا در حالي كه روي پاي ننه هلگا افتاده،نيمفا بادش ميزنه و اريكا يه دستش كتابه و با يه دسته ديگش ليوان آب رو نگه داشته كه اما داره از توش هي آب ميپاشه به ريتا ميگه:
_درك...واي...درك واي....درك واي.......درك..........واااااااااييييي!!!!خدا منو بكشه كه رفتم از اين هري پاتر واسه برنده شدنش توي جنگ با ولدي مصاحبه كنم دركمو كشتين؟
لودو:
_قل قل قل(!)بابا مبالغه بود!!!قل قل قل(!)تو جدي نگير عزيزم!!!!!
با تو نبودم منظورم اين بود كه چرا اي دركه ديه نمياد؟؟؟

يهو در اون سمت تالار صداي جيغ ماتيلدا بلند شد....

خفن ادامه دارد.....(منظور از خفن اين است كه باحال ادامه بدين...چون مال من خيلي پستام بد شده دوباره!!!!شما ها سو‍ژه كشين!!!!
)



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۶

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
دخترکی رویایی، با موهایی که مثل اشعه خورشید طلایی بودند و لبانش گل سرخ رو خجل میکردند (این جملات رو دقیقا جادوگر زیبای خفته به پرنس فیلیپ میگفت )، در محوطه هاگوارتز با حالتی رویایی درحال قدم زدن بود و در حالی که موهای پریشانش را به دست باد سپرده بود، با چشمانش محوطه هاگوارتز رو می کاوید.
دخترک با خود:هیچ تغییری نکرده. اه چه زیبا! دقیقا همونیه که بود... آه پنجره مجازی خوابگاه؛ آه عزیزانم، من اومدم.
و با حالتی که گویی در هوا شناور است به سوی در ورودی هاگوارتز شتافت!

تالار خصوصی هافلپاف:

ال:بدش من بوقی مال منه!
مرلین:بیا...بیا...بگیرش ماتیل!
ماتیلدا:اااااااااااا...نه...بده...ایییی...اهاااا،دنیس بگیر!
دنیس:بوقی مگه کلاجی؟ انداختیش بیرون!
ماتیلدا:
ال در حالی که مثل کولی ها ( ) گریه میکرد گفت:همتون بوقید. اون اخرین ویژ ویژوم بود.(ویژ ویژو چیست؟ برای اطلاعات بیشتر میتوانید به البوس مراجعه کنید )
درگوشه ی دیگر تالار اریکا در حالی که دستاشو تو گوشش کرده داره با صدای بلند درس میخونه؛ اخه ناسلامتی کنکور داره:دو دو تا، پونزده تا، دو سه تا، ده تا، دو چهارتا، سه تا...

جلوی ورودی تالار هافل، دخترک رویایی:

دخترک:اه رسیدم. درک فقط به خاطر تو!!
و با چشمان بسته اسم رمز رو گفت و منتظر شد تا ورودی هافل به روش باز شه.
ملت هافل در ابتدا متوجه نشدن در باز شده اما بعد از چند لحظه که ورود هوای سرد رو حس کردند و متوجه طولانی شدن ان شدند، با کنجکاوی سر بلند کردند!
پچ پچ بین بچه ها: اون کیه...ریتاست نه...اه اره...نه بابا ریتا دیگه کیه...صبر کنین...ریتاست...اره خودشه...اره اره...ریتای...
کم کم زمزمه ها بلندتر شد و همه به حالت راه رفتن و بعد به حالت دویدن به سمت ریتا حمله کردند!
ریتا که اول فکر کرد رفتار بچه ها به خاطر ذوق و شوق اونا و استقبال از اونه، خواست که براشون دست تکون بده؛ اما بعد که متوجه کج و کوله بودن چهره ها( ) شد تصمیم گرفت هرچه سریعتر خودشو گم و گور کنه!!
چند نفر از بچه های که جلوتر از بقیه داشتند حمله میکردند و قدیمی هم بودند با فریاد: ریتای بوقی تو کدوم گوری بودی تا حالا؟؟؟؟

----------------------------------------------------------
درک ناپدید شده و بعد یک مدت هم پسرای هافل یکی یکی ناپدید میشن. با حوادث خارق العاده و طنز ترکیب شود ! درک و بقیه رو پیدا کنید. ریتا به دلیل غم دوری درک اینجوری عجیب غریب شده


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۳:۵۸ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
مـاگـل
پیام: 683
آفلاین
من به نوشتن چنین پست هایی علاقه ندارم ولی یک اصل هست که میگه:
<<جواب بی ناموسی رو باید با بی ناموسی داد.>>
------------------------------------------------------------------------------
پیوز که دید لو رفته و کاری از دستش ساخته نیست موبایلشو بیرون میاره تا به لودو زنگ بزنه.
-مردشور ایرانسل رو ببرن با این آنتن بوقیش...باید از الیاس کارت استفاده کنم.
-پیوز خودتو نشون بده وگرنه ما خودمونو نشون میدیم.
-لودو...لودو با تو هستم. نمیخواد نگران باشید. من دخترها رو پیدا کردم. شما کجایید؟
لودو پشت تلفن: قل قل قل قل (شفاف سازی:صدای قلیون) ...عجب هواییه پیوز. جات خیلی خاله با بچه ها داریم منچ جادویی بازی می کنیم. گراوپی هم اینجاست. نمی دونی چه غول باحالیه.
-مردیکه بوقی دخترها اینجا اسیرن اونوقت شما دارید منچ بازی می کنید. کم کم نوبت اما میرسه ها...
- قل قل قل قل. نوبت اما میرسه؟ ایول اینجا هم نوبت منه حال می کنی تشابه...چی؟ نوبت اما....بی ناموس هاااااااااااا آدرس بده.
-آخرین بار یادته من و تو پرسی رو کجا بردیم؟ یک حفره وسط جنگل بود. پرسی رو بردیم که...
-قل قل قل قل...فهمیدم. الان میایم.
ناگهان صدای خشنی به گوش رسید.
-پیدات کردیم پیوز.
-هه هه چطوری آری کوچولو؟ اینم که دابیه کاری داشتید؟
دابی و آراگوگ با تمام وجود به پیوز مشت و لگد می زدند ولی دست و پایشان از بدن پیوز رد می شد.
-همینجوری ادامه بدید. خوبه...چه حالی میده.
آراگوگ با عصبانیت فحشی به پیوز داد و تاری بسویش پرتاب کرد. (مثل مرد عنکبوتی)
ولی تار آراگوگ از بدن پیوز رد شد.
-...تو چیزی نداری دابی؟
دابی دست هایش را به سمت پیوز گرفت و جادویی را اجرا کرد. طلسم دابی هم از پیوز رد شد.
-...خیلی خنگید
آراگوگ و دابی از عصبانیت منفجر شدند و همزمان به پیوز حمله کردند.
از ترکیب تار آراگوگ و دابی طناب جادویی* بوجود آمد و به پیوز برخورد کرد.
-اینم اثری نکرد بعدی...دستام...پاهام... چرا تکون نمی خوره کممممممممک
آراگوگ: بالای درخت آویزونش کن. بعد از دخترها نوبت اونه.
سپس برگشت برود که ناگهان قلیانی از آسمان به سر او برخورد کرد.

دابی برگشت و به آسمان نگاه کرد.
-علاالدین...ایول علاالدین...نمی دونستم علاالدین اینقدر شبیه لودو هست. بیچاره میگفتا باور نمی کردم. اون یکی هم که شبیه دانگه ایول بابا ایول...
قالیچه ی پرنده و سواره نظامان آن به سطح زمین نزدیک تر شدند.
-این که خود لودو...دانگ...آل...آراگوگ اومدن...آراگووووووووووووووووگ
صدای فریاد پسرای روی قالیچه بلند شد.
-ترمز کن لودو...الان می ترکیم...بگیرش لودوووووووووووو
-خراب شده. ترمز بوقی.بیا بغلم علیرضا...محکم بشینید.
بوم

گرد و خاک موجود در فضا کم کم از بین می رفت و خسارات و تلفات سقوط موشك زمين به زمين هافلی ها (شهاب 3) آشکار می شد.
ارنی و درک و آلبوس بر روی هم افتاده بودند. دانگ و دنیس همچون دو سوسک در گوشه ای دیگر افتاده بودند. در همان لحظه صدای فریاد و شادی لودو به گوش رسید.
-علیرضا سالمه
و در حالی که گورکن خود را بر روی دستانش گرفته بود به همه نشان داد.
دنیس: مردشور خودتو, علیرضا و قالیچه ی پرندتو ببرن.
دانگ: خوب شد که ننه هلگا رو نیاوردیم. بیچاره قلبش ضعیفه می...راستی ما برای چی اینجاییم؟
آلبوس: اومدیم دخترها رو نجات بدیم...دخترها...
-بجنب دابی
آراگوگ و دابی کیسه ی دخترها رو می کشیدند و در حال فرار بودند. پسرها که از اشتباهات قبلی خود درس گرفته بودند و مثلا تجربه کسب کرده بودند همزمان چوبدستیشان را بلند کردند.
-اکسیو مای لاو
طلسم قدرتمند جمع آوری پسرها که با قدرت عشقیشان پیوندی محکم تر از پیوند کووالانسی را بوجود آورده بود به کیسه ی دخترها برخورد کرد و هر کدام از دخترها به یک سمت حرکت کردند.
چند ثانیه بعد دخترها و پسرای هافل در کنار یکدیگر ایستاده بودند و به این حالت به آراگوگ و دابی نگاه می کردند. آراگوگ دستش را به دهانش برد و سوت بلندی زد.
آل: این همیشه کم میاره سوت میزنه؟
ملت:
آل:
ملت:
آل:
ملت:
آل که دید بچه ها مثل دسته بیل خشکشان زده نگاهی به دور و برش کرد.
آل و ملت:
نزدیک به صد عنکبوت در حال حمله به آنها بودند. صدای فریاد آراگوگ نیز به گوش می رسید.
-بگیریدشون فرزاندان من...تیکه تیکشون کنید....من شب زنده داری کردم و شما رو به دنیا آوردم...بگیریدشون...
دانگ: یک کاری بکنید الان تیکه تیکه میشیم. چرا خشکتون زده؟
لودو: با قالیچه ی پرنده من بریم.
ملت:
-انتخاب کنید آراگوگ یا قالیچه ی پرنده؟
پسرا و دخترای هافل یک نگاه به عنکبوت ها کردن یک نگاه به قالیچه ی لودو یک نگاه به عنکبوت ها یک نگاه به قالیهچه ی پرنده یک نگاه....و سرانجام همشون به سمت قالیچه ی پرنده دویدند و روی آن نشستند.
فرزندان آراگوگ هر لحظه به آنها نزدیک تر می شدند.
لودو با پا محکم بر روی قالیچه کوبید.
-حرکت کن بوقی...اون از ترمز کردنت اینم از حرکت کردنت. زود باش...آهان ساساتش...
فرزندان آراگوگ به چند سانتی آنها رسیده بودند که سرانجام قالیچه ی پرنده و سرنشینان آن در آسمان جنگل ممنوعه با این حالت به پرواز در آمدند.
آراگوگ: رفتن
دابی: ناراحت نباش پیوز هنوز هست...

شب تالار خصوصی هافلپاف

بچه های هافل در تالار نشسته بودند و می گفتند و می خندیدند و لاو می ترکوندند که در تالار باز شد و روحی وارد تالار شد.
آل: این دیگه کیه؟
مرلین: تو به اجازه ی کی حرف زدی؟ باید هماهنگ می کردی؟ () بار آخرت باشه. این راهب چاقه.
دنیس: راهب چاق که این شکلی نیست ولی خیلی آشناست.
اریکا: بوقی ها مگه آلزایمر دارید؟ پیوزه دیگه.
ملت:
آل: پس چرا اینقدر گ**د شده؟
دانگ چشمکی زد و گفت: بیچاره از ظهر تاحالا پیش آراگوگ و دابی بوده. خیلی بهش سخت گذشته.
اریکا: نه بابا. دیگه عادت کرده.
-منظورت چیه؟
-پیوز یک روح مزاحمه. هیچ کدوم از استادها و دانش آموزان از دستش راحت نیستن ولی فکر می کنید چرا تاحالا اخراج نشده؟ هر شب میره پیش دامبلدور و ...

پایان


-----------------------------------------------------------------------------
*این طناب بعدها با نام روح بند در میان جادوگران شناخته شد و سال ها مورد استفاده ی آرگوس فیلچ قرار گرفت.

ببخشید زیاد شد. خوشحال میشم نقدش کنید.


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۴ ۴:۰۹:۵۶



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
لودو دستی به سبیلش کشید و گفت : « اوضاع مشکوک می زنه ! بهتره یه جاسوس بفرستیم ! »

- « خوشحال و شاد و خندانم .... قدر دنیا رو می دانم ... »
دانگ فحش رکیکی داد و گفت : « خفه شو پیوز ! »
پیوز گفت : « دارم با دوست جدیدم بازی می کنم ! »
دانگ نگاهی گذرا انداخت و گفت : « دوست جدیدت کیه ؟ »
پیوز گفت : « فکر کنم یک شامپانزه است ! »
دانگ با بی توجهی گفت : « نه خره ! یه گراوپه ! .... گراوپه؟ ......... گراااوپــــــه ! »
ملت هافلپاف پا به فرار گذاشتند. گراوپ دستانش را در هوا می چرخاند و دستانش مرتبا از وسط (وسط ؟ ) پیوز می گذشت !
-« آی دلم .... آخ چشمام ! .... آی نافم ! .... آی بصل النخاعم ! .... »
در همین حال ملت هافلپاف در حال فرار به گوشه ای دیگر از جنگل بودند. لودو همچنان بر قالیچه قرمزش نشسته بود در حالی که قالیچه داشت پرواز می کرد و دنبال بقیه می رفت !

یک ربع بعد - یک کیلومتر آنطرف تر !

درک رو به پیوز گفت : « پیوز سعی کن در جهت نور حرکت کنی که دیده نشی ! تو باید بری اون تو و برای ما خبر بیاری ! »
پیوز گفت : « چشم ! »

دو دقیقه بعد - مقر آراگوگ

پیوز با سرعت وارد شد. صدای رز شنیده می شد : « آه ... آخ ... اوووف ... اوآه ..... آی ... »
پیوز آرام آرام وارد شد و هیچکس متوجه ورود او نشد : « شولینگ» (صدای شکستن گلدان )
آراگوگ : « کی اینجاست ؟ »
پیوز : « منم منم مادرتون ... غذا آوردم براتون ! »
آراگوگ کمی فکر کرد و سرانجام در حالی که گویی نتیجه افکارش را گرفته بود گفت : « دستتو نشون بده ببینم ! »
پیوز همانطور که این مکالمه صورت می گرفت به طرف دیگر اتاق رفت و به کنار دابی رسید و سرانجام توانست اسیران و رز را که جدا از بقیه بود و گویا آراگوگ در حال انجام امور بی ناموسی روی او بود ببیند. (خوشحال نشین ! این فقط اشتباه پیوز بود که فکر کرد امور بیناموسیه !!!! )
تا اینکه آراگوگ گفت : « پیوز ... می دونم اینجایی ، خودت رو نشون بده ...

-----------------------------------------------------------------
اگه لازمه در نظر نگیرید این پست رو ! من عادت دارم !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۲ ۲۳:۳۴:۵۶
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۲ ۲۳:۳۶:۰۱

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
- فيليچ....! (صداي ليسيدن بستني! ) چي شد اين عروسك؟ ميارين يا...

كمي آنطرف تر در ميان ملت:
مرلين به صورتش چنگ ميزد: نـــــــه... نــــــه! مياريم... مياريم!
و ساير ملت در حال فكريوس...

- فيليچ... فولوچ... اوكي. فقط تا تموم شدن بستني ِ من وقت داريد عروسك رو بياريد!
صداي دابي نيز از ته چاه شنيده ميشد!:
- بده منم بخورم بدتركيب! بده به من... بده منم بليسم... من ليسيدن دوست دارم! :
- د خفه... اِ ول كن! ولش كن! اون نيست... اينه... بوقي....
- آها... قورت!!
اراگوگ: خوب. وقتتون تموم شد. اين بوقي بستنيم رو قورت داد! يالا عروسك رو بياريد.

لودو در گوشه اي كنار جنگل در ميان جمع هافلي ها قاليچه اي قرمز رنگ پهن كرده بود و با يك دست عليرضا رو نوازش ميكرد و با دست ديگر شلنگ ِ قليون رو گرفته بود و داشت قليون ميكشيد.
در همون حال دستي به سيبيلش كشيد(!!) و دود خفني از حلق برون داد و زير لب گفت:
- اِما يه عروسك پستونك دار تو وسايلش داره... بريد بياريد بديد به اين حيوون ببينم دهنش بسته ميشه يا نه!
ملت هافل كه همگي نگران دختران همگروه خود بودند به سرعت به سمت خوابگاه حمله ور شدند...
لودو: اكسيو عروسك... بيايد ديوانه ها. مثلآ شما جادوگريد خير سرتون! ديوانه ها...!

و لودو عروسك رو با يك پرتاب خفن (تو مايه هاي پرتاب ديسك!) به ميان جنگل، جايي كه رادارها روي مانيتور(!) محل تغريبي آراگوگ رو نشون ميدادن پرتاب كرد!
توضيح اين كه لودو خيلي خفن و مجهز ميباشه. به كسي مربوط ني!

از ميان جنگل:
- آخجون عروسكم...
آراگوگ: دِ خفه... مگه قرار نبود حرف نزنيد!

اينطرف جنگل:
لودو دستي به ريشش(!!) كشيد و گفت: صداي اِماي بوقي بود! خيلي مشكوكيوسه اوضا!!!


--------------------
* نكته: در اين رول لودو سبيل خفن چنگيزي به همراه ريش خفن مرليني داره. به كسي هم مربوط نيست!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.