هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۵۰ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۶

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
بخار تمام فضاي حمام را گرفته بود و عملا آن را به يك سوناي بخار تبديل كرده بود. شير هاي آب گرم باز بودند. شر شر آب صداي پچ پچ خفه اي را كه از سوي ديگر حمام مي آمد، خفه مي كرد. دنيس كه تازه وارد حمام شده بود، از اين وضع خيلي كرد اما با اين حال ساكت ماند. شبح دو نفري كه در انتهاي حمام ايستاده بودند نظرش را جلب كرده بود. ابتدا فكر كرد ممكن است دو تا از بچه از اين حقه استفاده كرده باشند تا مدتي دور از چشم ها خلوت كنند اما به نظر مي رسيد كه اشباح هر دو متعلق به پسر باشند و از آن گذشته هيچ كدوم حركتي نمي كرد و كاملا ثابت ايستاده بودند.
دنيس آهسته به طرف آنها حركت كرد. پايش را روي زمين مي كشيد تا صداي قدم هايش در زمين پر از آب بلند نشود ولي اين كار تقريبا داشت غيرممكن ميشد. آب زيادي كف حمام جمع شده بود و اگر مي خواست نزديك تر شود، مطمئنا صداي پايش شنيده ميشد. چوبدستش را در آورد و زير لب وردي خواند.
- "ولي نمي تونيم ... كارو بكنيم. ... حواسشون به اون هس... ."
- "اتفاقا بر عكس! هيچ كس حواسش ... نيست. سال هاست كه همون جاست و ... خاك مي خوره. حتي ... كس براي تميز كردنش ... زحمت نمي كشه ... ه... هافلپاف نمي دونم چند قرن پيش يه ... ضد كثيفي روش گذاشته. مي بيني! هيچ كس حواسش ... اون نيست."
- "يعني اونو با يه بدل عوض كنيم؟"
دنيس تشخيص نميداد صداها متعلق به چه كساني بود. صدايشان بسيار آرام بود و شر شر آب هم نمي گذاشت دنيس درست بشنود. نمي دانست آن دو راجع به چه حرف مي زنند ولي هر چه بود، متعلق به هافلپاف بوده و آنها مي خواستند برش دارند. بايد كاري مي كرد. دنيس برگشت تا كسي را خبر كند ولي در همان لحظه پايش به چيزي گير كرد و زمين خورد.
دنيس: "آخخخخخخخخخخخخ"
- "استيوپيفاي!"

كمي آن طرف تر ماندانگاس متوجه بخار زيادي شد كه از لاي در حمام خارج مي شود. با خودش گفت: " كي تو اين حمومه؟ مي خواد بره حموم يا سونا؟" سپس به طرف حمام رفت ولي درست لحظه اي كه مي خواست وارد حمام شود، درك خارج شد.
درك گفت: "اِ ... سلام دانگ"
دانگ جواب داد: "كوفتو سلام. اينجا حمومه يا سونا؟" سپس نگاهش به لباس هاي درك افتاد كه خيس شده بودند و به بدنش چسبيده بودند. "ببينم تو هميشه با لباس ميري حموم؟"
درك گفت: "حالا چرا داد مي زني شير آب گرم خراب شده. الآنم مي خوام برم بگم يكي بياد يه نگاهي بهش بندازه؟"
دانگ گفت: "كو بذار ببينم." و به طرف حمام رفت.
درك گفت: "نه ... يعني درست نميشه." درك چوبدستش را در آورد و گفت: "كلي ورد آزمايش كردم." سپس در ذهنش ادامه داد: "البته استيوپيفاي خوب جواب ميده."
دانگ درك را كنار زد و وارد حمام شد.
-------------------------------------------------
خب اميدوارم اين ديگه طومار نشده باشه!
در ضمن يه نكته بگم براي اينكه سوژه بسته نشه و جا داشته باشه مرموز ادامه بديم لطف كنين از رد و بدل كردن ديالوگ زياد بين درك و فرد مجهول با بقيه بچه هاي تالار بپرهيزيد. (گفتم لطف كنين نيان بگين حق نداري براي بقيه تعيين تكليف كني ها! هر كي هر جور دوس داره بنويسه)
و نكته دوم كه در واقع همون نكته قبليه اينكه سعي كنين در راستاي همون كم كردن ديالوگ ها هر جا درك و فردمجهول با بچه ها روبرو شدن يا سريع يكي به يكي ديگه حمله كنه يا فرار. (و صد البته اينم همون جنبه لطف رو داره و هر كس مايله، مختاره كه هر جور دوس داره بنويسه)
-------------------------------------------------
در راستاي پست قبلي پيوز:
باب تو كار و زندگي نداري گير ميدي به بي پدري من؟ اين چرت و پرت ها چيه راجع به درك و خاكام سر هم كردي؟


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۱ ۱۷:۱۵:۱۳


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
در تالار عمومی هافلپاف غلغله ای به پا بود ! همه نشسته بودند و به داستان سدریک گوش می دادند. وقتی سدریک به جایی رسید که ازیزل گفته بود پسر خاکام بزرگ باید قربانی بشه رو به درک کرد و پرسید : « راستی درک ! به نظرت نباید برای ما توضیح بدی ! »
درک نگاهی به جمعیتی کرد که به او چشم دوخته بودند ! کمی تامل کرد و گفت : « خیله خوب ... داستان از اینجا شروع میشه که ...
« من به شما همه ماجرا رو نگفتم ، راستش اون پدر من بود ! خاکام بزرگ ! اسم اصلیش سیلاسوس بود ! اون تموم عمرش رو صرف کشف دریچه ورودی دو راهی برزخ کرد. همون جایی که دو تا چشمه بود ! یکی خونین و دیگری زلال ! پدر بالاخره حدود پنج سال پیش تونست اون مسیر رو پیدا کنه ! اون امیدوار بود ازیزل رو شکست بده و بعد به دروازه بهشت بره ، بعد برگرده و ما رو هم به اونجا ببره ! اما ... »
اشک در چشمان درک حلقه زد. سرش را پایین انداخت و بعضش ترکید. سدریک دستش را روی شانه درک گذاشت و فشار داد. درک ادامه داد : « اما اون اسیر ازیزل شد ! نتونست عبور کنه ! خودش رو دست بالا گرفته بود .. اون محکوم به تبدیل شدن به خاکام و موندن در سرزمین آتشین شد ! من رو هم تنها گذاشت ! »
درک سرش را بلند کرد. همه با نگاهی هراسان و همدردانه نگاهش می کردند . صورتش خیس از اشک بود و چشمانش قرمز شده بود. او گفت : « وقتی به قلمرو خاکام ها رفتیم من توی سرزمین سبز اون رو شناختم ! اون با چشم هاش باهام حرف زد ! اون به من گفت تنها راه از بین بردن ازیزل ورد دیلکتیو ـه ! اون به من سلاحی قدرتمندتر از همه ی سلاح های شما داد .. اون خیلی راحت وارد ذهن مردم میشد ! »
درک سرش را پایین انداخت.دست سدریک را روی شانه اش لمس کرد و گفت : « خیلی دوستش داشتم ! »
اشک های ورونیکا و اما جاری شده بود. پیوز که همیشه شیطنت می کرد آرام گرفته بود و دنیس سعی می کرد خودش را خندان نشان دهد. درک بلند شد و ایستاد. به سمت شومینه رفت. کنار آن نشست و گفت : « تموم شد بچه ها ! دیگه همه چیز تموم شد ! چطوره جشن بگیریم ! »
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
خوب این داستان هم تموم شد ! البته در واقع درک سوژه رو بست اما من این پست رو زدم که چند تا نکته مبهم رو روشن کنم ... فکر نمی کنم چیز دیگه ای مونده باشه !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۱۵:۳۹:۳۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
نوری نارنجی رنگ از چوبدستی درک خارج شد و به سمت ازیزل رفت و در همین زمان درک فریاد زد: "متشكرم پدر!"

نوري به صورت ازيزل برخورد كرد و ناگهان نوري شديد تابيد. تو گويي كه خورشيد از چهره ازيزل طلوع كرده باشد. چشمان پنتاهاف در مقابل شدت نور پلك تسليم فروبست. سپس ناگهان فرياد گوش خراش هوا را شكافت. فريادي كه تا عمق ذهن و قلب نفوذ مي كرد آكنده بود از وحشت، ترس و درد؛ گويي كه اين سه از درون اين فرياد متولد مي شوند.
درك عقب عقب رفت انگار كه موج صدا او را به عقب هل مي دهد تا اينكه پايش به چيزي گير كرد و زمين خورد. سدريك شمشيرش را انداخت. اما دست هايش را روي گوشش گذاشت. ورونيكا از ترس جيغ مي كشيد؛ هر چند صدايش حتي به خودش هم نمي رسيد. آيدن سر جايش ميخكوب شده بود و فقط دستش را براي حفاظتي بي اختيار جلوي خودش سپر كرده بود.
سپس ناگهان فرياد قطع شد؛ انگار كه پنتاهاف از كابوس دهشت انگيز برخاسته باشند. ولي كابوس هنوز پيش رويشان قرار داشت. ازيزل با قامتي بلند، كريه و وحشتناك روبروي آنها ايستاده بود. اما اين بار مات به نظر مي رسيد. گويي كه از پشت شيشه اي كدر نگاهش پر كينه اش را به سوي آنها نشانه مي رفت.
درك به زحمت بلند شد و هم چنان كه تلو تلو مي خورد، به سمت ازيزل پيش رفت. ازيزل فرياد زد: "بر پدر و مادرت لعنت!" و به طرف درك هجوم برد. چهار نفر ديگر همگي براي حمايت از درك خيز برداشتند ولي مشت ازيزل بدون اينكه به درك اصابت كند، از صورتش رد شد.
درك پوزخند بي رمقي زد و گفت: "تو شكست خوردي ازيزل! تو نابود شدي."
ازيزل مانند ديوانه ها به طرف درك هجوم مي برد ولي هر بار بدون اينكه هيچ اتفاقي بيفتد، از ميان بدن او رد ميشد.
درك دوباره گفت: "تو نابود شدي، نابود شدي ازيزل! تو پستي. حتي پست تر از ارواحي كه توي دنيان. وقتي اونا از بدنت رد ميشن سرما رو حس مي كني. ولي من حتي تو رو حس هم نمي كنم." سپس ناگهان درك زير خنده زد؛ گويي كه خنده هاي خشكيده تمام اين مدت از درونش سر برآورده باشند. لحظه اي بعد درك از ته دل مي خنديد و همراه با اوج گرفتن صداي خنده او، ازيزل كم رنگ تر و كم رنگ تر ميشد.
كم كم صداي خنده مستانه درك هم رنگ باخت. دنيا هم رنگ خود را از دست ميداد. مغز درك تهي بود و دنياي اطرافش نيز. آخرين چيزي كه قبل از از هوش رفتن حس كرد هيچ بود.
******************
مدتي بعد كه هم مي توانست يك لحظه باشد هم يك قرن، پنتاهاف به هوش آمدند يا شايد تازه به خواب رفته بودند. آري فقط يك رويا بود. رويايي كه در آن دردسر ها تمام شده بود و به جاي زمين هاي پوشيده از خون، دشتي سر سبز قرار داشت.
پنتاهاف از جايشان برخاستند و به دور و بر نگاه كردند. تمام وسعت چشمشان را سبزه هاي شادابي پر كرده بود. شبنم هاي صبحگاهي در درخشش دلرباي خورشيد برق مي زدند. نسيم روي گونه هايشان را بازي مي كرد؛ انگار كه مي خواهد با نوازشش درد و رنجي را كه كشيده اند، پاك كند.
ناگهان صدايي از پشت سرشان شنيدند. صداي آب بود. كسي داشت در آب راه مي رفت. پنتاهاف برگشتند تا از تعجب خشكشان بزند. چشم هايشان به شوخي وانمود مي كردند كه اريكا و آلبرت را مي بينند كه از داخل يك درياچه به طرف آنها مي آيند.
همگي به طرف آنها دويدند. آيدن آلبرت را در آغوش كشيد و ورونيكا خود را در بغل اريكا انداخت. سخت بود كه تصميم بگيرند از شادي بخندند يا از شوق بگريند. سپس اما گفت: "كاش هيچ وقت از اين رويا بيدار نمي شديم."
"بيدار نميشي عزيزم. همين حالا هم بيداري." صدايي فراتر از حد مهرباني. گويي كه فرشته محبت خد اين حرف ها را زده باشد. در جايي كه منشا صدا بود، بانويي زيبا و خوش اندام، با آبشاري مواج از موهايي طلايي و بلند ايستاده بود. لبخندي پرمهر صورت مادرانه اش را زينت بخشيده بود و چشمان آبي اش با شوق آنها را مي نگريست. "همچي تموم شد. اين رويا نيست. كارتون عالي بود بچه هاي من!"
هيچ كدام آن چه را ديده و شنيده بودند، باور نمي كردند. نمي توانستند باور كنند كه بالاخره از آن جهنم بيرون آمده اند اما قلعه هاگوارتز كه فقط چند صد متر آن طرف تر ايستاده بود، اصرار داشت كه اين را به آنها بقبولاند.
-----------------------------------------------------------
خب مطمئنا بازم طولاني نوشتم! ولي خب ايندفعه واقعا دليل داشت. توي اين پست ديگه بايد كار ازيزل تموم ميشد (وگرنه داستان بيخودي كش ميومد) و خب وقتي ازيزل نابود شه، داستان هم بايد تموم بشه ولي حيف بود داستان رو سر سرسري تموم كنم و چون نمي شد يه پست بذاري آخر داستان كه فقط برگشت رو نشون بده، ديگه اين تكه رو هم اضافه كردم به آخر پست تا عادت طومار نوشتنم رو ترك نكنم


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۹ ۲۳:۲۸:۳۵


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ جمعه ۸ تیر ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
چیزی که پنتاهاف را متعجب می کرد این بود که اثری از ازیزل نمی دیدند. اما در همان لحظه دوباره اتفاق عجیبی افتاد. در میان مه سرخ رنگ ، پیکری بلند قد و آتشین پدیدار گشت ، پیکری کریه و وحشتناک !
ازیزل با گام های بلند و آرام به سمت هافلپافی ها می آمد. درک سعی می کرد خودش را سر پا نگه دارد. اریکا روی صلیب بی هوش شده بود و آلبرت تقلا می کرد خودش را از آن صلیب برهاند !
ازیزل جلوتر آمد. هافلپافی ها نمی دانستند چه کار باید بکنند. تا اینکه آیدن در گوش سدریک گفت : « فقط یک افسون بازدارنده ! »
سدریک پیام را به ورونیکا ، اما و درک هم منتقل کرد. ازیزل همچنان به سمت انها می آمد. تا اینکه ناگهان آیدن فریاد زد : « حالا !»
پنج هافلپافی با هم ورد را خوانند و با تمام قوا آن را به سمت ازیزل هدایت کردند : « ایمپیدیمنتا ! »
ازیزل بیش از بیست متر به عقب پرتاب شد . آیدن گفت : « به سلاح هامون احتیاج داریم ! »
درک چوبدستی را در دستش فشرد ، آیدن دو دشنه را در دو دستش آماده کرد ، اما خنجر را جلو گرفت ، ورونیکا سعی کرد با بومرنگش نشانه بگیرد و سر انجام سدریک شمشیرش را کشید !
ازیزل قهقهه ای سر داد و گفت : « با این سلاح ها می خواین من رو از بین ببرید ؟ »
آیدن با سر اشاره ای به ورونیکا کرد ، سپس در گوش اما چیزی گفت ، چشمکی به سدریک زد و سر انجام به ازیزل گفت : « نظرت در مورد این چیه ؟ ... حمله ! »
ورونیکا بورنگ را آزاد کرد. بومرنگ می چرخید و می چرخید تا سرانجام در گردن ازیزل نشست اما ناگهان شروع به شعله کشیدن کرد. اِما درنگ نکرد ، خنجر را به جلو گرفت ؛ دوباره نوری درخشید و اینبار جسمی ژله مانند و طلایی از خنجر خارج شد. همچنان که جسم طلایی رنگ کوچک به سمت ازیزل حجوم می برد آیدن شروع به دویدن به سمت ازیزل کرد. به محض بر خورد شئ طلایی با سینه ازیزل سینه اش خاکستر شد و او فریادی از درد و خشم کشید ، اما آیدن امانش نداد . دشنه هایش را بلند کرد و در دو بازوی ازیزل فرو برد. ازیزل فریاد دیگری کشید ، دستانش سیاه شد و کم کم تکانی خورد : خرد شد و از هم پاشید و به زمین افتاد. حالا ازیزل بدون دست و با سینه ای خاکستر شده در مقابل آنها ایستاده بود. سدریک درنگ نکرد. شمشیر را بلند کرد و روی گردن ازیزل فرود آورد. همه منتظر بودند تا گردن ازیزل را بریده ببینند ؛ اما اتفاق دیگری افتاد. شمشیر ذوب شد و سدریک به عقب پرتاب شد. آیدن گفت : « خدای من ... ما باید اون رو از بین ببریم ! »
اما درک که تا این لحظه خاموش بود گفت : « فقط یک راه برای از بین بردن ازیزل هست ! »
ازیزل بلند شده بود و داشت به سمت پنتاهاف هجوم می برد. در این لحظه درک جلو دوید. بغض گلویش را می فشرد. چوبدستی اش را در دست فشرد و به بدن بدون دست و شعله خیز ازیزل چشم دوخت و در آن لحظه فریاد زد : « دیلکتیو *»
نوری نارنجی رنگ از چوبدستی درک خارج شد و به سمت ازیزل رفت و در همین زمان درک فریاد زد : « متشکرم پدر ! »
<><><><><><><><><><><><><><><>
* Dilectio ، به لاتین یعنی عشق
** ببخشید طولانی شد ... وقتی این پست رو تموم کردم بغض گلوم رو گرفته بود
*** درک به خاکام بزرگ گفت : « من هدیه ام رو گرفته ام ! » فکر می کنم اون هدیه همون ورد دیلکتیو بوده !




یک پست بی نقص به نظرم اگر قرار باشه بهش نمره بدم نمره 5 رو میدم . کیفیت پست خوب بود ، مشکلی که در پست قبلی بود ، یعنی فضاسازی های اضافی ، در این پست وجود نداشت و فضا سازی در حد درست و همراه با توصیفات زیبا بود .

دیالوگ ها هم متناسب با شخصیت ها ساخته شده بود و دیااوگ های تاثیر گذاری توی پست به چشم میخورد . ارتباطی که بین خواننده و نویسنده باید بوجود بیاد تا مطلب ارزشمند بشه در پستت بود . صحنه درک نمونه کاملی از این صحنه است .

اما مشکلی که 80% از اعضای سایت دارن ، پاراگراف بندیه که یک توضیحی در موردش میدیم ، هر پاراگراف در مورد یک رویداد اطلاع میده ، رویداد ها در بین پاراگراف ها به یکدیگر مرتبط هستن . به نظرم باید در پاراگراف بندیت دقت بیشتری بکنی .

اضافه میکنم که قلمت هم یک دست شده و این نشونه میده نقدها کار خودش و کرده ، حالا هی بیا مسنجر بزن تو سر من که چرا اینطوری میگی به من . خوب امیدوارم از این پستها ازت بیشتر ببینیم.





ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۸ ۱۴:۱۵:۵۴
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۸ ۱۴:۲۵:۰۴
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۹ ۱۵:۱۳:۱۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱:۱۰ جمعه ۸ تیر ۱۳۸۶

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
_برادرم رو اسیر کردی ،اریکا رو به صلیب کشیدی وحالا نوبت درکه؟هدفت از این کارا چیه؟
ازیزل اندک ترحمی نسبت به زاری ورونیکا نشان نمی داد .گویی حرف های ایدن را نمی شنید.تنها با چشمان قرمز خون الودش نگاهی به دوردست ها افکند و پاسخ داد:هدف؟...اما حرفش را نیمه تمام رها کرد .به نظر می رسید برای اولین بار در تمام عمرش می اندیشد .سرش را پایین گرفت و با تمام وجود فریاد کشید:چه چیز والاتر از پایمال کردن ارزش دوستی ها؟و همچنان که می خندید به طرف ابدن حرکت کرد :و چه چیز ارزشمند تر از تحریک ...ناگهان رنگ صورت درک تغییر کردو به سفیدی گرایید .چشمان خونینش جای خود را به رنگ زلال و شفاف اولیه دادند.ورونیکا همچنین ناله سر می داد .
اما با خوشحالی گفت:کارتون عالی بود بچه ها.ازیزل از بدن درک بیرون رفت .حالا با شماره ی سه همه به طرف صلیب ها می ریم:یک ... دو ...سه ...
پنتاهاف با تمام نیرویی که در بدن داشتند می دویدند.هدفشان برتر از هر چیز دیگری بود و اکنون این همان ارزش والای دوستی بود که انان را نسبت به موانع مقاوم می ساخت . همان ارزشی که ازیزل از خواری ان دم می زد .سپرشان محبت بود و بس ،دیگر چه باک از ان گرمای سوزان وقتی که عشق در دل هایشان مواج بود و دیگر چه باک وقتی که هنوز کورسویی از امید در دلشان می تابید .با این اندیشه پیش می رفتند ...
البرت و اریکا از بالای صلیب ها انان را می دیدند که چگونه تا اخرین نفس می دوند و حالا فقط چند گام با ازادی فاصله داشتند.
اما گویی در این راه همه چیز دست در دست هم می داد تا مانع از رهایی انان شود زیرا درست لحظه ای که پنتاهاف رسیدند اتفاقی افتاد که بیش از هر زمانی انان را رنج داد.اتفاقی که تا ابد از یاد و خاطره ی هیچ کدام پاک نشد .ثانیه ای که ازیزل نفر سومی را نیز قربانی خواسته های پلید خویش کرد .اما با تمام وجود در خود می لولید و فریادی اکنده از هراس سر می داد...



سلام نیمی جان

آفرین به این پست میگن یک پست با کیفیت . البته یکی دو تا غلط املایی داشتی که فکر کنم از دستت در رفته .
فضا سازیت مناسب بود و توصیفات خوبی داشت . دیالوگ ها بهتر شده بود و به شخصیت شیطانی میخورد . و هیجان پستت باعث جذاب شدنش شده بود . در کل سوژه هم سوژه خوبیه و شما هم به خوبی مانور دادی .

اما یک نکته که خیلی تو چشم بود : بجای ( آ ) از ( ا ) استفاده کردی بودی که غلط املایی حساب میشه به نظرم باید سعی کنی حتما الف و با سرکش بزاری وگرنه ( َ ) خونده میشه که خوب نیست .

موفق باشی .



ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۹ ۱۴:۴۳:۵۶

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
ورونيكا يك قدم به جلو برداشت،حالتش عجيب بود و حتي خودش نيز نميتوانست درك كند كه چه احساسي دارد، لبخند ميزد در حاليكه اشك ميريخت،درك را دوست داشت در حالي كه از ازيزل متنفر بود و حالا كه اين دو يكي شده بودند كاملا سردرگم بود!
ولي سرانجام تصميم گرفت كه هم صحبت خود را ازيزل بپندارد و لذا رو به او كرد و با بغض گفت:
-"چرا؟..چرا درك رو انتخاب كردي؟...ميتونستي هركدوم از ماهارو براي قرباني شدن هدف بگيري ولي اينكار رو نكردي..چرا؟!.."..
ازيزل قهقه ي شيطاني سر داد و رو به ورونيكا فرياد كشيد:
-"اي دختره ي احمق!كداميك از شماها فرزند خاكام بزرگ بودين؟..هيچ يك از شما توانايي برآورده كردن خواسته ي من رو نداشتين به جز همين پسر!چرا بايد يكي از شماهارو انتخاب ميكردم در حالي كه ميتوانستم بهترين را داشته باشم؟.."
بعد از آن تقريبا همه با چهره هايي گنگ و سردرگرم به ازيزل خيره شده بودن!درك،پسر خاكام بزرگ؟..نه اين امكان نداشت،مگر نه اينكه خود او به آنها گفته بود كه فقط يك سال با آن مرد زندگي كرده بوده است؟..يعني امكانش وجود داشت كه بهترين دوستشان به آنها دروغ گفته باشد؟.."
آيدن آرام در گوش ورونيكا زمزمه كرد:
-از موقعي كه ازيزل وارد بدن درك شده 7 دقيقه گذشته،8دقيقه بعدي رو بذار به عهده من!"
سپس چند قدم به ازيزل نزديكتر شد و با لحني سرشار از نفرت و حس انتقام رو به او فرياد كشيد:
-.......

**********************************************
خب من ترجيح دادم حالاكه اولين پستم توي اين داستان طولانيه كه همه زحمتش رو شما كشيدين زياد داستان رو عوض نكنم و سوژه رو پيش نبرم!گذاشتمش به عهده ي خودتون!




سلام هلگا عزیز

خوب اول اینکه همه پستت در حد استاندارد بود . سوژه به خوبی پیش رفته بود و نثرش هم سبک بود . به نظرم یک پست خوب و بدون مشکل بود ولی خوب باید در پاراگراف بندی هات بیشتر دقت کنی و به نظرم نوشتن اعداد در پست به شکل ریاضی درست نیست و بهتره اونها رو ادبیاتی بنویسیم .

موفق باشی



ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۹ ۱۴:۲۵:۱۲

هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
همه با نگرانی اسلحه هایشان را جلویشان گرفتند.
صورت درک تغییر کرده بود. ابروانش در یکدیگر گره خورده بود و گونه هایش به طرز عجیبی منقبض شده بود. چشمانش سرخ بود و لبانش با پوزخندی وحشتناک تزئین شده بود !
درک خنده کوتاه وحشت آوری سر داد و گفت : « نترسید ... بهتون حمله نمی کنم ... اما شما برای اینکه سه دوستتون رو به دست بیاورید باید به من حمله کنید ! »
صورت تک تک اعضای گروه غمگین بود. سدریک با ناراحتی نگاه می کرد اما گویی در دنیای دیگری بود و به مساله عجیبی می اندیشید. آیدن سخت در فکر بود و اخم کرده بود. ورونیکا سعی می کرد گریه نکند. به درک خیره شده بود و احتمالا به روز های خوش با هم بودن فکر می کرد !
در این میان اما اشک می ریخت. اشک های مروارید گونش روی گونه های برجسته اش می ریخت و کم کم پایین می چکید !
آفتاب سوزان بود. خورشید سرخ و کور کننده و آسمان نارنجی ! زمین قرمز بود ؛ نه از شن های سرخ ، نه از آتش و نه از هیچ چیز دیگر ... از خون !!
در نقطه ای که مشخص نبود نزدیک است یا دور دو صلیب خود نمایی می کرد و آلبرت و اریکا به آن کشیده شده بودند !
نسیمی که می وزید خنک نبود ، گرم هم نبود ... سوزان بود !
و ابر هایی که در آسمان بود ، سپید نبود ، سیاه نبود ، ابر نبود بلکه توده های زرشکی رنگ پراکنده بود !
ازیزل ، نه نه ، درک باز هم قهقهه ای خوفناک سر داد و گفت : « چی شد ؟ وراجی هاتون تموم شد ؟ قهرمانی هاتون تموم شد ؟ حاضر نیستید یک دوستتون رو فدای دو دوست دیگر بکنید ؟ »
و تازه در این لحظه همه متوجه موقعیت وحشتناک شدند. همه به جز آیدن که از اول فهمیده بود و این مساله سخت فکرش را مشغول کرده بود ! همه فهمیده بودند که برای از بین بردن ازیزل باید درک را قربانی کنند !
در این لحظه آیدن خیلی آرام در گوش ورونیکا گفت : « حواسش رو پرت کن ! »
به محض اینکه ورونیکا شروع به صحبت کرد آیدن در گوش سدریک گفت : « باید پونزده دقیقه معطلش کنیم ...
<><><><><><><><><><><><><><>
تذکر : قبلا هم گفته شده : ازیزل نمی تونه بیش از 15 دقیقه در بدن انسان بمونه !!



سلام از اول پستت شروع میکنم تا بریم جلو .
در مجموع پست قشنگی بود ولی در موارد زیر مشکل داشتی ، سوژه و فضا سازی در پست های "جد" صلیقه ایه و ما نمیتونیم بهشون گیر بدیم ولی در مجموع سوژه رو خوب جلو برده بودی و فضاسازیت هم خوب بود ولی بعضی جاها به شدت مشکل داشتی .

همه با نگرانی اسلحه هایشان را جلویشان گرفتند.
ویرایش : ( ـشان ) میتونی در یکی از موارد "شان" رو حذف کنی ، اضافیه و جمله رو خراب میکنه .

درک خنده کوتاه وحشت آوری سر داد .
ویرایش : درک خنده کوتاه اما وحشت آوری را سر داد .

در پاراگراف دوم فضا سازیت قسمت های اضافی داشت که میتونستی ازشون صرف نظر کنی . توضیح زیاد یک مسئله باعث بد شدن فضا سازی میشه .

بجای علامت ( ! ) بهتر بود از علامت ( ، ) یا ( . ) استفاده میکردی .

نسیمی که می وزید خنک نبود ، گرم هم نبود ... سوزان بود !
ویرایش : نسیمی که میوزید نه گرم بود و نه خنک ، بلکه سوازن بود .
نکته : چندین بار گفتم تا جایی که میتونی از فعل مشابه استفاده نکن و جایگزین بزار .


و ابر هایی که در آسمان بود ، سپید نبود ، سیاه نبود ، ابر نبود بلکه توده های زرشکی رنگ پراکنده بود !
فعل " بود " رو خیلی استفاده کرده بودی به نکته بالا توجه کن .

ولی یک نکته پستت که بسیار اون و جالب کرد و باعث شد دوباره از اول بخونمش : آخر پستت بود که آدم و غافلگیر میکرد و هیجان خاصی داشت .

موفق باشی ، سعی کن روی فضا سازی هات بیشتر دقت کنی . اینم یک نقدی که شما بپسندی .



ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۵ ۲۳:۵۳:۳۲
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۳:۱۶:۴۰
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۳:۱۸:۱۷
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۳:۲۰:۰۳

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
چشمان نوميد پنتاهاف انتهاي جاده را جستجو مي­کرد ولی گويا آن مسير تا بی­نهايت ادامه داشت. قدم­هاي کند و نامتقارنشان اين حقيقت را فرياد ميزد که ديگر رمقی در پاهايشان باقی نمانده­است. هر نگاه به نهر خون­آلود افکار وحشتناکي را در ذهنشان تداعي ميکرد که رهايي از بند آن غيرممکن مي­نمود... وضعيت رقت­باری بود!
ناگاه اتفاقی عجيب به وقوع پيوست. پنتاهاف در مسير پيش مي­رفتند، شن­های سوزان و جريان خونآب را احساس مي­کردند اما اينگونه به نظر مي­رسيد که همه­چيز کمرنگ و کمرنگ­تر مي­شود.
ديوانه­وار بود اما لحظه­ای بعد آن­ها در فضايي سپيد گام بر مي­داشتند يا به عبارتي شناور بودند... نه زميني زير پا و نه آسماني بر فرازشان!
قبل از اينکه پنتاهاف از شگفتي آنچه مي­ديدند درآيند باری ديگر خود را در محاصره­ی شعله­هاي رقصان آتش يافتند ولی اين بار شعله­ها ناپديد نشدند بلکه باعث چرخش بچه­ها با سرعتي سرسام­آور گشتند.
هنگامي که زبانه­هاي آتش فرو نشست و هافلپافی­ها از حرکت بازايستادند قلمرو ازيزل در برابر ديدگانشان قرار گرفت...
تمام اراضی را خون در بر گرفته بود که از حوضچه­ای سنگي در ميان سرزمين سرچشمه مي­گرفت. نگاه وحشت­زده­ی پنتاهاف صليب بزرگي که در ميان حوضچه قرار داشت را دنبال کرد و بر روی دو پيکر خميده که به آن بسته شده بودند ثابت ماند.
يکي از آن دو پسری شبيه به آيدن بود و ديگری کسی نبود جز...
- اريکا!
ورونيکا ناخودآگاه به جلو حرکت کرد اما آيدن مانع او شد و گفت:
- بايد با احتياط جلو بريم، احتمالاً ازيزل يه جايي نزديک ماست! نظر تو چيه درک؟ ... درک؟
بچه­ها رو به درک چرخيدند و با چشمان قرمز و حالت غيرعادی او روبرو شدند...



سلام اما جان

یک پست خوب و با کیفیت که نقد لازم نداشت .

پستت انقدر خوب بود که من از اولش تا آخرش و میخوندم بدون اینکه دقت کنم ، یعنی هی میخوندم و خسته نمیشدم .

از اول پستت شروع میکنیم . فضا سازیت مناسب و خوب بود ، غلط املایی به چشم نمیخورد . از مشابه های زیبایی استفاده کرده بودی .

در چند جای پستت از ( ... ) کردی که باید ( ، ) میذاشتی .

ویرایش این جمله : نه زميني زير پا و نه آسماني بر فرازشان!
( نه زمینی زیر پایشان بود و نه آسمانی بر فرازشان! )

ویرایش جمله : بچه ها رو به درک چرخيدند
چرخیدن فعل مناسب نیست ، باید اینطوری مینوشتی : ( بچه ها رو به درک برگشتند . )

فقط مسائل جزئی در پستت بود و چیز دیگه ای نبود ، که اونم با کمی دقت میتونی برطرف کنی .

موفق باشی .


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۵:۰۳:۵۳
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۸:۰۵:۳۶
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۵ ۱۵:۴۱:۲۹


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
درک آخرین نفری بود که داستان خودش را از قلمر ناشناخته سیاهی به پایان رساند. آنها همچنان در بیابانی خشک و سوزان حرکت می کردند.
اما کمی بعد اتفاق جالبی افتاد. کم کم شن های داغ و آفتاب سوزان جای خود را به سبزه و علف زار داد و آسمان آبی و ابری شد.
هوا بسیار دلچسب شده بود. پنتاهاف در مقابل خود دشت بزرگی می دیدند با درختان پراکنده. نهر کوچکی از میان سبزی های دشت گذر می کرد و سر چشمه آن احتمالا در خود دشت بود. درختان به زنگ سبز زیبایی بودند و با میوه های رنگارنگ آزین بندی گشته بودند.
پنتا هاف با تعجب و شادمانی وارد دشت شدند و مستقیم به سمت چشمه رفتند. آیدن که دیگر از نوشیدن هر آبی می ترسید با نگرانی نگاهی به بقیه کرد. سدریک شجاعانه گفت : « من امتحان می کنم ! »
اما وقتی سدریک آب را خورد هیچگونه تغییر در صورت و سیرت او ظاهر نشد و همه با شادی و آرامش از ان آب گوارا نوشیدند !
هر کدام از هافلپافی ها در یک سمت دشت بزرگ مشغول استراحت شدند. خورشید همچنان پشت ابر پنهان بود و هوا بسیار مطبوع شده بود.
ورونیکا کنار چشمه نشسته بود و به درون آب نگاه می کرد.
اما روی چمن ها دراز کشیده بود و آسمان آبی و نیمه ابری را نظاره می کرد و درک در گوشه ای چندین میوه خوشرنگ چیده بود و با ولع می خورد.
آیدن و سدریک در کنار همدیگر نشسته بودند و گفتگو می کردند و می خندیدند.
اما این شادی و خنده دیری نپایید. کم کم همان خورشید سوزان از پشت از بیرون آمد. اتفاقات بد با سرعتی بی مثال می افتاد : برگ درختان زرد می شد و می ریخت و چمن ها کم کم خشک می گشت. آب نهر بخار شده بود و چشمه نیز خشکیده بود و پنتاهاف مجبور به راه افتادن شده بودند.
وقتی آیدن ، اما ، ورونیکا و سدریک پشت سر درک حرکت کردند دوباره از گرما می سوختند و جلو می رفتند تا اینکه به یک دو راهی رسیدند. یک طرف دوراهی آبی جاری بود که رنگ خون داشت و درست به موازات جاده ای سنگلاخی و سوزان پیش می رفت.
طرف دیگر نهری با آب زلال قرار داشت که به موازات مسیری با خاک تر و گیاهانی کوچک پیش می رفت.
درک ناامیدانه به مسیر سنگلاخی اشاره کرد و گفت : « فکر می کنم باید از این طرف بریم ...



سلام عزیز
اشکالات و از اول پست شروع میکنم تا بریم به پایان پست .

در پاراگراف اول از حرف "و" پشت سرهم استفاده کرده بودی ، بهتره در این موارد از کاما ( ، ) استفاده کنی .

یکی از مشکلاتی که در پستت میبینم اینه که پستت از نظر فضاسازی به نقطه اوج میره و سقوط میکنه . یعنی یک جا رو به شدت از کلمات سنگین استفاده میکنی بعدش از کلمات روان استفاده میکنی که این تناقص ایجاد میکنه . یعنی با یک قلم ثابت نمی نویسی .

یک مشکل دیگه ات اینه که اول داستان نوشتی آسمان آبی و ابری ، این خواننده رو گیج میکنه . بهتر بود می نوشتی : "آسمان آبی با ابرهای پراکنده از یکدیگر" ( ایهام داره ، یا آسمان صاف و آبی میشه یا ابری و گرفته ولی در اینجا منظورت اینی بود که من ویرایش کردم )

در چند قسمت پستت تضاد وجود داره .

و اینکه خیلی سریع از مسائل رد میشی ، مثلا تبدیل کویر به دشت سرسبز و تبدیل دوباره اش به یک کویر می تونستی فضا سازی قشنگی بکنی ولی خیلی کم اشاره کردی چطوری این اتفاق افتاده . ولی در بقیه قسمت ها پستت در حد استاندارد پیش میرفت .

مشکل اصلیت در پست زنی در یک کلمه : پستت در یکجا بسیار خوب پیش میره ولی یک جاهایی بسیار سریع میگذره – تضاد و ایهام در پستت وجود داره – ولی از نقاط قشنگ پستت میشه به فضا سازیهات اشاره کرد که اگر یکنواخت پیش بره خیلی قشنگه .

موفق باشی . اینم یک نقد کلی بدون موشکافی


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۲۳:۰۲:۳۳
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۲۳:۲۴:۰۲
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۰:۲۲:۱۸

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
خلاصه داستان حمام عمومی هافلپاف

روزي از روزها، در حمام عمومي هافل، اتفاقاتي ميافتد كه اريكا تحت تاثير يك نيروي اهريمني قرار ميگيرد. وي به دستور اين نيرو، حركات عجيبي از خود بروز ميدهد. او به بقیه حمله می کنه و اونها هم تحت تاثیر این نیرو قرار می گیرند .لودو اينچنين شد، ولي پس از مدتي به حالت عادي بازگشد. بعد از او اوريك اين حالت را كسب كرد و به نظر قصد بازگشت به حالت عادي را نداشت...! اينگونه بود كه پس از اتفاقاتي چند، بچه ها از دست اوريك گريخته و به داخل حمام پناه بردند.
در آنجا اِما، متوجه كتابي قطور با جلدي چرمي و صفحات باز، در گوشه اي از حمام شد. اما قبل از اینکه بفهمد آن کتاب چیست اریکا دوباره حلمه کردن به بقیه را از سر گرفت. درگیری هایی رخ میده ولی بعد از اون ناگهان نور سرخی کتاب رو در بر می گیره و اریکا به درون کتاب کشیده میشه. همان لحظه بخار به سرعت هوای حمام رو پر می کنه و بچه ها که هیچ راه چاره ای ندارن به کتاب پناه میارن !
در حالی که وورونیکا و سدریک داشتند کتاب رو ورق می زدند اشک ورونیکا روی کتاب می چکه و ناگهان کتاب بسیار داغ میشه و این صدا در حمام می پیچه : "ازيزل (Azazel)، جن ساکن در هوا و خادم شيطان. مأمنش وجود انسان­ها و غذايش روح آن­هاست. ازيزل، تنها در بدن آدمی قادر به تنفس است و با کوچکترين تماسی منتقل شده و در صورت عدم امکان تماس، به اختيار خود از وجود ميزبان خارج مي­شود. پس از گذشت پانزده دقيقه اگر ميزبانی برای خود نيابد از درگاه شيطان طرد شده، از دنيای آدميان بيرون کشيده مي­شود و در سوزان­ترين طبقه­ی جهنم، جاودانه مي­ماند."
در این لحظه دوباره نوری سرخ کتاب رو در بر می گیره و پسری به نام آیدن لینچ از داخل کتاب به بیرون پرت میشه. اون میگه که از سال 1967 اومده و در اون سال وقتی در جنگلی با برادرش آلبرت قدم می زده ازیزل آلبرت رو اسیر کرده و گفت : تنها راه نجات اون اینه که پنج نفر بیان تو کتاب. اگر موفق به بازگشت شدند می توانند دوستاناشون را هم ببرند وگرنه باید تا ابد خدمتگذار ازیزل باشند.
در این هنگام در وازه ای باز میشه و درک ، آیدن ، سدریک ، اما و ورونیکا داخل اون میشن.
اونها وارد فضایی سوزان می شوند و بعد به سمت جسیر ، محلی که مراحل راه به اونها معرفی می شود ، می روند.
در آنجا ازیزل شعری را می خواند که در آن مراحل راه معرفی شده است : اول باید خونشان را در چشمه سرخ رنگ بریزند و بعد از بر اژدهایی بگذرند و بعد از آن در مرحله سوم دیو های جهنمی را از میان بردارند. در مرحله بعد باید پنج الماس را پیدا کنند و هر نفر یک الماس را در جای مخصوص به خود گذارد. سپس به سمت دوستانشان به راه افتند و آنها را از فراز صلیب نجات دهند و بعد با ازیزل مقابله کنند و در صورت پیروزی باز گردند.
پنتاهاف خونشان را در چشمه می ریزند و به راه می افتند. که ناگهان غرشی شنیده میشه و همه شروع به فرار می کنند و در این میان درک شجاعت به خرج میده و می ایسته و باز خنجری که خون خودش رو ریخته سعی می کنه خون اژدهای مقابلش رو هم بریزه و موفق هم میشه و اژدها از بین میره !
همان موقع ارتشی از خاکام ها میاد و از پنتاهاف به خاطر از بین بردن ترموسور تشکر می کنه. پنتاهاف به حل زندگی خاکام ها میرن و خاکام بزرگ اونها رو به جایی می بره و به هر کدوم هدیه هایی رو میده : به اما یک نیزه میده که با اشک ققنوس جلا داده شده. به ورونیکا یک بومرنگ میده و به سدریک یک شمشیر . به آیدن دودشنه به نام بنابان میده و سرانجام به درک میرسه .... اما درک عیچ هدیه ای قبول نمی کنه !! اون میگه که من هدیه ام رو گریفتم و بعد با پیرمرد که رهبر خاکام ها بوده خدا حافظی می کنه : " خداحافظ ، پدر ! " وقتی بقیه در مورد کلمه پدر از اون می پرسن میگه که یگ سال با اون مرد زندگی کرده و اون مرد به خاطر درک جون خودش رو از دست داده ولی از جواب دادن به بقیه سوال ها طفره میره !
سپس پنتا هاف دوباره به راه می افتند ولی هنوز چیزی از مقر خاکام ها دور نشده بودند که سه دراگوفیش پرنده و دو دیو به سمت اونها هجوم میارن. پنتاهاف درک رو به عنوان رهبر انتخاب می کنند و درک هم با نقشه ای که میریزه کمک می کنه تا پنتاهاف اون پنج موجود رو نا بود کنند. وقتی سر انجام سدریک با شمشیرش آخرین دیو رو از پا در میاره پنتاهاف دوباره شروع به حرکت می کنند.
هنوز قدمی بر نداشتند که شعله هایی اطراف رو فرا می گیره و پنج دروازه ظاهر میشه که پشت هر کدام منظره ای متفاوت به چشم می خوره. اولی راهی بیابانی و سوزان داره ... دومی جنگلی سبز و سومی مسیری چمنزار داره و به دریاچه ای ختم میشه. چهارمی مسیری برفی و سفید است و آخرین دروازه تاریکی مطلق !!
درک که رهبر گروه بوده معین می کنه که : اما به بیابان میره و ورونیکا به جنگل و آیدن به سمت دریاچه میره. سدریک وارد راه پر برف میشه و درک هم به راه تاریک میره !!
سدریک: سدریک وارد راهی پوشیده از برف میشه !
وقتی مدتی طولانی پیش میره به یک دریاچه یخ زده میرسه. صدای ازیزل در فضا طنین انداز میشه و او میگه که الماس در همین دریاچه پنهانه. پس سدریک با وجود سرمای هوا و یخ دریاچه ، لباس هاشو در میاره و یخ رو میشکنه و میره به داخل آب و الماس رو پیدا می کنه. سپس از دریاچه بیرون میاد و الماس رو در صندوقچه کوچکی که سوراخی داره پنهان می کنه !
درک :درک وارد سیاهی مطلق میشه و مدتی حرکت می کنه ... اما از اونجا که همه جا تاریک و سیاه جهت ها را تشخیص نمیده و گم میشه . کم کم به جاهای عجیبی می رسه و چیز های غیر معمولی می بینه ... گیاهانی که با سرعت رشد می کنند. کوه های وارونه ، آتشفشان های فعال و خودش را.
درک دوم با درک حرف می زنه و درک که فکر می کنه طرف مقابل از معجون مرکب استفاده کرده با اون درگیر میشه. اما کم کم می فهمه که اون شخص دیگری نیست ... اون خودشه !! در این میان ازیزل ظاهر میشه و درک الماس رو در وجود اون می بینه. در همین لحظه سنگی از کوه جدا میشه که الماس در بین اونه. سنگ به زمین می خوره و متلاشی میشه و الماس روی زمین می افته و ازیزل فریاد می زنه : اگر می تونی برش دار !!
درک و درک با هم نقشه ای می کشند و با کمک همدیگر سعی می کنند الماس را بردارند و سر انجام موفق میشن از چنگ ازیزل فرار کنند و الماس را برداشته و در جای خود گذارند.
اما: اما وارد مسیر بیابانی و سوزان میشه و بعد از مدت کوتاهی به الماس می رسه . اما همان لحظه موجودی آتشین و سوزان در برابرش ظاهر میشه ! اما بی اختیار نیزه ای را که از خاکام ها هدیه گرفته جلو خودش می گیره و ماده از نیزه خارج میشه و موجود آتشین رو از بین می بره. صندوقچه ای ظاهر میشه و اما الماس رو درون اون میگذاره و از دروازه ظاهر شده رد میشه !
ورونیکا: ورونیکا وارد جنگل میشه و در کمال تعجب با درختانی روبرو میشه که مثل مار حرکت می کنند و می لولند و بعد صدایی می شنوه : " خباثت جزئی از وجود ماست اما همین درون خبیثمان تو را به هدف می رساند .پلیدترین وجود از ان توست .در جست و جویش باش !درون را فرموش نکن که ظاهر تو را به چیزی نزدیک تر نمی کند ! "
ورونیکا با نیزه ای که داشت تک تک درختان را امتحان می کرد تا اینکه به درخت بزرگی رسید که وقتی با نیزه به آن ضربه زد آن درخت فریاد کشید. ورونیکا سر انجام راهش را کج کرد اما کمی که جلو رفت فکری به ذهنش رسید. بازگشت و نیزه را در درخت فرو برد و درخت شکافته شد. ورونیکا الماس را از درخت بیرون آورد و در صندوقی که از آسمان افتاده بود گذاشت و از دریچه ای که در یکی از درختان ایجاد شده بود عبور کرد.
آیدن: آیدن پا به مسیری گذاشت که بسیار سبز و فرح بخش بود. بعد از مدتی او به دریاچه ای رسید و وقتی از آب دریاچه صورتش را شست و مقداری خورد به عکس خودش در آب نگاه کرد : "موهایش همه سفید و ژولیده بود و ته ریش سفیدی در آورده بود. چشم هایش چشم های خودش نبودند ، قرمز و زرد بودند و از حدقه بیرون آمده بودند. دماغش کج بود و دو سوراخ دماغش هم اندازه دو چشمش شده بود و لبانش کلفت و سیاه بود ..."
در همان لحظه صورت وحشتناک دیگری در آب ظاهر شد ولی کسی کنار آیدن نبود. آیدن فهمید که او ازیزل است و با او صحبت کرد. ازیزل شعری خواند و در ان گفت که الماس در زیر زمین است و آیدن باید آن را پیدا کند و در جای خود بگذارد از صورتش به شکل عادی باز گردد. وقتی او به دنبال نشانه از الماس رفت به یک سری شمشاد بلند رسید که راهی را دست کرده بود. وقتی آیدن وارد راه شد و کمی پیش رفت تازه فهمید که در کی هزارتو گم شده است.
آیدن به مرکز هزارتو رفت و در مزکر آن روز زمین ضربدری را دید. محل ضربدر را کند و با خوشحالی تمام الماس را از آن زمین بیرون کشید و در صندوقی که در زیر زمین بود گذاشت . همنا لحظه دری ظاهر شد و آیدن از آن رد شد و در پشت آن به دوستانش پیوست !!


برای ادامه دادن داستان از پست قبلی ( پست شماره 197 ) بخونید و ادامه بدین ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۱۳:۰۹:۳۱
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۱۵:۴۷:۰۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.