نوری نارنجی رنگ از چوبدستی درک خارج شد و به سمت ازیزل رفت و در همین زمان درک فریاد زد: "متشكرم پدر!"
نوري به صورت ازيزل برخورد كرد و ناگهان نوري شديد تابيد. تو گويي كه خورشيد از چهره ازيزل طلوع كرده باشد. چشمان پنتاهاف در مقابل شدت نور پلك تسليم فروبست. سپس ناگهان فرياد گوش خراش هوا را شكافت. فريادي كه تا عمق ذهن و قلب نفوذ مي كرد آكنده بود از وحشت، ترس و درد؛ گويي كه اين سه از درون اين فرياد متولد مي شوند.
درك عقب عقب رفت انگار كه موج صدا او را به عقب هل مي دهد تا اينكه پايش به چيزي گير كرد و زمين خورد. سدريك شمشيرش را انداخت. اما دست هايش را روي گوشش گذاشت. ورونيكا از ترس جيغ مي كشيد؛ هر چند صدايش حتي به خودش هم نمي رسيد. آيدن سر جايش ميخكوب شده بود و فقط دستش را براي حفاظتي بي اختيار جلوي خودش سپر كرده بود.
سپس ناگهان فرياد قطع شد؛ انگار كه پنتاهاف از كابوس دهشت انگيز برخاسته باشند. ولي كابوس هنوز پيش رويشان قرار داشت. ازيزل با قامتي بلند، كريه و وحشتناك روبروي آنها ايستاده بود. اما اين بار مات به نظر مي رسيد. گويي كه از پشت شيشه اي كدر نگاهش پر كينه اش را به سوي آنها نشانه مي رفت.
درك به زحمت بلند شد و هم چنان كه تلو تلو مي خورد، به سمت ازيزل پيش رفت. ازيزل فرياد زد: "بر پدر و مادرت لعنت!" و به طرف درك هجوم برد. چهار نفر ديگر همگي براي حمايت از درك خيز برداشتند ولي مشت ازيزل بدون اينكه به درك اصابت كند، از صورتش رد شد.
درك پوزخند بي رمقي زد و گفت: "تو شكست خوردي ازيزل! تو نابود شدي."
ازيزل مانند ديوانه ها به طرف درك هجوم مي برد ولي هر بار بدون اينكه هيچ اتفاقي بيفتد، از ميان بدن او رد ميشد.
درك دوباره گفت: "تو نابود شدي، نابود شدي ازيزل! تو پستي. حتي پست تر از ارواحي كه توي دنيان. وقتي اونا از بدنت رد ميشن سرما رو حس مي كني. ولي من حتي تو رو حس هم نمي كنم." سپس ناگهان درك زير خنده زد؛ گويي كه خنده هاي خشكيده تمام اين مدت از درونش سر برآورده باشند. لحظه اي بعد درك از ته دل مي خنديد و همراه با اوج گرفتن صداي خنده او، ازيزل كم رنگ تر و كم رنگ تر ميشد.
كم كم صداي خنده مستانه درك هم رنگ باخت. دنيا هم رنگ خود را از دست ميداد. مغز درك تهي بود و دنياي اطرافش نيز. آخرين چيزي كه قبل از از هوش رفتن حس كرد هيچ بود.
******************
مدتي بعد كه هم مي توانست يك لحظه باشد هم يك قرن، پنتاهاف به هوش آمدند يا شايد تازه به خواب رفته بودند. آري فقط يك رويا بود. رويايي كه در آن دردسر ها تمام شده بود و به جاي زمين هاي پوشيده از خون، دشتي سر سبز قرار داشت.
پنتاهاف از جايشان برخاستند و به دور و بر نگاه كردند. تمام وسعت چشمشان را سبزه هاي شادابي پر كرده بود. شبنم هاي صبحگاهي در درخشش دلرباي خورشيد برق مي زدند. نسيم روي گونه هايشان را بازي مي كرد؛ انگار كه مي خواهد با نوازشش درد و رنجي را كه كشيده اند، پاك كند.
ناگهان صدايي از پشت سرشان شنيدند. صداي آب بود. كسي داشت در آب راه مي رفت. پنتاهاف برگشتند تا از تعجب خشكشان بزند. چشم هايشان به شوخي وانمود مي كردند كه اريكا و آلبرت را مي بينند كه از داخل يك درياچه به طرف آنها مي آيند.
همگي به طرف آنها دويدند. آيدن آلبرت را در آغوش كشيد و ورونيكا خود را در بغل اريكا انداخت. سخت بود كه تصميم بگيرند از شادي بخندند يا از شوق بگريند. سپس اما گفت: "كاش هيچ وقت از اين رويا بيدار نمي شديم."
"بيدار نميشي عزيزم. همين حالا هم بيداري." صدايي فراتر از حد مهرباني. گويي كه فرشته محبت خد اين حرف ها را زده باشد. در جايي كه منشا صدا بود، بانويي زيبا و خوش اندام، با آبشاري مواج از موهايي طلايي و بلند ايستاده بود. لبخندي پرمهر صورت مادرانه اش را زينت بخشيده بود و چشمان آبي اش با شوق آنها را مي نگريست. "همچي تموم شد. اين رويا نيست. كارتون عالي بود بچه هاي من!"
هيچ كدام آن چه را ديده و شنيده بودند، باور نمي كردند. نمي توانستند باور كنند كه بالاخره از آن جهنم بيرون آمده اند اما قلعه هاگوارتز كه فقط چند صد متر آن طرف تر ايستاده بود، اصرار داشت كه اين را به آنها بقبولاند.
-----------------------------------------------------------
خب مطمئنا بازم طولاني نوشتم!
ولي خب ايندفعه واقعا دليل داشت. توي اين پست ديگه بايد كار ازيزل تموم ميشد (وگرنه داستان بيخودي كش ميومد) و خب وقتي ازيزل نابود شه، داستان هم بايد تموم بشه ولي حيف بود داستان رو سر سرسري تموم كنم و چون نمي شد يه پست بذاري آخر داستان كه فقط برگشت رو نشون بده، ديگه اين تكه رو هم اضافه كردم به آخر پست تا عادت طومار نوشتنم رو ترك نكنم