هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۵:۵۱ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
ورونيکا، درک، دنيس، بورگين ، دانگ و پیوز به ژرفنای تاریکی جنگل فرو می رفتند. آنها همچنان به سمت دژ سرافرازی که در برابرشان بود پیش می رفتند که ناگهان چهار صدای بلند مانند شلیک گلوله شنیده شد. هافلپافی ها ناگهان به هم چسبیدند و دست یکدیگر را فشردند. ترس مانند اسید درونشان را می سوزاند و جلو می رفت.
صدای خش خشی از برگ ها شنیده شد. هافلپافی ها آرام و صدا شروع به پیش رفن کردند تا اینکه ناگهان صدایی آشنا به آرامی و با خس خس گفت :« هی ! »
ورونيکا، درک، دنيس، بورگين ، دانگ و پیوز برگشتند. ارنی ، سامانتا ، لودو و اما پشت سرشان بودند. وقت و موقعیت سلام و احوال پرسی را نداشتند. ورونیکا فقط گفت : « زودباشید ! »
همه با هم به راه افتادند و در جنگل پیش رفتند. کم کم تراکم درختان کم می شد و نور اندک مهتاب از رخنه های میان برگ ها به جنگل نفوذ می کرد.
دقایقی بعد ده هافلپافی ، قسم خورده برای نجات دوستشان در برابر دژ مرگ ایستاده بودند. به دژ عظیم می نگریستند ، نمی دانستند چه باید بکنند ؟ تا اینکه سرانجام لودو به حرف آمد : « همه می دونیم که باید بریم ! »
و همه سر تکان دادند. به راه افتادند. به در رسیدند. لودو آرام گفت : « آلوهامورا ! »
در باز شد. همه به آرامی وارد شدند. مقداری به دیوار های سنگی دژ نگریستند و پس از آن به یکدیگر نگاه کردند ... با دیدن چهره های هم به یاد آوردند که برای دوستشان آمده ، اما هنوز قدم اول را بر نداشته بودند که صدای سرد ، خشن و کلفتی از پشت سرشان گفت : « صبر کنید ببینم ...

<><><><><><><><><><><><><><><>

حتما نقد بشه !!!


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۶ ۶:۰۵:۵۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
ورونيکا، درک، دنيس، بورگين و دانگ با عظمی راسخ به سمت قلعه عظیم مقابلشان حرکت می کردند. ابر های پراکنده کم کم آسمان سیاه شب را فرا می گرفت.
ورونیکا و دنیس جلوتر از همه حرکت می کردند و پشت سرشان درک ، بورگین و دانگ می آمدند.
کم کم محوطه شیب پیدا کرد و سر بالایی طولانیی روبروی آنها ظاهر شد. قدرتشان با هر قدم تحلیل می رفت تا اینکه سرانجام به دیوار های بلند و سنگی دژ مرگ رسیدند. دیوار ها از تکه های نامساوی سنگ تشکیل شده بود. سیاه بود و سرد و در میان افق های سیاه آسمان گم میشد. دنیس گفت : « حالا چیکار کنیم ؟ »
درک جلو آمد و گفت : « به نظرم اولین کاری که باید بکنیم اینه ، تا حالا حتما بقیه کارشون رو توی دیاگون تموم کردن و مرگخوار ها الان دارن با فنجان میان اینجا ، پس قایم میشیم تا هم از دید مرگخوار ها پنهان باشیم و هم بقیه به ما برسن ! »
ورونیکا با سر تایید کرد و دیوار سنگی بلندی را نشان داد که درختان طویلی پشت آن نمایان بود. باد در میان درختان زوزه می کشید و آنها را مانند شلاق بر ه می کوبید. بورگین با ناراحتی آب دهانش را قورت داد و به دنبال بقیه وارد تاریکی بیکران جنگل شد ...

همان لحظات کوچه دیاگون

لودو از پشت به زمین افتاد. اما فریاد کشید : « چیکارش کردی ؟ » و باعث شد تعداد زیادی از رهگذران دیاگون برگردند و به آنها نگاه کنند. اما نگرانی اما دیری نپایید. لودو چشمانش را باز کرد. اینبار چشمانش بی روح و مرموز نبود ، چشمان جذاب و خندان همیشگی لودو بود.
مرگخواری که گویا سرگروه بود گفت : « خوب ، فکر می کنم نوبت اون فنجون باشه ! »
ارنی با تظاهر به ناراحتی فنجان را آرام آرام جلو برد ، شاید بهترین نمایش زندگی اش را در آن لحظه بازی کرد. اشک از چشمان ارنی جاری شد. فنجان را به سینه مرگخوار کوبید و به بقیه گفت : « بهتره بریم ! »
سپس رو به مرگخوار گفت : « ما کجا می تونیم اریکا رو تحویل بگیریم ؟!»
مرگخوار قهقهه ای تهویلش داد و فنجان را در دستش محکم کرد و گفت : « دیگه هیچوقت اون و نمی بینید ! » و سپس با دو دوست دیگرش ناپدید شد !
ارنی به بقیه گفت : « زودباشین ... باید بریم دژ مرگ ! »
...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۲۱:۴۳:۱۱

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۰۴ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
در کمال تعجب همگان جعبه ای که در دستان ارنی داشت بدون هیچ حرکتی در جای خود باقی ماند!
اما زیر لب زمزمه کرد: پیوز ... کارخودشه!
سامانتا اولین نفری بود که از شوک در آمد و سپس خطاب به مرگ خواری که رو به رویش ایستاده بود گفت : مطمئن باش اگه یکم دیگه خلاف تر عمل بکنین خودمون روتون طلسمی میریم که تمامی جادوگرانی که اینجا هستند شمارو ببیند.
سپس در حالیکه نیم نگاهی به لودو می انداخت ادامه داد : شما اون رو خوب کنید و ما هم فنجانی رو که میخواین بهتون میدیم!

یکی از مرگ خواران در حالیکه سری به علامت تصدیق تکان می داد چوبش را به طرف لودو دراز کرد...

فرسخ ها آن طرف تر ... اطراف دژ مرگ!
ظلمتی دهشتناک بر منطقه حکم فرما بود...
بادی ملایم در میان درختان می وزید و باعث میشد که صداهای نالان وحشتناکی ایجاد شود.
جغد های سفید و هزاران هزار جانور دیگر با چشم های قرمز و خونین به چندین هافلپافی که چوب بدست در یک جا ایستاده بودند خیره شده و منتظر فرصتی بودند که به آنها حمله کرده و لاشه اشان را ببرند!
ماه سعی میکرد هر طور که شده نورش را از میان ابرهایی که به صورت هاله دور و برش را گرفته اند بیرون بیاید و نور خود را بر همگان آشکار کند...
قلعه ای عظیم و سنگی با برج و باروهایی کشیده هراسی عظیم را در دل هرکسی که آن منظره را میدید بر می انگیخت.

بورگین به سختی آب دهانش را قورت داد و به ورونیکا که در کنارش بود و دست کمی از حال او نداشت گفت : هنوز هم مطمئنی که باید به راهمون ادامه بدیم؟
در صدایش میشد هراس و وحشتی عظیم را به وضوح حس کرد...
ولی تنها یک چشم غره از طرف ورونیکا کافی بود تا او به جوابش برسد!

کمی بعد هافلپافی ها دوباره شروع به حرکت کردند بی آنکه بدانند چه حوادثی در انتظارشان است...



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
در همان لحظات اما ، سامانتا و ارنی در حالی که لودو را به دنبال خود می کشیدند به سمت محوطه هاگوارتس حرکت کردند. خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردند و با وجود سنگینی لودو آنها به در خروجی محوطه هاگوارتس رسیدند و بلافاصله بعد از عبور کردن از در خروجی به جلوی در مهمانخانه پاتیل درزدار آپارات کردند!!
ارنی فنجان تقلبی را در جعبه ای بزرگ قرار داده بود و با احتیاط دنبال خود می آورد.
اما ، سامانتا و ارنی لودو را به دنبال خود به داخل پاتیل درزدار کشیدند.
سر انجام به حیاط پشتی پاتیل درزدار رفتند. . وقتی اما چوبدستی اش را به دیوار زد و دیوار حیاط کشافته شد کوچه ای پر رفت و آمد ، شلوغ با ساختمان های عجیب و غریب و ساکنان وحشتناک ظاهر شد.
خون آشام ها می رفتند و می آمدند و جادوگران با جارو یا با پای پیاده در کوچه این طرف و آن طرف می رفتند.
هوا صاف شده بود. و کمکم خورشید در افق غرب آسمان پنهان می شد.
اما و سامانتا در حالی که لودو را می کشیدند به دنبال ارنی به داخل کوچه رفتند و به سمت بستی فروشی فلورین فرتسکیو به راه افتادند.
دقیقا وقتی رو بروی در بستی فروشی رسیدند از دور مرگخوارانی را دیدن که با لباس مرگخوار و ماسک به سمت آنها می آمدند.
اما گفت : « چرا مردم اونها رو نمی گیرند ؟ »
جواب شنیده شد : « چون ما طلسم توهم زا روی خودمون اجرا کردیم ... فقط شما ما رو می بینید. »
مرگخواری که این رو گفته بود منتظر عکس العمل بچه ها نشد و بلافاصله گفت : « اون فنجان کجاست.» و به جعبه درون دستان ارنی خیره شد.
اما به لودو اشاره کرد و گفت : « اول باید اون رو به حالت عادی بر گردونید ! »
سر دسته مرگخواران قهقه ای سر داد و سپس با خشونت گفت : « ما اول باید فنجان رو ببینیم ! »
سامانتا گفت : « ما هرگز اون گنجینه رو به دست شما نمی دیم ... مگر اینکه لودو رو از شر اون طلسم رها کنید ... »
دیر شد بود : « آکسیو فنجان هافلپاف »
-------------------------------------------------------
فکر می کنم بهتره داستان دیاگون رو با داستان دژ مرگ به صورت موازی پیش ببریم !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۲۳:۵۰:۴۰
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۱۳:۴۷:۲۹
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۱۶:۱۸:۱۴
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۱۶:۳۶:۳۱

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
- ب...ب... بچه­ها... بدويـــــــد!
دانگ تنها کسی بود که پس از ديدن آن جانور توانست جمله­ای بر زبان راند و سپس پاهايش را به حرکت درآورده، شروع به دويدن نمايد. دنيس و درک نيز کمی بعد از حالت خلسه خارج گشتند و در حين فرار از دندان­هاي تيز و کشنده­ی جانور، بورگين را که هنوز خشکش زده بود به دنبال خود کشاندند. ورونيکا ناخودآگاه فرياد ميزد و طی مسيری زيگزاگ مانند از آنچه در چند متر عقب­تر انتظارش را مي­کشيد، دور ميشد.
هر چند آن­ها نتوانستند صورت جاندار را به وضوح مشاهده کنند اما تشخيص اينکه هيولايي عظيم­الجثه در تعقيبشان بود چندان دشوار نمي­نمود.
با هر گامی که برمي­داشت درخت­ها را واژگون کرده و سنگريزه­ها را به لرزه در مي­آورد. نفس گرمش را بر گردن­هايشان احساس مي­کردند؛ با يک حرکت سريع مي­توانست همه­ی آن­ها را درجا ببلعد اما گويا قصد بازی با شام­هاي کوچکش را داشت.
گاهي با پنجه­هاي برنده­اش مسيرشان را مي­بست و گاه با حالتی دهشتناک در تاريکي کنارشان به حرکت در مي­آمد و برق سرخ رنگ چشمانش را به نمايش مي­گذاشت.
- ما مي­ميريم! اين هيولا همه­مونو درسته قورت ميده... اوه، خدای من!
ورونيکا که ديگر توانی برای دويدن نداشت اين جمله را فرياد زد. اما دنيس به چند متر جلوتر اشاره نمود و با اميدواری گفت:
- نه. اونجا درخت­ها و پيچک­هاي زيادی هست... مي­تونيم جا بذاريمش!
حق با او بود. جانور مي­توانست درخت­های پراکنده را پشت سر گذارد اما در ناحيه­ای متمرکز از درخت و پيچک دچار مشکل مي­گشت.
سرانجام با رداهاي چاک­چاک و صورت­هاي خراشيده از آن منطقه خارج شدند... آری، بالاخره به مرکز جنگل رسيدند. جايي که خالی از هر گونه پوشش گياهي بود و نور خورشيد زمين هموارش را طلايي رنگ مي­ساخت.
- بهتره قبل از اينکه سر و کله­ی اون جونور پيدا بشه آپارات کنيم!
ورونيکا، درک، دنيس، بورگين و دانگ کنار يکديگر ايستادند. ذهنشان را از هر گونه فکر و احساس خالی نموده و با اراده­ای پولادين آپارات نموده، وارد قلمرو احساس فشردگي گشتند.



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
عرق سردی بر پیشانی بورگین نشسته بود...
نفس هایش به شماره افتاده بود و همچنان به چشمانی گرد از تعجب به جلو ، به جایی که سیاهی مطلق وجود داشت نگاه میکرد.

آرام و زیر لب نجوا کرد : از این شوخی ها متنفرم ... به خصوص وقتی که واقعی باشن!
تمامی هافلپافی ای دیگر نیز دست کمی از بورگین نداشتند.
بورگین نفسش را در سینه حبس کرد و با یک حرکت ناگهان به عقب برگشت!

هیچ چیزی دیده نمیشد!
سیاهی مطلق ولی هنوز سنگینی دست را بر شانه اش احساس میکرد.
سعی کرد خیلی آرام باشد سپس خطاب به دیگر هافلی هایی که در کنارش بودند گفت : اینجا هیچ چیزی نمی بینم ولی هنوز میتونم سردی و سنگینی اون جسم رو حس کنم! بهتره به راهمون ادامه بدیم.

ورونیکا که در حال خوردن پوست لبش بود با صدایی که میشد ترس را در آن احساس کرد گفت : از شروعش معلومه که اصلاً این اتفاقات خوشایند نخواهد بود...!

دوباره تمامی هافلپافی ها در سکوت جنگل به راه افتادند.
سکوت به طرز عجیبی بر محیط حکم فرما شده بود و تنها صدایی که می آمد صدای شکسته شدن برگ های خشک شده در زیر پاهای آنان بود.

دنيس در حالی که با آستینش عرقی را که بر گونه هایش نشسته بود پاک میکرد خطاب به ورونيكا که چهره اش از درد نیش حشرات درهم رفته بود گفت:هی مواظب اون پشه ها باش ... ممکنه کل خون صورتت رو بخورن! الان دقیقاً یک ساعت و نیمه که ما داریم میریم جلو ولی هنوز هیچ خبری نشده!

ورونيكا که با دستش چند پشه را دور میکرد گفت : اینجا جنگل ممنوعست ... خیلی طول میکشه که به نقطه ی مرکزیش برسیم ... اونجا تنها جاییه که میشه تو محوطه هاگوارتز آپارات کرد.

کمی بعد دوباره اما سکوت را شکاند و گفت : دیگه اصلاً نمیشه ببینم بهتره که چوب دستی هامون رو روشن کنیم.

و با یک حرکت چوب دستیش را از ردای زرد رنگش بیرون آورد و سریع نوری ملایم در هوا پخش شد.

ولی نه تنها این نور به آنها آرامش نداد و روحیه اشان را تقویت نکرد بلکه دیدن موجودی با هیبتی بزرگ و دندان هایی که از آنها خونی سرخ رنگ میچکی که میشد حدس زد خون تک شاخ است ، در برابر دیدگانشان کاملاً آنها را از این که به این جنگل شوم پا گذاشته اند متنفر کرد!

بورگين جان، در پست قبلي (دنيس 149) ذكر شد كه:
اما و سامانتا و ارني با لودو قراره شب برن دياگون!
ورونيكا و درك و دنيس و بورگين و ماندي هم از جنگل ممنوعه آپارات كنن برن دژ مرگ!
حالا لودو و درك تو جنگل ممنوعه چيكار ميكنن؟!
لطفآ كمي با دقت تر پستاي قبلي رو بخونيد.


چشم!

پ.ن 2 : درست شد


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۹:۴۸:۳۶
ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۲۰:۰۴:۴۷


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
سلام. من اين پست پيوز را ناديده گرفتم.
------------------------------------------
ورونيكا در حالي كه در افكارش با خود درگير بود گفت: اما و سامانتا و ارني، شما امشب همراه با لودو بريد دياگون. من و درك و دنيس و بورگين و ماندي هم ميريم دژ مرگ.
سپس با نگاهي كه انتظار تاييد داشت به بچه ها نگاه كرد. اما همه سكوت اختيار كرده بودند. پس به ناچار خودش گفت: پس همين الآن راه ميفتيم.
درك با كنجكاوي سكوت را شكست: چجوري بايد بريم؟!؟
دنيس نگاهي به بچه ها كرد و گفت: بايد بريم جنگل ممنوع و از آنجا هم آپارات كنيم.
ماندي به آهستگي و خسته به سمت خوابگاه رفت و زمزمه كرد: پس آماده شيد.
...
تنها پس از گذشت ده دقيقه بچه ها آماده شده و از تابلوي تالار گذشتند و وارد سالن زيرزمين شدند. بوي خوش كدو حلوايي از آشپزخانه به مشام مي رسيد. اما ديگر وقتي براي خوردن نبود. بچه ها به سرعت به سمت حياط هاگوارتز به راه افتادند.
خورشيد هنوز خيلي بالا نيامده بود و حياط خالي بود. صداي پرندگان و نسيمي كه در ميان موهاي بچه ها ميپيچيد هيچ تآثيري در حالات روحي آنان نداشت.
خيلي زودتر از معمول به سرآغاز جنگل ممنوع رسيدند و با وحشت به يكديگر نگاه كردند. وارد شدن به جنگل ممنوع در هر وقت روز و شب رعب انگيز و خطرناك بود. زمان به سرعت ميگذشت و بچه ها همچنان ميخكوب بودند. دنيس در حالي كه زرد شده بود گفت: دوباره مثل هميشه دارم حس ميكنم يك چيزي داره منو به سمت خودش ميكشونه! چيزي كه توي جنگل است. نميخوايم بريم؟؟
ورونيكا سرش را تكون داد و گفت: "چرا". و قدم به وادي تاريكي و سكوت نهاد. بچه ها رديفي و پشت سر هم وارد جنگل شدند. بورگين كه هنوز از جايش تكان نخورده بود؛ به سمت هاگوارتز برگشت و گفت: "اميدوارم دوباره ببينمت". و وارد جنگل شد.
باد نمي وزيد. چشم نميديد و گوش نمي شنويد. انگار همه چيز حتي درختان هم مرده بودند. بچه ها حرف نمي زدند و سعي ميكردند كمتر صداي خش خش برگها در زير پايشان را در بياورند.
دنيس كه پشت سر ورونيكا بود به شانه او زد. ورونيكا به سرعت برگشت: منو ميترسوني.
- ببخشيد... ميگم خيلي تاريك شده، چوبدستي هامون را روشن نميكنيم؟
درك ناله كنان گفت: از اين كار متنفرم.
ماندي: ببينم. تو اصلآ ميدوني تا كجا بايد بريم جلو تا بتونيم غيب بشيم؟
ورونيكا عصباني گفت: من كه رهبر شما نيستم. هرچند وقت امتحان ميكنيم تا ببينيم چي ميشه.
بورگين در حالي كه از صداش وحشت و اضطراب مي ريخت گفت: يكي داره ميزنه رو شونه من. اما كسي كه پشت سر من نيست. اصلآ شوخي جالبي نيست.
بچه ها جرئت برگشتن نداشتند و كسي كه پشت بورگين يا هرجاي ديگر بود، صدايي شبيه صداي لاشخورها داشت....


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
درک گفت : " خوب کی می خواد با ما به دژ مرگ بیاد ؟ "
بیش تر دست ها بلند شد و درک شروع به انتخاب کرد : " بورگین تو هیکل داری ، به دردمون می خوری ! دنیس ، تو فرز و چابکی حتما با ما بیا ، اریکا تو قدرت جادویی بالایی داری تو هم بیا ، لودو و دانگ هم که اعضای ارشدن و باید بیان و ورونیکا هم که همیشه دوست داشته توی اینجور کار ها شرکت داشته باشه ! "
از گوشه دیوار پیوز آهسته وارد شد و با کم رویی گفت : " من هم .... میتونم بیام ؟ "
درک با خوشحالی گفت : " البته ، جادوی های باستانیت به دردمون می خوره ! "
سپس گفت : " ارنی و اما هم میرن به کوچه دیاگون و فنجان را تحویل میدن بعدش به ما می پیوندند .... بقیه در تالار بمونند و مراقب لودو باشند."
درک به سمت پنجره رفت. خورشید در سمت مغرب بود و نور نارنجی رنگی در اطراف می پراکند.
درک بار دیگر به هافلپافی ها نگاه کرد و گفت : " خوب دیگه ، برین آماده شین تا یک ساعت دیگه باید بریم !!! "




پیوز جان از تو بعید بود . نمی دونم پست قبلی روخونده بودی یا نه ؟ منظورم پست ورونیکاست . اریکا و لودو هر دوشون شپلخ شده ن . ولی ببین تو چی نوشتی :


اریکا تو قدرت جادویی بالایی داری تو هم بیا ، لودو و دانگ هم که اعضای ارشدن و باید بیان.

کاملا مبرهنه که اشتباه کردی . دلیلش هم برای من مبهمه . چون خود تو تا به حال در حیطه ی همین سوژه توی همین تاپیک ، بارها پست زدی. جالبتر اینجاست که بعدش هم نوشتی :

بقیه در تالار بمونند و مراقب لودو باشند .

این پست از تو بعید بود . تو نشون دادی که می تونی عالی بنویسی . پس میشه این پستت رو نادیده گرفت .

دقت کن عزیز .
موفق باشی .


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۱ ۱۵:۰۸:۳۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
نور خورشید از بین پنجره ای باز که در گوشه ی تالار قرار داشت به درون تابیده می شد و قسمتی از محیط سرد و تاریک آن جا را روشن می ساخت. هر از گاهی نیز باد ملایمی پنجره را به حرکت در می آورد و لحظه ای دیگر تنها سکون را به ارمغان می آورد... نیمه روشن اتاق و سکوت بی نهایت آن تمام افراد درون تابلو را به خوابی عمیق فرو برده بود و همین شانس موفقیت آن ها را بیش از پیش می ساخت... آن ها تنها با خود به نقطه ای پناه آورده بودند و با نگاه هایشان به انتظار صحبت کردن فردی دیگر می نشستند.
لحظه ای سکوتی عمیق برقرار شد. هیچ صدایی از هیچ نقطه ی تالار به گوش نمی رسید. بورگین در حالی که ابروهایش را بالا انداخته بودند با چهره ای مجهول به ارنی – که روی مبل و در کنار او نشسته بود – نگاه کرد. ارنی نیز سرش را به طرفی دیگر برگرداند.
سرانجام پیوز که با آزردگی خاطر به آن ها خیره شده بود، جیغی کوتاه کشید. درک سرش را به سوی او چرخاند و سپس با دیدن او گفت :
- بابت فنجان متشکریم... حالا می تونی بری!
پیوز شناور در هوا به طرف دیوار خیز برداشت. کمی در کنار آن ایستاد، سپس در پاسخ – با حالت تمسخر- گفت :
- امیدوارم موفق شین!
در همان لحظه با یک حرکت از دیوار بیرون رفت. صدای فریادهای مکرر او راهروها را مملو ساخته بود. بعد از آن سرانجام ورونیکا از جایش برخاست و در حالی که به سوی پنجره گام برمی داشت، گفت :
- خب... بالاخره باید انتخاب کنیم کیا می خوان امشب برن... هر چی باشه اون جا جایی نیست که همه قدرت رفتن به اون جا رو داشته باشن، درسته؟!
بورگین کمی در صندلی فرو رفت. کتاب کوچکی را از کنار خود برداشت و به آرامی شروع به ورق زدن کرد. لحظه ای با چهره ای بی تفاوت به دور و اطراف خود نگاه می کرد... اما کلمه ای بر زبان نمی آورد. سرانجام بعداز گذشت چندین دقیقه گفت:
- من که حتماً میام... !
- منم برای نجات اریکا و لودو هر کاری می کنم. ولی بقیه چی؟!
دنیس این را گفت و بعد به بچه های دیگر نگاه کرد.
باری دیگر سکوتی تفکر برانگیز تالار را در برگرفت؛ انگار دیگر صدایی برقرار نبود... نه صدایی و نه هیچ عامل دیگری... تصمیم نهایی دشوار بود... تصمیم برای شرکت در شبی خطرناک و شاید بازگشت ناپذیر...

= - = - = - = - = - = - = - = - = - = - = - = - = - = - = - = -
این موضوع رو کشش بدین، جالب می شه! :brush:


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
هافلپافی ها فنجان را گرفتند و همه با هم به تالار هافلپاف رفتند. هیچ چیز و هیچکس نمی توانست اضطراب آن لحظات را نشان دهد.
ارنی روی صندلی نشسته بود و مشت هایش را بر دسته صندلی می کوبید و چشم هایش را بسته بود گویی با چشم بسته ولدمورت را می دید و می خواست او را بزند. ورونیکا لب هایش را می خورد و به شعله های شومینه نگاه می کرد. بورگین مشت غول پیکرش را بر کف دست دیگرش میزد و زیر لب چیز هایی می گفت. دنیس دو شستش را دور هم می چرخاند و به اطراف تالار چشم می انداخت ، لودو با همان حالت عجیبش روی یکی از مبل ها نشسته بود و درک طول تالار هافلپاف را قدم میزد و وقتی به دیوار می رسید برمیگشت و تقریبا تا به حال صد بار طول تالار را پیموده بود.
آسمان به رنگ آبی در آمد و این نوید رسیدن صبح را می داد ... اما چه صبح پر قلق و پر اضطرابی !
پیوز به صورت مضحکی کنار پنجره شناور بود و با فنجان ور می رفت. هر چند وقت یک بار بشکنی می زد و سپس یک طلسم دیگر به فنجان می افزود... گاهی اوقات طرح های دیگری به آن اضافه کرد و تقریبا خورشید تازه در آمده بود که پیوز فنجان را کنار گذاشت.
درک در همان لحظه گفت : " باید یک بار دیگه نقشه رو بررسی کنیم و کسانی رو که قراره به دژ مرگ برن انتخاب کنیم ! "
------------------------------------------------------
کوتاه بود و سوژه رو جلو نبرده بودم .. فقط یک توصیف حالت بود و یک سوژه هم به نفر بعد دادم !




فضاسازی ===> عالی .

واقعا باید بهت آفرین گفت .
پستت در عین کوتاهی خیلی جذاب بود . اون قسمتی که پیوز طلسم ها رو به فنجان اضافه می کرد خیلی قشنگ بود . در واقع همون موضوعی رو که بورگین، به اصطلاح تمام شده ، به تصویر کشیده بود ، تو پرورش داده بودی .

باریکلا !


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۲۳:۱۱:۳۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.