هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 571
آفلاین
استر درحالیکه جسیکا را با خود کف زمین می کشید وارد سالن عمومی امین آباد شد.
در آنطرف لیلی که تنبیه لارتن و سینی را تمام کرده بود با خونسردی تمام از اتاق خارج شد و نگاهی به هدی ،مری و معصومه انداخت.
مری،هدی و معصومه:
سینی و لارتن هم با دستهای قرمز و چشمهایی پر از اشک پشت سر لیلی از اتاق خارج شدند.
معصومه روزنامه ای جلوی صورتش باز کرد و با پچ پچ گفت:باید تعقیبشون کنیم!
چند لحظه بعد سالن عمومی
استر:
لیلی:
اندرو سارا و بقیه:
(همه ی اینا یعنی اینکه اندرو اینا دیوارا رو سیفید کردن و لیلی و استر هم که تازه وارد سالن شدند از دیدن این صحنه تعجب کردند! حال می کنید خلاصه نویسی و استفاده ی بهینه از شکلکو؟!)
از آنجایی که رنگ آمیزی سالن با نهایت سرعت انجام شده بود سطل های رنگ روی موکتها و مبلمان ریخته بود و همه جا را کثیف و به هم ریخته کرده بود.
استر در حالیکه از عصبانیت سرخ شده بود فریاد زد:معلوم هست اینجا چه خبره؟!...دیگه شورشو در آوردید!....همین یک ماه پیش لیلی با یه نامه که امضای همتون زیرش بود اومد اتاق منو گفت تقاضا کردید رنگ دیوارا صورتی بشه!....یعنی انقدر زود نظرتون عوض شد؟...مگه سالی چند با می شه دیوارا رو نقاشی کرد؟....هیچ به بودجه ای که صرف نظافت اینجا می شه فکر کردید؟!
جسی به سرعت مچ پای استر را رها کرد و پشت سر مری مخفی شد.
استر نفس عمیقی کشید و گفت زود همتون برید توی سالن غذا خوری قبل از اینکه بیشتر از این عصبانی بشم!تا وقتی اینجا رو تمیز نکردیم هیچ کس حق نداره ازونجا بیاد بیرون...اگه چیز خاصی لازم دارید از اتاقاتون برداریدو با خودتون ببرید!جوزف چندتا از کارمندای خدماتو خبر کن بیان کمک من!
نیم ساعت بعد سالن غذا خوری
لیلی کف زمین نشسته بودو چند عروسک پارچه ای دور خودش چیده بود
لارتن و سینی گوشه ای از سالن با هیجان به نقاشی کردن مشغول بودند و بقیه هم در گوشه ی دیگر سالن پچ پچ می کردند.
معصومه عینک آفتابی بزگی به چشمش زد نگاهی به دفتر چه یادداشتش انداخت و با لحن مرموزی گفت : طبق تحقیقات من همه ی اتفاقا زیر سر اون مو قرمز ست
همه برای چند لحظه سرشان را به سمت لیلی که در سکوت به عروسک ها نگاه می کرد چرخاندند و دوباره به معصومه و دفترچه یادداشتش خیره شدند.
هدی در حالیکه ناخن هایش را می جوید گفت :شعرشو شنیدید؟ جغد...سفید...باید یه کاری کرد
همه دوباره به لیلی کردند.

لیلی چوب کوتاهی در دست گرفته بود و به عروسک ها ی هم شکل پارچه ای که صورت نداشتند نگاه میکرد:

_موی بلند روی سیاه ناخن دراز وای وای وای حسنی میای بریم حموم؟
_نه نمیام!
.
.
.
_به درک!مملی تو بیا بریم!
لیلی در حالیکه دست یکی از عروسک ها را گرفته بود از جا بلند شد.
_آواکداورا!
نور سبزی سالن غذا خوری را پر کرد.
مری و بقیه با وحشت به منشاء نور نگاه می کردند.
بقایایی از پنبه و پارچه ی سوخته کف سالن به چشم می خورد!
لیلی درحالیکه از در خاج می شد با خونسردی گفت :سینی بیا حسنی رو از رو زمین جمع !
چند ثانیه بعد صدای آژیر فضای امین آباد را پر کرد و بعد از آن صدای مضطرب استر از بلندگو به گوش رسید:
ازپادمور به کلیه ی نگهبان ها...دوربین های امنیتی نشون می دن که یکی از بیماران یه چوب دستی با خودش حمل می کنه...هر چه سریع تر وارد عمل بشید...توجه این یک تمرین نیست!
....
ساعتی بعد سلول انفرادی امین آباد...


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۲۰:۱۳:۱۶
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۲۱:۲۱:۲۱



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
مـاگـل
پیام: 471
آفلاین
بعد از پایان شعر، لیلی به طرف لارتن و سینی رفت و در حالی که یک خطکش چوبی را با حالتی تهدید آمیز در دست گرفته بود، گفت:
- حالا با اونا همکاری می کنین، ها! مگه یادتون رفته من با چه خون دلی اینجا رو صورتی کردم!؟ مگه یادتون رفته سوء تفاهم شده بود و نزدیک بود سر اون تکان می دهیییییم، برم بالاک! حالا به همین راحتی داشتین با اونا همکاری می کردین!؟ ..... یالا دستاتونو بگیرین ببینم! نفری بیست تا که زدم کف دستتون، می فهمین!

و مری با ردایش جلوی چشم معصومه را گرفت تا این صحنه خشانت بار را نبیند!

---------------------------

دوربین استر را از نمای نزدیک نشان می دهد که در حالی می لنگد و فشار زیادی را برای راه رفتن تحمل می کند، بسوی ساختمان مرکزی امین آباد در حرکت است و سپس وقتی دوربین پایین را نشان می دهد، جسی دیده می شود که به پای استر چسبیده است!

--------------------------

رومسا در حالی که دستش را به کمرش زده بود و به اطراف نگاه می کرد، گفت:
- این شد امین آباد!

.....................................
.....................................
.....................................
.....................................
(این نقطه ها الان فضاسازیه! خب چیکار کنم! من چه می دونم امین آباد چجوری بوده! )

---------------------------
- آخ! آخ! غلط کردیم لیلی! نزن! آخ! آخ!

بعد لیلی به پشتش را به آن ها کرد و مری دید که دودی از طرف او به طرف بالا رفت! آیا آن دود، دود آبنبات چوبی بود!؟


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۱۸:۲۰:۳۶

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 571
آفلاین
و سه تایی مثل دار و دسته نیویورکی به راه میفتن...

هدي پنجولتو رو دمباله ي باروني من نذار!
_پنجول چيه معصوم مگه من پلنگم؟!....حالا چرا باروني پوشيدي تو اين هوا؟
مري:هوووي هدي...به معصومه ي من چيزي نگو قاطي مي كنما!
معصومه:هيس هيس داره يه صدايي ازونجا مي ياد!
هدي و مري به آرامي پشت سر معصومه به سمت اتاقي كه سر و صداهايي مشكوك از آن به گوش مي رسيد به راه افتادند.
معصومه نگاهي به در صورتي رنگ اتاق انداخت و آرومي گفت:شما چيزي از حرفاشون مي فهميد؟
هدي: :no:
مري اينجوري كه نمي شه...هدي يه خورده لاي در رو باز كن!
هدي با منقارش دستگير را به پايين هل داد و به آرامي از بالاي سر معصومه و مري به تماشاي اتاق مشغول شد.
لارتن و سيني به حالت چهار زانو كف اتاق نشسته بودند و با ژست يكساني(دست زير چانه!)به آنسوي اتاق نگاه مي كردند.
در آنطرف اتاق ليلي بالاي صندلي ايستاده بود رداي ارغواني رنگ بلندي دور خودش پيچيده بود و براي آنها صحبت مي كرد.
ليلي:گرچه مشكلات عديده ست و حل نا پذير اما مشكل يكيست و آن هم اينجاست!
ليلي دستش را در جيب ردايش فرو برد و بسته ي صورتي رنگ كوچكي را بيرون آورد و ادامه داد:ما مشكلات را براي شما آسان كرده ايم...پوستش را مي كني...در دهان مي گذاري و مي جوي!
همزمان با بيان اين جملات ليلي پوست جسم صورتي رنگ را جدا كرد آن را در دهان گذاشت و مشغول جويدن شد.
معصومه درحاليكه به سختي جلوي جيغ زدنش را مي گرفت گفت:آدامساي محبوب اندرو!
در همين حين در آنسوي اتاق لارتن و سيني هم به تقليد از ليلي آدامس هاي صورتي را از جيبشان بيرون آوردند و با حالتي هيپنوتيزم شده به جويدن مشغول شدند.
بعد از پايان مراسم جويدن ليلي طومار بلندي را در دست گرفت و مشغول خواندن شعر براي لارتن و سيني شد:
جورابم را در باغچه ي امين آباد مي كارم
سبز خواهد شد مي دانم مي دانم
من باقالي يي ديدم حرف مي زد با خود
و جغدي ديدم كه سيفيد بود و در آن حسي بود
كه دلم مي خواست پرهايش را بكنم!!
زندگي غرق شدن در بوي گند يك جوراب است
و فرو بردن آن در حلق باقالي ها
زندگي شايد...
هدي مري و معصومه:
مري: اينا ديگه كين؟روي ما رو سفيد كردن!
هدي خيلي خطرناكن...
معصومه:اينجوري نمي شه!بايد سر از كارشون در بياريم!
------------------------------------------------------------
كمي آنطرف تر در كافه ي حياط امين آباد جسي كه حرفهايش با استر تمام شده بود و هيچ خاطره ي ديگري براي تعريف كردن نداشت روي موزاييك هاي كف كافه شيرجه رفت و پاهاي استر را محكم در بغل گرفت!
استر كه براي حفظ كردن تعادلش به صندلي چنگ زده بود گفت:چرا اينجوري مي كني جسي؟!ولم كن!
جسي:نمي خوام! تو نبايد بري!
استر:اين كارا چيه؟!چند بار گفتم زياد با مري نگرد!تو يه زماني پرستار اينجا بودي!
_نمي خوام! نمي خوام!نرو!!!
_بايد برم داروهاي بقيه رو بدم...ولم كن بچه!
_نمي خواااام!!!


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۱۷:۳۱:۱۶
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۱۷:۳۷:۴۳
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۳:۵۳:۱۸



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
رومسا: حالا چه شعرایی نوشتن ؟! ... بذارید بخونم ببینم.

صدای چه چه بلبل در بک گراند ....

رومسا قلمو رو روی گوشش می ذاره و شروع به خوندن می کنه :

- هدویگی قالب پنیری دید ... به دهن برگرفت و زود پرید ...

- این که کپی ِ همون شعر اول دبستانمونه ... برو بعدی!

- چه کسی بود صدا زد لارتن؟ ... من به اندازه ی چاه ِ توالت میرتل گریان دلم می گیرد وقتی از پنجره می بینم لاوندر براون ، دختر ِ خوشگل ِ گریفی ، با رون ویزلی در حال صمیمی شدن است!

شاعر : لارتن!

صدای کف و سوت بلبلی در بک گراند!

صدای چه چه بلبلا شدت می گیره ...

رومسا : یه دونه دیگه هم هست ... بالاش نوشته : یه بیتی(بر وزن دو بیتی!)

یک نفر باز صدا زد : لارتن!
جورابم کو؟!

شاعر : لیلی اوانز!

صدای چه چه بلبلا قطع می شه و نعره ی اژدها جاشو می گیره.

مری : من اینا رو می کشم ... جسی و رومسا و اندرو شما اینجا بمونید اینا رو درست کنید من و همزاد ... یعنی من و هدی هم میریم ببینیم می تونیم اینا رو گیر بیاریم یا نه.

مری برمیگرده حرکت کنه ولی حس می کنه کسی داره رداشو می کشه. برمیگرده و زیر پاشو نگاه می کنه و معصومه رو با عینک آفتابی و یه ذره بین تو دستش می بینه که داره نگاهش می کنه.

مری : قربونش برم عاشق کارآگاه بازیه! ... باشه توئم بیا!

و سه تایی مثل دار و دسته نیویورکی به راه میفتن...




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



توضيح:
خب ببينيد بچه ها ! من توي پست قبليم يه اشتباهي كردم ! البته عمدي نبود چون واقعا فكر نميكردم اينجوري باشه ! ولي مري اومد و توضيح داد كه جسي و رومسا هم از كار پرستاري كنار كشيدن و همه الان در يك سطحيم! ... خودم يه جوري درستش ميكنم جريان رو ! ... شرمنده واقعا!


*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*


- اوكي ! بسيار خب ! من الان آرومم ! يادم اومد چي بايد بگم ! بهتره در مورد گذشته و زماني كه همكار بوديم در اينجا اول صحبت كنيم نزديك 1 ساعت ! بعدش موضوع رو به پيشترفت فناوري و نقش انرژي هسته اي در درمان امين آبادي ها ميكشم ، خب اگه اينم 30 دقيقه اي باشه و كمي هم از حال و طبيعت و بالا رفتن نرخ اجاره خونه و قيمت و تورم صحبت كنيم ميشه چند ساعت !؟!
- بالاي 4-3 ساعت رو داشته باش !!!
اندرو دستش رو از روي شونه هاي جسي بر ميداره و روي زمين ميشينه و ميگه :
- بيچاره استر !
مري كه داشت دستمال سرش رو ميبست و خودش رو براي دگرگوني عظيم آماده كرده بود گفت:
- هي باوووش ! بيچاره خودت كه داري زير اين آستكبار له ميشي!
اندرو : برو بابا ! !


سارا : هي بچه ها ! استر داره مياد ! جسي بدو !!!
جسي از جاش بلند شد و لباسش رو مرتب كرد و گفت :

- Wow !! من رفتم !!! !
استرجس از پله ها در حال پايين آمدن بود كه جسي خود را به او رساند و بعد از چند دقيقه همينجوري ايستادن به سمت كافه ي امين آباد كه در سمت شمالي بود و درختان و گلهاي زيبايي داشت رفتند !
رومسا : درسته ! خودشه ! جسي تونست مخشو بزنه !!
مري برق رضايت در چشمانش درخشيد و گفت:
- حالا نوبت ماست !! ... همگي اين سطل ها رو بگيرين و به سالن ها برين ! ... به همون سبك قديم ! يادتون كه هست ؟؟!؟
همگي : بعلـــه !!
و بدين ترتيب امين آبادي هاي قديم به تغيير دكوراسيون امين آياد جديد پرداختند !!


يك ساعت بعد !

- اوضاع چطوره هدويگ ؟!؟
هدويگ كه روي سقف كافه نشسته بود و نگهباني ميداد براي استراحت به محل كار بچه ها اومد و گفت:
- هنوز دارن در مورد همكار بودنشون حرف ميزنن ! ... خاطراتشون رو مرور ميكنن !! ... جالبش اينكه كسي چيزي سفارش نميده !!
- هي شماها ! سيني و لارتن اونجا چيكار ميكنين !؟!؟ ... صبر كنين ببينم !!!
مري دنبال آنها دويد ولي آنها فرار كرده بودند ! اما كاري كرده بودند كه تمام تلاشهاي 1 ساعته شان از بين رفته بود !!!
نقاشي و نوشتن شعر روي در و ديوار هاي تازه رنگ شده !!!
بچه ها : نـــــــــــــه !!!! !!!


*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~

- آيا سينيسترا و لارتن دستگير ميشدند ؟!؟
- آيا بچه ها ميتوانستند دوباره تلاش 1 ساعته خود را آغاز كنند ؟!؟





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱:۱۶ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
مـاگـل
پیام: 471
آفلاین
ایول سارا! خوشم میاد طبع شعر سینی رو کاملا و بطور ملموس به تصویر کشیدی!

-------------------------------------------------------

صبح شده بود و همه به عشق انجام عملیات سری سحرخیز شده بودند!
جسی منتظر بود تا استر از راه برسد و او نقش خطیر خویش را اجرا کند. به همین خاطر کاملا تمرکز گرفته بود!

مری در میان سکوت حاکم بر فضا گفت:
- هان ؟ ( صدای قل مراد!(کپی رایت بای سارا!))

اندرو:
- هان به چی؟
مری:
- پس چند تا!؟
سینی:
- دوتا!
- چرا دو تا؟........

- اااااه! شماها نمی ذارین من رو نقشم تمرکز کنم! آخه این استر که به این راحتی خر نمی شه! ببینین لارتن و سینی رو! آزارشون به هیچکس نمی رسه! دارن نقاشی می کنن!

و همه به لارتن نگاه کردند که سخت مشغول کشیدن نقاشی بود و یک جعبه مداد رنگی هم کنارش بود که تمام مدادهای درونش نارنجی بودند! و او هر چند وقت یکبار یکی را بر می داشت و سینی هم که کنارش نشسته بود در انتخاب رنگ به او کمک می کرد!

اندرو با اخم گفت:
- این تازه واردا همینن دیگه! ما داریم از توان فکریمون مایه می ذاریم، بعد اینا نقاشی می کشن!
(جالبه که طرح دور کردن استر از امین آباد رو سینی داده بود!)

تا اینکه صدای جسی که از پنجره بیرون را نگاه می کرد، بلند شد:
- وای!.... اومدش! حالا من چی کار کنم! چی باید می گفتم بهش!؟
اندرو محکم شانه های جسی را گرفت و گفت:
- نگران نباش! خونسرد! ریلکس! الان فکر کن من استرم! بگو حرفتو به من! باید منو دعوت کنی بریم یه نوشیدنی بخوریم!

جسی در حالیکه دستهایش را به حالت تمرکز دو طرف سرش گذاشته بود، گفت:
- .....................
=========================


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۲:۱۰:۴۲

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
مری صبح زود و طبل بدست بالای سر بچه ها غوغایی به پا کرده بود.. صدایش مانند آدامس انفجاری های اندرو زمین را تکان می داد و به جای این که تونل بکند گوش تک تک بچه ها را با سرعت غیر قابل کنترلی در صدد سوراخ کردن تا خود مغز کند!
_ پاشیــــــــــــــــــد! بلـــــــــــــــند شید! وقت خواب تموم شـــــــــــــــــد! زود....
این صدای وحشتناک ادامه داشت تا زمانی که استر با شتاب در اتاق را باز کرد... در حالی که بیژامه بلندش به زمین کشیده می شد فریاد زد :
_ مــــــــــــــــــری... ساکــــــــــــــــــــت شو!
مری در عرض یک ثانیه ساکت شد و سپس به سوی تختش پرید و زیر پتویش پنهان شد و چند هزارم ثانیه بعد صدای خروپفش بلند شد!
ملت با چشمانی پف کرده : ( شکلک تعجب!)
استر هم با عصبانیت در اتاق را با شدت بست و رفت!
چند دقیقه ایی از رفتن استر نگذشته بود که سینیسترا در را با شتاب باز کرد!
_ شعر جدید سرودم! تمام شب داشتم روش فکر می کردم... بخونم... بخونم؟؟؟
از ملت امین آبادی ثانیه ایی بعد خبری نبود... در عرض نیم ثانیه غیب شده بودند!
سینیسترا با ناراحتی :
_بی ذوقا! اصلا من می رم!
و سپس همانند استر اتاق را ترک کرد!
لارتن رو به مری :
_همش تقصیره توئه....سینی رو ناراحت کردی...باهات قهرم!
مری :
_هان؟ ( همانند قل مراد خوانده شود!)

بعد از صبحانه

مری :
_ خب بچه ها امروز باید کلی کار انجام بدیم! من و دو نفر دیگه می ریم پیش رومسا و جسی و اونها رو برای امشب دعوت می کنیم به مکان سریمون! 10 نفر هم مسئول فکر کردن می شن که بالاخره چی کار کنیم!!!

شب ... مکان نامعلوم!

جسی :
_ من که همون دوستی رو می خوام که قرار با دوست من که دوست داره با دوست اون دوست بشه رو می خوام!
رومسا :
_ کسی منو صدا زد؟
در همان هنگام سینی وارد تونل شد!
_ مخ استرجس رو می زنیم...کار خودته جسی! بعد هم اونو از امین آباد می بری بیرون... بعد هم باید امین آباد رو بکنیم اون جوری که خودمون می خواییم... کار خودته رومسا...بعد هم ذهن استر رو پاک می کنیم... این شعرم بود ؛ قشنگ بود؟؟؟
ملت : ( شکلک تعجب!)
جسی : هان ؟ ( صدای قل مراد!)
رومسا :
_کسی منو صدا زد؟



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو


مري فِلفور كاغذ رو جمع ميكنه و به سيني كه همچنان لبخند بر لب داشت ميگه :
- تو كه اين همه شعر هاي قشنگ ميگي! مهربوني! تو ديوونه اي ؟!
سيني موهاي بلندش را در امواج شب به گردش در مياره با لارتن مشغول صحبت ميشه !


بچه هاي قديمي كمي به يكديگر نزديك شدند و دايره اي متشكل از خودي ها تشكيل دادند و به فكر فرو رفتند !
معصومه كه گويا در حال گويا كار كردن بود بعد از چند دقيقه سكوت گفت :
- اوركا اوركا !
در همين حال آدامس اندرو به شكل مانيتور پلاسمايي تبديل شد و كلمه غريب و ناآشناي " اروكا " را به زير نويس فارسي تبديل كرد ! ( چه ميكنه اين آدامس )!
همه ي بچه ها ، بخصوص مري با كنجكاوي به معصومه كه داشت با دستاي كوچيكش موهايي كه از روبانش باز شده بود و جلوي چشماش بود رو كنار ميزد گفت:
- ما ميتونيم از خاله رومسا و جسي كمك بگيريم ! اونا پرستاراي ما و همكاراي عمو استرجس بودند! !

چند ثانيه اي گذشت !
همگي از اينكه رومسا و جسي را از ياد برده بودند احساس خجالت كردند و 1 دقيقه سكوت براي كشته شدگان بمباران شيمايي هيروشيما ناكازوكي !... هدويگ بالش را به نشانه ي پايان 1 دقيقه تكان داد و همگي دوباره مشغول حرف زدن شدند!
اندرو كه داشت بند كفشش را محكم ميكرد گفت:
- فكر خوبيه ! ولي چرا ما از وقتي اومديم اونا رو نديديم؟!
- شايد رفتن به بخش ديگه ؟!
كسي جوابي براي اين سوال نداشت ! اگر آنها ميتوانستند از جسي و رومسا خبري بگيرند ميتوانستند نقشه ي مدير (استر) را خنثي سازند.

---

- يه دوست دارم كه دوست داره با دوست تو دوست بشه ، تو دوست داري با دوست من كه دوست داره با دوست تو دوست بشه ، دوست باشي ؟!؟!
- جسي جان ميشه بس كني ؟! ... ما هم كم كم داريم ميشيم مثل همينا !
جسي روپوشه سفيدش رو آويزون كرد و در حالي كه به سمت تختش ميرفت گفت:
- اينو هميشه يكي از بچه ها ميخوند ! ياد آوري خاطرات مرده س!
- بله بچه هاي دوست داشتني بودن ! حالا بهتره بخوابيم ! صبح خيلي كار داريم !!!

و شب همچنان در سكوت به سر ميبرد !


---*-----*-----*-----*---
ببخشيد رفقا اگه بد شد


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۱ ۱۵:۲۴:۲۰


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
ساعت : دوازده بعد از نیمه شب
مکان: نامعلوم

فضا در سکوتی عمیق فرو رفته بود . شب دامن سیاه خود را بار دیگر بر آسمان بالای امین آباد پهن کرده است !زیر نور ماه نقره فام چندین عدد چشم ، برق می زنند.

-هووووو...هووووو ( لامصب فضاسازی نیست که !)

ناگهان صدای مری در فضا طنین انداز می شود.
- خب همه حاضرن ؟!

ملت با صدایی نکره !: بعلههههههههههههههههههه...

مری چشم غره ای به ملت می رود و می گوید:
- هیییسس..... آروم تر.. خب کی می دونه ما چرا این جا جمع شدیم ؟!

لارتن سریع دستشو بالا می کند و می گوید:
- زینگ.......
مری یه مشورتی با معصوم !می کند و می گوید:
- شرکت کننده ی شماره یک بفرمایید!

لارتن کلی ذوق مرگ می شود و می گوید:
گزینه ی یک صحیحه !

مری یه اخمی به ابروهاش می دهد و می گوید:
- نه غلطه ..بیست امتیاز منفی...

در این هنگام سینی جفت دستاشو بالا می برد و بالا و پایین می پرد !
-اجازه خانوم.. جواب صحیح اینه که پشت هر زن موفقی یه شوور موفقه !

اندرو آداسمشو با عصبانیت می ترکاند و زیر لب جمله ی را به حالت غرولند می گوید! ( در اینجا ما صحنه رو اسلوموشن کردیم تونستیم با استفاده از فناور ی های جدید و لب خوانی جمله رو بفهمیم !)

- به خشکی شانس ! اینا خیلی وضعشون خرابه !نون ما رو آجر کردن رفت !

مری نگاهی با جسی رد وبدل می کند و می گوید:
- نه متاسفانه...شما هم نتونسیتد جواب صحیحی بدید.. شما فقط برنده ی یک ساعت مچی با آرم امین آباد می شید !نظر دیگه ایم هست ؟!

لیلی سرش را از لای برگه های ریز و درشتی که به همراه خود آورده بالا می اورد و می گوید:
- برای اینکه یه راه حل پیدا کنیم ؟!

مری در حال ابراز احساسات: سوت... جیغ ...کف ...
آفرین.. و اما ما راه حلو ما پیدا کردیم خب نقشه اینه....

ناگهان یک کاغذ بزرگ پوستی روی زمین پهن می شود. روی نقشه چیز خاصی پدیدار نبود !همه امین آبادی های جدید به همدیگر نگاه می کردند!
سینی پوزخندی می زند و می گوید:
چی فکر کردی مری جان... خیال کردی ما دیوونه ایم ؟!!!!( )اینجا که هیچی نیست ؟!

مری لبخندی به همه تحویل می دهد و سه مرتبه زیر لب می گوید:
- یک خامه ی هم زده ، هم زده نیست مگه این که همش زده باشند!

ناگهان روی کاغذ پوستی نقشه ی کامل امین آباد ظاهر می شود ...


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۰ ۲۳:۲۷:۱۱

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 660
آفلاین
اندرو تند تند آدامس ها را از مری می گرفت باد می کردو می داد دست مری!
مری چیزی را زیر لب زمزمه می کرد به درون آنها می فرستاد و فوتشان می کرد تا بروند! ( اوج تکنولوژی!! )

----------------
بادکنک های آدامسی به شخص مورد نظر که می رسیدند شترق می ترکیدند و پیغام مربوطه برای شخص ارسال می شد!

یکی از آن ها به سینسترا رسید.
سینسترا غرق در خواندن کتاب فوق هیجان انگیزی به نام " چگونه شووهری با توانایی جادوگری بالا گیر بیاوریم؟" بود.
آدامس درست روی کتاب ترکید و کتاب پر از لکه های صورتی شد.

-این چیه؟ وای!! ببین چی کار کرد!

اشک در چشمان سینی حلقه زد !! درهمان لحظه ندایی رسید : ( با صدای مری خوانده شود!)
- درود بر تو سینسترا !! ...
( بقیه ی پیام به طور خصوصی برای شخص بود و هیچ کس نمی شنید!! حتی شما دوست عزیز!! )

--------------------------

هدی پرپرزنان جیک جیک کنان(!) دوید و دوید، اومد پیش یکی دیگه از بچه ها که حتی اسمش رو هم نمی دونست!
از همون پیغام ها که خصوصیه رو بهش گفت و سریع رفت !

----------------------
بالاخره اکثر پیام ها ارسال شده بود و حالا همه دور هم جمع شده بودند.
مری در حالی که ناخنش را می جوید رو به بقیه گفت : خب چطور بود؟

-بدی نبود!
-نمی دونم!
-نظرم مساعده!
-موافقم!

مری بلند شد. همه به سمتش برگشتند.

سکوت.

با صدایی آرام و مرموز گفت : یعنی می شه که بشه؟

همه :

----------------------------------------------------------------
چون دیدم کسی سوژه به این قشنگی رو ادامه نمی دم ادامه دادم! اگه بده به بزرگی مری ببخشید!


ویرایش شده توسط اندرومیدا در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۰ ۲۰:۳۵:۳۵

" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.