موجود صداهايي از خودش در مي آورد ... هاگريد همچنان به صخره ي رو به روي خودش خيره بود و جواب دارن رو نداده بود ...
جسي و پاترشيا پشتشون رو كرده بودن به موجود و به صخره تكيه داده بودن....
سارا كه خيلي دلش ميخواست مبارزه كنه چوب دستيشو آروم به كف دستش ميكشيد و آماده بود ...
ريموس نگاه متفكرانه اي به موجود داشت گويا ميخواست بدونه كه سر منشا آن موجود چيه !!!
ولي جواب اين سوال كه در ذهن لوپين بود خيلي آسان و واضح بود....آن موجود كاملا از آتش و مواد مذاب تشكيل شده ....
صداهاي موجود هر لحظه بيشتر ميشد..به نظر مي آمد آن موجود متوجه حضور بچه ها نشده بود چون خودشو از توي مواد مذاب به سمت صخره اي كه در نزديكيش بود رفت ...
صحنه اي در رو به روي بچه ها به وجود آمد كه تا به حال نديده بودن و حتي در افكارشون هم تصور نميكردن ...
صخره اي به آن بزرگي آب شد ... صخره تبديل به آبي روان شد ولي آبي عادي نه ... ابي كه متشكل از مواد مذاب بود ....
آن موجود مواد مذابي كه از صخره به دست آمده بود را بلعيد ... هاگريد كه به دقت به اين صحنه نگاه ميكرد خشك شده بود ...
دارن:هاگريد خوبي؟؟
هاگريد صدايي از خودش در آورد كه دارن متوجه شود حال او خوب است ...
موجود شروع كرده بود به غذا خوردن...
كم كم بيشتر صخره ها تبديل به مواد مذاب شده بود و موجود آنها را بلعيد بود ...
بچه ها خطري رو متوجه خودشون حس ميكردن...
در آن دره ي به آن بزرگي صد ها صخره وجود داشت ...ولي موجود در نزديكي صخره اي بود كه بچه ها در پشت آن پنهان شده بودن....
هاگريد بالاخره از روي صخره و از نظاره كردن به موجود دست كشيد و پشت به موجود كرد و گفت:
من تا حالا همچين موجودي نديدم لوپين شما همچين موجودي تا به حال ديده ايد؟؟؟
لوپين هم سرشو پايين آورد و مستقيم در چشم هاي هاگريد نگاه كرد و گفت:
من تا به حال با يك همچين موجودي نه در كتاب ها و نه در واقعيت رو به رو شدم....
جسي صدايي از خودش در آورد كه بيشتر شبيه فريادي بود كه از سر بي راهي زده شده باشد....
پاترشيا سرش رو پايين انداخته بود و چشمهايش رو بسته بود...
سارا همچنان دستش رو به چوب دستيش ميكشيد و هر از گاهي دستش را مشت ميكرد...
هاگريد به تك تك بچه ها نگاهي انداخت و گفت:
من راه حلي براي مبارزه با اين موجود پيدا نكردم...
در همان لحظه موجود به سمت صخره ي بچه ها چرخيد و جلو آمد ...
جسي كه ديگه طاقت نداشت خيلي اروم گفت:
نه ... نه.......
هاگريد به موجود توجه اي نشون نداد و گفت:
به محض اينكه صخره اب شد بدويين و هر طلسمي ميدونين به سمت موجود بفرستين و برين به سمت اونجا!!!
او با دست به راهي اشاره كرد آن راه رو به روي راهي بود كه بچه ها وارد آن دره شده بودن...از آن راه ميتوانستند نتيجه بگيرن كه ادامه ي مسير است...ولي مشكلي وجود داشت بايد از روي جايي كه بزرگي آن 5 متر بود ميپريدن كه كار مشكلي بود ...
جسي گفت:
هاگريد يادت نره چوب دستيهامون از كار افتاده...
هاگريد كه تازه يادش آمده بود گفت:
پس فقط بدويين و بپرين!!!
گرما بيشتر شده بود ...صخره داشت آب ميشد....
صدايي شبيه به جيغ از صخره در آمد و آب شد....
همه ي بچه ها با سرعت به سمت راه خروج دوييدن ... موجود به آنها نگاه ميكرد و عكس العملي نشون نداد گويي هنوز متوجه نشد بود آنها انسان هستند ...
به لبه ي پرتگاه رسيدن راهي به جز پريدن نداشتند ...
موجود كه تازه متوجه شده بود به سمت آنها حركت كرد....
_بپرين !!!
گفتن پريدن آسان بود ولي انجامش .....
ادامه دارد................
================================
لزومي نديدم خودمو وارد داستان كنم.....اگر مشكلي بود بگين پست رو پاك كنم