هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵
#55

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
روی در دالان تار عنکبوتی کلفت تنیده شده بود که بر هراس هاگرید می افزود.
سارا:هاگرید بریم؟
هاگرید:با چوب دستی هاتون تار رو از بین ببرید.
گلوری:هاگرید یادت رفته؟چوب دستی ها کار نمی کنن!
-به امتحانش می ارزه
یکدفعه چوب دستی های همه به کار افتاد و........
هاگرید :بیشتر تلاش کنید.من نمی دونم چرا این موجود دنبالمون نیومد!
بالاخره تار عنکبوت کنده شد و همه تار عنکبوت را به سمت موجود
ترسناک پرت کردند.لحظه ای بعد موجود از بین رفت.تار عنکبوت تنها عامل از بین بردن آن موجود بود.
هاگرید:به راهتون ادامه بدید.
دالان تاریک بود و انواع حشرات در آن راه می رفتند.
لوپین:هاگرید من احساس بدی دارم!
لحظه ای بعد عنکبوت هشت پا که بزرگ تر از آراگورن بود نمایان شد.پوستش به رنگ شرابی می زد و چشم هایش آن ها را می پایید.ارتشی از عنکبوت های بزرگ و کوچک دورش جمع شده بودند.
هاگرید:سلام.ما دوست اراگورن بزرگ هستیم.
عنکبوت حرکتی کرد و به همراه بقیه عنکبوت ها کنار رفت.
هاگرید:متشکرم.
گلوری:هاگرید فکر نمی کنی باید تند تر بریم؟باید به یک جا برسیم تا استراحت کنیم.
هاگرید سری به نشانه ی تایید کردن حرف گلوری تکان داد.سعی کرد بدود اما باید خم می شد چون ارتفاع دالان از قد او کوتاه تر بود در نتیجه ارام به راه خود ادامه داد.چند ساعت بعد بالاخره نوری از دور دیده شد.دالان به پایان رسیده بود.اما............

نقد ميشود ممنون(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۸ ۲۳:۱۳:۰۶

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
#54

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
بچه ها یک نگاه به پایین پایشان کردند و نگاهی هم به موجودی مذاب شکل که دهانش را برای بلعیدن آن ها باز کرده بود و خیزان به سوی آن ها می آمد. جایی که در مقابلشان بود چیزی دره مانند بود که انتهای آن را مه پوشانده بود و قابل رویت نبود و آن ها نمی دانستند که آیا بروی زمین فرود خواهند آمد یا در داخل دهان حیوانی دیگر. از این تصور بدن ها به رعشه در آمد اما در آن زمان هاگرید با صدای بلند فریاد کشید:
_یا همین الان می پرید و یا طعمه اون هیولا میشید. اگه بپریم شانس زنده موندنمون خیلی بیش تره! یا لله سریع تر بپرید پایین.
و هاگرید با تمام کردنش حرفش خود را از بالای صخره به پایین پرت می کردند. دیگر هیچ کس فرصت فکر کردن نداشت و همه چشم ها را بستند و خود را به داخل سرنوشت پرتاب کردند. سرنوشتی که مردن یا زنده ماندن تنها دو گزینه ی آن بود.
آن موجود باسیلیسک مانند تنها توانست بالای صخره بایستد و نعره ایی آتشین سر دهد. او به هدف خود نرسیده بود و به این سبب غذای خوشمزه ایی را از دست داد.
بچه ها آرام بروی زمین فرود آمدند.بدون آنکه احساس دردی داشته باشند. چشم های بسته خود را باز کردند و با قلبی آکنده از هیجان و دلهره به اطراف نگریستند. نفس ها به تندی می زد. اما مه غلیظی که سر تا سر فضا پخش شده بود،مانع از دید بچه ها شده بود. هاگرید که صدایش به سختی شنیده می شد با فریاد گفت:
_بچه ها بیان اینجا! بیان به طرف صدای من!
آن ها تلو تلو خوران در حالی که دست هایشان را در مقابل خود گرفته بودند تا مانع برخوردشان به یک دیگر شوند به سوی هاگرید روان شدند. اندکی بعد هیکل بزرگ هاگرید از دور نمایان شد. با این وجود که به سختی دیده می شد. اما بعد از آن که جلو تر رفتند ناگهان مه از بین رفت و در عوض دالان تاریکی هویدا شد که دیوار های سیاه رنگ با اشکال مختلف بروی آن دیوار های آن محسوب می شدند. هاگرید در کنار یکی از آن ها ایستاده بود و با رسیدن آن ها لبخندی بروی لبانش نقش بست.
زمانی که مطمئن شد همه در آن جمع حضور دارند گفت:
_از این جا به بعد کارمون سخت تر میشه. پس بهتره حواستونو جمع کنید و به هر چیز مشکوکی که برخوردید منو در جریان بزارید.
همه موافقت کردند و دوباره به راه افتادند. آرام و آهسته با چوب دستی هایی بی استفاده ایی که در دستشان بود خود را آماده نشان می دادند. شاید هم وجود چوب دستی ها قوتی قلبی بود که آن ها را مطمئن می ساخت روزی به کمکشان خواهد آمد.آن ها پیش می رفتند، آگاه از خطر هایی که هر لحظه انتظارشان را می کشید.

______________________________________________

استرجس جان نمی دونم تو چرا گیر دادی به کلمه دهشتناک...به جون تو استفاده از دهشتناک خیلی قشنگ تره تا وحشتناک!
قشنگ نقد کن! قشنگ امتیاز بده! قشنگ ببین!

نقد ميشود ممنون(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۸ ۸:۰۶:۲۴


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
#53

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
موجود صداهايي از خودش در مي آورد ... هاگريد همچنان به صخره ي رو به روي خودش خيره بود و جواب دارن رو نداده بود ...
جسي و پاترشيا پشتشون رو كرده بودن به موجود و به صخره تكيه داده بودن....
سارا كه خيلي دلش ميخواست مبارزه كنه چوب دستيشو آروم به كف دستش ميكشيد و آماده بود ...
ريموس نگاه متفكرانه اي به موجود داشت گويا ميخواست بدونه كه سر منشا آن موجود چيه !!!
ولي جواب اين سوال كه در ذهن لوپين بود خيلي آسان و واضح بود....آن موجود كاملا از آتش و مواد مذاب تشكيل شده ....
صداهاي موجود هر لحظه بيشتر ميشد..به نظر مي آمد آن موجود متوجه حضور بچه ها نشده بود چون خودشو از توي مواد مذاب به سمت صخره اي كه در نزديكيش بود رفت ...
صحنه اي در رو به روي بچه ها به وجود آمد كه تا به حال نديده بودن و حتي در افكارشون هم تصور نميكردن ...
صخره اي به آن بزرگي آب شد ... صخره تبديل به آبي روان شد ولي آبي عادي نه ... ابي كه متشكل از مواد مذاب بود ....
آن موجود مواد مذابي كه از صخره به دست آمده بود را بلعيد ... هاگريد كه به دقت به اين صحنه نگاه ميكرد خشك شده بود ...
دارن:هاگريد خوبي؟؟
هاگريد صدايي از خودش در آورد كه دارن متوجه شود حال او خوب است ...
موجود شروع كرده بود به غذا خوردن...
كم كم بيشتر صخره ها تبديل به مواد مذاب شده بود و موجود آنها را بلعيد بود ...
بچه ها خطري رو متوجه خودشون حس ميكردن...
در آن دره ي به آن بزرگي صد ها صخره وجود داشت ...ولي موجود در نزديكي صخره اي بود كه بچه ها در پشت آن پنهان شده بودن....
هاگريد بالاخره از روي صخره و از نظاره كردن به موجود دست كشيد و پشت به موجود كرد و گفت:
من تا حالا همچين موجودي نديدم لوپين شما همچين موجودي تا به حال ديده ايد؟؟؟
لوپين هم سرشو پايين آورد و مستقيم در چشم هاي هاگريد نگاه كرد و گفت:
من تا به حال با يك همچين موجودي نه در كتاب ها و نه در واقعيت رو به رو شدم....
جسي صدايي از خودش در آورد كه بيشتر شبيه فريادي بود كه از سر بي راهي زده شده باشد....
پاترشيا سرش رو پايين انداخته بود و چشمهايش رو بسته بود...
سارا همچنان دستش رو به چوب دستيش ميكشيد و هر از گاهي دستش را مشت ميكرد...
هاگريد به تك تك بچه ها نگاهي انداخت و گفت:
من راه حلي براي مبارزه با اين موجود پيدا نكردم...
در همان لحظه موجود به سمت صخره ي بچه ها چرخيد و جلو آمد ...
جسي كه ديگه طاقت نداشت خيلي اروم گفت:
نه ... نه.......
هاگريد به موجود توجه اي نشون نداد و گفت:
به محض اينكه صخره اب شد بدويين و هر طلسمي ميدونين به سمت موجود بفرستين و برين به سمت اونجا!!!
او با دست به راهي اشاره كرد آن راه رو به روي راهي بود كه بچه ها وارد آن دره شده بودن...از آن راه ميتوانستند نتيجه بگيرن كه ادامه ي مسير است...ولي مشكلي وجود داشت بايد از روي جايي كه بزرگي آن 5 متر بود ميپريدن كه كار مشكلي بود ...
جسي گفت:
هاگريد يادت نره چوب دستيهامون از كار افتاده...
هاگريد كه تازه يادش آمده بود گفت:
پس فقط بدويين و بپرين!!!
گرما بيشتر شده بود ...صخره داشت آب ميشد....
صدايي شبيه به جيغ از صخره در آمد و آب شد....
همه ي بچه ها با سرعت به سمت راه خروج دوييدن ... موجود به آنها نگاه ميكرد و عكس العملي نشون نداد گويي هنوز متوجه نشد بود آنها انسان هستند ...
به لبه ي پرتگاه رسيدن راهي به جز پريدن نداشتند ...
موجود كه تازه متوجه شده بود به سمت آنها حركت كرد....
_بپرين !!!
گفتن پريدن آسان بود ولي انجامش .....

ادامه دارد................

================================
لزومي نديدم خودمو وارد داستان كنم.....اگر مشكلي بود بگين پست رو پاك كنم


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵
#52

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 290
آفلاین
لوپين كه از موفقيت بچه ها براي از بين بردن مرگ ها خوشحال بود گفت:
پاتي جان من و سارا وقت تو بيهوش بودي اومديم.
پاتريشيا كه متعجب شده بود پرسيد:
من بيهوش بودم؟
هاگريد كه بسيار نگران از دست دادن زمان بود و مرتب به اطرافش نگاه مي كرد گفت:بچه ها عجله كنين.ديگه داره دير ميشه.
با اين حرف هاگريد همه به خود آمدند و را مقابل را در پيش گرفتند.راه از سنگ هايي كه در آن انفجار قبلي كه توسط دارن بوجود آمده بود پر بود و راه رفتن را براي بچه ها مشكل كرده بود.
پس از نيم ساعت گذر از آن راه صعب العبور كه لباس بيشتر دخترها را پاره كرده بود بهديواري ضخيم كه داراي چندين حفره در درون ديوار كه شبيه به جاي ميله بودند رسيدند.
هاگريد با دستش به بقيه علامت داد كه سر جاي خود بايستند.هاگريد جلو رفت.ديوار داراي هشت حفره دراز بود.در درون حفره ها تارهاي عنكبوتي ديده مي شد كه در هريك از آنها عنكبوت هايي كه منتظر طعمه هايي بودند مشاهده مي شد.
هاگريد در حالي كه حالت چهره اش درهم رفته بود رو به بچه ها كرد و گفت:
بچه ها تعداد حفره ها كه فكر كنم براي چوبدستيهامون درست شده برابر تعداد ماست.
جسي با نگراني گفت:
يعني ما بايد چوبدستي هامون رو اينجا بذاريم تا ديوار باز بشه؟
هاگريد گفت:
متاسفانه بله.
دارن سراسيمه پرسيد:
هاگريد يعني هيچ راه ديگه اي نيست؟آخه چوبدستيها تازه به كار افتادند.خيلي بهشون احتياج داريم.
هاگريد كه در آن روزها بسيار لاغر تر و بيروح تر به نظر مي رسيد به سردي گفت:
فكر نمي كنم.
همگي چوبدستي هاي خود را در درون حفره ها قرار دادند.
پاتي پرسيد:هاگريد مطمئني كارمون درست بود؟
هاگريد جواب داد:اميدوارم.
زمين شروع به لرزيدن كرد.صداي مهيبي به گوش همه مي رسيد.كم كم بخارهايي از محل جدا شدن در از كف زمين به طرف آنها متصاعد مي شد.
همه گرماي طاقت فرسايي را در وجود خود حس كردند و قبل از اينكه هاگريد دستوري بدهد همگي تبديل به حيوانات خود شدند.
با باز شدن در صدا خاموش شد و زمين لرزه به پايان رسيد.به نظر مي رسيد به مركز غار رسيده اند.
كمي جلو تر رفتند.كمي جلوتر كف زمين به شكل وحشتناكي فرو رفته بود و دره اي را بوجود آورده بود كه پايين آن مواد سرخ آتشفشاني با هر برخورد خود به سنگ هاي اطراف آنها را ذوب مي كردند.
همه به پايين نگاه مي كردند.كه ناگهان پرتاب شديد آتشفشانها كه توام با صداي حيواني وحشي بود آنها را وادار به عقب نشيني كرد.
موجود غول پيكري به شكل باسيسيلك كه تمام بدنش از مواد مذاب ساخته شده شده بود از درون آن مواد سرخ و كشنده بيرون آمد.چشمانش بر خلاف ساير باسييلك ها سبز رنگ بود و آن خاصيت كشندگي را نداشت.پرهاي كوتاهش را تكاني داد و با ضربه زدن به صخره هاي روبرويش قدرت بي پايانش را نشان مي داد.ظاهرا منشا و سرچشمه ي تمام آن اتفاقات آن موجود وحشتناك و شيطاني بود.
بچه ها كه پشت سنگهايي پناه گرفته بودند منتظر دستوري از طرف هاگريد بودند.دارن كه نزديك هاگريد بود گفت:
هاگريد چيزي به ذهنت نمي رسه؟
هاگريد جواب او را نداد.در آن لحظه چه چيزي مي توانست به فكرش برسد.براستي وحشت كرده بود و حتي جرات پاسخگويي به دارن را نداشت.
........................................................
فكر كنم زياد جالب نشده.

ممنون نقد ميشود(پادمور)


ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۴ ۱۵:۵۳:۰۹
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۴ ۱۵:۵۹:۰۲

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵
#51

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
لوپین گفت: خب ما 2 راه داریم. 1 اینکه پاتریشا رو تنها بزاریم و بریم و دومی اینکه باشیم و بجنگیم. فکر کنم هیچ کس موافق نباشه پاتریشا رو تنها بگذارین هان؟
همه بچه ها سر تکان دادند و موافقتشون در رابطه با مبارزه رو اعلام کردند.
لوپین گفت: پس باید یه چیزی رو در رابطه با مرگ ها بدونید و اون اینکه اونها از سیاهی بوجود آمده اند و اگر عشقی واقعی درمیان ما باشه با اجرا کردن طلسم"سینی عشبیق" می تونیم اونها رو شکست بدیم. برای اینکار چوبدستی ها رو به هم بچسبانیم و تماماً به عشق فکر کنیم. اگر عشق ما قوی باشد نوری به سوی مرگ ها می رود و آنها رو از بین می برد.
بعد اعضا رو شمرد و با نا امیدی ادامه داد: اجرای این طلسم به وجود 8 نفر احتیاج دارد ولی ما 7 نفر هستیم( من اعضای گروه رو دقیقاً نداشتم آمارشونو ولی شما بدونید منظور از 8 یه عدد بالای اعضای گروه است و منظور از 7 هم اعضای گروه است).
ناگهان صدای دخترانه ای گفت: منم ناسلامتی هستما.
همه به سمت مرکز صدا برگشتند. سارا اوانز در جلوی در ایستاده بود و با آنها سخن می گفت.
او ادامه داد: فعلاً وقت ندارم بهتون بگم چطوری اومدم. باید طلسمو اجرا کنیم. مرگ ها تا چند لحظه دیگه میان. من وقتی میومدم اینجا اونها رو در نزدیکی این...........
ولی حرف او تموم نشده بود که بچه ها مرگ ها رو احساس کردند و سارا به سوی آنها دوید و همه چوبدستی ها رو به هم چسبوندن. چند لحظه بعد مرگ ها پدیدار شدند. پس همه تماماً به عشق هایی که در دلشان بود فکر کردند و زمزمه کردند:سینی عشبیق. از مغز هر یکی از اعضا تاری به رنگ حیوانشان بیرون آمد و دایره ای طلایی رنگ تشکیل داد. داخل دایره با عکس حیوان های بچه ها پر شد سپس غیب شد و از نوک چوبدستی هر یک از اعضا نوری بیرون زد.
ریموس گفت: چوب ها رو بالا ببرید.
همه اعضا چوبهایشان را به سمت بالا گرفتند ناگهان نور ها به هم پیوستند و به سوی مرگ ها حمله ور شدند. مرگ ها از درد جیغ های وحشتناک می کشیدند و از بین می رفتند. پس از مدتی دیگر هیچ مرگی در آنجا نبود. ناگهان پاتریشا به هوش آمد. پس از گذشت چند لحظه آنها با فشاری از آن اتاق و سپس از سیاهی بیرون افتادند و در جای اولشان فرود آمدند.
همه بلند شدند و ایستادند.
پاتریشا که تازه متوجه سارا و ریموس شده بود پرسید: سارا و ریموس از کجا آمدند؟
-----------------------------------------------------------
سارا گفتی یکی واردت کنه منم واردت کردم. دیگه تو هم هستی.استر نقد کن. مرسی. استر دوباره بخون که ویرایش شد با توجه به نقد پست قبلی چون وقتی اینو زدم هنوز اونو نقد نکرده بودی. حتماً بخون. یه خورده تغییر توش داده شده. راستی من دیگه راهی به ذهنم نرسید که بتونم خودمو وارد داستان کنم ولی سعی کردم سارا رو بهتر وارد کنم. دیگه نمی دونم

چشم نقد ميكنم امر ديگه؟؟؟(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۳ ۹:۰۳:۳۲
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۳ ۱۶:۳۷:۱۹

تصویر کوچک شده


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵
#50

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
حالا اولین نفر هاگرید بود که در مقابل سیاهی در پیش رویش قصد داخل شدن به آن را داشت. نفس را در سینه حبس کرد و با آن هیکل عظیم الجثه اش قدیمی پیش نهاد و وارد شد. پس از گذشت لحظه ایی دیگر هاگرید در مکان قبل به چشم نمی خورد و باز سیاهی بود و سیاهی!
دومین نفر... و همان طور نفر به نفر وارد سیاهی شدند که نمی دانستند در آن سویش چه در انتظارشان است.لوپین آخرین نفری بود که مقابل درب اتاق ظاهر شد. هاگرید پس از اینکه مطمئن شد همه هستند با اشاره دست به افراد فهماند که به دنبالش داخل اتاق شوند.
همان میز بزرگ با غذاها و میوه های تازه که به هیچ وجه با عنکبوت های زنده بروی سقف مطابقت نمی کرد در مقابلشان قرار داشت. جسی به محض دیدن پاتریشیا که آرام بروی زمین افتاده بود به سوی او دوید. در کنارش دو زانو بروی زمین نشست و دستان یخ زده اش را در دست گرفت.
_ اوه خدای من...باید هر چه زود تر یه کاری بکنیم اون داره میمیره!
و با این حرف جسی همه را به جانب خود کشاند.اما لوپین به سوی میز رفت. بوی تله را به خوبی می توانست حس کند. به دقت به اجزای آن نگریست. آن گاه بدون آن که دستی زده باشد به طرف جمع بچه ها رفت. در همان زمان دارن بروی زمین خم شد و دست دراز کرد تا سیب افتاده در کنار یکی از دستان پاتریشیا را بردارد که با فریاد لوپین از این کار منصرف شد.
_نه به اون دست نزن!
هاگرید که از این حرف متعب شده بود خطاب به لوپین گفت:
_ببینم تو متوجه چیزی شدی؟
لوپین که دیگر مطمئن شده بود پاتریشیا به خاطر سیب بیهوش شده است گفت:
_این غذاها و میوه ها نفرین شده اند. پاتریشیا نباید به اون ها دست می زد با این کار سایه های مرگ رو می کشونه اینجا! دست زدن به اونها مثل یه ردیاب می مونه که محل ما رو به اونها می فهمونه! باید هر چه زود بریم!
بچه ها با نگرانی به یک دیگر نگاه می کردند. هم چنان تالار در سکوت بود اما احساس به افراد می گفت که اتفاقی در شرف وقوع ست! چند نفر به طرف پاتریشیا رفتند تا او را از روی زمین بلند کنند. اما انگار او به زمین چسبیده بود. پس از چند بار امتحان همه امید خود را از دست داده بودند. چیزی به آمدن سایه های مرگ نبود و آن ها نیز نمی توانستند پاتریشیا را که می توانست طعمه آن ها باشد تنها گذراند!
ناگهان صدای دهشتناکی خارج از تالار بر ترس و دلهره آن ها افزود.
_کسانی که ندانسته می آیند کشته خواهند شد!

آن ها چه می توانستند کنند؟
آیا می رفتند و یا برای مبارزه می ماندند؟
_____________________________________________

استرجس جان قشنگ و با ارفاق نقد کن!می دونم زیاد جالب نشد. ولی عجله هم نکنی ها ما فعلا هستیم در خدمتتون!
بعدش هم دوستان عزیز من نمی دونستم چجوری خودمو وارد کنم آخه من مثل لوپین عزیز از این کاری خارق العاده برای وارد داستان شدن بلد نیستم هرکسی هر جور می دونه ما رو وارد کنه!

با تشکر

نقد خفنز ميشه (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۷:۱۷:۰۵


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵
#49

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ناگهان در جایی که جسی و دارن ایستاده بودند لرزشی ایجاد شد و کسی در کنار آنها فرود آمد. جسی و دارن با دقت او را از نظر گذراندند. او ریموس لوپین بود. ولی او از کجا از جای آنها با خبر بود؟ ریموس جلو رفت و در حالی که معلوم بود آن دو را نمی بیند دستش را روی شانه جسی گذاشت. ناگهان صدای تیک تاکی بلند شد. این صدا از ساعت جسی بود. ساعتش به کار افتاده بود زیرا زمان به کار افتاده بود. ریموس لوپین که در آینده بود با دست گذاشتن بر روی گذشته زنده، گذشته را به زمان حال آورده بود. پس حالا هاگرید هم می توانست آنها را پیدا کند. نوری از امید در دل جسی و دارن روشن شد. ریموس لوپین آنها را دید و به سوی آنها رفت و گفت: من از طرف دامبلدور آمدم. گفت بیام و به شما کمک کنم. جسی می خواست بپرسد که از کجا به مکانی که آنها درونش بودند با خبر شده بود که جوابش را گرفت زیرا لوپین ادامه داد: دامبلدور گفت که شما یه ردیاب با خودتون بردید و گفت که چطور می توانم با استفاده از ردیاب شما رو پیدا کنم و از ماندن در گذشته آزادتان کنم. منم بدون هیچ معطلی خودم رو پیش شما غیب و ظاهر کردم و با آزاد کردن شما نفرین غار رو از بین بردم و الان زمان به حالت عادی برگشته است.
دارن گفت: پاتریشا رفته تو. ولی بیرون نیومده.
لوپین با شک و تردید گفت: دامبلدور یه راهی هم بهم نشون داد که بتونم حال اعضای گروه ضربت رو جویا شم ولی این راه فقط بعضی اوقات درست کار می کنه. من با اجرای این راه فهمیدم پاتریشا بیهوشه. ما باید صبر کنیم هاگرید و بقیه هم به اینجا بیان. بعد با هم بریم تو و ببینم پاتریشا چش شده.
جسی گفت: باشه! بزار با ردیاب یه ارتباط باهاشون برقرار کنم
او ردیاب را در آورد و گفت: هاگرید!!
صدای هاگرید آمد که گفت: بله؟
جسی با خوشحالی گفت: بیاین اینجا. بعداً همه چیز رو براتون توضیح می دیم. فقط بگم ریموس لوپینم اومده کمک. راستی شما ها کجایین
صدای هاگرید آمد ولی نه از ردیاب بلکه از نزدیکی جسی که گفت: شما ها رو می بینم. داریم میایم.
چند لحظه بعد همه گروه ضربت آماده رفتن به درون تاریکی بودند
-----------------------------------------------------------------
سارا ببخشید. واقعاً این رو آماده کرده بودم. برای همین زدم. خواهشاً تو پست بعدی رو بزن ولی اگه میخوای همینو بزنی از ناظرا بخوا پستمو پاک کنن

نقد ميشود (پادمور)


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۵:۳۶:۴۵
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۷:۱۵:۰۰

تصویر کوچک شده


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۵
#48

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



جسی چند بار پلک زد ، سپس در حالی که روی زمین به دنبال چیزی میگشت گفت:
- ولی هگرید ، تو حالت خوبه؟... اگه ما وارد سیاهی بشیم چطوری بیرون بیایم؟
هگرید کمی مکث کرد و گفت:
-باشه ، ببینید در حال حاضر بهترین راه اینکه همه با هم باشیم ، صبر کنین تا ما هم به شما ملحق شیم.
لبخند سردی بر لبان جسی و دارن نشست.

اندکی گذشت ، بوی نمور و مطعفنی به مشام رسید.
دارن در حالی که پاهایش را دراز کرده بود و به دیوار تکیه داده بود کمی جابه جا شد و گفت:
- این بوی چیه؟؟
جسی که زانوهاش رو بغل کرده بود و به اتفاقات امروزش فکر میکرد ، با این حرف دارن به خود آمد و گفت:
- ببینم ساعت چنده؟
دارن با تعجب به جسی و سپس به ساعتش نگاه کرد ، اوه این امکان نداشت، ساعت دارن کار نمیکرد و عقربه هایش تکان نمیخورد ، وی چندین بار به ساعتش ضربه زد اما انگار ساعت دچار خواب ابدی شده بود.
دارن با نگرانی گفت:
-اه لعنتی ، حالا وقت خراب شدن بود؟؟
- ساعت منم از کار افتاده ، درست روی زمان 7:30 دقیقه !... جسی این را گفت و به نقطه ی نامعلوم روبه رویش خیره شد!
بوی هر لحظه بیشتر میشد، آنقدر که تهوع آور بود.
دارن از جا بلند شد و گفت:
-پس چرا نمیرسن؟.
جسی نیز از جا بلند شد ، و در کمال ناامیدی جواب داد:
- اونا مارو پیدا نمیکنن ، میدونی دارن ، حس میکنم باید زودتر از این بهت میگفتم!... همون موقع که ما وارد این غار شدیم زمان از کار افتاد ، بخصوص زمانی که سایه های مرگ از وجود ما مطلع شدن! ما وارد جایی شدیم که نفرین شده است ، این بویی که میاد هم بوی آدم هایی هستن که مردن ، بوی جنازه !... اون طرف این مانع هم احتمالا باید جنازه های ارک ها باشه!
عرق سردی بر پیشانی دارن نشست!
تنها روزنه ی امیدشان این بود که هر چه زودتر هگرید و دیگر بچه ها غار پنهان شده را پیدا کنند!

-------

هیچ صدای از اطراف شنیده نمیشد، نور چوبدستی حالت عادی نداشت هر از چند گاهی نوری شدید و گاهی نور ناچیزی داشت.
پاتریشیا با گام های آهسته پیش به جلو حرکت میکرد ، بعد از چند دقیقه پیاده روی دی سیاهی به اتاقی رسید ، اتاقی با دیوارهای سیاه همراه با عنکبوت های بزرگی که آن جا را اقامت گاه خود ساخته بودند، پاتریشیا خنجرش را از غلاف بیرون کشید و با احتیاط هر چه تمام وارد اتاق شد، وی به دقت به اطراف نگاه کرد همه چیز نشان دهنده ی آن بود که سالها کسی وارد آن نشده است ، اما میزی که در وسط اتاق بود و انواع خوراکی ها روی آن قرار داشت مشکوک به نظر میرسید.
پاتریشیا نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود کسی وی را تعقیب نمیکند ، سپس به سمت میز رفت ، و خواست گرسنگی را که امانش را بریده بود به پایان برساند، پاتریشیا سیب قرمزی را برداشت ، همین که پاتریشیا سیب را لمس کرد ، احساس ناخوشایندی تمام وجودش را در برگرفت ، سرمای بیش از اندازه هر لحظه بیشتر به بدنش نفوذ میکرد تا اینکه وی را بیهوش ساخت.


------*______*-------*_____*------*____*-------
1- استر کجایی ببینی که جسی نفرین شده؟
2- آیا پاتریشیا دچار طلسم یخ زدگی شده بود؟؟

اگه میشه نقدش نکنین ، چون حس میکنم جالب نشده!



اين بار نقد نميشود(پادمور)


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۰ ۲۱:۴۸:۰۰
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۱ ۲۲:۲۱:۰۶


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵
#47

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 122
آفلاین
گروه دوم
گروه ساکت و آرام بود. با هر قدم به مرکز غار نزدیک تر میشدند .همه به چیزهایی که قرار بود ببینیند می اندیشیدند ممکن چطور باشد؟ آیا کسی آنجا بود؟آیا ارکها از آنجا مراقبت نمیکردند ؟ بدترین سوال این بود که آیا گروه دیگر و تمام اعضای گروه ضربت سالم به آنجا میرسیدند؟
گام های بچه ها هر لحظه سریع تر میشد و به جز صدای گامهای سریع بچه ها چیزی شنیده نمیشد یک ساعت بود که در تاریکی میدویدند.
پاتریشیا جوبش را بیرون آورد:لوموس
چوب ها هنوز هم عمل نمیکردند پاتریشیا ادامه داد:هیچی بدتر از این نیست که آدم جادوگر باشه نتونه از چوبش استفاده کنه فکر میکنم وقتی به مرکز این غار نفرین شده برسیم بهشون احتیاج پیدا کنیم
جسی آهی کشید و گفت:فکر نکنم تا جریانو متوقف کنیم چوبا عمل کنن امیدوارم هاگرید فکری داشته باشه
ناگهان تمام بچه ها ایستادند انگار چیزی نامرئی مانع از پیشروی آنها میشد یه قدم جلوتر تاریکی به سیاهی میزد سیاه تر ار هر چیزی که تا کنون دیده بودند
دارن گفت:ببینیم فقط من احساس بدی دارم یا شماهام...
بچه ها به نشانه ی تصدیق سر تکان دادند
جسی:یه چیزی اونجاست مثله دیوانه سازا ولی مطمئنم دیوانه ساز نیست احساس ناامیدی نمیکنم احساس میکنم... نمیدونم بهش چی میگن . با ناراحتی جمله اش را تمام کرد
پاتریشیا که برای اولین بار دستش روی دسته ی شمشیرش سست شده بود گفت:احساس میکنی همه چی میخواد تموم شه و اگه یه قدم دیگه برداری دیگه تو این دنیا نیستی
دارن نگران به بقیه نگاه کرد:آره منم همین احساسودارم ولی واقعا اگه یه قدم دیگه برداریم ممکنه دیگه اینجا نباشیم؟یعنی ممکنه تو به دنیای دیگه...
جسی ناله ای کرد :نه نباید اینطوری بشه
جسی نگاهی به بقیه انداخت میخواست کسی به او اطمینان بدهد که اینطور نخواهد شد ولی کسی این کار را نکرد
دارن:خوب یه نفر یه نفر میریم این جوری بهتره
پاتریشیا یه قدم به جلو برداشت و به درون سیاهی رفت
قبل از اینکه در سیاهی غرق شود صدای جیغ جسی و فریاد دارن را شنید
پاتریشیا به اطرافش نگاه کرد همه جا تاریک بود به شمشیرش چنگ اندخت و با ناامیدی چوبش را بیرون کشید حاضر بود همه چیزش را بدهد ولی چوبش عمل کند :لوموس
چوبش روشن شد با خودش فکر کرد در همان دنیای قبلیست
نور فاصله ی زیادی را روشن نمیکرد و در تاریکی بلعیده میشد :مکسلومینیوس
نور پرقدرت تر و شعاعش گسترده تر شد هنوز هم در غار بود. خواست قدمی به عقب بگذارد تا به بقیه خبر بدهد ولی به دیواری نامرئی برخورد کرد.
جسی و دارن به جایی که پاتریشیا غیب شده بود نگاه میکردند دارن گفت:من میرم تو برو هاگریدو بیار اینجا ممکنه اونا به این جا نرسیده باشن ظاهرا ما تو مرکز غاریم
جسی دست دارنو که قصد رفتن به داخل سیاهی را داشت گرفت و کشید:من اینجا تنها نمیمونم. فکرشم نکن
دارن:بالاخره یکی باید بره هاگریدو خبر کنه خیله خوب پس تو برو من میرم هاگریدو خبر میکنم
ولی جسی همچنان آستین دارن را محکم نگه داشته بود جسی:نه من تنها نمیرم تو
دارن ناگهان لبخند زد:باشه
جسی که گیج شده بود گفت:باشه؟
دارن:از ردیابت استفاده کنم و به هاگرید خبر بده
جسی که حالا به یاد ردیاب افتاده بود سریع آن را از کوله پشتیش بیرون کشید و با خوشحالی آن را روشن کرد:هاگرید
بچه ها با نگرانی به یکدیگر نگاه کردند آیا هاگرید جواب میداد
صدای هاگرید بلند شد :بله
جسی از خوشحالی جیغ کشید :هاگرید شما خوبین؟
هاگرید:آره شما چی؟
جسی با کمی درنگ گفت:منو دارن آره ولی .......
هاگرید به سرعت گفت:چی شده؟
جسی ردیابو به دارن داد دارن شروع به حرف زدن کرد:خوب هاگرید ما به یه سیاهی رسیدیم و بعد احساس بد.....
هاگرید:میدونم مام بهش رسیدیم ولی هنوز وارد نشدیم خوب خداروشکر فکر کردم بلایی سرتون اومده
دارن به سرعت گفت:منو جسی خوبیم ولی از پاتی خبر نداریم پاتی رفت تو
دارن با همان سرعتی که شروع کرده بود ساکت شد
هاگرید قدم به داخل سیاهی گذاشت ارتباط جسی و هاگرید قطع شد جسی با نگرانی به دارن نگاه کرد و او هم با نگرانی به تاریکی.
هاگرید :آها خوب ظاهرا چاره ای نیست باید رفت تو

نقد ميشود (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۹ ۹:۱۳:۱۷

پ.و


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
#46

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 290
آفلاین
گروه دوم:
سرعت و وحشت آن صدا يا نور سياهي كه از كنارشان رد شده بود به قدري دهشتناك بود كه بچه ها با وجود اينكه ده دقيقه از آن واقعه گذشته بود همچنان احساس ترس و وحشت سراسر وجودشان را آزار مي داد.
آنها قدرت فراواني داشتند ولي روبرو شدن با آن موجودات اهريمني كه حتي مشهور ترين جادوگران هيچ گاه با آنها روبرو نشده بودند ترس و دلهره اي در آنها ايجاد مي كرد.
هدويگ تغيير شكل داده بود بالاي سر بقيه در حال پرواز بود.جسيكا در حالي كه خستگي از چشمانش مي باريد با چوبدستي روشن به آرامي همراه دارن و پاتريشيا حركت مي كرد.
دارن در حالي كه با نگراني به هرسوي غار نگاهي مي انداخت گفت:
بچه ها به نظرتون آخر اين ماجرا چي ميشه؟
هيچ يك ازآنها دوست نداشت جواب اين سوال دارن را بدهد.پاتريشيا در حالي كه آدامسش را در دهانش بالا پايين مي كرد گفت:هرچي اتفاقي كه پيش بياد.................
ويــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــژ
بار ديگر آن سايه ي وحشتناك از كنارشان رد شد.دوباره به ديوار تكيه دادند.
نور چوبدستيهايشان چيزهاي عجيب اما بسيار وحشتناكي را نشان مي داد.چندين سايه ي سياه رنگ آنها را محاصره كرده بودند و هر لحظه به آنها نزديكتر مي شدند.
بچه ها با حالتي كه از بالا به يك نيم دايره شبيه بود ايستاده بودند.جسيكا كه فهميده بود با چه موجوداتي روبرو شده اند گفت:
بچه ها اينا خودشونن.همون چيزايي كه اون پير زن گفت.اينا مرگ هستن.
با گفتن اين جمله ترسي وصف ناپذير همه را فراگرفت.
پاتريشيا گفت:
جسي بايد تغيير شكل بديم.
جسي كه فكري به ذهنش نمي رسيد گفت:
اين كار عملي نيست.
آن سايه هاي مرگ به چند قدمي آنها رسيده بودند.كسي اميدي به زنده ماندن نداشت.بوي مرگ تمامي آنجا را فراگرفته بود.گرچه در آن تاريكي به خوبي ديده نمي شدند ولي حتي نزديكي آنها باعث احساس مرگ مي شد.همه چشمانشان را بسته بودند.
ناگهان بارقه هاي اميد در دل جسي روشن شد.
جسي گفت:بچه ها همه جمع شين.
سپس در حالي كه چوبدستيش را بالا گرفته بود وردي را زير لب زمزمه مي كرد .هاله اي همچون رنگين كمان كه در داخل آن هفت ستاره با هفت رنگ مختلف ديده مي شد آنها را دربرگرفت.
جسي رويش را به طرف دارن كرد و گفت:
دارن يكي از اون توپ هاي جادويي تو به سقف بزن.
دارن كه مي دانست وقتي براي سوال كردن ندارد بلافاصله يكي از آن توپهاي كوچك ولي پرقدرت نقره اي رنگش را بيرون آورد و به سقف كوبيد.
صداي ريزش سقف همراه با صداي جيغ نابودي آن سايه هاي مرگ درآميخته شد.هاله ي قدرتمندي كه جسي بوجود آورده مانع از ريزش آن سنگها برروي بچه ها مي شد.
پس از چند دقيقه صداي مهيب ريزشو جيغ و داد كر كننده ي سايه ها تمام شد و هاله ي جسي در حالي كه يكي از ستاره هايش نابود شده بود از بين رفت.بلافاصله جسي برروي زمين افتاد.
همه به سرعت به طرف جسي رفتند.دارن در حالي كه نبض جسي را مي گرفت گفت:زنده س.ولي نبضش
خيلي كند مي زنه.
نيم ساعت بعد:
جسي همچنان بيهوش كه بر روي زانو هاي پاتي دراز كشيده بود.ولي نبضش بهتر شده بود.
دارن نيز تغيير شكل داده بود و با استفاده از قدرتي كه داشت سنگها را جابه جا مي كرد تا راهشان باز شود. پس از دع دقيقه ي ديگر ناگهان چشمان جسيكا در حالي كه معلوم بود قدرت زيادي را صرف اينكار مي كند بازشد.
پاتريشيا بلافاصله گفت:بچه ها جسي به هوش اومد.
دارن نيز كه در آن لحظه راه را باز كرده بود به نزد جسي آمد.هدويگ گفت:جسي متشكريم.
دارن در حاي كه به جسيكا كمك مي كرد كه بلند شود گفت:
جسي تو فوق العاده اي.
جسي كه گونه هايش گل انداخته بود گفت:خواهش مي كنم.قابل شما ها رو نداشت.
و همه در حالي كه از يك خطر حتمي ديگر نجات پيدا كرده ودند راهشان را ادامه دادند.
....................................................................
خارج از رول:بچه ها هركسي بعد من ادامهه داد سعي كنه كنه داستانو تا مركز غار جلو ببره.چون خيلي ديگه زياد شد.بايد كم كم داستانو تموم كنيم تا اين تالپيك هم مثل بيشتر تاپيك ها ناتموم باقي نمونه.
استر جان مي دونم فضاسازي كم شد ولي داستان يكم بايد جلو مي رفت.

موردي نداره نقد ميشود!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۳ ۲۱:۲۰:۵۶

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.