هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ سه شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
#83

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 416
آفلاین
تاپیک با گرفتن مجوز دوباره شروع به کار کرد.



پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۳
#82

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۴ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 211
آفلاین
این تاپیک بدون مجوز ناظر باز شده و در نتیجه قفل میشه و به زودی پاک میشه.




پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۳
#81

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
مـاگـل
پیام: 355
آفلاین
-ببین رز به نظرم این حرفت کاملا بی معنیه!
-نه سارا.این درسته که...
-اسم رمز"بانو هافلپاف"
در تالار باز شد.رز و سارا وارد شدند.
-وای این جا چه خبره؟
-نمی دونم سارا.
-فلیچ این جا چی کار می کنه؟

-نه نه...یه کم اون ور تر.
این صدای هلگا هافلپاف بود که به فلیچ این حرف را زد.سارا با تعجب می گه:بانو؛اینجا چه خبره؟
-آه نوادگان من!من با پروفسور مک گونگال مدیره ی مدرسه صحبت کردم که یه کتابخونه به سالونمون بیاریم.
سارا و رز با هم فریاد می زنن:کتاب خونه؟؟؟
هلگا با افتخار می گه:درسته.حالا بهتره یه کمی به آقای فلیچ کمک کنین.سارا رز؛کتاب ها رو دسته بندی کنین.بعد روشون پارچه بندازین.می خوام بچه ها رو شگفت زده کنم.
بعد به سرعت از تالار خارج می شود.
رز:خوب بهتره کارمونو شروع کنیم.
سارا:آقای فلیچ؛ممنون که کمک کردین.بقیه ی کارا رو خودمون می کنیم.
فلیچ چشم غره ی وحشتناکی به سارا و رز رفت و بعد به سرعت از تالار خارج شد.
رز گفت:برا چی گفتی بره بیرون؟آخه ما چه جوری این قفسه به این بزرگی رو جابه جا کنیم؟
سارا گفت:جادو رو واسه همین وقتا گذاشتنا.
رز با عصبانیت فریاد زد:آخه عقل کل مثل این که پروفسور هیپ چوبدستیامونو توقیف کردا.
سارا گفت:اوه یادم نبود...حالا آروم تر می خوای همه بفهمن؟مجبوریم به روش مشنگی این کارو کنیم.
سارا و رز به سمت قفسه ی عظیم جثه رفتند و به هر بدبختی ای که بود قفسه را به محل مورد نظر بردند.بعد هم کتاب ها را طبقه بندی کردند و روی قفسه را با پارچه ی طلایی رنگی پوشاندند.
بعد از نهار هافلپافی ها به تالار سرازیر شدند و همه با تعجب به پارچه خیره شدند.
تا این که هلگا هافلپاف فرا رسید.
-آه نوادگان عزیز من...حتما کنجکاو شده اید که بدانید چه چیزی پشت این پرده است..........................
و چیزی نیست به جز کتاب خانه
هم زمان با گفتن این حرف سارا و رز پرده را کشیدند.بچه ها با تحسین به کتاب خانه نگاه می کردند.
که ناگهان آلبوس با کنایه گفت:اوه...چه هیجان انگیز!
سارا به آلبوس چشم غره ای رفت و گفت:نمی شه تو یه بار زدحال نزنی؟
-نمی دونم!
بچه های هافلپافی بدون توجه به حرف آلبوس به سمت کتاب خانه رفتند و با هیجان به آن نگاه کردند و مشغول حرف زدن شدند.
-و من مسئولیت این جا رو به سارا و رز می سپارم...
سارا و رز ناله کردند:نه....
(در مورد اتفاقاتی که در کتاب خونه ی هافلپاف اتفاق میوفته و مدیریت رز ویزلی و سارا کلن بنویسید.)



کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۳
#80

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
مـاگـل
پیام: 355
آفلاین
مکانی درتالار هافلپاف
در این مکان تمامی اطلاعات در مورد هافلپاف و گروه های دیگر و کلا دنیای جادوگری هست.مکانی برای کتاب خوانان هافلپافی.
صدای هافلپافی ها را می شنوید؟این صمیمیت آن هاست.
وارد شوید و کتابی بردارید.
(در این عنوان دوستان رول هایی در مورد اتفاقاتی که در کتاب خانه ی تازه تاسیسی که در تالار هافلپاف تاسیس شده است می نویسند؛توجه داشته باشید در رول هایتان اول تازه تاسیس است بعدا یکی از چیز های قدیمی
تالار می شود.)


ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۹ ۱۹:۴۳:۲۶


پاسخ به: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۲۵ دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۲
#79

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۴ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 211
آفلاین
- بچه ها ننه جون هلگا!

برتی بات، ریتا اسکیتر، اما دابز، لودو بگمن، ماندانگاس فلچرو چند تا از عضوای قدیمی تالار به حالت ذوق مرگ به مامان هلگا خیره شده بودند.

در همین حال بود که رز جیغ زد:
- یا تمبون مرلین! مگه زامبی ها هم حرف میزنن؟

هلگا چشم غره ای به رز رفت و گفت:
- اینا به نظر تو زامبین خنگه؟ مثل پاک جاروی 2000 دارن حرف میزنن. اون شبیه سازی شده ها زامبی ـن!

اما با حالتی منگ گفت:
- اینجا چه خبره؟ چرا ما دوباره زنده شدیم؟

هلگا با عصبانیت گفت:
- از این درک بی شرف بپرسین!

همه ی نگاه ها به درک برگشت.
حاچی لبخندی به پهنای صورت تابلوش زد و گفت:
- ای یاران و دوستان قدیمی، آستاکبار گریفی برای حذف هافلیون از جبهه های حق علیه باطل در هاگوارتز اعلام کرده که هر گروه ملزم به داشتن 12 نفر در هاگوارتز ، تازه آن هم حداقل، می باشد. من هم معجزه کردم و یه سری شما رو برگردوندم و یه سری کپی هم از کل بچه ها گرفتم. الان ما حدود 50-60 نفریم و به راحتی می تونیم جام قهرمانی رو مال خودمون کنیم.

سکوتی بر تالار حکم فرما شد که نگو و نپرس.
درست وقتی که هلگا می خواست با گفتن جمله ای کار درک رو زیر سوال ببره ملت روی سر و کول حاچی پریدند و ذوق مرگ شدند و ایمان آوردند و آسلامیزه شدند. خبر های غیر موثقی نیز شنیده شده که خشتک هایی دریده شده نیز پیدا شدند.

در حالی که صدای سوت و کف و دست و جیغ و هــــورا در تالار پیچیده بود هلگا با نگاهی نا امید و حالت « ما مانده ایم تهنای تهنا» از جمع جدا شد و زیر لب غرولند می کرد و دست به دامان مرلین شد:
- ای مرلین بزرگ، من چیکار کردم آخه که اینا شدند بچه هام؟ من که اینقدر خوب بودم. یادت نیست به همه درس دادم؟ یادت نیست برای این که انصاف رو رعایت کنم هم با سالازار دوست بودم هم با گودریک. با هر دوشون راز و نیاز می کردم که عدالت رعایت بشه؟ من که اینقدر خوبم چرا قومم باید اینجوری بشن؟

در همین هیایهوی خوشحالی و دیدن دوستان قدیمی و غرولند های هلگا بود که صدای جیغ رز شنیده شد. مسلماً اعضای جدید و قدیمی هافل به این موضوع عات داشتند و توجهی نکردند. اما وقتی به صورت پی در پی این جیغ ها تکرار می شد همه توجه شون به رز جلب شد که از اتاق مدیریت خارج می شد و جیغ میزد:
- زامبــــی، زامبـــــی، شبیه سازی شده ها زامبی شدن می خوان بخورنمون.




پاسخ به: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۲
#78

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
سوژه ی جدید


هوا ابری بود، اما بارون نمی اومد. در نتیجه آسمون سفید شده بود و کلا فضا از اون اعصاب خرد کنا بود که بسیار حالگیره. تالار هافلپاف با نور سفید روشن شده بود و خلاصه زیاده گویی نشه، حتی فضای توی تالار هم آخر ضدحال بود.
در تالار باز شد و رز با حالت بسیار اندوهگین، با لب و لوچه ی آویزون و طبق معمول در حال حرف زدن، وارد شد.

- الان من باید چیکار کنم؟ آخه چه کاری از دست من معصوم بر میاد؟ آخه من چه جوری باید دوازده نفر جمع کنم؟ فکر نمیکنن که هافل...

رز با قدمای محکم، و با حالت قهر گویا، به سمت دفتر ناظرین می رفت که یه دفعه اشکاش از روی صورتش قل خورد و ریخت روی زمین و زمین هم سنگی بود و لیز شد و شپلخ!


مروپی که تازه از خوابگاه بیرون اومده بود، با دیدن رز که مثل ستاره ی دریایی کف تالار پخش شده بود شروع به یا مرلین و یا هلگا (و بعضا یا سالازار!) گفتن کرد.
رز سریع از جاش بلند شد.

- چرا گریه میکی رز؟!

رز مثل کسایی که نفهمیدن به مروپی خیره شد.

- من هیچ وقت از میکی موس خوشم نمی اومد. اسمشو نبر جلوم.

مروپی پنج شیش تا کروشیو زد به "ن" کیبوردش. صداشو صاف کرد و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، گفت:

- چرا گریه میکنی رز؟!

- اوه گفتن برای ترم بعدی هاگوارتز باید حداقل 12 نفر باشیم چیکار کنیم؟

- چی؟ 12 نفر؟

- یعنی تو هم هیچ ایده ای نداری؟! جیـــغ!

رز با همین شیوه ی دست بر زمین کوبیدن، روی دستاش حرکت کرد و رفت توی دفتر ناظران و درو کوبید به هم.

در این صحنه، حجت الآسلام هافلپاف، از استتار در اومد و با اقتدار از روی مبل راحتیِ نزدیک به پله های خوابگاه بلند شد. زیر لب یک کلمه گفت و به طرف در پایگاه مقاومت راه افتاد.


نیم ساعت بعد


- اوه چه آینه ی تمیزی... یادم نمیاد موقع ساختن این تالار اینجا آینه گذاشته باشم.اوه آینه کاریِ اون طرف چه قشنگه. نور یه جوری بازتاب شده که الان هشت تا هلگا اونجا وایساده. چه مخی بودم و خودم نمیدونستم. چه تالاری ساختم

سایر هلگا ها:

- چی شد؟ اگه اینا عکس منن چرا عینک ندارن؟! امم... چرا هشت تا رز اونجا وایساده؟! هان؟ چی؟

در حین اینکه درک با لبخند شیطانی از پایگاه بیرون می اومد، هلگا متوجه کل قضیه شد.

- این کار غیر انسانیه! تو که شریف بودی!امم... نه... فک کنم شریف خودم بودم. به هر حال! تو آدم خوبی بودی! این حرکات درست نیست! من نمیذارم از این کارا توی این تالار انجام بشه. خشم من دامنتو میگیره!

درک انگشتاشو برد بالای سرش و مثل شاخ کرد، یکی دو دقیقه نفس نکشید تا بنفش شه، بعد یه خنده ی شیطانی به سبک یاهو کرد و گفت:

- کجا شو دیدی!

و از پشت سر شبیه سازی شده ها، بعضی از اعضای قدیمی هافلپاف، زامبی وار، از پایگاه خارج شدند.
___________________

خب دیگه. جمعیت کمه، درک هم به طور مخفیانه توی پایگاه داره اعضا رو شبیه سازی میکنه و از اون ور بعضی از اعضای قدیمی رو زنده کرده. اون طرفم هلگا مخالفه، مسلما سعی میکنه قضیه رو متنفی کنه و خب به نظر من اینطور میرسه که شبیه سازی شده ها و زامبی ها برای حیات خودشونم که شده طرف درکو بگیرن!
با تولیدِ ملتِ شبیه به هم دیگه هم... خب مشکلاتی پیش میاد بالاخره!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
#77

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۷ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۶ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹
از پیش ریموس و تدی
گروه:
مـاگـل
پیام: 56
آفلاین
ادامه ی سوژه ی رز

رز که همچنان تحت تاثیر جو کارآگاهی بود، با حرکت سریع سرش به چپ و راست نگاه کرد و انگشتش رو به نشونه ی سکوت روی بینی اش گذاشت: اینجا نه! بریم یه جای خلوت تر!

راهب چاق مشخصا گیج شده بود، چون در اون ساعت و زمان، تمام ملت هافلپاف در حال انجام کارهای بیناموسی در خوابگاه مختلط بودند و مطبخ کاملا خلوت بود! در هرصورت رز ویزلی، دست چاق راهب چاق رو گرفت و کشون کشون به گوشه ی دیگه ای از مطبخ برد. با تکرار همون حرکت سریع گردن به چپ و راست، گفت: خب همینجا خوبه!

راهب چاق گفت: الان اینجا با اونجا چه فرقی داشت؟

رز اخم کرد و گفت: من اینجا قدیمی ترم یا تو؟ کاریت نباشه. خب ببین...

رز یک بطری کوچک شیشه ای از داخل جیب ردایش در آورد و با دقت و حساسیت تمام جلوی راهب گرفت و گفت: ببین! این بطری رو، باید بریزی تو ظرف غذای گروه های دیگه... هر شب یه قطره که میشه یه نون خامه ای! فهمیدی؟

بخش فیلچی مغز راهب: نــــــــه ! این کار رو نکن.
بخش شکمجات مغز راهب یا به عبارتی بخش شکم راهب: اوهوم اوهوم!

در نهایت راهب با شدت زیادی سر تکان داد.

بخش مربوط به غیرت هافلی رز: اینجوری حتما قهرمان هاگوارتز میشیم!
بخش کوچک فعال مغز رز: اگه بقیه گروه ها کلا فلج هم بشن، باز امیدی نیست.
وجدان نداشته ی رز: خب من که وجود ندارم چی بگم آخه؟
بخش مربوط به افکار روزمره ی رز: در هر صورت باید رو بچه های هافل هم این معجون رو آزمایش کنم و اثراتش رو هر روز با دقت ببینم... چی کنم و چه کار کنم؟

رز، راهب چاق رو با زور از درگاه مطبخ خارج کرد و در امتداد دیدش ، یخچال رو دید و فکر پلیدی به ذهنش رسید. با سرعت به سمت یخچال پرید و باقیمانده ی مرغ رو تو ظرفی دید. بطری دوم معجونش رو بیرون آورد و مقداری روی مرغ مونده ریخت. درحالیکه با خنده ی شیطانی از مطبخ خارج میشد، صدای پای کسی رو شنید. به سرعت زیر میز قائم شد.

تلق تولوق. تلق تولوق . قیــــــژ. تق!

در یخچال باز شده بود و ظرف مرغ روی میز گذاشته شده بود.

_ اگه اینها میدونستن که یه روح هیچوقت سیر نمیشه، مرغ مونده رو همینجوری ول نمیکردن به امون مرلین.

رز صدای پیوز رو تشخیص داد و با خودش فکر کرد که آخه یه روح که رو زمین راه نمیره که بخواد صدای پاش رو آدم بشنوه!


زمانی که نا امید شدی به یاد بیار که تاریک ترین ساعت شب نزدیک ترین لحظه به طلوع خورشید هست


پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
#76

راهب چاق


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۵ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۲
از ل تا ابد ، وضعمون همین بوده و هست!
گروه:
مـاگـل
پیام: 10
آفلاین
مطبخ
هافلی ها که خوردن غذاشونو به نحو احسن انجام داده بودن آروغ زنان به سمت خوابگار می رفتن که با صدای رز توجهشون جلب شد:
- آی ملت آزاده و همیشه در صحنه هافلپاف! امروز اینجا دور هم جمع شدیم تا...
ارنی: اووووغ!... شرمنده غیر ارادی بود! بس که تو این دوغای هاگوارتز گاز قاطی میکنن دیگه ادم اختیار معده و رودش که هیچ؛ اختیار خودشم از دستش میره!
رز: بله داشتم میگفتم. اینجانب بعد از تلاش های بسیار یه معجونی اختراع کردم که مدتهاست همه ی هافلی ها من جمله بی ناموساش دنبالشن!

قیافه اعضا هافل :
رز: بله دوستان داشتم میگفتم. معرفی میکنم! شاهکار اینجانب رز ویزلی... شربت تقویت قوای جـ...
ارنی: من میخوام!
النور: پس من چی؟
دعوا داشت بالا میگرفت و دو سه تا کف گرگی هم رده بدل شده بود. دخترای هافل هم از شدت خوشحالی کف سالن هلیکوپتری میزدن که دوباره صدای رز بلند شد:
- شربت تقویت قوای جادویی!!!
جماعت هافلپاف:
تختای خوابگاه مختلط:
رز:
------
یک ساعت بعد

رز افسرده و ناراحت روی یکی از صندلی های مطبخ نشسته بود و داشت زور میزد اشک بریزه.
گریه اش نیومد...
دوباره زور زد؛
اشکی نیومد هیچ، قیافش مثه قوطی کنسروی شد که از پله های هاگوارتز پرت شده باشه پایین. که ناگهان...

سکوت حاکم بر مطبخ: ناگهان چی؟

که ناگهان متوجه یه جسم عریض و سیاه شد که از دور میومد...

سکوت حاکم بر مطبخ:
- چیو نگاه میکنی دختره ی ندید بدید؟ هیکل منو دید میزنی؟
رز که سعی میکرد دور کمر جسم روبرو شو حدس بزنه با حواس پرتی گفت:
هان؟ چی؟ شما کی هستی؟

جسم عریض: راهب چاق! جر و بحثتو با هافلی ها دیدم. امیدوارم اینجا نخوای دلقک بازی راه بندازی چون من نماینده ی قانونی و رسمی فیلچ توی هافلم!
رز: پس چرا تا حالا اینجا ندیده بودمت؟!
راهب چاق: چون بقیه گروها به خاطر سر و صدای شبانه ازتون شکایت کردن!
قسمت فعال مغز رز: با این معجون من تا چند وقت دیگه همشون میرن هپروت! .
راهب: میتونی منو راهی صدا کنی. راستی، تو نمیدونی شیرینی خامه ای ها کجان؟!
رز: میدونم!
راهی: خب کجان؟
رز: نمیدونم!
افکار پلید رز:باید یه جوری معجونمو به خورد یکی بدم... اینم که شبحه و روش تاثیری نداره؛ پس باید از این یارو کمک بگیرم!
رز: راستشو بخوای من میدونم شیرینی خامه ای ها کجان! بهت میگم ولی یه شرط داره!
راهب: چرا یکی؟
رز: پس چند تا؟
راهب : دوتا!
رز: چرا دو تا؟
راهب: پس چند تا؟

افکار نویسنده: زهر مار! انگار اومدن مهد کودک! فقط مونده اینجا رو بگیرن به مسخره و شعرای بچه های پنج شیش ساله رو هم بخونن مثه عمو زنجیر باف!
رز و راهب همصدا: بـــــــــــــــله؟
نویسنده این متن:
------
چند دقیقه بعد:
راهب: باشه رز! من کمکت میکنم ولی روزی یه شیرینی خامه ای میگیرم!
رز: قبوله!
راهب: خب باید از کجا شروع کنیم؟


مادرم همیشه میگفت :
خدا بزرگ است ،
خیلی بزرگ!
و من همیشه ،
در فکر مورچه هائی که ندیده زیر پا له می کردم ،
من هم بزرگ بودم ،
خیلی بزرگ ...


پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۲
#75

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
سوژه ی جدید

- به چه بوی غذایی میاد. ایول ایول. کاش زودتر النور رو میذاشتیم تو مطبخ. این ناظرا باید زودتر به این فکر می افتادن. واقعا که.

- بله؟ ناظرا چی؟!

مرلین در واکنش به حرف هانا از حالت لم داده روی مبل راحتی به حالت سیخ در اومد.

- گفتم که خیلی آدمای خفنی هستین که النور رو کشف کردید! ایول ایول. چه ناظرای هوشیاری

بوی غذا مثل یه گاز رنگی از لای در مطبخ وارد تالار عمومی می شد. یه سری از ملت هم مثل جِری که با بوی پنیر می رفت هوا توی هوا با بو داشتن پرواز میکردن. خلاصه اینکه دهن همه آب افتاده بود و همه به شدت منتظر غذا بودن که رز همون طور که آهنگ جمعه رو با سوت میزد اومد از خوابگاه بیرون! روی راه پله بود که یه جمله ی قصار به ذهنش رسید که خیلی سریع اعلام کرد.

- چه بوی غذایی میاد.

ارنی که همون لحظه داشت از کنار رز رد می شد با شنیدن این حرف قیافه ش دو نقطه خط شد.

- رز، نکنه این مدت که نبودی علف میخوردی که قیافه ت با شنیدن بوی ماهی اینطوری شده؟!

و با انگشتش به جعبه ی ماهی که نزدیک راه پله بود اشاره کرد.

-علف که نه... برگ توت و سپیدارو ترجیح میدادم.

- اینا رو آوردن واسه ناهار پس فردا ظهر. فعلا بوشون خوابگاه رو کنده. ولی برو پایین ببین چه بوی محشری میاد. احتمالا مرغ بریان با سیب زمینی کبابی باشه ناهار امروز.

- ئه؟ دست آشپزش درد نکنه!

ارنی رفت خوابگاه، رز هم تند اومد تو تالار و با حالت شبه دو سریع رفت توی مطبخ.
همون لحظه، النور برگشت تا سس خوشمزه ای که واسه ی مرغ درست کرده بود رو بریزه توی دیس. رز که جو فیلم های کارآگاهی و اینا گرفته بودش سریع چسبید به دیوار. بعد پاورچین پاورچین پیچید پشت یه میز که به صورت کج گذاشته بودن کنج دیوار.
اینور میز، النور دیس رو پر کرد و تزیین کرد و برداشت برد توی تالار و میز رو چید. ملت که مدت ها بود همچین ناهار خفنی ندیده بودن حمله ور شدن به سمت میز. که خب البته در این امر مهم پیوز از همه موفق تر بود، چون روح بود و توی جمعیت از بین همه رد می شد. کسیم نبود بگه این که روحه غذا میخواد چیکار که اینجوری هل میزنه
خلاصه اینکه با به به و چه چه های فراوان ملت نشستن سر میز و صدای قاشق چنگال بلند شد.

10 مین بعد

- النور انصافا دستت درد نکنه. خیلی باحالی.

- دمت گرم النور یه دونه باشی.

- خواهش میکنم... خواهش میکنم. کسی نمیخوره دیگه؟ جمع کنم بساطو ببرم توی مطبخ؟

ملت یه نگاهی به مرغ باقی مونده کردن، بعد با احساس گناه یه نگاهی به شکم برآمدشون. بعد تصمیم گرفتن که با سر جواب منفی بدن تا النور پاشه ظرفا رو ببره. که یهو ارنی در اومد که:

- ببینم، این رز کو که از گشنگی به ماهی می گفت به به؟

صدای زمزمه ی ملت زیادی فیلم بین هافل بلند شد.
- یعنی کجا میتونه باشه؟

مطبخ، پشت میز کج قرار داده شده در کنج دیوار!

بخش مربوط به افکار روزمره ی رز: یه کار خفنی بکنم... حال همه ی گروها گرفته شه.
وجدان رز: هی هی هی. یه دقیقه صبر کن. چیکار میخوای بکنی؟
بخش بسیار کوچک فعال مغز رز: آره. باز نری خرابکاری کنی.

بخش مربوط به افکار روزمره ی رز: نخیر... میخوام یه معجونی اختراع کنم که همشون داغون شن. بعد نتونن توی هاگوارتز شرکت کنن. بعد ما قهرمان شیم.
وجدان رز: من از این به بعد سکوت میکنم
بخش فعال مغز رز: کار پسندیده ایه.

رز یه معجون آبی رو ریخت روی یه معجون بنفش، یه معجون زرد درست شد.

بخش فعال مغز رز: چه معجونی هست؟
بخش مربوط به افکار روزمره ی رز: نمیدونم که. باید اول رو خود ملت هافل امتحانش کنم. اونوخ می فهمم چه اثری داره و به اندازه ی کافی قوی هست واسه ی اینکه غذای بقیه گروها رو باش مسموم کنم یا نه!

بخش فعال مغز رز: منم سکوت کنم؟

بخش مربوط به افکار روزمره ی رز: احمق خودتی، کسی که فکر نمیکنه خودتی، ناتوان در اجرای طرح مفید خودتی، کسی که با نیت خیر به همه چی گند میزنه هم خودتی. کلا خودتی



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۲:۲۰ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
#74

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
از آن‌جا که رنگ آسمانش طلایی است، سرزمین هافلپاف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
تصویر کوچک شده

همه متفکرانه به سقف خیره شدن و همزمان با چکیدن هر قطره قرمز رنگ سرهاشون در امتداد محور سقف-قالیچه بالا پایین میشه. (یکی نیست بگه اصن مگه کسی کف آشپزخونه قالیچه پهن میکنن!)

برتی و ریتا دست های همدیگرو گرفتن و با نگرانی خاصی همین حرکت بالا رو انجام میدن!

برتی: یعنی چی میتونه باشه؟
ریتا: یعنی یه چیزی میتونه باشه دیگه!
برتی: مثلا چی؟
ریتا: قطره خون!

با شنیدن خون، مگان رو تشنج میگیره و میفته کف زمین. پسرها در کمال نامردی هر هر میخندن اما ویکی و ریتا میرن دست و پاش رو میگیرن، بلندش میکنن میزارن رو میز و آب میپاشن تو صورتش. مگان حالش سر جاش میاد و نگاهی به اطرافش میکنه و با لودو فیس تو فیس میشه.

لودو: خون

مگان رو دوباره تشنج میگیره و بدنش به رعشه میفته. پسرها در حرکتی نمادین دوباره هر هر میخندن که ویکی سرشو میاره بالا و با چهره ای خوفناک به همشون نگاه میکنه و غیر مستقیم میگه دوباره بخندین تا ... بدم!

پسرها:

وندلین که بسیار شگفت انگیز بوده و کارهای شگفت انگیز میکرده همیشه و اصن از بچگی هم شگفتی می آفریده و از این چیزا ... در نهایت درایت یه کاسه بر میداره میزاره همون جا که قطره ها میچکیده تا وقتی کاسه پر شد کاوش به عمل بیاد این قطره مرموز چی میتونه باشه.

در همون لحظه در باز میشه و رز سرشو میکنه تو:
-این پسر از قطار جا مونده واسه همین تعطیلات رو پیشمون میمونه.

پسری به شدت خوشکل ... یعنی اصن یه چیزی میگم یه چیزی میشنفید ... به شدددددددت خوشکل!!! (با تشکر از کمپین هواداران رابرت پاتینسون) وارد مطبخ میشه.

ریتا و ویکی:

دقایقی بعد ...

هافلیون دارن در و دیوار مطبخ رو میسابن که سدریک رو به ویکی میگه:
-به نظرم دستمال رو به صورت دورانی تکون بدی بهتر پاک میکنه.

ویکی صورتش سرخ میشه!!‌ و دستمال رو دورانی تکون میده ... دیوار شروع میکنه به برق زدن!

ویکی: اوه سدریک ... تو فوق العاده ای. ممنون از راهنماییت!

پسرها چپ چپ به سدریک نگاه میکنن و دوباره همه به کارشون ادامه میدن. چند لحظه بعد سدریک رو به ریتا میکنه:
-واسه تمیز کردن اون لکه دستمال کافی نیست. باید از ورد اورئو مارئو استفاده کنی.

ریتا گوشه لبشو گاز میگیره و چوبدستیشو به سمت لکه روی دیوار میگیره:
-اورئو مارئو!

لکه پاک میشه و دیوار به سبک این تبلیغات تلویزیونی مشنگ ها شروع میکنه به درخشیدن ...

ریتا: وای سدریک تو بی نظیری ...

پسرها دوباره چپ چپ به سدریک نگاه میکنن (نگاه برتی هم که اصن یه وضعی!) دوباره همه مشغول کارشون میشن. یه تیکه از دیوار کنده شده بوده و لودو تلاش میکرده با آب دهنشو و خمیر نون اون حفره رو پر کنه. سدریک به طرفش میره و مودبانه میگه:
-این روش درست نیست. اگه از ورد...

لودو: بکش بیرون بابا، بکش بیرون! هی ما هیچی نمیگیم پسره فکر کرده همه چیز بلده! اصن خودم وردشو میدونم اما حال میکنم اینطوری پرش کنم! حرفیه؟

سدریک: اما آخه ...

برتی: آخه بی آخه! تو سرت به کار خودت باشه ما خودمون بلدیم چیکار کنیم!

سدریک: ولی ...

وندلین: باز داره حرف میزنه! باب کار خودتو بکن دیگه! ای بابا! گرفتار شدیم به خدا! این دیگه از کجا اومد!

ریتا و ویکی با نگرانی به هم نگاه میکنن و واسه اینکه حواس پسرها رو پرت کنن ویکی به کف زمین اشاره میکنه و میگه:
-اِ ... کاسه ای که وندلین اونجا گذاشته پر شده!

همه یهو برمیگردن و به سمت کاسه میرن که پر از قطرات قرمز رنگی شده که همچنان از سقف در حال چکیدن بودنه.

برتی: یعنی چی میتونه باشه؟
ریتا: یعنی یه چیزی میتونه باشه دیگه!
لودو: من فکر میکنم خونه!
هیییییییع هاااااع هوووع (افکت به تشنج رفتن مگان)
وندلین: خون که اینقدر چندش نیست. فکر کنم چیز دیگه ای هست!
ویکی: شاید گریفی ها تالارشون نشت کرده داره میریزه تو تالار ما!

سدریک: من میدونم این چیه!

همه بر میگردن و با کنجکاوی به سدریک خیره میشن ...


ویرایش شده توسط برتی بات در تاریخ ۱۳۹۰/۱۰/۱۵ ۲:۴۰:۱۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.