هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
یک عذر خواهی به لودو بدهکارم به خاطر پستم در هافلاویز و پست بسیار بسیار ضعیفم در خوابگاه ... من اصلا برای طنز نویسی ساخته نشدم ... سعی می کنم تو این پست جبران کنم ...
<><><><><><><><><><><><><>
درک در یک سمت الماس ایستاد و به درک که در سمت دیگر الماس بود لبخند زد و با سر به او اشاره کرد.
ناگهان دو درک به سمت الماس حجوم بردند ولی قبل از اینکه به الماس برند راهشان را منحرف کردند و در تاریکی مطلق ناپدید شدند.
درک می توانست شعاع سرخ مواد مذابی را که هر لحظه نزدیک تر می شد در تاریکی مطلق ببیند.
درک باز هم روی فکری تمرکز کرد و سپس به سمت درخشش الماس که تنها نور غیر از مواد مذاب در تاریکی بود حرکت کرد.
درک ناگهان به سمت الماس پرید اما درست در لحظه ای که به عقب پرتاب شد درک دیگر شیرجه رفت و الماس را چنگ زد و برداشت. صدای غرش رعب آور ازیزل در فضا پیچید ...
درک موفق شده بود از سخت ترین آزمون ازیزل عبور کند. مواد مذاب نزدیک و نزدیک تر میشد. درکهیچ راه فرار نداشت. به پشت سرش نگاه کرد اما متوجه شد که پشت سرش وجود ندارد. پشت سر فقط سیاهی بود ...
درک در کمال تعجب متوجه شد که مواد مذاب دیگر به سمت او نمی آیند و در فاصله مطمئنی از او روی هم انباشته می شوند و شکل می گیرند. در کمتر از سه دقیقه مواد مذاب به صندوقی قرمز رنگ تبدیل شد !
در صندوق با صدای تقی باز شد و درک سوراخی را درست به اندازه الماس در آن دید. درک الماس را برداشت و در سوراخ گذاشت.
در بیکران تاریکی ناگهان شعله هایی قد کشید و دری در پشت آن پدیدار شد ...
درک از در گذشت و چهار دوست دیگرش را در پشت آن دید ...
همه می خواستند او را سوال پیچ کنند اما درک پیش دستی کرد و دستش را به نشانه سکوت بالا برد و گفت : « سوال نپرسید ... بهتره به راهمون ادامه بدیم ! »


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۲۳:۴۹:۲۳

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۸۶

سامانتا پلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از توی رویاهام
گروه:
مـاگـل
پیام: 35
آفلاین
وحشت و هیجان تمام وجود درک را پر کرده بود...چهره ی هراس برانگیز ازیزل با لبخندی شیطانی جلوی چشمانش بود و چشمان خبیثش را می دید که برق عجیبی داشت.

درک دیوانه وار به دنبال روزنه ی امیدی می گشت.به اطراف نگاه تندی کرد و بعد دوباره نگاهش را به ازیزل انداخت...اما نه! او دیگر آنجا نبود .هوای خفقان آوری در جریان بود.درک تکانی را در اطرافش احساس کرد.این خودش بود که تقلا می کرد تا از جای خود بلند شود.درک به سرعت از جا برخاست و قبل از این که درک دیگر بتواند از جا بلند شود به سرعت به سمت یکی از تکه های منفجر شده ی سنگ دوید. او آن را می دید...درخشش الماس را بر سطح سنگ داغ و سرخ می دید.سنگی که تک و تنها تنها در بیست قدمی آن ها افتاده بود.تنها چند قدم با آن فاصله داشت...دستانش را دراز کرده بود...
_"نـــــــــه!"
درک با شدت به عقب پرتاب شد.درد وجودش را در بر گرفت.قهقهه ی شیطانی ازیزل وجودش را پر کرد...ازیزل او را به عقب پرتاب کرده بود.
_"نه...تو نمی تونی...هرگز نمی تونی اونو برداری.تو می میری...می میــــری!هیچ راهی نیست!"

درک نا امیدانه آن را در ذهنش تکرار کرد:"می میری...تو می میری..." انگار این صدا وجودش راپر کرده بود. درک به درک نگاه کرد! چهره ی او نیز هراسان شده بود.
درک با خود فکر کرد اون هم افکار منو داره...اون هم مثل من احساس مرگ می کنه.افکار ما یکیه...اما صبر کن!
...در آن لحظه معنای واقعی این موضوع را فهمید! اون می فهمه...اون می دونه من به چی فکر می کنم!

بارقه ی امیدی به ذهنش راه یافت...افکارش را سخت متمرکز کرد.اون میتونست...بله همین بود! درک فکر کرد:"کمکم کن! ما یا هر دو می میریم یا هردو زنده می مونیم...کمکم کن ...تو فقط باید با من همکاری کنی ...ما میتونیم..."

مواد مذاب به سمت آن دو جاری می شد و گرمای طاقت فرسایی وجودشان را پر می کرد.تا دقایقی دیگر می سوختند...الماس همچنان با برق عجیب و سرخی که حاصل انعکاس مواد مذاب ذاغ و سرخ بود می درخشید.اما سنگ که حامل الماس بود دیگر سرد و تیره شده بود.درک و خودش از جا بلند شدند. درک می لرزید و پای درک می لنگید...
نگاهی به هم انداختند... برای آخرین بار در ذهن خود نقشه شان را مرور کردند و با اطمینان دست هم را فشردند .سپس از هم جدا شدند...

***
امیدوارم مقبول واقع بشه.به هر حال مدت زیادیه نمایشنامه نزدم.اگر بد بود ببخشید.


سامانتا جان خيلي خوشحال شدم، ميبينم دوباره شروع به نوشتن كردي... اميدوارم بيشتر و بيشتر بنويسي و در كنار دوستان لذت ببري!

يه مختصر نقدچه اي (!) مينويسم...

بايد بگم كه با توجه به اين كه مدت ها ننوشته بودي خيلي خوب بود.

توضيفاتت خوب بود... روي فضا سازي بيشتر ميتوني مانور بدي تا فضاي داستانت جذاب تر شه.
در انتخاب كلماتت هم دقت كن تا بهترين و مناسبترين كلمه رو از بين چندين كلمه و عبارت هم معني كه وجود دارن انتخاب كني، اين خيلي مهمه و خيلي تاثير داره.

پاراگراف بنديت هم خوب بود، فقط يه مشكل كوچولو داشت تو پاراگراف دوم!

* توي پستت خيلي ريز نميشم... باشه پستاي بعدي.

فعلآ همين؛
منتظر پستاي بعديت هستم...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۹:۵۰:۵۰

[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان می‌دارند کار بزرگی ن


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۶

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
نگاهی به اطراف کرد ،انگار انتظار داشت پلیدی را در ظاهر درختان ببیند .یک بار دیگر جمله ی اخر را تکرار کرد :ظاهر تو را به چیزی نزدیک تر نمی کند !لحظاتی جند در اعماق ذهنش به جست وجوی راه حلی گشت .ناگهان فکری به نظرش رسید که اثرش دیری نپایید . با صدای بلند فریاد زد:کدام یک از شما خبیث ترین هستید؟ همان طور که حدس می زد جوابی دریافت نکرد .به نیزه اش خیره شد: تنها کمکی من تو هستی در حالی که نمی دونم حتی چه طور باید ازت استفاده کنم؟
از درونش ندایی بر می خاست :پلیدترین موجود تنها و تنها انسان است و بس .درختان نیز هنگامی به پلیدی سرشت می رسند که تحت نفوذ انسان باشند .به راهت ادامه بده .اکنون کارت سخت تر است زیرا که باید با وجود زنده ای چون خود بجنگی!
ورونیکا که گویی حیات دوباره یافته بود به سرعت دوید گهگاه به درختان نیز نظری می افکند تا شاید اثری از وجود احساسات انسانی پیدا کند .
همچنان که پیش می رفت چشمش به درختی افتاد که بیش از بقیه دیگری را به خود می خواند.پیش رفت بادقت که نگاه کرد همان حس قبلی دوباره بازگشت ،کسی با او سخن می گفت و راهنمایی اش می کرد .معتقد بود این درخت همان درخت پلید و شاید همان راه رسیدن به الماس بود .اما دقایقی سخت متحیر و شگفت زده بود .باور نمی کرد .صدایی که شنیده بود روی موضوع باطن و بی توجهی به ظاهر تاکید داشته بود .اما حال تنها صورت درخت می توانست به او یاری دهد .
دوباره با خود اندیشید:شاید اون هم یکی از دسیسه های ازیزل بوده .با این فکر عزمش قوی تر شد با نیرویی شدید تر از ان چه تصور می کرد نیزه را بالا برد و در تنه ی درخت فرو کرد .تنه به راحتی شکاف برداشت و هم زمان درخششی تابناک پدیدار شد .باور نمی کرد ...
با هیجانی وصف نشدنی دستش را داخل برد والماس را بیرون کشید چند ثانیه به ان خیره شد که ناگهان جعبه ای از اسمان فرو افتاد.درش را باز کرد .سوراخی در ان دید وبلافاصله الماس را درون ان نهاد ...
نزدیک ترین درخت تبدیل به دروازه شد .برگشت و نگاهی به تاریکی حاکم بر جنگل انداخت .خوشحال بود ،به یاد لحظه ای افتاد که تازه وارد شده بود .لبخندی زد ،طبق عادت همیشگی اش نفس عمیقی کشید و از دروازه عبور کرد...


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۴ ۱۱:۱۳:۵۲

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
آیدن بالاخره چیز سفتی را زیر بیلی که با جادو ظاهر کرده بود احساس کرد.
وقتی خاک را کنار می زد یک صندوق دید که کوچک و چوبی بود.
وقتی آیدن در صندوق را باز کرد با یک سوراخ مواجه شد که احتمالا محل قرار دادن الماس بود.
آیدن به کندن ادامه داد. عرق از سر و رویش می چکید . تا اینکه بالاخره جسم سبزی را دید. وقتی الماس را بیرون آورد نوری که از آن متصاعد میشد چشمانش را زد.
آیدن الماس را در جای خود قرار داد و بالافاصله آتشی در کنارش شعله کشید و دری ظاهر شد.
آیدن با احتیاط در را باز کرد و با دو نفر از دوستانش مواجه شد .
------------------------------------------------------
خیلی کوتاه بود. آخه داستان آیدن تقریبا تموم شده بود. داستان سدریک هم تموم شده و حالا فقط مال اما ، درک و ورونیکا مونده !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
شيون درخت به هوا برخواست!... فريادي كر كننده! طوري كه ورونيكا احساس كرد كه گوشهايش ناشنوا شدند! و سپس همه جا سياه شد و كسوت سياهي را در برگرفت...


آرام چشمانش را باز كرد... از شدت صدا ورونيكا از هوش رفته بود! كم كم سياهي در چشمانش، جاي خود را به روشنايي بخشيد. از روي زمين بلند شد... سرش كمي گيج ميرفت... به نظر روي گل و لجن افتاده بود. نيمي از بدنش آغشته به گل بود. دستي به صورتش كشيد تا گلها را پاك كند، وقتي به كف دست خويش نگريست، قسمتي گل و قسمتي ديگر خون بود!!
آري، گوش ورونيكا دچار خونريزي شده بود؛ و به نظر شنوايي گوشش را از دست داده بود! البته گوش ديگرش سالم بود...

نگاهي به اطراف انداخت... تا چشم كار ميكرد درخت بود و درخت بود و درخت... درختاني تنور و سر به فلك كشيده. درختاني آرام و ساكن!
ورونيكا تصميم به حركت گرفت... اما گام اول را كه جا به جا كرد، به نظر زير پايش لغزيد! گام دوم، به نظر زمين سست شده بود! گام سوم، پاهايش هر لحظه فروتر ميرفت!!! با هر حركت بيشتر فرو ميرفت! تقلا فايده اي نداشت، وروني در باتلاقي لجن آلود گرفتار شده بود! درياي لجن در زير پايش درحال بلعيدن وي بود! نميدانست چه بايد بكند! هر چه دست و پا ميزد بدتر بود و بيشتر پايين ميرفت... چيزي هم پيدا نميشد تا دستگيرش باشد. وروني تا كمر در باتلاق غرق شده بود... اكنون كلافگي نيز بر ترس افزون گشته بود!
اما در ذهنش ناگهان چيزي جرقه زد! چوبدستي خود را به هر شكل ممكن از زير تل لجن، از جيب بيرون كشيد و به سمت شاخه اي از درختِ روبرو نشانه رفت... " روپيوت!" نوري آبي رنگ از انتهاي چوبدست وروني خارج شد و دور شاخه پيچيد و به هر نحو ممكن، وروني را از باتلاق بيرون كشيد.
- مثل اين كه به خير گذشت!
اكنون ميتوانست نفسي كه براي دقايقي هر چند اندك ولي بس زجر آور، در سينه حبس كرده بود را رها كند.

حال بيشتر احتياط ميكرد... نيزه اش را در دست گرفته بود و قبل از هر حركت زمين اطراف را امتحان ميكرد...
آيا بايد باز هم ميان درختان را جستجو ميكرد؟!! باري ديگر سعي كرد آن جملات وهم انگيز را به خاطر بياورد. ورونيكا با خود شورع به حرف زدن كرد:
- خباثت جزئی ماست اما همین درون خبیث من را به هدف می رساند.
تلاش ميكرد كه به خاطر آورد... بايد به خاطر مي آورد...
- آها، داره يادم مياد... پلیدترین وجود از ان توست. در جست و جویش باش! درون را فرموش نکن که ظاهر تو را به چیزی نزدیک تر نمی کند!
ورونيكا همچنان با خود سخن ميگفت:
- پليدترين وجود از آن توست... پليدترين وجود... در جست و جويش باش... آره، پيداش كردم.

--------------------------------------------------------
همينطوري خوشم اومد يه پست زدم!
خيلي هم بي ربط بود! اصلآ به كي چه ربطي داره؟!!!
----
ببخشيد ديگه چندين وقت هست كه جدي ننوشتم! و همينجوري حال كردم الان نوشتم!
ميدونم كه افتضاحه!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
ورونیکا منتظر شد تا بقیه از دروازه های خویش عبور کردند گویی منتظر بود تا در هر ان واحد صدای فریاد یکی را بشنود لحظانی بعد درحالی که نفس عمیقی می کشید ، پیش رفت ...
همین که گامی در جنگل برداشت هراسی سرتاسر وجودش را در برگرفت .تاریکی خوفناک حاکم بر درختان انبوه، رویای روشنایی رابه کل نابود می کرد .درونش با او سخن می گفت.از همین ابتدا احساس می کرد توانایی جلو رفتن را ندارد در همین حالات بود که صدایی رشته ی افکارش را از هم درید ....

برگشت و به اطراف نگاهی گذرا انداخت. در چند قدمی خود حرکتی را احساس می کرد ،خیره شد . باور نمی کرد ! درختی به ارامی تکان می خورد حرکتش طبیعی نبود ..تنه اش مانند یک افعی در خود می لولید .اندکی بعد فقط همان یک درخت نبود که ورونیکا را به وحشت انداخت.حال همه ی درختان جنگل تکان می خوردند.
ناگهان صدایی از ان سوی تاریکی ها به گوش رسید که می گفت: خباثت جزئی از وجود ماست اما همین درون خبیثمان تو را به هدف می رساند .پلیدترین وجود از ان توست .در جست و جویش باش !درون را فرموش نکن که ظاهر تو را به چیزی نزدیک تر نمی کند !
گویا همه چیز منتظر همین چند جمله بود زیرا که یکدفعه سکوت عمیق پیشین دوباره جنگل را در بر گرفت .

ورونیکابا حالتی متحیر سرش را پایین انداخت و با حالت گریان
جملات را با خود تکرار کرد:درون ،درون ،توجه به درون اصلی ترین هدف منه .ظاهر رو باید گذاشت کنار .یک درخت چه درونی داره ؟ چه ظاهری؟مگه ! مگه؟....اره ! شاید همین باشه !

.به طرف نزدیک ترین درخت رفت .نیزه اش را دراورد و ان رامحکم در تنه فرو کرد .سخت بود .امکان نداشت درونی خالی برای نهفتن الماس داشته باشد .این کار را با چند درخت دیگر نیز تکرار کرد .
مدام به این طرف و ان طرف می دوید ونیزه اش را در هر جا که می توانست فرو می کرد.پس از مدتی دست نگه داشت .
احساس می کرد نیرویی قوی او را به عمق جنگل میکشاند .ارام ارام قدم بر داشت .پاهایش به سمت درختی کشیده شدند،لحظه ای ایستاد.با ترسی بی سابقه نیزه را بلند کرد و به تنه ضربه زد ،باور نکردنی بود.اما حقیقت داشت...


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۲۳:۲۹:۰۶

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
آیدن روی زمین نشست و شروع به گریه کردن کرد. تا زمانی که در کنار دوستانش بود تحمل بیشتری داشت اما اکنون ، تنها ، بی کس ، در یک هزار تو گم شده بود. نمی دانست باید در سدد برگشتن باشد یا رسیدن به مرکز هزارتو ؟؟؟
همان طور که روی زمین نشسته بود دو دشنه را که به عنوان سلاح به همراه داشت در آورد و سعی کرد شمشاد های روبرویش را ببرد. به محض بر خورد دشنه اول با شمشاد ها آیدن پرتاب شد و به ردیف شمشاد های پشت سرش خورد.
اشک های آیدن به حق حق تبدیل شد . اشک می ریخت و اشک می ریخت. چرا تنها مانده بود ؟ گناهش چه بود که اینگونه جزایش را می داد ؟ چگونه باید برادرش را پیدا می کرد؟
بلند شد و به خود گفت : " مرد باش آیدن ، مقاوم باش ! "
اما یک پسر 17 ساله چقدر می تواند مقاوم باشد ؟
نگاهی به اطرافش کرد. سرش را با دو دستش گرفت و کمی فکر کرد و به یک نتیجه رسید : " این هزارتو بی دلیل ساخته نشده بود. پس حتما در وسط آن چیزی بود ! "
آیدن به سمت جلو حرکت می کرد. هنوز می دانست مرکز هزارتو کدام طرف است و سر هر پیچ که می رسی بررسی می کرد که مستقیم به سمت جنوب برود.
پیچ های مختلف را پشت سر می گذاشت. زمین می خورد. زخمی می شد و باز بلند می شد و به راه می افتاد. در تمام راه فقط به آلبرت و اریکا فکر می کرد. و بعد از آن دو به چهار دوست دیگرش که همراه خود به این سرزمین کشانده بود. اگر آنها مشکلی پیدا می کردند او مقصر بود.
تقصیر از او بود. او بود که به آنها گفته بود چهار نفر دیگر نیاز است. بار دیگر اشک هایش جاری شد ! چه دروغ کشنده ای ، چه اشتباه فجیعی !!
اکنون می دانست و اعتراف می کرد که اشتباه کرده است. او ترسیده بود ، ترسیده بود که به تنهایی از پس مراحل سخت پیش رویش بر نیاید ، ترسیده بود که شکست بخورد و برادرش را از دست بدهد و اینگونه جان چهار نفر دیگر را فدای خودش و برادرش کرده بود. بلافاصله برای تبرئه کردن خودش فکر دیگری کرد : " آنها هم یک دوست گمشده دارند و به خاطر او آمده اند نه به خاطر من ! "
اما حقیقت مثل خوره وجودش را می خورد و آزارش می داد !
او می دانست که ازیزل آن روز در آن جنگل به او گفته بود که با ریختن مقداری پوست انسان روی کتاب و سوزاندن کتا و پوست با هم می تواند برادرش را پس بگیرد. چرا این قسمت از داستان را برای هافلپافی ها نگفته بود : چون می ترسید !!! چون بزدل بود !!!
" چون بزدلم !!! "
این جمله را آیدن فریاد زد و بلافاصله صدای قه قهه وحشتناکی شنیده شد که مو را بر تن انسان سیخ می کرد.
آیدن از پیچ دیگری پیچید و با صحنه ای مواجه شد که تمام غصه هایش فراموشش شد !
او در مرکز هزارتو بود و در وسط زمین ضربدر بزرگی زده شده بود. فکری که در گوشه های مغز آیدن کمین کرده بود ناگهان کل وجودش را شاد کرد : الماس در اینجا مدفون شده بود.
آیدن به سمت جلو حرکت کرد تا الماس را بیابد ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۱۹:۵۴:۲۴
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۱۹:۵۹:۱۱
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۲۰:۰۶:۰۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۶

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
زبان درك در حلق نميچرخيد! تمام بدنش خشك شده بود. حتي توان حركت نيز نداشت... حتي تواني براي پلك زدن نيز در وجود خود نمي يافت...

درک: "سلام"
درک عقب عقب رفت. مغزش از کار افتاده بود. فقط ترس را می شناخت. چطور ممکن بود خودش به او سلام کند؟ چطور ممکن بود خودش ... پای درک به یکی از گیاهان خارداری که کف آن محیط روییده بودند گیر کرد و محکم زمین خورد.
درک جلو آمد و دستش را دراز کرد تا او را بلند کند. درک همان طور که روی زمین افتاده بود بی اختیار فریاد زد. فریاد از ترس. از ناباوری. و سپس ناگهان به اوج حماقتش پی برد. چطور ممکن بود متوجه این حقه پیش پا افتاده نشود. درک ناگهان روی پاهایش بالا پرید. چوبدستش را کشید و درک را نشانه رفت.
درک: "تو کی هستی آشغال عوضی؟ چرا خودت رو شکل من کردی؟ فک کردی با یه معجون مرکب گول تو رو می خورم؟"
درک در جوابش لبخندی زد و هیچ چیزی نگفت. اعصاب درک بهم ریخته بود. این موجود لعنتی چه جور جانوری بود که نه عصبانی می شد، نه حرف می زد، نه اصلا شبیه آدمیزاد ها رفتار می کرد.
درک: "استیوپیفای!"
درک به سرعت جاخالی داد و چوبدستش را کشید، "اکسپلیارموس!" درک: "پروتگو!" درک: "سینوتارسی!" درک: "کاتارومینف!" درک: "پروتگو!"
حس عجیبی بود. کاملا مطمئن بود که قبل از اینکه حریفش وردی بخواند، می داند چه وردی خواهد خواند و همچنین مطمئن بود که حریفش از هر عملی که انجام می دهد آگاه است و این فقط یک معنی داشت. "اون خودمم!"
انگار این جمله هم زمان در ذهن هر دو شکل گرفته بود. برای اولین بار درک حرف زد: "تو نمی تونی من باشی." "یو ها ها ها!" ناگهان صدای قهقهه ای وحشتناک فضا را پر کرد. ازیزل بود که مغز هر دو را می شکافت.
ازیزل: "اوه چرا درک کوچولو! اون دقیقا خود تویی. واسه همین هم اگه صدمه ای بهش بزنی، خودت صدمه می بینی و اگه اون صدمه ای به تو بزنه، خودش صدمه می بینه. ها ها ها! شما دوتا، تا ابد همین جا می مونید"
درک: "اشتباه می کنی ازیزل. اشتباه می کنی!"
ازیزل: "جدا؟! خب بهم ثابت کن!"
درک: "الماس، ازیزل! ما اونو پیداش می کنیم و اون وقت از اینجا خلاص میشیم."
ناگهان شعله ای کشیده شد. ازیزل با قامتی بلند و چشمانی دهشت انگیز پدیدار شد. هر دو درک آرام عقب رفتند. ازیزل در قامت مرد بلند بالایی با چشمانی که لرزه بر اندام هر کسی روبروی آنها ایستاده بود.
برق سفیدی در چشمان ازیزل پدیدار گشت. یک الماس بود. درک به چشمان ازیزل خیره شد. داشت الماس را می دید. میان شعله های بلندی از آتش. میان سنگ های گداخته و مواد مذاب. الماس درست میان کوه آتش فشان قرار داشت.
صدای ازیزل از یک وجبی گوش هایشان فریاد زد: "اگه می تونید برش دارید." فریاد ازیزل به غرشی سهمگین از طرف آتش فشانی که بالای سرشان قرار داشت، مبدل شد.
تخته سنگ بزرگی از کوه جدا شده بود و با سرعت به طرف آنها می آمد. درک زیر لب گفت: "فک نکنم این یکی برگرده بالا" و هر دو با سرعت شروع به دویدن کردند.
تخته سنگ با صدای مهیبی به زمین خورد و منفجر شد. موج انفجار تعادلشان را بر هم زد و زمین خوردند و زیر خروارها خاکستر مدفون شدند. درک به سختی توانست خود را از زیر خاکسترها بیرون بکشد. جایی که چند لحظه پیش ایستاده بودند، ازیزل را میدید که آنها را نگاه می کرد.
ازیزل فریاد زد: "اگه می تونید برش دارید!"



Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
هوای خنک بود و نسیم ملایمی می وزید اما عرق از سر و روی آیدن به زمین می چکید. آیدن چاله هایی با فاصله نیم متری می کند و عمق آن را حدود پنج متر در نظر می گرفت. او تا به حال حدود هجده چاله کنده بود.
آیدن از چاله هجدهم بیرون آمد و به اطراف نگریست . با منطق جور در نمی آمد. حتما یک نشانه ای ، راهنمایی یا چیز دیگری بود که او را به سمت الماس ببرد.
آیدن با وحشت به اطراف نگریست و تصمیمش را گرفت . شروع به حرکت کرد و با دقت زمین ها را می کاوید و اطراف را می گشت. زمین ها سبز و خرم بود و چمن های سبز زیر نور آفتاب می درخشیدند.
آیدن از دور توانست گیاهانی را که احتمالا شمشاد بود ببیند ! بلافاصله راهش را به سمت شمشاد ها کج کرد و مستقیم به سمت آنها رفت.کم کم حرکت خورشید را به سمت مغرب احساس می کرد. خستگی امانش را بریده بود و پاهایش کاملا سست شده بود.
آیدن سرانجام به شمشاد ها رسید. دو راه درست شده از شمشاد بود که در کنار هم قرار گرفته بود. راه سمت چپ را بر گزید. وارد شد. راه هایی پیچ در پیچ را پشت سر گذاشت تا به یک سه راهی رسید. راه وسط را بر گزید و به سمت جلو حرکت کرد. کم کم راه به سمت چپ متمایل شد.
آیدن تعجب کرد: چرا این مسیر تموم نمیشه ؟؟؟
به سمت عقب بازگشت و سعی کرد باز گردد. اما از کدام راه ... آیدن تازه فهمید : او در یک هزارتو گم شده بود !!!


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۶

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
اِما لحظه­ای در مقابل دروازه ايستاد؛ به دوستانش نگاه کرد که يکي­يکي با ترس در برابر ناشناخته­ها چشمانشان را بسته و به وادی اسرارآميز مدخل­ها وارد ميشدند. آنگاه نگاهش را متوجه پيش رويش ساخت، بدون اندک واهمه­ای گامی بلند برداشت و ثانيه­ای بعد خود را در معرض پرتوهاي زرين خورشيد و ميان شن­زاری عظيم يافت.
ديگر به هوای گرم تهوع­آوری که ريه­هايش را پر مي­کرد اهميت نميداد، فرو رفتن پاهايش در ماسه­هاي سوزان و ايجاد تاول­هاي دردناک نيز برايش عادی بود. تنها چيزی که آزارش ميداد احساس پوچی وحشتناکی بود که از بدو انتخاب شدنش برای ورود به آنجا سراپای وجودش را فرا گرفت... به وضوح قابل تشخيص بود که دروازه­هاي ديگر مراحلی بس دشوارتر از اين دروازه را در خود پنهان داشتند اما چرا... چرا او را به اين بيابان فرستادند؟ آيا تصور مي­کردند که ياراي مبارزه با بدتر از آن را ندارد؟ آيا او را ضعيف مي­پنداشتند؟
اِما در چنين افکاری غوطه­ور بود که درخششی تابناک چشمانش را زد. با ديدن الماس زرد رنگ که بر روی تخته­سنگی تکيه داشت بيشتر رنجيده خاطر شد... تنها چند قدم ديگر با آن فاصله داشت و اين در حالی بود که هيچ خطری او را تهديد نمي­کرد؛ هم عجيب بود و هم آزار دهنده.
به تخته­سنگ رسيد، نيزه­اش را در شن­ها فرو کرد و الماس را برداشت. درست هنگامی که مجذوب تلألو پر فروغش شده بود انعکاس گلوله­ی قرمز رنگی را در آن تشخيص داد. ابتدا به نظر رسيد گويچه­ای است که درون الماس قرار دارد اما لحظه­ای بعد...
ناگهان چنان حرارتی اِما را در بر گرفت که هر لحظه انتظار مي­رفت شعله­ور شده و بسوزد. در پی يافتن منبع آن گرما سرش را رو به بالا چرخاند و چيز عجيبي ديد... شايد خورشيد بود که به زمين نزديک و نزديک­تر ميشد يا شايد زمين رو به آسمان اوج مي­گرفت!
گلوله­ی آتشين به زمين رسيد و با حالتی عجيب بر روی ماسه­ها معلق ماند. آن هنگام بود که دهان و چشم­هايي در ميان شعله­ها پديدار شد؛ گويا هيولايي از جنس آتش بود!
الماس از ميان انگشتان بی­حس اِما فرو لغزيد... تمام بدنش خيس عرق بود و مي­لرزيد. با دستپاچگي نيزه­اش را به دست گرفت و شروع به دويدن کرد، احساس مي­کرد تمام عضلاتش از کار افتاده­اند. او تنها به يک نيزه مجهز بود که در برابر جسمی آتشين به کارش نمي­آمد... صدای تپش ديوانه­وار قلبش را مي­شنيد. غرش هولناکی از پشت سرش به گوش رسيد که نشان ميداد هيولا به او نزديک و نزديک­تر مي­شود...
درست نمي­دانست چه اتفاقی در شرف وقوع بود اما قدرتي مرموز و قوی را در خود يافت. بدون هيچ فکر قبلی از حرکت باز ايستاد، روی پاهايش چرخی زد و درست در مقابل آن موجود قرار گرفت. کششی عجيب در خود احساس کرد و به نواي دروني­اش گوش سپرد: نيزه­تو بگير جلو!
اِما با اراده­ای که تا کنون در خود نديده بود و سرشار از تمرکزی غير قابل وصف نيزه­اش را رو به جلو گرفت... نور سفيدی که چشم را خيره مي­کرد در نوک نيزه تابيدن گرفت و لحظه­ای بعد ماده­ای سيال از آن خارج گشت؛ برق آبی رنگي داشت و آب مانند به نظر مي­رسيد.
پيش از آنکه عمق قدرت سلاحش را هضم کند هيولا از بين رفته بود. تنها صندوقچه­ای جای آن را گرفت که با دری باز اِما را به سمت خود فرا مي­خواند. او با عجله الماس را برداشت و در جايگاهي ميان صندوق قرار داد... شعله­هايي دور آن زبانه کشيد و الماس را از نظر پنهان کرد.
هنگامی که دروازه­ای در برابر ديدگانش شکل گرفت با آخرين توانی که در خود مي­يافت شروع به دويدن کرد؛ نمي­دانست تا آن لحظه بقيه نيز به قدرت سلاح­هايشان پي برده بودند!






مثل همیشه عالی . به طولانی بودنش نمی تونم ایراد بگیرم ، چون توی همین یک پست تونستی به خوبی ترتیب مرحله ی پیشروی اما رو بدی.

موفق باشی عزیزم!


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۶ ۲۲:۳۹:۳۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.