هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
- پیوز برای هرگونه خرابکاری آماده ست!
پیوز این جمله را در حالی که با دهنش شکلک های مسخره در می آورد خطاب به هافلپافی هایی که رو به رویشان ایستاده بودند گفت.

سرانجام ورونیکا به حرف آمد و به پیوز گفت : خوب روح خرابکار!کاری که می خوایم بهت بدیم ، خیلی مهمه و میشه گفت کمی بیش از حد حیاتی!
_ جون دو تا هافلی در میونه و ما رو کمکت حساب باز کردیم...

پیوز دیگر از آن حالت مسخره در آمده بود.
_ خوب من حاضرم کاری رو که شما بگین بکنم...دستمزدی هم نمیخوام ، چون دارم به گروه خودم کمک می کنم.حالا به من بگین قضیه چی بوده؟

بورگین ، نفس عمیقی کشید و به جای ورونیکا که هم اکنون در حال جویدن لبش بود و حدس می زد که دارد فکر میکند ، تمامی ماجرا را برای پیوز نقل کرد.

بعد از پنح دقیقه که بورگین ، تمامی ماجرا را بدون اضافه کردن شاخ و برگ و توضیحات اضافه برای پیوز شرح کرد ، پیوز خیلی سریع در دیوار پشتی کلاس غیب شد. بدون اینکه حتی کوچکترین حرفی بزند و این کارش باعث تعجب همگان شد.

اما کمی بعد ، دوباره پیدایش شد و این بار در دست چپش یک فنجان قرار داشت که هافلی ها ابتدا فکر کردند فنجان هلگا هافلپاف هست ولی بعد متوجه شدند که در مکان امنی در تالار در حال حفاظته...

پیوز فنجان را روی میز استاد گذاشت و دردست راستش که کمی پودر و دیگر مواد بود را در کنار فنجان گذاشت و برای مدت طولانی ای به حالت خلسه مانند فرو رفت.

این بار هافلپافی ها سکوت اختیار کردند و به اریکا اندیشیدند که هم اکنون در چه وضعیتی به سر می بر و به لودو که هم اکنون فکرش با جسمش مطابقت نداشت.به مخمصه ای که در آن گیر افتاده بودند و به معمایی که آن مرد انسان-هیولا برای آنها درست کرده بود.

حدود نیم ساعت بود که سکوت مطلق بر فضا حاکم بود که صدای جیغ مانند پیوز تمام کلاس را پر کرد!
_ بالاخره درست شد!
و فنجانی را که ابتدا بدون نقش و نگار بود ولی حالا نقش و نگار فراوانی داشت بطوریکه هافلپافی ها شک کردند که آیا پیوز از روی فنجان اصلی کپی کرده است یا همان را برداشته بر دستان روح مانند پیوز به هافلپافی ها چشمک میزد.
_خوب تموم شد!اون قدر طلسم روش اجرا کردم که کلی طول می کشه که حتی خود ولدمورت به وجود فنجان تقلبی پی ببره!





اول از همه یه گیر اساسی بدم به ابتدای پستت .

مگه من چند بار تا به حال نگفتم که آخرین جمله ی پست نفر قبلی رو لزومی نداره توی پست خودتون تکرار کنید ؟ خوابی بورگین جان؟

خب ... حالا می رسیم به نقد اصلی پستت . طول پستت مناسب بود . فضاسازیش خوب بود ولی می تونست بهتر باشه . مطمئنم که می تونی بهتر از این کار کنی .

ولی عمده ترین ایراد پستت ، آخرش بود . آخه مگه تو هولی ؟ چرا انقدر زود این موضوع رو به سرانجام رسوندی ؟ می تونستی به این موضوع اشاره کنی و به نفر بعدی مجال بدی تا خوب سوژه رو پرورش بده .

این نکته رو فراموش نکردی که ولدمورت بعد از دامبلدور قدرتمندترین جادوگر هست؟ آخر پستت طوری بود که یه جورایی این قدرت رو دست کم گرفته بودی .

ولی با این وجود پستت خوب بود . بهتر از اینم می تونه بشه .

موفق باشی عزیز .


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۲۳:۱۳:۳۹


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
در ورودی تالار با صدای مهیبی در هم کوبیده شد. بعد از آن نیز صدای قدم های مکرری که یکی پس از دیگری به گوش می رسید، فضا را مملو ساخت.
- حالا پیوز رو از کجا پیدا کنیم؟!
دنیس این را گفت و سپس با عجله به دور و اطراف خود نگاه کرد. چند قدمی به جلو برداشت و دستش را روی نرده ای که در کنار در قرار داشت، گذاشت. ارنی نیز به گوشه ای خیره شده بود... غرق در افکار خود، زیر لب زمزمه می کرد... به آینده ی هافلپاف، به اریکا، لودو که تا لحظاتی پیش در کنار آن ها بودند و به همه ی موضوعاتی که تا آن زمان اتفاق افتاده بود، می اندیشید... افکاری که شاید گسیختن آن ها به سختی انجام می شد.
در همان لحظه ورونیکا با حالتی ناگهانی پا پیش نهاد و با صدایی سرشار از هیجان گفت:
- من فکر می کنم بدونم اون کجاست... امروز صبح اون رو تو کلاس تغییر شکل دیده بودم... می گفت کار مهمی داره اما این طور که معلومه کارش فقط خرابکاریه... پس الآن هم باید همون جا باشه... البته... اگه شانس بیاریم.
بقیه ی بچه ها با شنیدن این حرف او بدون معطلی به سمت کلاس تغییر شکل که در طبقه ی سوم واقع بود، به راه افتادند. پله های پی در پی را طی نمودند و از کنار مجسمه های زره مانندی که در گوشه و کنار راهروها قرار گرفته بود، گذشتند. سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه روبروی کلاس ایستادند.
درک در حالی که نفس نفس می زد، سرش را روی در قرار داد و با چشمانی باریک به صداهای درون آن گوش سپرد. تا این که بعد از چند ثانیه سرش را جلو آورد و رو به بچه ها گفت:
- فکر می کنم... همین جا باشه... اما مطمئن... نیستم... بهتره بریم تو!
ناگهان در باز شد... درک با جیغی کوتاه به عقب پرید... همگی جلوی دهانشان را گرفته بودند تا مانع از فریاد کشیدن شوند... اوضاع چندان جالب به نظر نمی رسید... اما شاید با دیدن پیوز که روبروی در بود، وضع فرق می کرد.
- اوووه... ببینین کیا این جان!
سپس با حرکتی سریع برگشت و شناور در هوا شروع به خواندن شعر کرد :
" نوادگان هلگا
همگی بی سر و پا
گروهشون هافلپاف
هستن بیکار و علاف
اما پیوز می دونه
فکراشون رو می خونه
که بدون ... "
ورونیکا با صدای جیغ مانند شعر او را قطع کرد :
- می شه این شعر مسخره رو تمومش کنی؟! ... برای کار مهمی اومدیم...
پیوز یکی از ابروهایش را بالا انداخت و با تمسخر به ورونیکا نگریست. بعد از آن درک با صدای بلندی پرسید :
- تو از افسون های باستانی چیزی می دونی؟!
پیوز لحظه ای با صدای بلند خندید. سپس ساکت شد و سرش را به علامت تاٌیید تکان داد. چشمانش را تنگ کرد و با حالتی شیطانی اعلام کرد :
- پیوز برای هرگونه خرابکاری آماده ست!




به به ورونیکا خانم . ستاره ی سهیل شدی عزیز!

پستت خیلی زیبا بود . متنش خیلی روان و در عین حال پر محتوا بود . فضاسازیت رو خیلی دقیق انجام داده بودی . به خاطر همین بهت آفرین می گم .

با یه جای پستت خیلی حال کردم و اون هم شعر پیوز بود . واقعا با شخصیت پیوز همخوانی داشت . آخرین جمله ت هم در عین اینکه ابهام داشت ولی همین ابهام می تونه باعث بشه که یه جرقه توی ذهن نفر بعدی زده بشه برای ادامه ی داستان .

موفق باشی عزیزم .


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۸ ۱۵:۰۱:۰۱
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۲۳:۱۲:۳۳

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
حتی فکر اینکه فنجان هافلپاف به دست ولدمورت بیافته برای همه هافلپافی ها عذاب آور بود.
دنیس گفت : " هیچ کاری نمی تونیم بکنیم ، بهتره دو تا از دوستانمون رو فراموش کنیم ! "
ورونیکا گفت : " یعنی یک فنجان شکسته قدیمی ، از دو تا دوست بهتره ، یعنی هلگا هافلپاف وقتی اون فنجان را به جا گذاشته دلش می خواسته عشق بین هافلپافی ها از بین بره ؟؟ "
دنیس گفت : " مسلما نه ... ولی ...
ورونیکا : " ولی نداره ... اما نداره ... اگر نداره .... اصلا هیچ حرفی نداره ، ما با هم به دژ مرگ می ریم و دوستمون رو پس می گیریم ! "
ارنی گفت : " من یک فکری دارم ! "
دنیس گفت : " هر چه زودتر بگو ! "
ارنی : " ببینید ، یک فنجان تقلبی می سازیم ، و اون رو طوری افسون می کنیم که نیمی از قدرت های فنجان اصلی رو داشته باشه ، دو نفر رو می فرستیم تا فنجان رو تحویل بدن ، احتمالا ولدمورت مرگ خوار های قدرتمندش رو به محل قرار می فرسته تا اگر ما کلک زدیم قدرت مقابله داشته باشن . پس در اون لحظه نیمی از مرگ خوار ها نیستند ، یک گروه از هافلپافی ها به دژ مرگ می رن و اریکا رو نجات میدند و طلسم فرمان رو باطل می کنند ! "
سکوت بر تالار حکم فرما شد ، اولین کسی که سکوت را شکست درک بود : " همه جای نقشت عالیه فقط یک مشکلی هست ! ما اطلاعات لازم برای افسون کردن فنجان تقلبی را نداریم ! "
ارنی گفت : " از پیوز کمک می گیریم ! "
درک با ناراحتی گفت : " چرا پیوز ، اون یک روح احمقه ! "
- " اون یک هافلپافیه پس به فنجان اهمیت میده ، در ضمن اون شصت هزار سال پیش به دنیا اومده و از افسون های باستانی که ما بلد نیستیم اطلاع داره ! "
دنیس گفت : " بورگین ، لطفا برو و پیوز رو خبر کن !"







بازم یه پست خوب دیگه .

همه چیزش خوب بود . فقط یه ایراد نسبتا کوچیک داشت و اونم این بود که همه ی پستت دیالوگ بود . البته میشه از این ایراد چشم پوشی کرد . چون به نظر می رسه که تبادل چند تا دیالوگ بین بچه ها برای تصمیم گیری لازم بوده باشه .

به هر حال به اصل موضوع ضربه وارد نکردی . تونستی یه موضوع جدید هم بر موضوعات قبلی بیفزایی .

از این قسمت پستت خیلی خوشم اومد :

" اون یک هافلپافیه پس به فنجان اهمیت میده ، در ضمن اون شصت هزار سال پیش به دنیا اومده و از افسون های باستانی که ما بلد نیستیم اطلاع داره ! "

همین قسمت می تونه پست های جالبتری رو بیافرینه .

موفق باشی عزیز .


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۱:۲۲:۰۴
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۱:۲۴:۱۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۶

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
هافلپافی ها ، با اینکه تصمیمشون را گرفته بودند تا به دژ مرگ بروند،همچنان در صندلی های خود، مبهوت نشسته بودند.
سکوتی وحشت ناک بر فضا حاکم بود و کسی مایل به شکستنش نبود ، زیرا تمامی اذهان مشغول فکر کردن به سه مشکل پیش رویشان بودند.
چرا لودو تحت طلسم فرمانه؟
اریکا رو چجوری نجات بدن؟
چگونه با قبای اندک خود ، به جنگ برابر مرگ خواران رفته و آنها را شکست دهند؟
تمامی این افکار به شدت در اطراف مغز های هافلی ها م گشت تا دنبال راه چاره ای باشد ولی تنها یک در باز پیدا می کرد.
رفتن به دژ مرگ و نجات دادن اریکا از بند و آزاد کردن لودو از اسارتی که طلسم فرمان ایجاد کرده بود.
ولی حتی ، فکر حمله به دژ مرگ نیز ، مو را بر تن هافلپافی های دوست داشتنی سیخ می کرد!
سرانجام دنیس در حالی که چونه اش را به علامت تفکر میخواراند سکوت را بر هم زد.
_ مسلماً با نشستن رو روی جاهای خود ، و فکر کردن ، کاری درست نمی شود و بهتر است خیلی زود تر دست به عمل بزنیم. خیلی زودتر از اینکه دیر بشه و برای اریکا و لودو مشکل حاد و خطرناکی پیش بیاد.
تمامی افراد حاضر در تالار ، به نشانه ی موافقت ، سری تکان دادند و از جا برای حرکت به سوی دژ مرگ آماده شدند که ناگهان...
جررررررینگ
شیشه تالار در اثر برخورد یک جغد بسیار بزرگ، شکسته و خورد و خاکشیر شده بود.
جغدی بزرگ و قهوه ای با چشمانی درشت و پنجه هایی تیز ، در آستانه ی پنجره ایستاده بود و بر یکی از پنجه هایش ، نامه ای سیاه رنگ دیده می شد.
بورگین با عجله به طرف جغد رفت، نامه را از پای وی گشود و سریع نانی در دهان جد گذاشت و او ؤا ول کرد تا برود.
سر انجام بورگین نامه را از تا باز کرد و با تعجب و چشمانی گرد شده به نامه نگریست.
علامت شوم( علامت لرد ولدمورت) بر روی نامه هک شده بود
بورگین خیلی سریع نامه رو باز کرد و شروع به خواندن ، با صدای واضح و رسایش شد.
همون طور که می دونید ، من ، لرد ولدمورت ، سرور تاریکی ، یکی از اعضای شما را توسط یکی از مامورانم دستگیر کرده و به دژ مرگ انتقال داده ایم.
این مسلمه که شما عزمتان را جزم کرده اید تا به دژ بیایید و این دختر و پسری که هم اکنون پیش شماست ولی اسیر طلسم فرمان است را نجات دهید.
ولی این کار شما ، کاری بس مضحک و خنده دار است و تنها یک راه برای نجا این دو دارید.
فردا شب ، در کوچه ی دیاگون ، در مقابل در مغازه ی بستنی فروشی فوزیان فرتسکیو ، آن پسر اسیر شده و گران ترین گنجینه اتان ، فنجان هافلپاف ، را با خود آورده و ما نیز قول می دهیم که هم این دختر بیهوش و پسر تحت طلسم را از بند اسارت رها کرده و صحیح و سالم به شما بر گردانیم.
با خواندن آخرین جمله توسط بورگین، دیگر نفس به سختی از کسی بیرون می آمد.
حالا تصمیم گیری سخت تر شده بود!
_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*
از این که طولانی پستیدم معذرت میخوام!




بورگین جان پستت بعد از این همه مدت توی این تاپیک ، پست نسبتا خوبی بود . فقط نمی دونم چرا با خودت به توافق نرسیده بودی !

با توجه به نحوه ی نگارش توی این تاپیک ، و با توجه به پست خودت ، کاملا مشخصه که نحوه ی بیانت نباید محاوره ای باشه . ولی به این کلمات خودت نگاه کن :

تصمیمشون ---- چونه اش .

یه ایراد نگارشی هم که البته فکر نمی کنم ایراد نگارشی باشه داشتی : " قبای " باید می نوشتی " قوای "

و این جمله ت منظور و مفهوم رو درست به خواننده منتقل نمی کرد :

بورگین خیلی سریع نامه رو باز کرد و شروع به خواندن ، با صدای واضح و رسایش شد .
درستش اینه : بورگین خیلی سریع نامه را باز کرد و با صدای واضح و رسایش ، شروع به خواندن کرد .



در ضمن سعی کن خودت رو کمتر به عنوان شخصیت اول پست رولت تبدیل کنی . منظورم که کاملا مفهومه ؟

پاراگراف بندیت هم به نسبت خوب بود .
ولی یه چیزی این وسط برای خواننده نامناسب نمود پیدا می کنه . اون هم نامه ی لرد. به نظر خودت زیادی عجولانه نیست ؟ می تونستی موضوع رو به گونه ی دیگه ای هم بررسی کنی . آخه به این فکر کردی که الان بچه ها چطور پاشن برن به جنگ لرد ؟
این تاپیک موضوعش جدی هست . نمی شه که دوئل با ولدمورت رو به طنز بیان کرد . پس همین باعث میشه که فرد بعدی با مشکل توی پست زدنش مواجه بشه .

بازم تلاش خودت رو بکن . خوب داری پیش میری .
موفق باشی عزیز.


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۵ ۲۲:۳۵:۰۶


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
همه ی این اتفاقات در عرض چند ثانیه به وقوع پیوست و در این میان هیچ یک از اعضا در کمال ناباوری گذر زمان را احساس نکردند... تنها چیزی که قابل لمس بود صدای خاموشی آشکاری بود که در ژرفای آن پیامی مشخص به گوش می خورد.
تا چند لحظه دودی خاکستری رنگ فضای تالار را در برگرفته بود. هیچ چیزی دیده نمی شد جز محیطی بی رنگ و عاری از احساس... اما سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه دود محو شد و باری دیگر تالار شکل واقعی به خود گرفت... سکوتی عمیق حکم فرما شد... فضا سنگین تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید... تاریکی پنهانی بر قلب ها فرو نشسته و احساس گناه و عذاب بر وجود همگی آن ها مستولی شده بود... !
لودو در کنار مبل سرش را به طرف پایین متمایل کرده بود و به حالتی عجیب نفس نفس می زد. انگار نه چیزی می دید و نه می شنید... در چشمانش برقی دیده می شد که همه را به فکر فرو برده بود و باعث شد تا ادوارد با دستپاچگی به طرف او برود. دستش را دور گردن او گذاشت و به سختی او را روی مبل نشاند؛ اما هیچ تغییری در بهبود وضعیت او مشاهده نشد.
اِما در طرف دیگر آرام دستانش را روی صورتش قرار داد و با صدایی بسیار آهسته – طوری که به سختی به گوش می رسید، شروع به گریستن کرد. صدای هق هق های خفه ی او از میان انگشتانش فضا را مملو ساخته بود. ورونیکا که در کنار او ایستاده بود، بغضش رو فرو داد و با صدای گرفته ای گفت :
- ما نمی تونیم همین جا منتظر بمونیم با این که می دونیم اون ها اریکا رو گرفتن و چه سرنوشتی در انتظار اونه.
ارنی که روبروی ورونیکا قرار داشت، به میز خیره شده بود؛ گویی از نبود مدال آگاهی پیدا کرده بود. چشمانش جلوه گر این واقعیت بود... و شاید واقعیتی که تلخ تر از ماجراهای پیش آمده بود... اریکا ! ... آرام بینی اش را بالا کشید و بدون این که پلک بزند، تاٌیید کرد :
- درسته... اما کاری از دست ما برنمیاد.
بورگین چند بار سرش را با سرعت به چپ و راست تکان داد و با ناباوری حرف ارنی را تکرار کرد :
- برنمیاد؟!
در همان لحظه ادوارد – که روی مبل نشسته بود، ابروهایش را در هم کشید و با خشم فریاد زد :
- امیدوارم منظورت این نباشه که ما... ما اریکا رو نجات بدیم!
- دقیقاً منظورم همین بود!
ناگهان ادوارد از جایش برخاست و با قدم هایی ترسناک به بورگین نزدیک شد. حالت او به قدری موحش بود که تا چند لحظه بعضی از آن ها فکر کردند که ادوارد تحت طلسم فرمان قرار گرفته است... اما در حقیقت این طور نبود... واقعاً نبود... !
ادوارد لب هایش را جمع و جور کرد و گفت :
- ما هنوز این قدرت رو نداریم که به دژ مرگ بریم و با ده ها مرگخوار که همه شون چند برابر ما قدرت دارن مبارزه کنیم... این رو که می دونی. هوم؟!
ورونیکا از آن طرف در حمایت از بورگین، با صدای بلندی اعلام کرد :
- با این حال چاره ای نداریم... تو که دلت نمی خواد اریکا رو...؟! در هر صورت هر چقدر بیش تر معطل کنیم موقعیت خودمون رو به خطر انداختیم. همگی حاضرین؟!
همه ی بچه ها آب دهانشان را با صدای بلندی قورت دادند. آینده ای نزدیک را در دژ مرگ در حال مبارزه با مرگخواران و رویارویی با ولدمورت تصور می کردند... ولی این نمی توانست تصویر جالبی از آینده باشد... اما با همه ی این ها سرنوشت انسان ها را به جاهایی دور می فرستد... جایی که حتی تصور آن نیز در اذهان نمی گنجد... پس آن ها باید می رفتند و برای نجات اریکا تلاش می کردند... و تنها کاری که از دست آن ها برمی آمد امیدوار بودن برای تحقق اهدافشان بود !!!

سلام وروني جان؛ خوشحالم كه ميبينم هنوز فعاليت داري...
پست بسيار خوبي بود!
فقط سعي كن كمي كوتاهتر بنويسي...

ممنون؛


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۲۲:۳۳:۱۴

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۵

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
قطره ای عرق از پیشانی ارنی بر روی فرش پر نقش و نگار و قدیمی افتاد و دوباره سعی کرد لودو رو به حال خودش برگردونه ولی متاسفانه نمی شد!
اما هم تقریباً وضع ارنی رو داشت ، هراس وجودش را در بر گرفته بود....

بنگ
کاناپه ای عظیم الجثه که مانع دید هیولا برای کشاهده اعضا بود به کناری پرت شد و چهره های هراسان بچه ها برای هیولا پدیدار شد...

هیولا-انسان در حالی که دستش را که از نوک آن جرقه های آتشینی به بیرون پرت می شد به طرف آنها بالا برده بود ، نزدیکشان می شد.

با دیدن چهره ی های هراسان بچه ها لبخندی شیطانی بر لبان انسان-هیولا نقش بست که ناگهان با دیدن اریکا خیلی زود لبخند بر لبش خشک شد.

ناگهان تصویری بر ذهن هیولا نقش بست ، عکسی که لرد سیاهی به او نشان داده و از او خواسته بود تا او را گرفته و به دژ مرگ ببرد...

هیولا با عجله دستهایش را بالا برد و سپس ، به طرف اریکا گرفت....

نههههههههههههههه
اریکا در حالی که به هرچیزی که به دستش میرسید چنگ میزد به طرف هیولا-انسان کشیده می شد ، مثل اینکه یک لوله جارو برقی او را به طرف خود می کشید و در تمام این مدت تمامی اعضا ، از شدت ترس متحیر مانده بودند وهاج و واج به اریکا نگاه می کردند.

ناگهان اریکا به دست هیولا-انسان رسید و بلبخندی شیطانی دوباره پهنای صورت هیولا را در بر گرفت سپس در حالی که فریادی از خشنودی میزد فریاد کشید : دژ مرگ
سپس مانند گردابی به دور خود چرخید و در زمین همراه با اریکا ناپدید شد...


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۵ ۱۴:۰۱:۲۲


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۵

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
آن فرد كه به ظاهر مرد به نظر ميرسيد با صداي عجيبي نفس ميكشيد و صداي تنفسش هر فردي را دچار عذاب ميساخت .

لودو نيم نگاهي به ديگران انداخت و با حركات دستان خود سعي در جلب كردن توجه اِما به خود بود ، در هين انجام دادن همين حركات از سوي لودو ، مرد شنل پوش سرش را به طرف خوابگاه كرد و در حالي كه مايه اي از لبانش ميچكيد دستانش را به طرف جايي كه لودو در آن قرار داشت برد .

لودو كه موهايش سيخ شده بود و نفس نمي كشيد با قورت دادن مايه بزاغ خود ، بغض عجيبي كرد و اشك ترس در چشمانش شعله ور شد ..

ارني كه طاقت ديدن اين صحنه را نداشت ، در حالي كه عرق سردي از پيشاني اش جاري شده بود ، دستانش را به دور لودو برد و بدن سرد او را به طرف خود كشاند و در گوشهاي او زمزمه كرد : چي شده پسر ، نترس ما پيشتيم ، لودو با تو هستم ... سپس نگاهي به چشمان او كرد و علامت هاي طلسم فرمان را در چشمان او ديد ...

ارني كه با ديدن اين صحنه رنگي به صورت خود نداشت ، سقلمه اي به اِما زد و با صداي ضعيفي موضوع را براي او شرح داد ...
حالا به جز اِما و ارني همه ي چشمها به سمت فرد ناشناس بود ...

@@@@@

ببخشيد كه كم هست ولي خواستم يه ذره موضوع تاپيك از پيچيدگي در بيارم كه ظاهرا پيچيده تر شد ...
در ضمن بورگين عزيز پستني كه نفر بعدي ميزنه بايد رول باشه نه جواب به سوالات ، جواب اونها بايد به صورت رول باشه .. حالا شايد شما هم منظورتون اين باشه .
مرسي
باي




ارني جان واقعا اين پست از تو بعيد بود . بهتره بگم كه با پستهايي كه قبلا از تو ديده بودم ، اين پستت واقعا افت داشت . مطمئنم اگر به پست قبلي بيشتر دقت مي كردي و پست خودت رو هم چند بار مي خوندي اين مشكل به وجود نمي اومد .

ولي از اونجايي كه مي دونم استعداد پست رول زدنت عاليه ، به خاطر همين يه نقد موشكافانه براي پستت ميزنم. از همون ابتدا :

آن فرد كه به ظاهر مرد به نظر ميرسيد با صداي عجيبي نفس ميكشيد و صداي تنفسش هر فردي را دچار عذاب ميساخت . ( بورگين توي پستش اشاره كرده بود كه اون فرد يه مرد بود . يعني لازم نبود تو به اين موضوع دوباره اشاره مي كردي . )



لودو نيم نگاهي به ديگران انداخت و با حركات دستان خود سعي در جلب كردن توجه اِما به خود بود ، در هين انجام دادن همين حركات از سوي لودو ، مرد شنل پوش سرش را به طرف خوابگاه كرد و در حالي كه مايه اي از لبانش ميچكيد دستانش را به طرف جايي كه لودو در آن قرار داشت برد .

( هين = حين . مرد شنل پوش سرش را به طرف خوابگاه كردد = مرد شنل پوش سرش را به طرف خوابگاه چرخاند .)

لودو كه موهايش سيخ شده بود و نفس نمي كشيد با قورت دادن مايه بزاغ خود ، بغض عجيبي كرد و اشك ترس در چشمانش شعله ور شد ..
( لودو كه موهايش از ترس سيخ شده بود، در حالي كه نمي توانست نفس بكشد ، به سختي آب دهانش را فرو برد و اشك ناشي از ترس در چشمانش جوشيد . )

بزاغ = بزاق و لفظ شعله ور شدن اشك هم درست نيست . چون معمولا ميگين آتش خشم در چشمانش شعله ور شد .

و آخرين قسمت پستت كه لودو تحت تاثير طلسم فرمان قرار گرفت ، يه ذره زيادي داستان رو پيش برده بودي . مي تونستي به اين قسمت بيشتر بپردازي . اينكه يه دفعه لودو اينطوري بشه براي خواننده يه كم دور از ذهن هست .

باز هم ميگم كه مطمئنم كه تو ميتوني پستهاي بهتري ارائه بدي. فقط از نقدم ناراحت نشو . چون تك تك اعضاي هافل اين حق رو دارن كه از ايرادهاي احتمالي پستشون آگاه بشن .

موفق باشي .


ویرایش شده توسط ارنی مک میلان در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۲ ۲۳:۴۵:۲۶
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۶ ۲۲:۰۶:۴۰

پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
آن موجود ترسناک با چشم های قرمز اتاق را برای پیدا کردن وسیله ی گم شده اش میکاوید.
مبل ها را زیر و رو می کرد و میز ها را واژگون. تمامی ملحفه های تخت ها را بلند کرد غافل از اینکه شی مذکور ، دقیقا جلوی چشمش بود.
انگار حول بود و عجله بسیاری داشت... به طوری که دو گلدان را واژگون کرد و شکوند.
و بالاخره ، وسیله اش رو پیدا کرد...
و عملیات بعدی اش ، واقعا تعجب اعضای هافل را بر انگیخت.
موجود شرور شیء را در دستانش گرفت و وردی را زمزمه کرد ، سپس بلند شد و گردنبند را روی جایی که قلب انسان هاست ، گذاشت و ناگهان لرزشی عظیم در تالار به وقوع پیوست...
تمام میزها و مبل ها واژگون شد ، آتش شومینه خاموش و تمامی وسایلی که مال اعضا بود به در و دیوار برخورد کرد.
موجود ترسناک از درد به خود پیچید . فریاد هایی هولناک سر داد که بی شباهت به جیغ هیپوگریف نبود!و بعد از مدتی همزمان با فروکش کردن توفان فریاد های موجود نیز خاموش شد.
و در برابر دیدگان تعجب زده ی اعضا ، آن موجود که از درد بر روی فرش پر نقش و نگار ایرانی افتاده بود،بلند شد و ایستاد...
دیگر شبحی ترسناک با چشمانی قرمز رنگ نبود ، بلکه مردی پریشان با موهایی خرمایی رنگ و چشمانی سیاه که کت و شلواری خاک گرفته اما نو بر تن داشت در وسط حال بدون هیچ تکانی ایستاده بود.
اعضای هافل با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند...
آیا این همان شبهی بود که چند دقیقه پیش تالار را کند و کاو میکرد؟
او در تالار هافلپاف چه کار میکرد؟
به دنبال چه بود؟
آیا از یاران ولدمورت بود یا از وفاداران دامبلدور؟
آیا طلسم شده بود؟
آن شیئی را که در قلبش گذاشت چه بود؟
چرا هم اکنون بدون حرکت در وسط تالار ایستاده بود؟
این ها سوالاتی بی جواب بودند که برای اعضای هافل در همین چند دقیقه پیش آمده بود...
بورگین نگاهی به اعضا انداخت و با اشاره و ایما منظورش را به دیگر اعضا فهماند...
باید دستگیرش کنیم،به هر قیمتی که شده!
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -


* معذرت اگه کوتاه شدش!
* دوست عزیزی که این پست رو ادامه میده خواهشاً به
سوالات به بهترین نحو پاسخ بده



.واقعا از اينكه نقد پست ها دير شد متاسفم . ولي اين هفته واقعا هفته ي مزخرف و شلوغي بود .

خب ... حالا ميريم سر نقد .

پست جالبي بود بورگين عزيز . نقطه ي عطف پستت هم اون قسمتي بود كه اون شبح ناشناخته به مردي انسان گونه تبديل شد . در واقع يه جورايي خواننده رو غافلگير ميكنه .

پاراگراف بندي مناسبي داشت . ايراد خاصي توش نديدم . حالات و وقايع رو هم به زيبايي به تصوير كشيده بودي . مخصوصا حالات عصبي اون شبح رو براي پيدا كردن اون شئ .
اما پستت يه سري ايرادهايي هم داشت .

گلدان را واژگون کرد و شکوند . ( گلدان را واژگون كرد و شكاند . )
و بالاخره ، وسيله اش رو پيدا کرد... ( و بالاخره وسيله اش را پيدا كرد )

در هر دوقسمت بر خلاف روند كلي پستت ، طرز بيانش محاوره اي بود .

آتش شومينه خاموش و تمامی وسايلی که مال اعضا بود به در و ديوار برخورد کرد.

( آتش شومينه خاموش شد و تمامي وسايلي كه متعلق به بچه ها بود ، به در و ديوار برخورد كرد .)

دو ايراد داشت : حذف فعل ( شد ) بدون قرينه . و ديگري ( مال اعضا ) كه يه كم براي اين جمله ناجور هست.

موفق باشي.


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۶ ۲۲:۱۱:۰۶


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
خلاصه­ی داستان
خب، يه روز وقتی بچه­ها از کلاس معجون سازی به تالارشون برگشتند ديدند يکی وارد تالار شده و پنجره­هارو باز کرده، چند تا کتاب ممنوعه به اونجا آورده و اينا. اون روز همه­ی بچه­های هافل کلاس داشتند پس کسی که اين کارهارو کرده از خودشون نبوده.
بچه­ها وقتی برای صرف شام به سرسرا رفته بودند از زبان دختری به نام لونا لاوگود شنيدند که کسی يا چيزی در هاگوارتز هست که مي­تونه وارد همه­ی تالارها بشه. اونا به اين حرف توجه نکردند و رفتند لالا کردند. اما وقتی صبح روز بعد از خواب بيدار شدند ديدند که پر پشتی­ها کف خوابگاه پخش شده و روی ديوار پيغام قرمز رنگی نوشته شده: خاموشی در حال فرار رسيدن است؛ تاريکی شب را به ياد آور!
ورونيکا از اين پيغام برداشت کرد هر کسی يا چيزی که اين کارهارو مي­کنه با تاريکی و خاموشی ارتباط داره و قرار شد اون شب که کلاس نجوم داشتند، عامل اين حوادث رو پيدا کنند.
وقتی به کلاس نجوم رسيدند به جای پروفسور سينيسترا، يکی ديگه به اسم تريسی برای تدريس اومده بود. پروفسور تريسی از بچه­های هافل و ريونکلاو يه امتحان کوچولو گرفت. وقتی امتحان تموم شد و پروفسور برگه­ها رو جمع کرد هافلی­ها به طرف در خروجی رفتند... اما در قفل بود! بچه­ها برگشتند و ديدند نه خبری از ريونکلاوي­ها هست و نه از پروفسور تريسی. ناگهان صدای موسيقی ملايمی شنيده ميشه و بچه­ها يکی­يکی به خواب فرو ميرن.
همه توی درمانگاه بيدار ميشن و اونجا پروفسور مک­گونگال بهشون ميگه که پروفسور سينيسترا موقع کلاس يهويي تو دفترش خوابش برده و نتونسته بياد اما هيچ پروفسوری برای جايگزيني او نفرستادن پس تريسی يه پروفسور تقلبی بوده و شايد کسی که همه­ی اون کارهارو کرده!
بچه­ها به طرف تالار ميرن و وقتی وارد ميشن مي­بينن که شيشه­ها شکسته و دوباره پيغام­هاي قرمز رنگ رو ديوارهاست. بعد چشمشون به يه مدال ميفته... يه مدال بزرگ و سياه.
مطمئناً اين مدال مال همون موجود بود و برای از بين بردن ردي که از خودش به جا گذاشته بود، برمي­گشت. پس بچه­ها تصميم گرفتند که توی تالار پنهان بشن و منتظر اومدن اون موجود بمونن.

-------------------------------------------------------------
حالا پست قبلی رو بخونيد و خودتون بپستيد
با تشکر




مرسي عزيزم . متشكر از زحمتي كه كشيدي !

ويرايش لودو:
خيلي خيلي متشكر از اما دابز عزيز كه خيلي سريع اين خلاصه رو تهيه كرد.
ممنونم ازت.

به تازه واردين:
آقا ما اين خلاصه ها رو ميزنيم. ولي شما سعي كنيد پست ها رو بخونيد...
(براي اين تاپيك حداقل دو تا پست آخر رو بخونيد حتمآ)
در كل سعي كنيد اين اوايل پست زياد بخونيد. مخصوصآ پستاي افرادي كه خوب ميرولند رو... تا قوائد نوشتن رو ياد بگيريد و كلآ خيلي مفيده...



ويرايش دوم لودو: رنگ خلاصه عوض شد!


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۲۳:۲۸:۳۰
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱:۳۲:۳۷
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۴:۲۱:۲۰


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ سه شنبه ۳ بهمن ۱۳۸۵

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
هيچ بعد از ظهری مثل بعد از ظهر آن روز طولانی به نظر نمي­رسيد.سکوتی بس آزار دهنده بر فضای تالار چنگ انداخته بود و توان هرگونه فعاليت را از بچه­ها سلب می­نمود.عده­ای با چهره­هاي نگران در فکر فرو رفته بودند و بعضی ديگر گيج و حيران به نظر مي­رسيدند.
حوالی غروب بود و در ورای پنجره­هاي تالار،خورشيد در پشت خط افق فرو مي­رفت.اما هيچ تغييری در حال و هوای بچه­ها به چشم نمي­آمد؛هنوز هم سکوت در ميانشان حکمفرما بود...سکوت،سکوت و باز هم سکوت.
عقربه­هاي ساعت بر روی عدد هشت ثابت مانده بودند که ناگهان ورونيکا از جايش پريد.در آن حالت که همه­ی بچه­ها گوش به زنگ بودند با مشاهده­ی اين حرکت او خيز برداشتند و هراسان پرسيدند:
- چی شد؟
- همين الان يه فکری به ذهنم رسيد...يادتونه که اون دفعه وقتی صدای موسيقی رو شنيديم بيهوش شديم؟شايد اون هميشه هرجا قدم ميذاره با استفاده از موسيقی بقيه­رو خواب ميکنه،پس امشب هم ممکنه دوباره همه­مون خوابمون ببره!
در تأييد حرف ورونيکا همهمه­ی ضعيفی در ميان بچه­ها برپا شد.او دستانش را بالا آورد و بقيه را به سکوت دعوت نمود،سپس گفت:
- تنها کاری که ما بايد بکنيم استفاده از روگوشيه.
بعد از به اتمام رسيدن اين جمله جنب و جوشی در ميان بچه­ها مشاهده شد.همه به طرف خوابگاه رفتند و روگوشی­هاي خود را از چمدانشان بيرون آوردند،تنها سلاحی که برای مقابله با قدرت آن موجود در دست داشتند.
اکنون ساعات به سرعت سپری مي­شدند،گويي دستی نامرئی عقربه­ها را به جلو مي­راند.ماه نقره فام چهره­های موحش بچه­ها را رنگ پريده­تر کرده بود و آن­ها به انتظار نشسته بودند...انتظاری مرگبار.
با به صدا در آمدن دوازدهمين زنگ ساعت و فرا رسيدن نيمه شب وحشت در تالار عمومی به اوج خود رسيد.همه در گوشه و کنار تالار ،روگوشی به دست، پنهان شده و به در چشم دوخته بودند...اما آن­ها اشتباه مي­کردند.با وجود اينکه هيچکس وارد تالار نشده بود به نظر مي­رسيد در تاريکی فرو مي­روند،سرمای گزنده­ای فضا را در بر مي­گرفت و دوباره صدای آن موسيقی به گوش رسيد.رنگ از چهره­ی بچه­ها پريد و قطرات عرق بر صورتشان نمايان شد.با دستپاچگی روگوشی­ها را بر روی گوش­هايشان قرار دادند و در آن هنگام متوجه همان مدال سياه رنگی شدند که در وسط تالار و بر روی ميز قرار داشت...
هاله­ای از دود سياه رنگ از مدال برمي­خاست و پيکری تار و تيره را تشکيل مي­داد.بچه­ها با چشم­های گشاد شده و نفس­های در سينه حبس گشته شاهد شکل گرفتن همان موجود بودند...
قدی بلند،صورتی سفيد و مات و چشماني که در آن برقی شيطانی مي­درخشيد...




نقديوس

خوب بود...

تنها مشكل نوشتت عدم استفاده صحيح از space يا فاصله ي بين كاراكتر هاست.
بايد بعد از هر نقطه يا ويلگول يك space بزني، و بعد جمله ي بعد رو اضافه كني!
نقطه يا ويلگول بايد به كلمه ي آخر جمله چسبيده باشه...
مثلا:

با قد بلند،مثل هميشه راه ميرفت.بعد از...
با قد بلند ، مثل هميشه راه ميرفت . بعد از...
با قد بلند، مثل هميشه راه ميرفت. بعد از...


فقط حالت سوم درسته!!!

(اين مطلب رو فقط به اين خاطر گفتم كه عدم رعايت همين نكته كوچيك من رو در خوندن پاراگراف آخر كه كمي فشرده بود، دوچار مشكل كرد... اميدوارم رعايت كني!)

موفق باشي.
لودو؛


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۸ ۱:۱۴:۵۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.