همه ی این اتفاقات در عرض چند ثانیه به وقوع پیوست و در این میان هیچ یک از اعضا در کمال ناباوری گذر زمان را احساس نکردند... تنها چیزی که قابل لمس بود صدای خاموشی آشکاری بود که در ژرفای آن پیامی مشخص به گوش می خورد.
تا چند لحظه دودی خاکستری رنگ فضای تالار را در برگرفته بود. هیچ چیزی دیده نمی شد جز محیطی بی رنگ و عاری از احساس... اما سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه دود محو شد و باری دیگر تالار شکل واقعی به خود گرفت... سکوتی عمیق حکم فرما شد... فضا سنگین تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید... تاریکی پنهانی بر قلب ها فرو نشسته و احساس گناه و عذاب بر وجود همگی آن ها مستولی شده بود... !
لودو در کنار مبل سرش را به طرف پایین متمایل کرده بود و به حالتی عجیب نفس نفس می زد. انگار نه چیزی می دید و نه می شنید... در چشمانش برقی دیده می شد که همه را به فکر فرو برده بود و باعث شد تا ادوارد با دستپاچگی به طرف او برود. دستش را دور گردن او گذاشت و به سختی او را روی مبل نشاند؛ اما هیچ تغییری در بهبود وضعیت او مشاهده نشد.
اِما در طرف دیگر آرام دستانش را روی صورتش قرار داد و با صدایی بسیار آهسته – طوری که به سختی به گوش می رسید، شروع به گریستن کرد. صدای هق هق های خفه ی او از میان انگشتانش فضا را مملو ساخته بود. ورونیکا که در کنار او ایستاده بود، بغضش رو فرو داد و با صدای گرفته ای گفت :
- ما نمی تونیم همین جا منتظر بمونیم با این که می دونیم اون ها اریکا رو گرفتن و چه سرنوشتی در انتظار اونه.
ارنی که روبروی ورونیکا قرار داشت، به میز خیره شده بود؛ گویی از نبود مدال آگاهی پیدا کرده بود. چشمانش جلوه گر این واقعیت بود... و شاید واقعیتی که تلخ تر از ماجراهای پیش آمده بود... اریکا ! ... آرام بینی اش را بالا کشید و بدون این که پلک بزند، تاٌیید کرد :
- درسته... اما کاری از دست ما برنمیاد.
بورگین چند بار سرش را با سرعت به چپ و راست تکان داد و با ناباوری حرف ارنی را تکرار کرد :
- برنمیاد؟!
در همان لحظه ادوارد – که روی مبل نشسته بود، ابروهایش را در هم کشید و با خشم فریاد زد :
- امیدوارم منظورت این نباشه که ما... ما اریکا رو نجات بدیم!
- دقیقاً منظورم همین بود!
ناگهان ادوارد از جایش برخاست و با قدم هایی ترسناک به بورگین نزدیک شد. حالت او به قدری موحش بود که تا چند لحظه بعضی از آن ها فکر کردند که ادوارد تحت طلسم فرمان قرار گرفته است... اما در حقیقت این طور نبود... واقعاً نبود... !
ادوارد لب هایش را جمع و جور کرد و گفت :
- ما هنوز این قدرت رو نداریم که به دژ مرگ بریم و با ده ها مرگخوار که همه شون چند برابر ما قدرت دارن مبارزه کنیم... این رو که می دونی. هوم؟!
ورونیکا از آن طرف در حمایت از بورگین، با صدای بلندی اعلام کرد :
- با این حال چاره ای نداریم... تو که دلت نمی خواد اریکا رو...؟! در هر صورت هر چقدر بیش تر معطل کنیم موقعیت خودمون رو به خطر انداختیم. همگی حاضرین؟!
همه ی بچه ها آب دهانشان را با صدای بلندی قورت دادند. آینده ای نزدیک را در دژ مرگ در حال مبارزه با مرگخواران و رویارویی با ولدمورت تصور می کردند... ولی این نمی توانست تصویر جالبی از آینده باشد... اما با همه ی این ها سرنوشت انسان ها را به جاهایی دور می فرستد... جایی که حتی تصور آن نیز در اذهان نمی گنجد... پس آن ها باید می رفتند و برای نجات اریکا تلاش می کردند... و تنها کاری که از دست آن ها برمی آمد امیدوار بودن برای تحقق اهدافشان بود !!!
سلام وروني جان؛ خوشحالم كه ميبينم هنوز فعاليت داري...
پست بسيار خوبي بود!
فقط سعي كن كمي كوتاهتر بنويسي...
ممنون؛