هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ جمعه ۱ دی ۱۳۸۵
#98

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 1708
آفلاین
بلافاصله یکی از اژدها های نامه رسان تالار اسلی از پنجره وارد شد و نامه ای رو روی سر مارکوس انداخت. مارکوس با وحشت تای نامه را باز کرد و آن را خواند:

با سلام
امیدوارم که در حال مرگ باشی ... خواستم به اطلاعت برسونم که به محض اینکه پاتو از تالار گریفندور بیرون بزاری ابتدا بدست ما ربوده میشی سپس چند سال میندازیمت در سیاه چال ... بعد میندازیمت توی آتیش تا جلز ولز کنی و سرانجام میدیم مانتی عزیزم که الهی مامان قربونش بره به عنوان دسر تو رو نوش جان کنه ... ضمنا بلیزم سلام میرسونه میگه اونم یه آواداکدورا تو مغزت خالی میکنه.
قربانت. بلاتریکس


بلافاصله مارکوس میفهمه مردن بهتر از تحمل این همه عذاب و رنج هست به همین دلیل چوبدستیشو در میاره و روی شقیقش میگیره و فریاد میزنه: ( آواداکدورا!) قبل از اینکه طلسم به مارکوس برخورد کنه مارکوس از ترس بر روی زمین افتاده و بیهوش شده بود به همین دلیل طلسم اشتباهی به یکی از ممدهای پشت سرش برخورد کرده و ممد بیچاره هم به شدت پرتاب شده و پنجره رو شکونده و به بیرون پرت شده.

همه ملت گریفندور از این صحنه در حال درکف به سر بردن میباشن که ایگور از موقعیت بدست امده استفاده کرده و میپره روی ایگور و در حالی که پشت سر هم به صورت مارکوس سیلی میزنه فریاد میزنه:

ایگور: نه کشتیش .. کشتیش .. مارکوس منو کشتین !
استر: این بیهوشه ... الان به هوش میاد ... یه اردنگی بزنم ردست میشه
ایگور: نه .. نه مارکوس بلند شو .... چه مرده بزرگی بودی ... تو رفتی و دنیا نفهمید تو کی ای!
گریفندوری ها
ایگور: جنایت تاریخی ... با این کار دنیای جادوگری هزار سال عقب می افته از پیشرفت علم!
گریفی ها: چی چی؟
ایگور: آها پس بزاریید براتون تعریف کنم مارکوس کی بود ....

یه ساعت بعد

ایگور: و اینجوری شد که مارکوس تصمیم گرفت وزیر سحر و جادو شه فقط بخاطر صلاح اعضای محفل
بلافاصله گریه های ملت گریف هم زمان با هم اوج گرفت
گریفی ها:
ایگور: مارکوس میخواست وقتی وزیر شد به همه محفلی ها ماهی هزار گالیون پول بده تازه گارانتی هم داشت....
صدای گریه گریفی ها تالار رو به لرزه دراورد...
ایگور: میخواست .. میخواست ... خوابگاه های تالار رو مختلط کنه !
گریفی ها: نهههههههههه!

کله زخمی در حالی که داشت دماغشو با دامن جینی پاک میکرد:
- من واقعا تحت تاثیر این همه ابهت و کمالات این مرد بزرگ قرار گرفتم چه کاری از دست ما ساختست؟
ایگور: ههههیییییییییییییی ... البته هیچ چیز جای مارکوس رو نمیگیره ولی خوب فکر میکنم اگر به عنوان پیش پرداخت پولاتونو بدین به من بتونم بخشی از این کمبود رو جبران کنم.
کله زخمی: جینی بپر برو گالیونامو از خوابگاه بردار بیار ....
جینی: اما هری ... اونا پولایی بود که میخواستی برای من ....
هری: همین که گفتم

بلافاصله بقیه نیز مثل هری و جینی به جنب و جوش افتادند تا برای ایگور پول بیارن.
ایگور در دلش
و در همون لحظات متوجه شد مارکوس داره به هوش میاد و در اون گیر و ویر از غفلت گریفی ها استفاده کرد و با وارد کردن یک ضربه با کف پای راست به صورت شوتیدن به چونه مارکوس باعث شد که مارکوس دوباره از هوش برود.
ایگور تو دلش: حالا زودتر اینا پولا رو بیارن تا من فرار کنم اوووهاهاهاها




حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵
#97

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 328
آفلاین
به نظر می امد که تعدادشان تقریبا 10 تا باشد ، البته بعضی ها رفته بودند که به مدیران و استادان خود خبر بدهند که دو نفر به تالار ان ها امده است.
مارکوس و ایگور با تعجب به چهار چوب در نگاه کردند که در حال ترک برداشتن بود ، چون همه ی گریفی ها می خواستن زودتر از دیگری داخل شوند.
- هول نشین... اصلا نگران نباشید ، به همتون میرسه.
ایگور از این که مارکوس ان ها را دعوت به حمله می کرد عصبی شد و یک تنه ی کوچک ولی درد اور زد تا دفعه ی بعد تکرار نشه( بچه باید از همین الان تربیت بشه!)
در بین جمعیت چهره ی استرجس نمایان شده بود که با دیدن مارکوس به همه ی گریفی ها گفت که ساکت شوند و کنار بروند تا او به ان ها نزدیک بشود:
-خوب.... خوب.... اقای مارکوس فلینت... چطوری؟!.... چه خب راز ماموریت؟!!!!
مارکوس چهره اش سرخش ده بود!!!!!
-ماموریت!!!!!!!!!! چه ماموریتی ، مارکوس .... هوی با تو هستم مارکوس؟!!!!
استر( استعاره از استرجس ) نگاهی به ایگور کرد و سپس به مارکوس خیره شد و گفت:
- اااااا.... مثل این که به هم گروهیات نگفتی که عضو محفل و الف دال هستی!!!!!!
مارکوس انچنان سرخ شده بود که فقط کافی بود دو تا خیار شور و کاهی بندازی کنارشو با کله گوجه بخوری!!!!
- مارکوس!!!!!!!!!!!! تو رفتی توی گروه سفیدا!!!!!!
-به خدا اشتباه کردم.... بخدا پشیمونم..... بخدا....نه.... وایستا....
سپس چشمکی به ایگور زد!
ایگور تعجب کرد، ولی ساکت شد.
سپس مارکوس رو به استر کرد و گفت: نه... چرا می دونن.... بابا نا سلامتی محفل خودش یه پا قدرته هاا.... اینا واسه هر عضو جدیدش نقشه ها می کشن.
ولی حالا اونو ول کن . من یه خبر خوب واست دارم. خبرم اینه که من این رو الان توی اتاق هاگرید پیدا کردم....اره اینو من پیدا کرد... این ایگور هستش ، یک مرگخوار که گویا اومده بود دزدی!!!!!
استرجس نگاهی به سر تا پای ایگور کرد و وقتی به صورت ایگور رسید متوجه شد که ایگور با تعجبی فرا تصور( استعاره از تعجبی که یکتا باشه و به طور کل خیلی زیاد باشه ) به مارکوس نگاه می کرد و هر لحظه انگار می خواست به مارکوس چیزی بگه ولی پشیمون میشد. ولی استر هم زیاد واینستاد و سریع رو به گریفی هایی کرد که مثل الافا پشت استر ایتاده بودن و به ان سه نفر نکاه می کردند.
- به چی نگاه می کنید!!!؟؟؟؟!!!!!! بیاین این ای... چی بود اسمت ... اهاه ایگور رو ببریم یه جا حال بگیریم ازش.... راستی مارکوس تو هم باید کمک کنی چون نا سلامتی تو این ایگور رو دستگیر کردی!!!!!
مارکوس می خواست چشم بگه ولی در همان موقع هاگرید با صدایی ، اطرافیان رو متوجه خود کرد. گویا در حال بیدار شدن بود !!!!!!
اما در کمال نا باوری ، قبل از این که هاگرید چشم باز کنه ، استر یه طلسم نثارش کرد تا دوباره بخوابه!
یکی از گریفی ها با تعجب گفت ( نالید! ):
- اااااااااااا....... استر چرا هاگرید رو پوستر کردی!؟؟؟؟؟؟....
- اخه اگه اینا رو میدید ، از رداشون می فهمید که اسلی هستن به همین دلیل نمی ذاشت که خودمون حساب ایگور رو برسیم....
ایگور که فهمید موضوع خیلی جدی شده بود شروع به دفاع از جان، مال، ثروت، ناموسو بی ناموسی خود کرد:
- بابا چرا اینقدر با یه خواستار سفیدی بد بر خورد می کنید...... شما که نمی دونستین من می خوام سفید بشم..... تازه این تصمیم رو گرفته بودم...
از طرز حرف زدن ایگور معلوم بود که به دلیل این که محیط موجود به ناچار این جملات را می گفت....
استر نگاهیه باردار( بارش پسر یا دختر نبوداااااا ... بارش تعجب بود!) به ایگور انداخت و گفت:
- اخی..... بچم خیال کرده که ما مثل اون مرگخوارا هالو هستیم...... بچه ها این ایگور رو بگیرید و پشت سر من راه بیوفتید.
سپس چهار تا از گریفی ها به سمت ایگور امدند و با زحمت چوبدستی را از دست او گرفتند ، سپس دنبال استر رفتند......

_____________________________________________________

اقا حالا نیاین بزنید تو سر ما که چرا محفلی هستیماااااااااا


عضو اتحاد اسلایترین


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵
#96

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
مارکوس: ایگور، شیرینی هام یادم رفت بیارمشون باخودم!
ایگور: در وجود مغز در کله ات شک دارم...
مارکوس:
ایگور: خیلی خوب یالا تا دوباره خون لجنی ها به هوش نیومدن سریع بریم یک چیزی ور داریم
بعد از مدتی به خوابگاه پسران میرسند ...
ایگور: خوب یکیشون همین ماله ، ماله
مارکوس: ماله هدویگه ...
ایگور: ها هااااااااااااا، گفتم، زکی اون که تو جغد دونی زندگی میکنه...
مارکوس: نه، نقل مکان کرده ...
ایگور کمد هدویگو میگرده و داخل کمد چیز هایی از قبیل:
دانه کنجدی، دانه با طعم لیمو، دانه با طعم پرتقال، دانه سودا ، دانه سوخاری، دانه کیوی، دانه هفت میوه، دانه سیب موز
پیدا میشود
ایگور: مرده شورر اطلاعات دادنتو ببرن ، مارکوس ...
مارکوس:
ایگور:
بعد از یک ربع جر و بحث میرن تا تخت هاگرید رو بگردن...
ایگور: زکی، هر چقدر میریم که به تهش نمیرسیم...
مارکوس: ها رسیدیم، بابا تو که خودت هاگریدی
ایگور: ولی الان هاگرید واقعی بیهوشه
و سپس شروع به گشتن کمد هاگرید میکنه و داخل اون وسایلی از جمله :
دونه مرغ، پهن شیردال،غذای پا گنده، تف الاغ، و ... پیدا میکنه
مارکوس: هی ببینش
و دستش رو توی جیب هاگرید میکنه و یک نات ورد میداره...
ایگور:همین؟
مارکوس:
ایگور: با این پول که نمیشه حتی برای لرد قاقالیلی هم خرید
مارکوس خواست جواب بدهد که ناگهان صدایی شنیدکه میگفت: حمله، سرق، دستبرد...
گریفی ها بیدار شده بودند....


فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵
#95

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
ایگور جلوی تابلوی بانوی چاق گفت:آخه کدوم کله زخمی احمقی غیر از این گریفیندوری ها اسم رمز رو میذاره خیک به بالا!
مارکوس که به هیچ وجه اعصاب نداشت گفت:با من حرف نزن.اعصاب درست حسابی ندارم ها.من نمیام اون تو.
ایگور با خشم نگاهی به مارکوس کرد و گفت:جدی؟پس اگه دوست داشته باشی حکم اعدامت رو خودم همین الان اجرا کنم!
قبل از اینکه مارکوس حرفی بزند بانوی چاق که به خشم آمده بوذ گفت:شما دوتا میخواین همین جوری تا فردا جلوی تابلو جر و بحث کنین یا بالاخره اسم رمز رو میگین؟
ایگور و مارکوس نگاهی به هم انداختند.هنوز نمیدانستند آن طرف تابلو چه خبر است.با آنکه شب بود امکان داشت هنوز بعضی ها بیدار باشند.ایگور دل را به دریا زد و گفت:خیک به بالا.
بانوی چاق در حالی که در را باز میکرد عربده زد:درست صحبت کن بی ادب!
مارکوس و ایگور بدون آنکه حتی یک ثانیه را به هدر بدهند بدهند درون تالار پریدند و عالم و آدم را طلسم کردند!
ایگور چند لحظه به صحنه روبه رویش نگاه کرد.یک عالمه گریفیندوری روی زمین یا مبل یا میز!ولو شده بودند و خر و پف میکردند.
مارکوس: خوبه.حالا میتونیم با خیال راحت بشینیم و از اون خوراکی های خوشمزه شون که اونجا است بخوریم!
ایگور: ما اومدیم اینجا پولهاشون رو برداریم نه خوراکیهاشونو.
ماکوس که دهانش مشغول جویدند شش،هفت کیک بود گفت:بشه...بافا..افشکال نفاره!
ایگور به طرف چندتا از گریفیندوری ها رفت که روی هم ولو شده بودند.دستش را با انزجار به آنها زد و کیف یکیشون رو برداشت و درونش رو نگاه کرد.
ایگور: واقعاً که.دو نات بیشتر توش نیست!گداها!
مارکوس که دست از خوردن کشیده بود گفت:ای بابا ایگور.ما که نیومدیم این چیزا رو برداریم.من شنیدم چندتاشون پولهای حسابیشون رو توی اتاقشون مخفی کردن.فقط باید بریم اون بالا.
ایگور و مارکوس:
ایگور از روی چندتا گریفیندوری رد شد و ته کفشش را با صورتشات پاک کرد! و گفت:پس ما منتظر چی وایسادیم؟بریم بالا دیگه!
مارکوس هم داشت از پله ها بالا میرفت که گفت:ایگور...یه فکری دارم...
ایگور از خشم فریاد زد:بابا به چه زبونی بگم خوراکی هاشون رو نمیبریم!
مارکوس: بذار حرف بزنم بابا.میگم بد نمیشه چندتا از این سکه ها رو کش بریم.بچه ها که نمیفهمن ما چقدر پول از اینجا برداشتیم.فقط همین قدر بهشون بدیم که برای لرد هدیه بخرن کافیه.
ایگور: چطور به ذهنم نرسیده بود؟
ایگور و مارکوس در حالی که به نقشه شان فکر میکردن و لبحند این شکلی داشتن( )وارد یکی از اتاق ها شدن ولی مارکوس ناگهان یادش آمد که...



Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۵
#94

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
ایگور: چی؟ بریم تو تالار گریف؟ اونجا پر از خون لجنیه...
بلا: شرمندتون ، آرامینتا نظر خوبی داد، یا اعدام و یا پول... کدوم ؟
ایگور رو به آرامینتا: من حالتو جا میارم فقط صبر کن
آرامینتا: هوی ایگور یک کار اشتباه بکنی پروندتو میزارم زیر بغلت از مرگ خواران کم میشی میری بیرون... فهمیدی؟
ایگور:
مارکوس: خوب چجوری باید بریم تو تالارشون؟
توبیاس: ای من خودم جورش میکنم، ولی وقتی پولو بدست آوردیم برای ولدی جون چی بخریم؟
بلا:ای بابا توبیاس جوون ، این سوژه مال پست بعدیه ...
ایگور: من نمیدونم... عجب غلطی کردیم...
بلا:
مارکوس و ایگور:
نیمه شب................................

بلیز: خوب جاسوسانی که در تالار گریف داشتیم به ما گفتند که رمز وروود برای تالار گریف: خیک به بالا هستش
ایگور در حالی که از ترس دچار تشنج شده بود گفت: من میترسم...
آرامینتا: خاک بر سر من ، که تو رو به مرگ خواران فرستادم
توبیاس: خوب الان ایگور به شکل هگر و مارکوس هم به شکل دابی در اومده ، برین ببینم که چه میکنین
مارکوس: ای بابا ، حالا سوژه کم بود منو گذاشتی دابی؟
توبیاس: مجبور بودم و اگر نه که الان پستم باید خیکشو بالا میکشید... حالا برین دیگه
ایگور و مارکوس: یا علی ...

قرار نیست ما رمز ورود به تالار های دیگه رو بدونیم.در این صورت حفره شرارت به چه دردی میخوره؟ حالا اشکالی نداره ولی از این به بعد برای شرارتهاتون در این تاپیک از حفره استفاده کنین.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۱۶:۲۶:۲۷

فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۵
#93

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 195
آفلاین
اسلیترینی ها دور ماکوس و ایگور حلقه میزنن.حلقه به تدریج تنگتر و تنگتر میشه.
-که میخواستین دزدی کنین؟
-دزدی از بلاتریکس و بلیز؟
-که با شکلات به همه داروی خواب آور داده بودین؟
- واصلا هم خجالت نکشیدین؟
-ایگور که جون خودشو درخطر میبینه:همش تقصیر این مارکوس بود...منو اغفال کرد.به من گفت این بلا زیادی پولداره.برای آینده اش خوب نیست.این همه پول خیلی مسئولیت داره.بهتره کمی از بار مسئولیتش کم کنیم.باور کنین من بی تقصیرم. .مارکوسو اعدام کنین.
مارکوس:
ناگهان بلا از بین جمعیت میپره و یقه ردای مارکوسو میگیره و بعد از اینکه اونو یک دور بالای سرش میچرخونه به طرف شومینه سالن پرت میکنه.و به طرف ایگور برمیگرده.
ایگور نگاهی به مارکوس میکنه که سعی میکنه ردای آتش گرفته اشو خاموش کنه...
-نه بلا...نه...من..چیزه..من که گفتم.اصلا این مارکوس روی من طلسم فرمان اجرا کرده بود.من پشیمونم.من جبران میکنم.
بلیز به سختی جلوی بلا رو میگیره:به نظر من این دوتا باید محاکمه بشن و مجازات مناسبی براشون درنظر گرفته بشه.
-خوب متهمها مارکوس فلینت و ایگور کارکاروف مرحوم.
شاهد : ایوان روزیه...گرچه خواب بود.ولی مهم نیست.بی شاهد که نمیشه..
جرم:سرقت مسلحانه با چوب دستی درنیمه شب.
حکم:اعدام با آواداکداورا.
مارکوس و ایگور: چه خبره بابا؟ما ما باید از خودمون دفاع کنیم.
بلیز:اعتراض وارد نیست..ما وقت نداریم.یک ساعت بعد کلاس معجون سازی داریم...باید بریم سر کلاس.شما رو اعدام میکنیم و میریم.خوبه بلا؟
بلا به شدت حرف بلیز رو تایید میکنه.
آرامینتا که تازه بیدار شده و هنوز کمی گیجه نگاهی به جمعیت جمع شده در وسط سالن میکنه:اعدام چیه؟چرا خشونت؟لطیف باشین..مهربون باشین.به نظر من مجازات دیگه ای در نظر بگیریم.مثلا ایگور و مارکوس امشب با استفاده از حفره شرارت به تالار گریفیندرو میرن و پولای کله زخمی رو میدزدن...البته قبل از اون باید داروی خواب آور رو یه جوری به تالار گریفی ها بفرستن.ما فردا با پولای کله زخمی یک هدیه زیبا برای ارباب میگیریم .اون حتما خیلی خوشحال میشه....



Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۵
#92

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
مارکوس و ایگور به آرامی از لا به لای بچه ها رد میشن و به سمت بلا و بلیز میرن.ایگور که از خوشحالی چیزی نمونده بال دربیاره گونی مچاله شده ای رو از جیب رداش بیرون میکشه و شروع میکنه به ریختن پولها در کیسه.
ایگور: آخ جون...گالیونر شدم من!!آخ جون گالیونر شدم من!
مارکوس هم در حالی که با بلیز سر و کله میزنه میگه:ای بابا این دیگه چه موجودیه.توی خواب هم دست از سر پول هاش برنمیداره.نگاه کن چطوری خوابیده روی کیسه پولهاش.
ایگور همچنان در حال ریختن پولها بود و آرام به مارکوس گفت:درسته که اینا همه خوابن ولی بلند بلند عربده نکش!ممکنه یکیشون بیدار بشه.
مارکوس:باشه بابا اینقدر غر نزن.
و وقتی از گرفتن کیسه پول بلیز خسته میشه در کیسه رو باز میکنه و پول ها پخش میشن ته تالار.مارکوس:آخ جون.همتون بیاین بغل دایی!!!
هر دو به شدت مشغول بودن که ناگهان صدایی از پشت سرشان گفت:ای پستهای رذل.چگونه جرات میکنید اینگونه ناجوامردانه شبیخون بزنید؟؟
ایگور که از وحشت چشمهاش چهارتا شده به عقب برمیگرده و ایوان رو میبینه که در چند قدمیش ایستاده و مسقیم به چشمهای اون زل زده.
ایگور به تته پته میوفته:ا...ای...ایوان تو بیداری؟چیزه.یعنی میخوام بگم که...
ایوان با صدای بلند میگه:خاموش باش.هم اکنون نوبت انتقام من است.بودن یا نبودن،مسله این است!!
و بعد از گفتن این جمله چوب جادویش را مثل شمشیر در چشم ایگور فرو میکند!!
ایگور:آییییییییییییی،چیکار میکنی دیوونه.
مارکوس که میبینه اوضاع خرابه میاد تا به ایگور کمک کنه.
ایوان با خشم به ایگور میگه:ای ملعون.چگونه توانستی پدرم را بکشی؟تو برادر او بودی.تو عموی من بودی...عموی من،هملت!!!!!!!!!!
مارکوس از خنده میوفته روی زمین و در حالی که با مشتهاش به زمین میکوبه میگه:این چرا اینجوری حرف میزنه؟!
ایگور که چشمش رو میمالید گفت:چرا چرت و پرت میگی؟من کجا عموی تو هستم.تو که اسمت هملت نیست.به من چه که عموت بابات رو کشته(گویا ایگور هم مثل من اصلاً تا حالا اسم هملت رو نشنیده بوده!).من فقط اومده بودم اینجا که پولهای بلاتریکس رو بدزدم.همین.
...که اینطور...!
ایگور با عصبانیت میگه:مارکوس ادا در نیار بذار ببینم این دیوونه چی میگه.
مارکوس که از وحشت زبانش بند آمده میگه:ای،ای،ایگور...اونا...اونا
ایگور با عصبانیت برمیگرده که مارکوس رو با دستهاش خفه کنه ولی...
نگاهش به ملت اسلیترین میوفته که بیخ تا بیخ ایستادن و با محبت!به خودش و مارکوس نگاه میکنن. (نگاه محبت آمیز= )
بلا که هنوز خمیازه میکشه میگه: که اینطور.داشتی میگفتی ایگور.میخواستی پولهای من رو بدزدی؟
از طرف دیگه سیبل هم که هنوز چشمهاش کمی خواب آلود بود گفت:متاسفانه قهقهه بی مورد مارکوس تاثیر داروی خواب آور رو از بین برد.اگه اشتباه نکنم دارو توی شکلاتها بود نه؟
ایگور: نه...یعنی چیزه،آخه فقط یه شوخی کوچولو بود!
ملت اسلیترینی:که یه شوخی کوچولو بود؟
قبل از اینکه ایگور جواب بده ایوان خمیازه ای میکشه و میگه:ببینم بچه ها چی شده؟چرا همتون اینجا جمع شدین؟من نمیدونم چی شد یهو خوابم گرفت.داشتم توی خواب،خواب هملت رو میدیدم...!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۸ ۱۸:۲۱:۰۰


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۵
#91

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
مـاگـل
پیام: 150
آفلاین
یک ساعت بعد مارکوس همینطور داره به بلا اصرار میکنه و بلا که میبینه عصبانیت هم فایده نداره سعی میکنه مارکوس رو نادیده بگیره و به شمردن گالیون ها ادامه بده
-چهار هزار و صد...چهار هزار و دویست....چهار هزار و سیصد...
- خواهش میکنم بلا...فقط یکی...فقط یکی ورداری تمومه ها!!!
- چهار هزار و ششصد...چهار هزار و هفتصد
سیبل در حالیکه یکی از ابروهاشو به این صورت داده بالا از رو صندلیش بلند میشه...شارا(گوی) رو روی میز میذاره و به طرف مارکوس و بلا میره.بلا که پشتش به سیبل بودم سرشو برمیگردونه و با بی تفاوتی سیبل رو نگاه میکنه و دوباره مشغول شمردن گالیون ها میشه...سیبل یهو مثل فشفشه از جا میپره...
سیبل:بلا...بلا برگردون صورتتو ببینم...برگرد...جون سیبل منو نگاه کن
بلا با عصبانیت از اینکه برای بار دهم حساب گالیون ها از دستش در رفته صورتشو برمیگردونه
سیبل:اوووو....اوووو خدای من...بلا...تو...تو بزودی خیلی فقیر میشی
مارکوس:
بلا:
مارکوس:ببینم سیبل تو شکلات خوردی؟هان؟وردار یکی
سیبل:صبر کن ببینم!!!هوووووم.!!!تو این شکلاتا یه چیزی هست...آره آره...بلاتروف(چشم درون مخفف بلاتریکس و رودولف) اینو بهم میگه.
بلا: مثلا چی؟
آرامینتا:من میدونستم مارکوس به این راحتیا شکلات نمیده به ما...میدونستم میدونستم
رودولف میخواد بپره و گلوی مارکوس رو فشار بده ولی با دیدن چشم غره بلا منصرف میشه
سیبل:صبر کنین...الان میگم چیه...هوووم...چیزی نمونده...دارم توی شکلات رو میبینم...آره...خودشه...خودشه...فهمیدم چیه
مارکوس:
ملت:چیه؟
مارکوس:
سیبل:آره آره خودشه...مغز فندق!!!
مارکوس:
ملت:
بلا:چی؟...مغز فندق؟من عاشق مغز فندقم
در یک حرکت بلا جعبه شکلات رو از مارکوس میگیره و قورت میده!!
---------------------------------------------------------------------------
چند ساعت بعد همه به خوابی عمیق فرو میرن



Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
#90

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 195
آفلاین
چشمهای ایگور برق عجیبی میزند:ببین مارکوس.هم من میدونم که تو به تالار بدهکاری هم تو.و اینم میدونیم که فعلا پولی برای تسویه حساب نداریم.
خاطرات آخرین گردش هاگزمید در ذهن مارکوس زنده شد.حدود ششصد گالیون به بلا باخته بود و بلای بیرحم همه پول مارکوس روبرای خریدن یک ردای مرگخواری گرفته بود.
با یادآوری این خاطره صورت مارکوس درهم میرود:خوب منظور؟
ایگور درحالیکه سعی میکرد صدایش فقط به گوش مارکوس برسد:خوب..میخوام بگم ما پول نداریم...بقیه که دارن. اون بلیز رو ببین.صورتش شبیه یک گالیون بزرگه.بلا رو ببین.اون تو رو به یاد چی میندازه؟
مارکوس با اشتیاق یه نگاه به بلیز میکنه و یه نگاه به بلا...سیکل..بلا شبیه سیکله.تازه تئودور نات هم هست.تازه به تالار ما اومده.رودولف هم بد نیست..میشه اونم به شکل یه دلار ماگلی دید..بعد سیبل با اون موهاش...
ایگور که کلافه به نظر میرسید:خوب بابا..بس کن. .منظور من فقط بلیز و بلا هستن.بقیه رو فراموش کن.ببین.از موقعی که ما این حفره رو کشف کردیم از اون فقط برای شرارت در خارخ از تالار استفاده کردیم و فراموش کردیم که اسلیترینیها همیشه و همه جا شرورن..حالا من و توبایدامشب یه سری به اموال این دوتا بزنیم.خوب..هرچی باشه اونا دوستای ما هستن.پول بلا پول منم هست و پول بلیز مال تو.
مارکوس نگاهی به بلا میکند که درگوشه تالار مشغول شمردن کوهی از گالیون که درمقابلش قرار دارد است.ظاهرا به عدد دوهزار و سیصد رسیده.
-خوب من موافقم.الان بهش حمله کنیم..تو بیهوشش کن و من طلاها رو برمیدارم.خوبه؟
-عالیه...رودولف و بلیز وسیبل وآرامینتا و بقیه هم تماشا میکنن.نه؟.تازه شاید ما رو تشویق هم بکنن نه؟
مارکوس که حواسش کاملا پیش گالیونهای بلاست:تشویق؟آره..شاید مدال درجه سه مرلین بگیریم.بلا مواظب باش.یه گالیون قل خورد رفت زیر مبل.حواست کجاست؟این گالیونها خیلی با ارزشن.
بلا بعد از نگاه خشمگینی که نثار مارکوس کرده رودولف را برای پیدا کردن گالیون گم شده روانه زیر مبل میکند.
ایگور ماکوس راکشان کشان به خوابگاه پسران میبرد:بیا بابا.تو که خیلی تابلو شدی.اینجوری همه میفهمن.باید صبر کنیم تا همه بخوابن.بعد بریم سراغ پولا.البته برای اینکه امنیتمونو تضمین کنیم قبلش باید به همه معجون خواب آور بدیم.
ایگور جعبه شکلاتی را از روی تخت خوابش برمیدارد:ببین.این شکلاتها خواب آورن.باید تک تک به خورد همه بدیم.حواست باشه که همه بخورن وگرنه جونمو درخطره.
-جون من درخطره ..تو که مردی.لرد خودش تو کتاب ششم ....
مارکوس با دیدن قیافه ایگور جعبه را از ایگور گرفته و از خوابگاه خارج میشود.
-بچه ها بیایین..ایگوربه مناسبت مرگش این شکلاتها رو برای شما فرستاد.
تالاربه لرزه درآمد.همه به طرف شکلاتها هجوم میبرند.
_ا..صبر کنین.فقط یکی بردارین.باید به همه برسه..بلیز تو چرا داری جیباتو پر میکنی؟بلا...بلا کجاست؟بلا باید بخوره.
ایگور به زحمت خودش را از میان جمعیت خارج میکند و بطرف بلا میرود..
-بلا جان..شکلات میخوری؟
-سه هزار و بیست وشش.سه هزار و بیست و هفت..برو حواسمو پرت نکن .
-خواهش میکنم..فقط یکی..تو نخوری از گلوی من پایین نمیره.
ضربه جاروی رودولف حرف مارکوس را قطع میکند.
-برو ..نمیخوام.من رژیم دارم.
-نمیشه به جون تو.بایدبخوری.
-به جون خودت.اصلا نمیخورم که نمیخورم..هرکاری کنی نمیخورم.



حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۵
#89

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 328
آفلاین
با عرض پوزش از تمامی ارزشی ها و استادان عزیز من.... من به دلیل این که یه تحولی به تاپیک داده شده باشد به ناچار موضوع رو به طور کل عوض می کنم و یه جورایی از صفر شروع می کنم.... امیدوارم دوستان در ادامه ی پست ها هماهی کنند.....

_______________________________________________________

( ساعت دیوار چشمات قلبم ، نمی خوا........ )
- مارکوس اون خراب شدرو خاموش کن....
- بابا من چمی دونم این چجوری خاموش میشه.... تو که با مشنگا گپ می زنی بیا خاموشش کن....
- می گفته من با مشنگا حال می کنم ....
ناگهان صدای ضبط قطع شد و صدای مارکوس شنیده شد:
- ایگور جون..... این چه وضعه خاموش کردنه ... بی کلاس.... همه چی که نباید با طلسم انجام بشه.....
ایگور از پشت دیوارِ داخل حفره به سمت مارکوس امد....
- اخه بی ساحره... بی بچه... اگه یه ذره دیگه اون بی صاحاب روشن می موند، این یارو دامبل صداشو میشنید... اون وقت تو جواب بقیه ی بچه های حفره رو می دادی.... تو که می دونی اون دامبل چقدر گیره....
ناگهان مارکوس شروع کرد به قه قهه زدن....
- چته.... مگه ذغال ریختی این قدر می خندی
- نه ایگور جون... اخه تو هنوز نمی دونی که از حفره صدا نمیره بیرون ....( نا سلامتی شیشه دو جداره گذاشتیم )
ایگور سرش را خاراند و صورتش مثل انسان های منگ شده بود.... سریعا موضوع رو عوض کرد و از دیگر بچه های حفره سوال کرد و گفت :
- ااا... ببین این بچه ها نمی دونی کجا رفتن.... اخه امروز قرار بود دسته جمعی یه طلسم درست کنیم.....
مارکوس شانه هایش را بالا انداخت و جواب منفی به ایگور داد....
ایگور بدون مکث دیگری از ان تالار وسط حفره خارج شد و به سمت در خروجی حفره رفت.....
مارکوس هم که هیچ وقت تنهایی رو دوست نداشت او هم به سمت ایگور رفت....
- هوییییی... ایگور ... وایستا... نروووووووووووو.....
ایگور ایستاد و سرش را به سمت عقب کج کرد و به مارکوس نگاه کرد:
- مگه من اسب تک شاختم که بهم می گی هوی.... می دونی که من خشنم.... می دونی که من کنترل خشانت ندارم... می دونی که من ....
- خوب بابا... عجب بی جنبه ای هستی .... خواستم ببینم ظرفیت گرماییت چقدره... نگو اصلا قابل اندازه گیری نیست....
سپس مارکوس و ایگور با هم از حفره خارج شدند و به سمت وسط تالار اسلایترین شروع به حرکت کردند....
مارکوس و ایگور برای پیدا کردن بلیز و بلا و بقیه ی بچه ها به همه ی تالار رفتند تا این که اونارو توی خوابگاه پیدا کردند... گویا همشون یجا جمع شده بودند.....
مارکوس نگاهی به بلیز انداخت و زیر لب به ایگور گفت:
- میبینی ... ببین چه خودشو میگیره... همش به من میگه ..... نمی تونم بهت بگم..... ولی به من توهین می کنه....
- خوب چی میگه!!!!!!!
- میگه..... میگه تو به اسلایترین بدهکاری....
ایگور خنده ای کوتاه انجام داد و حرف بلیز رو تایید کرد.....
- بابا من همین دیروز رفتم تو گرینگوترز حسابمو صاف کردم با تالار
- بی مزه...
سپس ایگور این را گفت و به جمع بچه های اسلی اضافه شدند....
_____________________________________________________

دوستان ببخشید که من سوژه ای به کار نبردم ولی خواستم موضوع تازه بشه تا افراد دیگه بقیه ی پست هارو نخونن.... سعی کنید یه جوری بنویسید که دیگه با مشکل خاک خوردگی مواجه نشیم.....
از کم بودن نمایشنامه هم عذر خواهی می کنم و انشا الله در نمایشنامه های بعد جبران میشه....


عضو اتحاد اسلایترین







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.