هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   4 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۰:۴۴ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
از سر استرجس يه ابر مياد بيرون!!
فضا از يه باريكه نور قرمز زوم اوت مي كنه و راهروي امين آباد رو كه به سمت در خروجي مي رفت نشون مي ده كه با انواع ليزرها محافظت مي شه. انواع دوربين هاي مداربسته اونجا كار گذاشته شده و دور تا دور در سيم خاردار كشيدند. يك مشت امين آبادي هم اون طرف راهرو پشت بسي ميله نااميد از رسيدن به هواي تازه، خوابيدند.
استرجس لبخندي پيروزمندانه مي زنه، داشته به خودش شديدا افتخار مي كرده و اصلا متوجه نبوده كه كه فضاي ابر داره عوض مي شه؛
زير ِ زمين، تاريك، بوي خاك، با صداي دالبي!!
- نوكم گيــــــــــر كرده!
- معصومه اون بيل رو بنداز!!
مري بيل رو توي كپه ي خاك فرو مي كنه و با يك حركت ظريف نوك هدويگ رو كج مي كنه! و بعد از خاك درش مياره.
- نور! نور!!
معصومه از اين كه تونلشون به بيرون راه پيدا كرده با خوشحالي شروع به دست زدن مي كنه.
- خب اندرو وقتشه! يه دونه از اون آدامس هاي انفجاريت رو رديف كن.
اندرو آدامسي رو مي جوه، اون رو به آخر تونل مي چسبونه و بعد همگي سريعا پشت يك كپه خاك پناه مي گيرند..

بعد ابر توهمات مدير كم كم محو مي شه و اون با احساس غرور بي حد و حسابي، بدون اطلاع از افكار امين آبادي ها، به دفتر خودش بر مي گرده.

امين آبادي هاي قديم دور هم جمع شده بودند؛
- فكر كنم، بهتره كارمون رو قبل از اجراي اون طرح، شروع كنيم!
- موافقيم! نقشه ي اول چيه؟
- بايد با امين آبادي هاي ديگه صحبت كرد..

معصومه عينك آفتابيش رو از روي چشمش بر مي داره، كاغذي رو به لارتن مي ده و براي اين كه كسي مشكوك نشه مشغول سوت زدن مي شه!!
لارتن نگاهي به معصومه مي كنه؛
- سيني! گرفتي ما رو؟ اين شوخي ها چيه؟
- من سيني نيـــسستم!
- شوخي نكن ديگه!‌ خيال كرده من ديوونه ام!!
معصومه با يك حركت سريع كارت شناساي سازمان جاسوسيشو در مياره و اون رو به لارتن نشون مي ده، بعد در حالي كه شنلش پشتش تكون مي خورده، مي ره سراغ نفر بعدي..



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
مری که در افکارش غوطه ور بود(توی طول سفر حرکات جدیدی یاد گرفته ... مثل شنای کرال پشت و غوطه ور شدن !) ، به معصومه توجهی نداشت و در افکارش غوطه ور بود !!!

همه به دنبال استرجس به سمت انتهای یک راهرو رفتن ... روی در و دیوار ِ راهرو شعرهای سهراب و نیما یوشیج و حافظ و سعدی که با خط ناخوش نوشته شده بودن و بعضا ویرایش هایی هم توشون صورت گرفته بود دیده می شدن .

استرجس دری رو که رنگ زرشکی داشت زد و به آرومی وارد شد ... ولی چند ثانیه بعد سراسیمه خارج شد و در حالی که عرق پیشونیش رو پاک می کرد گفت :
- الان نمی تونیم سینیسترا رو ببینیم ... باشه برا بعد ... فعلا بریم سالن اجتماعات باید باهاتون حرف بزنم .

===

معصومه در حالی که روی صندلی ِ چرمی بپر بپر می کرد رو به مری گفت :
- فکر کنم این تنها چیز ِ امین آباد جدید باشه که من دوسش دارم !!
مری لبخندی زد و به استرجس نگاه کرد که گلوشو برا صحبت کردن صاف می کرد .

استرجس : اهم اهم ... ما قبلا به امین آبادی ها اطلاع دادیم ... ولی الان چون بچه های قبلی باز برگشتن باید یه مطلب مهم رو تکرار کنم ... در آینده نزدیک توی امین آباد طرح منطقه نظامی اجرا خواهد شد ... از این قرار که ......................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۲۱:۵۶:۵۰



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
مـاگـل
پیام: 471
آفلاین
چه بلایی سر امین آباد آن ها آمده بود؟
------------------------------------------------------------------
تازه یکدفعه دیدند از یکی از تونل ها که تابلو اش از بقیه بزرگتر بود، یک دختر با موهای قرمز وارد شد که یک آبنبات چوبی روشن در دستش بود!

اندرو با تعجب از استر پرسید:
- آبنبات چوبی!؟ اونم توی امین آباد! امین آباد دوست داشتنی ما!؟

استر در حالی که به زمین نگاه می کرد گفت:
- اهم!.... خب شماها یه مدت نبودین. اینجا تغییر کرده. اون که می بینین لیلیه. چند بار خواستیم ترکش بدیم. حتی یکبار داشتیم می فرستادیمش شور آباد! اما هر دفعه یه اتفاقی افتاد. آخرین بار هم با پارتی بازی شخص معلوم الحالی به اسم کالین نجات پیدا کرد...... تازه فقط لیلی نیست ما اینجا چند تا تازه وارد دیگه هم داریم!(در حین صحبت های استر، معصومه به طرف لیلی رفته بود و با تعجب به آبنبات چوبیش نگاه می کرد!) ... مثلا ... دنبالم بیاین!
و آن ها را به یکی از آن طونل ها برد که به اتاق بزرگی ختم می شد. مری با تعجب به اطراف نگاه کرد و گفت:
- ما توی امین آباد یه همچین اتاقی نداشتیم!
استر دوباره توضیح داد:
- خب! این اتاق ابداع منه! بعدا براتون توضیح می دم! فعلا با تازه واردا آشنا بشین! اون که اون گوشه نشسته، لارتنه!

همه به طرف کنج دیوار نگاه کردن. یک پسر مو نارنجی نشسته بود و با اندوه به روبرو نگاه می کرد.

اندرو از استر پرسید:
- چرا انقدر غمگینه!؟

استر در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت:
- از خودش می پرسیم!..... لارتن! چته!؟
لارتن با بغض به طرفشان نگاه کرد و گفت:
- من رو الکی آوردن اینجا. مگه من دیوونم؟ معلم انشامون(مگورین) بهم یه موضوع داد با عنوان :
نظر خودتون رو درباره عکس زیر بنویسین!
can not found!!!
خب منم نوشتم! ولی فرداش منو آوردن اینجا!
مری با عصبانیت گفت:
- اینجا که دیوونه خونه نیست! اینجا .... اینجا بهترین خونه دنیاست و کسایی اینجا می مونن که معصومه رو ببینن!
بعد به معصومه اشاره کرد که روبروی لارتن بایستد.
لارتن به سرعت از جا بلند شد:
- سس...سس....سلام سینی! تو چرا کوچیک شدی؟ تو که بزرگ بودی! ببینم کی روت طلسم اجرا کرده!؟
استر به آرومی به اندرو و مری گفت:
- معصومه رو با سینیسترا اشتباه گرفته. حالا بریم تا با سینیسترا هم آشناتون کنم. پاتوق اون توی اتاق شعره!

معصومه که از واکنش لارتن متعجب بود رو به مری گفت:
- اما من معصومه هستم! مگه نه؟


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۱۶:۴۵:۳۸
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۱۶:۴۶:۵۳

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۶

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 660
آفلاین
معصومه خوشحال و شاد و خندان و پران پران اول از همه وارد شد.
اندرو که ادامسش در دهانش برای اولین بار بی حرکت مانده بود به مری و بقیه نیم نگاهی انداخت. مری شانه هایش را بالا انداخت و به دنبال معصومه از پله ها بالا رفت.
اندرو در حالی که ادامسش رو باد می کرد به سمت مری دوید دستش رو گرفت.
بقیه به دنبالشان راه افتادند.
جک پشت سرشان در را محکم بست.در با صدای بلندی بسته شد.

سکوت محض .

* * *

وقتی در بسته شد معصومه از پیچ پله رد شده بود و از پشت سر مشخص نبود.
اندرو در حالی که دستهای مری رو محکم گرفته بود به دیوار های رنگی رنگی دست زد ولی سریع دستشو پس کشید. دیوارا زبر بودن!
برگشت و یک لگد به دیوار زد.
-دیوار بد! دستم درد گرفت! تف تف!

مری اندرو رو محکم به سمت بالا کشید.
-زود باش! این بچه بازیا رو بذار برای بعد!معصومه رو نمی بینم!
از پیچ رد شدند.
سه متر جلوتر معصومه خشکش زده بود.به رو به رو خیره شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد.

* * *

بالاخره چیزی رو که معصومه رو بهت زده کرده بود دیدند.
یک تابلوی بزرگ به شکل یه چند ضلعی و به رنگ صورتی خال خالی! روی تابلو بزرگ نوشته شده بود : تکـــــــــان می دهیم!!

حالا همه کنار هم ایستاده بودند و به سالن بزرگ قبلی که حالا رنگی رنگی شده بود نگاه می کردند. اما رنگ دیوارها تنها تغییر نبودند. داخل دیوار ها تونل هایی کنده بودند و بالای هر تونل یک نمونه از همان تابلوی بزرگ در سایز کوچک به چشم می خورد. تونل ها با وسایل تزئینی فوق العاده جک جوادی (!) آراسته شده بودند!(!!!)

دری از پشت سرشان باز شد. در زیاد فرقی با دیوار نداشت. یعنی اگر کسی نمی دونست اون جا قراره دری باشه اصلا نمی فهمید.
استر دست به سینه و بالبخندی به لب بیرون اومد.

-خب! تازه واردان عزیز! نظرتون چیه ؟

بچه ها به هم نگاه می کردند.

چه بلایی سر امین آباد آن ها آمده بود؟


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
- بزن جلو اين فيلم لعنتي رو حوصله مون سر رفت!
دوربين يك كنترل سوني رو نشون مي ده و انگشتي با ناخن پديكور مانيكور و از اين صحبتا! دكمه اي رو مي زنه، فيلم به سرعت جلو مي ره.. مري حدود سيصد بار غش مي كنه، آدامس ها باد مي شن و مي تركن و در آخر فيلم تدي دست تكون مي ده. صفحه يك لحظه سياه مي شه و بعد فيلم جديد پخش مي شه...

اندرو، جسي، رومسا، لوييس، سارا، توماس، مري و سايرين قدم زنان در چمنزارهاي سرسبز كنار جاده، پس از گذراندن اردويي يك ماهه در يكي از ييلاق هاي خوش آب و هواي علي آباد كتول، به سمت امين آباد بر مي گردند. احساس دلتنگي شديدي همه شون رو در بر گرفته، خوشحالند از اين كه بعد از اين همه مدت دوباره به خونه شون، با ديوارهاي سفيدي كه پر از خاطره هاي مختلفند بر مي گردند. معصومه از روي شونه ي مري فرياد زد:
- مي بينمش!!
و با يك كله معلق پايين پريد و به سمت امين آباد شروع به دويدن كرد..

مري با تعجب به معصومه كه جلوي در خشكش زده بود، نگاهي انداخت.
- پس چرا نمي ري تو؟!
معصومه انگشت اشاره ي لرزانش را به سمت تابلوي جديد، ديوارهاي تازه رنگ شده و آدم هاي سفيدپوشي گرفت كه تازه مي نمودند. دل همه خالي شد. چه بر سر آنجا آمده بود؟! هدويگ بقيه را كنار زد و با كنجكاوي وارد شد؛
- كجا؟!
- ما مال همينجاييم، يعني چي كجا؟ دستتو بنداز ببينم!
- آقاي مدير گفتند كسي رو بدون اجازه ي شخص ايشون راه نديم.
- مدير؟!
همگي نگاهي رد و بدل كردند.
- چي شده جك؟
مامور سفيدپوشي كه جك نام داشت، به تازه واردين اشاره اي كرد و خود را عقب كشيد تا صاحب صدا كه همان مدير بود، آن ها را بهتر ببيند.
بهت همه را فرا گرفته بود؛
- استرجس!!!
- پس بالاخره برگشتيد؟ از امين آباد جديد خوشتون مياد؟ مي بينيد چي ساختم؟!
معصومه با انزجار به ديوارهاي صورتي گلدار نگاه كرد و براي سليقه ي كسي كه آن را انقدر جواد رنگ كرده بود تاسف خورد.
- وسايلمون رو چي كار كردي؟
- قديمي شده بودند، همه شون رو انداختم بيرون، حالا هم براي اگه مي خواين اينجا بمونين بايد طبق مقررات من عمل كنين، مفهومه؟
همه سكوت كرده بودند.
- خب چند نفر هستين؟ ده تا، هممم!!
معصومه با عصبانيت گفت:
- يازده تا!
اما گويي استرجس او را نمي ديد..
كنار رفت تا تازه واردين به امين آباد جديد وارد شوند..

- مي گن اين فيلم بر اساس يك داستان واقعي ساخته شده است، عجب!!



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



- بشين بينيم باووش ! من " بايد" پيش مري بشينم! بــــرو كناااااار !!
معصومه در حالي كه سعي داشت جسي رو كنار بزنه و بدو بدو ميره پيش مري كه سرش رو به پنجره تكيه داده بود و به بيرون نگاه ميكرد بشينه.

- هوووشت عمو پس كي ما از اين جاده ي لعنتي خلاص ميشيم! باب من دل و رودم پيچيد به هم !
اندرو در حالي كه تغيير چهره داده بود و بسيار مهربان تر از روزهاي ديگر نشان ميداد سريع به سمت سارا رفت و يك نايلون به اون داد و گفت:
- بيا واسه تو ! لازم ميشه !
در همين حال اشك توي چشماي سارا جمع ميشه! چشماني كه سالها تر نشده بود ! آهنگ خواهران غريب از صداي ضبط سوت راننده به گوش ميرسه ! همه ملت تحت تكثير قرار ميگيرن و سعي ميكنن سختي جاده رو به روي خودشون نيارن!
وسطاي آهنگ بود كه راننده گفت : همينجا پياده شين ! لاستيك پنچر شده بقيه راه رو بايد پياده روي !
ملت عزادار امين آبادي : !

بعد از چند دقيقه ي اسفناك همه ي بچه ها از اتوبوس پياده شدن ولي آنچه بيشتر باعث عصبانيت آنها شده بود ، اين بود كه يك قدم جلوتر از ماشين آنها جاده آسفالته بود و انها بايد 2 كيلومتر بعدي رو پياده طي ميكردند.
هدويگ كه سعي داشت با چسب رازي بالهاش رو به هم بچسبونه در كمال عصبانيت گفت :
- اين تدي مردنش هم مثل آدما نيست !!! !
اما قبل از اينكه حرف هدويگ تمام شود مري از حال رفت.

در راه !
دارن راه ميرن ديگه! خبري نيست!

2ساعت 59 دقيقه بعد!
هدويگ كه بالاتر از همه پرواز ميكرد گفت:
- هي هي ! من دارم يه چيزي ميبينم! شبيه قبرستونه!
با اين حرف هدويگ ، ملت كه گويا دوباره جان گرفته باشند بر سرعت خود افزوده و به راه خود ادامه ميدهند.
در همين حال مگورين تخت گاز در حالي كه مري را سوار كرده بود به سمت قبرستان حركت كرد.
- منممممم بيااااااام ! منو ببرين !
اين صداي فرياد هاي بي امان معصومه بود كه حتي با نوازش هاي جسي و لوييس هم آرام نميشد.
- بيا آدامس هامونو باد كنيم بعد با اونا بريم!
معصومه با آستين هاي لباسش اشك هاشو پاك ميكنه و ميگه :
- قبوله!
و بدين ترتبت معصومه و اندرو آدامس هاي خود را به بالن تشبيه كرده و به سمت قبرستون به پرواز در آمدند.

داخل قبرستون!
جيغ ! فرياد ! اشك ! آه !





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 103
آفلاین
همه به سرعت پیاده شدند و به طرف هدویگ رفتند ... (اسلو موشن)
- هدویییییییییییییییییگ!!!!
هدویگ در یکی از چاله های پر از گل افتاده بود و خلاصه سرتونو درد نیارم کل هیکلش به گند کشیده شده بود ... همه دور اونو گرفتن چند تا از دخترا به سر و صورت خودشون می زدن ... در اون لحظه مگور که وجدان درد گرفته بود چهار نعل! به سوی هدویگ تازید و اونو از تو چاله در آورد و تکوندش و گلاش رو به سر و صورت بچه ها پاچوند و دو سه تا آروم زد به کمرش تا گلای تو دهنشو تف کنه و آخر سر با صمیمیت تمام! ازش عذر خواهی کرد ... هدی هم که دلش به اندازه ی یه دریا بود اونو بخشید!
- هدی میشه این پرهات رو نگه دارم؟!( و به پر های روی سمش اشاره کرد)
هدی وقتی پرهاش رو دید به سرعت اونارو قاپید و گفت:
- نخیر! پرهای خودمه! اگه قرار بود هر پری که ازم میفتاد رو بدم به یکی که تا الان چیزی برام نمی موند!
- عوضش یکی از کش های دمم رو بهت می دم!
هدی کمی فکر میکنه:
- نه!
- اهم اهم ...
این راننده بود!
- اگه کاری ندارین دیگه سوار شیم ... با این حرف راننده همه به طرف اتوبوس می دون تا جا خوبا رو بگیرن!!!!


ویرایش شده توسط مگورین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۱:۳۷:۳۷


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
مجهول الحال مثل اسب! تو اتوبوس راه میره و مثل آدم! روی یه صندلی کنار هدویگ که از فرصت توقف استفاده کرده بود و خودشو با یه طناب قطور به صندلی بسته بود ، می شینه !

اتوبوس دوباره شروع می کنه به حرکت و بالطبع ویبراسیون !( اصطلاحی نیمه غربی نیمه فارسی به معنای لرزشهای ارزشی !)
با نشستن مجهول الحال روی صندلی ، صندلی تکون اساسی ای می خوره و تمام طنافهایی! که هدویگ خودشو با اونا به صندلی بسته بود طی سه سوت و نصفی پاره می شن و هدویگ دوباره در هوا معلق و پس از آن از پنجره آویزون می شه !

هدویگ : یکی منو بیگیره !
راننده : الان می رسیم به جای صاف جاده ... یه خورده تحمل کن .

مجهول الحال در پی گل کردن حس نوع دوستیش!(در حال حاضر هدویگ یه حیوونه و همنوع مجهول الحال ... اینکه مجهول الحال چه حیوونیه در سری بعدی هری پاتر آشکار خواهد شد!) ...
اه قاطی شد از اول میریم این تیکه رو ! :

مجهول الحال در پی گل کردن حس نوع دوستیش سمشو به سمت پنجره دراز می کنه تا پر هدویگو بگیره ... هدویگ آخ بلندی می گه و پرش از لب پنجره رها می شه و در عرض اندک ثانیه! از انظار محو می شه ... چند تا از پرای هدویگ که زیر سم مجهول الحال به شیشه چسبیده بودن ، آشکارا به چشم میومدن !

ملت : نــــــــــــــــــه !

غیژژژژ !

راننده زد زیر ترمز ........




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۰:۳۹ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 103
آفلاین
- تررررررررررر ... ترررررررررررر... تررررررررررر...
هدویگ و لوییس در حال خالی کردن باد بادکنک ها هستن و اندرو و جسی هم سعی می کنن مری رو از رو زمین جمع کنن ( مگه یه آدم چقدر اعصاب داره؟! خب غش می کنه دیگه) بقیه هم به آرامی در حالی که زیر لب به تدی فحش می دن به سمت اتوبوس می رن ...
پنج دقیقه بعد:
جاده ی خاکی، پیچ های خفن ، چاله های پر از گل ...
- همین یه کیلومتره... بعدش جاده مستقیم میشه!
همه در حالی که سعی می کنن خودشون رو رو صندلی ها نگه دارن باز زیر لب به تدی فحش می دن... اتوبوس در هر ثانیه شیش بار بالا پایین می رفت ... اندرو و جسی و سارا تو هم پیچیدن و هدویگ از یکی از پنجره ها آویزونه ... یهو صدایی از ناکجا رسید:
-صبر کنین! معصومه رو جا گذاشتیم!(بعد ها معلوم شد که اون شخص لوییس بوده ولی باز معلوم نشد کجا بوده)
نیم ساعت بعد، همون جاده، همون وضعیت، با این تفاوت که معصومه هم همراهشونه و کنار دست راننده نشسته و کمربندش رو هم بسته!
- امین آباد ... امین آباد دربست!
همه با ترمز ناگهانی راننده به شیشه ی جلو می چسبن ...
- آقا امین آباد دربست؟!(!)
- بخوای بری امین آباد باید اون طرف جاده وایستی!
- خب؟
- هیچی سوار شو!


ویرایش شده توسط مگورین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۱:۳۹:۵۱


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
_مطمئنید این تدیه؟ یه جورایی مشکوک می زنه!
لوییس به طرف تابوت می ره و میگه:
_بزار از خودش بپرسم....آقاهه...هو...آقاهه! تو کی هستی!
رومسا به استرجس اشاره می کنه که لوییس رو بگیره و بیارتش عقب و براش موضوع رو توضیح بده!
جسی یه نگاه اینجوری به جسد می کنه و میگه:
_تدی که اینقدر ریش نداشت! تازه این قدر هم چاق نبود! یادمه عینک هم نمی زد!
همه بچه ها:
اما مری با سرعت جلو می آد و میگه:
_من نمی دونم این کیه و چه شکلیه! من باید اون حرکت ژیگولی خودم رو انجام بدم و با این لگد کارشو بسازم!
اندرو در حالی که آدامس رو با دقت می جوید و در حال جویدن به آدامسش نگاه می کرد و باعث شده بود چشاش چپ بشه گفت:
_یکی این مری رو بگیره! این امروز خیلی قاطیه...آبجی من اون مرده دیگه درد حالیش نیست!
و سارا و رومسا ، مری رو می گیرن! در همون زمان ناگهان اتفاق عجیبی می افتد!
روح تدی تغییر شکل یافته و جنتلمن شده از توی تابوت در می آد و به طرف بچه ها می گه:
_بچه ها خوشگل شدم؟ با قیافه جدیدم حال می کنید؟ خیلی باحال شدم نه؟
امین آبادی ها : نــــــه!
مری دوباره به جنب و جوش می افته که از دست سارا و رومسا خلاص بشه و بره طرف تدی:
_اینهانش...خودشه...از من و تو هم سرحال تره! الان ضربمو می زنم!
اما روح از بدن جدا می شه و فرار می کنه و مری هم به دنبالش!
لوییس و هدویگ و پرسی هم شروع می کنن به دست زدن!
_بدو بدو....یالا بدو....!هی ...هی!
جسی رو به آن ها:
_الافای بی کار...شما هم فقط وقت بیارید دست بزنید!

در همان لحظه یکی از راه می رسه و میگه:
_آقا اشتباه شده! اون تابوته تدی نیست! اصلا تدی رو قرار نیست اینجا خاک کنن....یه قبرستان دیگس!
مری با گوشی معادل 5 تا گوش فیل و خرگوش می شنوه که اون یارو چی گفته از دویدن وایمسه و می گه:
_یعنی چی؟ پس این کیه؟
_بخدا من کاری نکردم....تدی من رو مجبور به این کار کرد! من بی گناهم...تقصیری ندارم!
ملت امین آبادی:
همون یارو:
_اتوبوس دم در منتظره!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.