چه بلایی سر امین آباد آن ها آمده بود؟
------------------------------------------------------------------
تازه یکدفعه دیدند از یکی از تونل ها که تابلو اش از بقیه بزرگتر بود، یک دختر با موهای قرمز وارد شد که یک آبنبات چوبی روشن در دستش بود!
اندرو با تعجب از استر پرسید:
- آبنبات چوبی!؟ اونم توی امین آباد! امین آباد دوست داشتنی ما!؟
استر در حالی که به زمین نگاه می کرد گفت:
- اهم!.... خب شماها یه مدت نبودین. اینجا تغییر کرده. اون که می بینین لیلیه. چند بار خواستیم ترکش بدیم. حتی یکبار داشتیم می فرستادیمش شور آباد! اما هر دفعه یه اتفاقی افتاد. آخرین بار هم با پارتی بازی شخص معلوم الحالی به اسم کالین نجات پیدا کرد...... تازه فقط لیلی نیست ما اینجا چند تا تازه وارد دیگه هم داریم!(در حین صحبت های استر، معصومه به طرف لیلی رفته بود و با تعجب به آبنبات چوبیش نگاه می کرد!) ... مثلا ... دنبالم بیاین!
و آن ها را به یکی از آن طونل ها برد که به اتاق بزرگی ختم می شد. مری با تعجب به اطراف نگاه کرد و گفت:
- ما توی امین آباد یه همچین اتاقی نداشتیم!
استر دوباره توضیح داد:
- خب! این اتاق ابداع منه! بعدا براتون توضیح می دم! فعلا با تازه واردا آشنا بشین! اون که اون گوشه نشسته، لارتنه!
همه به طرف کنج دیوار نگاه کردن. یک پسر مو نارنجی نشسته بود و با اندوه به روبرو نگاه می کرد.
اندرو از استر پرسید:
- چرا انقدر غمگینه!؟
استر در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت:
- از خودش می پرسیم!..... لارتن! چته!؟
لارتن با بغض به طرفشان نگاه کرد و گفت:
- من رو الکی آوردن اینجا. مگه من دیوونم؟ معلم انشامون(مگورین) بهم یه موضوع داد با عنوان :
نظر خودتون رو درباره عکس زیر بنویسین!
can not found!!!
خب منم نوشتم! ولی فرداش منو آوردن اینجا!
مری با عصبانیت گفت:
- اینجا که دیوونه خونه نیست! اینجا .... اینجا بهترین خونه دنیاست و کسایی اینجا می مونن که معصومه رو ببینن!
بعد به معصومه اشاره کرد که روبروی لارتن بایستد.
لارتن به سرعت از جا بلند شد:
-
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524135f27fa3a.gif)
سس...سس....سلام سینی! تو چرا کوچیک شدی؟ تو که بزرگ بودی! ببینم کی روت طلسم اجرا کرده!؟
استر به آرومی به اندرو و مری گفت:
- معصومه رو با سینیسترا اشتباه گرفته. حالا بریم تا با سینیسترا هم آشناتون کنم. پاتوق اون توی اتاق شعره!
معصومه که از واکنش لارتن متعجب بود رو به مری گفت:
- اما من معصومه هستم! مگه نه؟