یاهو
آرامش بعد از طوفان!اشکی از شفافیت صدف از چشمان ققنوس بر روی زخم هگرید ریخت ، هنوز ثانیه ای نگذشته بود تا وی بتواند خود را تکان دهد، هگرید دستش را به کف غار چسبانید و مانند ستونی محکم مقاومت میکرد تا بتواند بایستد!
لبخندی بی جان بز چهره ی تک تک بچه ها نشست!
خورشید در حال غروب کردن بود ، رنگ های زرد و نارنجی و کمی آبی لازم بود تا منظره ای زیبا و دلنشین را تجلی کند تا علاوه بر آنکه بچه ها را به یاد سرپناهی بیاندازد بلکه به یاد خاطرات نه چندان دور بیفتند!
جسی زانوهای خود را بغل کرده بود و با تکه سنگ کوچکی روی زمین شکل های مختلف میکشید!
پاتریشیا به همراه دارن و کنث کنار هگرید نشسته بودند و به وی کمک میکردند.
-خیلی خوب میتونم راه برم ، ممنونم بچه ها!
هگرید قدمی برداشت و به سمت دهانه ی غار حرکت کرد و در چند قدمی جسی ایستاد!
- بهتر نیست از پروفسور دامبلدور کمک بخوایم؟؟؟
جسی نگاهی به هگرید و سپس به زمین انداخت و منتظر جواب بود!
هگرید که با چشمانی نیمه باز به غروب خورشید خیره شده بود و بُغضی آشکار گلولش را میفشرد گفت:
- اوهوم ... فکر خوبیه ولی باید همه ی راه ها رو امتحان کنیم!... نباید بدون نقشه با اهریمن میجنگیدیم ، اون خیلی قوی تر از ماست ، درحالی که ما ضغیف بودیم !!
در همین حین لوییس در حالی که از طرفی کناره های غار را چسبیده بود و از سویی دیگر رون زیر بغل وی را گرفته بود نزدیک جسی و هگرید آمد و گفت:
- من حالم خوبه!... فقط باید استراحت کنم!
هگرید لبخندی پر از حرفهای ناگفته زد و سرش را به علامت تایید تکان داد... سپس رو به جسی کرد و گفت:
- سفرمون داره طولانی میشه در حالی که ما هنوز نتونستیم حتی درصدی از ارک ها رو از بین ببریم!
اکنون دیگر هوا تاریک شده بود و تنها کورسویی که قابل رویت بود نور ماه بود و روشنایی تعدادی از ستارگان که فقط روی سر گروه قرار داشتند ، انگار فقط آسمان همینجا بود!... گویا ستارگان و روشنایی با ارک ها و سیاهی قهر بودند!
جسی آهی از سر خستگی کشید و گفت:
- قبول !پس بزار سنسور ها رو به کار ببندازیم!... بهترین راه همینه!... حالا هم استراحت برامون واجبه!... تو که نمیخوای بازم شکست بخوریم؟؟؟ ... سپس از جا بلند شد و به داخل غار رفت!
بی خوابی! صدای نجواهای حیوانات وحشی و موجودات ریز به وضوح شنیده میشد!
هگرید که بدون هیچ حرکتی و مانند مجسمه به آسمان خیره شده بود و به اتفاقات چند ساعت قبلش فکر میکرد! مثل همیشه!... بیخوابی با وی رفیق شده بود ، خوابیدن در این روزها برایش کلمه ای بی معنا بود و غریب!
- چرا اینجا نشستی؟؟؟... از نیمه های شب هم گذشته!
هگرید همینطور بدون هیچ ترسی گفت:
- خوابم نمیاد!... ببینم تو چرا بیداری؟؟؟
هدویگ که با پاهایش با سنگ ریزه ها بازی میکرد گفت:
- منم مثل تو !... با این تفاوت که تو فکرت شلوغه ولی من نمیتونم روی زمین بخوابم! : hammer :
صبحی پر از نوید!هنوز پرتوهای درخشان آفتاب عالم تاب قطرات باقی مانده ی شبنم را از روی برگها خشک نکرده بود که بچه ها از خواب بیدار شدند ، همه با چهره هایی سرمست و بشاش به یکدیگر خیره میشدند و به امید روزی خوش قهقه سر میدادند!
-اهم... اهم!
هگرید سرفه ای کرد ، و در حالی که رخوت چشمانش را سرخ کرده بود گفت:
- خب دوستان ، وقت اون رسیده تا به دو تاگروه تقسیم بشیم!... درضمن یادتون نره سنسورهاتونو فعال کنین!... باید با 5 دقیقه ی دیگه آماده شین!... گروه اول از سمت راست و گروه دوم از سمت چپ میریم!... خب آماده این؟؟
-بــــــــله!
---*---*---*---*---*---*---
سوالی بود درخدمتیم!