هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





مروری بر داستان تاپیک مکان های اهریمنی ( پست اول )
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۸۵
#45

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
پست اول مروری بر داستان تاپیک مکان های اهریمنی !


اولین مکان اهریمنی : غار وحشت

سال ها از آن روز گذشت و پس از سال ها سکوت و سکون خزه های آرامش که ورودی غار را پوشانده بودند هر روز از بیشتر فاصله میگرفتند و نوری قرمز به رنگ اهریمن سو سو از آن بیرون نشع میکرد !

فلش بک:

روبیوس کوچولو هفت ساله در کنار شومینه سرد اتاقی نشسته بود مادرش به کنار او می آید و چوبدستی خود را به طرف شومینه خاموش میگیرد آتشی در شومینه شعله ور میگردد
اما حتی آن آتش نیز سردی حاکی از بیان خاطره ی غار وحشت را تسکین نمیدهد !

کلبه ی شکاربانی هاگوارتز

صدای ترق تروق آتش از شومینه ی کلبه ی چوبی هاگرید بر میخیزد او تصمیم خود را گرفته است برای مقابله با اهریمن گروه ضربت باید دوباره شروع به کار کند
دفتر دامبلدور پاسی از نیمه شب گذشته
دامبلدور که از صدای کنار رفتن اژدهای درب دفتر از خواب بلند شده دستانش را بر چشش می مالد و عینکش را بر چشمش میگذارد هاگرید بی مقدمه میگوید : از سفر امروزش به جنگل ناتینگهام فهمیده است نیروی اهریمنی در اولین مکان اهریمنی یعنی غار وحشت بازگشته است .


خوابگاه پسران :

هاگرید برای همه توضیح میدهد که وقتش است دوباره گروه ضربت شروع به کار کند و این شوقی همراه با ترس در وجود بچه ها ایجاد میکند تا هدویگ زیر لب زمزمه کند : لباس های قدیمی گروه قدیمی !

مزرعه ی پشت کلبه ی شکاربانی :

در حالی که بچه ها تنها شنیده بودند غار وحشت دوبار بازگشته همه با تعجب فقط به هگرید نگاه میکردند
بالاخره هگرید توانس صحبت کند : بی تعارف غار وحشت نیرویش رو از سر گرفته فقط اگه بجنبیم میتونیم امید وار باشیم نتونسته باشه همه برج هاش آماده بشه فقط همین گروه ضربت دوباره باید از نوع شروع به کار کند خر گی موافقه دستهاشو ببره بالا
و دست ها به طرف آسمان بالا میروند گویی ستاره ها مقصد آرزوها با سیاره ی انگشتان است !

کنده ها ی درخت جنگل سکوت :

دل جنگل کنده هایی کوتاه هگرید به روی زمین خم شده بود و جسی نیز به دقت همه ی کنده ها رو وارسی میکرد ناگهان هگرید فریاد زد : پیداش کردم !
جسی : اما هگر چشم سنگی
پاتریشیا : چشم سنگی ؟
هگرید : ما از افسون شی رمزتاز استفاده کردیم و با دست به کنده اشاره کرد .
همه به روی کنده خم شده بودند !
دارن : انگار به طرح یک چشم فرو رفته !
هگرید از درون پالتوی پوست خود سنگی به رنگ سبز کدر در آورد و به طرف کنده دولا شد در حالی که سنگ را با باد دهان تمیز میکرد دستش را به طرف کنده برد و چشم را بر جایش قرار داد !

میز عدالت :

نور سبزی از کنده بیرون زده بود و زمین به حالت دورانی می چرخید همه برای محافظت در مقابل نور دستانشان را مقابل چشم هایشان قرار داده بودند !
ناگهان زمین از چرخش ایستاد و میزی به رنگ زمرد سبز ظاهر شد ! هفده صندلی به رنگ میز دور میز قرار داشتند !
هاگرید چکشی را به دست گرفت و محکم به روی مرکز میز کوبید ! رشته های نور به حالت های حیوان های مختلف با رنگک ها مختلف در حال فوران بودند !

نور های میز عدالت :

نور ها به اطراف پخش میشوند نوری قهوه ای رنگ به طرف هاگرید میرود و بر سینه اش میخورد و جذبش میشود هگرید وارونه به عقب پرتاب میشود دستش را بر روی سینه اش میگذارد سگی به رنگ سیاه ظاهر شده است . نورهای زرد رنگ به طرف جسی میروند تا او به چیتایی تیز پا تبدیل شود .
اولین آشنایی و فرار
حالا اندرومیدا به آنها اضافه شده بود قدرتی نهان در پنجه های قدرتمند شیر دلگرمی خوبی برای گروه بود . هاگرید کلافه و حیران به اطراف خیره شده بود در سکوت شب در قلعه قدم زنان به طف سر پناهی امن میرفتند تا آغوش گرم دامبلدور آنها را التیام دهد .

افشای رازی به نام شاهزاده ادوارد


بحث در مورد نیرو ها به پایان رسیده است . دامبلدور درباره ی فرماندهی ضربت سخن میگوید . اندرومیدا با حالتی حاکی از تعجب به دامبلدور خیره میشود و میگوید : هووم پرفسور مگه ه هگرید غول دورگه نیست پس چه ارتباط ارتباطی بین روبیوس و شاهزاده ادوارد فرمانده ی گروه ضربت هست و به دامبلدور خیره میشه تا جواب خودش رو با لبخند اطمینان بخش دابلدور بگیرد .

دلیلی برای خارج شدن گروه ضربت از هاگوارتز

حال که گروه گرد هم آمده بود بهانه ای لازم بود تا بچه ها مدرسه را ترک کنند . استرجس با تنه ای به توماس زد تا او را متوجه تابلوی اعلانات بکند :

گردش خارج از هاگوارتز : گروه پژوهش درس مراقبت از موجودات جادویی ......

نقد ميشود(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۳ ۲۱:۱۸:۵۷

شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱:۱۲ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵
#44

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 122
آفلاین
هاگرید که نگران بچه ها بود و از طرف دیگه نمیتونست ماموریتو متوقف کنه با صدایی گرفته به جسی گفت: چاره ای نیست باید ادامه داد مراقب خودتون باشین
جسی که با نگرانی به پاتریشیا نگاه میکرد گفت:باشه شمام مراقب باشین
هاگرید گروه ها را جمع کرد و به راه افتاد
گروه دوم
جسی رو به پاتریشیا کرد:خوب اینارو چی کار کنیم؟
پاتریشیا که با نگاهش به جسی التکاس میکرد گفت:خواهشنا نظر منو رد نکن
جسی که حالا از نگاه ملتمسانه ی پاتی به مردم زخمی نگاه میکرد چشمانش را تنگ کرد و مشکوکانه به پاتریشیا چشم دوخت
پاتی:جسی؟
جسی ظاهرا از این که ندونسته باید قبول میکرد ناراحت بود و بی تابی میکرد ناگاهان نگاهش جدی تر شد:باشه فقط نباید وقت تلف کنیم
پاتریشیا به سمت زنها و بچه هایشان رفت:یالا یالا بهم نزدیک شین جسی خواب آور قوی داری؟ یا تو این مایه ها؟
جسی که تازه داشت چیزایی از ماجرا دستگیرش میشد ناراحت دهن باز کرد
پاتریشیا به او فرصت نداد:جسی تو قبول کردی؟بجنب اگه داری بده؟
جسی خواب آور را از کوله پشتیش بیرون کشید و به او داد:برای 48 ساعته یه قطره هم کافیه
پاتریشیا به طرف غریبه ها رفت:دهناتونو باز کنین
پاتریشیا که از گذر زمان و کندی حرکتشان تا آن لحظه شدیدا ناراحت بود با امتناع آنها به نگاه سرزنش کننده ی هرمیون اهمیت نداد شمشیرشو کشید بیرون این روش به همان سرعتی که میخواست جواب داد لحظه ای بعد غریبه ها در خواب بودند و پاتریشیا بدون کمک جسی چون این کارا ناعادلانه میدانست تمام آنها را با طنابی که کوله پشتیش بیرون کشیده بود بست و نگاه سرزنش کننده ی جسی را تا آخر سفر برای خود خرید
به سرعت به راه افتادن راه رفتنشان هر لحظه بیشتر به دویدن شباهت پیدا میکرد پس از بیست دقیقه ادامه دادن به راه و گذراندن یکصد کیلومتر جسی در حالی که پهلویش را گرفته بود به دیوار غار تکیه داد پاتریشیا بر روی زانوانش خم شد در حالی که نفس نفس میزد به جسی نگاه کرد از این که جسی آنقدر خسته بود که فراموش میکرد با آن نگاه سرزنش آمیز نگاهش کند خوشحال بود قهقه ای زد
جسی با عصبانیت به سمت پاتریشیا برگشت:چیه؟
پاتریشیا که هیچ علاقه ای نداشت جسی او را خونخوار یا بی احساس خطاب کند با عجله گفت :هیچی فقط پاشو بریم
جسی نگاه خشمگین دیگری به پاتریشیا انداخت انگاه او باغث باز شدن دوباره غار وحشت بود دست پاتریشیا را گرفت و بلند شددوباره به راه ادامه دادند گرچه کمی از سرعت اولیه فاصله داشتند ولی دوباره مشغول دویدن بودند
جسی با نگرانی گفت:اصلا این راه ته داره؟ یعنی نکنه تا آخر عمرمون تو اینجا سرگردون باشیم؟
پاتریشیا:نگران نباش تا آخر عمرت سرگردون نمیشی چون اگه خیلی دووم بیاری و گرسنگی بکشی تا سه هفته ی دیگه جان به جان آفرین تسلیم میکنی یعنی میکنیم
و باعث شد جسی تا مدتی دیگر با او سخن نگوید و حتی نگاه هم نکند به دویدن ادامه دادند تا سایه ای با سرعت از جلوی آنها رد شد جسی و پاتریشیا به دیوار غار چسبیدند
جسی به پاتریشیا نگاه کرد و هوا را با صدا از دهانش خارج کرد
پاتریشیا با نگاهی نگران و چشمانی تنگ به جسی خیره شد :با هاگرید ارتباط برقرار کن
---------------------
خارج از رول: پست آخر یه مشکل کوچیک داشت اونم اینه که ما تو غاریم همه از بس جریاناتو کند پیش بردیم زمانو مکانو از دست دادیم میگفتم غار سقف داره جسی نمیتونه علامت بفرسته که هاگرید ببینه تو غار دو تا راه بوده در نتیجه باید بینشون دیوار باشه پس ما نمیتونیم از این کارا بکونیم با عذر خواهی از صاحب پست قبل

نقد ميشود ممنون(پادمور)


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۵ ۱:۱۶:۱۱
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۵ ۹:۲۸:۲۷

پ.و


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
#43

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
مـاگـل
پیام: 100
آفلاین
گروه اول

ناگهان !
دینگ ...دینگ... ردیاب هاگرید به صدا در آمد
رون : اون صدای چیه هاگرید
هاگرید در حالی که دست غول آسایش را درون جیب کت چرمیش کرده بود گفت : اون ردیابه ، من می تونم با این دستگاه با بچه های گروه دوم ارتباط برقرار کنم .
هاگرید ردیاب را در آورد ، ردیاب همان طور دینگ...دینگ..می کرد .
هاگرید دکمه ای را فشرد سپس صدایی از درون ردیاب بیرون آمد ..
ها...گر....ری ...د ...من...جس..یم...
هاگرید گفت : چی شد جسی ؟
جسی :--- ما احتمال داره در خطر باشیم باید یه طوری خودمونو بهم دیگه برسونیم .
هاگرید فریاد زد : جسی یه چیزی بفرست هوا ببینم کجایین .
جسی:با....شه..
ناگها افراد گروه دوم در سمت راست خود نوری دیدند .


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ جمعه ۱۴ مهر ۱۳۸۵
#42

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



گروه دوم!
صدای زجه ی زن ها هر لحظه بیشتر میشد، گریه امانش را بریده بود!... ناله ها و فغان هایی که مو را بر تن سیخ و روح را میآزارد.
دارن ، پاتریشیا و جسی کمی از ماجرا فاصله گرفتند تا بتوانند راه حلی پیدا کنند!
دارن نگاهی به آنها سپس به دخترا کرد و گفت:
_ من بهشون اعتماد ندارم، اینها اینجا، این موقع چیکار میکنن؟؟؟
پاتریشیا سرش را به علامت تایید تکان داد و افزود:
_به نظر باید محلول راستی رو روشون امتحان کنیم!
جسی موهایی که روی صورتش را گرفته بود کنار زد و در حالی داخل کوله پشتیش دنبال محلول میگشت گفت:
_ خب ضرری نداره !...فقط این رو یادتون نره ما باید به هر آدمی که جلومون قرار داره کمک کنیم، چون ما هدفمون نجات اونهاست!....سپس رو به دارن کرد و گفت:
_ میشه کمکم کنی؟؟
هر سه با قدمهایی پرصلابت و محکم به سمت آن حرکت کردند، جسی چهارزانو روی زمین نشست و پیاله ی محلول را در کمال آرامش به دختر بچه ی کوچکی که موهای بلوند و بلندش در نسیمه ملایم به رقص در آمده بود،همراه با چشمان تیله اش که دیگر از شدت بی حالی روشن شده بود خوراند.
دارن و پاتریشیا به ترتیب به بقیه ی زنها و کودکان محلول را دادند .
اندکی گذشت ، آفتاب در بالای سر همگی میدرخشید ، اما هوای شرجی مانع از عرق کردن میشد ، در همین حال یکی از مادرها که موهای سفیدش همه چیز را و چروک صورتش که روزگاری زیبا بود مصائبی که تجربه کرده بود را بیان میکرد ،گفت:
_ خیلی جوون بودم ، حداقل جوونتر از اینی که نشون میدم!... یک روز سرد زمستانی بود، سوز و سرما تمام وجودم رو فرا گرفته بود ، یه روز وقتی داشتم برای فرزندم که توی گهواره بود با گرمای بی جان هیزم های سوخته شیر گرم میکردم ، مرگ وارد خونه شد، من نفهمیدم کیه ، چند دقیقه گذشت و مرگ فرزندم رو با خودش بود، سراسیمه از خانه خارج شدم ولی چیزی جز سفیدی ندیدم!... وقتی از زن همسایه پرسیدم کسی رو اطراف ندیده گفت: اون مرگ بود!
گریه امان زن را بریده بود.
جسی در حالی که داشت موهای یکی از دخترا رو نوازش میکرد ، دستمالی را از جیبش بیرون آورد و به زن داد.
زن ادامه داد و گفت:
_همه جا رو گشتم ، دنبال مرگ تا ناکجا آبادها دوویدم ، در بین راه چشمان همچون مرواریدم رو به دریا دادم تا منو به خشکی برسونه ، موهایم رو به پیرزن افلیجی دادم تا منو به پیش مرگ ببره ، اما اینها مهم نبود چون من فرزندم رو میخواستم ، تنها اونو!... حالا هم پیداش کردم ، بقیه ی زنها هم مثل من هستند، اما چه فایده هیچ توانی برای ادامه ی راه نداریم!... سالها گذشته!
پاتریشیا شمشیرش را در غلافش گذاشت و گفت:
_ولی چرا خونی هستین؟
یکی دیگر از زنها که به تخته سنگی تکیه داده بود گفت:
_وقتی داشتیم از دره عبور میکردیم ،یه حیوان اهریمنی جلومون قرار گرفت!... خیلی سعی کردیم تا پیروز بشیم ، اون یکی از بچه ها رو خورد!
جسی همین که اسم حیوان اهریمنی را شنید گفت:
_دارن ،پاتریشیا باید به هگرید خبر بدیم ، من با ردیاب خبرشون میکنم، شما مواظب اطراف باشین!... دارن میشه گشتی بزنی ؟؟؟... فقط دور نشو!

-----------
آیا موجود اهریمنی به دوباره حمله میکرد؟؟
آیا گروه اول برای کمک میآمدند؟؟؟




Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۰:۳۹ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
#41

کنث تیلورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۱
از Hogwarts
گروه:
مـاگـل
پیام: 156
آفلاین
کنث و رون به شدت سرگرم حرف زدن بودند که بالاخره هاگرید با صدایی خفه اما محکم به ان ها گفت :اروم باشید کار ما واقعا حساسه از همون اولم میدونستم که نباید گروهو نصف کنیم من واقعا حس بدی بهم دست داده....
کنث که متعحب شده بود با حیرت نگاهی به هاگرید کرد و گفت :خوب هاگرید منظورت چیه .....اوم یعنی تو حس میکنی اتفاق بدی برای بچه ها افتاده؟
به نظر من هیچ خطری اونا رو تهدید نمیکنه اونا از بهترین ها هستنذ و خیلی هم شجاعند و به خوبی هم از پس همه چیز بر میان ....
هاگرید زود حرف کنث رو قطع میکنه و میگه:خوب اینایی که میگی کاملا درسته ولی هر خطری در حال حاضر امکان داره به حقیقت بپیونده ...
رون که دیگه ارومو قرار نداشت تکونی به خودش میده و میگه:
درسته من هم احساس خطر میکنم و این خیلی بده .......
اون سه نفر فارغ از هرگونه احتمالی داشتند به راهشون ادامه میدادند که ناگهان .........


[i


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
#40

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 122
آفلاین
پاتریشیا که داشت از روی زمین پا میشد گفت:اوکی بریم
آخ
چهره ی پاتریشیا رفت تو هم بچه ها به سمت پاتریشیا برگشتن
پاتریشیا که میخواست طبیعی کنه شروع کرد به آواز خوندن:آخ بیا دلم تنگه برات
جسی یه نگاهی کرد :بعد این جدیده دیگه آخه من تا حالا نشنیدم
بچه ها شما شنیدین؟
بچه ها دوباره به پاتریشیا نگاه کردن:خوب این جدیده خودت که گفتی اتفاقا بد نیست آخ بیا دلم تنگه برات آخ فردا شد پی چرا نمیاد
دارن :خودتی
هاگرید که خیلی مطمئن به نظر میرسید:اگه چیزیت شده بگو جسی بهت دارو بده؟
هاگرید مهلت نداد پاتریشیا حرف بزنه:خوب خدارو شکر چیزیش نشده
هاگرید ادامه داد :خوب گروه اول منو لوییسو رون و کنث اندرو هم با ما میاد
گروه دوم جسی و پاتریشیا و دارن و هدویگ و بقیه
جسی که ظاهرا از این که تکلیفشون روشن شده بود خوشحال بود: اوکی پس ما میریم سمته چپ و شما بیرن سمته راست درسته؟
هاگرید که ظاهرا خیلی از جدایی گروه راضی نبود با حواس پرتی
گفت:چی آره آره

جسی:خوب بچه ها سنسورا رو فعال کنین
اندرو که نگران بود:داریم وقت تلف میکنین بجنبین بریم
بچه ها آخرین نگاه ها رو بهم کردن و جدا شدند
گروه دوم به سمت چپ رفتن
جسی و پاتریشیا و دارن و بقیه جلو راه میرفتن حدودا بیست دقیقه راه رفته بودن که جسی گفت: راه ترسناکیه یه صداهایی میاد
دارن با اطمینان گفت:نه کدوم صدا
هوووووووووههههههههههههههههههههههههه
جسی بازوی پاتی رو که بغلش بود چنگ انداخت:امید وارم سمت راست امن تر باشه آخه لوییس حالش بد بود
هدویگ:اونا با هاگریدن اوضاشون بهتر از ماست
هییییییییییییییییییییییییییییییییییی
گروه به هم نزدیک شد و به شکل منسجم تر به راه رفتن ادامه داد
پاتریشیا مثله همیشه شمشیرشو کشید بیرون شمشیر تو کورسویی که معلوم نبود از کجا میاد برق میزد
حالا 2 ساعت بود که گروه دوم منسجم به راه خود ادامه میداد بچه ها آشکارا میترسیدند و ترسشونو بیان میکردن به نوبت بچه ها جملاتی مانند
اون صدا از کجا اومد؟خدای من دلم برای مدرسه تنگ شده کاش هیچ وقت جایی مثله این نبودم
کم کم دارم میترسم شاید اینجا چیزای.......
من یکی دیگه تا عمر دارم جاها ی تاریک نیمرم
بین بچه ها ردو بدل میشد همه با این جمله هل خودشونو آروم میکردن به جز پاتریشیا که هیچ چیزی نمیگفت
جسی که با ترس به اطراف نگاه میکرد گفت:پاتی یه چیزی بگو داری میترسونیم خوبی؟
پاتریشیا اومد صحبت کنه ولی صداش گرفته بود صداشو صاف کرد:چی بگم؟
ناگهان صدای از پشت سره گروه به گوش رسید
هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه
گروه به سمت صدا برگشت و عقب رفت پاتریشیا دستش را محکم تر به دسته مزین به جواهر شمشیر فشرد گروه منسجم تر شد و وحشتناک ترین صحنه ای را دید که ممکن بود
تعدادی کودک به همراه مادرهایشان که همگی لباس هایی خونین داشتند و به شدت مجروح بودند بچه هایی که از شدت خونریزی از حال میرفتند
یکی از آنان لب به سخن گشود:ه کمک ههههههههههههه
گویی صدایش از مایلها آن طرف تر میامد صدایی خسته و صادق
بچه ها خشکشون زده بود یکی از کودکهای مجروح روی زمین افاد جسی خیز برداشت تا به او خود را به او برساند ولی دارن دسته جسی را گرفت و برای مشورت نگاهی به گروه انداخت
دوباره زن همان کلمه ی قبلی را با همان لحن گفت و مثله بار اول کاملا خالی از التماس
پاتریشیا :بچه ها بهشون نزدیک نشین نزارین لمستون کنن و خنجری از کمرش باز کرد و آن را به دارن که از همه به بیگانگان نزدیک تر بود داد
پاتریشیا دوباره جای دستش را روی شمشیر محکم کرد :بچه ها برین پشت من دارن تو خنجر داری از اوون سمت جلوی بقیه واستا
زن دوباره همان کلمه ی قبلی را درست با همان لحن قبل گفت کاملا خالی از التماس گویی که آنها چیزی بیشتر از سلامتی خود را از دست داده بودند روح خویش را و حال التماس برایشان پوچ مینمود
آنها کمک میخواستند ولی برای چه؟ برای آزادیه شوحشان یا برای اجرایه نقشه ای که داشتند
بچه ها تک تک این افکار را از ذهن خود گذراندند آنها تنها یک نقشه بودند یا کسانی محتاج به کمک
---------------------------------------
خوب ببخشید اگه این طوری گروه بندی شد به نظر من فرقی نداشت چطور گروه بندی شیم
یه پیشنهاد داشتم میخواستم بگم هر کسی که توی یه گروهه جریان گروهه خودشو پیش ببره این جوری راحتتره


پ.و


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۸۵
#39

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



آرامش بعد از طوفان!
اشکی از شفافیت صدف از چشمان ققنوس بر روی زخم هگرید ریخت ، هنوز ثانیه ای نگذشته بود تا وی بتواند خود را تکان دهد، هگرید دستش را به کف غار چسبانید و مانند ستونی محکم مقاومت میکرد تا بتواند بایستد!
لبخندی بی جان بز چهره ی تک تک بچه ها نشست!
خورشید در حال غروب کردن بود ، رنگ های زرد و نارنجی و کمی آبی لازم بود تا منظره ای زیبا و دلنشین را تجلی کند تا علاوه بر آنکه بچه ها را به یاد سرپناهی بیاندازد بلکه به یاد خاطرات نه چندان دور بیفتند!
جسی زانوهای خود را بغل کرده بود و با تکه سنگ کوچکی روی زمین شکل های مختلف میکشید!
پاتریشیا به همراه دارن و کنث کنار هگرید نشسته بودند و به وی کمک میکردند.
-خیلی خوب میتونم راه برم ، ممنونم بچه ها!
هگرید قدمی برداشت و به سمت دهانه ی غار حرکت کرد و در چند قدمی جسی ایستاد!
- بهتر نیست از پروفسور دامبلدور کمک بخوایم؟؟؟
جسی نگاهی به هگرید و سپس به زمین انداخت و منتظر جواب بود!
هگرید که با چشمانی نیمه باز به غروب خورشید خیره شده بود و بُغضی آشکار گلولش را میفشرد گفت:
- اوهوم ... فکر خوبیه ولی باید همه ی راه ها رو امتحان کنیم!... نباید بدون نقشه با اهریمن میجنگیدیم ، اون خیلی قوی تر از ماست ، درحالی که ما ضغیف بودیم !!
در همین حین لوییس در حالی که از طرفی کناره های غار را چسبیده بود و از سویی دیگر رون زیر بغل وی را گرفته بود نزدیک جسی و هگرید آمد و گفت:
- من حالم خوبه!... فقط باید استراحت کنم!
هگرید لبخندی پر از حرفهای ناگفته زد و سرش را به علامت تایید تکان داد... سپس رو به جسی کرد و گفت:
- سفرمون داره طولانی میشه در حالی که ما هنوز نتونستیم حتی درصدی از ارک ها رو از بین ببریم!
اکنون دیگر هوا تاریک شده بود و تنها کورسویی که قابل رویت بود نور ماه بود و روشنایی تعدادی از ستارگان که فقط روی سر گروه قرار داشتند ، انگار فقط آسمان همینجا بود!... گویا ستارگان و روشنایی با ارک ها و سیاهی قهر بودند!
جسی آهی از سر خستگی کشید و گفت:
- قبول !پس بزار سنسور ها رو به کار ببندازیم!... بهترین راه همینه!... حالا هم استراحت برامون واجبه!... تو که نمیخوای بازم شکست بخوریم؟؟؟ ... سپس از جا بلند شد و به داخل غار رفت!

بی خوابی!
صدای نجواهای حیوانات وحشی و موجودات ریز به وضوح شنیده میشد!
هگرید که بدون هیچ حرکتی و مانند مجسمه به آسمان خیره شده بود و به اتفاقات چند ساعت قبلش فکر میکرد! مثل همیشه!... بیخوابی با وی رفیق شده بود ، خوابیدن در این روزها برایش کلمه ای بی معنا بود و غریب!
- چرا اینجا نشستی؟؟؟... از نیمه های شب هم گذشته!
هگرید همینطور بدون هیچ ترسی گفت:
- خوابم نمیاد!... ببینم تو چرا بیداری؟؟؟
هدویگ که با پاهایش با سنگ ریزه ها بازی میکرد گفت:
- منم مثل تو !... با این تفاوت که تو فکرت شلوغه ولی من نمیتونم روی زمین بخوابم! : hammer :

صبحی پر از نوید!
هنوز پرتوهای درخشان آفتاب عالم تاب قطرات باقی مانده ی شبنم را از روی برگها خشک نکرده بود که بچه ها از خواب بیدار شدند ، همه با چهره هایی سرمست و بشاش به یکدیگر خیره میشدند و به امید روزی خوش قهقه سر میدادند!
-اهم... اهم!
هگرید سرفه ای کرد ، و در حالی که رخوت چشمانش را سرخ کرده بود گفت:
- خب دوستان ، وقت اون رسیده تا به دو تاگروه تقسیم بشیم!... درضمن یادتون نره سنسورهاتونو فعال کنین!... باید با 5 دقیقه ی دیگه آماده شین!... گروه اول از سمت راست و گروه دوم از سمت چپ میریم!... خب آماده این؟؟
-بــــــــله!

---*---*---*---*---*---*---
سوالی بود درخدمتیم!



ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۹ ۲۱:۳۷:۰۹


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۸۵
#38

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
مـاگـل
پیام: 100
آفلاین
پودر آبی رنگ در هوا به هم پیوند میخوردند صاعقه ای فضای غار را روشن کرد و به بدن موجود اهریمنی برخورد کرد .........

... و موجود اهریمنی را به سمت عقب پرتاب کرد ، آن موجود اهریمنی با صخره ای که در پشت وی بود برخورد و مقداری از خورده سنگ ها کهدر بالای آن صخره یسنگی وجود داشت با صدای گرومپی " بر روی سرش ریخت .
ولی باز هم آن موجود که دو برابر هاگرید قد داشت از جای خود برخاست و به سمت افراد گروه آمد ، افراد گروه هم به طــــور ناخودآگاه بدون اینکه هاگرید حرفی بزند تغییر شکل دادند و به شکل حیوانات خود در آمدند .
موجود اهریمنی که شبیه به یک خفاش ولی به رنگ نقره ای بود بال هایش را باز کرد ."
...
- همین که موجود اهریمنی" بال هایش را باز کرد زمینی که تا چند لحظه ی پیش با علف زرد رنگی پوشیده شده بود به زمین سرد و یخ زده ای تبدیل شد .
جسی جستی زد و به سمت موجود اهریمنی حمله ور شد ولی در همین هنگام موجود اهریمنی دوباره بال های خفاش مانندش را باز کرد ...
- ولی این بار گلوله ای از یخ به سمت جسی پرتاب کرد که با برخورد کرد ن آن گلوله ی یخی با جسیکا تمام بدن جسی را فرا گرفت و او را مانند مجسمه ای ذر میان زمین و هوا معلق نگاه داشت .
هاگرید غرشی کرد و به سمت موجود اهریمنی حمله ور شد و با پنجه هایش او را به صخره ای که پشت سرش بود چسباند و سیلی محکمی به صورت او زد و او را به سمت دیگری پرتاب کرد .

در همین هنگام رون که به ققنوسی تبدیل شده بود جستی زد و بال های خودش را باز کرد و به سمت جسی پرواز کرد، با رسیدن به جسی آتشی افروخت و یخ های اطراف جسی را آب کرد ، جسی غرشی کرد و ...
در همین هنگام در سوی دیگر هاگرید در حال مبارزه کردن با موجود اهریمنی بود که ناگهان دست هایی از زیر بال های شنل مانند او در آمد و شانه های هاگرید را در هم درید و او را نقش بر زمین کرد سپس بال هایش را دور خود پیچید و غیب شد .
با رفتن آن موجود اهریمنی تمام یخ ها ذوب شد و همه جا به صورت اولیه ی خود در آمد .
چند دقیقه بعد

اکنون همه به حالت اولیه ی خود در آمده بودند و در کنار هاگرید که بر روی زمین افتاده بود نشسته بودند ...
جسی : تنها راه برای درمان زخم هاگرید اینه که رون ققنوس شه و رو زخمه هاگرید گریه کنه . رون میتونی الان گریه کنی ؟
رون : الان حسش نیست ؟
دوف... پسگردنی بر پس گردن رون فرود اومد .
رون : اخ.... باشه گریه میکنم .


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ شنبه ۸ مهر ۱۳۸۵
#37

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
هاگرید به زمین غار که توسط دهانه ی آفتابه ی سوراخ شده بود خیره شده بود و با انگشتان دو دستش بازی میکرد مدتی طولانی به سکوت گذشته بود همه با خود فکر میکردند که با چه خوش شانسی توانسته بودند از این مرحله ی غار وحشت عبور کنند .
کالین : هگرید نگفتی میتونم کمکی بکنم ؟
هاگرید چشمش را از زمین برداشت و به کالین دوخت و چیزی آرام برای کالین زمزمه کرد .
حرکت جستجو گرانه هاگرید در جیبش به اتمام رسیده بود .
هاگرید و کالین دستانشان را در دست هم گره زده بودند هاگرید با چبدستی اش ضربه ای به دستانشان زد همه مبهوت به این صحنه خیره شده بودند خون از دستان پرموی هاگرید و سفید کالین جاری شده بود صخنه جالبی در حال وقوع بود پیوند برادری دو نفر بار دیگر تکرار میشد اما با فریاد اندرومیدا همه به خود آمدند.
انچه پیش رویشان بود شنل سرخی به تن داشت گویا اندام های
بدنش دگرگون بود . نور سرخ از صورت او ساع میشد . اما نور آبی رنگی چشم همه را آزار داد همه به طرف منبع نور آبی رنگ برگشتند این کالین بود که عریان ایستاده بود از چشمانش نور آبی بیرون میزد بر کمرش کمر بندی فولادی بسته شده بود و پودر نقره ای رنگی در آن دیده میشد موجود اهریمین نزدیک تر میشد آیا آنها میتوناستد از این خطر هم جان سالم به درد ببرند کالین دستش را درون کمرش فرو برد و مشت پر از پودرش را در مقابل دهانش قرار داد و بادی از دهانش خارج کرد !
پودر آبی رنگ در هوا به هم پیوند میخوردند صاعقه ای فضای غار را روشن کرد و به بدن موجود اهریمنی برخورد کرد .........

دوستان توجه کنند از مدرسه اومده بودم داغون بودم خسته بودم الان اعصاب ندارم وقتی میبینم سوژه به این خوبی داره خاک میخوره بد ترم میشم پس اینو زدم یادتون بیاد یه تاپیکی به این نام و با این سوژه هم هست !


شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۳:۱۰ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵
#36

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
مـاگـل
پیام: 704
آفلاین
همينطور که هاگريد در حال فکر کردن بود و هيپوگريف به سمت بالا پرواز ميکرد ناگهان کله هيپوگريف به سقف غار خورد و همه به شدت به طرف پايين سقوط کردند هيچکس يادش نبود که هر طبقه از غار سقفي دارد...اورک ها با خوشحالي در پايين انتظار مي کشيدند بوي گوشت تازه آنها را وحشي تر کرده بود همه وحشت زده با هيپوگيريف که ديگر زنده نبود به ميان ارکها ميرفتند ديگر مرگ مقابل چشمانشان مي درخشيد...ناگهان زمين غار را لرزشي فرا گرفت...فقط همين مانده بود اگر غار خراب مي شد ديگر هيچکس نميتوانست به طبقات ديگر برسد و هاگوارتز هيچوقت نجات پيدا نمي کرد...اورک ها هم وحشت زده شده بودند...چيزي فلزي از زمين بيرون ميامد...ناگهان هاگر گفت:آه آفتابه آهنين منکرات قزوين در اينجا چه ميکند؟...آري يک آفتابه آهنين از زير زمين خارج شده بود اورک ها خيره به اين آفتابه غول پيکر مي نگريستند ناگهان از لوله آفتابه پلکاني به پايين آمد و شخصي از آفتابه پياده شد...کنث گفت:فکر کنم اين کالينه!...هاگر گفت:آري آي کيو خود اوست چه کس ديگري جز کالين با آفتابه سفر ميکند!...ناگهان صداي کالين شنيده شد:آآآآآآي جاسم به نظرم اشتباه اومديم اينجا که ساختمون منکرات نيست!....جاسم:قربان تقصير اين کور ممده همش ميگفت بزار من بشينم پشت رول بعد منم که خسته بودم فرمون رو دادم بهش ...هاگر که فهميده بود چه شده فرياد کشيد کالين مراقب اورک ها باش...با صداي هاگر کالين برگشت و متوجه اورکها شد که آهسته آهسته به آفتابه نزديک مي شدند و گفت: اگه يه قدم ديگه به آفتابه من نزديک شيد هر چي ديديد از چشم خودتون ديدين...اما اورک ها باز هم به جلو مي آمدند...کالين فرياد زد:اکسيو جاسم بيل به دست گروپز...و ناگهان از داخل لوله آفتابه 1000 جاسم بيل به دست ظاهر شد...کالين:همه اورک ها بگن چيز....اورک ها :چيز...کالين ناگهان دور بينش را در آورد و با فلش يک عکس در فضاي تاريک غار از اورک ها گرفت!...اورک ها: ...کالين:حمله...ناگهان لشکر عظيم جاسم ها به سمت اورک ها حمله ور شد و تمام اورک ها را بيل مال کردند تنها دسته اي از اورک ها باقي مانده بودند که به سر فرماندهي شاه اورک ها در مقابل جاسم ها مقاومت مي کردند...که ناگهان هيپوگريف در حال سقوط بر سر آنها افتاد و همشان را با آسفالت(اهم اهم )با خاک کف غار يکي کرد!!
کالين در آغوش هاگر پريد :هاگر اينجا کجاست؟گراپ کجاست؟...هاگر هم تمام جريان غار را براي کالين تعريف کرد...کالين که کمي خنگ بود يکبار ديگر جريان را پرسيد و هاگر باز هم براي او جريان را تعريف کرد و کالين چون خيلي خيلي خنگ بود يکبار ديگر هم جريان را از هاگر پرسيد و هاگر دوباره جريان را براي وي تعريف کرد وکالين چون خيلي خيلي خيلي خنگ بود ميخواست يکبار ديگر جريان را از هاگر بپرسد که هاگر حالتي اينچنين از خود نشان داد و کالين که ديگر خر فهم شده بود گفت:هاگر کمکي از دست من برمياد؟ هاگر به فکر فرو رفت...


هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.