- صبر كن. ما اينجا گير افتاديم ، پس بهتر نيست كه حداقل با هم دعوا نكنيم ؟
اين صداي دنيس بود كه در حاليكه سعي مي كرد خودش را از دست زاخي كه به سوي او حمله ور شده بود خلاص كند ، بر زبان آورد .
- ببين الان ديگه همه رفتن و ما اينجا تنهاييم . توي اين دنياي ناشناخته و عجيب و پر خطر . پس عاقلانه تر نيست كه به جاي جنگ و جدل پشت هم باشيم ؟
سخنان دنيس مانند تلنگري بود كه بر وجدان زاخي فرود آمد . در همان حال كه هنوز به طرز خطرناكي روي دنيس خم شده بود ، براي لحظاتي كوتاه مكثي كرد و در نهايت سكوت به حرفهاي دنيس گوش سپرد . بعد هم به آرامي راست ايستاد و نگاهش را مستقيم به دنيس دوخت و چند ثانيه به او خيره شد و در نهايت سرش را به نشانه ي موافقت تكاني مختصر داد و دستش را به سمت دنيس دراز كرد و به او كمك كرد تا از روي زمين بلند شود .
هردو نگاهي به اطرافشان كردند . منظره ي آنجا درست مانند قبل از عزيمت بچه ها بود با اين تفاوت كه اين بار درختان آنجا كمتر و فضاي باز آن بيشتر به چشم مي آمد . در همين موقع دنيس در حالي كه با انگشت به نقطه اي اشاره مي كرد، با صدايي مملوء از حيرت فرياد زد : هي زاخي ، اينجا رو نگاه كن . اين ... اين همون كاغذ پوستيه ... همون نقشه اي كه گم كرده بودي نيست ؟
زاخي فورا به سمت دنيس برگشت و به نقطه اي كه او اشاره كرده بود نگاه كرد . بعد با قدم هايي آهسته به سمت آن كاغذي كه به فاصله ي نسبتا زيادي از آنها بر روي زمين افتاده بود حركت كرد . وقتي به آن رسيد چندين ثانيه مكث كرد . گويي ترديد داشت كه آيا آن را بردارد يا نه . اما در نهايت اين حس كنجكاوي او بود كه بر ترديدش غلبه كرد و خم شد و كاغذ لوله شده را در دستانش گرفت و آن را كاملا باز كرد و به نوشته هاي بي مفهوم آن چشم دوخت .
در همين موقع دنيس هم خود را به او رساند و مانند او به كاغذ خيره شد . بعد از چند ثانيه زاخي با حالتي كلافه ، دست ديگرش را كه آزاد بود به سختي مشت كرد و با صدايي كه سعي مي كرد به هر صورتي كه هست عصبانيت درون آن را پنهان كند، گفت : لعنتي . من حتي يه كلمه هم از اين نوشته ها رو نمي فهمم . هلگا هم كه قبل از اينكه دچار اون حالت بشه ، لب از لب باز نكرد .
هنوز اين كلمات از دهان زاخي به طور كامل خارج نشده بود كه ناگهان احساس كرد كاغذ در دستانش شروع به گرم شدن كرد . گرم شدني كه به تدريج به داغي سوزناكي انجاميد . آنقدر داغ كه زاخي با فريادي كاغذ را بر روي زمين انداخت و با حالتي دردمند دستش را مشت كرد .
اما دنيس دوباره كاغذ را از روي زمين برداشت و آن را جلوي چشمان هردويشان كاملا باز كرد . به محض اينكه چشمشان به محتويات كاغذ افتاد، هر دو فريادي از تعجب كشيدند .
دنيس : چه اتفاقي افتاد ؟ يعني اون حرارت و داغي باعث تغيير خط اين نوشته ها شد ؟
زاخي با لحني عجولانه گفت : صبر كن ببينم ... ببين ... اينجا دقيقا همون جاييه كه ما الان ايستاديم .( و با انگتش به نقطه اي بر روي كاغذ اشاره كرد) اينجا رو ببين ... يه چيزي اينجا درست روبروي همين نقطه كشيده كه مثل ... مثل ...
دنيس فورا حرف او را كامل كرد : مثل يه درخت مي مونه كه روش هم يه علامت وجود داره .
- آره ... درسته ... مثل يه درخت با يه علامت و درست كنار اون هم يه چيز حفره مانند وجود داره . مثل يه گودال ... ما بايد اين درخت رو پيدا كنيم . اون بايد دقيقا يه جايي همين نزديكيها ولي مقابل ما باشه .بيا بريم .
بالاخره بعد از حدود نيم ساعت جستجو اين دنيس بود كه توانست آن درخت تنومند نشان دار را پيدا كند .
دنيس : چه علامت مشكوكي . ولي ... ببين اين يه علامت نيست . در واقع مثل اينكه ما بايد يه چيزي رو پيدا كنيم كه شكل ظاهريش مثل كليده . اما خيلي بزرگتر از اون . و بعد اون رو توي اين قسمت قالب مانند قرار بديم .
زاخي : آره . و اين هم همون حفره اي هستش كه روي نقشه بود . دقيقا كنار اين درخت . شايد ما بايد وارد اين حفره ي زير زميني بشيم تا بتونيم اون كليد رو پيدا كنيم . شايد با اين كار بتونيم برگرديم هاگوارتز، پيش بچه ها .
دنيس : آره . بيا بريم . نبايد وقت رو تلف كنيم .
*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=
بچه ها با چهره هايي متفكر گرداگرد پروفسور اسپراوت حلقه زده بودند . در همين موقع ورونيكا به سخن آمد و با لحني كه نااميدي و در عين حال كنجكاوي در آن موج مي زد پرسيد : ولي پروفسور چرا ما بايد برگرديم ؟ آخه ... آخه اين چه طلسمي هست كه انقدر خطرناكه كه ممكنه به نابودي جهان بيانجامه؟
با اين سخن ورونيكا همه سرهايشان را به تندي بلند كردند و در انتظار جواب به پروفسور چشم دوختند .
بالاخره بعد از چند ثانيه مكث ، پروفسور گويي كه با خودش كنار آمده باشد گفت : خيلي خب ، باشه ، براتون مي گم . چون بايد بدونين . بايد به اندازه اي كه لازمه بدونين تا يه موقع گمراه نشين . ولي يادتون باشه كه من نمي تونم همه ي ماجرا رو بگم . چون از طرف مديريت مدرسه اجازه اي براي نقل همه ي ماجرا ندارم .
بعد هم نفسي عميق كشيد و اينگونه آغاز كرد : مي دونين بچه ها شما به دنيايي سفر كرديد كه بر پايه ي يه جادوي خيلي سياه و در عين حال قدرتمند بنا شده . دنيايي كه زمان توي اون معلوم نيست . يعني ...
خب بذارين واضح تر بگم . سفر به اون دنيا مثل استفاده از زمان برگردان هست . اما يه فرق اساسي وجود داره و اونم اينه كه زمان برگردان همونطوري كه از اسمش پيداست ، جادوگر ها رو به زمان گذشته مي بره . اما اين سفر شما رو به زمان آينده برد . شما در حقيقت يه جلوه اي از اون چيزي كه در آينده به احتمال قوي به وقوع مي پيونده رو ديدين . اگه زاخارياس و دنيس نتونن برگردنن در واقع به فتح و پيروز اون دنيا كمك كردن . و اگه اين اتفاق به وقوع بپيونده تمام انسانها ، اعم از جادوگر و ماگل ، همه شون ميميرن و نابود ميشن . البته نه تمام جادوگرها . بلكه جادوگران سفيد . متوجه منظورم ميشيد ؟
سكوتي سنگين بين بچه ها سايه انداخت . اما ناگهان اريكا با ترديد پرسيد : يعني تمام اين چيزها به ... به ولدمورت مربوط ميشه ؟
با بردن اسم ولدمورت همه با چشمهايي نگران و چهره هايي مشوش به پروفسور چشم دوختند .
پروفسور: درست حدس زدين . تازه اين يه قسمتي از حدس ما هست . منظورم نابودي جهانه . ما از جزئيات اين اتفاق و اون دنيايي كه هنوز مجازيه ، چيزهاي زيادي نمي دونيم . يا حداقل تنها پروفسور دامبلدور هست كه مي دونه
هاناا : ولي پروفسور چرا ما ؟ ما چه ربطي به اين ماجرا داريم ؟
پروفسور : . يه نفر اينجا بين شماها هست كه ميتونه با اطلاعاتي كه داره بهمون كمك كنه . اون مي تونه اين ارتباط رو توضيح بده.
بعد هم به سمت فرد مورد نظرش كه اكنون در نهايت سكوت سر به زير افكنده بود ، برگشت و گفت : خب هلگا ، نمي خواهي حرف بزني ؟ اطلاعات تو ممكنه يه جهان رو نجات بده .
همه با چهره هايي متعجب به پروفسور و به دنبال آن به هلگا چشم دوختند . در چشمان همه ي آنها يك چيز مشاهده مي شد . يك سوال . پروفسور از كجا ميدانست كه هلگا چه اطلاعاتي دارد ؟
*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=
بچه ها مي دونم كه خيلي بلند شد . اما خب خيلي وقت بود اينجا پستي نخورده بود. ببخشيد كه طولاني شد .