هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ جمعه ۲۹ دی ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
مدالی تقریباً بزرگ و رنگی سیاه روی میز اریکا به چشم می خورد. همگی با دیدن آن مدال دستانشان را به نشانه ی تعجب روی دهانشان قرار دادند و عده ای دیگر ابروهایشان را متفکرانه در هم کشیدند. لودو به میزی که در گوشه ی دیگر تالار قرار داشت، تکیه کرده بود و با سردی به مدال خیره نگاه می کرد. اریکا نیز چند قدمی از میز فاصله گرفته بود و سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه فریاد زد:
- اون رو از روی میز من بردارین... باید بندازیمش بیرون !
ورونیکا به طرف او خیز برداشت و با چهره ای مضطرب سعی در خاموشی او کرد. سپس آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و در حالی که به دیگر اعضا نگاه می کرد، گفت:
- ما نمی تونیم این رو از تالار بیرون کنیم !
ادوارد با سرعت از جایش برخاست. لودو دستش را از روی میز برداشت و آن را مشت کرد. اریکا جیغ کوتاهی کشید و ناباورانه به دور و اطراف خود خیره شد. بقیه ی بچه ها نیز به گونه ای آشفته اوضاع را از نظر می گذراندند. ورونیکا هنوز روی نقطه ای مشخص ایستاده بود و سخنی به میان نمی آورد. سرانجام چند قدمی به جلو برداشت و در حالی که به میز نزدیک شده بود، روی مبل نشست.
در همان لحظه ساعت عظیمی که در گوشه ی تالار قرار گرفته بود، عقربه هایش را روی ساعت 1 تنظیم کرد و با صدایی موحش شروع به شکستن سکوت کرد؛ و صدای شکننده ی آن افکار همه را از هم گسیخت و باعث شد تا همگی با اراده ای سلب شده به طرف ورونیکا بروند و دقیقاً روبروی میز بنشینند.
دنیس که خودش را به ادوارد چسبانده بود، ناله ای کرد و رویش را به طرفی دیگر برگرداند. ورونیکا بهترین وضعیت را یافت و عقیده ی خود را ابراز کرد:
- " ما نباید به این دست بزنیم و همین طور باید بذاریم همین جا بمونه " ( سپس نفس عمیقی کشید. ترس در پس چهره ی او نیز هویدا بود ! )
در همان لحظه بچه ها که در میان آن ها صدا اریکا به وضوح شنیده می شد، پرسیدند: چی؟!
ورونیکا ادامه داد:
- اون موجودی که پیام های وحشتناک رو با چیزی مثل خون روی دیوار نوشته همون پروفسور تقلبی ای بود که امشب سر کلاس نجوم دیدیمش. کسی که از همه چیز ما خبر داره و مطمئناً می خواد گروه ما و شاید خودمون رو هم نابود کنه... و ما تنها کاری که می تونیم بکنیم اینه که اون رو نابود کنیم. نباید بذاریم کاری که می خواد رو انجام بده... این مدال متعلق به همون موجوده... پس می دونین که موجودات شب هیچ وقت ردی از خودشون به جا نمی ذارن و اگر این کار رو بکنن سریع اون رو از بین می برن !
اریکا با شنیدن کلمات تند و تیز ورونیکا از موضوع مطلع شد و با چشمانی گرد شده، گفت: امیدوارم منظورت این نباشه که ما...
ورونیکا که انگار فکر او را خوانده بود، سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و گفت:
- دقیقاً ما باید همین کار رو انجام بدیم... باید پنهان شیم و صبر کنیم تا اون برگرده.
- و اگه برنگشت... ؟!
- برمی گرده.
بعد از آن سکوتی عمیق حکم فرما شد. همگی به گوشه ای خیره شدند و به فکر فرو رفتند. چه کسی می دانست که آن ها به چه چیز می اندیشند !؟



نقديوس...

پستت از لحاظ نگارشي مشكل چنداني نداشت...!
فقط:


مدالی تقریباً بزرگ و رنگی سیاه روی میز اریکا به چشم می خورد.
مدالي تقريبآ بزرگ و سياه رنگ روي ميز اريكا به چشم ميخوارد. (اگر بنويسي بر روي ميز اريكا خيلي بهتره ميشه!


همگی با دیدن آن مدال دستانشان را به نشانه ی تعجب روی دهانشان قرار دادند و عده ای دیگر ابروهایشان را متفکرانه در هم کشیدند.
با ديدن آن مدال همگي به نشانه ي تعجب دست بر دهان گذاشتند و عده اي متفكرانه ابرو در هم كشيدند.
هم كوتاه تر شد و هم گوياتر.



اریکا نیز چند قدمی از میز فاصله گرفته بود و سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه فریاد زد:
در اين چندين دقيقه چه گذشت؟!!
اين مطلب براي خواننده كاملآ نامشخصه؟ آيا سكوت بود؟ همهمه بود؟ حركتي وجود داشت؟...


بقيه ي بچه ها نیز به گونه ای آشفته اوضاع را از نظر می گذراندند.
...با حالتي آشفته...
...آشفته وار...


- " ما نباید به این دست بزنیم و همین طور باید بذاریم همین جا بمونه " ( سپس نفس عمیقی کشید. ترس در پس چهره ی او نیز هویدا بود ! )
استفاده از گيومه تنها در يك ديالوگ!
يا براي همه ديالوگ ها از گيومه استفاده شود و يا اصلآ استفاده نشود كه حالت دوم بهتره!
ميتونستي براي فاصله گذاري ديالوگ با حالت، به خط بعدي بري...

- ما نباید به این دست بزنیم و همین طور باید بذاریم همین جا بمونه.
سپس نفس عمیقی کشید. ترس در پس چهره ی او نیز هویدا بود!




در همان لحظه بچه ها که در میان آن ها صدا اریکا به وضوح شنیده می شد، پرسیدند: چی؟!
...صداي اريكا...


در كل خوب بود...
موفق باشي؛


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۸ ۱:۱۸:۴۴

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
منظره­ جلوی چشمانشان وحشتناک بود...
پنجره ها باز شده بود و شیشه های خورد شده اش در زیرش پیدا بود ، در و دیوارها با خطوطی نا آشنا با رنگی همچون خون نوشته شده بود ، بالشت های بچه ها به طرزی که مانند چنگ کشیدن بود پاره شده بود و پرهایش تالار را سفید کرده بود . . .
همه ی افراد در آستانه ی در بودند و بدون اینکه پایشان را وارد تالار بکنند به منظره ی رو به روی خود مینگریدند ، فضای ساکتی به وجود آمده بود تا اینکه جیغ یکدست و هماهنگ دختران به صدا در آمد و مجال فکر کردن را از پسران گرفته بود . . .
چند دیققه گذشت تا اینکه همه به درون تالار رفتند و پسران با حرکات بی ناموسی در حال دلداری دادن دختران بودند ، در این بین ارنی و اوریک بین ریخته پاشهای تالار به دنبال سر نخی بودند که اوریک با یک حرکت انتحاری و خیلی مشکوک به شی ای کوچک را برداشت و رویش را به طرف بچه ها کرد و گفت : کسی این چیز براش آشنا نیست . . .
همه به طرف او برگشتند و به گوش گربه ای که اوریک در دستانش بود نگاه کردند و هیچ چیزی نگفتند ، تا اینکه ارنی با صدای قهقه ی بلندی خنده را سر داد .
همه به او نگاه کردند و به این فکر کردند که او چطور میتواند در چنین موقعیتی بخندد ، بعد از چند ثانیه چشم غره رفتن او به خود آمد و گفت : ای بابا چتونه؟نفهمیدین چی شده؟اون گوش گربه ی اوریک هست !
همه شروع به خنده کردن و اوریک نیز به دلیل نا معلومی می خندید و گویا بعد از چند ثانیه به عمق فاجعه پی برد و قش کرد .
این سرور و شادی عمر زیادی نداشت و فقط برای چند دقیقه توانست شادی را بین افراد به وجود آورد و بعد از لحظاتی غم و اندوه ساعات پیش برگشت ..
همه برای تمیز کردن هافل اقدام کردند ، اریکا و ارنی در حال برگرداندن وسایل به جاهای خود بودند و به کمک جادوهایی که میکردند خیلی آسان وسایل به جای خود برگردانده شدن ، در این میان ورونیکا با سخنش همه را ترساند ..او با حالتی که درونش پر از رعب و وحشت بود گفت : این مدالی که رو میز اریکا هست برای شما آشنا نیست ؟
همه به طرف مدال نگاه کردند تا اینکه لودو گفت : این همون مدالی هست که روی سینه ی پروفسور چسبیده
بود ...



خب . پست بدي نبود . اما چند تا ايراد اساسي داشت . به اين قسمت ها توجه كن :

*همه ی افراد در آستانه ی در بودند و بدون اينکه پايشان را وارد تالار بکنند به منظره ی رو به روی خود مينگريدند فضای ساکتی به وجود آمده بود تا اينکه جیغ يکدست و هماهنگ دختران به صدا در آمد و مجال فکر کردن را از پسران گرفته بود*

( همه ی افراد در آستانه ی در بودند و بدون اينکه پايشان را وارد تالار بگذارند به منظره ی رو به روی خود مينگريستند. فضای ساکتی به وجود آمده بود تا اينکه جیغ يکدست و هماهنگ دختران مجال فکر کردن را از پسران گرفت.)

*اوريک با يک حرکت انتحاری و خيلی مشکوک به شی ای کوچک را برداشت و رويش را به طرف بچه ها کرد و گفت*

(اوريك با حركتي انتحاري شيئي كوچك و مشكوك را برداشت و رويش را به طرف بچه ها کرد و گفت)

ريخته پاشها ( ريخت و پاش ها )
قش کرد ( غش كرد )

اندازه ي پستت مناسب بود . ولي بايد بگم كه جاي كار بيشتري داشت . يه كم هيجانش كم بود . مي تونستي سوژه رو بيشتر پرورش بدي . مثلا به جاي اينكه اون قسمت طنزآلود رو وارد داستان كني بد نبود كه سوژه اي رو بوجود آورده بودي ( در انتهاي پست ) بيشتر پرورشش مي دادي .

ولي در كل براي اين تاپيك پست قابل قبولي بود . به اين خاطر مي گم بهتر بود كه طنز رو وارد رول خودت نمي كردي كه داستان اشتراكي كاملا جدي هست . به دور از هر گونه طنز .
مطمئنا شاهد پستهاي بهتري خواهم بود . با تلاش بيشتر تو .

موفق باشي.


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱ ۲۲:۴۷:۲۴

پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۵

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
همه با ديدن چهره­ی او از ترس سر جای خود ميخکوب شدند...ناگهان صدای موسيقی ملايمی که مو را بر اندام­ها سيخ مي­کرد در فضا طنين انداز شد.بچه­ها يکي يکي خواب­آلود شده و سپس از هوش مي­رفتند.
تاريکی همه­جا را فرا گرفته بود و تنها نور مهتاب با تابيدن بر فراز برج پيکر بچه­ها را روشن مي­نمود.
- خانم پامفری،فکر مي­کنيد کی به هوش بيان؟
ورونيکا به آرامی چشمانش را گشود،چهره­های تار پروفسور مک­گونگال و خانم پامفری در مقابلش جان گرفت.به اطرافش نگاه کرد،کمی طول کشيد تا تشخيص دهد که در درمانگاه قلعه خوابيده است.بقيه نيز در تخت­هاي مجاور دراز کشيده و هنوز بيدار نشده بودند.انوار طلايي خورشيد از پنجره­هاي دراز درمانگاه عبور مي­کرد و بر پيکرهای خاموش آن­ها مي­تابيد.کم­کم ورونيکا حافظه­اش را بازيافت و وقايع شب گذشته را به ياد آورد.
- اوه،بايد بيشتر استراحت کنی عزيزم...حالا دراز بکش و آروم باش.
خانم پامفری ورونيکا را که ناگهان از جا پريده بود دوباره بر روی تخت خواباند.پروفسور مک­گونگال با نگرانی به او نگاه کرد و پرسيد:
- دوشيزه ادونکور،يادت هست که برای خودت و هم گروهی­هات چه اتفاقی افتاد؟
- ب...بله پروفسور.ما برای کلاس نجوم رفته بوديم بالای برج...اما پروفسور سينيسترا اونجا نبودند و يه نفر به اسم تريسی به جاش اومده بود...
پروفسور مک­گونگال به ميان حرف او پريد و گفت:
- پروفسور سينيسترا امروز به من گفتن درست قبل از اينکه به کلاس بيان به طرز عجيبی خوابشون برده...ما هم خبر نداشتيم و کس ديگه­ای رو براتون نفرستاديم!
در همان لحظه ساير بچه­ها نيز يکی يکی بيدار شدند و با تعجب اطرافشان را از نظر گذراندند.
ورونيکا تته پته کنان ادامه داد:
- همون پروفسور تريسی اول غيبش زد و بعد يهو ديديم قيافه­ش تغيير کرده،خيلی وحشتناک بود...
بقيه نيز که حالا موقعيت خود را تشخيص داده و همه چيز را به ياد مي­آوردند شروع به حرف زدن کردند.
- قدش يهو بلند شد و...
- صورتش سفيد و مات بود...
- چشماش يه برق ترسناکی داشت...
پروفسور دستش را بالا آورد و همه را به سکوت واداشت.اما قبل از اينکه او حرفی بزند ورونيکا رو به دوستانش گفت:
- بچه­ها،پروفسور ميگن اون خانومه از طرف خودشون نبوده...يه پروفسور تقلبی!
ادوارد که رنگش مثل گچ سفيد شده بود با صدايي دورگه گفت:
- تالارمون!
و همه­ی بچه­ها با يک حرکت هماهنگ از جايشان پريدند و بدون توجه به داد و فريادهای پروفسور و خانم پامفری به طرف تالار شتافتند.در تمام طول راه همه ساکت بودند و فقط ديوانه­وار مي­دويدند.هنگامی­که به پشت حفره رسيدند لحظه­ای ايستادند،نفس عميقی کشيدند و وارد شدند...
منظره­ جلوی چشمانشان وحشتناک بود...


پستت خيلي عالي بود . طرز نوشتنت كاملا با اين تاپيك همخواني داره . ايراد خاصي من توي پستت نديدم كه نياز به يادآوري باشه . فقط يه كم روندش سريع بود .
بعضي از قسمتهاي پستت هم خيلي جالب بود . مثلا اون قسمتي كه بچه ها خوابشون مي بره . جايي كه مي فهمن پروفسور هم قبل از تشكيل كلاس دچار همين مشكل شده بوده و از همه جالبتر قسمت آخر پستت . يعني همون هشداري كه ادوارد در مورد تالار داد .
واقعا خوشحالم از اينكه هافلپاف اين رول نويس هاي قوي رو داره .
موفق باشي.

اريكا


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۰ ۲۲:۵۴:۳۱


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
نيم ساعت بيشتر به شروع كلاس نجوم نمانده بود كه بچه ها لباس پوشيده و آماده به طرف برجي كه كلاس نجوم در آنجا تشكيل مي شد رهسپار شدند. آن شب كلاس آنها با دانش آموزان ريونكلاو بود .
هنوز بچه ها به خوبي در جاهاي خود مستقر نشده بودند كه از تاريك ترين نقطه ي كلاس فردي به سمت بچه ها حركت كرد . همه با انتظار ديدن پروفسور سينيسترا به آن سمت برگشتند . اما به جاي پروفسور با فرد ديگري رو به رو شدند. فرد ناشناس كه رداي آبي رنگي بر تن داشت و موهايش را به طرز زيبايي آراسته بود ، در حاليكه شور و نشاط خاصي در حركاتش ديده مي شد به سمت ميز استاد حركت كرد و با كوبيدن دست هايش به هم ، همه ي حواس ها را به خود معطوف كرد
.
- شب بخير بچه ها . من پروفسور تريسي هستم و امشب به جاي پروفسور مسئوليت برگزاري اين كلاس رو به عهده گرفتم . در واقع يه مشكلي براي استادتون پيش اومده بود كه نتونستن بيان.اما خب ... من فقط همين امشب افتخار حضور پيش شما رو پيدا كردم . به خاطر همين مي خوام كه خاطره ي امشب حسابي به يادتون بمونه .
بعد هم با چالاكي لوله ي قطوري از كاغذهاي پوستي را از كشوي ميز بيرون آورد و كاغذ ها را يك به يك بين بچه ها پخش كرد .قبل از انجام هر حركتي از سوي بچه ها اعم از سرك كشيدن روي كاغذهاي پوستي يكديگر از روي كنجكاوي ، فورا گفت : لطفا روي كاغذهاي همديگه نگاه نكنين . بايد بگم كه اگه اين كار رو بكنين حواستون باشه كه من مي فهمم . امشب مي خوام براي من در مورد همون چيزهايي كه روي كاغذهاتون نوشته شده با تلكسكوپ هاتون اطلاعاتي بدست بيارين. بنابراين ميريم روي خود برج . البته مطالب نوشته شده روي كاغذهاي پوستي هيچ كدومتون شبيه هم نيست.
سپس نگاهي كلي به همه ي بچه ها كرد و گفت : حالا مي تونين برين تلسكوپ هاتون رو بردارين و دست به كار شين . زود باشين . سركشي روي برگه هاي همديگه ممنوع.

*** ده دقيقه بعد ***

همه پشت تلسكوپ هاي خود قرار گرفته و مشغول انجام كار خود بودند . سكوت سنگيني بر فضا حاكم بود كه گاه گاه با صداي خش خش كاغذهاي بچه ها در هم مي شكست.
پروفشور تريسي بين بچه ها مي چرخيد و بر نحوه ي كارهايشان نظارت مي كرد.
بالاخره در پايان كلاس پروفسور با صداي بلند بچه ها را از ادامه ي كار بازداشت . بعد كاغذهاي پوستي دانش آموزان ريونكلاو را از آنها گرفت و اجازه ي رفتن به آنها را داد . سپس به سمت هافلپافي ها چرخيد و همين كار را در مورد آنها هم تكرار كرد . در نهايت بعد از جمع آوري تمام كاغذها به آهستگي به گوشه اي حركت كرد . بچه هاي هافلپاف كه هنوز هم از اين نحوه ي برگزاري كلاس متعجب بودند به سمت در خروجي حركت كردند . لودو كه از همه جلوتر بود دستگيره ي در را چرخاند و سعي كرد در را باز كند . اما بعد با وحشت متوجه شد كه تلاشش بيهوده است.با چهره اي كه هراس در آن موج مي زد به سمت بقيه برگشت. اما تلاش بقيه ي بچه ها هم بي نتيجه ماند .
ناگهان ورونيكا با صداي بلند پروفسور تريسي را صدا زد. اما اثري از هيچ كسي آنجا نبود.
دنيس : هي بچه ها ... احساس نمي كنين هوا زيادي گرفته ست . فكر مي كنم نفس كشيدن براي من سخت شده.
اريكا : اونجا رو نگاه كنيد . كاغذ پوستي ها اونجاست روي اون ميز.
با اين حرف اريكا همه فورا به سمتي كه او اشاره كرده بود حركت كردند.
سامانتا : حالا واقعا ايرادي نداره دست بزنيم؟
ادوارد : فعلا كه همه مون با هم هستيم و پروفسور نيست .
بعد هم دستش را پيش برد و كاغذهاي بچه هاي ريونكلاو را بيرون كشيد.
سدريك : اينا همه شون ورقه هاشون مثل همه . ببينين... نوشته هاي همش يكي هست.
لودو : براي خودمون رو بيار.
اين بار ورونيكا پيش قدم شد و زودتر از همه شروع به بررسي كاغذهاي خودشان كرد . اما با ديدن هر كاغذ، رنگ چهره اش سفيد تر ميشد . تا اينكه با صدايي بي رمق زمزمه كرد: نه ... امكان نداره . همه ي اين اطلاعات با هم نشونه يه چيز خيلي خيلي شومه . اينها نمايانگر اينه كه ...
اما ناگهان هانا حرف ورونيكا را قطع كرد و به گوشه اي از محوطه كه به سختي قابل ديدن بود اشاره كرد : بچه ها اونجا رو ببينين . اون كسي كه اونجاست و پشتش به ما هست پروفسور نيست ؟ ولي ... ولي... اون كه رداش مشكي نبود . قدش هم اينقدر بلند نبود .
ناگهان فرد ناشناس به سمت بچه ها برگشت . همه با ديدن چهره ي او از ترس سرجاي خود ميخكوب شدند.


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
سدریک همچنان با اوضاعی نا به سامان ابتدا بچه ها و سپس خوابگاه را از نظر گذراند و با خستگی روی پاهای سست اش ایستاد. دستی به موهای ژولیده و در هم اش کشید و بعد از گذشت چند دقیقه در حالی که به دوستانش خیره شده بود، پرسید: چرا این جوری نگاه می کنین؟!
ادوارد با چشمانی که در پس آن ها معانی مختلفی گنجانده شده بود، به سدریک نگاه کرد و یکی از ابروهایش را به نشانه ی شک بالا انداخت. چند قدمی به طرف او برداشت و از میان انبوهی از پرهای سفید رنگ که روی زمین انباشته شده بودند، گذشت. سدریک با بی اعتنایی و متعجبانه سر جایش ایستاده بود و سخنی به میان نمی آورد. در همان لحظه صدایی که سرشار از شور و اشتیاق بود از پشت سر آن ها به گوش رسید :
- اون جا رو نگاه کنین... خیلی برف نشسته... کریسمس نزدیکه !
اِما این کلمات را بر زبان آورد و سپس با لبخندی دلنشین به طرف پنجره خیز برداشت. به آرامی پرده را کنار زد. چهره ی سفید پوش محوطه ی عظیم هاگوارتز در میان تاریکی خوابگاه خودنمایی می کرد. بچه ها با دیدن آن صحنه به نزد اِما رفتند و در حالی که پچ پچ می کردند، رو به همدیگر به نقطه ای اشاره می کردند.
در این بین لودو که از سر جایش تکان نخورده بود، با چهره ای بی حالت به شرایط دوستانش خیره نگاه کرد و سرش را به نشانه ی تاٌسف تکان داد. رویش را از آن ها برگرداند و به طرف کتاب تاریخ جادوگری رفت. با صدایی بسیار خفه زمزمه ی برگرفته از اعضای دیگر را خاموش کرد و گفت:
- واقعاً که... هافلپاف در معرض خطره اون وقت شما دارین به برف نگاه می کنین... بهتره به خوابگاه نگاه کنین... شاید این جا کمی سفید تر از بیرون باشه... یا شاید هم... هیچی !
با اندوهی آشکار لباس اش را عوض کرد و در حالی که کتاب های آن روزش را در داخل کیف می کرد، متوجه حروفی انگلیسی که درست بالای خوابگاه – جایی که کاملاً در معرض دید بود – شد. ابروهایش را در هم کشید و با صدای بلند شروع به خواندن آن جمله ی به ظاهر کوتاه کرد؛ جمله ای که شاید کوتاه به نظر می رسید اما درون آن کتابی قطور از معانی گوناگون نهفته بود !
- خاموشی در حال فرا رسیدن است؛ تاریکی شب را به یاد آور !
حالا همگی بچه ها از آن جلو رویشان را برگرداندند و به جایی که لودو حروف انگلیسی را خوانده بود، چشم دوختند. چند دقیقه ای نیز سکوت برقرار شد؛ تا این که سامانتا آن را با صدایی آرام در هم شکست :
- این یعنی چی؟!
اریکا چشمانش را به نشانه ی اندیشیدن باریک کرد و با حالتی متفکرانه پاسخ داد:
- فکر می کنم باید معنی خاصی داشته باشه... خاموشی در حال فرا رسیدنه و تاریکی شب رو به یاد بیار... شاید منظورش... هوم نمی دونم... شاید اتفاقی قراره برای هافلپاف بیفته !
سامانتا زمزمه کرد : شاید هم فقط برای ما !
باری دیگر سکوت بر محیط خفقان آور خوابگاه چیره شد. اما در این میان ورونیکا با صدایی بی نهایت بلند اعلام کرد :
- فهمیدم... وقتی می گه تاریکی شب یعنی هر کس یا موجودی که این کار رو می کنه با تاریکی و خاموشی رابطه داره... اگه دقت کرده باشین نصف شب این علائم روی دیوار نوشته شد و پنجره توی شب باز شد که کتاب های بخش ممنوعه ی کتابخونه هم روبروی اون بود... بنابراین ما برای این که عامل اصلی این اتفاقات رو پیدا کنیم باید تا شب صبر کنیم... ولی جالب تر از همه این که ما امشب ساعت 12 کلاس نجوم داریم... اون موقع می تونیم حقیقت رو کشف کنیم !
سپس لبخندی پیروزمندانه بر روی لبانش نقش بست. بچه ها بعد از نگاه کردن به یکدیگر در حالی که سرشان را به علامت تاٌیید تکان می دادند، منتظر فرا رسیدن شب و چه
بسا تاریکی ها و خاموشی های آن ماندند !



سوژه ي جالبي داشت . مخصوصا اين قسمتش :
(... ولی جالب تر از همه اين که ما امشب ساعت 12 کلاس نجوم داريم... اون موقع می تونيم حقيقت رو کشف کنيم !) اين خودش مي تونه يه معماي جالب رو در بر داشته باشه براي پست بعدي.

ديالوگ هاش هم قوي بود . براي مثال:
(- واقعاً که... هافلپاف در معرض خطره اون وقت شما دارين به برف نگاه می کنين... بهتره به خوابگاه نگاه کنين... شايد اين جا کمی سفيد تر از بيرون باشه... يا شايد هم... هيچی ! )

استنباط ورونيكا هم از اون جمله (خاموشی در حال فرا رسيدن است؛ تاريکی شب را به ياد آور ! ) واقعا ماهرانه و قشنگ بود. اين قسمت رو خيلي خوب پرورونده بودي. من كه خوشم اومد.
اندازه ي پستت هم با توجه به اين تاپيك خوب بود.
اين بار هيچ ايرادي پيدا نكردم.

موفق باشي
اريكا


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۴ ۲۳:۴۴:۲۲

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
همه شگفت­زده شده بودند.همان­جا در وسط راهرو خشکشان زده و سکوتی سنگين در ميانشان حکمفرما شده بود.بعد از چند دقيقه که در نظر آن­ها ثانيه­ای بيش نبود سامانتا رو به ورونيکا کرد و با ابروهای بالا انداخته پرسيد:
- منظورت اينه که دامبلدور اومده تو تالار ما؟
اريکا چشمانش را رو به بالا چرخاند و جواب داد:
- نخير،منظورش دقيقاً برعکس اينه!دامبلدور برای چي بايد يه سری کتاب ممنوعه­رو بياره تو تالار ما؟!!يا اينکه پنجره­ی خوابگاهو باز کنه!...اون هر کی بوده بي­اجازه وارد تالار شده...
سپس لب­هايش را گزيد و ادامه داد:
- اما يعنی کي بوده؟!
ادوارد که هنوز به دخترک مو بور نگاه مي­کرد گفت:
- بياين بريم از خود اون دختره بپرسيم.
همه موافقت کردند اما لودو مانع آن­ها شد و در حالی که به نظر مي­رسيد مي­خواهد خودش را نيز قانع کند شروع به حرف زدن کرد.
- من شنيدم اين دختره يه تخته­ش کمه،همه بهش ميگن لونی!دليلی نداره از گفته­های يه ديوونه بترسيم.
بچه­ها به لونا نگاه کردند،حتی از آن فاصله هم گوشواره­های تربچه­ايش قابل تشخيص بود.همگی قانع شدند که حرف­های او صحت نداشته و همانطور که وی را مسخره مي­کردند به سمت خوابگاه مختلط به راه افتادند.
آن شب هنگام خواب،جَوّ خوابگاه هافلپاف مثل هميشه نبود.همه در سکوت لباس­هايشان را عوض کردند و بدون هيچ حرفی به زير پتوهايشان خزيدند؛حتی پشتی بازی هم نکردند.ورونيکا پتويش را روی سر کشيد و اِما نيز گربه­اش،پنجولی را محکم­تر از هر شب در آغوش گرفت.لب­های اريکا آشکارا مي­لرزيد.صدای پچ­پچ­های نگران لودو و ادوارد به گوش مي­رسيد.

پس از گذشت دقايقی بچه­ها يکی­يکي به خوابی ناآرام فرو رفتند.

بالاخره بعد از يک شب شبهه­انگيز و طولانی،صبح فرا رسيد...صبحی نه چندان آرامش­بخش.بچه­های هافل با صدای جيغ سامانتا از خواب پريدند.
- چه خبرته؟!!
- چرا نمي­ذارين بخوابيم؟!
- اين­جا چرا انقدر سرده!
- آخه برای چي...
با ديدن وضع خوابگاه زبان همه بند آمد.نوشته­های قرمز رنگي سرتاسر ديوار را پر کرده بود،نوشته­هايي به زباني غريب.پرهای پشتی­ها پخش زمين شده و کف خوابگاه را سفيدپوش کرده بود.تمام پنجره­ها باز بودند و نسيم صبحگاهی از ميان پرده­های حرير به درون آنجا مي­وزيد.
بعد از چند دقيقه بهت و حيرتِ همراه با هراس،بچه­ها به خود آمدند.زمزمه­های وحشت­زده­ فضا را پر مي­کرد که ناگهان اريکا از جايش بلند شد.
- ساکت!به نظر من فقط يه نفر مي­تونه به ما بگه اينجا چه اتفاقی افتاده...يه نفر که داره وانمود مي­کنه هنوز خوابه.
بچه­ها دور تخت سدريک جمع شدند،خود او با موهای شاخ شده از زير پتو بيرون آمد و
----------------------------------------------------
ببخشيد،ورونيکا نوشته بود بچه­ها ساعت شش وارد تالار شدند و دو ساعت بعد برای خوردن شام به سرسرای بزرگ ميرن اما ارني عزيز گفتن بعد از خوردن غذا بچه­ها به طرف کلاسهاشون رفتن،اما بعد از شام که ديگه کلاس ندارن!به خاطر همين من نوشتم به خوابگاه رفتن.
متشکرم


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۱۵:۴۰:۲۹


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۵

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
همه هنوز به سدریک نگاه میکردند و این سدریک بود که تمایلی به ادامه دادن نداشت و برای اینکه از زیر نظرهای کنجکاوانه ی اعضا بگذرد دستانش را به طرف کتاب برد و یکی از آنها را برداشت و با بی میلی آن را ورق میزد...
و این بار این اریکا بود که جلو آمد و با ابروهای بالا اندخته و چشمان درشت به سدریک گفت : چرا نمیگی چه اتفاقی افتاده؟
ادوارد از روی کانپه بلند شد و به طرف نقطه ای که افراد در آن جمع شده بودند رفت و گفت : خب حالا ، مگه چی شده ؟ من نمیدونم چرا با کوچکترین چیز بچه ها حساس میشن ؟
دیگران هم تحت تاثیر حرف ادوارد دست از سر سدریک برداشتن اما اریکا هم چنان او را نگاه میکرد..
سدریک که دیگه تحمل اریکا را نداشت بلند شد و بیرون رفت..
سرسرای بزرگ
همه ی بچه ها مشغول خوردن بودند که ارنی همچون جن ظاهر شد..
ارنی:سدریک .. سدریک..بیا!
سدریک که به طرز مشکوکی به ارنی نگاه میکرد گفت : بذار یه چیزی بخورم ، بعد از غذا
ارنی گوشه چشمی برای او نزک کرد و خودش هم بر سر میز نشست..
روز بی اندازه زیبایی بود ، پرتوهای ضعیف و کم قدرت خورشید از شیشه میگذشت و تالار بزرگ را روشن میکرد ، آسمان هر لحظه روشن تر میشد و رنگ نیلگونش را هر لحظه بهتر نشان میداد ، خبری از باد و بوران چند روز قبل نبود..
گروهای دیگر غذایشان را خوردند و به طرف کلاس هایشان حرکت میکردند ، گروه اسلیترین با رداهای مشکی و کروات سبز خود به طرف کلاس معجون سازی میرفتند ، اعضای گریفندور به کلاس تغییر شکل و راونکلا به کلاس موجودات جادویی حرکت میکردند..
در این بین صدای یکی از دختران راونکلا ، همه ی هافلپافی ها را نگران ساخت...
دخترکی با موهای زرد ، شال قرمز و کفش های آبی با دوستانش مشغول حرف زدن بود..
_من اینو خودم خوندم ، من مطمئنم ، اون به همه ی تالار ها میتونه بره ..
دختری دیگر که موهای قرمز و قد کوتاهی داشت گفت:لونا تو از کجا این چیزا رو میدونی ؟
دختر عجیب و غریب که ظاهرا نامش لونا بود گفت : اینا رو فقط کاراگاها میدونن ، البته پدر من هم چون سر دبیر روزنامه هست هم میدونه..
و آنها به طرف کلاسشان حرک کردند..
همه ی هافلی ها که موهایشان سیخ شده بود فقط مغزشان را روی حرف او متمرکز کرده بودند و سکوت عجیبی را به وجود آورده بودند...
ورونیکا با حرفش سکوت را شکست و گفت : فقط دامبولدور میتونه تو همه ی تالار ها بره !!!
ملت:..

*********
پایان

خب نقدش کنین ولی خواهشا ایرادهای اساسیش رو نگین

---
بذارین من یه مطلبو بگم
خب ..
من نظر و هدفم رو از زدن این پست بگم
اول از ورونیکا تشکر میکنم که چنین داستانی رو شروع کرد..

حالا هدفم..
ببینید ما الان تو کل سایت فقط یه تاپیک داریم که مستقیما با خود هری پاتر ربط داره...یکیش دژ مرگ هستش که به تازگی چو چانگ داستان جدیدش رو رقم زده ، و دومیش هم این تاپیک (موضوع جدید)
به نظر من داریم از هری پاتر دور میشیم..افراد انقدر خوب از حاشیه ها استقبال کردن که من نوعی میام تو امضام میگم "دلم برای هری پاتر تنگ شده است"..
حالا بگذریم ، نمی خوام سرتونو درد بیارم ، یه ذره هم از پستم بگم...
اگه شرمنده کرده باشین و پستو خونده باشین میبینین که من میام از جینی و لونا استفاده میکنم و با این کارم میخواد به خواننده مسائل کتاب رو بیان کنم..امیدوارم شما هم هری پاتر رو فراموش نکنین..ممنونم از همتون

اگه سوژه رو خراب کردم با پاک شدن پستم موافقم..موفق باشید..فقط اون توضیحاتمو پاک نکنید..شاید یه خاطره ای از من باقی بمونه..
با آرزوی سلامتی برای همه ی شما.!!

پ.ن:فقط از همه خواهش دارم تو هاگوارتز بیاین..



آفرين .
پستت واقعا از اون پست قبليت بهتر بود . خيلي از نكات ضعفش رو برطرف كرده بودي . فضاسازيش به اندازه و كافي بود .
حالات افراد رو هم به خوبي توصيف كرده بودي . سوژه ت رو هم ميشه توي پست هاي بعدي بيشتر روش كار كرد .
طول پستت هم خوب بود . يعني منظورم اينه كه توي همين اندازه ي مناسب تونسته بودي مطلب رو به خوبي به خواننده منتقل كني . مثل بعضي از پستها نبود كه خواننده تا مياد بفهمه چي شده يه دفعه مي بينه كه پست تموم شده .
و اينكه گفته بودي ايرادهاي اساسيش رو نگم .
اتفاقا نحوه ي پست زدنت طوري بود كه منو مصمم كرد ايرادهاتو بگم . چون كه قبلا فقط بهش يه اشاره ي كوچيك كرده بودم و حالا توي همين پست تونسته بودي خيلي از ايرادهات رو برطرف كني.
دو تا ايراد اساسي داشت . يكي اشتباهات املايي بود . البته از پست قبليت كه خيلي كمتر بود.
ديگري هم توي همين چند تا جمله كاملا بارزه . البته اينها آشكارترينشون هست :
دستانش را به طرف کتاب برد و يکی از آنها را برداشت و با بی ميلی آن را ورق ميزد...
( دستانش را به طرف كتاب ها برد و يكي از آنها را برداشت و با بي ميلي مشغول ورق زدن آن شد .)
گروهای ديگر غذايشان را خوردند و به طرف کلاس هايشان حرکت ميکردند .
( گروه هاي ديگر كه غذايشان را خورده بودند ، در حال حركت به سوي كلاسهايشان بودند . )

در ضمن يادت باشه كه هيچ پستي پاك نمي شه . مگر اينكه ديگه ...

موفق باشي
اريكا

هووم..نقد جالبی بود..ممنون از ناظر گل هافل


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۸ ۲۳:۲۶:۰۷
ویرایش شده توسط ارنی مک میلان در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۹ ۱۰:۱۸:۱۶

پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
داستان جدید !


صدای به هم خوردن پاتیل ها و پچ پچ های مکرر دانش آموزان گروه ها کلاس معجون سازی را مملو ساخته بود. همگی در میان تاریکی – که به دلیل کشیده شدن پرده های کلاس ایجاد شده بود – در حال ساختن معجون بودند؛ معجون حافظه که شاید به کمک آن بتوانند امتحانات خود را که در حال فرا رسیدن بود، به خوبی سپری کنند.
پروفسور اسلاگهورن به آرامی عرض کلاس را می پیمود و گاه گاهی به معجون های بچه ها که همگی به رنگ ها و شکل های مختلفی مبدل شده بودند، نگاه می کرد. برای معجونی مشخص سرش را به علامت تاٌیید تکان می داد و برای دیگری با چهره ای تاٌسف بار دور می شد. اریکا، ورونیکا و اِما که در میز اول نشسته بودند، با نگرانی سرعت کارشان را بیش تر کردند. لحظه ای سرشان را در معجون های یکدیگر فرو می کردند و بعد زمزمه کنان سوالی آشکار می پرسیدند.
بعد از دو ساعت طاقت فرسا ناگهان زنگ به صدا در آمد. بیش تر اعضای هافلپاف که با شنیدن آن نفسی از روی آسودگی کشیده بودند، پاتیل هایشان را با وردی مشخص پاک کردند و بعد از جمع کردن وسایلشان از کلاس خارج شدند.
لودو که قدری جلو تر از اعضای دیگر راه می رفت، ایستاد. به سرعت رویش را به طرف بقیه برگرداند و گفت:
- جداً که شانس آوردیم... معجون من رنگش سبز شده بود و بوی جالبی نمی داد... مال دنیس هم سیاه و رقیق شده بود... مال شما چطور؟!
ورونیکا در حالی که کتاب هایش را در دست گرفته بود و مغرورانه گام برمی داشت، توضیح داد:
- تو کتاب روش های سازنده ی معجون صفحه 467 نوشته بود که معجون حافظه رنگی خاکستری داره و تا حدودی غلیظه... هیچ بوی خاصی هم نداره... اما نمی دونم چرا معجون من بی رنگ شده بود... فقط معجون اریکا بود که واقعاً این شکلی شده بود... راستی اریکا همه ی معجونت رو با خودت آوردی؟! ... برای امتحانات بهش احتیاج داریم !
اریکا لبخندی پیروزمندانه بر لب زد و سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد از آن نیز همگی در سکوتی عمیق به راه خود ادامه دادند. ساعت 6 بعد از ظهر بود و آن ها تا شام دو ساعت وقت آزاد داشتند. به طرف تالار عمومی گروه خود حرکت کردند. کنار در ورودی ایستادند و کلمه ی رمز را ادا کردند. در با صدای غیژ مانندی باز شد و همگی داخل شدند. فضای تالار کمی نمناک به نظر می رسید و سردی آشکارا تا مغز استخوان ها نفوذ می کرد. صدای هو هویی از کنار خوابگاه مختلط به گوش می رسید... بچه ها نیز با شنیدن آن به طرف خوابگاه رفتند و پنجره ای را که در آن برف باز بود، بستند. برف از لای پنجره داخل خوابگاه شده و تخت سامانتا را کمی خیس کرده بود. او اعتراض کرد:
- کی پنجره رو باز کرده؟!
همگی بچه ها شانه هایشان را بالا انداختند. کتاب هایشان را روی تخت هایشان قرار دادند و به طرف تالار قدم برداشتند. در آن جا چوب در میان آتشی که در شومینه شعله ور بود، می سوخت و گرمایی آرامش بخش به محیط ارزانی می کرد. در کنار مبل نیز وسایلی عجیب دیده می شد و کتاب های قدیمی و قطوری که به نظر می رسید از قسمت ممنوعه ی کتابخانه باشند، در آن جا دیده می شد.
ادوارد خود را روی مبل انداخت و در حالی که به آن سه کتاب خیره نگاه می کرد، دستش را لای موهایش فرو برد. با صدای خفه ای پرسید:
- اینا مال کیه؟! ... همه ی بچه های هافل امروز کلاس داشتن... کسی نمی تونست این جا اومده باشه... البته جز کسی که به کلاس نیومده باشه و... ولی همه اومده بودن... البته زیاد مهم نیست... شاید این طور که ما فکر می کنیم نباشه !
سپس خمیازه ای کشید و چشمانش را به آهستگی و با بی خیالی بست. لودو سرش را به نشانه ی تاٌسف تکان و دستش را متفکرانه زیر چانه اش قرار داد. در همان لحظه سدریک با صدای بلند کلمه ی " آه... شاید " را بر زبان آورد. همگی به طرف او برگشتند. به نظر می رسید او از چیزی مطلع است.
سدریک لحظه ای به آن نگاه کرد، سپس چیزی را که شاید در نظر آن ها مهم جلوه می کرد، بر زبان آورد...................

= * = * = * = * = * = * = * = * = * = * = * = * = * = *
ببخشید من اول هماهنگ نکردم اما گفتم شاید کسی درباره ش نظر نده... پست اول جنبه ی مقدمه داشت و موضوع کلی شروع نشده... البته یه چیزایی تو ذهن من هست اما ترجیح می دم خود اعضا سوژه به وجود بیارن !



مثل هميشه عالي . فقط دو تا ايراد داشتي :
در کنار مبل نيز وسايلی عجيب ديده می شد و کتاب های قديمی و قطوری که به نظر می رسيد از قسمت ممنوعه ی کتابخانه باشند، در آن جا ديده می شد.
اينجا رو بهتر بود اينجوري مي نوشتي :
(در کنار مبل نيز وسايلی عجيب و کتاب های قديمی و قطوری که به نظر می رسيد از قسمت ممنوعه ی کتابخانه باشند، ديده می شد. )
و ديگري:
همه ی بچه های هافل امروز کلاس داشتن... کسی نمی تونست اين جا اومده باشه... ( كسي نمي تونسته اين جا اومده باشه)

موفق باشي
اريكا


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۸ ۲۳:۲۱:۱۹

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
چند ساعتی از دیدن آن نقشه ی عجیب که بعد از داغ شدن کاغذ روی آن نقش بسته بود، می گذشت. هنوز آثاری از آن در ورای چهره ی حیرت زده ی زاخی و دنیس که با حالتی متفکرانه به سوی آن حفره گام برمی داشتند، هویدا بود. هر یک از آن ها با تشویشی آشکار قدم برمی داشتند، اما لحظه ای می ایستادند و لحظه ای بعد همراه با نفسی عمیق به راه خود ادامه می دادند. و در این میان هیچ چیز جز تکه کاغذی لوله شده و کاهی که به طرزی نامحسوس در میان دستان مشت کرده ی زاخی به چشم می خورد، خودنمایی نمی کرد !
در این میان هوا به صورتی غیر قابل تصور به سردی گروید. ابرهای در هم فشرده در میانه های آسمانی که تا لحظه ای پیش آبی به نظر می رسیدند، ظاهر شدند؛ خورشید را در پشت خود پنهان ساختند و تنها آثاری از رنگ هایی تیره از خود به جای گذاشتند. هوا تاریک تر و سردتر از گذشته شده بود. سرمای آن تا مغز استخوان ها نفوذ می کرد و تا حدی بود که دندان های دنیس و زاخی بر روی یکدیگر برخورد می کردند. همین صدا باعث در هم شکستن سکوت ابدی آن جا می شد !
در این میان زاخی آب دهان خود را با صدای بلندی قورت داد. سرش را بالا آورد و با بی تفاوتی به دور و اطراف خود خیره شد. در پشت چشمان بی روحش یاٌس و ناامیدی مشخص بود، با این حال او سعی می کرد چیزی از خود به جای نگذارد و تا حد ممکن عادی و به دور از هیچ دغدغه ای به نظر برسد. سرانجام بعد از مدت ها کلنجار رفتن با خودش تصمیم نهایی را گرفت. سرش را به علامت مثبت تکان داد و در حالی که رویش را به طرف دنیس برگردانده بود، گفت: به نظرت اون حفره واقعاً وجود داره؟! ... ولی من یه احساس دیگه یی دارم !
دنیس بدون این که به زاخی نگاهی بیندازد، پاسخ داد: باید راه رو بریم... شاید به مقصد رسیدیم شاید هم نه... در غیر این صورت...
حرفش را نیمه تمام باقی گذاشت و بغضی که گلویش را می فشرد، فرو برد. زاخی که متوجه این حالت او شده بود، مصمم تر از گذشته کاغذ را در میان انگشتانش فشار داد و لبانش را با تحکم روی یکدیگر قرار داد. صدای ساییدن دندان هایش بر روی یکدیگر به وضوح به گوش می رسید !
ناگهان زاخی ایستاد. چهره ی منقبض شده اش نمادی از خبری ناخوش بود. او در حالی که با درماندگی به نفس نفس افتاده بود، کاغذ را دور دستانش شل کرد و با بی حالی به دنیس که بیش از اندازه آشفته به نظر می رسید، تکیه داد.
- چیزی شده زاخی؟!
دنیس این کلمات را بر زبان آورد، سپس باری دیگر به چهره ی مشوش دوستش نگاهی انداخت. نمی دانست باید چه کار کند، از طرفی تاریک شدن غیر طبیعی هوا بر استرس درونی او می افزود.
در همان لحظه ابرها با سرعتی غیر قابل تصور شروع به حرکت کردند. آسمان به طرزی نامحسوس به حالتی باورنکردنی در آمد و هر لحظه رنگ ها را بر خود تیره تر می ساخت. به راستی که شب در حال فرا رسیدن بود، اما فرا رسیدن زود هنگام آن خالی از ترس و وحشت نبود !
زاخی به سختی کلماتی نامفهوم را زیر لب زمزمه می کرد: کاغذ... کاغذ... کاغذ رو باید بگیریم... !
بعد از آن دیگر تاریکی همه جا را در برگرفت. هیچ چیزی جز سیاهی مطلق دیده نمی شد و صدای خاصی به گوش نمی رسید، با این حال صدای فریاد هایی خاموش که گوش ها را از نوای آن پر می ساختند، در فضا پراکنده بود... صدای داد هایی از روی ناله که نمادی از انسان ها و جادوگران قربانی شده در این سرزمین به شمار می آمدند... آهی که از ژرفای سوزشان در گوش ها منعکس می شد، سرمای وجود را آکنده از خود می ساخت... ! اما در این میان ناگهان صداهایی همچون کشیده شدن یک شئ فلزی روی چوبی خشک شنیده شد. هر لحظه بر آن افزوده می شد و وحشت را در درون تشدید می ساخت !
زاخی دهانش را به آرامی گشود. آهی عمیق کشید و مقداری از بخار را از دهان خود خارج کرد. سر خود را به چپ و راست تکان داد، سپس با صدایی آهسته که بیش تر به نجوایی شباهت داشت، خطاب به دنیس گفت: دارن میان... اونا دارن میان... کاغذ... از کاغذ محافظت کن... وگرنه...
حال او به حدی نامساعد بود که در همان لحظه بیهوش روی زمین افتاد. دنیس با شنیدن این هشدار او ابروهایش را در هم کشید. سپس به طرف بدن بی حال زاخی رفت و در حالی که آن را تکان می داد، زیر لب نام او را زمزمه کرد. اما وقتی از بیهوشی او مطلع شد، با اضطرابی محسوس به دنبال کاغذ پوستی گشت. بعد از آن نیز چشمش به آن افتاد که به دلیل پرت شدن زاخی روی زمین تا فاصله ای نه چندان دور از دنیس قرار گرفته بود... اما او نیز بدون هیچ معطلی به طرف آن خیز برداشت. ناگهان سر جای خود ایستاد و با دیدن دستی که از میان تاریکی دور آن حلقه زد، نفسش را در سینه حبس کرد.
- نه این امکان نداره... ما نباید شکست بخوریم !
سپس با فریادی که در آن جا منعکس شد، روی کاغذ شیرجه رفت، اما بعد از آن دیگر چیزی دیده نشد؛ چون کاغذ با سرعتی بسیار زیاد به کمک آن موجود برداشته شد... چند دقیقه در همان تاریکی سپری شد. تا این که سرانجام همزمان با به پایان رسیدن فریادهای مکرر و بیهوده ی دنیس تاریکی از میان رفت و باری دیگر آسمان همراه با ابرهایی در هم فشرده نمایان شد.
محیط اطراف دقیقاً مشابه همان چیزی بود که آن ها تا لحظه ای پیش در تصور داشتند. هیچ چیز عجیب به نظر نمی رسید. با این حال در این میان بوته هایی به هم پیوسته که در هم رفته نیز می نمودند، تفاوت دو محیط را آشکار ساختند.
دنیس با دیدن آن فریادی از روی خوشحالی کشید: این جا چقدر آشناست... ما یه بار هم این جا بودیم... من مطمئنم !
بعد از گذشت چندین دقیقه نیز زاخی به هوش آمد. در حالی که سر خود را مالش می داد، به سختی روی پاهایش ایستاد و با حالتی گیج مانند خبر از کاغذ گم شده گرفت. اما دنیس همه ی ماجرا را برای او بازگو کرد. زاخی نیز به جای عصبانیت دستش را روی شانه ی دنیس قرار داد و گفته های او را تصدیق کرد. سپس با دیدن همان صحنه ی آشنا به میان بوته ها قدم برداشت !
در همان لحظه صدایی همچون له شدن برگ زیر پای فردی از میان همان بوته ها شنیده شد. دنیس و زاخی با شنیدن آن نگاهی معنا دار به یکدیگر انداختند، سپس بدون هیچ مکثی با گام هایی سریع به طرف آن رفتند... برای اولین بار چیزی در میان دستان آن ها به چشم نمی خورد... حتی همان کاغذ در ظاهر بی ارزش !!!
آن دو می دانستند که مقصد نهایی شان به طرف همان کتبیه ای است که با لمس آن به این وضعیت دچار شده بودند. ملاقات دوباره ی آن، آن ها را بیش از پیش کلافه می کرد !
بعد از آن در چند قدمی آن کتبیه ایستادند؛ چرا که با دیدن فردی شنل پوش و سیاه که پشت به آن ها و روبروی کتبیه قرار گرفته بود، چشمانشان را گشاد کردند و با حالتی عصبی لب های خود را گزیدند. دنیس دست در جیب خود فرو برد. به دنبال چوبدستی اش گشت و سپس بعد از پیدا کردن آن وردی را زیر لب زمزمه کرد. اما هیچ اتفاقی نیفتاد... به نظر می رسید آن موجود متوجه حضور دو نفر دیگر نشده است؛ چون بعد از دیدن آن ها کلاهش را که روبرویش قرار گرفته بود، تکانی عجیب داد... چیزی آشنا در دستان او به چشم می خورد... کاغذ کاهی رنگ و مرموز!
خنده ی شیطانی او در گوش آن دو منعکس شد. به نظر می رسید در تمام فضای آن سرزمین طنین انداخته است. صدایش عجیب به نظر می رسید... ناگهان او کاغذ را بالا آورد و روبروی کتبیه قرار داد... حالا آن دو می توانستند اندازه ی تقریبی آن ها را تخمین بزنند و به راحتی یک شکل بودن آن ها را تشخیص دهند !
در همان لحظه کلماتی در ذهن زاخی مرور شد:
- اون کاغذ خیلی خطرناکه... نباید با جایی خاص برخورد کنه در غیر این صورت تمام جهان رو به نابودی می کشونه و سیاهی رو بر سفیدی چیره می سازه ! ... هر کسی که کاغذ رو به دست می گیره وظیفه ی نابودی اون سرزمین رو هم به عهده داره... !
زاخی فریادی خشمگین کشید و به طرف آن موجود حمله ور شد. اما لحظه ای بعد روی زمین پرت شد. دنیس نیز با دیدن آن به طرفش رفت اما با بالا آمدن دست آن فرد روبرویش خشک شد. دیگر توان کوچک ترین حرکتی را در خود نمی یافت !
دیگر همه چیز به پایان رسیده بود... تاریکی بر سفیدی چیره خواهد شد... جهان به نابودی میل خواهد کرد... گیاهان، زیبایی ها و آسمانی آبی نابود خواهند شد... و در آخر تمام تلاش ها به نتیجه ای نخواهد رسید !
دیگر کاغذ با آن کتیبه فاصله ای نداشت... خیلی کم... حالا کم تر... دیگر چیزی به تماس با آن نمانده بود !
ناگهان نوری قرمز فضا را در برگرفت و بعد از آن صدای فریادی دخترانه – که هلگا بود - به گوش رسید:
- ورکاتی نستن رئوم !!!
در همان لحظه هلگا، ورونیکا، اریکا و بقیه ی بچه ها کنار آمدند. دنیس را از روبروی آن کتیبه به گوشه ای دیگر پناه دادند. زاخی را از روی زمین بلند کردند و مشتاقانه منتظر وقوع حادثه ماندند... در این میان نوری کور کننده فضا را در برگرفت... دیگر سنگینی آن فضای خفقان آور حس نمی شد... و نغمه ی گوش نواز پیروزی به راحتی شنیده می شد !
اریکا، ورونیکا، هلگا و بقیه ی بچه ها از ته قلب فریاد می کشیدند. چون در آن لحظه بود که نور سفیدی به رنگ هایی در هم آمیخته مبدل شد... جهان پیش چشم آن ها در هم فشرده نمود... هیچ چیزی جز رنگ هایی که هر لحظه تغییر می کردند دیده نمی شد و در این میان بادی بر سر و صورت آن ها کوبیده می شد !

-------------------------------------------------------------

آرامش مطلق بر فضا چیره شده بود... صداهایی خفیف به گوش می رسید... محیط روشن بود و نوری از میان پنجره ای نیمه باز به درون ساطع می شد... آسمان آبی به نظر می رسید و ابرهای تکه تکه خبر از نیمه های روز می دادند... همه چیز کاملاً عادی و به دور از هیچ دغدغه ای می نمود !
در همان لحظه ناله های بچه ها فضا را پر کرد... هر کدام در حالی که چشمانشان را بسته بودند، روی پاهایشان ایستادند و با حالتی تلوتلو خوران به گوشه ای پناه آوردند !
- دیگه نمی تونم... دیگه نمی تونم مقاومت کنم !
- مقاومت دربرابر چی عزیزم؟!
صدای آرامش دهنده ی پروفسور اسپراوت همچون تلنگری می نمود که همه را از خوابی آشفته بیدار ساخته بود. از کابوسی دنباله دار که همگی به فکر رهایی از آن بودند، با این حال به هیچ نتیجه ای نمی رسیدند !
لبخندی دلنشین بر روی لبان پروفسور اسپراوت نقش بسته بود. او در حالی که با غرور به شاگردانش نگاه می کرد، گفت: شما دنیا رو از نابودی نجات دادین حالا وقتش نیست که یه کم به سر و وضع خودتون برسین؟!
اریکا سرفه ای ناگهانی کرد و در حالی که به تته پته افتاده بود، گفت: اااین جا... م م م ما برگشتیم !
- آآآآره !
صدای شور و فریاد در محیط تالار عمومی هافلپاف طنین انداخت... این صدا از آواز پرنده ها که از بیرون به گوش می رسید، نیز زیباتر می نمود !
اما در این میان ناگهان زاخی به طرف هلگا شیرجه رفت و با کنجکاوی پرسید: بالاخره اون معنیش چی می شد؟!
هلگا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و با چشمکی به او فهماند که " بگذار تا ابد یک راز باقی بماند ! "
ورونیکا که متوجه آن حالت شده بود، جمله ای زیبا را خطاب به زاخی و با صدایی بلند ادا کرد:
آواز خوان بزرگ کسی است که نغمه های خاموشی ما را به آواز می خواند !
بعد از آن نیز همگی به طرف حمام عمومی به راه افتادند. آری... همگی به طرف آرزوهایی دست نیافتنی و برای رسیدن به اهدافی والاتر گام برداشتند، تا با سختکوشی خود معنای واقعی زندگی را تثبیت کنند !
------------------------------------------------------------
پایان !!!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
- صبر كن. ما اينجا گير افتاديم ، پس بهتر نيست كه حداقل با هم دعوا نكنيم ؟
اين صداي دنيس بود كه در حاليكه سعي مي كرد خودش را از دست زاخي كه به سوي او حمله ور شده بود خلاص كند ، بر زبان آورد .
- ببين الان ديگه همه رفتن و ما اينجا تنهاييم . توي اين دنياي ناشناخته و عجيب و پر خطر . پس عاقلانه تر نيست كه به جاي جنگ و جدل پشت هم باشيم ؟
سخنان دنيس مانند تلنگري بود كه بر وجدان زاخي فرود آمد . در همان حال كه هنوز به طرز خطرناكي روي دنيس خم شده بود ، براي لحظاتي كوتاه مكثي كرد و در نهايت سكوت به حرفهاي دنيس گوش سپرد . بعد هم به آرامي راست ايستاد و نگاهش را مستقيم به دنيس دوخت و چند ثانيه به او خيره شد و در نهايت سرش را به نشانه ي موافقت تكاني مختصر داد و دستش را به سمت دنيس دراز كرد و به او كمك كرد تا از روي زمين بلند شود .
هردو نگاهي به اطرافشان كردند . منظره ي آنجا درست مانند قبل از عزيمت بچه ها بود با اين تفاوت كه اين بار درختان آنجا كمتر و فضاي باز آن بيشتر به چشم مي آمد . در همين موقع دنيس در حالي كه با انگشت به نقطه اي اشاره مي كرد، با صدايي مملوء از حيرت فرياد زد : هي زاخي ، اينجا رو نگاه كن . اين ... اين همون كاغذ پوستيه ... همون نقشه اي كه گم كرده بودي نيست ؟
زاخي فورا به سمت دنيس برگشت و به نقطه اي كه او اشاره كرده بود نگاه كرد . بعد با قدم هايي آهسته به سمت آن كاغذي كه به فاصله ي نسبتا زيادي از آنها بر روي زمين افتاده بود حركت كرد . وقتي به آن رسيد چندين ثانيه مكث كرد . گويي ترديد داشت كه آيا آن را بردارد يا نه . اما در نهايت اين حس كنجكاوي او بود كه بر ترديدش غلبه كرد و خم شد و كاغذ لوله شده را در دستانش گرفت و آن را كاملا باز كرد و به نوشته هاي بي مفهوم آن چشم دوخت .
در همين موقع دنيس هم خود را به او رساند و مانند او به كاغذ خيره شد . بعد از چند ثانيه زاخي با حالتي كلافه ، دست ديگرش را كه آزاد بود به سختي مشت كرد و با صدايي كه سعي مي كرد به هر صورتي كه هست عصبانيت درون آن را پنهان كند، گفت : لعنتي . من حتي يه كلمه هم از اين نوشته ها رو نمي فهمم . هلگا هم كه قبل از اينكه دچار اون حالت بشه ، لب از لب باز نكرد .
هنوز اين كلمات از دهان زاخي به طور كامل خارج نشده بود كه ناگهان احساس كرد كاغذ در دستانش شروع به گرم شدن كرد . گرم شدني كه به تدريج به داغي سوزناكي انجاميد . آنقدر داغ كه زاخي با فريادي كاغذ را بر روي زمين انداخت و با حالتي دردمند دستش را مشت كرد .
اما دنيس دوباره كاغذ را از روي زمين برداشت و آن را جلوي چشمان هردويشان كاملا باز كرد . به محض اينكه چشمشان به محتويات كاغذ افتاد، هر دو فريادي از تعجب كشيدند .
دنيس : چه اتفاقي افتاد ؟ يعني اون حرارت و داغي باعث تغيير خط اين نوشته ها شد ؟
زاخي با لحني عجولانه گفت : صبر كن ببينم ... ببين ... اينجا دقيقا همون جاييه كه ما الان ايستاديم .( و با انگتش به نقطه اي بر روي كاغذ اشاره كرد) اينجا رو ببين ... يه چيزي اينجا درست روبروي همين نقطه كشيده كه مثل ... مثل ...
دنيس فورا حرف او را كامل كرد : مثل يه درخت مي مونه كه روش هم يه علامت وجود داره .
- آره ... درسته ... مثل يه درخت با يه علامت و درست كنار اون هم يه چيز حفره مانند وجود داره . مثل يه گودال ... ما بايد اين درخت رو پيدا كنيم . اون بايد دقيقا يه جايي همين نزديكيها ولي مقابل ما باشه .بيا بريم .
بالاخره بعد از حدود نيم ساعت جستجو اين دنيس بود كه توانست آن درخت تنومند نشان دار را پيدا كند .
دنيس : چه علامت مشكوكي . ولي ... ببين اين يه علامت نيست . در واقع مثل اينكه ما بايد يه چيزي رو پيدا كنيم كه شكل ظاهريش مثل كليده . اما خيلي بزرگتر از اون . و بعد اون رو توي اين قسمت قالب مانند قرار بديم .
زاخي : آره . و اين هم همون حفره اي هستش كه روي نقشه بود . دقيقا كنار اين درخت . شايد ما بايد وارد اين حفره ي زير زميني بشيم تا بتونيم اون كليد رو پيدا كنيم . شايد با اين كار بتونيم برگرديم هاگوارتز، پيش بچه ها .
دنيس : آره . بيا بريم . نبايد وقت رو تلف كنيم .

*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=
بچه ها با چهره هايي متفكر گرداگرد پروفسور اسپراوت حلقه زده بودند . در همين موقع ورونيكا به سخن آمد و با لحني كه نااميدي و در عين حال كنجكاوي در آن موج مي زد پرسيد : ولي پروفسور چرا ما بايد برگرديم ؟ آخه ... آخه اين چه طلسمي هست كه انقدر خطرناكه كه ممكنه به نابودي جهان بيانجامه؟
با اين سخن ورونيكا همه سرهايشان را به تندي بلند كردند و در انتظار جواب به پروفسور چشم دوختند .
بالاخره بعد از چند ثانيه مكث ، پروفسور گويي كه با خودش كنار آمده باشد گفت : خيلي خب ، باشه ، براتون مي گم . چون بايد بدونين . بايد به اندازه اي كه لازمه بدونين تا يه موقع گمراه نشين . ولي يادتون باشه كه من نمي تونم همه ي ماجرا رو بگم . چون از طرف مديريت مدرسه اجازه اي براي نقل همه ي ماجرا ندارم .
بعد هم نفسي عميق كشيد و اينگونه آغاز كرد : مي دونين بچه ها شما به دنيايي سفر كرديد كه بر پايه ي يه جادوي خيلي سياه و در عين حال قدرتمند بنا شده . دنيايي كه زمان توي اون معلوم نيست . يعني ...
خب بذارين واضح تر بگم . سفر به اون دنيا مثل استفاده از زمان برگردان هست . اما يه فرق اساسي وجود داره و اونم اينه كه زمان برگردان همونطوري كه از اسمش پيداست ، جادوگر ها رو به زمان گذشته مي بره . اما اين سفر شما رو به زمان آينده برد . شما در حقيقت يه جلوه اي از اون چيزي كه در آينده به احتمال قوي به وقوع مي پيونده رو ديدين . اگه زاخارياس و دنيس نتونن برگردنن در واقع به فتح و پيروز اون دنيا كمك كردن . و اگه اين اتفاق به وقوع بپيونده تمام انسانها ، اعم از جادوگر و ماگل ، همه شون ميميرن و نابود ميشن . البته نه تمام جادوگرها . بلكه جادوگران سفيد . متوجه منظورم ميشيد ؟
سكوتي سنگين بين بچه ها سايه انداخت . اما ناگهان اريكا با ترديد پرسيد : يعني تمام اين چيزها به ... به ولدمورت مربوط ميشه ؟
با بردن اسم ولدمورت همه با چشمهايي نگران و چهره هايي مشوش به پروفسور چشم دوختند .
پروفسور: درست حدس زدين . تازه اين يه قسمتي از حدس ما هست . منظورم نابودي جهانه . ما از جزئيات اين اتفاق و اون دنيايي كه هنوز مجازيه ، چيزهاي زيادي نمي دونيم . يا حداقل تنها پروفسور دامبلدور هست كه مي دونه
هاناا : ولي پروفسور چرا ما ؟ ما چه ربطي به اين ماجرا داريم ؟
پروفسور : . يه نفر اينجا بين شماها هست كه ميتونه با اطلاعاتي كه داره بهمون كمك كنه . اون مي تونه اين ارتباط رو توضيح بده.
بعد هم به سمت فرد مورد نظرش كه اكنون در نهايت سكوت سر به زير افكنده بود ، برگشت و گفت : خب هلگا ، نمي خواهي حرف بزني ؟ اطلاعات تو ممكنه يه جهان رو نجات بده .
همه با چهره هايي متعجب به پروفسور و به دنبال آن به هلگا چشم دوختند . در چشمان همه ي آنها يك چيز مشاهده مي شد . يك سوال . پروفسور از كجا ميدانست كه هلگا چه اطلاعاتي دارد ؟

*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=
بچه ها مي دونم كه خيلي بلند شد . اما خب خيلي وقت بود اينجا پستي نخورده بود. ببخشيد كه طولاني شد .


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۶:۴۹:۱۲

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.