هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 660
آفلاین
معصومه جلو و اندرو پشت سرش می دوید.مری در گوشه ای زاری می کرد و مسئولان آمبولانس در حال بیرون آوردن تابوتی که چیزی جز جسد تدی درون آن نبود بودند!تابوت رنگ تابوت بود اما در عین جال رنگ تابوت هم نبود!!
مری با هر قدم جلو آمدن تابوت و جسد یک جیغ می زد!( اینو باید به صورت اسلوموشِن تصور کنین! یک قدم یک قدم تابوت میاد جلو و با هر قدم یک جیغ به هوا می ره! )
صدای معصومه و مری که هر دو جیغ می زدند در گورستان میپیچید و بقیه با لبخندی مثلا تلخ به منظره نگاه می کردند.

معصومه که با تمام توان می دوید : شوخی کردم!به خدا شوخی کردم!
اندرو : عزیزم تو غلِط کردی!!
-معذرت می خوام!معذرت می خوام!نمی خواستم اون کارو کنم!شیطون گولم زد!
-چرا به آدامس من دست زدی هان؟هر آدامسِر( یعنی آدامس جونده!!) حرفه ای و غیر حرفه ای می دونه که ناجوانمرداته ترین کار دست زدن به آدامس کسیِ!خصوصا اگه در حال باد کردنش باشه طرف!!چرا دست زدی هان؟
-بیا بیا!بیا تو هم دست بزن خالی شی!!
-نخیر!باید آدامستو بندازی رو زمین پاتو سه بار بر خلاف جهت ساعت و سه بار هم بر جهت ساعت روش بچرخونی!
-نه!با من این کارو نکن!این یعنی اینکه آدامسِ شب میاد توی خوابم ...!
-خودم می دونم یعنی چی!!!

تابوت تقریبا نزدیک قبر خالی اش رسیده بود که معصومه با شتاب از زیرش رد شد و خب مشخصا اندرو رد نشد!!

این صحنه کاملا اسلوموشِن می باشد! :
اندرو شترق می خوره به تابوت و دو تا آقاهه ای که در حال حملش می باشند با وحشت تابوت رو می اندازن و آهنگ پشت زمینه ی این قسمت هم چیزی جز یک جیغ ممتد از طرف مری نیست!!!

تابوت می افته و درش به آرامی باز می شه .....

هدویگ بالشو محکم روی چشماش می ذاره ...
جسی جلوی چشمای مری رو می گیره و خودش محکم چشماشو می بنده ....
معصومه آدامس رو جلوی دیدش می گیره ....
و بقیه هم روشون رو برمیگردونن ...

در تابوت کاملا باز می شه و ....

هدویگ آهسته بالشو پایین میاره ...
مری دست جسی رو پس می زنه ....
جسی یک چشمشو باز میکنه ....
معصومه آدامس رو می اندازه ...
و بقیه هم برمیگردن ....

و همه متعجب به هم خیره می شن!!


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ جمعه ۲۲ دی ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



هنوز سوال سارا در مورد كيك و بادكنك تموم نشده بود كه لوييس گفت:
- اوهوم ! ... بادكنك هاي سياه گرفتيم با نشان قرمز چنگال گربه ! .... آبجي مري دستور داده اينجوري باشه فقط مونده جاهاش! !
در همين حال مري جيغ بفشي كشيد و خودش رو بغل جسي پرت كرد ، رومسا كه وظيفه ي خودش رو ميدونست سريع ليوان آب ظاهر كرد و براي تنوع در اين حركت چند تا قند هم توش گذاشت !
- خاله خاله حال آبجي مري من خوب ميشه ؟؟؟
صداي بغض آلود و معصومانه ي معصومه كه براي خواهرش نگران بود باعث شد دل رومسا و جسي غنجز بزنه و اشك از چشمان زيباشون بريزه! !
در همين حال صدايي از بغل گوش اونا شنيده شد ؛ يكي از مرده ها روحش بلند شد و گفت:
- اشكاتو پاك كنم يا نه ؟
- هووشت ، نفله دمه گوش آبجي هامون چي ميگي؟
اين هدويگ غيرتمند بود كه به دفاع از خواهرانش اومده بود!
هدويگ زير لب: مردك بوووقي !... اون دنيا هم از هيز بازيش دست ور نميداره ! .... چندش!
روحه كه دچار افسردگي شده بود نيم خيز ميشه و ميره تو قبرش!
جسي : معصومه جانم ، خاله برو پيش اندرو كه اونجا واستاده !... باهم بازي كنين حاله مري هم خوب ميشه !

اندرو : !... من ؟؟ بچه ؟؟؟
معصومه بدو بدو در حالي كه موهاش در آسمان غمناك آن روز ميرقصيد به اندرو رسيد و گفت:
- بيا آدامس بازي !... هر كي بيشتر باد كنه برنده ميشه!
اندرو : هه هه من برنده ام !
معصومه يه قدم فاصله گرفت و گفت:
- نخيرم !... من خودم بيشتر بلندم آدامس باد كنم!... عمو تدي واسم شيش بسته آدامس موزي خريده بود ، اون روز كلي تمرين كردم !... تازه بهم گفت اگه دختر خوبي باشم ثه تا ديگه هم ميخره !
اندرو ييهو حس كودكان دوستيش گل ميكنه و ميگه:
- تو تدي رو دوست داشتي؟
معصومه كه داشت موهاشو از جلوس صورتش كنار ميزد گفت:
- اوووف خيلي ، مهربون ، دست و دلباز تازه آبجي مري رو هم خيلي دوست داشت !
اندرو ههي كشيد و گفت : خب بيا بازي !.... 3...2...1 !


اون طرف تر !
رومسا و سارا مشغول وصل كردن باد كنكها به كمك هدويگ بودن!... لوييس و پرسي هم به مردم نوشيدني تعارف ميكردند!... استرجس و بيل هم جلوي در قبرستون ايستاده بودند و خوش آمد ميگفتند!
- ديدي آبجيت به آرزوش نرسيد؟؟... بعد از اين همه مدت توي امين آباد موندن داشتم به رويام ميرسيدم !.... ولي ..
جسي كلاه مري رو كه روي زمين افتاده بود بر داشت و تميزش كرد و گفت:
- غصه نخور عثيثم !.... مرگ حقه !
مري: ولي بايد ميزاشت من آخرين تكنيكي رو كه ياد گرفتم رو بهش نشون ميدادم!... كاش فردا ميمرد !
جسي: !

در همين حال فايرنز در حالي كه به سرعت تاخت ميكرد خودش رو به استرجس رسوند و گفت:
- دارن جنازه رو ميارن! .... برين به بقيه خبر بدين !
اما قبل از اينكه استرجس به سمت بچه هاي ديگر برود ماشين حامل تدي وارد قبرستون شده بود و صداي جيغ معصومه كه از اندرو كتك خورده بود و فرياد سوزناك مري تداخل پيدا كرد.





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۵

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 3737
آفلاین
جمعی از دشمنان در حالی که نمیدونستن دست بزنن یا صوت ، به سرعت دور اتوبوس رو احاطه میکنن .
- یعنی واقعا مرده ؟
- من که باور نمیکنم اینم یکی دیگه از کلکهای اون موذیه !
راننده که کم کم داشت جوش می آورد سرش را از شیشه طرف راننده بیرون آورده و گفت : آره مرده ، این جمعیتم دارن میرن سره قبرش ، برید کنار ! و دستش را روی بوق گذاشت !
بعد از چند دقیقه دشمنان یا همان بد خواهان دیرینه او در حالی که با نگاهی مضطرب اعلامیه روی اتوبوس را دنبال میکردند ، پراکنده شدند ! گویا اسنیپ بیشتر از کمی باعث رنجش آنان شده بود و اکنون او را عامل بدبختی های خود میدانند .
در حالی که در فکر خود فرو رفته بودند فریادی آنان را متوجه خود کرد .
- بابا نارحت نباشین !! حالا یا کفن شده یا هنوز زندس ! ما فکر میکنیم مرده ! و با حرارت و شعف شروع به کف زدن و هورا کشیدن شد .


==== در اتوبوس ====

مری که علی الرقم صحبتهای بچه ها و دلداری آنان با او هنوز نمیتوانست مرگ تدی را باور کند ؛ جسیکا که از هر ترفند و شیوه ای برای آرام کردن او استفاده کرد ، زمانی که دید او نمیتواند این واقعه را بپذیرد بلند شد و گفت :
ای بابا ! آدم اگه باباش مرده بود ، بعد یکی انقدر دلداریش داده بود ، ییهو حالش خوب میشد ، آروم میشد !
مری که ...

" ببخشید ، با کمک و مشاهده تاپیک الف تا ی درباره خانه ریدل و مرگخواران میتوان کمی درد خود را تسکین بخشید ، بهترین دلداری برای شما !! "

ای بابا اینجا جای تبلیغه ؟ داشتم میگفتم مری که هر چقدر نزدیک قبرستان میشدند رفته رفته صدای گریه و ناله اش شدت میگرفت با صدایی گرفته گفت : آخه نمیدونید که ، اون پدره منو در آورده بود ؛ آرزوم این بود که یه لگد بهش بزنم یا حداقل یه گاز کوچیک ازش بگیرم ! آخه چطور میتونم آروم بشم ؟
پرسی که روی صندلی یکی از ردیف های جلوی اتوبوس نشسته بود ، سرش را به سوی انتهای اتوبوس برگرداند و گفت : یعنی تو به خاطر یه لگد داری اینطوری خودتو میکشی ؟
حالا فکر کن زدی !
سرعت اتوبوس کاهش می یافت و بالاخره ایستاد ، راننده درب های جلو و عقب را باز کرد و گفت :
بفرمایید اینم قبرستون !
ببینم برای عذاداری صوت و بادکنک و کیک گرفتین ؟


ادامه بدید !

با تشکر


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۴:۴۴ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
پاااااق ... آدامس اندرو می ترکه . کاغذ جسی از دستش میفته . بقیه امین آبادی ها هم به اندرو نگاهی می کنن و متوجه غش کردن مری می شن .

---

رومسا به سرعت با باد بزن مری رو باد می زنه . ملت امین آبادی جلوی اتوبوس نشستن و داشتن زار زار گریه می کنن .
- پسر خوبی بود ... واقعا چه زود از پیش ما رفت .
- آره لوییس راست می گه ... واقعا پسر گلی بود .
- آره استرجس راست می گه ... خیلی ارزشی بود .
- آره اندرو راست می گه .
جسی : ااااااااااااااااه ... بس کنید دیگه ! ... هی راست می گه راست می گه ! ... چرا نمی فهمید ... اون از پیش ما رفته ... مری هم حالش خیلی بده ... عوض این حرفا بیاید کمک کنید بزاریمش تو اتوبوس .
جسی و اندرو و رومسا ، مری رو در حالی که چیزی زیر لب زمزمه می کرد بلند می کنن تا داخل اتوبوس بزارنش .
مری : من می خواستم بزنمش ... من می خواستم با نانچیکو بزنمش ... من می خواستم بزنمش ... چرا رفت ... چرا رفت .
صدای مری یواش یواش تبدیل به فریاد می شه و در حالی که موهاشو می کشه با زجه داد می زنه :
- چرا رفت ... چرا رفت ... من می خواستم بزنمش ... من می خواستم بزنمش .

ملت امین آبادی با زحمت مری رو سوار اتوبوس می کنن و در اتوبوس رو می بندن . اتوبوس می خواد راه بیفته که کسی می رسه کنارش و محکم به درش می کوبه .
راننده درو باز می کنه .
- بله ؟
- آقا اتوبوس خط رسالته ؟!
- گرفتی ما رو ؟ ... شیشه رو نگاه کن .
فرد مجهولی که در رو می زده به اعلامیه ای که روی شیشه اتوبوس چسبیده نگاه می کنه :
- رحلت جوان ناکام ، تدی اسنیپ رو به بدخواهان و مخالفان تبریک می گوییم .
جمعی از دشمنان
....................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۴:۴۹:۰۴



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
سارا نگاه عاقل اندر سفيهي به مري مي كنه . مري چشم غره اي مي ره و معصومه رو نشون مي ده كه با چشمان مشتاق به صندوقچه ي لباس هاي سارا خيره شده . سارا كمي فكر مي كنه و صندوقچه رو به سمت خودش مي كشه ..

لوييس و هدويگ مشغول دعوا بر سر ِ شنل سوپرمني ِ سارا بودند و هركدام ، آن را به طرف خود مي كشيدند . شنل پاره شد و هر كدام به طرفي پرت شدند . سارا از فرط عصبانيت جيغ كشيد .
مري كه با نااميدي به كپه ي لباس ها خيره بود ، لباسي كه شبيه لباس مرد عنكبوتي بود رو بر مي داره و كنار مي ذاره ؛
- يعني تو يه لباس مشكي تو اينا نداري ؟!
سارا شديد جوش مياره ؛
- همينه كه هست . دلتم بخواد كه دارم لباسامو به اين فسقلي مي دم !
در همين هنگام معصومه از ميون كپه هاي لباس مي پره بيرون و با خوشحالي خودش رو كه در لباس زوروييِ سارا غرق شده بود ! توي بغل مري مي اندازه .

رومسا مداد رو مي زنه پشت گوشش و مشغول علامت زدن اندازه ي معصومه روي لباس زوروييِ سارا مي شه ؛
- اينو كه كوك بزنم تمومه !!

معصومه با لباس زوروييش ويژو ويژو مي كنه و با تُندرِ كه همون فايرنز بود ، دور اتاق مي چرخه و بيست دقيقه بعد ، از خستگي ، با همان لباس ، روي مبل راحتي مثل فرشته اي سياه پوش! به خواب مي ره .

جسي روبان مشكي ِ روي سرش رو محكم مي كنه و دست در دست استرجس از در امين آباد خارج مي شه . ملت منتظر به صورت شاكي به ساعتشون نگاه مي كنند كه ناگهان جسي همراه استرجس براي بستن شير گاز آشپزخونه دوباره وارد ساختمون مي شه .

ملت كه از گره زدن چمن هاي توي حياط فارغ شده بودند ، نگاه خريدارانه اي به درخت ها مي انداختند !! تا ببينند كه قابليت گره خوردن آن ها چه مقدار است كه در همين لحظه جسي با خيال راحت پا به حياط گذاشت . ولي ثانيه اي نگذشت كه گفت استرجس رو جا گذاشتم ! و دوباره به داخل رفت .

ساعت حدود سه و بيست دقيقه بود كه بالاخره همه ي اهالي امين آباد ، در جلوي ساختمان منتظر اتوبوس حاوي عزاداران ، دور هم جمع شدند . در اين فرصت پرسي مشغول تعريف داستان بسيار جذابي شد به طوري كه همه از فرط هيجان زدگي مگس ها را روي هوا مي زدند .

اتوبوس از دور نمايان شد . گل هاي گلايل فراواني روي شيشه ي جلوي آن خودنمايي مي كرد . مري چشمانش را تنگ كرد تا عكس متوفي را كه روي شيشه چسبانده شده بود ببيند ، ولي با اين چشمان كورش نمي توانست !! اتوبوس در جلوي آن ها ايستاد و مري با ديدن عكس روي دستان جسيكا كه مشغول حفظ متنش بود و اندرو كه داشت آدامسش رو با تمام وجود باد مي كرد ، غش كرد ..



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
بعد از مدتی کتک کاری همه خسته و کوفته نشستن یه گوشه!
_یکی پاشه بره آب بیاره! من تشنمه!
فایرنز:
_هدویگ جون آب آوردی به من هم بده!
هدویگ با حالتی عصبانی می گه:
_تو یکی حرف نزن که یه کلام دیگه بگی شوتت می کنم از امین آباد بیرون!
فایرنز که ذات لجبازی گریش گل کرده بود گفت:
_سلام!
هدویگ می آد از جاش بلند شه که استرجس بالشو می گیره و می گه:
_بشین بابا! تو هم انگار خیلی جون داری ها...یه دو دقیقه آروم بگیر بچه دیگه!
همون طور که اونها مشغول دعواهای لفظی بودن یه دفعه رومسا با یه کاغذ توی دستش می رسه!
ملت:
جسی:
_خاله رومسا تو کجا بودی؟ این ملت پریدن تو رو بزنن...یه دفعه کجا رفتی؟
رومسا یه تریپه قهرمانی می آد و فیگور می گیره و میگه:
_شما انگار هنوز خاله رومساتونو نشناختین ها! منم برای خودم فلسفه ایی دارم...حالا بعدا براتون تعریفش می کنم!
بعد از چند لحظه یادش می افته که واسه چی داشته میومده و به کاغذ توی دستش خیره می شه:!
_خب دوستان عزیز ما به یه مراسم دعوت شدیم! البته یه مراسم خاکسپاریه....ولی خب بهتر از هیچیه! برای فردا ساعت 4 بعد از ظهره!
همه خیلی خوش حال می شن و فراموش می کنن که خستن. از کجاشون بلند می شن و می پرن تو اتاقاشون تا خودشونو برای فردا آماده کنن!

توی اتاق

جسی صداشو صاف می کنه و میگه:
_خب من برای فردا یه متن آماده کردم که می خوام بخونمش! خیلی قشنگه....
هدویگ که گوشه پنجره نشسته بود گفت:
_خب منم می خواد واسه فردا یه دونه از اون آهنگ هایی که فوکس سر مرگ دامبلدور خوند رو بخونم! شما ها هم باید گریه کنید ها؟؟
ملت یه سری تکون دادند! معصومه:
_مری من چی بپوشم! همه لباسام رنگه روشنه....
لوییس:
_صورتی بپوش! مردم شاد شن....
مری به این حالت:
_شما نمی خواد اظهار نظر کنی! سرت به کار خودت باشه!
و سپس رو به معصومه:
_غصه نخور یه دونه لباس از سارا برات قرض می گیرم!
سارا:



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
مـاگـل
پیام: 174
آفلاین
هدویگ با نگرانی گفت: این دوستت کیه؟
معصومه که دست فایرنز رو گرفته بود و داشت میکشید جلو گفت:
- این دوست جدیدمه صداش میکنیم هویج. 25 سیکل میدی بهش بهت سواری میده... تازه آهنگ هم میزنه
هدویگ که اینو شنید دست کرد زیر پراش و یه سکه 25 سیکلی داد به فایرنز، بعدش هم بال زد و سوار شد بعد دست معصومه رو گرفت و کشیدش بالا
هویج (یعنی همون فایرنز) شروع کرد به یورتمه رفتن دور باغ و با دهنش هم صدای ترمپت در می آورد و با زه کمونش و یکی از تیراش ویولون می زد.
- بام بام بارام بام بام بام.... بارا را رام بارا رام
اونورتر بدعنق پیژامه یه بیچاره ای رو دزدیده بود و گذاشته بودش سر چوب و بادش میداد

هدویگ که از این بازیهای "بچه آدم" خوشش نمی یومد موهای فایرنز رو از پشت گرفت و کشید
- هی هی... برو برو... چهار نعل برو حیوون
- حیف که خود ما سانتورها خواستیم که جزو حیوونا باشیم والا اینجوری با مشت میزدم تو پوزت
بعد فایرنز یه مشت جانانه زد تو نوک هدویگ و هدویگ و معصومه پرت شدن پایین.
بد عنق که رد میشد این صحنه رو دید
- بچه ها بدوین دعوا... آی دعوا دعوا دعوا... سر کره مربا
همه اهالی دائمی امین آباد ریختن تو باغ و شروع کردن تشویق کردن هدویگ
- کوتوله خفش کن....کوتوله خفش کن
هدویگ که از تشویقا حسابی شیر شده بود تو هوا چرخ میزد و به کمر و پشت فایرنز که دستش نمیرسید نوک میزد فایرنز هم هی دور خودش میچرخید و سعی میکرد با مشت بزنه تو چش و چال هدویگ
-اخ تف پوف پیف، هویج بوگندو چرا وقتی میری دستشویی خودت رو نمیشوری
- من که دستشویی نمیرم
امین آبادیا:
- پس کجا کارتو میکنی
- تو آشپز خونه...مگه چیه. میگن که همه جای وطن .... مال من است.
ملت اینو که شنیدن حسابی قاطی کردن و حمله کردن طرف هویج و آشپز و رومسا
........................................


[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۵

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 3737
آفلاین
استرجس در حالی که صورتش از خشونت سرخ شده بود ، غرولند کنان گفت : نه اینطوری نمیشه من باید با جناب مدیر صحبت کنم !
رومسا با آزردگی خاطر و با کم روی گفت : جناب مدیر کاری نمیتونه بکنه ! خواهشا آروم تر صحبت کن !
هدویگ و معصومه بدون توجه به بحث های مقابلشون با معصومیتی بچه گانه مشغول بازی بودند و با خنده های شیرین و گوشخراش به پوکر بازیشون ادامه میدادن ؛ استرجس که محو تماشای بازی آنان بود در حالیکه سعی میکرد حواسش رو برای صحبت با جوزف جمع کنه ، همونطور که با نگاهش هدویگ رو دنبال میکرد گفت : در هر صورت !
جوزف که متوجه منظور استرجس نشده بود با سردرگمی پرسید : ببخشید چی در هر صورت ؟

=== 10 دقیقه بعد ===

رومسا : خوب جوزف نگفتی بهمون قبلا کجا بودی ؟
جوزف که روی صندلی چوبی پارک بیرون درمانگاه چهار زانو نشسته بود گفت : برای خودم میچرخیم !
رومسا : آره ...

=== در آن طرف پارک ===

معصومه : هلم بده دیگه هدویگ !
هدویگ که از خستگی دولا شده بود و دستاش رو روی زانو هاش گذاشته بود گفت : خسته شدم ! میشه به جای تاب بریم سرسره ؟
معصومه با هیجان گفت : آره آره عالیه ، من برم دوستم رو هم صدا کنم ؟
هدویگ با نگرانی گفت : ...


-------------------------------------------------------------------------
همینقدر بسته !
موضوعش خسته کنندس !
اگه بچه ها یه موضوع جالب تر بیارن خیلی عالی میشه !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۹:۳۳ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
مـاگـل
پیام: 916
آفلاین
رومسا : چي شده ؟
سارا ( با لحن آلن دلوني ) : من ميميرم ! قلبم داره از جا كنده ميشه كمكم كن !
رومسا : خيله خوب . بيا بريم سقاخونه دعا كنيم ! ( نه ببخشيد ، بيا بريم درمونگاه )
و به سمت در مانگاه راه افتادند . در راه سارا به حالتي ارزشي حركات ارزشي در مياورد و از قلب درد مي شليد !
جسي وسط راهرو وايساده بود كه استرجس به سمتش آمد .
استرجس : چرا وسط راهي ؟ اين وقتا خوب نيست آدم وسط راه باشه !
جسي : چرا خوب نيست ؟
استرجس : اين روزا هدويگ يه عادت بدي پيدا كرده كه مياد وسط راه به رهگذاران نوك ميزنه !
جسي ميره تو جاش !
از آن طرف سارا و رومسا به درمانگاه رسيده بودند و مسئولين درمانگاه سارا رو بسته بودند به باد آمپول بوقيسيلين !
سارا : غلط كردم ! من ببريد تنبيح كنيد ! اين چيه داريد به من مي زنيد
رومسا كه متوجه قضيه شده بود گيس سارا رو چسبيد و گفت : من يه پدري از تودر آرم !
سارا : بعد ادامه داد : منو فريبم دادن ! هدويگ گفت بيام تريپ سكته بزنم
رومسا : برا اون هدويگ هم به مدير امين آباد بوق آگراف مي زنم بياد اينو ببره شليل آباد !
و به جاشون راه افتادند .
رومسا در رو كه باز كرد ديد هدويگ داره با معصومه پوكر بازي ميكنه و مردي هم داره پر هاي هدويگ رو شونه مي كنه !
رومسا در دل : اين مرد كيست ؟
رومسا : شما ؟
استرجس هم به داخل آمد .
استرجس رو به مرد : شما ؟
مرد ( تريپ هايفا ) : انه ! انه! انه! انه ! جوزف ورانسكي !
هرو دو باهم : شما اين جا چيكار ميكني ؟
جوزف : به من گفتن مدتي در اينجا بمانم تا ارزشي بودن از سرم بيفته و بوق كلم خالي شه !
استرجس و رومسا : بدبخت شديم ! يكي ديگه اضافه شد !


[


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
همه بچه ها دور هم نشسته بودند و خودشونو یه جوری سرگرم کرده بودند! اسباب بازی های جدیدی که خاله رومسا و عمو استرجس برای اون ها خریده بودند خیلی باحال و جدید، آدم رو جذب می کردند.
ناگهان در آن بین سارا و جسی که داشتن با یه عروسک خاله جسی بازی می کردند یه دفعه دعواشون شد و پریدن رو هم و گیس و گیس کشی!
حالا بقیه برو بچس هم که بدون استثناء همه دعوا ندیده بودند دور اون ها جمع شدند و شروع کردند تشویق کردند. فقط در آن بین هدویگ و معصومه بودند که هرچه نگاه میکردند اصل ماجرا را نمی فهمیدند فقط همان طور نگاه می کردند!
_به نظر تو اینا دارن چی کار میکنند معصومه؟؟؟
_والا نمی دونم اگه تو چیزی فهمیدی به من هم بگو!
در همین اثناء به دلیل سر و صدای ناشی از تشویق کردن (اگه صدای دعوا نمی اومد صدای تشویقات اونو جبران می کرد!!) رومسا را به سمت اتاقی که آن ها در آن بودند کشاند و داخل شد!
_چتونه شما دوباره؟؟؟ ببینم مگه پیوزی دیدید؟ یا اینکه هدویگ گازتون گرفته؟ یا دوباره سارا از اون حرکات خفنزیش رفته دو سه نفر لت و پار شدن؟؟
همه با هم یک صدا گفتند:
_هیچ کدوم!
رومسا که کم کم داشت اون یکی روش پدیدار می شد گفت:
_خب خدا خفتون کنه بگید چی شده دیگه؟
معصومه گفت:
_انگار جسی و سارا یه علاقه وافری به موهای هم پیدا کردن که موهای هم رو ول نمیکنن!!!!
در همین هنگام نصف موهای جسی کنده شد و همراه با فریاد او سارا بلند شد و به نماد قدرت فیگور گرفت! بچه ها که جو گیر شده بودند شروع کردن به سوت و کف زدن که با فریاد رومسا همه چیز پایان یافت. رومسا به طرف سارا رفت و موهای جسی را از او گرفت و به سمت جسی رفت و همه چیز رو درست کرد.
_حالا دیگه بچه های خوبی باشید!و اما شما دو تا! بیایید دنبال من!
جسی و سارا به دنبال رومسا از اتاق خارج شدند. جسی که خیالش راحت بود استرجس هوای او را دارد ولی سارا در فکر نقشه ایی بود که از زیر مجازات به گونه ایی در برود! با خود می گفت اگر یک چوب دستی داشت الان پیش ولدی داشت به زور اونو وا می داشت که باهاش شطرنج بازی کنه! اما حیف که الان باید در سالن های کج و ماوج امین آباد به سوی تنبیه قدم بر می داشت!
نه یک راه دیگر باقی مانده بود!
_اوه....خدای من....قلبم!
و بروی زمین ولو شد! آیا این فکر شیطانی عملی می شد؟؟؟
یا رومسا باهوش تر از یه امین آبادی بود؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.