هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#89

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
بابا هلگا مووع رو پیچوندیا !! زیر دیپلم بپست ما هم بفهمیم
------------
بورگین از بین متصدی ها رد میشه و خودشو به دانگ میرسونه .
دانگ : بو .. بور .. بورگ .. بورگی .. بورگین ( نکته انحرافی ! )
بورگین : ما .. مان .. ماندا .. سلام مانداگاس چطوری ؟ ( )

----> بعد از ماچ و بوس <----
دانگ : خب چیکار میکنی ؟ خدا بیامرزت , عجب مارمولکی بودی ؟
بورگین : ( خواهشا با لهجه اون دوست شنبه بخونین ) هااا ! بعد از رفتن ما از هافل , نمی دانم چی شد که دیدیم سر از جزایر قناری در آوردیم , هااا ! ما اونجا رفتیم , جنیفر لوپز رو دیدیم ! جنی ( مخفف جنیفر ) که مرا دید , ییباره اشک شوق از چشاش ریخت و ما را در آغوش گرفت , بعدش با جنی داشتیم دور میزدیم , میــدانی کی را دیدیم ؟
دانگ : هااا ! کی را دیدی ؟
بورگین : دیوید کاپرفیلد ! دیوید را گرفتیم , او هم اشک شوق ریخت و ما را بقل گرفت .. نمیدانم چه شد , دیوید ییدفعه پرید هوا , ما چشمانمان را باز کردیم , دیدم درون یه کشتی بزرگ هستیم .. میدانی اسم کشتی چی بود ؟
دانگ : ها بوگو !
بورگین : تایتانیک .. منو و جنی و دیوید داشتیم در کشتی قدم می زدیم که ییهو دیدیم داریم سقوط میکنیم درون آب .. مرا میبینی .. پریدم درون آب , از همونجا تا همین دریاچه هاگوارتز را شنا کردم .. حال که میبینی , آمده ام پیش تو ببینم , احوال تو چطور است .. خوب هستی ؟ چکار میکنی ..
دانگ : هااا ! ما خوبیم ..
دانگ و بورگین تازه گرم گرفته بودن که یکدفعه صدای جیغ یکی از متصدی ها اونا رو پروند ..
یه متصدی جیگر وسط همونجا ( اسمش چی بود ؟ تالار ) افتاده بود ...

----
شرمنده چند ماهی هست پست نزدم .. اون کیفیت سابق رو نداره .. این شکلک ها هم کار نمیکنه ..نیدونم چرا


پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#88

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
آي آي آي!جنس مذكر هم مذكرهاي قديم! كجا مش رحيم انقدر بي وفا بود؟ اگه اما بفهمه كارت ساختست لودو!

-------------------------------------------------------------

لودو و ماندي در يك لحظه ي انفجاري محكم با زمين برخورد ميكنن!

بعد از مدتي كه دراز كش همچون ميت روي زمين ولو شده بودن، به دليل نداشتن لباس احساس ناراحتي بهشون دست ميده و تصميم ميگيرن كه پاشن و...

لودو ماندي:

آن دو توسط هزاران متصدي با چهره ها و هيكلهاي خفنز و لباسهاي زيبا محاصره شده بودن! حتي درميان آنها تعدادي روح متصدي هم به چشم ميخورد!(توجه داشته باشين كه من چقدر نن جون فداكاري هستم!در اين قسمت پستم فكر آينده ي پيوز هم كردم!)

در اين بين چشم لودو به حيوان كوچي افتاد كه خودش رو تو دستاي يه متصدي بسيا بسيار زيبا با موهاي مشكي و كمر باريك جمع كرده بود==> يك گوركن ماده از نژاد حيوانات متصدي گونه!(لودو اصلا نگران نباش! من هرجور شده اين گوركنه رو واسه عليرضا جورش ميكنم، صاحبشم مال تو!)

لودو:شما حالتون خوبه خانم متصدي؟

متصدي:صباح الخير! انا جميله كثرا!( ببينم طرف عرب باشه كه اشكال نداره ها؟!)

كمي آن طرفتر دانگي داشت راجع به روش كار يكي از متصديها ازش ميپرسيد چرا كه اين متصديه در همون ثانيه ي اول ورود ماندي و لودو كيف پول گاس گاس رو زده بود!(نكته:اگر لودو و دانگي لخت مادرزاد اومده بودن پس دانگي كيف پولش رو كجاش قايم كرده و با خودش آورده بود؟!)

و در همين لحظه ناگهان متصدي بورگين خدابيامرز از ميان جمعيت مياد بيرون و به طرف لودو و ماندي حركت ميكنه!...


ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۹ ۱۶:۰۲:۲۳
ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۹ ۱۶:۰۸:۵۲
ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۹ ۱۹:۴۰:۳۵

هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#87

دابیold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۱۰ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
از مطبخ!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
در همین لحظه یک گلوله سبز رنگ میپره رو لودو و شروع میکنه به زور زدن به هیکلش ()
هلگا : اوا! دابی ... چرا این کار ها رو میکنی؟

دابی یک مشت میکوبونه تو صورت لودو و میگه :‌ واسه اینکه ... واسه اینکه! شما خوبی هلگا جون؟!متوجه نشدم شمایین!
هلگا: میای با هم بریم یک آب کدوم حلوایی بخوریم؟
دابی : من که عاشق این کارم...!
و در جلوی انظار ملت میرن به طرف کافی شاپ!

لودو : بابا من زن میخواستم ... همین الان برام زن بستونین!
ماندی یهو متوجه میشه و با حالتی مارموز مانند به طرف لودو میره :
ــ یک زن سرغ دارم برات جیگر! ماه! با گرفتنش هم میتونی حرص اون دابی رو در بیاری هم علیرضا مادر دار میشه!
لودو : خب بگو دیگه ... چرا منتظری؟
ماندی : نههههه نههههه! خرج داره ... الکی که نیست! فکر کن میخوای شیر بها بدی
لودو هم یک بسته گالیون میزاره کف دست ماندی .
ماندی که با ولع به سکه ها نگاه میکنه میگه : خووووبه! پاشو بیا بریم تا بهت نشونش بدم!
از اون طرف هم لودو ذوق زده و سرخوش همراه ماندی میرن طرف خوابگاه!

ماندی در تالار رو باز میکنه و لودو رو هل میده تو . در رو قفل میکنه و شروع میکنه به در آوردن لباس هاش!
لودو : ماندی من ازت زن خواستم .... این بی ناموس بازیا چیه میکنی؟!
ماندی : برو باو! باید ببرمت پنجره مجازی!! متصدی رو باید برات پیدا کنیم
لودو هم که گیج شده شروع میکنه به در آوردن لباس هاش تا اینکه هر دوتاشون لخت لخت میشن و با یک حرکت شیرجه میزنن تو پنجره!

متصدی جایی نزدیک در انتظار لودو بود!

--------------------------------------------------------------

آقا من سه چهار روزی میرم مسافرت به نت دسترسی ندارم...! گفتم تو این مدت نگرخین



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۴:۴۷ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#86

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
به نام خدا!
لودو هستم اين ساله از جادوگران!

سوژه جديد و نو و قشنگ!!!
----------------------------------------------

- هي هي هي هي...!
...
- هييييييييييييييييييييييي!!!
...
- فييخخخخخخخخخخخخخ!!!!
...
- اَررررررررررررررررررررررررر!

لودو گوشه اي نشسته و داره اشك ميريزه! (اون آخري صداي لودو نبود. تكذيب ميكنم! )

پيوز از آسمون فرو مياد: چته؟!
لودو روشو برگردونه و يه طلسم از منوي نظارت انجمن ميفرسته طرف پيوز: "معلقيوس توتالوس!"
پيوز خشك ميشه و از سقف تالار معلق ميشه!!!


-----چند دقيقه بعد-----

دانگولي داره ميره دست به آب كه چشش ميفته به لودو...

- لودو چه خبر شده؟ شير دستشويي بازه؟ سيل اومده؟ بارون اومده؟ كف تالار نم داده؟ چرا خيسه اينجا؟! ... لودو چرا داري اَر-اَر ميكني؟! (توجه: اين "اَر-آر" با اون "عر-عر" فرق داره ها.. )
لودو جواب نميده!
دانگولي كه دست به آبش خيلي واجبه ميپره تو دست به آب تا دست به آب شه و دستش رو به آب برسونه تا دست به آبي رسونده باشه!

اندكي بعد دانگول هنوز از دست به آب بيرون نيومده كه فلورين داره دنبال گربش ميگرده و از اونجايي كه از بين دستان لودو صداهاي عجيبي مياد بيرون و گربه ي فلورين هم بسيار عجيبه(!) فكر ميكنه اون زيره گربش؛ بنابراين سينه خيز و درحالي كه يه بستني تمشكي گرفته دستش ميره زير دستان لودو كه چمباتمه زده و گريه ميكنه!
در همين اثناست كه صورت لودو پر از بستي ميشه و اعصاب لودو خورد ميشه و فلورين توسط ورد "آواداكداورا" به ملكوت ميپيونده!

اندكي بعد نيمفادورا در حالي كه داره گل سرش رو به كلش ميزنه از كنار لودو رد ميشه و زير لب ميگه: اينم خول شد! يكي ديگه به ديوونه هاي تالار اضافه شد! ديگه اصلآ اينجا جاي من نيست. من مطمئن شدم!
و رد ميشه ميره پي كارش!!

چند دقيقه بعد ننه بزرگ هلگا در حالي كه MP4 player گذاشته تو گوشش و به يكي از جديدترين آهنگهاي آورين لاوين گوش ميده ميرسه به محلي كه لودو چمباتمه زده!
دست به سينه دم در دست به آب واي ميسته و همراه با ريتم آهنگ پاشو ميكوبه به زمين و منتظره كه دست به آب از حالت اشغال خارج شه... (ننه صداي گريه رو نميشنوه مگر نه از اونجايي كه خيلي باهوشه -قربون ننم برم- مفهمه كه نوش چشه!)

اما در همين لحظه دنيس بدو بدو مياد بره دست به آب كه پاش گير ميكنه به لودو كه دم درش چمباتمه زده و با سر ميره تو در و در خورد ميشه و دنيس پرت ميشه تو و دانگ رو ميبينه كه نشسته و داره زور ميزنه!

در همين لحظه ننه براي ايراد سخن راني گوشي رو درمياره كه ناگهان متوجه صداي گريه ميشه...
- اي واي لودو جونم عزيز دلم چي شده فدات شم؟


----لحظاتي بعد----
- ميگي چته يا بدم پوستت رو بكنن؟!
شترق! (صداي اصابت شلاق!)
- دِ حرف بزن!
شترق!
هلگا سعي ميكرد از لودو حرف بكشه و درك هم بعد از هر اشاره ي اون با شلاق به پشت لودو كه روي يكي از تخت هاي خوابگاه بسته شده بود ميزد! بروبچ هم همه جمع شده بودن و نيگا ميكردن...
اما لودو مثل قبل فقط گريه ميكرد و هيچ تغييري نكرده بود!

هلگا: عليرضا رو بياريد...

- نه نه ميگم! با اون كاري نداشته باشيد!
دوباره لودو ميره تو موود غم و اينا و ادامه ميده:
- راستش چندين وقته كه... خيلي وقته كه... ...
هلگا: حرف ميزني يا بگم عليرضا رو بگيرن رو اجاق؟!
- نه نه ميگم... خيلي وقته اِما از تالار رفته بيرون و برنگشته... دكترا گفتن به بازگشتش هيچ اميدي نيست()... الان چندين وقته كه عليرضاي من مادر نداره... من زن ميخوام. ننه واسم زن بستون! تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۹ ۴:۵۱:۱۹

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


*هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
#85

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 271
آفلاین
اوهو اهو.........این صدایه سرفهی درک بود(!)عجب سرفه ای!
ریتا برگشت به سمت صدا.................
------------------------------اسلوموشن-------------------------------
ریتا طوری بر میگرده که موهاش دور سرش میچرخه و فریاد میکشه:
(فونت بزرگ)نههههههههههههههههههههههههههه.........
و با یک حرکت جانگولر میپره سمت درک....(این ریتا چه کارا که نمی کنه!!!"با لحجه عادل فردوسی پور بخونید!!")
----------------------------همین جوری صحنه عادی-----------------------
ماتیلدا و دورا:
ریتا که به این صورت در اومده==>درک رو تکون میده و میگه:
_درک جون مامانت پاشو
پا نمی شه!
_جون آبجیت پاشو
پا نمی شه!
_جون بابات پاشو
پا نمی شه!
_جون خالت پاشو
پا نمی شه!
خلاصه همه خانواده و جدو آبادشو قسم میده ولی درک پا نمی شه!
آخر سر میگه:
_جون من پاشو!
یهو درک از جا میپره و به این صورت میشینه جلوی ریتا---->:grin:
(عشقو حال میکنید)
درک:ریتا...
ریتا:درک...

ماتیلدا و. دورا هم فرصتو غنیمت میشمرن و سریعا" با جمع هالی ها تماس میگیرن تا شاهد این صحنه باشن....


ادامه دارد...............


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۱۲:۳۹:۰۰
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۱۲:۳۹:۰۸


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#84

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
بابا این درک طفلک هم تو قایم موشک بودها!
---------------------------------------------------------------------
یهو لودو پرید جلوی هلگا و سعی کرد که ارومش کنه؛ اما مگه این ننه جون اروم میشد؟ اما که دیگه حوصلش سر رفته بود یهو داد زد:اه...لودو ول کن این نن جونو دیگه! خودش الان به جای غضنفر و رحیم، یکی دیگه رو گیر میاره! ماشاالله وارده!
لودو هم بیخیال میشه و به بچه های هافل علامت میده برن تالار. ملت هم در حالی که خمیازه میکشیدن ، راه افتادن که برن؛ یهو ریتا داد زد:بابا این درک بدبخت هم هنوز پیدا نشده، بیاین پیداش کنین دیگه!
بچه ها اهمیت ندادن و رفتن!
ریتا که دید فقط نن جون مونده رفت نشست کنارش؛ نن جون یه نگاهی به ریتا انداخت و پرسید:تو نوه ی جدیدی؟
ریتا:منو که رحیم نمی بینی؟
هلگا یه جوری به ریتا نگاه کرد که انگار خل شده بعد گفت:وا ننه...مگه خرم؟
ریتا:دور از جون
ریتا یه نگاهی به دورو برش انداخت و پاشد و گفت:من باید برم دنبال درک بگردم نن جون!
هلگا هم که دید تنها میمونه، پاشد و رفت تو قلعه.
ریتا حدود نیم ساعت حیاط رو گشت اما دریغ از یه دونه درک؛ دیگه خسته شده بود و میخواست برگرده که صدای خنده نیمفا و ماتیلدا رو شنید، اون دو تا که ریتا رو دیده بودند، براش دست تکون دادند که بره به سمتشون؛ بعد نیمفا که جلوی خنده شو گرفته بود گفت:بیا ببین وقتی قایم شده بودیم چی پیدا کردیم!
ماتیلدا دست ریتا رو گرفت و کشید:یک اقای باشخصیت تو جنگله.اما هنوز مارو ندیده!
ریتا که یادش رفته بود میخواست دنبال درک بگرده، به این شکل همراه دوستاش رفتن تو جنگل.
در همین موقع، درک، در حالی که انگار داره از حال میره، خیس خالی، از دریاچه اومد بیرون و همون جا هم غش کرد!
----------------------------------------------
موضوع اینه که وقتی درک رفته بود بالای سنگه کنار دریاچه که هلگا چشم گذاشته بود یک سوسک میبینه و از ترس سر میخوره میفته تو اب


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶
#83

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 271
آفلاین
لودو جان از نقدی که کردی ممنونم!!!
----------------------------------------------------------------------------------------------------
دورا:
_ای ددم یاندی وای!دوباره شروع شد....بابا به خدا من رحیم نیستم میفهمین!نیستم...نیستم...من رحیم نیستم...
نن جون هلگا:نه رحیم جون شکسته نفسی نکن....شما خوده خوده رحیمی!
دورا: :P15:
ماتیلدا:نن جون این رحیمو بیخال شو...رحیم مگه چی داره که شما چسبیدی به رحیم؟! :!:
نن جون یهو به ماتیلدا خیره موند و ]شم ازش بر نداشت.
ماتیلدا:یا خدا!دیگه چی شد؟!
_غضنفر....
ارنی:نه جون مادرت به این دیگه گیر نده!
ریتا:
ماتیلدا: نه ....من نه ...من دیگه نه!!!کمک...دورا بیا فرار کینم...
دورا: :CRY: کجا بریم؟!
_یه جایی که این دستش به ما نرسه.
رحیم:ای بابا غضنفر کجا بودی تا حالا؟دلم برات تنگ شده بود....خوبی...خوشی...سلامتی...
ماتیلدا:نه...نه...اصلا" حالم خوب نیست.
دورا:همین الان تصمیم گرفتم بزنیم به چاک.
دانگ و ارنی:نههههههههههههههههههههههههههههههههههه!

بچه هایی که در اون اطراف بودن:
هلگا:نه بابا تازه پیدات کردم,بیا بشینیم با هم یاد گذشته ها کنیم....
دورا:ماتیلدا حاضری؟!
_آره!
_1..2..3..
هردوشون با سرعت برق و باد رفتن و یه جای نا معلوم غایم شدن!
هلگا:رحیم...غضنفر...کجا رفتن اینا؟




سلام زن داداش ( ارنی رو میگم )

خوب از اول تا آخر پستت یک نقدر مختصر میکنیم ... در چهار چوب پستت . به نظرم تو داری هر روز پیشرفت میکنی ولی تو پست زدن عجله میکنی .

بیشتر پستت دیالوگ بود ، همین پست و میشه با فضا سازی به یک پست خیلی خوب تبدیل کرد . یکم در مورد فضا سازی بگم :

فضا سازی یعنی توصیف اطراف و اتفاقات پست که بیشتر در دید نویسنده هستند . حتی در ادبیات گفته میشه ، فضا سازی چاشنی یک داستان خوب است زیرا میتوان بدون دیالوگ یا با کمترین دیالوگ یک داستان و پیش برد . ولی بدون فضا سازی داستان جذابیت زیادی نداره .

شما در پست های طنز میتونی با توصیف حرکات قشنگ و طنز رفتاری ... به پستت جلوه دیگه ای بدی که باعث زیبا تر شدن اون بشه . در حقیقت میشه گفت وجود دیالوگ و فضا سازی باید در حد استاندارد باشه .

مثلا میشه توصیف کرد ایکس چطوری صحبت کرد ... یا وقتی صحبت میکرد کجا بود به کجا رفت و ... برای اینکه بتونی اینجوری توصیف کنی ... توصیه میکنم خودت و بزاری جای شخصیت و بعد از کشف سوژه ... ببینی چه اتفاقاتی دور شما میفته و همش و بنویسی .

مشکل اصلیه پستت فضا سازیه ... سعی کن بیشتر روش کار کنی . چیزی که الان هست فقط دیالوگه .

سوژه رو هم می تونستی بیشتر پرورش بدی ، یعنی یک اتفاق جالب و وارد ماجرا میکردی ... شاید پستت ارزشمند تر میشد .

منتظر پست بعدیت هستم ... تو توان فوق العاده ای دارهی ... انتظار دارم اصول پست نویسی رو به خوبی رعایت کنی ... خوندن تاپیک قلم جادویی هم میتونه بهت کمک کنه .

موفق باشی .



ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲ ۱۹:۰۰:۱۶


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
#82

کرنلیوس فاجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۶ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۱ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
از خونمون
گروه:
مـاگـل
پیام: 81
آفلاین
با عرض تسلیت به دوستای خودم رحیم و بقیه شخصیتهای شما فعلاً نمی خوان باهاتون همراهی کنن پس داستان جدید رو شروع میکنیم
لودو نفس نفس زنان به سمتم میاد :
سلام کورنلیوس --- سلام لودو
چی شده لودو چرا نفس نفس میزنی
برای اولین بار تونستم حرف دلم رو به ریتا بزنم بهش گفتم که چقدر دوسش داشتم توی تمام این سالا از خوشم میومده اونم گفت منم از تو خوشم میومده و همو بغل کردیم العان درجه حرارت بدنم رفته بالا نمی دونستم چه کار کنم دارن از حیجانش می ترکم
بی اختیار شروع به دویدن کردم
خیلی خیلی خوشحال شدم که می بینم بعد از 4 سال که تو هاگوارتز با حسرت به ریتا نگاه می کردی بالاخره بهش رسیدی من که دیگه خودم داشتم قاطی میکردم برم بگم که تو اون رو دوست داری که خودت سر انجام به خودت اومدی و رفتی جلو
میدونی لودو العان که تو رو میبینم یاد خودم می افتم ولی من خیلی از تو شجاع تر بودم که به نیمفادورا پیشنهاد دادم که با هم یه هاگزمید بریم که اون هم قبول کرد اونجا دیگه تونستم حرف دلم رو بهش بگم و اونم قبول کرد میدونی داستان از کجا شروع شد؟....


سلام فاج عزيز؛


چند نكته بسيار مهم:

1. هيچ وقت نمايشنامه اي كه ملت دارن ادامه ميدن و پست هم ميخوره رو بدون هماهنگي ناظرين، يهو وسطش سوژه ي جديد نده. مثل اين مورد!

2. شما بايد پستهاي قبلي رو با دقت بخوني و بعد در ادامه ي اونها پست خودت رو با دقت زياد و اونطور كه نمايشنامه رو خيلي نتحاري تحت تاثير قرار نده، پست بزني.

3. نميدونم چطوري تو كارگاه نمايشنامه نويسي تاييد شدي؟! اما پيشنهاد ميكنم كه چند بار ديگه اونجا پست بزن. تا بتوني نوشتنت رو بهتر كني. بعد رول بزن!

4. سعي كن نوشتنت رو بهتر كني... با عجله ننويس و بيشتر فكر كن. علائم نگارشي ( . ، ؛ ؟ ! ... ) رو حتمآ در پستت استفاده كن. پاراگراف بنديت رو هم با دقت انجام بده. سعي كن بيشتر پست بخوني اين اوايل تا پست بزني! غلطهاي املايي وحشتناكي هم تو پستت ديدم! خيلي دقت كن!

5. براي شروع فعاليتت بهتره از تاپيك زنگ انشاء شروع كني... اونجا پستهات رو نقد هم ميكنم تا بهتر بنويسي و بيشتر آشناشي.



اين پست رو چون نكاتي توش نوشتم؛ پاك نميكنم. مگرنه پستهاي از اين قبيل به سرعت پاك ميشن!
دوستان:
> اين پست رو در نظر نگيريد! <


ویرایش شده توسط كرنليوس اسوالد فاج در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱۷:۰۲:۵۵
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۳:۲۱:۲۱

You can do evry work u wana to do


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
#81

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
_ پس انتظار داشتی کی باشه؟خب خودمم دیگه!چقدر شکسته شدی ! هی بت گفتم نرو سراغ مجتبی و غلام علی و نقی و حاج بادامی(وای که چقدر دلم لک زده واسه حاجی بادام یزد. میگم کسی تو این هافل یزدی نیست واسه من شیرینی پست کنه؟)...
بچه ها به جای دو تاچشم چهارتا چشماشون از حدقه زد بیرون.
. لودو یهو به خودش اومد و گفت:ایول ننه بزرگ! این که دست همه ی این جوونا رو از پشت بسته! خیلی حال کردم واقعا!!!! اما هلگا تو این دنیا به سر نمی برد، انگاری که در خاطرات شونصد سال پیش غرق شده بود، آهی کشید و گفت: نه رحیم جونم! مجتبی یکی دو روز بعد سکته کرد و مرد، غلام علی هم تازه از این ویتاراها خریده بود، سیستم بهش بست و یکی دوتا از این رفقاش رو سوار کرد، با هم رفتن دربند ...اما ...(اشک تو چشای هلگا جمع شده بود ))...یه ساعت بعد، جسدشو برام اوردن.کاملا له شده بود.دستاش و پاهاشو نمی شد تشخیص داد.
بچه ها همشون به این شکل در اومدن:
_آره..اونم از اون..حاج بادامی هم که ایشالله مرلین بیامرزتش، یه بار دعوامون شد، با گوشکوب زدم تو سرش و یهو فقط خون بود که همینجوری پاشید رو صورتم...آه...چقدر دلم برای همشون تنگ شده!
رحیم که در شرف دیوانه شدن بود گفت:وای ! بقیه چه بلایی سرشون اومد؟
هلگا در حالی که می خندید گفت :بی خیال بابا، تو هم وقت گیر اوردی! همشون یه جوری مردن دیگه .
و در حالی که سرشو پایین مینداخت ادامه داد: فقط نمی دونم چرا همه بعد از فقط دو سه روز میرفتن اون دنیا! به نظر تو چرا ها؟چرا؟
اِما که دندوناش به هم می لرزیدن با صدای بسیار آهسته ای که فقط ماتیلدا می شنید گفت:خب معلومه دیگه.چون گیر آدم منحوسی مثه تو افتاده بودن.بیچاره اونا!
لودو یهو پرید وسط(ببخشید فکر کنم اینم شنید، من که طوری نوشتم که فقط ماتیلدا بفهمه ولی خب گویا این لودو رادار داره!)
و گفت: با کی بودی؟در مورد ننه بزرگ ما اینجوری صحبت نکن.دیدی یهو شپلخت کردم ها!
اِما:
به ناگاه صدای بلندی از اون ور به گوش رسید:ای بابا! حوصله ام سر رفت خب. هلگا نمی شد زودتر بیای منو بگیری؟خسته شدم.اه!
ننه بزرگ با وحشت گفت: ای وای! رحیم تو اونجا چی کار می کنی؟ و دوباره به طرف رحیم اصلیه برگشت و نیم متر پرید هوا و گفت:ای وای! خدا مرگم بده. تو که ایناهاشی پس اون کیه؟و همینجوری سردرگرم، یه نگاه به این ور مینداخت، یه نگاه به اون ور.
بالاخره نیمفا پرید بغل رحیم و گفت: تو رو خدا منو از دست این نجات بده. خواهش میکنم دستشو بگیر و ببرش! آخه به من میاد تو باشم؟
این بار بچه ها با کمال تعجب دیدند که خود رحیم هم با تعجب گفت: شگفتا! رحیم جونم تو بالاخره پیدات شد؟
--------------------------------------------------
چقدر رحیم ! اه اه! خواهشا بعدی این ماجرا رو تمومش کنه. دیگهحالم از هر چی رحیمه به هم می خوره!هر چند قبلا هم به هم می خورد!


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
#80

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
يهو نن جون ميزنه زير گريه...حالا گريه نكن كي گريه بكن!ملت هافل كه دلشون از ديدن گريه نن جونشون سخت به درد اومده بود سعي ميكنن كه هلگا رو دلداري بدن!
-بابا ننه بزرگ پيداشون ميكنيم حالا..نترس دانگي مواظبشه!

به محض اينكه اين كلمه (دانگ) از دهن ماتيلدا خارج شد قلب بروبچز از تپيدن باز ايستاد!ولي در عوض قلب نن جون هلگا با چنان ضربات محكمي شروع به زدن كرد كه بچه ها احساس كردن نن جونشون رفته رو ويبره!

هلگا با چشماني از حدقه در اومده و قرمز شده در حالي كه دندوناش رو به هم فشار ميداد به ماتيلدا نگاه كرد!

ماتيلدا:خداوندا بر من عفو بفرما!ننه جون؟

هلگا:
-گفتي دانگ؟...دانگ رحيم منو كجا برده؟...دااانگ...ميكشمش...بچه ها؟..خبببر دار...به جلو...بايد پيداشون كنيم...

همينكه بچه ها خواستن حركت كنن يهو يه صدايي سر جا نگهشون داشت:

-هلگااااااااااا؟..هلگا جون نرو واستا...هلگا؟...

همگي به سمت صدا برگشتن و مردي رو ديدن تقريبا هم سن و سالاي نن جونشون و بعد توجهشون به ننه بزرگشون جلب شد كه به اين صورت دراومده بود:

هلگا زير لب گفت:
-رحيم؟...رحيم اين خودتي؟...


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.