هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
نمی دونم کار درستی می کنم یا نه ، اما می خوام داستان رو تموم کنم با اجازه ناظر و بقیه اعضا
------------------------------------------------
سدریک فریاد زد : " من تا وقتی که اما حالش خوب نشه هیچ کاری نمی کنم ، فهمیدی ! "
ایدن پوزخندی زد و سرش را برگرداند و ناگهان برگشت و با مشت به صورت سدریک کوبید .
خون از دماغ سدریک جاری شد . کم کم پایین صورت سدریک پر از خون شد و قطرات خون شروع به چکیدن کرد و درست در میان آب های زلال چشمه دوم افتاد !!
آیدن فریاد زد : " نه. ......... "
ورونیکا گفت : " چی شده ؟ "
آیدن پاسخ داد : " سدریک ، اون در واقع با بهشت عهد کرد ... اون خونش را در چشمه ی زلال بهشت ریخت !! "
ورونیکا و درک نگاه به هم کردند . آیدن که خیلی عصبانی شده بود خواست به سدریک حمله کند که درک جلو پرید. آیدن بی توجه مشت هایش را بر صورت درک می کوبید او حتی به ورونیکار هم حمله برد تا بالاخره توسط درک و سدریک مهار شد ، اما یک جای کار ایراد داشت : در این درگیری ها خون همه ، حتی خود آیدن درون چشمه بهشت ریخته بود و هیچ راه گریزی نبود جز اینکه : " اما بیا و خونت رو در این چشمه بریز ! "
ورونیکا این جمله را با صدای لرزان گفت.
درک گفت : " اما ....
ورونیکا حرفش را قطع کرد و گفت : " اما و اگر نداره ، قانون شماره 347 # در بند 73 آئین نامه دنیای جادویی : درواز های بهشت به همه جا راه دارد ! "
سدریک پرسید : " یعنی چی ؟ "
- " یعنی اینکه می تونیم از بهشت به جهنم راه پیدا کنیم و مراحلی رو که ازیزل گفت پشت سر بگذاریم . اما سریع خونت رو درون اون چشمه بریز ! "
اما اطاعت کرد. چند قطره خون بیشتر نریخته بود که نور سفید و عجیبی همه جا را فرا گرفت و از میان نور صدایی شنیده شد : " ای گروه پنتاهاف ، شما با عهد کردن با فرشته برین سیروز (Siroze) طلسم شیطانی ازیزل را شکستید ، هم اکنون دوستان شما آزاد خواهند شد و نیروی اراده شما تا ابد در یاری فرشته برین خواهد بود ، و شما همگان را از راز بزرگ بیعت با سیروز آگاه خواهید کرد . "
نور محو شد. سکوت بود و سکوت تا اینکه از دور دست سایه ی دو نفر مشخص شد که در حال حرکت در میان شن ها بودند.
زمان چیز بیهوده ای بود . ثانیه ای ، ساعتی ، ماهی یا سالی ، فرقی نمی کند اما مدتی گذشت تا اینکه چهره آن دو نفر واضح شد : اریکا و یک پسر.
آلبرت به سرعت دوید و فریاد زد : " آیدن ..
به محض اینکه آیدن و آلبریت ب همدیگر بر خورد کردند نور زرد رنگی حاصل شد و آن ها در بغل یکدیگر پریدند. اریکا با فاصله کم بعد از آلبرت رسید و نو زرد پر رنگ تر شد .
بار دیگر نوری سفید منتشر شد و صدایی زیبا : " فرشته برین شما را حفظ خواهد کرد ، شما نور اتحاد هافلپافی ها را ، رنگ عشق را و قدرت سیروز را دیدید. اکنون شما به نقطه ای که از آن آمده اید بر خواهید گشت و تا ابد با بهشت و فرشته برین عهد خواهید داشت ، حتی بعد از مرگ "
--------------------------------------------
شاید عالی نشده باشه ولی فکر نمی کنم بد نوشته باشم ... به هر حال خیلی خوشحال میشم که نقدش کنید !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲:۰۵ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
صدايي كلفت كه بسيار دهشتناك و مخوف به نظر ميرسيد، به همراه فريادهايي ضعيف و در عين حال دردآور و نامشخص اين ابيات را همچون پتكي در مغز پنتاهاف كوبيد!

سكوت... سكوت... سكوت...
تنها صدايي كه به گوش ميرسيد سكوت بود و ديگر هيچ!

كم كم صداي سكوت جاي خود را به صداي آهنگين جريان آب ميداد...
پنتاهاف داشتند به خود مي آمدند...

پس از چند لحظه كه همگي در شوك به سر ميبردند و در مغز خود به دنبال جواب سوالاتي مبهم ميگشتند! سوالاتي كه حتي خود آنان صورت آن را نميدانستند! پنتاهاف به خود آمدند!

درك احساس ميكرد كه سرش گيج ميرود و چشمانش سياهي ميرود... سدريك روي زمين زانو زد... اما به نظر بيهوش افتاده بود و ورونيكا تنها ميگريست و در اين بين آيدن مشغول كاري بود...!
- آيدن چيكار ميكني؟
- دارم مقدمات سفرمون رو آماده ميكنم...
- يعني هيچ راه ديگه اي نيست؟!
- نه!
سكوت...

مناظره ي سدريك با آيدن كه همچنان مشغول كاري بود بي نتيجه ماند!

- آها...
- چيكار ميكني... آيدن!
آيدن كف دست خود را بريده بود... خون ابتدا به آرامي و سپس به سرعت از دست وي جاري شد... آيدن دستش را برفراز نهرِ خونالود گرفت و سپس دستش را در نهر فرو كرد...
پس از مدتي كه آيدن با چشماني بسته، در حالي كه سرش را بالا گرفته بود، دستش را در آب نهر باز و بسته ميكرد و حتي در آن سرخي ِ نهر نيز مشخص بود كه خون زيادي از آيدن به نهر ميرود، ناگهان دست خود را بيرون كشيد و مشت كرد و رو به آسمان... البته آسماني همرنگ زمين سرخ! فرياد زد:
- برادر... آيدن داره مياد!!!

پنتاهاف متحير و نگران در حالي كه هنوز معنا و مفهوم آن شعر را درك نكرده بودند، فقط به حركات آيدن چشم دوخته بودند...

- هي... بچه ها. بلند شيد... پاشيد! بايد خونتون رو در اين نهر بريزيد!
- آيدن...
آيدن اجازه نداد درك صحبتش را تمام كند و بلافاصله گفت:
- چيه؟!
- هيچي... فقط...
- فقط چي؟!
- ببين آيدن... ما بايد درست تصميم بگيريم! بايد اول فكر كنيم... اصلآ ما ميتونيم به اونا برسيم؟! يا ما هم داريم ميريم كه تو اين سرزمين لعنتي...

در همين لحظه ناگهان زمين به خود لرزيد...! غرش هاي وحشتناكي از دل زمين به گوش ميرسيد! به نظر زلزله اي عظيم در شرف وقوع بود! زمين حركت ميكرد... به نظر هر لحظه ميخواست شكافي بردارد! تمامي بچه ها به نظر عصبي و بسيار خسته ميرسيدند! و دلهره و تشويش مغز و روح آنان را به اثارت برده بود و قدرت اراده و كنترل را از آنها صلب!

آيدن كه به نظر ميرسيد اراده اي فولادين دارد در آن اوضاع در حالي كه باصداي بلند صحبت ميكرد تا بر صداي غرش هاي زمين غلبه كند گفت: دوستان... شما اومديد دوستتون رو نجات بديد! و هيچ راه ديگه اي واسه نجات اون وجود نداره...
ورونيكا: اّما... اّما ما ميتونستيم به بزرگترهاي مدرسه خبر بديم... پروفسور دامبلدور...
سدريك اجازه نداد كه ورونيكا حرفش را ادامه دهد و درحالي كه آيدن هم قصد صحبت كردن داشت گفت: وروني جان، آيدن راست ميگه؛ حالا كه ما وارد اين جهنم شديم و راه برگشتي هم نداريم، بنابراين با اميد به آينده جلو ميريم!
درك و وروني به نشانه ي تاييد سر تكان دادند و آيدن نيز لبخندي زد... اما اِما حركتي نداشت...! غرش و تكان هاي زمين نيز ديگر اكنون متوقف شده بود!

وروني: اِما... اِما... حالت خوبه! بچه ها بيهوشه!
آيدن: ما هرچه سريعتر بايد خونمون رو در آب بريزيم... ولش كن فعلآ.
وروني: چي چي رو ولش كنم... اِما حالش خوب نيست!
آيدن: ما كه نميتونيم همه رو فداي يكي كنيم... بهتره همينجا بزاريمش.
درك در حالي كه عصباني به نظر ميرسيد گفت: ببينم ما براي نجات اريكا اومديم... حالا بزاريم اِما همينطور اينجا بمونه؟؟!
سدريك به سمت آيدن اشاره كرد و گفت: آيدن تو فقط به فكر نجات برادر خودتي... بهتره اين فكر رو از سرت بيرون كني كه ما خودمون رو فداي رسيدن تو به هدفت كنيم! ما همه با هم اومديم، و با هم به همراه اريكا و برادر تو برميگرديم...!
آيدن به اين صحبت ها پاسخي نداد و تنها با صدايي ضعيف گفت: بهتره تا دير نشده خونتون رو بريزيد تو نهر...

----------------------------------------------------
ببخشيد كه خيلي خوب نشد! مدت مديدي بود كه رول جدي ننوشته بودم!

در ضمن خواهشآ زياد داستان رو كش نديد... و به هيچ عنوان هم پست طولاني نزنيد.

ويرايش: اوه.. اوه... پست خودم هم كه طولاني شد! لطفآ شما طولاني نزنيد.. به خدا حس خوندنش نمياد... تاپيك ميخوابه. الان هم اين تاپيك با اين موضوع قشنگش اين مدت خوابيده بود واسه همين بود!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۹ ۲:۳۶:۵۳

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
زمان نيز آن­ها را به بازی گرفته بود. به نظر مي­رسيد ثانيه­ای بيش از هنگامی که در کنار آن باتلاق به استراحت نشسته بودند نگذشته باشد اما در حقيقت يک ساعت بود که به باتنشينان چشم دوخته و در چهره­های غمناکشان سرنوشت خود را دنبال مي­کردند؛ آيا در صورت عدم موفقيت در نجات دوستانشان و بازماندن از رسيدن به دروازه­ی بهشت، به بدبختی و فلاکت­زدگی آن جانوران دچار مي­شدند؟
- بچه­ها، بهتره ديگه راه بيفتيم... بايد خودمونو به منطقه­ی "جِيسِر" برسونيم.
آيدن که به زحمت بر روی زانوهای سست و لرزان خود ايستاده بود با صدايي بس لرزان­تر اين جمله را به زبان راند. سدريک و درک از باتلاق چشم بر گرفته و برخاستند. ورونيکا همانطور که به اِما کمک مي­کرد تا از جای برخيزد با درماندگی پرسيد:
- اونجا ديگه کجاست؟!
- اونجا مي­فهميم برای پيدا کردن بردارم، آلبرت و دوست شما که فکر کنم اريکا بود بايد چه کار کنيم.
پنتاهاف دوباره بر روی شن­هاي داغ قدم گذاشتند؛ گويي با هر گامی که به جلو بر مي­داشتند به مرتبه­ی سوزان­تری از جهنم وارد ميشدند.
در آن هنگام که موجودات زشت و کريه­ی جهنمی چشمان حريصشان را به آن­ها دوخته بودند و باد و طوفان­هايي که شن و ماسه را با ضربات شلاق­مانند بر صورتشان مي­کوفتند، اميد به نجات دوستان و رهايي از آن دوزخ، بعيد و حتی ديوانه­وار به نظر مي­رسيد.
درک در حالی که ردا و بلوزش را در مي­آورد به جانورانی که هر لحظه حلقه­ی محاصره­شان را تنگ­تر مي­کردند اشاره کرد و با صدای خس­خس مانندی گفت:
- خوبه که بهمون حمله نمي­کنن! هرچند نگاه­هاشون هم مو رو به بدن آدم سيخ ميکنه...
آيدن با خونسردی غيرقابل درکی گفت:
- هميشه انقدر آروم نمي­مونن. وقتی به جيسر برسيم اول از مرحله­هايي که بايد بگذرونيم با خبر ميشيم و بعد... هرکس بايد يک قطره از خونشو تو چشمه بريزه و اينطوری پيمان مي­بنديم که تا زمان پيدا کردن گمشده­مون ساکن جهنم و در خدمت ازيزل هستيم... اون موقع اين حيوونا­ آزادن که هر آسيبی ميخوان به ما برسونن...
هضم اين جملات و معنای آن چند ثانيه­ای طول کشيد اما بعد از آن نيز کسی سخنی به ميان نياورد؛ زبان همه از ترس و وحشت بند آمده بود.
سرانجام ورونيکا که ديگر توانی در پاهايش نمانده بود و تنها اراده­اش برای نجات اريکا او را به جلو مي­راند با سوء­ظن پرسيد:
- آيدن، تو که يه دفعه به اونجا رفتی و مي­دونی بايد چه کار کنيم، چرا خودت به ما نميگي؟
- مراحل تغيير ميکنن!
- منظورت چی...
ورونيکا جمله­اش را ناتمام گذاشت. درواقع صحنه­ای که رو­به­رويشان قرار گرفته بود باعث شد همه سر جاهايشان ميخکوب گردند.
ناحيه­ای بود پوشيده از خاکی سرخ­رنگ. گويي همه­چيز آنجا شروع ميشد و همانجا نيز پايان مي­يافت. با وارد شدن به آن منطقه، مسيری که پشت سر گذاشته بودند محو و نابود گشت و با صدای قُل­قُل هراس­انگيزی دو چشمه از زير زمين جوشيدن گرفت... يکی قرمز و شبيه به خونآب بود و ديگری سفيد و زلال.
قبل از آنکه پنتاهاف از حيرت صحنه­ای که در برابر ديدگانشان قرار گرفته بود بيرون آيند صدايي در فضا طنين افکند، صدايي که تا مغز استخوان را مي­لرزاند...

نَبُود مسير برگشت، زين منطقه­ای پيش
کاين تازه بُوَد دورنمای سفری پيش

گر تو داری گمشده نزد من اکنون
پس گوش سپر تا شنوی نصيحتی پيش

يک نفر يا يک گروه، چند مرحله دارد پيش
گر اول بار نشود پيروز، باز دارد پيش

هان که بايد گذريد از بر اژدرماری
کان بميرد تنها، با ضربه­ای بر قلب پيش

وانگه بسپاريد راهی چند
کاندر آن گذرند ديوها پيش

پنج الماس از برای هر يک
کاشتن سخت است اما يافتن پيش

وانگه که رسيديد برِ دروازه­ی من
بينيد ياران خود بر صليبی پيش

يک نفر يا يک گروه، چند مرحله دارد پيش
گر اول بار نشود پيروز باز دارد پيش

آنگاه شوم حاضر و گردم ظاهر
وانگاه روم در تَنِتان تا شويد مغلوب پيش

گر شويد پيروز ليک کس نتوانست
گردند ياران شما زنده و آزاد پيش

حال ريزيد قطره­ای از خونتان در خونآب
تا شود پيمان برای بندگی از بر پيش

ورنه نوشيد زين آب مقدس، بس گواراست
بازگرديد و يارانتان گردند خدمتگذاری چند پيش

----------------------------------------------------------------------------
منظور از ديو کلاً موجودات جهنميه؛
کاشتن هم به معنی قرار دادن الماس در جايي خاص؛



Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
چگونه ديوارهاي حمام مي توانستند قهقهه بزنند يا چگونه گوش انسان مي توانست چنين قهقهه اي را تحمل كند، مهم نبود. اينكه چند تا از بچه ها هنوز كنار ديوار هاي حمام نيمه جان افتاده بودند، مهم نبود. اينكه در نيم ساعت گذشته چقدر عذاب كشيده بودند، مهم نبود. فقط يك چيز اهميت داشت؛ كهنه كتابي مخوف، كه اكنون چون راهي ناگذير در برابر آنها بود. حمامي كه تا چند لحظه پيش، اتاق اعدام آنها بود همينك بهشتي مي نمود كه هر نظري راجع به ترك آن احمقانه مي نمود و در پيش رويشان دروازه هاي دهشت انگيز جهنم گشوده شده بودند.
چاره چه بود؟ تصميم چه بود؟ بايد به دنبال دوستانشان مي رفتند يا خود را از كتاب مصون مي داشتند؟ آيا راه حلي منطقي نبود كه كتاب را همان جا نابود كنند تا حداقل ديگران به دام آن گرفتار نشوند؟ چه بايد بكنند اين خام بچگان؟
شايد هرگز اين راز آشكار نشود كه دِرِك در آن هنگام چرا و به پشتوانه چه نيرويي اراده اي باب ميل مام بزرگ همه آنها، هلگا هافلپاف بزرگ، گرفت و استوار گفت: "بايد بدنبال دوستان رويم. آيدن، دراز مدتي اسير اين كتاب سياه بوده اي و اگر بخواهي خود را از آن دور نگه داري، جاي هيچ سرزنشي نيست. فقط بگو كه چگونه بايد اين نبرد را آغاز كنيم؟"
آيدن برخاست و مصمم به چشمان درك خيره شد. صدايش لرزشي را كه درك انتظار داشت، نداشت: "چگونه از اين نبرد سر باز زنم كه مام بزرگ، هلگا، به اين سبب مرا براي خروج از جهنم ياري كرد تا راهنماي شما باشم. اگر از اين سفر سر باز زنم چگونه در آبگينه چهره خود را نظاره ايستم؟"
درك جوان زهرخندي زد و كتاب را برداشت. نگاهي به مصبب مصيبت ها انداخت و با صدايي نه بلندتر از نجوايي مصمم اما ترسيده گفت: "پس به وظيفه ات عمل كن و در اولين گام بگو كه چگونه بايد اين نبرد را آغاز كنيم؟"
كتاب خود، آيدن را از جواب گفتن آسوده كرد. تابشي از انوار سرخ جهنم حمام تالار را روشن كرد. پيكر درك، سوار بر انوار آتش گون پيچ و تاب خورد و به آرامي در كتاب فرو رفت و به همان آرامي نيز، طنين فرياد دردآلودش رو به خاموشي تاخت. نور سرخ، آخرين پرتو هاي تهديد آميزش را روي صورت پيكرهاي خشك شده تاباند و سپس به جايگاهش، در اعماق جهنم بازگشت.
اولين تنديسي كه از شوك به در آمد، آيدن بود. لبخندي به تلخي تمام رنج هايي كه در آن سال ها كشيده بود، زد و گفت: "رو به دنباله روي درك جوان دارم. كس ديگري هم هست كه بخواهد در اين راه سخت و تيره ما را همراهي كند؟"
سدريك از جا جست و گفت: "هافلپافي ها هرگز تنها نخواهند بود. نه تا زماني كه خون هلگاي كبير در رگي فرزندي از فرزندان آدم در جريان باشد." سدريك دستي كه دير زماني در طلب اسنيچ هاي طلايي بود، را به سوي خطرناك ترين بلاجر تاريخ دراز كرد. "ازيزل! مرا نيز به اعماق دامت فرو بر كه در دام بودن با دوستان گوارا تر از آن است كه چون موش هاي ترسو خود را كنار كشيم."
چه نيرنگي در كار بود و چه دامي گشترده كه خندانه مستانه ازيزل اين چنين آشكارا لرزه بر زمين و زمان مي انداخت؟ چه هيزمي آن آتش سرخ را به پا كرده بود كه پرتويش اين چنين دهشت بار پلك ها را به بسته شدن وا مي داشت؟ چه دردي داشت اين سفر كه هر كس پا در آن راه مي گذاشت، چنين سوزناك فرياد مي كشيد؟
آيدن نگاهي به جمع انداخت. "مي بينيد كه ازيزل چه مشتاق است تا كسي را به اعماق دنيايش فرو خورد؟ اميدوارم مدت زيادي به انتظار ديگرا همراهان نمانيم." سپس آيدن نيز رفت تا دوباره به دنبال بدارش، جستجو را آغاز كند.
دو نفر بعدي اِما و ورونيكا بودند كه پشت سر آيدن وارد كتاب جهنم شدند. شايد هلگا مي خواست نشان دهد كه وفاداري وفادارانش فقط در پسران نيست و حتي ترسيده ترين دختران اين دير(1) هم به هنگام لزوم به شجاعت سايرينند.

********************
ساعت ها از ترس خشكشان زد. تمام حس هايي كه زماني در يك انسان بود، به دردي جان سوز بدل شدند و در قالب اشك هايي از درد نامتناهي جوشيدند. چه سرانجامي در انتظارشان بود كه چنين سرآغازي داشت؟
پس از دراز مدتي كه هيچ ساعتي آن را ندويد؛ آن گاه كه درد سوزان چشمه هاي اشك را خشكاند و آرزوي مرگ و خلاصي چون ويروسي در ذهنشان گسترش ميافت؛ شن هاي داغي بدن مسافران را پذيرا شد. به داغي همان درد.

شايد زماني اين پهناور ضربه هاي سم آهواني زيبا را كه مي خراميده اند، تحمل كرده باشد. شايد زماني شاخ هاي گوزنان چون پرچم هايي در اين دشت به احتزاز در آمده باشند. شايد زماني كسي اين دشت را سبز از چمن ديده باشد. ولي مطمئنا آن زمان در وراي خاطرها بوده است.
اكنون چشم تيزبين ترين عقاب ها نيز انتهاي ريگزارهاي سوزان را نمي ديد. حتي اثري از سراب هم نبود، ريگ هاي داغ و تل ماسه ها و ناله هاي سوزناك. جهنم چه عذابي بيش از آنجا مي توانست داشته باشد؟ آيا جهنم هم مي توانست عجيب تر از آنها باشد؟ چگونه ممكن بود وسط چنين كوير خشكي باتلاق وجود داشته باشد؟ باتلاق هايي پر از مايع درد، و بخار هايي از عذاب خالص.

پنج تازه وارد، تازه از جا برخاسته بودند كه متوجه شدند، همه آن چه شن مي نمود، شن نبود. موجوداتي به سمت آنها مي خزديدند. به راستي كه پوستي متشكل از شن و ماسه داشتند. با چشماني كه پر شده از همان مايعي بود كه باتلاق هاي آن جا را پر كرده بود. پنتاهاف(2)، گروه پنج نفري هافلپافي ها، به سرعت راهشان را به سوي ناكجايي در انتهاي دشت عذاب انتخاب كردند.
به راستي چرا ساعتي در آن مكان وجود نداشت، حال آنكه نياز به ساعت بيش از هر جايي احساس مي شد. چه مدت بود كه آن راه بي انتها را پا مي كوبيدند. چند بار زمين خرده بودند و چند بار باد وحشي شن ها را به سمت چشمانشان هدف رفته بود؟ چند بار باتلاق ها، كه تنها آب هاي موجود در آن مكان نفرين شده بودند، عذابشان را چون فرياد دردآوري از زبان ساكنانشان به گوش آنها كوبيده بودند؟
پنتاهاف در كنار باتلاق بزرگي تسليم خستگي شد. زانوها به اسارت خستگي در آمدند و ريگ ها از ميان پارگي هاي لباس ها، پوست آنها را با زبان هاي داغشان ليسيدند. آيا به آن اندازه توان داشتند كه آه كشند؟ به هر حال فرقي نمي كرد؛ باتشينان(3)، موجوداتي كه در باتلاق هاي آن دشت ساكن بودند، اين وطيفه را به جاي آنان انجام ميدادند.
توجهشان به باتشيني كه در آن باتلاق ساكن بود، جلب شد. به مانند ديگر باتشيناني كه ديده بودند، نيمه پاييني بدنش در باتلاق فرو رفته بود. شايد هم پايين تنه اي نداشت. ولي بالا تنه اش پوشيده از ماده پر كننده باتلاق بود كه به طرز مشمئزكننده اي، به جاي مو از سرش مي روييدند و به درون باتلاق سرازير مي شدند.
باتشين آوازي سر داد. صداي عجيبي داشت. به عظمت ترس، به خوف انگيزي آن دشت، به فلاكت بازنده، به واقعيت خود آنها. آواز پر قدرتي كه ظاهرا تنها دليلي بود كه باتشين به خاطر آن در زمره دارندگان وجود قرار مي گرفت. آوازي چنين(4):
ندايي از اعماق دشت است ... گـر چـه نـادي آن زشـت است
شـكـسـت و خـواريِ باتشين ... عـلـت هـمـه آن فـقط بود اين
كـه وقـت ترسيدن از شيطان ... بـر اسـب لـج بـيـفـشردم ران
آمـد كـه قـدرت نـمايي كند او ... نـشـد نـصيبش جز آبي بد بو
بـبـيـن مـنـو بـكـش منو ازيزل ... جـــز درد نــيـسـت در ايـن دل
آيدن به سختي گفت: "باز هم پرتويي از اميد است كه دلش را درد فراگرفته، بسيار موجوداتي را ديدم كه ديگر دلي نداشتند."
...
--------------------------------------
(1) : دير همون گروه در مدرسه هاگوارتز است.
(2) : پنتاهاف رو از تركيب "پنتا" و "هافلپاف" گرفتم. اگه اشتباه نكنم "پنتا" تو يوناني به معني پنج بود. تو شيمي زياد استفاده ميشه ولي ممكن اشتباه كرده باشم. اگه اشتباه كردم نفر بعدي درستشو بنويسه و لطفا بهم بگين.
(3) : باتشين رو از تركيب "باتلاق" و "نشين" گرفتم به معني "باتلاق نشين"
(4) : اين شعر رو تا مي تونيد با لحن فرياد و زجه بخونيد. هر چه بيشتر اين كارو بكنين، به منظور من نزديك تر ميشين.
-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-
خب لطفا هر دو تا ناظر بيان نقد كنن. اگه بقيه هم وقتي ميان پستو ادامه بدن، نظرشونو راجع به اين بگن خوشحال مشم. ولي قبل از اين كه نقد كنين يه دو مورد رو خودم بگم:
1- مي دونم كه طولاني شد، ولي خب تقصير من نيست اصلا تو خونم نيست كه كوتاه بنويسم و البته فك كنم بايد وسطاي اين پست قطعش مي كردم و مي ذاشتم براي نفر بعد ولي خب دلم نيومد يه همچين فرصتي براي نوشتن اينا رو از دست بدم.
2- يه خورده لحن رو حماسي كردم كه به خصوص توي ديالوگ ها تو چش مي زنه. ولي خب گفتم اگه وسط اين نوشته، ديالوگ ها رو به همون لحن محاوره اي بنويسم خيلي ضايع ميشه.
3- خب فك كنم طرز نوشتن اين پست با بقيه پستا (پستاي قبلي) فرق داشت، لطفا هم نظرتون رو راجع به اين نوع نوشتنم بگيد و هم اين كه اشتباه كردم وسط اون نوشته هاي قبلي با اين شيوه نوشتم؟
4- من اين پنج نفر رو از بين اونايي انتخاب كردم كه تو پستاي قبلي مصدوم نبودن. مثلا احتمالا شخصيت لودو رو بايد حتما مياوردم ولي خب تو پستايي قبلي لودو بيهوشه و درك اونو كول كرده، بنابراين نمي تونسته به اين سفر بياد.
5- فك نكنم وقت بشه اين پست رو دوباره خوني بكنم، لطفا غلطهاي املايي و تايپي رو بيخيل شيد.
*** راستي يه چيزي ميشه من از الآن پست خروج از كتاب يعني وقتي پنتاهاف به دروازه بهشت مي رسن رو ريزرو كنم؟
خيلي دوست دارم اون پستو من بنويسم. اگه اجازه هست





درك جان پستت واقعا پست پر محتوايي بود . گرچه ده دقيقه زمان برد تا اون رو دقيقا و با موشكافي تمام بخونم.

فضاسازي و توصيفاتت واقعا عالي بود . واقعا عالي . طوري كه زبانم از بيان اون قاصره . پستت خيلي قشنگ خواننده رو مي بره توي بحر همون زمان . و مي تونه تمام اون اتفاقات و رنج و درد رو به خوبي با تمام وجودش درك كنه . از اين نظر تاثير بسزايي داشت .

ايرادهات با توجه به اينكه ظاهرا وقت نكردي كه از روي پستت دوباره بخوني ، انگشت شمار بود . خيلي توي پستت دقيق شدم ، اما جز چند تا ايراد نگارشي چيزي نديدم . كه اون ها رو هم مطمئنا مي تونستي با يك بار خوندن از روي پستت ، رفعشون كني.

پاراگراف بندي هم با توجه به تغييرات موضوعات رولت خوب بود . ايراد بارزي نداشت.

فقط يه چيزي:
* شايد زماني اين پهناور ضربه هاي سم آهواني زيبا را كه مي خراميده اند، تحمل كرده باشد. * ( شايد زماني اين پهناور، ضربه هاي سم آهواني زيبا را كه مي خراميده اند، تحمل كرده باشد. )
عدم رعايت كاما در اينجا خوندن جمله رو براي خواننده دشوار مي كنه.

نوع بيان نوشته و ديالوگ هات هم خوب بود . از اين نظر كه به قول خودت حماسي نوشته بودي . كار سختي هست ولي به خوبي از پسش بر اومده بودي . ولي اين طور نوشتن ، خوندن پست رو حتي براي خواننده هم مشكل مي كنه . طوري كه بايد ششدانگ حواسش به نوشته ها باشه . اصلا نمي گم كه اين طرز بيان بده ، فقط گفتم كه اين نكته رو هم در نظر بگيري. اتفاقا پست تكنيكي اي بود كه هر كسي توي نوشتن اين گونه پست ها قهار نيست.

واژه سازيت هم جذاب بود . و كار خيلي خوبي كردي كه در انتهاي پستت نحوه ي ساختن واژه هاي جديدت رو هم توضيح داده بودي . ( پنتاهاف ) هم درست بود . اشتباه نكرده بودي.خلاقيت جالبي به كار برده بودي.

پستت طولاني بود . ولي حوصله ي فرد رو سر نمي برد . ولي خواهشا ديگه تا اين حد طولاني پست نزن . اين پستت هم به خاطر اينكه از معدود پستهاي عالي بود ، بهش گير ندادم.

و در مورد آخرين نكته . بذار فعلا داستان پيش بره ببينيم چطور هست . بعدا به دروازه ي بهشت هم خواهيم رسيد .

موفق باشي درك هميشه عاشق نقد .

از اونجايي كه اريكا جان نقد طولاني زدن
مجالي نموند!
و اين پست رو از اين طولاني تر نميكنم!!!
فقط خيلي كوتاه بايد بگم:
توصيفاتت زيبا بود، ولي در چند مورد (زياد نبود!) اشكالاتي درش ديده ميشد!
در مورد ديالوگهات هم كه گفتي... درسته كه ريتم حماسي داره پستت ولي دليلي نميشه ديالوگ ها رو هم به همون نحو بنويسي.
نظر خاصي ندارم در مورد اين كه نحوه ي ديالوگها چطور بود! و آيا ميخورد به تاپيك يا نه! چون زياد تفاوتي نداشت.
ولي بايد بگم كه سبك زيبا و جالبي بود، ميتوني بيشتر روش كار كني، ولي نه به اين شكل، بلكه در جاي خودش و يا به يه نحو جالب تري وسط پستاي ديگه! فكر ميكنم خيلي عالي بشه!
توصيفات و فضا سازي خيلي خوب بود!
ديالوگ ها رو هم گفتم! اگر معمولي هم مينوشتي هيچ فرقي نداشت و شايد بهتر هم ميشد! اينجوري يه جورايي مصنوعي جلوه ميكنه!
زياد صحبت نميكنم!
فقط در مورد اون پستي كه گفتي از الان رزرو كني! نه عزيزم! اينطوري هام نيست! بهترين راه اينه كه اين تاپيك رو زير نظر بگيري، هر وقت نوبتش شد، سريع بپستي!
راستي، ديگه پست با اين طول نزني كه خودم قيچيش ميكنم!!!

در كل پست عاليي بود! تبريك ميگم بهت!


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۶ ۱۳:۲۳:۴۱
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۸ ۲۲:۲۷:۱۶
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۲۳:۵۴:۲۲


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵

آیدن لینچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 13
آفلاین
آیدن در حالی که صورتش به شدت در هم رفته میگوید:زمستون بود.یا پاییز...نه نه!زمستون بود...با برادرم آلبرت رفته بودیم گردش..یعنی یه جورایی از خونه در رفته بودیم...یه جنگلی در خونه مون بود که آل همیشه میگفت که احساس میکنه اونجا زیاد تر از اونی که باید گرمه و منم همیشه بهش میخندیدم!آره خب ما هم رفتیم تو جنگل.از لحظه ورود خیال میکردیم که یکی در تعقیبمونه.آل خیلی ترسیده بود ولی من خیال نداشتم تا وقتی خورشید غروب نکرده برگردم.وسط راه یهو یه چیزی خورد به آل من برگشتم و جلوی خودم یه دفترچه درب و داغون دیدم...قبل از این که من کاری بکنم آل که خیلی عصبانی بود به سمت دفترچه پرید و یه صفحه از اون رو کند.همون موقع یه دفعه ایستاد.پشتش به من بود ولی آروم آروم برگشت...چشماش...اون...آل نبود...
در اینجا اشک در چشمان آیدن جمع شد و هق هق سر داد.
سدریک به آرامی شانه او را فشرد و گفت:میدونم آیدن خیلی سخته ولی اطلاعات تو حیاتیه.ما برای پیدا کردن داداش تو و اریکا با این اطلاعات نیاز داریم.لطفا ادامه بده.
آیدن به سختی خودش را کنترل میکنه و ادامه میده:خب...با چشمهای قرمز و خب خیلی وحشتناک بود...به سمت حمله کرد و من فرار کردم.شاید یه ربعی دنبالم میکرد که یه هو یه موجود وحشتناک از بدنش بیرون اومد و با آل به سمت کتاب رفت.اون آلبرت رو تو کتاب پرت کرد و به من گفت که اگر گمشده مو میخوام میتونم...
ورونیکا با وحشت به میان حرف او دوید:چی گفت؟چه شرطی برای گرفتن اون گذاشت؟
آیدن آب دهانش را قورت داد:5 نفر...فقط 5 نفر میتونن برای نجات گمشده وارد کتاب بشن...اونها در راه قعر جهنم مسیری مرگباری رو طی میکنن...اگه تونستن این راه رو برن.گمشده رو نجات بدن و برگردن به دروازه بهشت که هیچ و گرنه...
دنیس وحشتزده پرسید:وگرنه چی؟؟
آیدن به آرامی گفت:تمام گروهی که ما رو حمایت میکنن...نا آخر عمر در قعر جهنم خدمتگذار ازیزل خواهند بود...
رنگ از چهره بچه ها پرید و قهقه ای وحشیانه حمام را فرا گرفت...
***
هورا!یکی پست من رو نقد کرد و من الان ذوق مرگم!پاراگراف بندیم چه طور بود؟راستی یکی از اونایی که تو این سفر هست باید خودم باشم ها!هیچی نباشه
داداش من اونجاست!!



آيدن جان واقعا ازت ممنونم كه پستاي به اين خوبي ارائه ميدي. حالا منظورم از * به اين خوبي * چيه .
با توجه به روند پستايي كه توي تاپيك هاي مختلف مي زني ، مي بينم كه به خوبي داري پيشرفت مي كني. حالا مي پردازيم به پستت.

سوژه ت خيلي خوب بود. واقعا پست اما رو خيلي جالب ادامه داده بودي. از اين نظر بايد بگم كه قشنگ بود . آفرين ! فضاسازي و ديالوگهاي افراد هم جالب و به جا بود . ولي ميتونستي به اون قسمتي كه آيدن داره وقايع رو تعريف ميكنه بيشتر بپردازي . هر چي باشه بالاخره اون سال 1967 وارد كتاب شده بود . اگه اين قسمت رو بيشتر مي پروروندي ، پستت زيباتر ميشد .

و اما پاراگراف بندي كه در موردش صحبت كرده بود . بابا ... تو يه چيزي رو مي چسبي بعد يه چيز ديگه رو ول مي كني . پاراگراف بنديت خوب بود ولي فاصله ي بين كلمات و علائمي كه استفاده كرده بودي خيلي مشكل داشت . منظورم Space هست. مثلا وقتي از علامت تعجب استفاده ميكني و بعد بدون هيچ فاصله ي كلمه بعدي رو تايپ مي كني ، خواننده نه تنها به اون علامت توجهي نمي كنه ، بلكه خوندن پست رو هم براش دشوار مي كنه .

اينجا رو ببين: [/color

[color=660000] يه جنگلی در خونه مون بود که... ( بهتر بود مي نوشتي يه چنگلي نزديك خونمون بود كه... )

آيدن به سختی خودش را کنترل ميکنه و ادامه ميده ( بهتر بود كه از فعل ماضي استفاده مي كردي : آيدن به سختی خودش را کنترل كرد و ادامه داد )

بازم مي گم كه پست خوبي بود . موفق باشي .


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۲۳:۰۹:۱۰


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
به يک باره فضای بخار گرفته­ی حمام، خشک و نفس کشيدن به آسانی مقدور شد.
بچه­ها با ترديد به سمت پسر گام بر مي­داشتند و او در برابر ديدگان حيرت زده­ی آن­ها به زحمت از جايش بلند شد و دستش را سايه­بان چشم­هايش کرد؛ گويي حتی آن نور کم هم وی را مي­آزرد.
بچه­ها به نزديکی پسرک رسيده و قيافه­اش را برانداز کردند... چهره­اش همچون بيچارگانی مي­نمود که زجر زيادی کشيده­اند؛ موهای در هم گره خورده، صورتی کثيف و زخم­آلود و چشمان گود رفته­ای که اکنون با معصوميت به آن­ها زل زده بود.
سدريک لحظه­ای مردد ماند اما بالاخره خيلی آهسته به طرف او رفت. ورونيکا لب رنگ پريده­اش را گزيد و با دلواپسی گفت:
- نه سدريک! ... ممکنه الان ازيزل تو بدن اون باشه!
اما سدريک بدون توجه به او و در حالی که با نگاهی موشکافانه به پسر که گويا "آيدن" نام داشت نگاه مي­کرد، جلو و جلوتر رفت.
- حالت خوبه، رفيق؟
آيدن با صدايي آهسته و زير گفت:
- ش... شما آلبرت رو نديدين؟
سدريک سرش را برگرداند و با تعجب نگاهی به بقيه انداخت، سپس دوباره رو به آيدن کرد و جواب داد:
- ما اينجا کسی به اسم آلبرت نداريم!
ناگهان آثار ترس و وحشت در تک­تک اعضای چهره­ی آيدن ظاهر شد... دهانش بازماند و پيکرش به رعشه افتاد؛ مانند آن بود که دچار حمله­ی صرع شده باشد!
همه از ترس فرياد زدند و خود را عقب کشيدند اما سدريک به موقع زير بغل او را گرفت و کشان­کشان به طرف استخر برد. سدريک پسر را بر روی کف سرد حمام خواباند و اندکی آب به صورت بی­روحش زد؛ بدنش از لرزه باز ايستاد و نفس نفس زد.
- بهتري؟ ... چی شد يهو؟!
- اون... اون روح... ازيزل!
ورونيکا با شنيدن اين نام از زبان آيدن به طرف او رفت و شانه­هايش را گرفت، به چشمانش خيره شد و پرسيد:
- تو مي­دونی اون چيه؟ اول وارد بدن يکی از دوست­هاي ما شد و بعد هم بقيه رو آلوده کرد... حالا هم که دوستمون توی کتاب کشيده شد و به جاش تو اومدی! ... هيچ معلوم هست قضيه چيه؟
آيدن بلافاصله از جا پريد و همانطور که چشمانش از ترس گشاد شده بود گفت:
- صبر کن ببينم... الان چه ساليه؟
ورونيکا اخم کرد و در پاسخ گفت:
- 2007، چطور مگه؟
آيدن دستی به موهاي آشفته­اش کشيد و با نفس بند آمده گفت:
- غيرممکنه! ... من سال 1967 وارد اون کتاب شدم!
دهان همه از تعجب باز ماند و ناخودآگاه به طرف آيدن رفتند و يکي يکي کنار او، سدريک و ورونيکا نشستند.
دنيس که ابروهايش را در هم کشيده بود گفت:
- برامون بگو چي شد.
و آيدن شروع به شرح وقايع کرد.



بازم يه پست عالي ديگه از اما .

هيچ ايرادي توش پيدا نكردم . فضاسازي ، ديالوگها ، قوانين نگارشي ، سوژه و ... همه و همه خوب بود . به خصوص سوژه كه واقعا جاي كار داره . اندازه ي پستت هم مناسب بود . و از همه بهتر اين بود كه توي همين اندازه
ي مناسب تونسته بودي به خوبي حالات افراد رو توصيف كني
و يه سوژه ي ناب رو هم به وجود بياري .


موفق باشي عزيز!


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۲۳:۱۳:۲۱


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵

آیدن لینچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 13
آفلاین
دمای هوا به طرز وحشتناکی بالا رفته بود.ولی هیچکدام از بچه ها نمیتوانستند برای نجات خود اقدامی بکنند.وحشت سر تا پای آنان را فراگرفته بود.حتی دیگر صدای نفس نفس زدن هایشان که گاه با یک ناله توام میشد نمیامد.ورونیکا نمیتوانست دیگر به کتاب نگاه کند.
هق هق کنان خود را به سمت سدریک کشانید:سدریک.سدریک.ما نمیتونیم....اریکا.چرا این طوری شد؟آخه همه چیز آروم بود.ما شاد بودیم.اریکا اینجا بود.چرا همه چیز عوض شد؟
سپس گویا دیگر برایش قوتی نمانده زانو زد و سر بر زمین نهاد.به یاد روزهایی که شاد و خوشحال به دور هم جمع بودند.به یاد روزهایی که فارغ از غصه سر به سر هم میگذاشتند.به راستی چه شد که اینگونه شد؟
ناگهان درک که تا آن لحظه با وحشت به وقایع اتفاق افتاده مینگریست و نمیتوانست هیچ بگوید.فریادی زد و با دست لرزانش به کتاب اشاره کرد.به راستی اتفاقی در شرف وقوع بود.کتاب به شدت میلرزید و با نوری قرمز رنگ و وحشیانه احاطه شده بود.سدریک به زحمت ورونیکا را که خشکش زده بود.بلند کرد و با تمام سرعتی که میتوانست از کتاب مخوف دور کرد.کتاب دیگر نمیلرزید ولی از زمین بلند شده بود و در هوا معلق بود.بچه های هافلپاف خود را به دورترین نقطه از کتاب رساندند و با حیرت شاهد وقایع بودند.نور قرمز رنگ لحظه به لحظه پررنگ تر میشد.تا این که چون هاله ای دور کتاب را گرفت و بچه ها فقط شبح اتفاقات را میدیدند.در آن میان ورونیکا با زبان بی زبانی توجه آنان را به پیکری که از وسط کتاب بیرون میامد جلب کرد.بله به راستی شخصی داشت از وسط کتاب بیرون می آمد.آن فرد ناگهان از کتاب به بیرون پرت شد و پس از برخورد با دیواره حمام نیمه جان بر زمین افتاد.نور قرمز از میان رفت و کتاب بر زمین افتاد.سامانتا شادمانه از پیدا شدن اریکا به سمت پیکر نیمه جان دوید.ولی او اریکا نبود.پسری بود با چهره کثیف و موهای مشکی که ردایی با نشان هافلپاف بر تن داشت.بر روی آن ردا با نخی طلایی رنگ و ظریف این نام گلدوزی شده بود:آیدن لینچ...
***
این اولین پست منه و من واقعا شرمنده ام اگر مزخرفه!آخه من جدی نویسیم بد نیست و گفتم بیام خودم رو مثل نخود بیارم تو داستان!




سلام آيدن جان! چقدر عجولي پسر!!!

و اما نقديوس؛؛؛
از اونجا كه اولين پستته وارد جزئيات نميشم و فقط يه سري نكات رو متذكر ميشم، تا پست هاي بعديت رو ببينم...

نكته اول كه لازم ديدم بگم اينه كه پستت بايد به خوبي با پست هاي قبلي پيوند بخوره، يعني در ادامه ي اونها باشه.
حالا پست تو در ادامه ي پست هاي قبلي بود، ولي بايد خيلي بهتر شرايط حاكم بر حمام رو به تصوير ميكشيدي. بهتر بود مثلآ با توصيف حموم پستت رو شروع ميكردي. (اگه بخوام كلي بگم بهتره با يك فضا سازي خوب پست جدي رو شروع كني!) و به دنبالش توصيف حالات بچه ها بعد از شنيدن اون صداي ها و خنده ها و... و بعد ادامه ي قضيه كه نوشتي.
ولي در كل به عنوان اولين پستت خوب بود، ولي در پستهاي بعدي انتظار بيشتري ازت دارم.

توصيفاتت به عنوان پست اول خوب بود، ولي بهتره يكم بيشتر روشون كار كني. و فضا سازيت رو هم بهتر كني!

اما بزرگترين مشكل پستت پاراگراف بنديش بود. كه خيلي خيلي مهمه! يعني ظاهر نوشته هم بايد مثل محتواش خوب باشه. مگرنه اون تاثير خودش رو نداره. اون قسمت آخر پستت رو بايد در حداقل سه پاراگراف تقسيم ميكردي. اين مطلب رو در پست هاي بعديت حتمآ رعايت كن. يادت نره! هيچ وقت نوشتت نبايد ظاهري متراكم داشته باشه.

ايده ي داستانت هم خوب بود... خيلي جاي كار داره براي نفرات بعدي!

در كل به عنوان پست اول، پست بسيار خوبي بود. آفرين!
اگر نكاتي كه گفتم رعايت كني، خيلي جاي پيشرفت داري.
منتظر پستاي بعديت هستم.


موفق باشي
لودو بگمن؛


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۲۰:۰۹:۳۵


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
بچه­ها به سمت کتاب گام بر مي­داشتند و صدای قدم­هايشان در حمام مي­پيچيد. درک که لودو و دنيس را به دوش مي­کشيد نفس­نفس مي­زد و هنگامي­که بقيه گرد کتاب حلقه زدند، پيکرهای خاموش آن دو را به گوشه­ی ديوار تکيه داد و نزد سايرين رفت.
چند ثانيه­ای همه ساکت شدند و با حالتی عصبی نگاه­هايي را رد و بدل کردند. سرانجام سدريک، دست لرزانش را بسيار محافظ­کارانه به طرف کتاب دراز کرد... نفس­ها در سينه حبس شده بود و صدای تپش ديوانه­وار قلب­ها به گوش مي­رسيد. در يک لحظه که به بلندای ابديت مي­نمود، سدريک جلد چرمی کتاب را لمس کرد... اما هيچ اتفاقی نيفتاد.
بچه­ها باز هم ساکت ماندند؛ نمي­دانستند بايد از اينکه گزندی به سدريک نرسيد ابراز خوشحالی کنند يا به خاطر آنکه اريکا از کتاب بيرون کشانده نشد ناراحت باشند. سدريک کمی درنگ کرد و بالاخره کتاب را برداشت... جلد چرم کتاب، سنگين و ورق­هاي پوستی و ضخيمش، پاره پاره بود.
ناگهان ورونيکا کتاب را از دست سدريک قاپيد و سراسيمه آن را ورق زد، گويي در صفحات زرد و پاره­اش به دنبال اريکا مي­گشت... اما او هيچ چيز پيدا نکرد؛ در تمام صفحات نوشته­هايي به زبانی غريب به چشم مي­خورد که با استفاده از مرکب قرمز رنگی نگاشته شده بود. او چنان محکم کتاب را در دست گرفته بود که بند انگشت­هايش به سفيدی مي­گراييد.
همه نا اميد شده بودند و دوباره نفس کشيدن برايشان دشوار شده بود. درک به سمت لودو و دنيس شتافت و سدريک خطاب به بقيه گفت:
- راه ديگه­ای نمونده... بايد يه جوری در رو باز کنيم... ورونيکا اون کتابو بنداز و بيا کمک!
هنگامی که بچه­ها استخر را دور مي­زدند ورونيکا همانطور که هنوز کتاب را در دست داشت و اشک از چشمانش سرازير شده بود، آهسته گفت:
- اريکا!
قطره­ای از اشک او بر روی صفحه­ی کثيف و زرد کتاب چکيد... ورونيکا جيغی کشيد و کتاب را انداخت. جلد چرم کتاب گرمای آتش گونه­ای از خود منتشر مي­نمود و هنگامی­که بر زمين افتاد صفحاتش با سرعت سرسام­آوری شروع به ورق خوردن کرد. بچه­ها که در حال دور زدن استخر بودند لحظه­ای سر جايشان ميخکوب شدند و سپس به سمت ورونيکا و کتاب شتافتند.
ورقه­هاي کتاب از حرکت بازايستاد و بر روی صفحه­ای ثابت ماند. نوشته­های آن صفحه محو شدند و لحظه­ای بعد دوباره به شکل حروفی که برای آن­ها قابل خواندن بود پديدار گشتند. ورونيکا خم شد و کتاب را برداشت. قبل از آنکه او شروع به خواندن کند صدايي در حمام پيچيد... صدای اريکا بود که طنين خوفناکی پيدا کرده بود و تا مغز استخوان نفوذ مي­کرد.
- ازيزل (Azazel)، جن ساکن در هوا و خادم شيطان. مأمنش وجود انسان­ها و غذايش روح آن­هاست. ازيزل، تنها در بدن آدمی قادر به تنفس است و با کوچکترين تماسی منتقل شده و در صورت عدم امکان تماس، به اختيار خود از وجود ميزبان خارج مي­شود. پس از گذشت پانزده دقيقه اگر ميزبانی برای خود نيابد از درگاه شيطان طرد شده، از دنيای آدميان بيرون کشيده مي­شود و در سوزان­ترين طبقه­ی جهنم، جاودانه مي­ماند.
و آنگاه صدای قهقهه­ی مستانه­ای حمام عمومی را به لرزه درآورد.

-------------------------------------------------------------------------
تورو خدا اگه بده بگيد تا فردا حذفش کنم
با تشکر


نقديوس؛؛؛

به هيچ عنوان پست بدي نبود. ديگه نبينم از اين حرفا بزني ها...

به قول اريكا: يه پست عالي ديگه در اين تاپيك...!
به قول خودم: عجب پستاي خوبي ميخوره اين تاپيك...!

يه مشكل، اون هم اين كه در پست دنيس همه داشتند به سختي نفس ميكشيدند و داشتند ميمردند و... ولي در اين پست همه صحيح و سالم بودند(). يعني به اون شكل نبود! در پست دنيس و همچنين پست قبل، همه سراسيمه بودند و... اما در اين پست به اون شكل نبود! اما خوب ميشه اينها رو به سوژه پردازي خوبت در پست بخشيد. و به نظر من اين خيلي مهمتره!

يه مطلب كه قبلآ نگفتم اين كه روي شروع و پايان نمايشنامت بيشتر كار كن. (بيشتر فكر كن.) البته معمولآ پايانها خوبه. در اين پستت هم پايان نمايشنامت خوب بود ولي ميتونستي شروع جذابتري داشته باشي... ولي باز هم خوب بود!


در كل پست زيبايي بود.
ايده پست هم قشنگ بود و ديالوگ ها و توصيفات صحنه ها هم بسيار مناسب و دراكثر موارد بسيار زيبا بودند.

تلاش قشنگت قابل تحسينه.


مرسي
لودو؛


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۳:۴۸:۳۱


Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
دهن همه ي بچه ها خشك شده بود. حالا ديگه هيچ اثري از اريكا نبود. سدريك به آرامي و با ترس به كتاب نزديك شد؛ حالا كمتر از يك قدم با آن فاصله داشت كه فرياد اِما او را از جا پراند: نــــــــه...ولش كن. نديدي چه كار ميكرد؟ ميخواي چيكار كني؟
اِما نيز مثل بقيه ميلرزيد و نفس ميزد. سدريك متحير گفت: من كه هنوز كاري نكردم. هيچ دلمم نمي خواد به اين دست بزنم.
بچه ها نگاهي به در انداختند. ورنيكا با صدايي خفه گفت: بهتره بريم بيرون. حال لودو و دنيس خوب نيست.
با اين حرف تمامي بچه ها به سمت در رفتند. هنوز صداي نفس هاي نا منظم اوريك به گوش مي رسيد. كوين با خوشحالي گفت: اوريك جون در را باز كن. آخه هواي اينجا خيلي بخار داره؛ نميتونم نفس بكشم.
كوين درست ميگفت. يكباره هواي حمام پر از بخار شده و نفس كشيدن سخت بود. درك دستگيره را چرخاند. اما هيچ فايده نداشت. سامانتا به سرفه افتاده بود و ملتمسانه به ورونيكا نگاه ميكرد. بخار به حدي رسيده بود كه بچه ها يكديگر را مات ميديدند. سدريك فرياد زد: اوريك...اوريك در رو باز كن. خواهش ميكنم. اوريـــــك.
حالا همه ي بچه ها فرياد ميزدند و هر لحظه صدايشان كم رمق تر ميشد. تا جايي كه اِما بر روي زانوافتاد و بلوز كوين را كشيد. سدريك سعي داشت با لگد در را باز كند. كوين سرش را به ديوار تكيه داده بود و گاه به گاهي سينه اش بالا و پايين مي رفت. ورنيكا در حالي كه چشمانش را بسته بود گفت: دارم خفه ميشم. دارم مي...دارم...مي... .
و سرفه امانش نداد. سدريك نگاهي به آنطرف حمام كه زياد قابل رويت نبود؛ انداخت: بايد از اينجا بريم. هر طور شده. درك، بيا لودو و دنيس را بلند كنيم.
سامانتا با صدايي كه فقط ورنيكا شنيد؛ گفت: نه...نه...ميميريم. من نميخوام بميرم.
فرصتي نبود بچه ها بدون هيچ فكري كورمال كورمال به سمت كتاب رفتند. حتي مطمئن نبودند كه با دست زدن به او ميشود از اين حمام گريخت. اما اين تنها روزنه اميد آنها بود و حاضر بودن براي بسته نشدن آن هر سختي را تحمل كنند...



نقديوس لودو؛

پست خوبي بود. عجب پستاي خوبي ميخوره اين تاپيك!!!
اينا همش از بركات خلاصه اي كه لودو بگمن عزيز زده.
و اما در مورد پستت.
خوب بود.
واقعآ به خوبي فضا سازي كرده بودي و آدم خودش رو در اون فضا احساس ميكرد.
به خوبي فضاي متشنج حمام رو از پست قبلي به پست خودت منتقل كردي. واقعآ عالي بود...
خوب هم تموم شد...
طول پستت هم بسيار عاليه، به طوري كه قول ميدم هر كس تاپيك رو ببينه پستت رو خواهد خواند. اگر با همين طول پستها تاپيك پيش بره خيلي عاليه و تند تند پست ميخوره تاپيك.


اما يه ايراد نسبت بزرگ...
فرصتي نبود بچه ها بدون هيچ فكري كورمال كورمال به سمت كتاب رفتند.
فرصتي نبود، بچه ها بدون هيچ فكري كورمال كورمال به سمت كتاب رفتند.
اين كاما در اين قسمت واجبه!



موفق باشي
لودو؛


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۵ ۴:۲۰:۵۳

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱:۱۹ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۵

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 299
آفلاین
ناگهان اريكا به لودو حمله كرد. لودو فرياد خفه اي كشيد و سعي كرد با شيرجه زدن خود را از مسير اريكا دور كند. در همين حين ارني ورد بيهوشي را خواند. ولي افسون ارني به لودو خورد. اريكا مثل گرگي كه به شكارش رسيده باشد، روي سينه لودوي بيهوش پريد.
سامانتا در حالي كه بيشتر گريه مي كرد گفت: «پيتريفيكوس توتالوس!»
ولي بلند شدن ناگهاني اريكا مانع از برخورد افسون به او شد. اريكا با حركتي ناگهاني پيكر بيهوش لودو را به طرف استخر پرت كرد. نيروي اهريمني هر چه كه بود، قدرت زيادي به اريكا داده بود.
اِما جيغ زد: «الآن لودو غرق مي شه.»
هپزيبا، دنيس و ورونيكا به طرف استخر دويدند. اريكا راه ورونيكا را سد كرد و گلويش را گرفت. «استيوپيفاي!» كوين، سدريك و ارني هر سه با هم ورد بيهوشي را خوانده بودند. هر سه طلسم به اريكا خورد. بدن اريكا پرتاب شد و محكم به ديوار خورد.
هپزيبا و دنيس بدن بيهوش لودو را لبه استخر گذاشتند. دنيس: «انرويت! انرويت!»
ناگهان لودو چشمان سرخش را باز كرد. خون و آب از بدنش و نفرت و خشم از چشمانش مي باريد. مشتي به صورت هپزيبا زد كه او را از لبه استخر به بيرون انداخت. گلوي دنيس را گرفته بود و سعي داشت او را زير آب خفه كند. كوين و سدريك به كمك دنيس رفتند ولي در مقابل قدرت اهريمني لودو كاري از پيش نمي بردند.
نيرويي لودو را به عقب پرت كرد. كوين و سدريك كه تا لحظه اي پيش با تمام توانش نمي توانستند دست او را از دور گردن دنيس باز كنند، با تعجب به صحنه نگاه كردند. دنيس با صورتي خيس و وحشي سر از آب در آورد. كوين و سدريك بلافاصله او را بيهوش كردند و سپس بدن بيهوشش را از آب در آوردند.
ورونيكا خود را در بغل سامانتا انداخت و شروع به گريه كرد. سامانتا كه وضعش چندان بهتر از او نبود، بريده بريده گفت: «به نظرتون مي تونيم اونا رو بهوش بياريم؟»
اِما: «نمي دونم. چطوره لودو رو بهوش بياريم؟ ولي آماده باشيد كه اگه يه وقت ... اييييييييي(صداي جيغ)»
اِما با دست به جايي كه بدن بيهوش اريكا افتاده بود اشاره كرد. صحنه روبرو قدرت تكلمش را گرفته بود. بدن اريكا، غوطه ور در نوري سرخ، چهار پنج اينچ از زمين بلند شده بود و بالاي كتاب جلد چرمي كه ظاهرا روي آن افتاده بود، معلق بود. گريه ورونيكا از ترس خشكيد. سدريك و كوين در حالي كه از سرماي آب و بيشتر از آن از ترس مي لرزيدند، نزديك شدند.
ناگهان انفجاري سرخ چشمشان را زد. سامانتا چشمانش را بست و جيغ بلندي كشيد. آخرين چيزي كه ديد فروافتادن بدن اريكا در كتاب بود ...
--------------------------------------------------
خب، خب، خب
منظران، متنظارن، نظرات كنندگان، ناظران و ناظرنمايان، منقدان، منتقدان، نقدكنندگان، ناقد و ناقد نمايان عزيز! تشريفتون رو بياريد. حالا ببريد فقط مسئول اين قسمت بمونه! خب نقد كنين ببينم چي كار كردم. لطفا ايراد خالي نگيريد
پيشنهاد هم بديد




درك جان به عنوان اولين پستت در زمينه ي رول هافل ، اصلا ازت انتظار نداشتم . چرا ؟ چون كه براي شروع خيلي خوب بود.

با توجه به اين كه يه عضو تازه واردي و ميشه گفت كه خيلي در جريان موضوع تاپيك ها نيستي ، اين پستت به خودي خود جنبه هاي مثبت زيادي داشت .
اندازه ي پستت مناسب بود . فضا سازي ، ديالوگ ها ، قوانين نگارشي و ... خوب رعايت شده بود . غلط هاي املايي هم به اون صورت كه توي چشم باشه نداشتي . اين خودش نشون ميده كه به پستت دقيق بودي .

ولي بزرگترين ايراد پستت اين بود كه روند به وقوع پيوستن اتفاقات سريع بود . منظورم اينه كه تا خواننده ميومد بره تو بحر يكي از اتفاقات ، يه دفعه مي رفتي سراغ اتفاق بعدي . در صورتي كه مي تونستي همين سوژه اي رو كه در انتهاي پستت به وجود آورده بودي ، ازش به خوبي استفاده كني و اونو پرورش بدي . يا حداقل از تعداد حوادث قبل از اون كم مي كردي و در عوض به توصيفات حالات و رفتارها و عكس العمل هاي بچه ها بيشتر مي پرداختي.

البته سوژه ت جاي خودش رو داره و جالبه . براي نفر بعدي زمينه ي مناسبي رو به وجود آوردي كه جا داره به خاطر همين يه آفرين بهت بگم .

دو سه تا ايراد كوچيك داشتي كه لازم مي دونستم بگم :
* گريه ورونيكا از ترس خشكيد. *
لفظ خشكيدن رو معمولا براي اشك به كار مي برن . مثل ( چشمه ي اشكش خشكيد )

* ناگهان انفجاري سرخ چشمشان را زد.*
( ناگهان انفجار نوري سرخ رنگ چشمانشان را زد )

* آخرين چيزي كه ديد فروافتادن بدن اريكا در كتاب بود ... *
( آخرين چيزي كه ديد، فرو رفتن بدن اريكا در كتاب بود ) ″ البته اگه منظورت واقعا همين باشه ″

موفق باشي .
اريكا


نقديوس... باي لودو...
خوب، خوب، خوب...
پست بسيار عالي بود... لذت برديم.

فقط يه مطلب رو بگم.
با دو پاراگراف اول نقد اريكا موافقم، ولي با بقيش خير...

در مورد سه جمله اي هم كه اريكا ايراد گرفته به نظر من سه تا از قشنگترين جملات پستت بود. و همگي به زيبايي به كار گرفته شده بودند.
در مورد ريتم تند پست هم، فكر ميكنم كه خيلي به جا بود اين حركت. چرا كه تشويش رو به خوبي نشون داده و صحنه ي شلوغ پلوغ حمام رو به خوبي به تصوير كشيده...

موفق باشي.
لودو؛


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۲ ۲۲:۵۲:۱۶
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۵ ۳:۵۴:۴۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.