هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ سه شنبه ۴ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
بعد از آن که ادوارد تمام ماجرا را باز گو کرد، به گوشه ای از تالار پناه آورد و مشتاقانه به انتظار واکنش اسپراوت نشست.
در این میان صدای ضربان تند قلب هایی مشوش در فضای سرد و به هم ریخته ی تالار طنین می انداخت و انعکاس آن باری دیگر به گوش های آنان بازمی گشت؛ به همین خاطر سینه های آنان با سرعت بالا و پایین می آمد و تعداد نفس هایشان به حداکثر خود رسیده بود.
تا چند دقیقه ای هیچ اتفاقی به وقوع نپیوست؛ تا این که همگی بعد از دیدن اسپراوت که با درماندگی توان خود را از دست داده بود و هر لحظه امکان سقوط او بر روی زمین ممکن به نظر می رسید، چند قدم به سمت او برداشتند و با حالتی مضطرب به وضعیت نه چندان مساعد او خیره شدند.
هر کدام از آن ها قدرت تکلم خود را از دست داده بودند... هیچ کس سخنی حتی به اندازه ی کوچک ترین کلمه بر زبان نمی آورد... سکوتی سنگین بر محیط چیره شده بود... فضا سنگین به نظر می رسید و بر قلب های آنان فشاری فزون وارد می آورد... بوی ترس و وحشت در جای جای محیط رخنه کرده بود... احساس ناخوشایند ماجرایی شوم بر وجود تک تک افراد مستولی شده بود... راه جدایی از آن یافت نمی شد اما فرار به راحتی امکان پذیر بود !
ناگهان اریکا چند قدمی به جلو رفت. نگاهش را به چشمان نگران اسپراوت دوخت و با لحنی که سرشار از معناهایی ناشناخته بود، گفت: چی شده؟! ... شما از اون جادوی سیاه اطلاعی دارین؟! ... اگه نه...
در این میان پروفسور اسپراوت نفسی عمیق و ناگهانی کشید، سپس نگاهش را روی اریکا متمرکز کرد و قبل از این که حرف او به پایان برسد، وسط آن پرید و با لحنی نا آرام پاسخ داد: می دونم... از اون جا جادو خبر دارم... از اون سرزمینی که شما بهش سفر کردین اطلاع دارم... همیشه... همیشه می ترسیدم یه روز هافلپافی ها به این وضعیت دچار شن... و حالا... همه چیز به پایان رسید... !
ادوارد با سرعت چهره در هم کشید و در حالی که دست دیگران را از جلوی خود به کنار می راند، پرسید: منظورتون چیه؟! ... وضعیت هافلی ها... اینا یعنی چی؟!
اسپراوت به آرامی سرش را به چپ و راست تکان داد و با چشمانی که اشک هایی نامحسوس دور آن حلقه زده بود، به ادوارد نگاهی کرد و سپس به طرف بقیه ی بچه های هافل برگشت. بغضی که گلویش را به سختی می فشرد، فرو داد و با اندوهی آشکار پاسخ سؤال تکراری ادوارد را داد: این... این تالار... نمی دونم چطوری باید بگم... این تالار نفرین شدست... و طلسم اون به وسیله ی همون کتیبه و کلماتی جادویی از بین می ره... می دونستم شما باید یه روزی این کار رو می کردین... اما حالا هم دیر نشده !
لودو به آهستگی شانه هایش را بالا انداخت و بعد از این که چند بار پلک زد، گفت: ولی همه چیز دیر شد... ما دنیس و زاخی رو تنها گذاشتیم !
اسپراوت سرش را به علامت عدم تاٌیید تکان داد و با صدایی که بیش تر به نجوایی محزون شباهت داشت، اعلام کرد: نه... هنوز تموم نشده... شما می تونین برگردین... یعنی باید برگردین... در غیر این صورت نفرین گروه شما باعث تخریب هاگوارتز و بعد تمام جهان می شه... این نوع جادوی سیاه بی نهایت خطرناکه !
بچه ها بعد از اتمام صحبت های او ابتدا نگاهی معنی دار به یکدیگر انداختند و سپس با حالتی که از عجزی نهان نشئت می گرفت، سرهایشان را به طرف پایین متمایل کردند... !
بر سر دو راهی بزرگی قرار گرفته بودند... آن ها باید می رفتند اما در غیر این صورت چیزهایی دیگر را در آن راه فدا می کردند... با این حال می دانستند که در هر دو راه ارزشی به فنا خواهد رفت... اما در این میان ارزش هایی کوچک تر به خاطر ارزش هایی عظیم تر نابود خواهد شد !
---------------------------------------------------
بچه ها من چند تا خواهش ازتون دارم... اول این که فقط یه قسمت ماجرا رو بنویسین نه این که هر دوتا... آخه یه دفعه ای تو اون حال و هوا آدم بیاد وسط این یکی داستان... دوم این که از غلط هایی املایی تون کم کنین... من خیلی غلط املایی دیدم تو بیش تر پستا... و آخر هم این که من فعلاً پست ها رو نقد نمی کنم اما صلاح دیدم به دنیس بگم که یه کم با دقت تر نقد های مربوط به خودش رو بخونه تا اشکالاتی رو که ازش گرفتم دوباره اعمال نکنه ! ... مرسی !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ شنبه ۱ مهر ۱۳۸۵

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
در همين لحظه نور سفيدي همه جا را فرا گرفت، درست مانند لحظه ي ورودشان به آن سرزمين! نوري خيره كننده كه موجب شد تمامي بچه ها دست بر صورت نهند تا چشمانشان در امان بماند. هيچ جايي ديده نميشد و تنها صدا هايي گنگ به گوش ميرسيد، مخلوطي از صداي زوزه باد، امواج دريا، فرياد و جيغ و چندين صداي نامشخص ديگر...
حالتي عجيب در تمامي بچه ها بوجود آمده بود، احساس ميكردند با سرعت بسيار در حال دوران به دور خود ميباشند... احساس ميكردند دل و روده شان در حال خارج شدن از دهانشان است! سرگيجه اي عجيب به همراه تحوع در وجودشان تنين انداخته بود.
آيا آنها در حال برگشت بودند؟! سرنوشت دنيس چه ميشد؟... آيا مطالبي كه آنها خوانده بودند درست بوده؟ آنها آرزو ميكردند كه اينطور نباشد! چون در اين صورت دنيس قرباني خواهد بود...
بله! آنها باز گشته بودند!
با تكاني عجيب آنها مانند روحي در اجسام خشك شده خود در كنار آن دربِ ملعون دميده شدند! سرشان به شدت گيج ميرفت. همگي پس از مكثي كوتاه بر زمين ولو شدند. صداي آه و ناله در تالار عمومي بلند شد. هر كس در گوشه اي به خود مي پيچيد. پس از مدتي كوتاه بچه ها متوجه شدند كه جسم دنيس و زاخارياس همچنان خشك و بي حركت مانده! يعني آنها بازنگشته بودند! آيا بازگشت آنها دو قرباني داشته؟
همگي به يكديگر نگاهي پرسشگرانه انداختند... تالار بهم ريخته تر از قبل بود... به ناگاه چشم بچه ها در گوشه اي از تالار به سامانتا افتاد كه در حال اشك ريختن بود. دورنت بيهوش، و تيبريوس همچنان مبهوت! بچه ها باديدن آنها بسيار خوشحان شدند و به سمت آنها شلنگ برداشتند.
در همين لحظه درب تالار به ناگاه با تكاني مهيب باز شد. اين پروفسور اسپروات بود كه داخل شد. با ديدن اوضاع تالار عكس العملي نشان نداد، انگار براي او تبيعي بود! ولي پس از ديدن اوضاع بچه ها يكه خورد!!
- اينجا چه خبره؟ چرا شما اين وضعي هستيد!
دخترها باديدن پروفسور به سمت او دويدند و خود را در آغوش وي جاي دادند...
پروفسور پس از اين كه كمي آنان را كه اينك همگي در حال گريستن بودند آرام كرد، گفت: بچه ها، هاگوارتز در حال تخريبه.
همگي بچه با هم گفتند: تخريب!
- بله، يكي يه جور طلسم بسيار بسيار سياه به كار برده...
در همين لحظه چشم پروفسور به جسم بي حركت دنيس و زاخي افتاد و از صحبت باز ماند.
- ببينم، اينجا چه خبره؟ نكنه شما...
در همين لحظه ادوارد و لودو همزمان با هم شروع به صحبت كردند: پروفسور داستان از اين قراره كه...
- ادوارد تو بگو.
- نه لودو خودت بگو.
- يكيتون بگه ديگه! هاگوارتز در خطره!!
ادوارد شروع به تعريف ماجرا از ابتدا كرد...

--------------------------------------

در همين لحظه نور اطراف به سرخي گرويد و بعد رفته رفته كم شد و به حال طبيعي بازگشت.
دنيس در حالي كه در دستانش ديگر اثري از كتيبه نبود! بهمراه زاخي كه دستان خود را به كمر دنيس حلقه كرده بود، با هم به گوشه اي پرت شدند و محكم به درختي برخورد كردند.
- دنيس اين چه كاري بود كردي؟!
زاخارياس با پرخاش به سمت دنيس كه انگار جن زده شده بود، حمله ور شد!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ شنبه ۱ مهر ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
اريكا آرام هلگا را روي زمين دراز كرد و زمزمه كنان به آسمان نگاه كرد...زاخي لبخند بي رمقي بر لبانش نقش بست: حالشون خوبه!
ورونيكا با كمي ناراختي، رو به زاخي گفت: چرا تنهاشون گذاشتي؟؟؟؟
آناكين با پرخاش پاسخ داد: به همون دليل كه تو ما را تنها گذاشتي.....
ورونيكا سرش را پايين انداخت، اما چهره اش ناآرام بود...
دوباره سكوتي سنگين در بين بچه ها حاكم شد...همه به هلگا كه حال خوشي نداشت چشم دوخته بودند و اريكا و هانا سعي ميكردند تا او را آرام كنند...نيك نگاهي به آسمان كه حالا به خاطر اخگري كه سامانتا انداخته بود سرخ شده بود انداخت و گفت: سامانتا منتظر جواب ماست...
هپزيبا سري تكان داد و گفت: هيچكدوم از ما نميتونه كه اينقدر بلند بفرسته آسمان....البته جز سامانتا....
دوباره سكوتي سنگين حاكم شد....هلگا كمي آرام گرفته بود و حالا تنها صدايي ناله وار از گلوي او خارج ميشد...ادوارد در گوشه اي نشسته بود و تمام سبزه هاي دورش را كنده بود....زاخي به درختي تكيه داده و چشمانش را بسته بود.....ورونيكا كه در كنار هلگا زانو زده و به او چشم دوخته بود بالاخره پس از مدتها لب به سخن گشود و سكوت را شكست: دنيس!!!!داري كجا ميري؟؟!!؟؟
دنيس در حالي كه صورتش سفيد شده بود، برگشت و رو به ورونيكا گفت: هي...هيچ جا...دارم ميرم پيش زاخي...
ورونيكا اخمي كرده و به كتيبه كه درست در كنار زاخي قرار داشت، چشم دوخت: تو هنوز باور نكردي نه؟؟؟
دنيس درست كنار زاخي نشسته و به بچه ها چشم دوخت...همگي با اخمي سنگين به او چشم دوخته بودند: چي روباور نكردم؟؟؟
اريكا از جا بلند شده و پرخاشگرانه گفت: الان يه كاري ميكنم كه باور كنه...
قبل از اين كه اريكا قدمي بردارد، ورونيكا او را گرفته و بر سر جايش نشاند....دنيس براي اولين بار نگاه هشدار آميزي به اريكا انداخته و رويش را برگرداند...ورونيكا خواست چيزي بگويد، اما مجال نيافت..... صداي عجيبي به گوش رسيد...اخگر ديگري بر فراز آسمان نقش بست...اخگري كه دوباره قرمز بود...ناگهان نيك از جا پريد: اخگر قرمز يعني اينكه من كمك ميخوام....ما بايد چيكار كنيم؟؟؟
بچه ها ضربه اي به سرشان كوبيدند و از جا بلند شدند: چقدر ما خنگيم...
اما در همين لحظه بود كه دنيس از روي زاخي شيرجه رفته و تلاش كرد تا كتيبه را لمس كند....زاخي كه غافلگير شده بود، كمر دنيس را گرفته و فرياد زد: نـــــــــــــــــــه...
دنيس كه به شدت تقلا ميكرد فرياد زد: اينا همش يك قصه است...الان...
بچه ها بر سر جاي خود خشك شده بودند و توان هر حركتي از آنها صلب شده بود...دنيس دست خود را دراز كرده و كتيبه را لمس كرد...رنگ از رخسارش پريد...كتيبه چنان مثل آهن گداخته داغ بود كه دست دنيس به آن چسبيد....هوا دوباره مه آلود شده بود و صداهاي عجيبي از قبيل جيغ و داد و گريه و غرش، با صداي فريادهاي دنيس مخلوط شده بود...........ديگر هيچ چيز قابل رويت نبود........


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱ ۱۷:۲۳:۵۶

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
همه ي دخترها دور هلگا حلقه زدند و با نگراني به او چشم دوختند . پسرها هم در چند قدمي آنها بر روي زمين نشستند و در سكوت به دخترها خيره شدند . ورونيكا به آرامي دستش را پيش برد و دست سرد هلگا را در دست گرفت . اما ناگهان به شدت دستش را پس كشيد و با صدايي كه ترس در آن به خوبي هويدا بود، رو به زاخي كرد و پرسيد : چه اتفاقي براتون افتاد ؟ چرا هلگا اينجوري شده ؟ بدنش كاملا سرده . مثل...مثل...
ورونيكا بيش از اين نتوانست حرف خود را ادامه بدهد . گويي باور آن برايش امكان پذير نبود و يا شايد خجالت مي كشيد كه بگويد مثل * جنازه *.
زاخي در حاليكه چشمهايش را تنگ كرده بود با ترديد به ورونيكا خيره شد . در نهايت دستانش را به زانوانش گرفت و از جايش بلند شد و به سمت ورونيكا و بقيه ي دخترها آمد . با اين كار زاخي، بقيه ي پسرها هم به تبعيت از او، از جاي خود بلند شدند و كنار دخترها نشستند .
سكوتي بين بچه ها حكمفرما شد . سكوتي كه سرشار از سوالات نپرسيده و مجهول بود . همه، به جز آناكين و نيك، با چشماني منتظر به زاخي خيره شده بودند . چهره ي زاخي به گونه اي بود كه گويي براي گفتن حقيقت با خودش كلنجار مي رفت . در نهايت بعد از حدود يك دقيقه كه براي بچه ها به مثابه ي يك قرن بود، نگاهش را از زمين برگرفت و سرش را به آهستگي بلند كرد و با صدايي آرام شروع به صحبت كرد : خب ... راستش ... ورونيكا ... بعد از اينكه تو رفتي ما تصميم گرفتيم كه دنبال تو بياييم . ولي ... خب ... راه رو گم كرديم . بهتره بگم يه جورايي گمراه شديم . طوري كه حتي نمي تونستيم برگرديم . مي دوني ... ما متوجه شديم كه هر چقدر ميگذره و ما هرچي بيشتر تلاش ميكنيم تا به جاي قبليمون برگرديم نمي تونيم . چون ما فقط داشتيم دور خودمون ميچرخيديم .شايد باورت نشه ولي ما هر بار بعد از كلي راه رفتن دوباره به جاي اوليه ي خودمون بر مي گشتيم و فكر مي كنم كه تمام اين ماجرا به اون نقشه ، منظورم همون كاغذ پوستيه ، مربوط ميشه . ما ... اونو گم كرديم . يعني ... فكر مي كنم يه نفر اون رو برداشته . چون يه روز صبح از خواب كه بيدار شدم ديدم نقشه توي دستم نيست . هلگا از اين اتفاق خيلي مضطرب شد . خب ... بايد مي ديدينش . حركاتي مي كرد و رفتارهايي از خودش نشون مي داد كه واقعا براي ما عجيب بود . ولي بعدش ما نفهميديم چرا هلگا اينجوري شد . اما با بوجود اومدن اين حالت براي اون بود كه ما تونستيم بالاخره راه رو پيدا كنيم و به شما برسيم.
همه با چهره هايي كه تعجب و تاسف در آن موج مي زد در نهايت سكوت به زاخي چشم دوخته بودند . با پايان يافتن صحبت هاي زاخي ، اين هانا بود كه سكوت را شكست و ماجراي آن كتيبه را براي زاخي و آناكين و نيك توضيح داد .
با توضيحات هانا ، زاخي و بقيه در حالي كه كنجكاوي در وجناتشان نمايان بود، هر سه از جاهايشان برخاستند.
يك دقيقه بعد همه دور آن كتيبه جمع شده بودند . اريكا و ادوارد هم، در حاليكه هر كدام يكي از دستهاي هلگا را به دور گردن خود حلقه كرده بودند و او را حمل مي كردند، آخرين نفراتي بودند كه به بقيه پيوستند .
همينكه چشم زاخي به كتيبه افتاد، با قدم هايي آهسته جلوتر رفت و با فاصله ي نسبتا كمي در كناز آن روي دو زانو نشست و با دقت به آن خيره شد . بالاخره بعد از چند ثانيه سكوت ، ديده اش را از آن برگرفت و رو به بقيه كرد و گفت : يه جورايي احساس مي كنم كه چقدر نوشته هاي اين كتيبه شبيه اون كاغذ پوستيه .مثل ...
اما زاخي حرفش را ناتمام باقي گذاشت و با نگاهي نگران به نقطه اي در وراي بچه ها خيره شد . همه فورا برگشتند و به پشت سر خود و آن نقطه خيره شدند . اريكا و ادوارد، كه هر دو هنوز دستهاي هلگا را در اختيار داشتند، با وحشت به او چشم دوخته بودند . رعشه اي كه بر بدن هلگا افتاده بود نگهداشتن او را لحظه به لحظه مشكل تر مي كرد . تكان خوردن هاي ديوانه وار او ... چشمان بسته ي او ... بدن سرد او ... كلمات نامفهومي كه در آن حالتي كه حتي چشمانش بسته بود با وحشت زمزمه مي كرد ... اما اتفاق عجيب ديگري كه در اين بين به وقوع پيوست، اخگر قرمز رنگي بود كه از نقطه اي نه چندان دورتر از آنها ،آسمان صاف و آرام شب را شكافت ونور خود را با قدرت هر چه تمام تر به اطراف ساطع كرد .
هانا با ناباوري و ترديد زير لب، اما به گونه اي كه همه ي بچه ها قادر به شنيدن صداي او بودند، زمزمه كرد:اون اخگر ... شايد متعلق به سامانتا باشه ... چون ... من تا به حال فقط اونو ديدم كه اخگر قرمز رنگ چوبدستيش نور به اطراف ساطع مي كنه.


ویرایش شده توسط اريكا در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۱۴:۱۸:۱۶

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
چرا كسي اينجا پست نميزنه؟؟؟؟
================================
آسمان نيلي رنگ بود و رگه هاي سرخي در آن ديده ميشد. سكوتي طولاني وآزاردهنده بچه ها را در بر گرفته بود....هر كدام از بچه ها در گوشه اي نشسته بودند و به نقطه اي نا مشخص چشم دوخته بودند. ادوارد مشتي از چمن ها را كنده و در حالي كه پوزخند ميزد، گفت: بياين براي اينجا يك اسم بزاريم...بالاخره اين سرزمين يك اسم كوفتي بايد داشته باشه ديگه...اسمش را ميزاريم...ايـــم....لعنتي چطوره؟؟؟؟ها؟؟؟
سپس از ته دل قهقهه اي سر داد....هانا كه رنگ به چهره نداشت، تلاش كرد لبخند بزند، اما ناموفق بود؛ چهره اش به گونه اي به نظر ميرسيد كه گويا دندان درد دارد.ادامه قهقهه ادوارد بيشتر شبيه به ناله بود. لحظه اي مكث كرده و فرياد زد: آخه چـرا لـــــعنتـي؟؟؟!!؟؟
اريكا به طور نامحسوسي سرش را تكان داد و دهانش را گشود تا چيزي بگويد؛ اما تنها صداي سرفه مانندي از او به گوش رسيد...
تنها نشانه ي زندگي در آن سرزمين، كه ادوارد آن را لعنتي ميناميد؛ روباه لاغري بود كه در نزديكي آنها نااميدانه براي يافتن غذا، در ميان چمن ها بو ميكشيد...بچه ها همچنان هماهنند زمين بيگانه ي زير پايشان ساكت بودند، كه دوباره بغض گلوي هانا تركيد و سكوت به اين منوال شكسته شد...بچه ها كه مطمئن نبودند بتوانند در مقابل بغض خود بايستند سرش را نااميدانه تكان دادند. انگار كه مي خواستند صداي هق هق هانا را از سرشان بيرون كنند...ناگهان ورونيكا از جا برخاست؛به شدت نفس نفس ميزد و انگار كنترل اعصابش را از دست داده بود...او در حالي كه چهره اش مانند فردي بود كه سعي دارد با جديت در مقابل نااميدي مقاومت كنند، پرخاش گرانه گفت: بس كن هانــا...
هانا براي يك لحظه آشفته و درهم ريخته بود، سپس شانه هايش را بالا انداخت و اشكهايش را پاك كرد.ورونيكا، در حالي كه در صدايش براي اولين بار بي تابي به گوش ميرسيد، گفت: بلند شيد...ما بايد از اينجا بريم...بايد بقيه بچه ها را پيدا كنيم...من...من اونها را بي خبر ول كردم و....
بچه ها با شنيدن اين حرف، شوكه شده بودند و كم مانده بود از تعجب شاخ دربياورند....ورونيكا لبش را گزيد و ادامه داد: حالشون تقريبآ خوب است و من...من نميدونم الان بايد از كدوم طرف بريم...اما..اما بايد بريم...و اون كتيبه....
هپزيبا نفس بلند و صدا داري و مجددآ به اوخيره شد: ما...ما نبايد به اون دست بزنيم....
دنيس سرش را بلند كرده و به هپزيبا نگاه كرد...سپس چشمانش را تنگ كرده و به سمت جايي كه كتيبه واقع بود نگاهي انداخت...
اريكا كه متوجه اين حالات دنيس شده بود، بالاخره به حرف آمد: دنيس...محض رضاي خدا دست از گستاخي بردار...خدا شاهد است كه اگر الان چوبدستيمو داشتم، طلسمِِِِ...
ورونيكا حرف او را قطع كرده و گفت: پاشيد ديگه...بايد بريم و براي اطلاعات بيشتر هلگا را پيدا كنيم...

***
كمي آنطرف تر نيك كه انگار چشمانش سياهي ميرفت...تلو تلو خوران در ميان درختان گام برميداشت و آناكين و زاخي، كه هلگا را بر دوش داشت پشت سر او بدون هيچ هدف معيني...البته از نظر آندو....حركت ميكردند...نيك با گذشتن از يك درخت بر سر جايش خشك شد...سپس در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود به سمت آناكين و زاخي برگشت: ما...ما....اونا.....ما....
او ديگر نتوانست حرفش را تمام كند....و به سمت چيزي كه ديده بود دويد....ورونيكا در تلاش بود كه بچه ها را اميدوار كند، كه نيك را ديد كه به سمت آنها ميدويد....دهانش خشك شد و احساس كرد كه مقدار زيادي آب سرد بر رويش ريخته اند....بچه ها كه متوجه حال ورونيكا شده بودند؛ برگشته و نيك را ديدند...بچه ها فورآ از جا بلند شده و به سمت نيك دويدند...كمي بعد آناكين و زاخي نيز هويدا شدند...آناكين با چهره اي عصباني به سمت ورونيكا كه از همه جلو تر بود رفت و شانه هاي او را گرفته و به شدت تكان داد: دختره ي...يهو كجا رفتي؟؟؟
بچه ها به آندو مجال ندادند و خود را در آغوش آناكين انداختند...اشك شوق در چشمان همه حلقه زد...زاخي به آرامي هلگا را روي زمين گذاشته و به بچه ها نگريست...بچه ها براي يك لحظه نگاهشان به زاخي افتاد و از خوشحالي فريادي برآوردند كه از صداي غرش آن شير نيز بلندتر بود...اما اين خوشحاليشان ديري نپاييد...زيرا وقتي با هلگا كه بي جان بر روي زمين افتاده بود، مواجه شدند، رنگ از صورتشان پريد...همگي به دور او حلقه زده و با نگاههايي هراسان او را زير نظر داشتند.... .


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲۰:۳۹:۱۳
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲۰:۴۲:۰۸

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
بعد از گذشت چندین دقیقه وضعیت دوباره مشابه گذشته شد... مه ای غلیظ محیط اطراف را در برگرفته بود. هیچ چیزی در جلوی چشمان ظاهر نمی شد و حتی هیچ صدایی نیز به گوش نمی رسید؛ چون همواره امواج آن در میان چنان مه ای غوطه ور می شد و بعد از مدتی کوتاه از بین می رفت.
سکوتی مطلق بر همه جا چیره شده بود. گاهی صدای حیواناتی کوچک شنیده می شد که درک آن ها از اذهان خارج می نمود... هر چند که همگی می دانستند که تمام عواملی که در آن سرزمین ناشناخته اظهار وجود می کردند، به گونه ای عجیب و حیرت انگیز می باشند... با همه ی این ها باز هم تحمل آن ها دشوار به نظر می رسید و آن ها را به تفکری عمیق وا می داشت !
در این میان آناکین با چهره ای ملقلق نگاهی به دیگر بچه ها انداخت و سپس در حالی که سعی می کرد خود را آرام جلوه دهد، با صدایی لرزان گفت: این... این چش شده؟!
نیک سرش را با سرعت به چپ و راست تکان داد و بسیار آهسته روی هلگا خم شد. به چهره ی رنگ پریده ی او اشاره کرد و زیر لب زمزمه کرد: اینا اثرات اون کلماتن... به راحتی می شه حدس زد... این طور نیست؟!
سپس همگی به صورت هلگا خیره شدند. چهره ی او بی نهایت به سفیدی تغییر رنگ داده بود. در دستان او نیز تنها سرما احساس می شد و بس ! ... کاملاً بی جان به نظر می رسید و با حالتی اسفناک روی زمین افتاده بود. گاهی نیز تکان هایی خفیف می خورد، با این حال همه ی آن ها غیر ارادی بودند !
زاخی بعد از مدت ها سکوت سرانجام لب به سخن گشود: ما مجبوریم... باید اون کاغذ رو پیدا کنیم... در غیر این صورت نه می تونیم از این جا دور شیم و نه حال هلگا خوب می شه... یه راه بیش تر نداریم !
آناکین در جواب او سرش را به علامت عدم تاٌیید تکان داد و در حالی که با انشگت سبابه ی دست راستش به وضعیت نه به سامان هلگا اشاره می کرد، بریده بریده گفت: ما نمی تونیم... اون رو همین جا... رها کنیم... باید صبر کنیم تا حالش خوب شه... وگرنه من... نمی تونم بیام !
زاخی با چشمانی ملهوف به زمین چشم دوخت، سپس نفس عمیقی کشید و دستش را بالاتر از گذشته آورد. آن را به نشانه ی تفکر روی پیشانی اش قرار داد و با صدایی نجوا مانند خطاب به خود صحبت می کرد: اگر بریم... و اگر همین جا بمونیم... نمی شه... بالاخره باید یه کاری کرد... !
آناکین آهی عمیق کشید و رویش را از آن ها برگرداند. به طرف هلگا رفت و با اندوهی آشکار در کنار او روی زمین نشست. دستانش را دور زانوانش حلقه زد و سرش را میان آن ها پنهان کرد.
در این میان نیک که بسیار خسته و درمانده می نمود، چند قدمی به جلو برداشت. در همان لحظه فریادی بلند سر داد و در میان صدای آن طلب کمک کرد.
آناکین و زاخی بدون معطلی به طرف او شیرجه رفتند... به نظر می رسید نیک در حال سقوط است، اما در این میان به کمک آن دو نیک از حرکت بازماند و به آرامی روی زمین سبز و نمناک ولو شد؛ در حالی که سرش روی چمن های مرطوب و لبه ی پرتگاه قرار گرفته بود.
زاخی با لحنی سرزنش آمیز گفت: تو چی کار می کنی؟... اگه ما تو رو نمی...
در همان لحظه نیک دستش را به نشانه ی سکوت روی لبش قرار داد و با این کار زاخی را از حرف زدن منع کرد. در حالی که گوش هایش را تیز کرده بود، اعلام کرد: یه صدایی می شنوم... یه صدایی مثل چکه ی آب که خبر از کسای دیگه یی می دن !
آناکین پوزخندی ناگهانی زد، سپس با خشم رو به نیک گفت: ببین ما الآن وقت این کارها رو نداریم... بذار برای بعد... باشه؟!
نیک بدون کوچک ترین اعتنایی به آناکین با آخرین سرعت از جایش برخاست. دستانش را با خوشحالی در هوا تکان داد و با خنده ای آشکار گفت: فکر می کنم بدونم اون ها کجان... منظورم بقیه ی بچه هاست !
زاخی با چشمانی بی روح به نیک زل زد و پرسید: خب... کجا؟!
نیک به طرف هلگا رفت و سعی کرد تا اون را از روی زمین بلند کند. سپس پاسخ زاخی را با کلماتی نه چندان قانع کننده داد: دنبالم بیاین... !
سپس همگی به کمک هم همراه با هلگا به طرف جایی که نیک از آن اطلاع می داد، به راه افتادند... آیا این راهی برای بازگشت آن ها محسوب می شد و یا تنها امیدی بود که در دل ها نوری عظیم جاری می کرد؟!
-----------------------------------------------
دنیس جان؛ به زودی پستت رو نقد می کنم ! یه بار نقد کردم کلش پاک شد !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۲۰:۲۵:۲۰

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
نيك كه بيشتر از همه از صداي غرش ترسيده بود، فرياد زد: چي بود؟؟؟
زاخي چشمانش را روي هم گذاشته و گفت: فكر كنم شير بود...
بچه ها براي دقايقي چند كوتاه به هم نگاه كردند و در ذهن خود وجود شيري را كه بر روي چمن ها قدم ميگذاشت را تصور نمودند...بالاخره هلگا لب به سخن گشود: ما...ما بايد راه بيفتيم...بايد بفهميم كه آن كاغذ چطور و چه موقع گم شده...
زاخي تاكيد كرد: گم نشده...مطمئن هستم كه تا ديشب در دستم بود...يكي...يكي آن را دزديده...
هلگا كه انگار دست بردار نبود،گفت: مهم اين نيست...مهم اين است كه ما اون را از دست داديم و بايد..بايد اون را پيدا كنيم..
آناكين متعجب پرسيد: چي در مورد اون كاغذ به يادت اومده بود؟!؟
هلگا سكوت اختيار كرد...متعجب به همسفرانش چشم دوخت...دستش را به سرعت بر روي سرش گذاشت و به آرامي چشمانش را بست. زير لب زمزمه كرد: فرار كنيد...اون دارد ما را ميبينه...
سپس آرام از روي سنگي كه بر آن نشسته بود بر روي زمين افتاد...زاخي و آني و نيك هر سه به سمت او خيز برداشتند و هراسان او را بلند كردند.اما هلگا هيچ حسي نداشت و انگار به آرامي به خوابي سنگين و ناز فرو رفته بود...زاخي به سرعت و هراسان او را بر دوش كشيد و به سمتي از جنگل دويد...ديگر همسفرانش نيز متحير به دنبال او دويدند. جنگل پر بود از خار و خاشاك و بوته كه مانع از دويدن آنها ميشد؛ اما آنها بي توجه چنان تند ميدويدند كه انگار خرسي زخمي آنها را دنبال كرده است...هر از گاهي به اينسو و آنسو نگاه ميكردند اما از سرعت خود كم نمي كردند...بالاخره به لبه پرتگاه رسيدند...پرتگاهي كه همان شكاف هاي بزرگ بود...همان شكاف هايي كه باعث جدا شدن آن دوستان از هم شده بود...زاخي كه نايي نداشت هلگا را روي زمين گذاشته و خود نيز بي رمق روي زمين ولو شد...از ظاهر معلوم نبود كه آنها كجاي آن شكاف هستند و اصلآ سامانتا و بقيه كجا هستند؟!!!!چون هيچ اثري از آن مه و آن آتش و بقيه چيزها نبود...آناكين به پشت سر خود نگاهي انداخت...اصلآ متوجه آن اتفاقات نشده بود...يعني چه چيزي هلگا را به اين وضع در آورده بود؟!؟...اما...اما هر چيزي كه بود، آنها را دوباره به شكاف رسانده بود و آنها را از آن سردرگمي نجات داده بود...به طوري كه آنها ميتوانستند به زودي سامانتا و بقيه را پيدا كنند...اما...اما به چه قيمتي؟؟؟؟هلگايي كه حالا بي جان روي زمين افتاده بود....


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۱۹:۱۳:۳۹
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۱۹:۲۰:۱۸

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۳:۱۷ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
شب قبل:
سامانتا چشمان خود را تنگ كرد و در تاريكي شب، به ميان بوته هايي كه چند لحظه پيش تكان ميخوردند، چشم دوخت.. از شدت ترس دست لرزان خود را به سمت دورنت كه در كنار وي بيهوش افتاده بود دراز كرد، گويي ميخواست از وي طلب كمك كند!!
جنگل تاريك و نمناك بود و تنها شعله هاي كوچك آتش بود كه روشنايي هر چند جزيي به محيط ميبخشيد، ديگر ماه نيز در آسمان به چشم نميخورد. سامانتا اكنون ساعت ها بود كه دوستان خود، زاخي، نيك، آني و هلگا را كه به دنبال ورونيكا رفته بودند، نديده بود و اكنون در اين سكوت و رعب، افكار عذاب آوري به سراغ ذهن خسته ي وي آمده بود! افكاري حاكي از تنهايي، استيصال، درماندگي، ياس و نااميدي!! چه بلايي بر سر دوستان وي آمده؟ آيا آنها موفق شده اند كه ورونيكا را بيابند؟ آيا آنها.... آيا آنها.... اين فكر واقعآ وي را مضطرب مي ساخت. كه آيا آنها زنده هستند؟.. اگر هستند، پس چرا به سراغ او، دورنت و تيبريوس نمي آيند؟ آيا آنها را فراموش كرده اند؟ نه! اين غير ممكن است. حتمآ اتفاقي افتاده و آنها را عاجز از برگشت ساخته!
در همين لحظه تكان مجدد بوته ها و صداي زوزه ي بادي سوزناك رشته ي افكار وي را پاره كرد.. او به خود آمد و تنش لرزيد! اينك اثري از شعله هاي كوچك نيز نبود و تنها ذغال هاي سرخ بودند كه چشمان مضطرب سامانتا را خيره ساخته بود.. سامانتا نهيبي به خود زد و تكاني به خود داد و چند تكه چوب داخل آتش ريخت و شعله هاي آتش ازميان چوب ها مجددآ زبانه كشيد. پلك هاي سامانتا سنگين شد و به خواب رفت.
---
سامانتا چشمان خود را به آرامي گشود.. صبح شده بود. خورشيد به برگ هاي نمناك كف جنگل ميتابيد و جنگل همچنان در سكوت به سر ميبرد. سامانتا صداي معده ي خود را شنيد كه از فرت گرسنگي وي را از خواب بيدار كرده بود! در همين لحظه نگاهش به تيبريوس افتاد كه همچنان بي حركت، با چشماني باز به نقطه اي چشم دوخته بود! سامانتا گرسنگي خود را فراموش كرد و به سمت تيبريوس شلنگ برداشت.
مقابل تيبريوس نشست، دستان خود را بر روي شانوان تيبريوس نهاد و در چشمان وي كه خبر از ترسي مهيب ميدادند، زل زد. انگار حرف هاي فراواني از چشمان او ميشنود. براي چند لحظه نگاه خود را ادامه داد و سپس به آرامي گفت: "تيبريوس، نميخواي بگي چي ديدي؟ چي شده؟"
تيبريوس: .....
سامانتا با همان حالت قبلي ادامه داد: "چرا حرف نميزني؟ يه چيزي بگو."
همچنان هيچ تغييري در حالت تيبريوس ديده نميشد.
سامانتا در حال كه اشك در چشمانش حلقه زده بود و استيصال از چهره ي وي موج ميزد.. با همان لحن آرام ولي اين دفعه همراه با صدايي بغض آلود، عاجزانه گفت: "تيبريوس،.... كمكم كن،.... حرف بزن،.... من اينجا تنهام،...."
باز هم تغييري در حالات تيبريوس به چشم نميخورد. در همين لحظه سامانتا كه كم مانده بود گريه كند به سمت دورنت بيهوش دويد.
بالاي سر وي قرار گرفت و شروع به سخن گفتن كرد، در حالي كه اكنون ديگر بغض كاملآ گلويش را ميفشرد: "دورنت، بيدار شو دورنت،.... دورنت به هوش بيا،.... تو منو تنها نذار،.... دورنت.." در همين لحظه سامانتا زد زير گريه....... "آخه چرا.. چرا من.." و فرياد زد: "خدااااااا.......!، كمكم كن!"
حالت بسيار مشوشي در وجود سامانتا بوجود آمده بود و اصلآ نميدانست كه چه بايد بكند....! او بسيار مستآصل و نا اميد بود!

--------------------------------------
ببخشيد اگه خيلي خوب نشد.
يه خورده عجله اي شد.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۳:۲۵:۱۶

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
عرصه ی خورشیدی نمادین در دل آسمانی ناشناخته به تنگ آمد. با حذر از آن رنگ ها را تیره تر می ساخت و انسان هایی گمشده را در زیر سقفش تنها باقی نهاد... در زیر سقفی که تلاٌلؤیی از آینده ای نه چندان دور به شمار می آمد، افرادی با درماندگی نشسته بودند که حضورشان تجلی بخش یک هدف بود ! هدفی واحد... مقرر... و از پیش تعیین شده... به این امید که روزی تحقق یابد !
ابرها نیز همچون حربه هایی فولادین بر روی سقف تیره بی جهت حرکت می کردند... گاهی به طرف راست... گاهی به چپ... و لحظه ای از حرکت بازمی ایستادند... چون هدف آن ها نیز همچون اذهان همسفران مغشوش به نظر می رسید... !
در این میان صداهایی عجیب به گوش همسفران می رسید و وجود آن ها را آکنده از ترس و وحشت می ساخت... زندگی را بر آنان به ستوه می کشاند و دردها را در اعماق قلب هایشان بیش از پیش می افزود... درد هایی که فشار آن ها بر ذهن، روح و جسمشان تاٌثیر به سزایی گذاشته بود و همه را به عجزی ناشی از خستگی مبدل ساخته بود !
محیطی خفقان آور که در اعماق تفکرات نامعلوم اشخاصی بی هویت ایجاد شده بود، در جلوی دیدگان همسفران خودنمایی می کرد... شاید تنها یک خواب بود و یا کابوسی خطرناک و عجیب... کابوسی دنباله دار که خاطراتش تا ابد آن ها را یاری خواهد کرد و یا زخم هایش تا آخر عمر زجر آورترین درد ها را خواهند ستاند !
سکوتی دردناک بر فضا چیره شده بود... گه گاهی صداهایی نامشخص به گوش می رسید، با این حال این سکوت از جایی دیگر نشئت می گرفت... سکوتی که در آن فریاد ها و حرف هایی خاموش نهفته بود... با همه ی این تفاسیر دردناک تر از هم صحبتی پر از امواج نامربوط، می نمود !
سرانجام در این بین یکی از همسفران که بی نهایت خسته و درمانده به نظر می رسید، نفسی عمیق کشید و به گوشه ای از خاک خیره شد. خودش را روی زمین – اگر زمینی وجود داشت – خم کرد و به گیاهان له شده و ناشناخته ی آن خیره شد. سپس دستش را به طرفش دراز کرد و با مشتش ذره ای از آن را از جا کند و به طرف چشمانش آورد و بعد خیره به آن نگریست، اما هیچ نگفت !
- چی کار می کنی زاخی؟!
این صدای نیک بود که با لحنی مقتدر کلمات را ناخودآگاه بر زبان آورده بود. در حالی که با تعجب به کارهای مرموز زاخی نگاه می کرد، این سؤال را پرسید و سپس وقتی هیچ پاسخی نشنید، رویش را برگرداند و با چهره ای نه چندان خوشنود به فکر فرو رفت... افکاری پریشان که شاید اوضاع را از پیش خراب تر می ساختند... و اوضاعی که در آن عرصه ای از هیچ امید جاری نبود !
بعد از آن صحبت بی مقدمه باری دیگر سکوتی سنگین محیط را در برگرفت... هیچ کس سخنی به میان نمی آورد و همگی سکوت را بر ایجاد صدا ترجیح می دادند... در افکار خود غوطه ور شده بودند و به چیزی جز راهی برای بهبود شرایط نمی اندیشیدند... !
در این بین زاخی دست از آن گیاه کشید و با قدرت آن را روی زمین پرت کرد. سپس نگاهش را روی دیگران متمرکز کرد و در حالی که چشمانش را باریک کرده بود، با لحنی ترسناک پرسید: ما چطوری می تونیم اون کاغذ رو دوباره پیدا کنیم؟! ... اصلاً می تونیم پیداش کنیم؟ ... اگر نتونیم این کار رو بکنیم چی کار کنیم؟ ... همه ی مشکلات ریخته رو سرمون... !
آناکین بعد از شنیدن این حرف او نفسش را با حرصی آشکار بیرون داد و در حالی که به چهره ی مستاٌصل زاخی چشم دوخته بود، پاسخ داد: بهتره به جای این که هی به خودمون بگیم چی کار کنیم، دنبال چاره بگردیم... باید اول بقیه رو پیدا کنیم و بعد به دنبال اون کاغذ بریم... امیدوارم بتونیم پیداش کنیم... !
نیک پوزخندی عجیب زد و با لحنی تمسخر آمیز گفت: واقعاً فکر می کنین می تونیم اون رو پیدا کنیم؟ ... احتمالش کمه و در این صورت ما تا ابد تو این مکان نفرین شده زندگی می کنیم... البته اگه بشه زندگی کرد... !
بعد از آن همگی به طرف هلگا برگشتند... او پلک هایش را روی هم گذاشته بود و در حالی که مدام نفس نفس می زد، خودش را به جلو و عقب تکان می داد و با وجودی لبریز از تشویش کلماتی نامفهوم را زیر لب ادا می کرد. بعد سرش را با عصبانیت به چپ و راست تکان می داد و دوباره کار خود را از نو آغاز می کرد... این کار او دوره ای بود... هر دفعه به همین منوال پیش می رفت !
زاخی، آناکین و نیک با حالتی بهت زده به او نگاه می کردند. هر از گاهی رویشان را به طرف یکدیگر برمی گرداند و با نگاهی پرسشگرانه به یکدیگر چشم می دوختند، با این حال هیچ کس از کار او سر در نمی آورد !
سرانجام هلگا با سرعت چشمانش را گشود و با نگاهی وحشت زده به زاخی خیره شد. بی دلیل چشمانش لبریز از اشک شد، سپس کلماتش را همراه با مکث ادا کرد: ما باید... هر چه زود تر... اون کاغذ رو... پیدا کنیم... چون فکر می کنم... بدونم توی اون چی نوشته بود... یعنی الآن یادم اومد... !
بعد از سه نفر باقیمانده با چشمانی که از حالت عادی درشت تر شده بود، هر کدام روی یک نقطه متمرکز شدند... و لحظه ای بعد به حرف هلگا فکر کردند...
در همان لحظه و برای مدتی کوتاه اراده از همگی سلب شد. همزمان با هم زیر لب زمزمه کردند: اون کاغذ... !
ناگهان غرشی بلند فضا را در برگرفت... مو را بر بدن سیخ کرد و تا حدودی آن ها را از راز آن سرزمین ناشناخته آگاه ساخت !
-----------------------------------------------------
بچه ها قضیه ی سامانتا رو هم بنویسم چون من نباید مال خودم رو ادامه بدم... اگر هم ممکنه یه کم از حجم نوشته تون کم کنین... !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۱ ۱۳:۲۶:۱۴
ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۱ ۱۵:۰۴:۵۶

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
هپزيبا در حالي كه همه ي بچه ها را از نظر مي گذراند گفت: ب...بهتر است كه بنشينين...راستش....يك كم طولاني است.
بچه ها به سمت آتيش حركت كردند. در اين بين نگاه سنگين و نافد دنيس بر روي اريكا بود. اريكا پس از اينكه به كنار آتش رسيدند رو به او كرده و گفت: چيه؟؟؟
-: چرا ديشب كه اون صدا رو شنديم اين قضيه را به من نگفتي؟
اريكا با تيز هوشي گفت: كدوم قضيه؟
-: همين كه الان مي خوايد بگيد و همتون را اينقدر ترسونده...چيزي كه حتمآ اينقدر مهم است كه هانا اينقدر رنگ باخته...خب ما هم بايد زودتر از اين مي فهميديم....
هپزيبا حرف او را قطع كرده و گفت: صبر كن....اصلآ هم اينطور نيست...موضوع به خيلي وقت پيش مربوط ميشه...شايد يك سال پيش...روزي كه از كلاس تاريخ جادوگري اومده بوديم و پروفسور تكليف سختي در مورد نوشتن مقاله اي جذاب با مضمون "نوشته ها و معاني آنها" داده بود. هلگا...هلگا هميشه سعي مي كرد بهترين چيزا را بنويسه و براي همين به هر كاري دست مي زد...
اريكا كه متوجه نفس نفس زدن او شده بود حرف او را ادامه داد: او يك نامه براي يكي از دوستان مادرش نوشته و از اون در مورد كتاب خاصي كه انگار قبلآ اون را ديده بود، سوالايي مي پرسيد و از اون خواست كه اون كتاب را براش بفرسته...
هانا كه كمي حالش بهتر شده بود صيحه اي كشيد و چشمانش را بست و سريع گفت: اون...اونو براش فرستاد...اما...اما اي كاش نمي فرستاد...چون...
اريكا سريع گفت: آروم باش، هانا....من ميگم...ما خيلي فوضولي مي كرديم و هلگا اصلآ نمي دونست كه ما نامه اش را خونديم و كلاس هم تا هفته ي بعد تشكيل نمي شد و هلگا توانست به موقع كتاب را بگيره و شروع كنه به خوندن...
هپزيبا عرق روي پيشوني اش را پاك كرده و گفت: وقتي هلگا مي خوابيد ما كه چيز خوبي براي نوشتن نداشتيم در تاريكي به زير پتو رفته و شروع به خواندن كتاب ميكرديم. كه البته يك بار زاخي هم مچ ما را گرفت كه ما قسمش داديم كه به كسي چيزي نگه...كتاب خيلي قطور بود و موضوعات زيادي داشت...يك بار هانا فهرست را آورد و موضوعي را انتخاب كرد كه واقعآ عجيب بود...."دنياي بزرگ رفتن و ماندن(تغييرات زماني..)"
اريكا دوباره شروع به صحبت كرد: من نمي دونم ما چه طور از سر بيكاري شروع به خوندن اون فصل كرديم...بعضي جاهاش به زبوني نوشته شده بود كه ما متوجه نمي شديم...حالا دارم مي فهمم كه اون همون خطي بود كه ما تو اون حفره ها ديديم....و...و در حاشيه ي كتاب هم به خط هلگا چيزهايي به همون زبون نوشته شده بود...من....من مطمئن ام كه هلگا براي اطلاعات خودش اون فصل را مي خوند...چون هيچ ربطي به درسمون نداشت...
ورونيكا وسط حرف اون پريد و گفت: اين...اين چه ربطي به اون كتيبه داره...
هپزيبا گفت: ربطش اينه كه اون كتيبه نشان ميده كه ما چه جوري اومديم اينجا....
جاستين به طعنه گفت: خب معلوم است كه به وسيله ي همون مردي كه زاخي ميگفت اومديم اينجا ديگه...
اريكا سري تكان داد و گفت: آره اما نه اونجوري كه شما فكر مي كنيد....هيپزيبا گفت كه اسم كتاب چي بوده... "تغييرات زماني"... يعني اينكه ما الان...الان...وقتي اون كتيبه را ديدم مطمئن شدم....چون همون كتيبه اي بود كه تو كتاب مشخصاتش را داده بود....حالا مطمئن ام كه ما رو كره ي زمين نيستيم.....اينجا يك كره ي ديگه است....ما به شكلي اومديم اينجا كه الان همه مون وسط تالار خشك شديم... اونقدر خشك كه كسي نميتونه ما رو تكون بده....يعني وقتي وارد اون در بزرگ توي تالار شديم...همون مجسمه كه تبديل به در شد...از همون موقع شروع شد....و به اينجا ختم شده...يعني الان ما اينجا هستيم...اما اونجا...تو تالار هم مثل يك مجسمه ي خشك ايستاديم....زمان در اونجا به كندي ميگذره....يعني هر سال اينجا به مدت يك ساعت اونجاست....تا كسي بخواد متوجه ما بشه....چندين و چند سال ميگذره.... ما الان فرسنگ ها از زمين دور شديم....و...معلوم نيست كه....
ديگر نتوانست ادامه بدهد...زيرا چهره ي بچه ها آزارش ميداد. دستش را بر روي صورتش گرفت و آرام اشك ريخت....
ادوارد از جا بلند شده و گفت: شما...شماها ديوونه شديد....الان ما رو هم ديوونه مي كنيد...من ديگه حاضر نيستم به اين مزخرفات گوش بدم....نگاه كنيد...اينجا همان دنياي خودمون است...همون زمين خودمون...نگاش كنيد...مو نميزنه.
هانا در حالي كه دوباره اشك مي ريخت گفت: نه، نيست....شايد ديگه تو منظومه ي شمسي هم نباشيم....اون كتيبه فقط يك راه اتصال است. اگر كسي به اون دست بزنه تا هميشه اينجا ميمونه....و در عوض بقيه همگي از اينجا ميرن به زمين....تنها يك قرباني و اونوقت....همگي برميگردن...
دنيس كه حالا از عصبانيت سرخ شده بود، فرياد زد: نه.....اينطور نيست....اين ها همش مسخره بازي است....كدوم ديوونه اي فكر ميكنه اينجا زمين نيست...اينـــــجــــــــا زمين است...اگر مطمئن نيستيد،من الان به اون كتيبه دست ميزنم تا به همتون حالي كنم......
دنيس به سرعت به سمت آن كتيبه رفت....اما قبل از اينكه به آن برسد و حتي بتواند آن را بگيرد... تنها خدا ميداند كه چندين دست او را از عقب گرفته و كشيدند....ورونيكا عصباني سر او فرياد زد: تو حق نداري اين كار را بكني...ما بـــــــــــــايد اين را قبول كنيم...چون راه ديگه اي نداريم.
هانا در حالي كه اينبار به شدت گريه مي كرد گفت: خواهش مي كنم كاري نكنيد كه بدبخت بشيم....جونتو اينجوري به خطر ننداز....
دنيس به آرامي بر روي زمين نشست و به روبرو خيره شد...هيچ چيز را نميفهميد و تنها اين را ميفهميد كه موضوع اينبار جدي تر از گذشته بود...آنقدر مهم كه حالا همگي اشك ميريختند......

----------------------------------------
ببخشيد اگه كمه..... .بايد همش نوشته ميشد.

نقد شد


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۲۲:۲۸:۳۰
ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۸:۱۳:۵۰
ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۸:۱۳:۵۵
ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۸:۱۴:۵۶

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.