هپزيبا در حالي كه همه ي بچه ها را از نظر مي گذراند گفت: ب...بهتر است كه بنشينين...راستش....يك كم طولاني است.
بچه ها به سمت آتيش حركت كردند. در اين بين نگاه سنگين و نافد دنيس بر روي اريكا بود. اريكا پس از اينكه به كنار آتش رسيدند رو به او كرده و گفت: چيه؟؟؟
-: چرا ديشب كه اون صدا رو شنديم اين قضيه را به من نگفتي؟
اريكا با تيز هوشي گفت: كدوم قضيه؟
-: همين كه الان مي خوايد بگيد و همتون را اينقدر ترسونده...چيزي كه حتمآ اينقدر مهم است كه هانا اينقدر رنگ باخته...خب ما هم بايد زودتر از اين مي فهميديم....
هپزيبا حرف او را قطع كرده و گفت: صبر كن....اصلآ هم اينطور نيست...موضوع به خيلي وقت پيش مربوط ميشه...شايد يك سال پيش...روزي كه از كلاس تاريخ جادوگري اومده بوديم و پروفسور تكليف سختي در مورد نوشتن مقاله اي جذاب با مضمون "نوشته ها و معاني آنها" داده بود. هلگا...هلگا هميشه سعي مي كرد بهترين چيزا را بنويسه و براي همين به هر كاري دست مي زد...
اريكا كه متوجه نفس نفس زدن او شده بود حرف او را ادامه داد: او يك نامه براي يكي از دوستان مادرش نوشته و از اون در مورد كتاب خاصي كه انگار قبلآ اون را ديده بود، سوالايي مي پرسيد و از اون خواست كه اون كتاب را براش بفرسته...
هانا كه كمي حالش بهتر شده بود صيحه اي كشيد و چشمانش را بست و سريع گفت: اون...اونو براش فرستاد...اما...اما اي كاش نمي فرستاد...چون...
اريكا سريع گفت: آروم باش، هانا....من ميگم...ما خيلي فوضولي مي كرديم و هلگا اصلآ نمي دونست كه ما نامه اش را خونديم و كلاس هم تا هفته ي بعد تشكيل نمي شد و هلگا توانست به موقع كتاب را بگيره و شروع كنه به خوندن...
هپزيبا عرق روي پيشوني اش را پاك كرده و گفت: وقتي هلگا مي خوابيد ما كه چيز خوبي براي نوشتن نداشتيم در تاريكي به زير پتو رفته و شروع به خواندن كتاب ميكرديم. كه البته يك بار زاخي هم مچ ما را گرفت كه ما قسمش داديم كه به كسي چيزي نگه...كتاب خيلي قطور بود و موضوعات زيادي داشت...يك بار هانا فهرست را آورد و موضوعي را انتخاب كرد كه واقعآ عجيب بود...."دنياي بزرگ رفتن و ماندن(تغييرات زماني..)"
اريكا دوباره شروع به صحبت كرد: من نمي دونم ما چه طور از سر بيكاري شروع به خوندن اون فصل كرديم...بعضي جاهاش به زبوني نوشته شده بود كه ما متوجه نمي شديم...حالا دارم مي فهمم كه اون همون خطي بود كه ما تو اون حفره ها ديديم....و...و در حاشيه ي كتاب هم به خط هلگا چيزهايي به همون زبون نوشته شده بود...من....من مطمئن ام كه هلگا براي اطلاعات خودش اون فصل را مي خوند...چون هيچ ربطي به درسمون نداشت...
ورونيكا وسط حرف اون پريد و گفت: اين...اين چه ربطي به اون كتيبه داره...
هپزيبا گفت: ربطش اينه كه اون كتيبه نشان ميده كه ما چه جوري اومديم اينجا....
جاستين به طعنه گفت: خب معلوم است كه به وسيله ي همون مردي كه زاخي ميگفت اومديم اينجا ديگه...
اريكا سري تكان داد و گفت: آره اما نه اونجوري كه شما فكر مي كنيد....هيپزيبا گفت كه اسم كتاب چي بوده... "تغييرات زماني"... يعني اينكه ما الان...الان...وقتي اون كتيبه را ديدم مطمئن شدم....چون همون كتيبه اي بود كه تو كتاب مشخصاتش را داده بود....حالا مطمئن ام كه ما رو كره ي زمين نيستيم.....اينجا يك كره ي ديگه است....ما به شكلي اومديم اينجا كه الان همه مون وسط تالار خشك شديم... اونقدر خشك كه كسي نميتونه ما رو تكون بده....يعني وقتي وارد اون در بزرگ توي تالار شديم...همون مجسمه كه تبديل به در شد...از همون موقع شروع شد....و به اينجا ختم شده...يعني الان ما اينجا هستيم...اما اونجا...تو تالار هم مثل يك مجسمه ي خشك ايستاديم....زمان در اونجا به كندي ميگذره....يعني هر سال اينجا به مدت يك ساعت اونجاست....تا كسي بخواد متوجه ما بشه....چندين و چند سال ميگذره.... ما الان فرسنگ ها از زمين دور شديم....و...معلوم نيست كه....
ديگر نتوانست ادامه بدهد...زيرا چهره ي بچه ها آزارش ميداد. دستش را بر روي صورتش گرفت و آرام اشك ريخت....
ادوارد از جا بلند شده و گفت: شما...شماها ديوونه شديد....الان ما رو هم ديوونه مي كنيد...من ديگه حاضر نيستم به اين مزخرفات گوش بدم....نگاه كنيد...اينجا همان دنياي خودمون است...همون زمين خودمون...نگاش كنيد...مو نميزنه.
هانا در حالي كه دوباره اشك مي ريخت گفت: نه، نيست....شايد ديگه تو منظومه ي شمسي هم نباشيم....اون كتيبه فقط يك راه اتصال است. اگر كسي به اون دست بزنه تا هميشه اينجا ميمونه....و در عوض بقيه همگي از اينجا ميرن به زمين....تنها يك قرباني و اونوقت....همگي برميگردن...
دنيس كه حالا از عصبانيت سرخ شده بود، فرياد زد: نه.....اينطور نيست....اين ها همش مسخره بازي است....كدوم ديوونه اي فكر ميكنه اينجا زمين نيست...اينـــــجــــــــا زمين است...اگر مطمئن نيستيد،من الان به اون كتيبه دست ميزنم تا به همتون حالي كنم......
دنيس به سرعت به سمت آن كتيبه رفت....اما قبل از اينكه به آن برسد و حتي بتواند آن را بگيرد... تنها خدا ميداند كه چندين دست او را از عقب گرفته و كشيدند....ورونيكا عصباني سر او فرياد زد: تو حق نداري اين كار را بكني...ما بـــــــــــــايد اين را قبول كنيم...چون راه ديگه اي نداريم.
هانا در حالي كه اينبار به شدت گريه مي كرد گفت: خواهش مي كنم كاري نكنيد كه بدبخت بشيم....جونتو اينجوري به خطر ننداز....
دنيس به آرامي بر روي زمين نشست و به روبرو خيره شد...هيچ چيز را نميفهميد و تنها اين را ميفهميد كه موضوع اينبار جدي تر از گذشته بود...آنقدر مهم كه حالا همگي اشك ميريختند......
----------------------------------------
ببخشيد اگه كمه.....
.بايد همش نوشته ميشد.
نقد شد