یاهو
-بوق بوق ، عمو استر برو کنار ، سارا داره میاد!
-بوووووووووق!... بوووووووق!
استجسر که به تک درخت کاج در محوطه تکیه داده بود و از پاهای پرتوانش لذت میبرد ، تنها 1 3 متر با سارا فاصله داشت!
یک لحظه تمام بدن استرجس خشک شد ، وی با چشمانی گرد و دهانی باز به لودر نگاه میکرد ، استر هیچ حرکتی نمیکرد!
رومسا : واااااااای استر !... برو کنار!
اما استر هیچ نمیشنید!
تنها 1 متر!
- نــــــــــــــه !!!
-بوووووووووق ، گوپس ، وااااااای
!
صدای آهنگ "بوی پیراهن یوسف " به گوش میرسد.
همه چیز در پشت غبار پنهان بود ، چه کسی میدانست ، که چه چیزی ست پشت آن کاج بلند ؟!؟
شدت سکسکه های مری هر لحظه بیشتر میشد ! هیکاپ ، - هیکاپ ! هیکاپ !
!
معصومه که از با دو تا دستای کوچولوش ، جلوی چشمای نازش رو گرفته بود تا نبینه!
هدویگ چشمانش رو نازک کرد گویا فکر در ذهنش جریان داشت:
- یعنی استر مرده؟
- اگه استر چیزیش بشه ، جسی چیکار میکنه؟؟
- ای وای از این تقدیر !!!
-دوست خوبم ، بندانگشتی من این چه سرنوشتی بود که داری؟؟؟
و ادامه ی ماجرا
.
بعد از دو دقیقه سکوت مطلق ، آنگونه که حتی صدای قار قار کلاغ های امین آیاد و حومه شنیده نمیشد!
- اهم ...اهم!
در همین حال سایه ی دو نفر آدم ظاهر شد ، استر در حالی که داشت لباسش رو تکون میداد به سمت سارا اومد و در کمال عصبانیت آنسان که درجه ی حرارتش برابر با 200 درجه ی فارنهایت و180 درجه ی سانتیگراد بود ، گفت:
- تو چیکار کردی؟؟؟... میخواستی منو بکشی؟؟؟.... تو تنبیه میشی ، دنبالم بیا
!
- ای بخشکی شانس ، این که زنده موند!
ملت حاضر در امین آباد:
!
کمی بعد*
جرقه ای ناخواسته در ذهن همه ی بچه ها زده شد ، حتی رومسا که جز موجودات امین آبادی نبود!
کادر بسته روی مغز فندقی ملت!
- کی استر رو نجات داد
؟
-امشب شام چی داریم
؟؟
استر بعد از دعوا کردن سارا ، به سمت درخت رفت و روی زمین نشست ، در همین حال جسی دوان دوان به سمت استر رفت (تا حالا کجا بود؟؟)
جسی کنار استر و "بدعنق" نشست و در حالی که نفس نفس میزد گفت:
- wOW...حالت خوبه استر؟.... این نامردا منو پرتم کردن بیرون ، ببین دو روز نبودم داشتی خودتو به کشتن میدادی !... میدونم از دوری من افسرده شده بودی!
استر دستی به موهاش کشید و گفت:
- ها ؟ ... مگه جایی رفته بودی؟؟... دوری که نه ، ماشین رو که دیدم هنگ کردم!... اگه بدعنق نبود الان زنده نبودم!
جسی:
!.... اوکی بعدا حرف میزنیم ، حالا بهتره بدعنق رو ببریم تو!
جسی آروم بدعنق رو صدا میکنه و میگه:
- بدعنق ، پسر شجاع ، کاستل؟
بدعنق :
بهله خاله؟
- پاشو خاله ، تو خیلی شجاعی ، بیا بریم پیشه بقیه ، هر کی دوست نداشت بگو با جسی طرفه!
بدعنق :باشه خاله!
رومسا خسته و افسرده به سمت اونا میاد و میگه:
- این حادثه منو منقلب کرد ، من امروز درس بزرگ جان فشانی رو یاد گرفتم ، من میمونم!
ملت داخل امین آباد :
ما سوت و کف نمیزنیم ، بر سینه و سر میزنیم!.... ما رومسا میخوایم یالا !