هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵

بدعنقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۶
از پيش ميرتل جونم
گروه:
مـاگـل
پیام: 6
آفلاین
رومسا كه از خود بيخود شده بود؛ جلو ميياد و مثل يه مرغابي كه بچه هاشو زير پروبالش ميگيره، همه ي امين آبادي ها رو به اين حالت بغل ميكنه و ميگه: من متعلق به همه شمام
ملت ِ امين آباد:
بدعنق: چرا منو بغل نكرد؟

رومسا بيخيال ملت ميشه و اونارو به حال خودشون ميزاره! دست ميكنه تو جيبش، يه بسته صورتي رنگ مياره بيرون و ميگه: بيا خاله ... بيا اين شكلات رو بگير!
بدعنق:

استر: اووو ... اااا ... هوووو ... او
جسي: چي ميگي؟
استر: ايهه اوهه ايها
جسي: اين چي ميگه؟

معصومه از تو بغل مري ميپره بيرون و ميياد در گوش جسي پچ پچ ميكنه! بعد به حالت ميدوه ميره بغل مري!
مري:
جسي:آهان ...
و بعد پاي راستشو كه تا زانو رفته بود تو حلق استر، ميكشه بيرون!
استر:

در همين بحبوحه(ميان)، رومسا از ساختمون امين آباد به سمت تك درخت كاج(كه الان با خاك يكسان شده بود!) ميياد! ملت از ترس اينكه رومسا دوباره دامن از كفش بره(اختيار خودشو از دست بده )، متفرق ميشن!
بلاخره رومسا به محل تفرق ملت (!) ميرسه و ميشينه روي دستمالي كه ظاهر كرده بود! يه پيك نيك هم ظاهر ميكنه و كتري رو ميزاره روش! بعد در حالي كه كف دستاشو به هم ميماله ميگه: بياين بشينين بچه ها ... بياين
ملت كه تا حالا چنين موجودي نديده بودن با احتياط نزديك ميشن و ميشينن رو چمنا!
رومسا در حالي كه به بدعنق نيگاه ميكرد ميگه: خاله ... تعريف كن چجوري استر رو نجات دادي!
بدعنق: چه زود خاله ميشه من فقط يه خاله دارم اونم خاله جسيه
جسي: قربونت برم! تعريف كن خاله ...
بدعنق بلند ميشه و شروع به نطق ميكنه:
-ياهو
همينجوري داشتم ميرفتم بعد نميدونم چي شد كه استر رو نديدم و از وسطش رد شدم! من كه بدنم سرد، استر هم كه حساس! يهويي منقبض شد و لودر نخورد بهش


استر: اداي جسي رو در مياري؟
جسي: خاله ... منو مسخره ميكني؟
بدعنق:من خالمو خيلي دوست دارم! ميخوام مثه اون باشم

"پـــــست پيــــــــشت!"
سارا: اوه اوه ... كتري سر رفت !!
هدي: اينچيزا به ما نيومده! پاشيم بريم ...



____________________________________________________
شرمنده! خيلي وقت بود كه رول نخونده بودم و رول نزده بودم، به خاطر همين خيلي ارزشي شد!


به زودی ...


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



-بوق بوق ، عمو استر برو کنار ، سارا داره میاد!
-بوووووووووق!... بوووووووق!
استجسر که به تک درخت کاج در محوطه تکیه داده بود و از پاهای پرتوانش لذت میبرد ، تنها 1 3 متر با سارا فاصله داشت!
یک لحظه تمام بدن استرجس خشک شد ، وی با چشمانی گرد و دهانی باز به لودر نگاه میکرد ، استر هیچ حرکتی نمیکرد!
رومسا : واااااااای استر !... برو کنار!
اما استر هیچ نمیشنید!
تنها 1 متر!
- نــــــــــــــه !!!
-بوووووووووق ، گوپس ، وااااااای !

صدای آهنگ "بوی پیراهن یوسف " به گوش میرسد.
همه چیز در پشت غبار پنهان بود ، چه کسی میدانست ، که چه چیزی ست پشت آن کاج بلند ؟!؟

شدت سکسکه های مری هر لحظه بیشتر میشد ! هیکاپ ، - هیکاپ ! هیکاپ ! !
معصومه که از با دو تا دستای کوچولوش ، جلوی چشمای نازش رو گرفته بود تا نبینه!

هدویگ چشمانش رو نازک کرد گویا فکر در ذهنش جریان داشت:
- یعنی استر مرده؟
- اگه استر چیزیش بشه ، جسی چیکار میکنه؟؟
- ای وای از این تقدیر !!!
-دوست خوبم ، بندانگشتی من این چه سرنوشتی بود که داری؟؟؟
و ادامه ی ماجرا .

بعد از دو دقیقه سکوت مطلق ، آنگونه که حتی صدای قار قار کلاغ های امین آیاد و حومه شنیده نمیشد!
- اهم ...اهم!
در همین حال سایه ی دو نفر آدم ظاهر شد ، استر در حالی که داشت لباسش رو تکون میداد به سمت سارا اومد و در کمال عصبانیت آنسان که درجه ی حرارتش برابر با 200 درجه ی فارنهایت و180 درجه ی سانتیگراد بود ، گفت:
- تو چیکار کردی؟؟؟... میخواستی منو بکشی؟؟؟.... تو تنبیه میشی ، دنبالم بیا !

- ای بخشکی شانس ، این که زنده موند!

ملت حاضر در امین آباد: !
کمی بعد*
جرقه ای ناخواسته در ذهن همه ی بچه ها زده شد ، حتی رومسا که جز موجودات امین آبادی نبود!

کادر بسته روی مغز فندقی ملت!
- کی استر رو نجات داد ؟
-امشب شام چی داریم ؟؟

استر بعد از دعوا کردن سارا ، به سمت درخت رفت و روی زمین نشست ، در همین حال جسی دوان دوان به سمت استر رفت (تا حالا کجا بود؟؟)
جسی کنار استر و "بدعنق" نشست و در حالی که نفس نفس میزد گفت:
- wOW...حالت خوبه استر؟.... این نامردا منو پرتم کردن بیرون ، ببین دو روز نبودم داشتی خودتو به کشتن میدادی !... میدونم از دوری من افسرده شده بودی!
استر دستی به موهاش کشید و گفت:
- ها ؟ ... مگه جایی رفته بودی؟؟... دوری که نه ، ماشین رو که دیدم هنگ کردم!... اگه بدعنق نبود الان زنده نبودم!
جسی: !.... اوکی بعدا حرف میزنیم ، حالا بهتره بدعنق رو ببریم تو!
جسی آروم بدعنق رو صدا میکنه و میگه:
- بدعنق ، پسر شجاع ، کاستل؟
بدعنق : بهله خاله؟
- پاشو خاله ، تو خیلی شجاعی ، بیا بریم پیشه بقیه ، هر کی دوست نداشت بگو با جسی طرفه!
بدعنق :باشه خاله!

رومسا خسته و افسرده به سمت اونا میاد و میگه:
- این حادثه منو منقلب کرد ، من امروز درس بزرگ جان فشانی رو یاد گرفتم ، من میمونم!

ملت داخل امین آباد :
ما سوت و کف نمیزنیم ، بر سینه و سر میزنیم!.... ما رومسا میخوایم یالا !




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۵:۲۳:۱۳


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
رومسا برای پنجمین بار دوباره چشمانش را باز کرد ولی این بار با دیدن چهره مری و معصومه از هوش نرفت بلکه به سرعت از جا بلند شد و از اتاق پا به فرار گذاشت!
_من میرم...من استعفاء می دم...کارم به جایی رسیده که یه پام لبه امین آباده!
و همان طور که بلند بلند با خود صحبت می کرد به سرعت در میان دالان راه می رفت. با صدای داد و فریاد رومسا همه افراد امین آباد به نزدیک پنجره ها اومدن و داشتن رومسا رو نگاه می کردند!
رومسا وارد اتاق استرجس شد و رفت طرفش که هرچی عقده داره سرش خالی کنه. استرجس که موضوع رو فهمیده بود از روی صندلیش پا شد و گذاشت د به فرار!
_وایستا بینم .... هرچیه زیر سر توئه! ببین چه اوضاعی راه انداختی... من دیگه نمی تونم. میرم از دست همتون شکایت می کنم!
استرجس که سعی می کرد به دو کیلومتری رومسا نگاه نکنه چه برسه نزدیک بشه گفت:
_آقا من چه تقصیری دارم! ببین تقصیراز جانب وزیره برو به اون شکایت کن!
رومسا که به این حالت درآمده بود چوب دستی شو در اورد و فریاد زد:
_فکر میکنی من هم مثل این امین آبادیام و نمی دونم مملکت بی صاحابه؟؟؟؟ فکر کردی من بالانسبت امین آبادیم؟؟؟؟
و بازی موش و گربه شروع شد. رومسا با طلسم های پی در پیی که می انداخت به دنبال استرجس می دوید و استرجس هم که دو پا داشته بود 8 پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد.
_آواداکدورا! آواداکدورا!
پس از یه چند دوری دویدن دور امین آباد از سر تا تهش رومسا نفسش بند اومد. وایستاد!
_خدا بگم چی کارت کنم!
استرجس هم ایستاد اما انگار خسته به نظر نمی آمد و از این بابت مسرور بود و با خود گفت:
_عجب پاهاییه لامسب... خسته هم نمی شه برم یه چند جفت دیگه بخرم! جنسش ژاپنیه!
در همین بین صدای بچه ها بلند شد که انگار حرف های رومسا بروی آنان تأثیر گذاشته بود و همه با هم فریاد می زدند:
_ما همگی استعفاء خواهیم داد!دولت صاحاب نداره!
رومسا با خود فکر کرد که در آینده حتما یکی یکی شان را خفه خواهد کرد. ناگهان صدای بلند از یک لودر بلند شد! داشت کم کم به یکی از دیوار های امین آباد نزدیک می شد.
و اما در داخل لودر سارا با خیال راحت و نشسته بود همان طور که دکمه های زرد و آبی و بنفش داخل آن را می زد بی خیال از اینکه داره میره یه دیوار رو خراب کنه با خود می گفت:
_چه باحاله! این دکمه ها رو که می زنم این چراغ قرمزه روشن میشه!
و غافل از آنکه پدر موتور دستگاه داره در میاد هم چنان می راند!......



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۵:۲۸ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
جیغ رومسا باعث شد تدی از روی هویج بیفته پایین ! و گریه مری هم قطع شد و تبدیل به سکسکه شد .
- هیکاپ ! هیکاپ !(های کلس ! )
رومسا با دیدن این صحنه ، اول چشماش از تعجب گرد شدن .
بعد دستاشو باز کرد و نگاهی به کف دستاش انداخت و با اونا صورتشو لمس کرد ! ... و بعد از اون به این حالت در اومد ! : (اگه هنوزم نفهمیدین معنیش می شه "ایول جذبه!")
صدای زمزمه های هویج به گوش می رسید :
- روو... رووو ... روووووووووووووووووو ...روووووووووووووووووو ...
ولی سخنش ناتموم موند و با هیکل درشتش پرید بغل تدی ! ... تدی هم پرید رو تخت ... تخت هم شیکست و دو تایی با مخ خوردن زمین !
رومسا برگشت و نگاهی به پشتش انداخت و بدعنقو دید که سرشو به زیر انداخته بود و داشت زمینو نگاه می کرد .
و اما در این لحظه در ذهن رومسا چه می گذشت ؟

--- دهن رومسا ---

تفکر 1 : بدعنق توی اتاقه .
تفکر 2 : اینا از یه چیزی ترسیدن که من فکر کردم جیغ من بوده که باعث ترسیدنشون بوده !
تفکر 3 : هویج هی رووو رووو می کرد !
نتیجه : اینا از دیدن بدعنق انقدر ترسیدن نه از من !

--- خروج از ذهن رومسا ---
شما با موفقیت خارج شدید هدویگ !

رومسا با به نتیجه رسیدن تفکراتش ، دو دستی بر سرش کوبید و تیک عصبی گرفت و کرم ضدآفتابشو در آورد و یه مشت از اون رو مالید به هیکلش شاید آروم بگیره ! ... ولی چون کار ساز نبود ، یه جیغ بلند دیگه کشید و دچار یاس فلسفی شد و به حالت دپرس رفت طرف اتاقش تا وسایلشو جمع کنه و از امین آباد بره !

--- در اتاق مسئولین ---

استرجس پشت میز نشسته بود و داشت پرونده های بیمارا رو بررسی که چه عرض کنم ویرایش می کرد !
رومسا با حالتی عصبی وارد اتاق شد و یه راست به سمت چمدونش رفت که اونو برداره .
ولی استرجس که وضعیت عصبی رومسا شوکه اش کرده بود ، فکر دیگه ای به ذهنش رسید !

--- دقایقی بعد ---

- رومسا جان این همون جاییه که می تونه کمکت کنه ... برو تو !
- عمو استرجس مطمئنی ؟!
- آره عمو جون ... برو تو پیش بقیه ... حالت خوب می شه !
رومسا وارد اتاق شد و با دیدن مری و بقیه بچه ها غش کرد !

--- دقایقی بعد ---
- من پنج نفرو خوردم ! ... من پنج نفرو خوردم !!!
رومسا روی تخت نیم خیز می شد و با فریاد زدن این جمله دوباره به حالت دراز کش بر می گشت !
مری و معصومه در حال آب پاشیدن به صورت رومسا بودن ولی کرم ضدآفتاب نفوذ هر عامل خارجی ای رو غیر ممکن می کرد !
.....................................




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
مـاگـل
پیام: 174
آفلاین
مري و اندرو پريده بودن به جون هم و با بالش تو سرو كله همديگه ميزدن. مري رو تختش كه پر از بالش بود نشسته بود و مثل مسلسل بالش پرت مي كرد. تدي هم رو كول يه سانتور بدبخت كه از قضاي روزگار اونجا گرفتار شده بود نشسته بود و با چوب جادوش بالش ظاهر مي كرد و پرت مي كرد طرف مري. اتاق ديگه داشت با پرهاي بالش ها پر مي شد

رومسا حسابي گيج شده بود
- اينجا چه خبره،‌اين كيه چرا افتادين به جون هم ؟
- من فايرنزم خاله پرستار اينا دارن سر من با هم دعوا ميكنن.
- آخه دعوا براي چي ؟
مري يه بالش پرت كرد و گفت:
- اون يه اسبه نگا كن سم داره.
- نه اسب نيست آدمه نگا كن دست و سر و سينش آدمه
- بابا اصلا من هويجم
- بس كنيد بچه ها ديدين كه خودش گفت هويجه ديگه.
ناگهان دعوا قطع شد
- واقعا هويجي عمو
- آره من هويجم، تو از كول من بيا پايين
مري تا اينو شنيد زد زير گريه
- من آبهويج بستني ميخوام
ناگهان رومسا كه حسابي كلافه شده بود يه جيغ واقعا بنفش كشيد ..........


[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۸:۵۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵

تدی اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۳ شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۹ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
از یه جای خوب
گروه:
مـاگـل
پیام: 67
آفلاین
هوا آنفدر گرم بود که همه جا برف و تگرگ میبارید و یک نفر در زیر میلیونها برف !! ستاره ها را می شمرد و نان و پنیری را گاز میزد دسته گل های روی زمین همه کارت تبریک داشتند .تقدیم به باسیلیسک که این نام نیک است که میماند.
بالشی روی صورت رمسا فرود آمد و رمسا به خوابی خوش فرو رفت . خوابی که تا به حال ندیده بود. مری با تدی وسط جنگل وحشت هیپو گریف شکار می کردند .
مری با آرامش شمشیزش را وسط قلب روی دیوار میزد ناگهان دیوار فرو ریخت
*******************************


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۶:۳۱ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 138
آفلاین
"سلولهای عصبی از قند های پنج کربنه ساخته شده اند که با طلسم آلوهومورا و به صورت حلقوی در معده ی گیاهی به نام پروتوئزها جا گرفته است..."
- خـــــــــاله!
- بله؟ چی؟! من کجام؟! روده زردنبوئه رو کجا گذاشتم؟!
رومسا در حالی که با دستانش ، عینکش را جستجو می کرد، به شبح تار و مبهم مقابل چشمانش خیره شد.
- تو کی هستی؟!
- خاله رومسا خوابت برده بود!
رومسا بالاخره عینکش را کنار کتاب "زیست شناسی جادویی" که روی زمین افتاده بود ،پیدا کرد و بعد از تمیز کردن آن با گوشه ی ردایش، نگاهی به روبرویش انداخت.
- اِ...! تویی بدعنق؟!
-
-مگه بهت نگفته بودم قبل این که بیای تو، اول در بزن؟!
- خاله تو که می دونی من نمی تونم در بزنم!
رومسا از جایش بلند شد تا کتابش را در کتابخانه بگذارد، سپس به طرف بدعنق که هنوز در حال اشک ریختن بود برگشت و پرسید:
- خوب! حالا چی شده اومدی اینجا؟! با بچه ها آشنا شدی؟!
- من تو جمع اونا جایی ندارم! من یه روح مزاحمم!
در همین هنگام در با صدای مهیبی باز شد و معصومه، در حالی که مثل ابر بهار گریه می کرد وارد شد!
- خاله پرستار! بیا ببین تو بخش چه خبره!
و دست او را گرفت و دنبال خودش به بیرون از اتاق کشید.
بدعنق با دیدن این صحنه، ناامید تر و دلشکسته تر از قبل، از دیوار اتاق، خارج شد.

امین آباد
بخش داخلی

صدای داد و بیداد، جیغ و فریاد های گوش خراش از پشت درهای نیمه باز بخش به گوش میرسید.
معصومه همانطور که رادی سفید پرستاری رومسا را می کشید، برای صدمین بار تکرار کرد:
- الان همو میکشن خاله...
رومسا در را باز کرد و در همان لحظه، بالشتی به صورتش کوبانده شد!
- زود باشین بگین اینجا چه خبره؟!



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۸۵

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 660
آفلاین
-چه قدر هولی! بذار بره حداقل!
- میشی؟
-
-زنم می شی؟ خانوم خونه ام می شی می شی؟
-قصد ادامه تحصیل دارم!تازه!به یه چند تا دیگه هم قول دادم!
- می شی یا برم سراغ یکی دیگه؟
- .. می شم می شم می شم! ( بر وزن دبی دبی دبی!)
-
-
-

و تدی می ره!!

** پیام های بازرگانی **

هدی داره در وسط یه اسمان آبی ( از اونجایی که ما اسمون قرمز هم داریم این یکی آبیه!) پر پر می زنه!صدای یه اقای کلفتی میاد :
کتاب های هدی در آسمان آبی!با پاسخ های واقعا تشریحی! کاملا مفهومی!بجای خواندن یک بار چند کتاب این کتاب را چندبار بخوانید! ..

*

جاسم داره سعی می کنه از یه در بره تو!اما هر چی سعی می کنه نمی شه!رد نمی شه!
کمربندهای لاغری!باعث لاغری می شوند!باما تماس بگیرید!
جاسم داره اون وسط بیییییقققققق!!

* *

ملت گریفی هر کدام در گوشه ای در حال انجام کاری می باشند! ( مراد انجام انواع مثلا تکالیف می باشد!)
رومسا در گوشه ای نشسته و به این فکر میکند با چه کسی باید می رفت بیرون اما به جایش خوابیده بوده می باشد! ( قال گذاری!نامرد! )
استر در حال یافتن کاری برای انجام می باشد!هدی در حال خواندن می باشد!اما چشم هایش در حال نگاه کردن به جاهای دیگه می باشد! بدعنق و پرسی در حال فکر کردن به مسائلی می باشند!پرسی هم در حال رفتن می باشد!الباقی دوستان نیز در حالِ می باشند ، می باشند!!

و می ماند مری و اندرو!!

-
-
-
-

می باشند!

و این هم یک پست ارزشی در راستای هویجوری می باشد!


ویرایش شده توسط اندرومیدا در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۸ ۱۲:۱۹:۵۹

" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۵

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
سوسك لبخند پليدانه اي به بدعنق زد ، بعد دهنش رو باز كرد و دندون هاي تيزش! رو به وي نماياند .
ناگهان پرسي در حالي كه بوته ي گلابيشو تو بغل داشت وارد شد .
سوسك با يه حركت سريع جستي زد ، پرسي رو خورد !! و با نگاهي خبيثانه به منزله ي اين كه من هنوز سير نشدم ! به طرف بدعنق آمد ..

- نه .. نه .. منِه نخور ! منِه نخور ! من كه خوردني نيستم .. نـــه !!
( اين قسمت به لهجه ي نويسنده در هنگام اوج هيجان بر مي گردد و نسبتي با گوينده ي ديالوگ ندارد . )
- بيدار شو خاله ! بدعنق ِ خاله ؟ پسرم ؟ هووووو ؟! با تو ام !
- هان چيه چي شده ؟ منو نخور !
- پخ !
بدعنق غش كرد و دوباره روي تخت افتاد .
ملت نگاهي به شخص كوه نمك انداختند !
- فقط يه شوخي بود .

معصومه دوان دوان به سمت اتاق پرستاران رفت .
- خاله رومسا ! خاله رومسا !!
معصومه اين را گفت و مشغول تكان دادن رومسا كه پشت ميز خوابيده بود ، شد .
- بذار بخوابم .
- خاله تو تمام اين چند روزه خواب بودي !!
- من ؟ من خوابيدم ؟ من كي خوابيدم ؟ نه من نخوابيدم !
در همين لحظه نوايي از سمت نويسنده برآمد :
- من كه مي دونم معتاد شدي كه همه اش مي خوابي !!
- !
نويسنده فني در تريپ گارفيلدي مياد و رومسا دوباره به خواب مي ره !
و معصومه دست از پا دراز تر به سمت بخش برگشت .

بدعنق از جايش بلند شد .
چشمش به كدو حلوايي سبزي! افتاد كه دورش روبان قرمزي پيچيده شده و متن زير بر رويش به چشم مي خورد :
" اين اولين گلابي ايه كه از بوته چيدم .. براي تو هم اتاقي خودم !!
پرسي"
- چقدر لطيف !!

تدي مشغول فرافكني مشكلات با مري بود !
- من بايد برم ماموريت !!
- ماموريت ؟‌ من كه مي دونم پاي يكي ديگه وسطه ! دروغگو !
- باور كن من فقط تو رو دارم عزيزم !
- ديگه حنات برام رنگي نداره ، برو برو .
مري اين رو گفت و خودش پاشد رفت !

اندرو با نگراني به سمت مري اومد ؛
- چي شده ؟
- تدي !!
- اشكالي نداره عثيثم ، تا من هستم نگران هيچي نباش .
- .. ممم .. زنم مي شي ؟!
...

ملت ، توجه !
از اين به بعد توي پست ها يه سري جلوه هاي ويژه استفاده مي شه ! لطفا با آرامش روي صندلي هاتون باقي بمونين !
در ضمن افكت هايي كه در ميان من و اندرو هست ، بسي شوخيه و در جهت داشتن احساس اطمينان از از دست نرفتن آبجيم مي باشد !



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵

بدعنقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۶
از پيش ميرتل جونم
گروه:
مـاگـل
پیام: 6
آفلاین
با وارد شدن بد عنق صداي جيغ توي اتاق به بالاترين حد خودش ميرسه كه ناگهان، فريادي بلندتر از سكوت (سكوت بالاترين فريادهاست!) امين آباد رو پر ميكنه: برگرد روح بي ادب
بد عنق: اين خاله چقده خشنه

بد عنق از توي اتاق در ميزنه، بعد در رو باز ميكنه و ميياد پيش خاله رومسا و ميگه:
-درسمو خوب ياد گرفتم؟
رومسا: آفرين پسر خوب!
بدعنق: خاله ... خاله جون ... خاله جون ... خاله ...
رومسا: جان ِ خاله؟
بدعنق: چيزه ... خاله جون ... خاله ... اممممم ... خاله ...


**ده دقيقه بعد**
بدعنق: خاله ... خاله جون ... خاله جون ...
رومسا با خودش ميگه: اين كه از پرسي هم بدتره
بدعنق: خاله جون ... خاله ...
رومسا، بدعنق رو در همون حالت تنها ميزاره و ميره توي اتاق!
-سلام بچه ها ...
ملت: سلام خاله
-يه دوست جديد پيدا كردين!
ملت:
رومسا يه فنجون چايي ظاهر ميكنه ...
ملت: جيـــــــــــــــغ !!
رومسا: چيزي شده بچه ها؟
مري: خاله؟ دهن رمضون، ماه روزه ... چايي؟
تدي:
رومسا: اينو واسه معصومه ظاهر كردم
معصومه: خاله بزرگه! من روزه كله گنجشكي گرفتم
رومسا: آفرين دختر خوب

رومسا سرشو ميخارونه: چي ميگفتم بچه ها؟
ملت:
رومسا: بعداً ميگم براتون ... !
و از اتاق ميياد بيرون!
-خاله جون .... خاله ... خاله جون ... امممممم ... خاله ...
رومسا كه تا حالا چنين بيماري نديده بود، تحت تاثير قرار ميگيره: جان خاله؟ بگو ...
بدعنق: اخه خجالت ميكشم خاله
رومسا: نه ببين خاله! من اينجا محرم راز توئم، يعني چيزيو كه به من بگي هيشكي نميفهمه ... بوگو عزيزم ... بگو
بدعنق: خاله ... دلم واسه شكلات خوردن خيلي تنگ شده
رومسا: اخي


**ربع ساعت بعد**
بدعنق: ... كجايي خاله؟
بدعنق كه متوجه شده بود خاله رومساش(!) رفته، سرشو ميندازه پايين و بي هدف توي راهرو هاي امين آباد قدم ميزنه! بعد از كمي كوهپيمايي(بدعنقه ديگه! راهپيمايي واسش مثه كوهپيمايي يا حتي مثه كندن يه كوه ميمونه!!) يه جاي دنج رو پيدا ميكنه تا خستگيشو از تن بيرون كنه! در همون احوالات يه سوسك رو روي ديوار ميبينه ...
-اخي ... سوسك سياه ِ بيچاره
سوسك روي ديوار: بيچاره خودتي كه نميتوني شكلات بخوري!
بدعنق: قيافه شناسي؟ .... از كجا فهميدي؟
سوسك: رومسا بهم گفته برم به پشه بگم، كه اون به گربه هه بگه، اونم بره پيش نگهبان و موضوع رو بهش بگه؛ تا نگهبان هم جار بزنه ...
بدعنق:


____________________________________________________
با عرض معذرت از ارزشي نويسي! خوشحال ميشم اگه اين اولين پستاي من نقد بشن! بعد اينكه اگه پستم خوب نيست در نظر نگيرينيش، از پست قبلي ادامه بدين


به زودی ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.