هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





*هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶
#79

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 271
آفلاین
لودو و اما که تازه به زمین کوئیدیچ رسیده بودن فرصت را غنیمت شمردن و.....(به دلیل قوانین جمهوری اسلامی ایران این قسمت حذف شد!)
---------------------------------------------------------------------------
کمی اونور تر دانگ و نیمفا در حالی که وسط جنگل ممنوعه بودن با دورا بحثش میشه که دورا میگه:تو واسه چی به هلگا این جوری گفتی؟!
دانگم میگفت که:به تو چه!نکنه تو واقعا"کسه دیگه ای بودی و حالا این شدی؟!
این از این دوتا!
--------------------------------------------------------------------------
همین موقع ها بود که دنیس و اریکا زیر درخت بید مجنون در حالی که دست هم رو گرفته بودن!( چه رومانتیک!)
دنیس از اریکا به خاطره دعوایی که باهاش توی خوابگاه کرده بود معذرت خواهی میکرد.
اریکا:خواهش میکنم تو اصلا" فکرشم نکن!
....(باز هم به دلیل قانون اساسی کشور این قسمت حذف شد!)
--------------------------------------------------------------------------
ماتیلدا و ارنی هم که به سمت هاگزمید در حال حرکت بودن وسطای راه ماتیلدا گفت:اینو از سرم بردار!
ارنی:باشه!وایسا...
ارنی آستیناشو میزنه بالا بعدش دستاشو به هم میماله و شروع میکنه به کشیدن.هی کشید کشید دید که فایده نداره.یه پاشو گذاشت رویه شونه ی ماتیلدای بد بخت دوباره کشید!!!
بازم در نیومد!
ارنی زیر لبی گفت:ای نیمفا خدا خفت کنه که عقدتو سر عشق ما خالی کردی!فقط زورت به این طفلک رسید.....!
ماتیلدا که شنیده بود با یه صدای خاله زنکی گفت:منم که حساااااسسسسس...!
ارنی این دفعه دوتا پاهاشو گذاشت روی شونه های ماتیلدا دوباره شروع کرد به کشیدن...ولی در نمیومد...ولی ارنی هی کشید...هی کشید!
---------------------------------------------------------------------------
در همین حین ریتا نفسش تموم میشه میاد بالا!
هلگا میبینتش و میگه:سوکسوک!!
ریتا باخت.حالا نوبت بقیه بود!
ریتا و هلگا به سمت زمین کوئیدیچ حرکت کردن و لودو و اما رو در حاله.....(میگم سانسور شده....گیر ندین دیگه!)پیدا میکنن و هلگا جون دوباره میگه:سوکسوک!
اما و لودو هم میخوره توی ذوقشون:
چهارتایی با هم راه میفتن میرن به سمت هاگزمید.
هنوز ارنی و ماتیلدا در وسط راه درگیر اون سینی بودن.گردن ماتیلدا تقریبا" به طول 5 متر کش اومده بود!!!
چهارتایی که تازه رسیده بودن:
همه با هم رفتن به سمت درخت بید مجنون و اریکا و دنیس رو هم درهمون حالت لودو و اما یافتن و هلگا دوباره:سوکسوک!!!
حالا مونده دورا و دانگ....
هلگا:پس رحیم کو؟!رحیم؟رحیم؟!
دیدی رحیممو بردن!


ادامه دارد...


اگر میشه نقدش کنید ولی اگر خیلی بده با پیام شخصی برام نقدش کنید!
متشکرم!


پست خوبي بود ماتيلداي عزيز.

بسيار بسيار خوشحالم كه پيشرفت كردي.
طرز نگارشت خوب بود. (البته رو علائم نگارشي كي بيشتر دقت كن )
بيانت هم خوب بود.
ديالوگ‌هات هم خوب بود.
توصيفاتت هم خوب بود.
*** فقط يه نكته‌ي منفي داري! كه بايد بهش خيلي دقت كني!
اون هم سوژه است! سوژه! سوژه! سوژه!
ماتيلداي عزيز، سعي كن وقتي ميخواي يك پست رو ادامه بدي، در مورد همه چيزش فكر كني و به بهترين شكلي كه ميشه ادامش بدي... يعني سوژه رو خيلي خوب بگيري و خيلي خوب پرورش بدي.
مثلآ اين سوژه اي كه در پست قبلي دنيس بود، بايد بگم كه مثلآ اگر من ميخواستم ادامه بدم. ماجراهاي خفنزي () براي هر دسته ايجاد ميكردم... مثلآ ريتا در اعماق دريا كلي واسه خودش زندگي و اينا و كلآ مثلآ بين دو نفر دعوا ميشد و... اين الان يه مثال بود، كلي گفتم، فكر نكردم راجع بهش.
منظور كليم اين بود كه سعي كن علاوه بر موضوع لاو، بوس، بغل! چيز ديگه اي هم بياري تو داستان... چرا كه اينها در كنار موضوعات جذاب ديگه قشنگ ميشه.
پس حتمآ در پست هاي بعدي سوژه هاي بهتري ببينم.

بازم ميگم. پستت خوب بود. فقط اين ايراد رو داشت.
در كل خيلي خوشحالم كه به نقد شدن پستهات علاقه داري. چرا كه نشون ميده كه دوست داري بيشتر و بيشتر پيشرفت كني...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۲:۴۷:۲۱
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۲:۴۹:۵۳


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
#78

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
ادامه پست قبلي !!!
سعي كنيد از موضوع تاپيك كه عشقي است دور نشيد.
------------------------------------

دانگ هم در حالي كه روسريشو در مياره جيغ زد: چرا كسي به من اهميت نميده؟؟!
و با گريه و جيغ و داد به سمت خوابگاه رفت! سيني روي سر ماتيلدا به صورت قالب كلش در اومده بود و ماتيلدا همونجور ايستاده بود. فكر كنم به دليل ضربه سيني به سرش ضربه مغزي شده بود و همونجور ايستاده مرده بود! لودو در حالي كه يك پلك چشمش مي پريد به فنجونهاي قهوه اي كه نيم ساعت براي آوردنشون وقت گذاشته بود و حالا روي زمين، كنار پاي ماتيلدا شكسته بودند نگاه ميكرد! هلگا كه به احساساتش لطمه خورده بود، به در خوابگاه چشم دوخته بود! بقيه بچه هام داشتن گل يا پوچ بازي مي كردن.....


--------------- بعد از ظهر همون روز....حياط مدرسه --------------------

به مناسبت آمدن مادر بزرگ، هلگاي اعظم، بزرگ خاندان هافلپاف، موسس هاگوارتز، ساحره بزرگ و قدرتمند، بچه ها ريخته بودن تو حياط تا همراه نن جونشون قايم موشك بازي كنن!!!هلگا رفته بود بغل درياچه وكنار يك سنگ بزرگ چشم گذاشته بود: بچه ها...تا پنج ميشمرم بعد ميام.(!!!)
- يك.....
دانگ به زور دست دورا ( تو كتاب ديدم مخفف نيمفادورا رو دورا نوشته.) رو ميگيره و در حالي كه زمزمه ميكنه: "يك جايي ميبرمش كه ديگه دستت بهش نرسه، هلگا." به سمت اعماق جنگل ممنوع مي دوه.
- دو.....
اريكا و دنيس به سمت بيد مجنون ميدوند و ميرن تو و خوشحال فرياد ميزنن: "عمرآ بتوني ما رو پيدا كني."
- سه.....
ماتيلدا كه همچنان سيني روي كلشه و موهاي بهم ريختش ديده نميشه؛ همراه ارني كه اونو ميكشه، به سمت هاگزميد فرار ميكنن.
- چهار.....
لودو و اِما هم به سمت زمين كوييديچ حركت كردن.
- پنــ.....
ريتا كه ميبينه وقت نيست بيخيال درك ميشه و ميپره تو آب.(!) درك هم ميره بالاي همون سنگي كه هلگا داره ميشمره. پيوز هم كه به اوج رفته...
- ج...

هلگا روي نوك پاش ميچرخه و در حالي كه چشماشو تنگ كرده ميگه: چطور يك موسس ميتونه تمام سوراخ سمبه هاي جايي كه ساخته رو فراموش كنه؟؟؟

-------------------------------------------------
بهتره داستان هر گروه رو جداگانه بنويسيم!!





قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
#77

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
هلگا با تعجب نگاهی به دانگ کرد و گفت:خب ننه جون،گفتی چه نسبتی با رحیم ما داری؟
دانگ با خوشحالی گفت:نامزدش هستم.
نیمفا با خشم گفت:دروغ می گه.نیست!من اینو اصلا نمی شناسم.
دانگ:هستم.
_نیست.
_هستم.
هلگا یهو پرید وسط و خطاب به دانگ گفت:به چه جراتی با رحیم من اینطوری حرف می زنی؟قبل از این که بزنم بکشمت خودت زود از این جا برو!دخترهم ،دخترای قدیم.خجالت نمی کشن که!
لودو با صدای آرومی گفت:بچه جون بیا این ور دیگه.نگاه نکن به این سن و سالش؛اراده کنه ،هممونو حریفه!اصلا قبل از این که من و تو پامون رو تو این دنیای نکبتی بذاریم ،ایشون کلاس کاراته می رفتن.می گی نه؟حالا بعدا می بینی!خودم تو تاریخچه ی هاگوارتز خوندم!(خلاصه یه لحظه بچه احساس کرد هرمیونه)
هلگا هم در حالی که با پهنای صورتش لبخند می زد رو به نیمفا نشست و گفت:ببخشید،یه دفه عصبانی شدم ؛ولی کلا طبع و سرشتم با خشونت جور نیست.تو که نترسی ها؟
نیمفا که به میز خیره شده بود گفت:خیر.
هلگا دوباره لبخند زد و یهو خطاب به لودو گفت:بپر برو دو تا قهوه بریز بیار!بستنی قهوه ی دایتی هم باشه مشکلی نیست.هر چند کلاس شما به این حرفا نمی خوره!!!
لودو که به این شکل دراومده بود گفت:ببخشید ننه جون!اما ناظری گفتن ،تازه واردی گفتن.
هلگا دوباره برق گرفته شدو ادامه داد:چته اونجا هی وزوز می کنی ؟زود باش دیگه.
اما در حالی که زیر زیرکی می خندید گفت:رو حرف هلگا هافلپاف حرف نزن
لودو که از خشم دندوناش به هم می لرزید روی پاشنه ی پا چرخید و به سرعت از تالار خارج شد و بعد از نیم ساعت با دو تا فنجون برگشت،اما همین که خواست اونا رو روی میز بذاره نیمفا با عصبانیت بلند شد و با شدت هرچه تمامتر سینی حامل قهوه رو پرت کرد(سینی هم دست بر قضا خورد تو سر ماتیلدا!) و گفت:چرا منو از دست این پیرزن خل و چل نجات نمی دید؟ترسوهای بزدل.ازتک تکتون متنفرم و با گریه و جیغ و داد به طرف خوابگاه دوید...


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۶
#76

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
اما هلگا زودتر از اون به استقبالش ميره. يعني به يك حركت بچه ها رو ميده كنار و شيرجه ميره تو بغل نيمفا و در حاصل اين حركت نيمفا ميفته زمين و پرس ميشه! هلگا از رو نيمفا پا ميشه و ميگه: اِوا...تصویر کوچک شده...ياد جوونيامون افتادم رحيم جون!
نيمفا:
بچه ها:
گاس گاس:
هلگا خيلي سريع دست نيمفا ( يا همون رحيم آقا ) رو ميگيره و ميره سمت ميز. رحيمومينشونه روبروشو و خيلي سريع از زير لباسش يك شمع در مياره و روشن ميكنه ميزاره رو ميز(!) در اين صحنه ملت وحشتزده از دور ميز ميرن اونور.
هلگا طي يك حركت سريع دستشو تا مچ ميكنه تو دهنش و بعد ميكشه به موهاش و بهشون حالت ميده و با ناز يك دختر چهارده ساله (!) ميگه: بينم رحيم...تو كه دوست دختري چيزي نداري ها؟؟!! نكنه نامزد داري؟؟ ازدواج كه نكردي ها؟؟!!
نيمفا:
در اين لحظه گاس گاس (همون دانگ خودمون) كه ديگه باورش شده نيمفا همون رحيم است؛ ميدوه و ميره تو خوابگاه و يك روسري بر ميداره و ميندازه رو سرش كه يعني: رحيم آقا بيا منو بگير و بشو سايه سر من!
نيمفا يك نگا ميندازه به گاس گاس و مياد بگه "چرا دارم" كه خشم لودو شامل حالش ميشه كه داد ميزنه: به هلگا هافلپاف نه نگو!!!
و نيمفا با گريه ميگه: نــه ندارم...
هلگا يك اشوه مياد و ميگه: اي جووووووون...
بعد دست نيمفا رو ميگيره و ميگه: راستي رحيم جان يادته شونصد سال پيش بهم درخواست ازدواج داده بودي؟؟!!
يهو نيمفا از وحشت سكته ميزنه. گاس گاس قاط ميزنه و چهار متر ميپره هوا و رو هوا كاراته بازي در مياره و وقتي فرود مياد به سمت هلگا حمله ور ميشه كه يهو لودو از آسمون نازل ميشه و درست فرود مياد جلوي گاس گاس و فرياد ميزنه: چطور جرئت ميكني به هلگا هافلپاف حمله كني؟؟!!
دانگ يكم آروم ميشه. روسريشو محكم ميكنه و ميره جلو هلگا و با يك صدا كه به نظر خودش دخترونه است اما به نظر ملت شبيه جيرجيرك است ميگه: نــــه...نيم...رحيم از من خوشش مياد. برو پي كـــــــــارت....
و چنان اشوه اي ميريزه كه ملت تو دلشون ميگن: "اين كه دست هر چي دختره از پشت بسته!!!"
هلگا يك نگاه به گاس گاس ميندازه و ميگه: تو ديگه كي هستي...اَه اَه...چه صدايي داري...چه لباساي كثيفي... حالا اسمت چيه؟!
دانگ:.........

ادامه دارد..............





ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۳ ۲۱:۴۱:۴۸

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶
#75

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
با ورود هلگا، همگی به طرفش هجوم بردن .اریکا با خوشحالی چند شاخه گل به دستش داد.دنیس مدام بالا و پایین می پرید و رفته رفته ارتفاعش بیش تر می شد تا این که سرش به شدت با سقف برخورد کرد و قبل از این که بقیه بفهمن با عجله خودشو یه جورایی بین جمعیت گم و گور کرد.ماتیلدا و نیمفا هم بی تفاوت به هر چیزی که در اطرافشون می گذشت مشغول جنگ کردن بودند.
خلاصه هر کی یه کاری انجام می داد.بعد از یه مدتی پاچه خواری ،ملت همگی نشستن و منتظر شدن مادربزرگ براشون قصه تعریف کنه.اما که به وجد اومده بود گفت:خب ننه جون بفرمایین.ما سراپا گوشیم.
هلگا که برای لحظاتی چند همین طور مات و مبهوت به اما خیره شده بود یهو دو هزاریش افتاد و گفت:خوبم ننه جون .شما خوبی؟
اما با تعجب به لودو نگاه کرد و گفت:کی حالشو پرسید حالا؟
لودو:چه می دونم!بیچاره خب بعد از نود و بوقی اومده .شاید انتظار داره اول از هر چیز احوالپرسی بکنیم و ادامه داد:خب مادربزرگ گرام چه طورین شما؟اوضاع خوب پیش می ره؟
و هلگا دوباره بعد از چند دقیقه ای تامل پاسخ داد:سوغاتیم کجا بوده بابا؟من...
که یهو صدای نیمفا بلند شد:ای بابا.نکن دیگه.حالتو می گیرم!ارنی بیا اینو جمعش کن ببر.حوصلمو سر برد.یکریز داره تو گوشم وزوز می کنه.
ملت همه به طرف نیمفا برگشتن .هلگا هم بهش خیره شد و یه دفه سه متر پرید هوا و گفت:اِوا مش رحیم شما این جا چی کار می کنی؟
ماتیلدا:و بعد در حالی که از خنده غش کرده بود گفت:پاشو .پاشو مش رحیم جان ببین ننه جون چی کارت داره؟
نیمفا با عصبانیت گفت:من رحیم نیستم.اشتباه گرفتین.
لودو بلافاصله گفت: چی میگی تو؟نمی دونی نباید رو حرف هلگا هافلپاف حرف زد؟وقتی می گه تو مش رحیمی یعنی هستی.
هلگا که گویا اصلا چیزی نشنیده بود ادامه داد:وای .الهی قربونت برم.پاشو بیا این جا ببینم.می دونی چند ساله ندیدمت؟بیا تعریف کن که چی کارا کردی؟کجاها رفتی؟
نیمفا که از خشم به رنگ قرمز در اومده بود بعد ازاین که یه نگاهی به بچه ها کرد،آروم بلند شد و به طرف هلگا رفت.
اه!این کامپیوتر من گاهی قاطی می کنه.این بارم مثه یکی دوبار دیگه شکلکا رو باز نکرد.حیفففففففففف!چون با اونا بهتر می شد.



نيمفاي عزيز يه نقد كوچولو انجام ميدم. اميدوارم كه بخوني و مفيد باشه!

اول از همه بايد بگم پست قشنگي بود.

نكات مثبت خوبي داشت... كه ميتونيم جزو نقات قوت پستت حساب كنيم.

سوژه ي خوب. فضا سازي هاي خوب. پرداخت خوب. و....

ولي از اونجايي كه نقد بيشتر محورتش روي رفع ضعف هاست. بايد بگم كه تنها مشكل پستت كه به چشم ميخوره و چند بار ديگه هم من ديده بودم اينه كه پستت از لحاظ نگارشي و پاراگراف بندي مشكل داره!
يعني به عنوان يه نويسنده از لحاظ نوشتاري و داستاني ايرادي درش نميبينم! ولي از لحاظ نگارشي يكم مشكل داشت!
سعي كن بهتر از علامت " ! " استفاده كني. همچنين " ، "و " ؛ " و ساير علائم.
در مورد پاراگراف بندي يه مطلب مهم بگم. پست اكثر نويسنده هاي خوب رو كه ببيني ميبيني كه از نظر ظاهري پستشون دلنشينه! و خيلي متراكم به نظر نمياد... پست تو الان با وجود زيباي متنش؛ زيبايي ظاهرش يه خورده دچار مشكل هست.
سعي در در پستت در جاهايي كه مناسب هست بين پاراگرافهات يك اينتر (فاصله) اضافي بزني. تا يه خورده از حالت فشرده در بياد.
اين يكي از نكاتي هست كه در اينگونه پست هاي فرومي خيلي بهتره كه رعايت بشه تا پست ظاهري شكيل تر داشته باشه.
من دقيقآ نميگم كجاها اين اينتر اضافه رو بايد ميزدي يا اين چيزا چون دوست ندارم تو كار نويسنده دخالت كنم! فقط لازم ديدم بگم كه اين كار خيلي كمك ميكنه. حالا يه خورده كه دقيق شي يا چند تا پست از نويسنده هاي خوب سايت حالا هر كي (مثلآ اسكاور ، آنيتا ، مك بون ، هدويگ و...) كه كم نيستن! نگاه كني متوجه ميشي كه هر كس ظاهر نوشتش رو چجوري تنظيم ميكنه!
آها اون قسمت آخر هم كه خارج از رول نوشتي بهتره با جدا كننده اي جداش ميكردي از خود رول. (مثلآ با خط چين كه از همه بهتر و رايجتره ---- ) چرا كه اون هم خيلي تاثير داره در ظاهر نوشته!

در كل پست خوبي بود.
به جز مشكل ظاهرش مشكل خاص ديگه اي نداشتي. يه بار ديگه لازم ديدم بگم كه طنز شيريني داشت پستت و سوژه ي گيج زدن هلگا هم بسيار زيبا و خلاقانه بود.

موفق باشي دوست عزيز،

لودو؛


ها... امضات هم خيلي توپه؛ ايول... ايول...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۳ ۴:۴۵:۲۸
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۳ ۵:۱۲:۳۱

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۳:۲۸ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶
#74

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
- بده من
- نه ماله منه ...
- ماله خودمه ... بده من ...
این صدای جدال نیمفا و میتیلدا بود که داشتند دمپایی گل گلی دانگ را به طرف یکدیگر می کشیدند.
نیمفا :
ماتیلدا : به ارنی میگم دمپایی ابری من رو نمیدی !
نیمفا دمپایی را در یک حرکت انتحاری به سر ماتیلدا کوبید. ماتیلدا گریه اش تبدیل به هق هق شد و دستش را روی سرش گذاشت و گفت : « وایسا ننه هلگا بیاد ... بهش میگم ... »
دانگ پارازیت انداخت و گفت : « ببخشید خانم ها ، این دمپایی منه ! »
و سپس دمپایی را از دست نیمفا کشید و به پا کرد. لودو در حالی که به این صورت در اومده بود گفت : « فقط نیم ساعت دیگه مونده ، حالا باید چیکار کنیم ؟ »
اما خیلی ساده کنارش نشست و گفت : « هیچی ، باید خودمون رو برای یک جشن حسابی آماده کنیم ! »
ناگهان لودو احساس کرد با یک پدیده عجیب روبروست ! پیوز داشت با سرعت و وحشت به سمت او می آمد : پیوز و وحشت ؟ : تصویر کوچک شده
لودو به سرعت بلند شد و گفت : « چی شده پیوز ؟ »
پیوز در حالی که نفسش به سختی بالا می آمد گفت : « همین الان از طبقه بالا میان ، نن جون داره با سرعت نور میاد پایین ؟ »
لودو فریاد زد : « دانگ ، چیکار می کنی ؟ »
این در حالی بود که دانگ داشت با دمپایی ابری اش به سر پیوز می کوبید ! او جواب داد : « این همون خائنیه که در این موقعیت حساس قبل از رسیدن نن جون ما رو گذاشت و رفت اسلی ! »
لودو گفت : « اون رو ولش کن ، بهتره یک فکری برای تالار بکنیم ! »
دانگ : «برای تالار ؟ » و نگاهی به تالار انداخت .
اما در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود چشم به راه بود ، ماتیلدا داشت به نیمفا سقلمه می زد. دنیس به اریکا خیره شده بود که داشت مقدمات جشن را آماده می کرد. و در نهایت مهمترین فرد تالار یعنی اسپروت به این صورت شادمانی اش را نشان می داد :
در همان لحظه تابلو گورکن کنار رفت و هلگا هافلپاف داخل شد ...
<><><><><><><><><><><><><><><><>
ناظر نیمه خفن ، اگر ارزشی شده پاک بشه لطفا ...


اگه بخوام يه نقد خيلي كوتاه ولي صريح انجام بدم.

بايد بگم كه؛ پيوز جان پست خوب و قابل قبولي بود.

خوشحالم كه ميبينم از عبارت " فلاني گفت: ... " كه در نقدهاي قبليت هم بارها گفته بودم ولي بازم ميديدم در اين پست كمتر و در مواقع لزوم استفاده كردي و بايد بگم كه خيلي خوب حذفش كردي.
در كل بازم ميگم اين عبارت " فلاني گفت: ... " كه تو پستاي قبليت خيلي خيلي به چشم ميخورد در پست طنز خيلي مخرب بود و چهره ي پست رو خراب ميكرد كه در اين پست خيلي خوب اصلاح شده بود! (تاثير ناخودآگاه اين عبارت رو در پستهاي قبليت با كمي دقت به راحتي ديده ميشه.)

كيفيت ديالوگ ها كه گفتم قبلآ هم هزار بار كه در پست طنز خيلي مهم هستن.
كيفيت ديالوگ هات خيلي بهتر بودن نسبت به قبل! ولي بايد بيشتر روشون فكر كني و ديالوگ هاي خوب و آسي در بياري.

فضا سازي طنزت متوسط بود... گير نميدم حالا زياد!

يه مطلب مهم ديگه اين كه خيلي خيلي خوبه كه در پست طنز علاوه بر سوژه اصلي كه خوب تو تاپيك جريان داره و خوب بايد پيش بره... خيلي خيلي خوبه كه يك يا چند موضوع فرعي رو آدم تو پست خودش بياره... موضوع طنز فرعي خيلي كمك ميكنه به بهتر شدن پست و اصلآ خيلي خيلي خيلي مهمه! و بايد حتمآ حداقل يكيش باشه...
كه در پست تو با ارفاق يه چند تا ديده ميشه خوشبختانه.
مثلآ بحث دمپايي ها و جدال و اينا كه البته از پست قبلي وارد رول شده بود خودش يه سوژه فرعي بود.
يا مثلآ اگر ارفاق كنيم بحث پيوز و خائن بودن و اينا رو هم ميشه جزو يك سوژه ي فرعي پستت دونست! البته گفتم اين با ارفاق بود چون زياد مانور داده نشده بود و بيشتر يك ديالوگ جذاب و خوب بود به جاي سوژه ي فرعي!

خوب در كل متوسط بود. ولي پيشرفت كرده بودي!

لودو؛


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۲ ۳:۳۳:۵۹
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۳ ۴:۲۷:۵۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۰:۵۷ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶
#73

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
ادامه ي پست هلگا... ننه بزرگ عزيز!
------------------------------------------

شب بعد... خوابگاه مختلط!

- ملت بگيريد بخوابيد ديگه! اين همه هم همه واسه چيه؟!
- باب دانگي چرا خشن شدي باز! بابا ننه بزرگ اين جماعت داره مياد خوب ذوق زده شدن ديگه...
- بابا آخه سر و صدا ميره بالا... مگه نميدوني بالاسر تالار ما تالار گريفه؟! سر و صدا ميره فكر ميكنن ملت ما وحشين!
در اين لحظه دانگ متوجه نگاه غضب آلود و مستمر ملت هافلي شد و تصميم گرفت به حرفش ادامه نده و خودش رو مشغول ور رفتن با بند دمپايي ابريش كنه! (دمپايي ابري! بند! ها؟!)
- چرا دمپايي گل منگلي برداشتي تو دانگي؟!! (حتمآ ميپرسيد چرا فعل برداشتي به كار بدم؟! برداشتي در اينجا هم ارز پوشيدي هست. ولي چرا برداشتي گفتم، داستان دمپايي ابري رو در ادامه ي پست خواهيد خوند! فعلآ گفتم يكم بريد تو خماري دور هم باشيم! )
درك اين ديالوگ رو داد ميزنه وسط خوابگاه و در حالي كه دانگ رنگ لبو شده و از خجالت ميخزه زير پتوش، درك زير لب ميگه: آخجون... شكلك نازنينم رو چند وقت بود مصرف نكرده بودم... آخيش... داشتم عقده اي ميشدم ديگه!

- بابا جون من هلگا داره مياد... شما دست از ارزشي بازيتون برنميداريد! اي خدا...!!!
نميفادورا در حالي كه دست به سينه شده بود در گوشه ي تالار اين ديالوگ رو بر زيان آورد و ملت رو به صورت ناخواسته براي چند لحظه به سكوت دعوت كرد!

.... سكوت ....

نيمفا يهو ميپره وسط سكوت ملت:
- خوب بابا حالا يه چيزي گفتم... زياد فكر نكيد روش!
در حالي كه نيمفا به شدت مشغول كوبيدن چكشش به زمين بود مورد اثابت چند فقره گورجه فرنگي گنديده و چندين فقره دمپايي ابري قرار ميگيره!

[ توضيح در مورد دمپايي ابر ها: اين دمپايي ابري ها رو لودو با سليقه ي اما جون از صندوق زخيره ي ارزي تالار براي ملت خريداري كرده و همه ي ملت هافلي به صورت رايگان صاحب دمپايي ابري شدن! باز بگيد چرا بنزين سهمه بندي ميشه... خوب اين سوب سيت ها رو هم ميديم ديگه!!!
دمپايي ها اشكال و رنگ آميزي هاي مختلفي داره كه خوب به دانگ بنده خدا گل منگلي مدل دخترونه رسيده!!! البت مال ساير پسرا هم بهتر از اون نيست (بلاخره دمپايي ها با سليقه ي اماست ديگه! ) ولي خوب خداييش اون از همه ضايعتره!!! ]

لودو اين وسط داد ميزنه: آهاي... اون دمپايي ها پول خورده ها... اگه به اين خيالين كه اينا رو خراب كنيد دوباره دمپايي ميخريم ميديم بتون از اين خبرا نيست ها!
ملت با شنيدن اين حرفا با كله حمله ميكنن به سمت دمپايي ها كه الان دور و اطراف نيمفادورا پخش و پلا شده و شروع ميكنن هر كس مال خودش رو برداشتن ..... (ادامه دارد!)


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۲ ۱:۰۸:۳۸

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
#72

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
صبح روز بعد از جشن بچه ها با صداي جيغ لودو از خواب بيدار شدند!

اولين كسي كه خودش رو به اتاق رسوند اما بود كه خداييش هم خيلي تلاش كرد كه بتونه لودو رو از خواب بيدار كنه ولي خب آخر سر ماندي و نيكلاس و ادي مجبور شدند با همديگه بريزن سرش تا بيدار بشه!

لودو در حال جيغ زدن و جفتك پرت كردن:
-نه نه..ننه بزرگ با ما اينكار رو نكن..ما گناه داريم..نههه..جيييييييييييغ..
بعد از چند ثانيه دست از جفتك پرت كردن برداشت و پريد طرف پنجره و بستش بعدش هم رفت طرف در و قفلش كرد و يك مبل سه نفره رو گذاشت جلوش و دو تيكه چوب رو با ميخ كوبيد به دو طرف پنجره و تمام اينكارها رو در عرض 5 ثانيه و نصفي كرد و بعدش هم در حالي كه نفس نفس ميزد ولو شد روي مبل!
بروبچز:
اما يهو زد زد زير گريه و شروع كرد به كندن موهاش:
-اي واااااااااااااااااااااااااااااااااي اينم كه زد به سرش حالا من ديگه از كجا شوهر پيدا كنم؟!..من آخرشم ميترشم خودم ميدونم...
اريكا كه به شدت سعي داشت اما رو آروم كنه با اخم رو كرد به لودو و گفت:
-ببينم نميخواي توضيح بدي چي شد كه يهو تالار هافل رو با جنگل اشتباه گرفتي؟

بغض لودو براي دومين بار تركيد و رو به بچه ها گفت:
-دي..ديشب..خواب..ببخشيد كسي اينجا دستمال كاغذي نداره؟..آها مرسي، ،..داشتم ميگفتم خواب ننه بزرگمون رو ديدم... گفت..گفت...
بروبچز:خوب زودتر بگو چي گفت ديگه دهه...

لودو:گفت ميخواد بياد اينجا به نوه هاش سر بزنه...

پسران هافلي درحالي كه دارن هاراگيري ميكنن يا هاراگيري كردن يا اينكه تصميم دارن خودشون رو دار بزنن..

دختران هافلي درحالي كه دارن بالا و پايين ميپرن و از خودشون خوشحالي دروكنن:
آخ جووووووووووووون مادربزرگ!...

**********************************************
من ميدونم كه حتما هيچكدومتون تا حالا شانس اين رو نداشتين كه يه نمايشنامه به افتضاحي اين يكي بخونين ولي خب بعد از يك سال و نصفي يه خرده نمايشنامه نويسي براي آدم سخت ميشه شماها لطفا به بزرگي خودتون ببخشيد!


پست قشنگی بود هلگا جان... (نن جون!)

نشون دادی که اصالت خودت رو حفظ کردی و تو مایه های سبک همون قدیما نوشتی... چقدرم من دوست دارم اون سبکو!

برای شونصدمین بار هم خوش آمد میگم بت!
امیدوارم شاهد فعالیت های بیشترت هم در تالار باشیم؛


ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۷ ۱۳:۲۷:۱۰
ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۷ ۱۳:۳۳:۲۶
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۷ ۱۵:۴۵:۵۱

هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۸۶
#71

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
وقتی که نقشه ی دنی به پایان رسید نفس عمیقی کشید و ادامه داد:دقت کن،دلم نمی خواد کسی از این ماجرا خبر دار بشه .در حال حاضر تنها وظیفه ی تو اینه که بری و تمام چیزایی رو که برات گفتم مو به مو برای پیوز توضیح بدی .
دنی که انگار تو این دنیا نبود جواب داد: بسیار خب!همین الان این کارو می کنم .
و با سرعت از تالار خارج شد...
نیمفا که در تمام این مدت پشت در تالار فال گوش ایستاده بود با تعجب و ناراحتی راهشو به طرف خوابگاه کج کرد .از طرفی بسیار خوشحال بود از این که می تونست با یه گزارش توپ و دهن پر کن ضمن حالگیری یه کار مثبت هم انجام بده.همچنان که در افکاری هیجان انگیز غرق شده بود سرش به شدت با دیوار برخورد کرد . _اه چند دفعه بشون گفتم به جای گچ از تار نوری استفاده کنید ؟گوش نمی کنن و همش می خندن!نمی دونن این به یه نظریه ی بزرگ تبدیل می شه...
خوابگاه هافلپاف:
ماتیلدا در حالی که از جواب دادن عاجز شده بود گفت:چند دفعه بگم؟بابا لودو حمومه! خب به من چه !اه،اه.
_اینم یا نمی ره حموم یا درست موقعی می ره که من باش کار دارم .بسیار خب خودش خواسته ها! مجبورم از راه دیگه ای وارد شم .نمی شه دیگه .مثلا مسئوله این جا است.هر دفعه غیبش می زنه .
نیمفا بعد از گفتن این حرف با عجله به طرف حموم رفت.
لالالا ..لای لالای لالای !مرغ سحر ناله سر کن...داغ مرا تازه تر کن.هو هو هو !خورشید تو خوابه .چشماشو بسته .ماهی تنگ بلور. (این گویا صدای بسیار زیبای لودو بود)
نیمفا در حالی که گوشاشو گرفته بود
(!!)داد زد:هی لودومگه چمن دیدی؟زود باش کارت دارم بیا بیرون.
_چی کار داری ؟
_زود باش بیا دیگه .راجع به اما هست .خودش از من خواست بهت بگم

لودو که از این حرف به وجد اومده بود با سرعت هر چه تمام تر بیرون اومد :بگو من در خدمتم..



سلام نیمفا جان

با عرض پوزش ، من میخواستم دیروز سوژه رو نادیده بگیرم که وقت نشد پست بورگین و ویرایش کنم ، به هر صورت از شما عذر خواهی میکنم ولی بخاطر وقتی که گذاشتید به شما 4+ در باشگاه اضافه میشود .

موفق باشید .
این پست به دلیل در نظر گرفته نشدن سوژه بورگین در نظر گرفته نمیشود .


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۱۶:۲۵:۲۹
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۱۷:۰۴:۵۱

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
#70

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
تالار هافلپاف
نیکولاس و ادی در حالی که تنها در تالار نشسته بودند در حال نگاه کردن تلوزیون بودند.
ادی و نیکولاس : تصویر کوچک شده
ادی : نیکولاس این نامرد...! این چه فیلماییه گذاشتی؟
نیکولاس در حالی که چشم غره ای به ادی میرفت گفت : راست میگی این فیلمش +18 هست به گروه سنتی تو نمی خوره بزار یک کانال بزنم بهت بخوره!
و میزنه کانال کارتن! که زیرش نوشته گروه سنی الف و +5 سال
ادی : به به به به!
کراتونی مشهور بود که یک گرگ به سه گاو حمله میکرد ولی نمی توانست بر آنها پیروز شود سپس او با مکر و حیله و تفرقه انگیزی بین سه گاو توانست آنان را بخورد!
ناگهان نیکولاس استبنز گفت : تصویر کوچک شده آها فهمیدم! ببین یک فکری دارم...بیا اریکا و ماندی رو از نظارت بلند کنیم و خودمون به جاشون بنشینیم!
ادی : تصویر کوچک شده چی میگی؟حالت خوبه؟ ما تازه دو سه هفته است که به تالار اومدیم!
نیکولاس در حالی که لبخندی پلید بر لبانش نشسته بود گفت : مهم نیست!ببین یک نقشه درست و حسابی دارم اون وقت میتونیم ناظر بشیم... تمام بچه ها رو تحت سلطه خودمون در بیاریم ... تمام پست های بر خلاف خودمون رو اسکرجیفای کنیم و ...!
ادی : بگو ببینم نقشت رو!
و نیکولاس شروع کرد به توضیح نقشه شیطانی خودش به ادی...

----------------
دوستان باید یک نقشه بکشید که ادی و نیکولاس بتونن جای ماندی و لودو بنشینن ولی به دردسر ها و مشکلاتی بر میخورن و...



سلام بورگین جان ، پستت نیاز زیادی به توضیح نداره ، متاسفانه به شدت سوژه تکراری و ارزشیه ، این تیکه تلویزیون و بی ناموسی هم داره کلیشه میشه لطفا از مباحث دیگه ای استفاده کن . در ضمن اضافه میکنم این سوژه به هافلاویز ربطی نداره . لطفا کمی دقت کن .


پست شما در نظر گرفته نمی شود به دلیل اینکه با مضمون تاپیک مرتبط نیست .


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۱۶:۲۲:۳۵
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۱۷:۰۶:۵۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.