هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
مـاگـل
پیام: 929
آفلاین
آوریل در حال خوندن شعره که یهو صداش می ره بالا و تق دیگه صداش در نمی یاد!

آوریل با ایما و اشاره به خودش می گه :هان چی شد صدام کجا رفت!نا سلامتی من بردم من قهرمان شدم من کاپ بردم!صدااااااااااااااااام!

فلور که با موهایی ژولیده و کتاب به دست داره از اون ورا رد می شه آوی رو می بینه که داره با حرکات دست یه کارایی می کنه !

آوی با حرکات دست که رو بالاست و به فلور اشاره می کنه که بابا بیا اینور و به گلوش اشاره می کنه و گلوشو می گیره!

فلور می بینه که آوی داره این حرکاتو در می یاره می گه: بدبخت خل شده از بس تنها مونده و نا جوان مردانه مرد و رفت و برگشت نمی دونه چیکار کنه!

آوی که می بینه فلور بعد از مدتها از توی خوابگاه در امده می ره پیشش و شونه هاشو می گیره و باز به حنجره اش اشاره می کنه!

فلور: اصلا حالت خوب نیست!برو درمونگاه تا نمردی!

و راهشو می کشه می ره طرف دستشویی!

آوی اشک در چشماش جمع می شه و می ره می شینه سر کارش!و اشک می ریزه!

اون ور توی خوابگاه که دخترا دارن درس می خونن!

پنی: آها ببینین خیلی طرف حرکاتش بد بود!

رزی: ایش چقده ازش بدم می یاد!

ویولت: ولی خداییش خیلی خوشگل بودا!

و پنی و رزی یه چشم غره به ویولت می رن!

بر می گردیم به تالار!

آوی در حال اشک ریختن!

که ناگهان راجر این وبمستر اعظم وارد می شه!و تا می یاد بگه آوی قهرمانیت مبارک

تق!


*********************************

ها!آقا صد ساله ننوشتم!شما فرض کن من تازه واردم!از درسا خسته شدم امدم رفع خستگی!

پی بردم راجر واقعا توی خاله بازی استاده!دیالگهای دخترارو خیلی جالب نوشته بود!کف کردم!

هنوز این مجهوله که الکساش کوش؟


دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

ریونکلاو

راجر دیویس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۳ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 1220
آفلاین
«ای آوریل قهرمان امشبو اینجا بمان...»

کریچر: هووو! کجایی؟ بیا کمک دیگه!
و آوریل از توهمش خارج می‌شه! : بریم کمک این... !

(چند ساعت بعد!)

آوریل خسته و کوفته کنار شومینه دراز می‌شه، کریچر 5دقیقه بعد از اینکه آوریل رفت به کمکش یه اس‌ام‌اس داشت که با کلی ذوق و شوق رفت بخونه و بعدش رفت سر .... (هووو! )
در همین لحظه در تالار باز می‌شه و رزی و پنی و وینکی و ویولت میان تو
: اه قیافشو دیدی؟ ایـــــش مردکه‌ی...!
: آره رزی جونم! اصلا دیگه از این سبزی فروشیه خرید نمی‌کنم.
: می‌دونستی .... با ... بهم زده؟ ×
: اه؟ واقعا نمی‌دونستم! بیچاره پسره! ××
: چرا بیچاره پسره؟ واه واه واه!
...
×××
آوریل یه نگا به بسته‌ها میندازه و با ذوق و شوق اینکه اینا کادوی قهرمان شدنشه می‌گه: اینا برا منه؟ بوس بغل لاو...!
رزی: آره جونم! بیا اینا رو بگیر
آوریل:
پنی: وااه؟ این حرکات موزون چیه؟ این سبزیا رو بعد از این که پاک کردی .... (بقیه‌ش چیه؟ )
وینکی: کاچار من کجاس؟ ××××
آوریل:
و به سمت آشپزخونه می‌ره!!!!
ویولت: کجا کجا؟
آوریل: برم اینا رو درست کنم
ویولت: بیا اینا هم بیگیر
آوریل:
ویولت: بلدی کیک درست کنی؟
آوریل: ها؟
رزی: تولد اسکی و سراف و مکه!
آوریل: آها!!!!!
(این که حرف زدن خودمه! )

در آشپزخونه:
آوریل در حالی که شعر خوشگلا باید کار کنن رو می‌خونه در حال پاک کردن سبزیه، پنی و رزی و ویولت و وینکی رفتن درس بخونن!!! ×5
آوریل با تغییر مکان استرس!!!! سیلاب‌ها رو تغییر می‌ده و این شعره رو با rock می‌خونه: هیشکی منو دوس نداره.......!
-------

× به شما چه کی با کی!!!
××
××× اگه نفهمیدین توضیحش اینه که اینا خاله بازی بود
××××
×5: اگه گفتی الکساش کجا بود؟

ها چی شد؟ یه ذره خجالت بکشین دیگه! آخرش مجبورین به همین پست بووقیه من قناعت کنین! که در نتیجه‌ی 10 مین مونده به کلاس زده شده!!!!!!
یه تبریکی چیزی بد نیستا!

ها راستی!: چرا این آوریل در مقابل ظلم ایستادگی نمی‌کنه؟ اگه گفتین؟
ها آره! چون نویسنده این طوری می‌گه


!


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

الکسا بردلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
از اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 362
آفلاین
هومكيوس... با عرض شرمندگي من به دليل برنده شدن آوريل و قهرمان شدنش موضوعو عوض مي كنم!!
«به سفارش وبمستر اعظم.... راجا ديويس!»

================

آوريل خسته...آوريل تنها... آوريل غمگين...آوريل نااميد...آوريل خسته...آوريل تنها...آوريل غمگين...آوريل نااميد...(نكته:در ادبيات معاصر تكرار به معناي تاكيد به كار برده مي شود!)
آوريل:هيشكي منو دوس نداره اينو از تو چشام مي توني بخوني...* هعــــي! ببين اين همه برا اين تالار زحمت كشيدم عرق جبين ريختم قهرمان شدم يكي اومد تبريك بگه؟!؟ تف تو روي همه شون...
و از شدت ناراحتي ميره يه آلبوم خز و خيل به نام the best damn thing مي خونه!
در همين حين بري ازونجا عبور مي كنه و به سمت آوريل مياد!
آوريل در دل: وااااااااااي!! حتما اين اومده به من تبريك بگه! مي دونستم! مي دونستم كه حداقل يه نفر يادش مي مونه! مي دونستم!
بري:هووووووي آوي! اين ممدو نديدي؟!؟
آوريل:نه! برا تداركات مي خواستي كمكت كنه؟!
بري: تداركات؟...هوم... تداركات چي؟!
آوي: تداركات عرو...اهم! تداركات جشن پيروزي من و اينا ديگه!!
بري:پيروزي تو؟!‌خاك بر سرت يه ساله دارم ميگم اونلي چلسي تو هنوز تو كف استقلال پيروزي موندي! اي خاك... تف! تف! تف!
و در حالي كه دو دستي بر سر آوريل خاك ميريزه اونجا رو ترك مي كنه!
آوريل: چقد من بدبختم...آه...اي خورشيد درخشان... من به عظمت و درخشش تو تنها هستم... آِ ابرهاي مهربان... شاهد باشيد كه زين پس هيچ طوفان سهمگيني غبار غربت از دل كوچك من بر نخواهد داشت...آه...
در همين هنگام كريچ جاروكشان ازونجا عبور ميكنه!
آوريل: كاچار... اوه كاچار عزيزم... حتما تو ديگر قصد داري كه اين مناسبت ميمون و مبارك را به من تبريك عرض بداري و مرا قرين شادي و سرور نمايي......
كاچار:آه... كوژان....
آور:آه...كاچار...
قبل ازينكه زحمت سانسوريوس گردن ناظران عزيز اين تالار بيافته... كاچار مي پره يه جارو ميده دست آور:
-يالا دست بجنبون وقت نداريم عله تا غروب امروز به من وقت داده تالارو تميز كنم!
آور:پس وينكي چي؟!
كاچار:آخه اون پوست دستش حساسه... اين كارا براش خيلي سنگينه!!
و به سرعت مكان رو ترك مي كنه.
آوريل با چشماني سرشار از اشك:هيـــــــــــــــــــشكي منو دوس نداره...
در اين هنگام از دور دست صداهايي به گوش ميرسه كه اين چنين به نظر مي رسند:
«اي آوريل قهرمان امشبو اينجا بمان...»
ادامه دارد؟ ادامه دارد! ها؟ جون من!

__________
*:با اندكي تحريف!

بچه ها دل اين جوون نوشكفته رو نشكنين...با هزار اميد و آرزو كاپ جام آتشو برده... ادامه بدين


[b][siz


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۶

ممد زاده ی ممدآبادیِ مملی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از یورقشاخر
گروه:
مـاگـل
پیام: 65
آفلاین
وینی گاگنیتی

Re: تولد بروبکس ريونکلاو!

#355

عضو شده از:
۲۰:۲۰:۵۶ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
از نیویورک
گروه:
کاربران عضو
راونکلاو
ایفای نقش
پیام: 55
سطح : 6
پست/روز : 26 / 131

روز/پست : 18 / 86

درصد این سطح : 27

آنلاین

نیمه شبه و وبمستر بزرگ، هری پاتر در حالی که داره گوشهای هدویگ رو نوازش میکنه توی خوابگاه مدیران نشسته و داره چیز توی لیوانش میریزه.
یکدفعه در خوابگاه مدیران به تندی باز میشه و... و سایه ی یک جن خانگی تا نیمه های خوابگاه ادامه پیدا میکنه.
هری در حالی که عینکش رو از نوک هدویگ بر میداره:
ـ چخه جغد بیمصرف... تویی، کریچر؟
یک دفعه از سایه ی جن خانگی یک عالمه اشک به اینور و اونور میریزه و جن خانگی شروع به داد و بیداد میکنه:
ـ ارباب پاتر دابی رو دوست نداشت... ارباب دابی رو ازاد کرد اما دوستش نداشت... دابی رفت با ریش سرژ دار زد.. ارباب پاتر ارزش نداشت... اون من رو ازاد کرد تا دامبلدور ازش شهریه نگیره...
هری در حالی که کله ی هدویگ رو چنگ میزنه و ناز میکنه خنده ی خشنی میکنه و میگه:
ـ هاهاهوهو... میتونی خودتو بکشی. من الان جاسوسهای بزرگی رو دارم... لیکی و ماگل نت بزودی در دستان من خواهند بود!
دابی اشکهاش رو قطع میکنه و میگه:
ـ ها... اما ارباب خوشحال خواهد شد ازینکه دابی دید چه جوری در تالار ریون بیناموسی کرد!
یک دفعه عله محکم برمیگرده و هدویگ با نوک به پنجره فرو میره.
هری داد میزنه:
ـ چی؟ توی تالار ریون؟ کجاش؟
دابی فین و فین میکنه و میگه:
ـ ارباب دابی علاقه ای به ریون نداره... دابی به اونجا نرفت.
عله دست میکنه به جیبش و یک کیسه به سمت دابی میندازه و میگه:
ـ بنال!
دابی دوباره فین و فین میکنه و میگه:
ـ دابی رفت تا به کریچ بگه شام هست حاضر... اما در ریون دید که چیزهای رنگی ریختن بر سر اون خانوم چشم کوچیکه...
هری با صدای خشن میپرسه:
ـ چو؟
دابی یک لبخند میزنه و میگه:
ـ دابی فکر کرد همون بود... بعد یک اقا بود که اسمش رو کریچ نیاورد به خاطر... همونی که گذاشتین جای اون آقا مو قرمزه...
هری دو و نیم متر از صندلی بالا میپره و داد میزنه:
ـ راجر؟
دابی: بله ارباب پاتر... رفتن یک جایی دابی ندید به کجا؟ بعد همه یک لیوان ازون لیوان خوشگلا آب خوردن بعدش رقصیدن و...
هری دو باره هدویگ رو که با بینوایی به پنجره چسبیده رو میکنه و به سرعت برق یک نامه به شرکت Acme مینویسه و هدویگ رو بیرون میندازه.
ده ثانیه بعد یک بسته جلوی عله ظاهر میشه. عله بسته رو باز میکنه و یک چراغ سه تایی با یک لباس جاسوسی به طرف دابی میندازه.
عله: بپوششون.
دابی لباسها رو میپوشه.
دابی: ارباب لباسها قشنگ بود... دابی کاری نکرد...
عله یک بسته که روش نوشته:Humen Dude Sencor به دست دابی میده و میگه:
ـ اینها رو توی همون اتاقی نصب کن که اون دوتا رفتن!
بعدش پنل رو از جیبش در میاره و با بیرحمی چیز توش مینویسه.
دابی آب دهنش رو قورت میده و از خوابگاه بیرون میره.
-------------------------------------------------------------------------------
نور ماه روی ساعت خوابگاه ریونکلا میفته که ساعت 2.5 رو نشون میده.
دابی چراغ سه تایی رو روشن میکنه و یک چیز به سقف میندازه و با اون بالا میره.
دابی: دابی هست شجاع... دابی هست باحال و خفن...:worry:
دابی میره و میره که یکدفعه چراغش خاموش میشه.
دابی: اه! چی؟ چی شد؟ باید اینکار رو بکنم وگرنه ارباب پاتر من رو کشت...
دابی با چراغ خاموش کورکورانه میره و میره تا به یک در میرسه.
دابی: هووووم... فکر کنم همین هست... رفتن توی همین اتاق...
دابی در رو باز میکنه و داخل میشه.
در رو میبنده و نور ماه روی در میفته:
حمام ریونکلا...
دابی داخل میشه و بعد از ده دقیقه بیرون میاد و عرقش رو پاک میکنه و کورکورانه برمیگرده...


ادامه دارد...


We'll Fight to Urgs mate, so don't shock your gecko!


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
مـاگـل
پیام: 1323
آفلاین
خوابگاه مدیران ریون، ساعت ... ساعت.... بابا ول کن دیگه، یه چیزی تو مایه های نصف شب! عجب گیزری کردیما!

خوابگاه از شدت خر و پف ها مدیران مشکوک حاضر، هی پف میکنه، مثل بادکنک!( تیریپ تام و جریه!)
آنیتا با احتیاط میره پشت در و بعد از کمی تامل و تعمق و درنگ!! در رو یواشکی باز میکنه و مثل بلانسبت اسکی، مثل بز وارد میشه!

و چشمتون روز بد نبینه آقا! اونجا مکان خواب بود دیگه! هری و راجو و وینکی هم لباس رسمی نداشتن که! یعنی میشه گفت، یه چیزی تو مایه های پیژامه پارتی بود! ( ای ذهن منحرف! ای فکر خراب! خاک تو سرت! )
آنیتا آروم آروم میره طرف تخت هری و میگه:
_ هی هری!*
اما هری خواب تر از این حرفا بود! آنیتا یه کم هری رو تکون میده و دوباره صداش میکنه!
اما فایده نداشت!
انیتا: اگنوانتی!( همون طلسم آب!!)
نخیر! هری اصلا ناجور خواب بود! البته به این صورت هم بود: که نشان از حساس بود فضا بود!

آنیت هی فکر میکنه، هی فکر میکنه، هی فکر میکنه، تا اینکه یه فکری به ذهنناقصش خطور میکنه!
عکس یکی از مادرهاش رو، یعنی ماریانا رو، از توی جیبش در می یاره و میگه:
_ هری! ببین چه خانوم با شخصبتبه! ببین چقدر خوشگله! موهاشو نیگا! اوووف! چشماشو! یه دقه چشمای کذاییتو وا کن، اینو ببین! هری! این خانومه خیلی ایولشه!
هنوز داشت از خوبیهای این خانومه میگفت که احساس میکنه روی دستاش، آب ریخته شد!
سرشو میگیره بالا و میبینه که کریچر و راجر، دارند با دهانی باز و کفی از دهان آویخته( ) به عکس نیگا میکنن!
_ آنیت این عکس کیه؟ این همون کیس مناسبیه که برام پیدا کردی؟!
_ همشهری بگو!!!
آنیتا به حالت" من چرا اینقدر بدبختم" به دوربین نگاه میکنه و میگه:
_ خداییش شماها از خانوماتون خجالت نمیکشین؟!! در ضمن، چرا خواب نیستین؟!
راجر که میبینه دستش خونده شده و ممکنه که آنیتا بره به فلور بگه، اینجوری دست پیش میگیره که پس نیفته:
_ اِ ! که اینطور! ببینم، تو اصلا بالای سر پسر مردم چیکار میکنی؟! تو با هری چیکار داری؟! مگه از خودت شووور و بچه نداری؟! هان؟!
کریچر هم میگه:
_ بله! من دراکو رو توی دانشگاه میبینم! رفیق فاب منه! واستا بهش بگم چه زنی داره! بیچاره آندراک!
آنیتا داد میزنه:
_ بابا من که کاری ندارم با هری!
_ چرا! نمیخواد ظاهر سازی کنی!
_ بابا جان، من فقط میخوام روش درست کردن هـــــــــــورکــــــــــــــراکـــــــــــس رو بدونم!
در همین لحظه هری به حالت گوپسی از خواب بیدار میشه و داد میزنه:
_ نـــــــــــه!! هورکراکس اجنبیه! بگین جان پیچ!
و با تعجب به آنیتا که چهرش خیلی شیطانی شده بود، نیگا میکنه! و می پرسه:
_ اون چیه پشت سرت قایم کردی؟!!
آنیتا یه نگاه" من خفنم!" به اون سه تا میندازه و چوب جادوش رو میگیره طرفشون و داد میزنه:
_ تو باید به من یاد بدی چجوری میشه با این کاربرا، هورکراکس ساخت! فهمیدی؟!
راجر و کریچ با این اقدام آنیتا، مستقیما راهی مرلینگا میشن!
اما هری!
هری با اقتدار می یاد جلوی آنیتا و میگه:
_ اگه بهت یاد ندم چی؟!
_ اینقدر روت کروشیو و سکتوم سمپرا انجام میدم، که صدای فینیگان از خودت در بیاری!
و اینجاست که هری کلی ذوق میکنه و میگه:
_ آفرین! تو مدیر خوبی میشی! باید همه ی کاربرا رو برات هورکراکس کنم!
_ مزه نریز! زود باش یادم بده!
و هری و آنیت، راهی دخمه ی هری میشن که گه گاهی، صدای داد و فریادهایی، شبیه داد و فریادای ولدمورت از توش می یومد!

----------
* به حالت فیلم 3 هری پاتر، همون اول فیلم که آقای دورسلی هری رو صدا میکنه، بخونین!

نکته: مــــــــــــا ! ایول! چقدر هری پاتری شد! ولی بد هم نشدا! ( قضیه بقال و ماست ترشه!)


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
مـاگـل
پیام: 256
آفلاین
وینکی میپره روی سر ادوارد و چاقو رو در قلبش فرو میکنه!
ادوارد شق میفته و جان رو به جان آفرین تسلیم میکنه !
آنیتا:ایول! معلومه ده ساله توی همین کارا هستی!
وینکی: کجاشو دیدی؟ قتل های نیمه شب توی شرلوک هولمز و قتلهای زنجیره ای تهران رو خودم دیزاین کردم!!!!من پشت صحنه ایستاده بودم و برای ملت سوت میزدم!
آنیتا:الآن چی کار کنیم؟
وینکی: الآن از ادوارد میپرسیم که درد داشته یا نه؟
آنیتا: خوب...
یه نگاه اجمالی و کلی به ادوارد میکنه و با چهره ی داغون ادوارد مواجه میشه که خون از قلبش (همون سرش) سرازیره و زمین غرق در خونه !
آنیتا: وینکی جان...خوب اون مرده! الآن از چی بپرسیم که درد داشته یا نداشته؟!!!!
وینکی با دستش سرشو میخارونه و بعد چشماشو خمار میکنه و جرقه ای رعد مانند بالای سرش ظاهر میشه!
وینکی:اه...اتصالی کرد باز!!!
وینکی بعد از یک ربع تعمیرات و این حرفا! فکری به ذهنش میرسه و برمیگرده به طرف جمعیت و یه نگاه بهشون میکنه! ملت با دیدن وینکی با ترس سه قدم و نیم عقب میرن! آهسته به سمت آنیتا میره و در گوشش میگه: ببین من یه پیشنهاد دارم! ما یه کار جالی میکنیم! من دوباره خودمو میکشم!
آنیتا: به چه روشی؟
وینکی: دار! نمیدونم! حالا گزینه های مختلفی هست ببینیم خدا چی میخواد برادر!
آنیتا:اما ما که دیگه چسب نداریم! سیریش هم دیگه توی این دور و زمونه پیدا نمیشه! نه یار من ،تو نباید بمیری! کجا میری بمیری؟!
وینکی:نگران نباش! من میمیرم! بعدش تو میای از همین قرتی بازیا که ولدمورت کرده میکنی! چهار پنج تا هورکراکس میسازی! میای اون دنیا دنبالم که ببینی درد داشته یا نه!
آنیتا:آهان! ...پس من همین الآن میرم دنبال هری تا ازش دستور ساخت هوکراکس در هشت و بیست دقیقه رو بگیرم! هرچی باشه اون هریه! چهار تا ولدمورت بیشتر از ما کشته! خدا رو چه دیدی! شاید زد و اونو فرستادیم یه بار دیگه پیش ولدمورت تا دستور العمل رو بگیره! زد و این بار شکست خورد و ما با مشت بر دهان رولینگ بکوبیم که دیدی هری مرد تو ضایع شدی!
وینکی: ماااااا! باشه !پس من فعلا میرم ...
آنیتا با سرعت خیلی زیادی از اونجا خارج میشه و بچه ها رو در حالی فکشون از تعجب به زمین چسبیده با وینکی که در حال برپا سخاتن طناب دار هست ،تنها میذاره....

=======
سوژه در اصل کاری از آنیتا بود! من قضیه رو به همون سوژه پیش برم!
به آنیتا: آنیتا حالا اگه میتونی همون حرکت هورکراکس رو اجرا کن خیلی خوب میشه!
به بقیه: من پشیمونم!من شرمنده! من دیگه بای نت میدم ، من سرخورده شدم که هنوز یاد نگرفتم پست رزرو میکنم باید به موقع پست بزنم!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۱۰:۳۳:۲۲

همه چیز همینه...
Only Raven


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
مـاگـل
پیام: 352
آفلاین
وینکی طی یه عملیات فوق خفنگانه یه چاقو از توی رو قوریش(!) در میاره و به طرف ملت وحشت کرده می گیره...
-تو عجب نابغه ای هستیا آنیت...
-تازه کجاشو دیدی...طرح هایی هم در زمینه انفجار سیگارت توی دهن و کوبیدن همر توی سر دارم
-فعلا بزار به این برسیم بعدا بقیه ش برای بعد
آنیت با فریادی ملت رو متوجه می کنن که اگه از جاشون تکون بخورن پخ پخ!
وینکی یه نگاه گذرا به ملت توی تالار می ندازه و نگاهش روی سرژ ثابت می مونه...
-هااا این یارو رو واسم بیار...
آنیت اخمی می کنه و سپس رو به وینکی می گه:نه بابا سر اینو چطور می خوای ببری؟با این ریشا؟کار حضرت فیله
سرژ:
وینکی دوباره نگاهی به ملت می ندازه و نگاهش رو کورن ثابت می مونه...
آنیت بدون اینکه از وینکی سئوال کنه اسم کورن رو صدا می کنه...
کورن هم که به شدت توی جو آهنگ ام پی توی گوشش رفته بود حرف آنیت رو نمی فهمه...
در همین حال ملت کورن رو هل میدن جلوی پای وینکی و کورن زانو می زنه...
کورن:با مو چه کار داری؟
وینکی:می خوان بکشمت
کورن:کی؟مونو؟
وینکی به ویولت دستور می ده تا عینک دودی کورن رو دربیاره...
کورن:نهههههه!!!!
ویولت عینک دودی رو در میاره و کورن شروع می کنه به لرزیدن و می ره توی تریپ تشنج
وینکی چاقوشو بالا می بره و با خنده ای شیطانی به سمت بدن کورن فرود میاره...
موها ها ها ها....
این صدای خوفناک فضا رو پر می کنه و ادوارد در با بدنی عجیب غریب وارد معرکه می شه...
چشمای ادوراد جای زانو هاشو گرفته بود و دهنش وسط سینه اش باز شده بود...
یکی از دستاش جای یکی از پاهاش رو گرفته بود و مغزش وارد شکمش شده بود و در این میان قلبش توی سرش می تبید...
چاقو روی بدن کورن ثابت می مونه...
وینکی به فکر فرو می ره...
به آنیت اشاره می کنه که جلو بیاد و چیزی توی گوشش میگه...
برقی از توی چشمان آنیت رد میشه...
آنیت و وینکی:
...


ویرایش شده توسط كورن اسميت در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۲۲:۵۴:۲۴

[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
مـاگـل
پیام: 1323
آفلاین
ویولت عملیات آنتحاری چسبوک بازی رو راه می ندازه و ملت اندر کف چسب میرن و بهش می چسبن!
چند لحظه بعد...

_ آخیش! ... چه حالی داد!
ملت با تعجب به چشمای وینکی نیگا میکنن و میگن:
_ هن؟! چی چی حال داد؟! چسب؟!
وینکی میزنه تو سر خودش و با عشق به گیوتین نیگا میکنه و میگه:
_ این!

ملت چشماشون مثل توپ تنیس میشه!
وینکی و گیوتین: :bigkiss:

از اون طرف...
ادوارد بونز که ناراحت بود که چرا این قدیمیا اینقدر نامردن و ایناها، هویجوری میره چسب رو بر میداره و با تفکر بهش نگاه میکنه و زیر لب میگه:
_ هووومکیوس! یعنی اگه این رو بخورم، چی میشه؟!!
و یه ضرب، چسب رو خالی میکنه توی حلقوم مبارک!

این طرف...
وینکی یه طناب دار آماده کرده و میخواد خودشو دار بزنه! ملت هم دست و پاشو گرفتن و که نره! از وینکی اصرار، از ملت انکار!
_ بذار برم نگو نه! نگو بی تو نمیشه! میدونم که میدونی، با تو دیگه نمیشه!
ملت یک نگاه" باز جو گیزر شد" به وینکی می ندازن و دست و پاشو ول میکنن!
وینکی میره طرف دار و میگه:
_ وقتی مردم، با اون چسب، منو برگردونین!!!
و طناب رو میندازه دور گردن غاز مانندش و میره که صندلی رو ول بده، که ییهو ادوارد که داشت قیقاج می رفت(!) به وینکی میگه:
_ من همه چسبو خوردم! منتظر اثرشم!
وینکی:

در این لحظه، آنیت که زننده ی پست هست و میخواد که خودش رو مطرح بکنه و در ضمن، این سوژه به فکر خودش اومده بود و عمرا به یکی دیگه بدتش() می یاد جلو و به وینکی میگه:
_ ها وینکی! من از این نظریه تو خیلی خوشم اومده و برای اینکه عملیاتت موثر واقع بشه، یه نظر دارم برای امتحان کردن دار و گیوتین!
وینکی با خوشحالی میگه:
_ بوگو بوگو! قول میدم همه جا پست بزنم! بوگو! پست درخواستی میزنم! بوگو!
آنیتا با نگاهی خبیثانه رو میکنه به ملت و میگه:
_ تو میتونی چند تا هورکراکس برای خودت داشته باشی! البته میدونی که برای درست کردن هر هورکراکس باید یک نفر رو از هستی ساقط کنی!
و بعد تعظیم بلند بالایی برای وینکی میکنه و میگه:
_ ارباب! من در خدمت شمت هستم!( تریپ اسنیپ و دم باریک!)
ملت :
_ هن؟!!!!
وینکی و آنیت:


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
یه صدایی از اون وسط می گه:یه لحظه وایسید ببینم!!
ویولت از بین جمعیت متراکم ریون خودش رو به زور(!)میکشه بیرون و به کله بریده وینکی می گه:
_:وایسا ببینم!مگه قرار نبود با هم تحقیقاتت رو ادامه بدیم؟تو به چه حقی خودسرانه به انجام تحقیقات مشغول شدی؟؟
بعد ملت هم به صورتی متفکرانه و بس عمیقانه می رن تو بحر کارای ویولت تا این که خودش کم کم یه لامپی تو مایه های دو ولت بالا سرش روشن می شه.
_:چیه بچه ها؟
کریچ که از وجود این همه آی کیو که در ریون موج می زده داشته به مرز جنون می رسیده به ویولت می گه:
_:به نظر تو الان وینکی می شنوه تو چی می گی؟
ویولت به حالت دو نقطه دی در می یاد:
_:اهم!خب نه!ولی من میتونم یه کاری کنم بشنوه!
ملت میرن تو کف آی کیوی ویولت .و ویولت هم یه چسب از توی جیبش در می یاره.
_:چسب مرده زنده کن!الان سر وینکی رو می چسبونم سر جاش!چی فکر کردین؟


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۸ ۱۶:۴۹:۱۸

But Life has a happy end. :)


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
مـاگـل
پیام: 256
آفلاین
شق شق شق شـــــــــــــــق!
یکی از اعضای تالار مذبور: هاااااااااااان؟
شق... شق
در های بزرگ تالار شروع به لرزیدن می کنن و صدای راه رفتن یکی از همون اعضای مذبور توی تالار میپیچه!
کریچر در رو با صدای وحشتناکی که چیزی شبیه کوبیده شدن دیگ به ملاقه هست ، باز میکنه و جلوی در ظاهر میشه!
یه کلاه منگوله دار روی سرشه و منگوله جلوی چشمانش جا به جا میشه و چشمای اون هم مسیر منگوله رو دنبال میکنه!
کریچر: هدفت واقعا از اینکه این موقع شب میای در خونه ی مردم رو میزنی چیه؟هان؟ آخه بشر تو خجالت نمیکشی؟ تو حیا نمیکنی؟ جفت پا بیام توی صورتت؟
صدای نازک و تو دماغی یه آدم کوچولو از جلوی در به گوش میرسه:هاااا...من..از اینجا کاری دارم...شما کریچر باشید؟
کریچر:آره!
صدای نازک: من با وینکی کار داریمش!
کریچر: منظورت چیه؟صداش کنم بیاد؟خوب الآن اونا توی خوابگاه خوابن! کارتو بگو فردا بهش میگم!
صدای نازک: باشه پس!
و به صورت ناگهانی در شکسته میشه و آدم کوچولو به همراه یه شی بزرگی که روی کولش گذاشته و روش یه پارچه کشیده وارد میشه!
کریچر:
صدای نازک: این سفارشه وینکیه!بهش بگین کاری داشت باز به خودم بگه!
کریچر:باوش! بسه دیگه پاشو برو!
و با یک عدد تیپای ملیح اون رو از در میندازه بیرون و در رو میبنده!( میدونم که بالا گفتم در شکسته ،پشت صحنه درستش کردن!)
کریچر به طرف شی پارچه به سر میره و با انگشت بهش ضربه میزنه! بعد به نتیجه نمیرسه بدو بدو میره بچه های تالار رو خبر میکنه (به جز وینکی) ! همه جمع میشن!
کریچر:نهههههههههه...سرژنزدیکش نشو خطرناکه!
سرژ:از کجا فهمیدی؟
کریچر:معلومه!
آنیتا :نمیشه که یکی باید ببینه این چیه!
و فوری به طرفش میره (تصویر به حالت اسلوموشن در میاد!) آنیتا قدم به قدم به شی نزدیک میشه اطرافیان هرکدوم با چهره هایی متعجب به اون نگاه میکنن و بعد هرکدوم به سمتی میدون تا سنگر بگیرن! آنیتا دستشو به طرف پپارچه میبره و اونو کنار میزنه ،ملت چشماشونو بستن تا شاهد مردن کسی نباشن! و بلکه یک فرجی بشه و نجات پیدا کننو به این زودی رستگار نشن ،اما چیزی منفجر نمیشه!!!!(تصویر از حالت اسلوموشن خارج میشه!)
آنیتا:مااااااااااااااا این چیه؟
راجر:گیوتینه!
ملت:گیوتین میخواد چی کار؟
صدای جیغی شنیده میشه و ملت برمیگردن دنبال صدا و میبینن وینکی اونجاست :وای بالاخره آوردنش! آخ جون...حالا میتونم به تحقیقاتم ادامه بدم!بچه ها برین کنار لطفا..برین کنار...
بچه: تو گیوتین چی کار داری؟
وینکی: میخوام نشون بدم که گیوتین بهتر از دار زدنه! میخوام اثبات کنم! البته از اونجایی که دستگاه درد سنج ندایم تا من بتونم اثباتش کنم ، باید خودم شخصا امتحانش کنم!
بیقه:ها؟
وینکی:شخصا امتحانش کنم دیگه!برید کنار!
وینکی ملت رو هل میده و سرش رو میذاره زیر تیغه ی براق گیوتین که برقش آدم رو یاد لامپ های فشار قوی میندازه که برقو هدر میدن نامردا!
وینکی: بچه با من کاری ندارین؟
-نه قربونت!خوش بگذره!
شق!
سر وینکی درست جلوی پای بچه ها میفته و بدنش سمت دیگه باقی میمونه! همه با تعجب به این تصویر خیره شدن و تازه فهمیدن که وینکی مرده نتیجه تحقیقاتش هنوز معلوم نیست...


همه چیز همینه...
Only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.