همانطور كه سدريك صحبت ميكرد، ساير افراد كاملآ مسخ شده به اريكا زل زده بودند و هيچ نميگفتند... بنظر فقط سدريك بود كه اوضاع برايش چندان ناخوشايند نمي نمود.
اريكا با چهره اي پر از زخمهاي خون آلود و خراش هاي عميق، چشمان كبود و غرق در اشك و موهايي خيس در حالي كه حوله نارنجي خود را به تن داشت كنار تخت نشسته بود و سرش را با حركاتي نامفهوم تكان ميداد.
بچه ها با ديدن اين حالات از اريكا نمي دانستند كه چه عكس العملي ميبايست نشان دهند. ورونيكا كه توسط اريكا كنار زده شده بود، در حالي كه از تعجب دستش را روي دهانش گرفته بود و ابروانش در هم بود از او فاصله گرفت. ساير بچه ها نيز عكس العملي مشابه داشتند و با حالتي مشمئز به اريكا نگاه ميكردند. در آن ميان دنيس و سامانتا با دو نحوه ي متفاوت در حال اشك ريختن بودند!
اريكا همچنان به حركات نامفهوم سر خود ادامه ميداد...
- بزاريد من امتحان كنم...
لودو با گفتن اين حرف، به سمت اريكا نزديك شد... انگار اريكا وي را نميديد... لودو بسيار آهسته كنار وي نشست و به او نگاه ميكرد... اريكا همچنان سرش را ديوانه وار حركت ميداد...
- اريكا... اريكا...
لودو با صدايي آهسته قصد آرام كردن وي را داشت.
- اريكا حالت خوبه...؟
ولي انگار اريكا چيزي نميشنيد!
دنيس كه كنترل خود را از دست داده بود به سمت اريكا حركت كرد و قصد داشت در آغوش وي قرار گيرد، ولي هنوز به اريكا نرسيده، اريكا با نخن هاي دست خود چنان به صورت دنيس كوفت كه جاي سه ناخن وي بر صورت دنيس حك شد و دنيس به عقب خيز برداشت. در همين هنگام، لودو نيز از اريكا دور شد.
با اين اتفاقات احساس استيصال و درماندگي در روح و جان بچه هاي سخت كوش هافلپاف دميده شد!
- بهتره يه مدت تنهاش بزاريم، حالش بهتر ميشه. معلوم نيست چه اتفاقي براش افتاده!
- آره، من هم با سدريك موافقم. بريم تو تالار بشينيم.
لودو اين را گفت و دنيس را كه اينك با شدت بيشتري ميگريست در آغوش گرفت و همگي بچه ها به سمت درب خوابگاه به راه افتادند...
در تالار عمومي، هركش كوشه اي نشسته بود... و همگي در فكر فرو رفته بودند. يعني چه اتفاقي براي اريكا افتاده بود؟؟
هيچ صدايي نه در تالار و نه از خوابگاه به گوش نميرسيد...
سدريك با لبانش بازي و به نقطه اي خيره شده بود، لودو به زخم صورت دنيس رسيدگي ميكرد، سامانتا در آغوش ورونيكا كه وي نيز حالي خوشايندتر از او نداشت ميگريست، ادوارد به نظر عصبي ميرسيد! كوين در گوشه اي از تالار سرش را ميان بازو هاي خود گرفته بود! هيپزيبا، ارني، نيك، هانا و سايرين نيز همگي درمانده و ناراحت، هيچ نميگفتند...
ناگهان سدريك آهسته گفت: بچه ها چرا اريكا حوله تنش بود؟!
-
- آخه اين چه اهميتي داره كه چي تنش باشه؟ حتمآ اينم يكي ديگه از اون خول بازيهاشه...!
با گفتن اين حرف از جانب ادوارد، ورونيكا نگاه شماتت باري به وي انداخت و ادامه داد:
- ببينم سدريك تو چي فكر ميكني؟
دنيس اجازه نداد سدريك صحبت كند و گفت:
- مهم نيست سدريك چي فكر ميكنه. مهم اينه كه اريكا داره از دست ميره. من ميخوام برم پيشش.
- دنيس جان آروم باش، صبر كن، اريكا الان حالش خوب نيست، نبايد بري اونجا، ممكنه بهت آسيبي بزنه.
- لودو تو هميشه ميخواي حرف خودت رو بزني، من ميرم اونجا ببينم كي ميخواد به من آسيب بزنه. اريكا... اريكا... نه!
نه!دنيس با گفتن اين جمله در حالي كه اصلآ متوجه رفتار و اعمالش نبود به سمت خوابگاه شلنگ برداشت...
صداي جيغي بنفش تالار عمومي هافلپاف را در بر گرفت...!
*ادامه دارد................