هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
مـاگـل
پیام: 570
آفلاین
بالاخره هانا و اريكا به همراه ارني و ادوارد كه لودو را در راه رفتن كمك مي كردند به بقيه ي بچه ها رسيدند . وقتي كه چشم آنها به همديگر افتاد براي چند لحظه مقابل هم ايستادند . گويي هنوز هم باور نداشتند كه دوستانشان را پيدا كرده اند .
ورونيكا و هپزيبا و جاستين و دنيس كه هنوز هم جاستين را در آغوش داشت، مقابل آن پنج نفر ايستاده بودند .
بالاخره سكوت بين آنها با صداي هق هق گريه ي هانا در هم شكست و متعاقب آن اريكا كه آثار درد و رنج به خوبي از چهره اش مشهود بود ، به آهستگي قدمي به جلو برداشت و بعد با ديدن دستان از هم گشوده شده ي ورونيكا به گرمي در آغوش او جاي گرفت و با خيالي آسوده سر به روي شانه ي او گذاشت .

عكس العمل بچه ها واقعا ديدني بود . رنج و درد و حرف هاي ناگفته در چهره ي همه ي آنها ديده مي شد . بر خلاف هميشه ، به گونه اي دور يكديگر جمع شده بودند كه گويي قرن ها از هم دور بوده اند .
ابراز احساسات آنها كه در نهايت سكوت بود در واقع لبريز از رنج هايي بود كه در اين مدت همه ي آنها متحمل شده بودند .
بعد از چند دقيقه ادوارد اين سكوت پر رمز و راز را شكست و در حاليكه با دقت به بقيه چشم دوخته بود پرسيد :
پس بقيه كجان ؟ زاخي ، آناكين ، دورنت ، هلگا ، تيبريوس ، سامانتا ، نيك ؟
دنيس : اصلا اونا رو پيدا كردين يا نه ؟
ورونيكا با صدايي خسته گفت : خب ، تا اون موقعي كه من با بقيه بودم ، همه ي ماها با هم بوديم . حال همه شون چندان مساعد نيست . ولي خب ، فكر مي كنم در حال حاضر وضعشون بهتر از شماها باشه .
و به دنبال اين حرف به اريكا و لودو كه كاملا مشخص بود به سختي بر روي پاهايشان ايستاده اند اشاره كرد .
جاستين با كنجكاوي پرسيد : ببينم ، شماها چطوري ما رو پيدا كردين ؟
هانا به اندك آتشي كه هنوز مي سوخت اشاره كرد و گفت : در واقع اين آتيش شما بود كه ما رو به اينجا كشوند .
بعد هم همه كنار يكديگر روي زمين نشستند و به بيان اتفاقاتي كه برايشان افتاده بود پرداختند .
بعد از چند دقيقه بالاخره اين جاستين بود كه موضوع آن كتيبه ي مرموز را مطرح كرد .
با مطرح شدن اين موضوع اخم هاي دنيس و اريكا به طرزي مشكوك درهم رفت و به دنبال آن نگاهي مشكوك تر به يكديگر انداختند .
هپزيبا با ديدن حالت چهره ي آنها فورا پرسيد : ببينم ، اتفاقي افتاده ؟ شماها چيزي مي دونين كه از بقيه مخفي مي كنين ؟
اريكا نگاهش را متوجه دنيس كرد و براي چند ثانيه به او چشم دوخت . گويي از طريق چشمانشان با هم صحبت مي كردند . بعد هم سرش را به نشانه ي موافقت تكان داد . به دنبال اين حركت اريكا ، دنيس با صدايي آهسته و لحني مردد توضيح داد :
خب ، راستش … ديشب موقعي كه براي جمع كردن چوب براي روشن كردن آتيش رفتيم ، من همونطور كه مشغول كارم بودم يه دفعه يه صدايي شنيدم . يه صدايي كه معلوم بود خيلي دوره … ولي به وضوح مي تونستم اونو بشنوم . انگار يه نفر داشت مي خنديد . خنده كه نه … بهتره بگم از خوشحالي قهقهه مي زد . ولي … اون انقدر عجيب بود كه مو بر تن آدم راست مي كرد . خيلي خيلي رعب آور بود . طوري كه من سر جام ميخكوب شدم . بعد از چند ثانيه هم اريكا رو ديدم كه اومد طرف من . حال اونم بهتر از من نبود . با حرفايي كه زد معلوم بود اون هم اين صدا رو شنيده .
ارني با لحني سرزنش گر پرسيد : پس چرا به ما نگفتين ؟
در همين موقع اريكا به حرف اومد و گفت : خب ، با اون وضعيتي كه ما داشتيم فكر كرديم كه بهتره فعلا به شماها نگيم . چون به اندازه ي كافي خودمون دلسرد شده بوديم .
لودو در حاليكه براي صحبت كردن تقلا مي كرد گفت : نمي خواهين اين كتيبه رو به ما هم نشون بدين ؟
با اين حرف لودو ورونيكا و هپزيبا و جاستين به هم نگاهي انداختند . گويي در اين امر كاملا مردد بودند . اما در نهايت ورونيكا از جايش بلند شد و متعاقب آن همه به سمت محل آن كتيبه رفتند .
همينكه چشم هانا و اريكا به آن كتيبه افتاد چهره ي هردويشان به شدت رنگ باخت . اريكا همانجايي كه ايستاده بود با بي حالي بر زمين نشست و ارني كه كنار هانا ايستاده بود فورا دستش را دورهانا حلقه كرد ومانع از افتادن او بر روي زمين شد .
همه با چشماني نگران به اين دو نفر چشم دوخته بودند .
بالاخره هانا به حرف آمد و با چهره اي بهت زده رو به هپزيبا كرد و گفت : بهشون گفتي ؟
با اين حرف هانا ، هپزيبا بدون هيچ حرفي سرش را پايين انداخت .
اريكا با لحني خالي از احساس تكرار كرد : پرسيد بهشون ماجرا رو گفتي يا نه ؟ چرا جواب نميدي هپزيبا ؟
هپزيبا به سختي سرش را بلند كرد و نگاهش را متوجه هانا و اريكا كرد و آهسته گفت :
خودتون كه مي دونين ، ما همه ش رو نمي دونيم .
بعد هم رو به بقيه كرد و گفت : من يه مقداريش رو مي دونم ، اما اصل كار هلگاست . اونه كه از همه ي ماجرا خبر داره …


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
هنوز شب بود....
ورونيكا و هيپزيا به سمت جايي كه به نظر ميرسيد، جاستين آنجا باشد دويدند، جاستين را در كنار كتيبه لرزان و عرق كرده يافتند كه روي زمين افتاده بود و زير لب چيزهايي ميگفت.. ورونيكا و هيپزيا كنار او نشستند و او را در نشستن كمك كردند.
- چي شد جاستين؟ چي ديدي؟
اين صداي ورونيكا بود كه با ترسي نچندان كمتر از جاستين صحبت ميكرد.
- ....
جاستين چيزي نگفت و تنها زير لب غرغر ميكرد و چشمانش را بي هدف تكان ميداد.
- هيپزيا بلندش كن ببريمش كنار آتيش.
آن دو در حالي كه جاستين هيچ حركتي در راه رفتن انجام نداد، به زحمت او را كنار آتش رساندند.
همچنان هيپزيا و ورونيكا با جاستين سخن ميگفتند، ولي جاستين خيلي ترسيده بود و هيچ نگفت. سرانجام هر سه از شدت خستگي بيهوش شده و به خواب رفتند.

********************************************************

صبح شده بود و هواي جنگل مطبوع و نم ناك. ادوارد، دنيس، ارني، هانا و اريكا با صداي ناله اي هرچند خفيف بيدار شدند..
اين لودو بود كه به نظر به هوش آمده بود. دنيس كه از همه به او نزديكتر بود، سعي كرد پارچه اي كه خود دور صورت در حال خونريزي لودو بسته بود را باز كند. اينك دستمال به زنگ سرخ در آمده بود! ولي خون ها، خشك شده بود و به نظر ميرسيد كه خونريزي زخم هاي صورت لودو قطع شده باشد.
سرانجام دنيس صورت لودو را باز كرد.. لودو با چهره اي ملتهب، با زخم هاي فراوان به هوش آمده بود و لبخندي دردناك بر چهره داشت!
دنيس كه از لبخند لودو متعجب بود گفت: حالت خوبه لودو؟
لودو سعي كرد به زحمت صحبت كند ولي زبانش ياري نميكرد! سرانجام به سختي گفت: اره.... و ديگر هيچ نگفت.
با اين حال، حال لودو چندان خوب به نظر نميرسيد ولي خونريزيش قطع شده بود و به هوش آمده بود.
هانا جلوتر آمده و ماجرا را براي لودو تعريف كرد. لودو همچنان آن لبخند تلخ را بر لب داشت!
سرانجاك اريكا با لحني لرزان كه ناشي از ضعف شديد او بود گفت: بهتره به سمت اون آتيش ديشب حركت كنيم. ما بايد هر چه زودتر دوستامون رو پيدا كنيم.
ادوارد: آره، وضع از اين بدتر نبايد بشه. بايد اونارو پيدا كنيم و يه فكري كنيم.
پس همگي به سمت آنجايي كه ديشب آتش را ديده بودند، حركت كردند......

***********************************************************

در اين حين، هيپزيا، ورونيكا و جاستين كه ناغافل خوابشان برده بود، از خواب بيدار شده بودند.
حال جاستين بهتر بود ولي همچنان ميترسيد. از چه؟ معلوم نبود!
ورونيكا و هيپزيا كه از شب قبل مقداري تمشك وحشي جمع كرده بودند. تازه يادشان افتاده بود و آنها را از جيب بيرون كردند تا بخورند.
پس از آن كه هر سه تمشك هاي ترش را خوردند. ورونيكا مجددآ با لحني آرام رو به جاستين گفت: جاستين ديشب چه اتفاقي افتاد؟
جاستين پس از چندين ثانيه سكوت، در حالي كه به نظر ميرسيد ميخواهد چيزي بگويد.. نهايتآ لب به سخن گشود: او...اون....
هيپزيا كه خيلي كنجكاو شده بود با همان لحن آرام به تقليد از ورونيكا پرسيد: اون چي؟
- اون....
جاستين به خود لرزيد.
ورونيكا و هيپزيا هر دو دست دور او انداختند و گفتند: جاستين، به ما بگو چي ديدي؟
جاستين كه اينك احساس آرامش بيشتري ميكرد گفت: اون.... اون..... به كتيبه دست زد!!
ورونيكا با حسي عجيب گفت: اون كي بود؟
-اون....اون.... نميدونم، درست نديدمش، به نظر يه مرد بود.... ولي....
هيپزيا كه به نظر ميرسيد آن مرد را ميشناسد، دست خود را بر دهان گذاشت و ترسي عجيب چهره ي او را فرا گرفت.
ورونيكا: يا ريش مرلين. اينجا چه خبره؟؟ شما چي ميدونيد؟
جاستين كه به نظر ميرسيد متوجه رفتار و گفتار آندو نيمشود ادامه داد: ولي....ولي..... صورت نداشت.... يعني.... يعني من چيزي نديدم! خيلي ترسناك بود.
با لحني عجيب ادامه داد: وجودش ترسناك بود.... نيدونم چرا اينقدر ازش ترسيدم!!
در همين لحظه هيپزيا جيغ خفيفي كشيد و به شدت به خود ميلرزيد.
ورونيكا هيپزيا رو هم به آغوش كشيد: چي شد هيپزيا؟
هيپزيا: من هم اونو ديدم، تو خواب!
ورونيكا: خوب ديگه چي ديدي؟
هيپزيا: نميدونم! ترس!! ترس!! ترس ديدم!! فقط همين يادم مياد!
ورونيكا گيج و منگ از حرف هاي آنها. او نيز اكنون قدري ترسيده بود!
جاستين با همان لحن مرموز ادامه داد: اون.....اون....اون به كتيبه دست زد... ميخواست اونو برداره!
ورونيكا: خوب...برداشت؟
جاستين: نه!! يهو منو ديد!! از زير كلاش دوتا چشم قرمز برق زد و بعد... بعد... ناپديد شد!
همانطور كه جاستين به خود ميلرزيد! هيپزيا زد زير گريه و به آرامي گفت: آره... من هم اينارو تو خواب ديدم....!!!
اكنون هر سه در آغوش همديگر بودند و همديگر را دلداري ميدادند.
در همين لحظه بود كه صدايي به گوش رسيد: هـــــي....... شما اينجاييد. بچه ها، بچه ها بدويد پيداشون كرديم، پيداشون كرديم...!!
اين صداي دنيس بود كه از خوشحالي نميدانست چه كار كند. به سمت هر سه آنها دويد و از فرط خوشحالي و شعف هر سه را بوسيد و گفت: نميدونيد چقدر نگرانتون بوديم!
در همين حين هيپزيا سعي كرد اشك هاي خود را پنهان كند ولي دنيس اصلآ متوجه نشد..!
بقيه بچه ها يعني هانا به همراه اريكا و ارني و ادوارد كه همچنان لودو را ميكشيدند نيز رسيدند....................................


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۵:۱۷:۱۰

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۶:۴۰ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
هپزیبا در آغوش ورونیکا هق هق کنان گریه می کرد و با دستانش اشک های فشرد شده در میان چشمانش را پاک کرد، سپس خودش را عقب کشید و در حالی که به چهره ی لبریز از تشویش و نگرانی دوستش خیره شده بود، بریده بریده گفت: خسته شدم... تو این سفر... هیچ کدوممون نمی دونیم... باید چی کار کنیم... خوابای عجیبی هم... سراغ من میان... ورونیکا !
ورونیکا سرش را پایین انداخت و با لحنی محزون پاسخ داد: می دونم که سفرمون بی دلیل نیست... برای هدف خاصی به این جا اومدیم و کس دیگه یی جز ماها قادر به تحقق بخشیدن بهش نبود... می دونی چی می گم؟!
بعد از آن دیگر کسی چیزی به میان نیاورد... در این میان جاستین بعد از مدت ها سکوت بی مقدمه لب به سخن گشود: این جا هیچ چیز برای خوردن وجود نداره؟! احساس می کنم خیلی گرسنه ام !
سپس با سرعت از جایش بلند شد و روی گیاهان مرطوب آن جا قدم برداشت. با این کار تعداد زیادی از آن ها را در زیر پا له می کرد... بعد از آن در میان بوته های در هم تنیده از نظر پنهان شد و برای یافتن غذا رفت !
بعد از آن ورونیکا با زانو از روی زمین برخاست و رو به هپزیبا دستش را دراز کرد. او نیز لحظه ای به دست ورونیکا و بعد به چهره اش نگاه کرد و آهی عمیق و معنی دار کشید، سپس با بی حالی دست سرد او را فشرد و به کمکش از جا برخاست. ابتدا به دور و اطراف نگاه کرد و بعد نگاه موشکافانه اش روی آتش و چوب هایی که در حال سوختن بود، متمرکز شد.
با لحنی مقتدر گفت: بهتره بریم دنبال جاستین، اما قبل از اون این آتیش رو خاموش کنیم... ممکنه کسی متوجه ما بشه... !
ورونیکا چند قدمی را به جلو برداشت و از هپزیبا دور شد... سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و گفت: آره ممکنه دوستامون متوجه ما شن... !
در همان لحظه هپزیبا نیز به جلو حرکت کرد و در کنار ورونیکا قرار گرفت... هر دوی آن ها در میان سکوت و تاریکی مطلق قرار گرفته بودند... در میان جایی که در آن اتفاقات، غیر قابل پیش بینی به نظر می رسیدند... و همه چیز عجیب و ترسناک می نمود !
ناگهان صدای فریادی بلند محیط را همراه با خود لرزاند. هپزیبا آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و زمزمه کرد: جاستین... !
بعد از آن هر دو به طرف بوته هایی که یک بار آن جا را طی کرده بودند، به راه افتادند... بوته هایی که در میان آن ها کتیبه ای عجیب را یافته بودند، اما آنقدر زود و سریع آن را به دست فراموشی سپرده بودند !
---------------------------------------------------------------
سکوت بر محیط خوف انگیز آن جا چیره شده بود، اما گه گاهی این طلسم طولانی به دست خش خش برگ هایی نزدیک و ناشناخته در هم می شکست... تاریکی محض دور و اطراف سامانتا و بقیه را در برگرفته بود... هیچ چیزی جز برگ های در هم فشرده که در آن تاریکی همچون غولی عظیم در مقابل چشمان خودنمایی می کردند، دیده نمی شد... شنیدن حتی صدایی کوتاه نیز امکان پذیر نبود... !
در این میان در مقابل سامانتا بوته ها به شدت تکان خوردند. این برای بار دوم بود که چنین اتفاقی به وقوع می پیوست... بار اول او اعتنایی به آن نکرد، اما هیچ چیز برای بار دوم قابل برگشت نخواهد بود !
سامانتا در حالی که به شدت ترسیده بود، دستش را روی دهانش قرار داد و با صدایی بسیار آهسته گفت: کی اون جاست؟!
بعد از آن بوته های پشت دست از لرزیدن کشیدند و باری دیگر سکوت حمکفرما شد، با این حال ترس بیش از گذشته در وجود او رخنه کرده بود... !
--------------------------------------------------------
ادوارد سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و در حالی که به دور دست ها نگاه می کرد، گفت: آره ما هم باید آتیش روشن کنیم تا مکان خودمون رو به بچه های دیگه نشون بدیم... در غیر این صورت اونا فکر می کنن که ما اوضاع خوبی نداریم !
بقیه ی بچه ها نیز به نشانه ی موافقت سر تکان دادند و هر یک در مسیر هایی مختلف به دنبال چوب هایی خشک به راه افتادند، اما در این بین اریکا سر جایش ایستاد و با ناراحتی پرسید: مطمئنی همه در شرایط خوبی به سر می برن؟!
ادوارد با شنیدن این حرف سرش را پایین انداخت، با این حال اریکا هنوز قادر به دیدن اندوه در پس چهره ی او بود؛ چون می دانست احساس هیچ وقت به آدم دروغ نمی گوید... حتی در شرایط سخت و بغرنج !
او نفسی عمیق کشید و دستانش را از هم گشود، سپس با روحیه ای متفاوت از جا برخاست و رو به اریکا گفت: ولی همیشه یه امیدی باید وجود داشته باشه، اریکا... حالا هم بدون ناراحتی بیا بریم چوب برای درست کردن آتیش پیدا کنیم... !
بعد از آن نیز اریکا با لبخندی بی رمق از جا بلند شد و همراه ادوارد به دیگر بچه ها پیوست... ! شاید از این طریق عرصه ای از امید در دل های محزونشان جاری شود !
-------------------------------------------------------------
سرانجام شب وجود خود را ترک گفت و جای آن را روشنایی همراه با طراوت گرفت... صبح دل انگیز از راه رسید... آسمان به رنگ آبی در آمد و در دل آن خورشید به وضوح خودنمایی می کرد... نور بی نهایت خود را بر همه جا می تاباند و چهره ی همسفران را در کنار روشن می ساخت و در عین حال می آزرد.
زاخی به دلیل تابش نور به سمت چشمانش جلوی آن ها را با دست گرفت و زیر لب غر غر کرد، سپس وقتی به طور کامل متوجه صبح شد، دستانش را با سرعت از جلوی نگاهش راند و با تعجب به دور و اطراف خود خیره شد و نجوا کنان گفت: امکان نداره... الآن نباید صبح شده باشه... دارم خواب می بینم می دونم...
سپس دستش را مشت کرد، تا کاغذی که تا دیشب در میان انگشتانش بود را مچاله کند. اما بعد از آن متوجه نبود آن شد و با چهره ای دیوانه وار به دستانش خیره شد.
سپس فریادی بلند از روی خشم سر داد: بلند شین... کاغذ... کاغذ... !
در همان لحظه همگی بچه ها با غرغر هایی مکرر از جا برخاستند و با دیدن نور، مانند زاخی حیرت زده شدند، بعد از آن حواسشان به زاخی جلب شد که با حالتی دیوانه وار دستان خالی اش را تکان می داد.
زاخی در حالی که به شدت نفس نفس می زد، گفت: کاغذ... کاغذ... نیست !
بعد از آن تنها کاری که بچه ها توانستند بکنند، این بود که با نگرانی و حالتی مبهوت به دستان خالی زاخی خیره شوند و سپس به چهره ی درمانده ی یکدیگر نگاه کنند... تا حداقل بتوانند معنای مفقود شدن کاغذ کاهی رنگ را متوجه شوند !
-----------------------------------------------------------
بچه ها به نظر من هر دفعه یکی یه داستان رو بنویسه این جوری خیلی سخت می شه... در ضمن نوشته مون هم طولانی تر می شه !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
دقايقي قبل از اينكه بخواب بروند:
ورونيكا چوبدستيش را بلند كرده و آتش كوچكي درست كرد و همگي دور آن جمع شدند. جاستين آه كوتاهي كشيد و گفت: يعني الان كسي تو هاگوارتز نگران ما نيست؟؟
هيپزيبا: حتمآ پروفسور اسپروات فهميده.راستي ورونيكا اون كتيبه را چيكار كنيم؟ به نظر من بايد برش داريم.
ورونيكا سري تكون داد و گفت: نميدونم. من خيلي خسته و گرسنه ام.اصلآ نخوابيدم.
با اين حرف ورونيكا هپزيبا سرش را روي شانه ي جاستين گذاشت و چشمانش را بست.
همگي غرق خواب بودند. خوابي سنگين و آرام...البته نه براي همگي آنها........
هيپزيبا جيغ بلندي كشيد و از خواب پريد. ورونيكا و جاستين هراسان از جا بلند شده و به او كه حسابي عرق كرده بود نگاه مي كردند. هيپزيبا بلند نفس مي كشيد و گريه مي كرد...
ورونيكا شانه هاي او را گرفت و گفت: هيپزيبا.......هيپزيبا چي شده؟؟؟؟يه چيزي بگو...
هيپزيبا در ميان گريه گفت: او...اون...اون... كتي...كتيبه....يادم مياد....من...مي... ميدونم.....آره....نبايد بهش دست بزنيد.....
صداي گريه اش مانع از اين شد كه حرفش را ادامه دهد. ورونيكا او را به شدت تكان داد و گفت: حرف بزن...چي ديدي؟؟؟!!؟؟؟
هيپزيبا به زور گفت: نبايد به اون...نبايد دست بزني...وگرنه...
صدايش قطع شد....بشدت مي لرزيد و ديگر نتوانست حرفي به ميان آورد. ورونيكا آب دهانش را فرو داده و هيپزيبا را در آغوش گرفت.

******************************************************************

سامانتا تكاني خورده و از خواب پريد...به دور و اطراف خود نگاهي انداخت....همه جا تاريك و وحشت برانگيز بود...آرام در تاريكي به دنبال چوبدستي خود گشت. سپس نوري ضعيف به وجود آورده و هراسان به دنبال دورنت گشت. او در كنار او خوابيده بود و صدايي ناله وار از خود در مي آورد. سامانتا آتش را روشن كرده و با نگاهي وحشت برانگيز به دور و اطراف نگاه كرد....جز او ، دورنت و تيبريوس كس ديگري در ان دور و اطراف نبود....البته شايد نبود....شايد....شايد آن مرد سياه پوش در كميني بسيار نزديك، آنها را زير نظر داشتند.

******************************************************************
در همين هنگام دنيس متوجه سنگيني بر روي پشتش و خونريزي بيش از حد لودو شد. پس در حالي كه لودو را بر دوش مي كشيد،به طرف نزديك ترين درخت موجوده رفت و لودو را بر روي زمين گذاشت.عرق سردش را پاك كرد و چوبدستيش را بيرون آورد و تعدادي از زخمها را به وسيله ي آن بست. اما دوباره بعد از چندين لحظه خونريزي هاي فجيح صورتش شروع شد. دنيس كه كاملآ عصبي بود و اين عصبي بودنش براي همه و حتي خودش كه پسري شوخ بود عجيب بود، آستين لباسش را تا بازو پاره كرد و بيشتر زخمهاي لودو را بست. سپس چهره اش متوجه اريكا شد كه در حالي كه صورتش غرق خون بود، از سرما مي لرزيد. خوشبختانه هانا به داد او رسيد و آتشي درست كرد و در حالي كه با آستينش خونهاي صورت او را پاك ميكرد، او را در آغوش گرفت تا كمي گرمش شود.در همين حين گفت: بهتره كمي صبر كنيم تا اريكا استراحت كنه.
در اين بين ادوارد جيغي از خوشحالي كشيد و گفت: اون دوده از كجا بالا مياد؟؟؟ مثل اين كه يه آتيش ديگه!!! ولي اين يكي خيلي دورتره!
بچه ها به سمت او دويدند و بعد از اين كه از حرف او مطمئن شدند فريادي از خوشحالي سر دادند.
هانا: اما چه فايده؟ ما كه نميتونيم بريم اونور.
دنيس: اما مي دونيم كه اونوري ها سالمند، و اين خودش كلي ارزش دارد........
اريكا از پشت آنها گفت: من خوبم. بهتره راه بيفتيم. ممكنه گمشون كنيم......
هانا در تاييد او گفت:اين آتيش را هم روشن بزاريم تا اونها هم بفهمند كه حال ما خوبه.......


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۲۰:۱۶:۳۵
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۰:۴۴:۰۰

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۵

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 730
آفلاین
ورونيكا كه اكنون هراه با هيپزيا و جاستين در حال دور شدن از كتيبه بودند.. در تاريكي جنگل فرو رفتند.. به ناگاه هيپزيا روي زمين افتاد.
- چي شد هيپزيا؟
- من ديگه نميتونم راه بيام.
ورونيكا از گوشه چشم نگاهي به جاستين انداخت و احوالات او را نيز چندان خوشايند نيافت. آنگاه در فكر فرو رفت و چون حال دوستان مساعد نيافت، گفت: باشه، پس بيايد برگرديم همون جا كه كتيبه بود و اونجا استراحت كنيم.
پس آنها برگشتند.. و به جاي اوليه كه چندان از آن دور نشده بودند رسيدند.
همه جا تاريك بود و سكوتي رعب انگيز همه جا را فرا گرفته بود. تنها مهتاب بود كه در مكان نسبتآ كم درخت و پر بوته اي كه آن سه قرار داشتند، با نوري هر چند اندك، اميدي بزرگ در دل آنها روشن ميكرد! در همين ميان باد سوزناكي در جنگل وزيدن گرفت.
ورونيكا: بهتره آتيش درست كنيم.
هيپزيا: آره، از اين طريق شايد يكي هم ما رو ببينه.
جاستين: چرا از اون موقع اين كارو نكرديم؟!
پس ورونيكا و جاستين تعدادي چوب خشك، كه درآن حوالي فراوان يافت ميشد، جمع كردند و آتشي ساختند و در كنار آتش به خواب رفتند!
--------------------------------------
در گوشه اي ديگر، سامانتا كه خونريزي پاي وي ديگر قطع شده بود، در كنار تيبريوس كه همچنان به يك نقطه خيره بود و هيچ نمي گفت و دورنت كه بيهوش روي زمين بود قرار داشت، نيز خوابش برده بود. و آن سه نيز در سكوت به سر ميبردند.
--------------------------------------
در اين بين هانا، دنيس و ارني به همراه اريكاي زخمي و لودو كه وضعيت خيلي بدي داشت و بيهوش بود از همان مسير قبلي بالا آمده بودند و اكنون به جنگل باز گذشته بودند. در آن منطقه مه بسيار غليظ بود.
آنها به خصوص ارني كه لودو را حمل ميكرد، بسيار خسته بودند! به طوري كه به محض اين كه به انتهاي راه رسيدند، همگي سريعآ روي زمين دراز شدند!
ادوارد:ا... شما يهو كجا رفتين منو اينجا جا گذاشتين؟!!
دنيس: ا... ادوارد، تو اينجا بودي؟
ادوارد: آره تمام مدت همينجا دنبال شما ميگشتم.
به ناگاه هانا با صدايي لرزان گفت: ب....ب....بچه ها........ او.....اون.....اون نور چيه اونجا؟؟؟
تمامي بچه ها به سمتي كه هانا با انگشت به آن اشاره ميكرد، برگشتند. چشمان خود را تنگ كردند تا بهتر ببينند.
ادوارد: نكنه دود كن بد خواه باشه! اون موجوديه كه افراد سرگردون رو گمراه ميكنه و افكار آلوده اي داره. (رجوع شود به كتاب3 درس پروفسور لوپين!!)
ارني: نه مثل اين كه آتيشه!
اريكا كه كمي حالش بهتر شده بود گفت: بهتره بريم يه نگاهي بكنيم! شايد بچه ها باشن.
اميدي همراه با دلهره در قلب بچه ها ظهور كرد! به طوري كه همگي خستگي را فراموش كردند و آماده ايستاده بودند!
اميد براي يافتن دوستان و دلهره از رويارويي با حادثه اي ديگر!!
نهايتآ آنها به سمت آتش به راه افتادند....
اينبار دنيس زودتر به سمت لودو رفت و اجازه نداد كه ارني او را بلند كند و او را روي كول خود كشيد.
- ارني تو ديگه خيلي خسته شدي، خواهشآ از اينجا بزار من بيارمش. تو اريكا رو كمك كن.
ارني سرش را به نشانه توافق تكان داد و همگي به راه افتادند.
--------------------------------------
زاخي، نيك، آني و هلگا كه براي يافتن ورونيكا در جنگل سرگردان شده بودند و به دليل شباهت و يك پارچگي جنگل دور خود دور ميزدند، اكنون متوجه احوال خود شده بودند و در فكر چاره اي به سر ميبردند.
آن چهار نفر همانطور كه بر روي تخته سنگ نشسته بودند، از فرط خستگي به خواب رفتند، خوابي عميق........
غافل از اين كه اتفاقي در كمين بود!!
فردي بلند قد، با اندامي كاملآ شبيه به انسان، همراه با شنلي بلند و تيره، كلاهي بر روي سر، به شكلي كه صورتش پنهان بود....(به نظر همان فردي بود كه اولين بار زاخي همراه با آن كاغذ عجيب ديده بود!)
فرد تيره پوش به نرمي در حالي كه شنل بلندش روي زمين كشيده ميشده به سمت آنها رفت.. كاغذ عجيب را از دست زاخي به آرامي بيرون كشيد و با همان آسودگي برگشت و در سياهي جنگل ناپديد شد........


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۰۳ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
و حالا تاریکی محض نیز محیط پیرامون آن ها را که مملو از درختچه هایی عجیب بود، دربرگرفته بود. سکوت قلب ها را می فشرد و در اوج آن به کمک خش خش برگ ها زیر پاهایی نامعلوم شکسته می شد.
هپزیبا ناله کنان دستش را روی پیشانی اش قرار داد، سپس چشمانش را بست و با درماندگی روی زمین تر نشست. ورونیکا به این حرکت او خیره شد، بعد از آن دستش را به طرفش دراز کرد تا دوباره او را بلند کند. در حین انجام این کار گفت: بلند شو هپزیبا... مهم نیست ما به راهمون ادامه می دیم... شاید تونستیم پیداشون کنیم... در ضمن چوبدستی هاتون رو آماده کنین... این جا خیلی تاریکه... به نور بیش تری احتیاج داریم... بلند شو !
هپزیبا دست ورونیکا را گرفت و با حالتی از روی عجز بلند شد. سپس چوبدستی اش را به آرامی از ردای پاره اش بیرون کشید و بعد از این که از سالم بودن آن مطمئن شد، آن را رو به جلو گرفت و زیر لب زمزمه کرد: لوموس... !
بعد از آن نیز توده ای نقره ای رنگ بر نوک چوبدستی او ظاهر شد. ورونیکا و جاستین نیز این عمل او را تکرار کردند. حالا محیط اطراف آن ها تا حدودی قابل تشخیص بود.
بعد از روشن شدن آن جا جاستین پیشنهاد داد: بهتره از همین راهی که ورونیکا اومده برگردیم... ورونیکا از کجا اومدی؟!
او دستش را به طرف بوته ها دراز کرد و با نوک انگشت به راهی که از آن جا آمده بود، اشاره کرد. سپس آهی عمیق کشید و با عزمی راسخ اعلام کرد: از همین راه برمی گردیم... فقط امیدوارم درست عمل کرده باشیم... !
جاستین و هپزیبا سرهایشان به علامت تاٌیید تکان دادند و سپس با گام هایی هدفمند به طرف همان راه کشیده شدند. ورونیکا نیز با لبخندی بر لب پشت سر آن ها به راه افتاد...
_________________________________________________
زاخی سرش را به شدت به چپ و راست حرکت داد، سپس با چهره ای خشمگین به آن سنگ خیره شد. به دور و اطرافش نگاهی گذرا انداخت و گفت: من دیگه دارم خسته می شم... ممکنه هیچ وقت دوستامون رو تو این سرزمین پیدا نکنیم... این جا خیلی بزرگه، جادویی هم هست... می فهمین من چی می گم؟!
هلگا به چشمانش چین و چروکی داد و در حالی که آن ها را به حالتی ریزمانند در آورده بود، با دامنه ی دیدی تنگ پرسید: منظورت اینه که اونا رو رها کنیم؟!
زاخی چهره در هم کشید، سپس در حالی که با انگشتانش برگ های روی زمین را چنگ می زد، پاسخ داد: نه من... من منظورم اینه که فقط دو راه می تونیم انجام بدیم... اولی این که اون کاغذ رو نابود کنم... دومی این که ما همین جا بمونیم تا اون ها برگردن در این صورت همه مون به یه نقطه ای می ریم و هیچ وقت نمی تونیم همدیگه رو پیدا کنیم... ممکنه اون ها یه زمانی به همین جا بیان و ما اون موقع جایمون رو عوض کرده باشیم...
آناکین سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و گفت: آره به نظر من راه دوم منطقی به نظر می رسه... نظر شما چیه؟!
هانا در این بین چیزی نگفت. همگی به چهره ی او که به گوشه ای زل زده بود، نگاه می کردند. اما هیچ کدام لب به سخن نمی گشودند و حتی دلیل این کار را از او جویا نمی شدند.
و این گونه بود که مدتی نه چندان طولانی سپری شد و همراه با آن نومیدی بیش تری در اعماق وجودشان سر بر آورد...
__________________________________________________
اریکا با بی حالی روی پله های سنگی آن دره قدم برمی داشت. لحظه ای می ایستاد تا حالش جا بیاید و لحظه ی دیگر با تمام وجود به جلو پیشروی می کرد. دنیس نیز با حالتی عصبی هر از گاهی به پشت سر خود خیره می شد، اما در این میان ارنی بدون هیچ صبحتی سریع تراز همگی آن ها به بالا می رفت.
سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه که به اندازه ی سال هایی متوالی از پی هم گذشت، ارنی مسیرش را تغییر داد و سپس با صدایی نه چندان بلند خبر خوش را اعلام کرد: زود باشین رسیدیم... !
در همان لحظه اریکا ناله ای کرد. حالش به هیچ عنوان خوب نبود و گاهی اوقات کلماتی نامفهوم زیر لب ادا می کرد. دنیس با نگرانی به او نگاه می کرد و سعی می کرد به محض رسیدن به جایگاه اصلی شان همه چیز را به وقتش درست کند.
او با نگاهی لبریز از تشویش به اریکا چشم دوخته بود و به او می گفت: زود باش رسیدیم... اریکا زود تر...
در این بین ارنی چند قدمی پایین تر آمد تا به آن ها کمکی کند... بعد از آن نیز همگی توانستند به بالا راه پیدا کنند، اما دریغ از این که این کار آن ها باعث خراب تر شدن ماجرا شده بود !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵

سامانتا پلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از توی رویاهام
گروه:
مـاگـل
پیام: 35
آفلاین
هپزیبا آرام به سمت کتیبه رفت و همان طور که اخم هایش در هم بود زیر لب گفت:
_من...من احساس می کنم اینو قبلا دیدم.آره باید یه جایی دیده باشمش...چقدر آشنا به نظر میاد!
هپزیبا زانو زد ودستانش را به سمت کتیبه برد.اما در همان لحظه ورونیکا که احساس خطر کرده بود دست او را کشید و گفت:
_نه صبر کن...اگه اینم یه تله باشه چی؟بهتره دردسر تازه ای نسازیم...ولش کن اول بچه ها رو پیدا می کنیم بعد برمیگردیم.
و هپزیبا را که با کنجکاوی به کتیبه خیره شد کشان کشان به جای قبلی برد.در آنجا جاستین نشسته بود و با نگرانی به اطراف نگاه می کرد .همین که چشم او به ورونیکا و هپزیبا افتاد با چهره ای آسوده تر شروع به صحبت کرد:
_ورونیکا!شما کجا مونده بودین؟کم کم داشتم میومدم دنبالتون...بهتر نیست از اینجا بریم؟
ورونیکا که از این پیشنهاد خوشحال شده بود گفت:
_آره درسته.بهتره زودتر بقیه رو پیدا کنیم...فقط_نگاهی به دور و اطراف انداخت و با سردرگمی پرسید_ما...از کجا باید بریم؟
در همون لحظه هپزیبا و جاستین هم به اطراف نگاه کردند.اثری از راهی که ورونیکا از آن آمده بود نبود و دور تا دورشان فقط بوته بود و درخت!
************************************************
زاخی و نیکلاس در جلوی آناکین قدم برمیداشتند و هلگا که پاهایش روی زمین کشیده میشد از آن ها کمی عقب تر بود.در همان حال آناکین با دردمندی گفت:
_امیدوارم از این راه حداقل چندتا از دوستامونو پیدا کنیم.
هلگا ناله کنان گفت:
_آره خوبه...فقط بهتر نیشت چند دقیقه استراحت کنیم؟
با تایید زاخی همگی به صورت گرد دور هم نشستند.نیکلاس گفت:
_حالم از اینجا به هم می خوره.همه جاش یه جوره.انگار تمومی نداره...انگار همش یه جاییم.من...
_صبر کن...
این صدای پر تشویش هلگا بود.او ادامه داد:
_من اینجا رو میشناسم...این تخته سنگ رو دیدم.من خودم این علامت رو اینجا گذاشتم...
و به تکه پارچه ی کوچکی اشاره کرد...لحظه ای همگی با یهت و ناباوری به یکدیگر نگاه کردند و بعد آناکین به سختی گفت:
_خدای من!ما...ما داریم دور خودمون می چرخیم!باید یه جوری از اینجا بیرون بریم...
****************************************
و اما هیچ کس خبر نداشت که هانا،دنیس و ارنی به همراه دوستانشان اریکا و لودو نیز متوجه این چرخه ی بی انتها که آن ها را به دور خود می چرخاند شده بودند...هیچ کس امیدی نداشت و هیچ کس نیز به یاد نداشت که اکنون کسانی هستند که بیرون از این گردونه باقی مانده اند و می توانند نجات بخش آنان باشند...تیریبیوس،سامانتا و دورنت!


[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان می‌دارند کار بزرگی ن


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
بچه ها ببخشيد كه اينجا پست غير رول زدم....
از اريكا هم معذرت ميخوام كه طولاني اينجا را رزرو كردم.
_________________________________________________

آناكين با هراس تمام در جلوي زاخي به طرف اعماق تاريكي مي دويد.اما هرچه بيشتر ميدويدند، انگار بيشتر در تاريكي شب و آن درختان گم ميشدند.مدتي همچنان بي وقفه مي دويدند و به اينسو و آنسو نگاه ميكردند.ناگهان هلگا هراسان گفت: بسه ديگه...ما گم شديم....ورونيكا از اين راه نيومده...
براي اولين بار بچه ها ديدند كه بغض گلوي هلگا را گرفته.
هلگا آرام به درختي كوچك اندام تكيه داد و گفت:زاخي،چرا باهاش اينجوري صحبت كردي؟چرا تحريكش كردي كه بخواد مثل آدماي ساده تو اين تاريكي محض راه بيفته بره دنبال بچه ها؟
نبض زاخي ازفكر اين اتهامات تندتر زد،اما هيچ نگفت و روبروي هلگا دو زانو بر روي زمين نشست.انگار آنها آنقدر مشغله داشتند كه از محيط تاريك و مخوف اطرافشان ترسي نداشتند.آناكين براي آرام كردنشان گفت:تقصير زاخي نبود.اون قصدي نداشت.بايد برگرديم و از يك راه ديگه بريم.
شك و دو دلي در دلهاي آنها رخنه كرده بود.مدتي طولاني مي دويدند و هلگا در اين ميان اشك ميريخت و بيشتر از هر كسي نگران ورونيكا بود.
زاخي در ميان راه ناگهان ايستاد. آناكين به سمت او برگشت و گفت: چي شد؟
در آن تاريكي به سختي چهره ي زاخي را در زير نور مهتاب ميديد.او آرام گفت: ما...ما گم شديم.داريم اشتباه ميريم.
آناكين برگشت تا صورتش نمايان نشود.صورتي كه پر بود از يآس،نااميدي،ترس و دلهره.

*******************************************************************
كلاغها مدام قار وقار كنان بر سر وصورت آنها چنگ ميزدند و حتي توان اين را نيز داشتند كه چشمان آنها را از حدقه در آورند. اريكا كه جلوتر از همه بود،بدون چوبدستي دستانش را روي سرش گرفته و سعي ميكرد كلاغ ها را دور كند.دنيس و ارني هر چند لحظه وردي به سمت كلاغ ها مي فرستادند. آنها تقريبآ از پا در آمده بودند كه نوري خيره كننده آنها را متوقف كرد.خرگوشي نقره اي رنگ در بالاي سر آنها حركت ميكرد و همه ي كلاغها را فراري مي داد.پس از چند دقيقه همه چيز آرام شده و اصري از كلاغها و آن خرگوش نبود.دنيس كه زخمي شده بود به سمت هانا برگشت و با ناباوري گفت: تو بلدي سپر مدافع بسازي؟
هانا كه زخمي تر از دنيس بود، آرام ناله اي كرد.بر روي سكو لودو بي حركت افتاده بود و هيچ راه ديگري براي پايين تر رفتن نبود.ارني و دنيس به سمت لودو دويدند.ارني لودو را بر روي كول خود گذاشته و به سمت پلكان برگشت.ناگهان دنيس فرياد زد:اريــــــكا...
اريكا با صورتي قرق خون روي زمين افتاده بود.هانا فورآ به سمت او رفت و تكانش داد،اما او كاملآ بي هوش بود.

هانا جلوتر از همه آرام، آرام در حالي كه چوبدستيش روشن بود از پلكان هاي سنگي بالا ميرفت تا به مكان اوليه ي خود بازگردد. پشت سر او ارني، لودو را كه سنگين مي نمود را حمل ميكرد و پشت سر آن دنيس، اريكا را كه به دليل نداشتن چوبدستي وضع خوبي نداشت را مي آورد.هر چند وقت ارني و دنيس مي نشستند تا نفسي بگيرند.وحتي چند بار ارني در حال سقوط بود اما حاضر نمي شد تا اريكا را كول كند.
در چهره ي تك تك آنها تلاش براي كمك كردن به دوستانشان،دوستاني كه از صميم قلب دوستشان داشتند موج ميزد؛اما چگونه؟؟؟؟

__________________________________
من از آخر نفهميدم.من طنز نويسم يا جدي نويس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۱۹:۴۷:۱۷

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 404
آفلاین
ورونیکا به پشت بوته هایی بلند که هر کدام یکی پس از دیگری در پهنای زمین قد برافراشته بودند، نگاه کرد و سپس در حالی که چوبدستی اش را در دست راستش می فشرد، با دست چپ هپزیبا را بلند کرد. با این حال جاستین هنوز روی زمین افتاده بود و کوچک ترین حرکتی از خود به جا نمی گذاشت.
هپزیبا ناله کنان و بریده بریده گفت: اما... اما جاستین... این جاست !
ورونیکا رویش را به طرف هپزیبا برگرداند و به جاستین که بی جان به نظر می رسید، نگاهی گذرا انداخت. بعد از آن دستش را روی شانه ی هپزیبا قرار داد و با اعتماد به نفس گفت: تو پیش جاستین بمون... من همین الآن میام... فقط جایی نرو و مواظب خودت باش... همین طور جاستین... !
هپزیبا با نگاهی لبریز از تشویش به ورونیکا چشم دوخت، سپس سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و رفتن و دور شدن او را مشاهده کرد.
ورونیکا نیز با قدم هایی محتاطانه هر لحظه به بوته ها نزدیک تر می شد... به جایی که دقیقاً آن صداهای مشکوک به گوش رسیده بود... او با دستانی مشت کرده به طرف آن جا گام برمی داشت... قلبش در سینه کوبیده می شد... چهره اش رنگ باخته بود، اما سرانجام هر طور شده بود به آن رسید و در چند قدمی آن ایستاد.
لحظه ای مکث کرد، سپس نفسی عمیق کشید و سرش را به پشتش یعنی دقیقاً جایی که هپزیبا در آن ایستاده بود، چرخاند و با نگاهی معنا دار به او فهماند که نگرانش نباشد... بعد از آن دوباره رویش را به طرف بوته ها کرد و با قدم هایی نابرابر وارد توده ای از برگ های تر شد... !
ابتدا تاریکی مطلق بر همه جا چیره شده بود... هیچ چیزی جز برگ هایی که جلوی دیدرس را مسدود می کردند، دیده نمی شد... ورونیکا با دست برگ های را کنار زد و به محیطی که روبرویش قرار گرفته بود، خیره شد... !
چوبدستی اش را بالاتر گرفت و زیر لب زمزمه کرد: لوموس... !
در همان لحظه توده ای روشن در نوک چوبدستی او ظاهر شد. حالا به کمک آن می توانست کمی از دور و اطراف خود با خبر شود... با روشن شدن چوبدستی محیط نیز قابل تشخیص شد... او می توانست جایی را ببیند که به وسیله ی برگ ها و بوته هایی نامعلوم محصور شده بود... ابتدا هیچ چیز مشکوک به نظر نمی رسید... اما بعد از این که چند قدمی برداشت و همراه با آن برگ ها را به کنار راند متوجه چیزی عجیب و شاید جادویی شد... چیزی که شاید به کمک آن می توانستند کمی از راز آن سرزمین و کلماتی جادویی مطلع شوند... !
در کنار برگ ها چیزی مشاهده می شد که بیش تر به یک کتیبه شباهت داشت... در میان آن کتیبه نیز حروفی عجیب و ناشناخته به چشم می خورد که یکی در میان و به صورت ستونی نوشته شده بودند.
ورونیکا چند قدمی به طرف آن ها برداشت، سپس چهره در هم کشید و چوبدستی اش را به طرف آن دراز کرد... بهتر از گذشته می توانست شاهد حروف نا مشخص آن شود... بعد از دیدن آن با صدایی نجوا مانند گفت: یا ریش مرلین... این دیگه چیه؟! ... باز هم حروفی جادویی... باید به اون کاغذ کاهی مربوط باشه... !
در همان لحظه صدایی از پشت سر ورونیکا به گوش رسید... او با حالتی مضطرب به طرف آن برگشت، اما در کمال تعجب هپزیبا را دید که با ابروهایی کمانی به او نگاه می کرد...
ورونیکا آهی از روی آسودگی کشید و گفت: اوه... فکر کردم یکی دیگست... !
هپزیبا سرش را پایین انداخت و با بی حالی گفت: ببخشید اگه ترسوندمت... نگرانت شدم... جاستین هم به هوش اومده... !
بعد از آن هپزیبا چشمش به آن کتیبه افتاد و با کنجکاوی به طرفش خیز برداشت... از چهره اش مشخص بود که تا حدودی با آن کتیبه آشنایی دارد... ظواهر امر که این طور نشان می داد، باید منتظر شواهد بود... !
-------------------------------------------------
خوشبختانه پست سامانتا هم درست شد!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 809
آفلاین
توجه،توجه...............
خيلي ميبخشيد.اما پست سامانتا كاملآ اشتباه بود.
دنيس و اريكا و هانا و ادوارد همه در اعماق شكاف درگير با كلاغ ها بودند.
اما چطور رهايي يافتند؟
سرنوشت لودو چه شد؟ چرا همراه آنها نيست؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دو كار ميشه كرد؟؟؟
يا سامانتا پستش را ويرايش كنه.كه امكانش كمه و معلوم نيست كي اين پيام را ببينه.
يا اينكه از پست قبلي ادامه بديد.


بعدآ ناظران پست من را پاك كنن.


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۳ ۱۵:۵۶:۴۹
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۳ ۱۶:۱۵:۱۲

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.