روحي خسته، درمانده، شكست خورده، اكنون به مكان جديدي پناه آورده بود! او كه سيصد و چهل و هفت سال(درست از وقتي كه مرده و تبديل به روح شده بود!) در يك مكان دور از انسانيت سكني گزيده بود؛ اكنون خسته تر از آن بود تا غرور خود را، كه همواره ادعا داشت شكست ناپذير است، حفظ كند! او از شر انسانهاي بي همه چيز فرار كرده بود واكنون ميل به محبت داشت ... به عشق!!نگهبان در ورودي امين آباد كه سالها جنبنده اي را نديده بود، از دور فردي را مشاهده كرد كه به سويش مي آيد! رهگذر، خسته تر از آن بود كه ميل آزار داشته باشد! و بي هدف تر از آن كه براي كاري به آنجا آمده باشد!
-چه ميخواهي غريبه؟
بدعنق: اذن دخول ميخواهم!
نگهبان: دخول در اين مكان جايز نيست! شرم بر تو ...
بدعنق: باكي نيست ...
و روح خسته از ميان نگهبان، و همچنين حصار و ديوار گذشت! نگهبان نيز كه فكر كرد توهم زده است، به چاي خوردنش ادامه داد!
روح ملقب به بدعنق از محوطه امين آباد ميگذشت و با انسانهاي جديدي روبه رو ميشد!
-اوه عزيزم
-نه هاني! اين حرفو نزن ... جسي
جسي: Wow ... تو خيلي خوبي استر
استر: بيا اين گل شقايق رو بگير ... ديروز از تو كوير لوت پيداش كردم
-بده من اين گل رو :bigkiss:
جسي: مامان ... رووووووووح
و پا به فرار گذاشت!
استر: نگران نباش خودم حالشو جا ميارم ... چي؟ روح؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524135f27fa3a.gif)
جسي جونم وايسا منم بيام ... !
بدعنق: صبر كنيد ... من ديگه اون روحي نيستم كه رو سر بچه ها جوهر خالي ميكنه
روح ِ دلشكسته به ساختمان امين آباد گام نهاد! در گوشه يك اتاق، دو شخص مجهول النام سخن ميراندند!
-تدي ... برام شكلات بيار
تدي: مري جان، همين ديروز سه بسته واست خريدم
مري: خب تموم ميشن! شكلات دوست دارم ... شكلات ميخوام
شخصي كه او را تدي صدا ميزدند دست در جيبش فرو برد! به هنگام بيرون آوردن دستش گفت:
-زندگيم مال توئه ... چرا شكلات رو ازت دريغ كنم؟
مري دستشو دراز ميكنه تا شكلات رو بگيره اما قبل از اون بدعنق شكلات رو از دست تدي ميگيره!
تدي: بده من اونو ... چي؟ روح؟
مري: به معصومه جونم كه صدمه اي نزدي؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413716a517a.gif)
... الان ميرم خاله رومسا رو خبر ميكنم
بدعنق: من روح بدي نيستم! حاضرم شكلات رو باهات نصف كنم ...
روح دستشو دراز ميكنه تا مري شكلات رو براش نصف كنه، اما قبلش اون و تدي مترها از او دور شده بودن!
روح همچنان بي هدف قدم ميزد! به اتاقي وارد شد ...
-چند بار بايد بگم اول در بزن بعد بيا تو؟
روح: متاسفم!
دختري كه پشت ميزش نشسته بود و سرگرم كارش بود، لحظه اي به شخص تازه وارد شده، نگاهي انداخت و سپس دوباره مشغول كارش شد!
-بيمار جديدي؟ بيا جلو عزيزم ... من خاله رومسام! تو اسمت چيه كوچولو؟
بدعنق: سلام خاله رومسا ... من پيوزي هستم ولي صدام ميكنن بد عنق
خاله رومسا: اوه ... چه آدمايي بدي! اصلاً اينجوري به نظر نميياد! من مطمئنم تو بچه خوبي هستي ...
رومسا از پشت ميزش بلند ميشه، جلو ميياد و ادامه ميده: بيا بريم تو رو به دوستاي جديدت معرفي كنم ...
بدعنق:
رومسا: اوه چقده سردي! فكر كنم يه فنجون قهوه خوب گرمت كنه ...
يه فنجون قهوه ظاهر ميكنه و چون هنوز متوجه نشده بود اين تازه وارد يه روحه، فنجون رو ميده به دست پسرك(!) تا بنوشه و گرم شه !!!
----------------------------------------------------------------------------
موضوع قبلي به نظرم ديگه نكته اي براي ادامه دادن نداشت! اين پست هم فكر نكنم موضوع رو خراب كرده باشه!
از طرفي هم زننده تاپيك گفته بود كه توي اولين پستتون شرح ورودتون رو به امين آباد بگين!
با اين حال متاسفم اگه بد شد!
و به قول جسي ...
استر: هووووووو ... چيكار به جسي داري؟
بدعنق:
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f87046ed246c.gif)