هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۹:۵۱ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
- اون ... اون ... اون یه ... اه ... یادم نمیاد چی بود !
- اااااااااه .... تو هم مسخره کردی ما رو ها ! ... نیم ساعته داستان تعریف می کنی ، بعد تیکه هیجان انگیزش قطعش می کنی ؟!
- خلاصه اینکه من یه چیزی دیدم و ترسیدم و متحول شدم و آدم شدم ! ... قربون دامبلدور برم که منو آدم کرد .... البته آدم که نه ، یه روح خوب !
- ولی من باور نمی کنم !
-
- حالا آبغوره نگیر ... داشتی کجا می رفتی ؟
- رومسا می خواست منو ببره به بقیه معرفی کنه ... ولی غش کرد !
- حالا اشکال نداره ... من باید برم یه سر به بوته های گلابی حیاط بزنم !(پرسی مشکل روانی خیلی حادی داره !)... همین درو که بری تو ، بچه ها رو می بینی .... توی همین اتاقن .
پرسی این رو گفت و به سمت حیاط به راه افتاد .

بدعنق پشت در ایستاده بود و با خودش کلنجار می رفت .
- برم ؟ ... نرم ؟ ... اگه منو ببینن چی کار می کنن ؟ ... یعنی چی می شه ؟
ولی بالاخره دلو به دریا زد و خواست وارد در بشه که ناگهان ...
- صبر کن !
بدعنق که فقط دستش توی در رفته بود ، سر جاش واستاد و برگشت به رومسا نگاه کرد که دست به سینه واستاده بود و اونو نگاه می کرد !
صدای جیغهای بلندی از اتاق شنیده می شد !
بدعنق نگاهی به دستش انداخت و سریعا اونو از توی در بیرون کشید !
صداها قطع شد !
رومسا با پاهاش روی زمین ضرب گفته بود و داشت همینطور به بدعنق نگاه می کرد .
- چرا اینجوری نگاه می کنی ؟
- اون چه وضع وارد شدنه ؟!
- خب مگه چه جوری باید وارد شم ؟
- همیشه چه طوری وارد می شدی ؟
- اینجوری نگاه کن !
بدعنق ایندفعه با پاش وارد در می شه .
- نه واستا !
بدعنق بی حرکت ایستاد و دوباره صدای جیغها از داخل اتاق شنیده شد!
- اول پاتو در بیار !
- آهان ببخشید !
- خب ... اگه می خوای روح خوبی باشی و کسی رو اذیت نکنی ، باید در بزنی و وارد بشی !
- اه من از این سوسول بازیا بلد نیستم !
بدعنق اینو گفت و ایندفعه با کله وارد اتاق شد و به طور کامل از در رد شد !
.......................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۶ ۱۰:۲۹:۲۸



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
#99

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 3737
آفلاین
سلام

خارج از رول : خوب منم این رول ارزشی خودم رو بینتون مینهانم . در ضمن پست بد عنق رو ادامه میدم نحوه ورود خودمم با ادامه دادن اون اعلام میکنم .
ممنون میشم اگه پذیرا باشید همینطور اگه نقدش کنید .

رومسا: اوه چقده سردي! فكر كنم يه فنجون قهوه خوب گرمت كنه ...

يه فنجون قهوه ظاهر ميكنه و چون هنوز متوجه نشده بود اين تازه وارد يه روحه، فنجون رو ميده به دست پسرك(!) تا بنوشه و گرم شه !!!
بدعنق به امید اینکه رومسا باهاش خوب برخورد می کنه و دوستش می شه دستش رو به سمت فنجون دراز میکنه .
نههههههههههههههههه !!!

تلق پوق تولوف
در اتاق با صدا مبهمی به دیوار برخورد کرد و شخصی دوان دوان وارد اتاق شد و گفت : تویی بدعنق ؟ چیکارش کردی اینو ؟ بگو ؟
بدعنق با لکنت گفت : پ پ پرسی ب به خدا م من کاریش ن نکردم . اون فنجون رو به من داد منم خواستم بگیرمش و و ولی فنجون از تو دستم رد شد و افتاد . اونم بیهوش شد .
پرسی : اونم فهمید تو روحی ؟ یه روح مزاحم !!

بدعنق با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و به پاهایش خیره شد و گفت : راستش من دیگه بدعنق سابق نیستم . من عوض شدم . باور کنین تغییر کردم .

پرسی خندید و با ظاهری تمسخر کننده گفت : آره حتما . من خودم هزار بار به ملت گفتم که تغییر رویه دادم . بعد از بیس باری که اعتراف کردم تازه یه کم آدم شدم ، کسی هم باورش نشده که من خوب شدم . تازه ؛ من جوهر رو سره مردم خالی نمیکردم و منتظر اذیت کردنشون نبودم .
بدعنق گفت : خواهش میکنم منو دل سرد نکن . من تازه به خودم اومدم . راستش جریانش مفصله .
بدعنق به دیوارهای خاک گرفته و تار عنکبوت های شمعدانی نگاه کرد و شروع به توضیح ماجرای اینکه چطور به خودش آمده بود پرداخت :

اون روز برای اولین بار از تالار بیرون رفتم . یعنی دامبلدور ازم خواهش کرد برای اولین بار به محیط بیرون قلعه برم . دلیلش رو نمیدونم چون بهم نگفت ولی توصیه کرد اگه برم به نفعمه .
منم بی خبر از همه چیز همینطور که داشتم یه بسته مرکب قرمز و سبز رو سره سال سومیا خالی میکردم راه افتادم به سمت محوطه بیرون قلعه .
خوشم اومد ، برای اولین بار بود که بعد از چهار صد و خورده ای سال باد صورتمو نوازش میکرد . راستش از وقتی مردم هر روز صبح به خودم میگفتم : نه این دلیل نیست حالا که مردم از همه چیز منع باشم . هر روز میخواستم برم به دیدن هاگرید و کنار دریاچه ماهیها رو نگاه کنم .
ولی هر دفعه که میخواستم برم انگار که دره قلعه رو برای من با افسون فراموشی جادوکرده بودن که هر وقت من به سمتش میرم فکرم به یه چیزه دیگه خطور کنه و نمیتونستم برم .
خلاصه اون روز که دامبل گفت ...

پرسی صحبتش رو قطع کرد و گفت میشه خواهش کنم از این عبارات کریه استفاده نکنی ؟

بدعنق گفت : ببخشید حتما !
اون روز که دامبلدور از من دعوت کرد به سمت جنگل ممنوعه راه افتادم . همش مراقب بودم که کسی منو نبینه . همینطور داشتم میرفتم که روبه روی کلبه هاگرید رسیدم .
اون جا چیزی رو دیدم که برای اولین بار ترس رو تو وجودم احساس کردم . اون ....

------------------------------------------------------------------------------------------------------
منتظرید همه داستان رو بگم ؟
دیگه یه ذره هم شما بنویسید .
نمیدونم امیدوارم موضوعتون خراب نشده باشه

با تشکر
پرسی ویزلی


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


امين آباد !
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#98

بدعنقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۶
از پيش ميرتل جونم
گروه:
مـاگـل
پیام: 6
آفلاین
روحي خسته، درمانده، شكست خورده، اكنون به مكان جديدي پناه آورده بود! او كه سيصد و چهل و هفت سال(درست از وقتي كه مرده و تبديل به روح شده بود!) در يك مكان دور از انسانيت سكني گزيده بود؛ اكنون خسته تر از آن بود تا غرور خود را، كه همواره ادعا داشت شكست ناپذير است، حفظ كند! او از شر انسانهاي بي همه چيز فرار كرده بود واكنون ميل به محبت داشت ... به عشق!!



نگهبان در ورودي امين آباد كه سالها جنبنده اي را نديده بود، از دور فردي را مشاهده كرد كه به سويش مي آيد! رهگذر، خسته تر از آن بود كه ميل آزار داشته باشد! و بي هدف تر از آن كه براي كاري به آنجا آمده باشد!
-چه ميخواهي غريبه؟
بدعنق: اذن دخول ميخواهم!
نگهبان: دخول در اين مكان جايز نيست! شرم بر تو ...
بدعنق: باكي نيست ...
و روح خسته از ميان نگهبان، و همچنين حصار و ديوار گذشت! نگهبان نيز كه فكر كرد توهم زده است، به چاي خوردنش ادامه داد!

روح ملقب به بدعنق از محوطه امين آباد ميگذشت و با انسانهاي جديدي روبه رو ميشد!
-اوه عزيزم
-نه هاني! اين حرفو نزن ... جسي
جسي: Wow ... تو خيلي خوبي استر
استر: بيا اين گل شقايق رو بگير ... ديروز از تو كوير لوت پيداش كردم
-بده من اين گل رو :bigkiss:
جسي: مامان ... رووووووووح
و پا به فرار گذاشت!
استر: نگران نباش خودم حالشو جا ميارم ... چي؟ روح؟ جسي جونم وايسا منم بيام ... !
بدعنق: صبر كنيد ... من ديگه اون روحي نيستم كه رو سر بچه ها جوهر خالي ميكنه

روح ِ دلشكسته به ساختمان امين آباد گام نهاد! در گوشه يك اتاق، دو شخص مجهول النام سخن ميراندند!
-تدي ... برام شكلات بيار
تدي: مري جان، همين ديروز سه بسته واست خريدم
مري: خب تموم ميشن! شكلات دوست دارم ... شكلات ميخوام
شخصي كه او را تدي صدا ميزدند دست در جيبش فرو برد! به هنگام بيرون آوردن دستش گفت:
-زندگيم مال توئه ... چرا شكلات رو ازت دريغ كنم؟
مري دستشو دراز ميكنه تا شكلات رو بگيره اما قبل از اون بدعنق شكلات رو از دست تدي ميگيره!
تدي: بده من اونو ... چي؟ روح؟
مري: به معصومه جونم كه صدمه اي نزدي؟ ... الان ميرم خاله رومسا رو خبر ميكنم
بدعنق: من روح بدي نيستم! حاضرم شكلات رو باهات نصف كنم ...
روح دستشو دراز ميكنه تا مري شكلات رو براش نصف كنه، اما قبلش اون و تدي مترها از او دور شده بودن!

روح همچنان بي هدف قدم ميزد! به اتاقي وارد شد ...
-چند بار بايد بگم اول در بزن بعد بيا تو؟
روح: متاسفم!
دختري كه پشت ميزش نشسته بود و سرگرم كارش بود، لحظه اي به شخص تازه وارد شده، نگاهي انداخت و سپس دوباره مشغول كارش شد!
-بيمار جديدي؟ بيا جلو عزيزم ... من خاله رومسام! تو اسمت چيه كوچولو؟
بدعنق: سلام خاله رومسا ... من پيوزي هستم ولي صدام ميكنن بد عنق
خاله رومسا: اوه ... چه آدمايي بدي! اصلاً اينجوري به نظر نميياد! من مطمئنم تو بچه خوبي هستي ...
رومسا از پشت ميزش بلند ميشه، جلو ميياد و ادامه ميده: بيا بريم تو رو به دوستاي جديدت معرفي كنم ...
بدعنق:
رومسا: اوه چقده سردي! فكر كنم يه فنجون قهوه خوب گرمت كنه ...

يه فنجون قهوه ظاهر ميكنه و چون هنوز متوجه نشده بود اين تازه وارد يه روحه، فنجون رو ميده به دست پسرك(!) تا بنوشه و گرم شه !!!



----------------------------------------------------------------------------
موضوع قبلي به نظرم ديگه نكته اي براي ادامه دادن نداشت! اين پست هم فكر نكنم موضوع رو خراب كرده باشه!
از طرفي هم زننده تاپيك گفته بود كه توي اولين پستتون شرح ورودتون رو به امين آباد بگين!
با اين حال متاسفم اگه بد شد!
و به قول جسي ...
استر: هووووووو ... چيكار به جسي داري؟
بدعنق:


به زودی ...


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۷:۳۷ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#97

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
مـاگـل
پیام: 320
آفلاین
تدی تازه از اتاق مری بیرون اومده بود.
گودریگ:تدی چه خبر؟
تدِی:هیچی همه چی به خوبی پیش میره راستی بابت گلها هم دستت درد نکنه.
گودریگ:خواهش میکنم.
گودریگ اینو گفت و به هدویگ نگاه کرد.هدویگ در اون موقع با عصبانیت تمام سرشو تو مجلش کرده بود و از روی عمد به آن زل زده بود.ملت هم مثل هدویگ عصبانی بودند.
تدی:گودریگ بیا.
گودریگ:چیه؟هان؟
تدی:تو میدونی اسم اون گلها رو کی عوض کرده بود؟
گودریگ:نه بابا از کجا بدونم.
تدی:به من دروغ نگو بگو کار کی بود؟
گودربگ:ول کن بابا.
و با یه ورد غیب شد...
صبح روز بعد...
تدی:ا سلام مری عزیز.بیا با هم بریم صبحانه بخوریم.
مری:بریم.
اونها از تالار ورودی گریفیندور گذشتند . و وارد سرسرای عمومی شدند .
داخل سرسرا پر بود از دانش آموزان کلاس اولی و دومی.
تدی:یه زمانی هم ما هم سن اینا بودیما.
مری:آره عجب دورانی بود.
تدی:خب دیگه بریم پشت میز...آها اونجا دوتا صندلی خالیه روبه روش هم گودریگ عزیزه بریم همون جابشینیم.
گودریگ:به به سلام تدی.سلام دوشیزه مری.
مری و تدی:سلام.
2 دقیقه بعد:
مری:چرا شما دوتا هی زیرزیرکی به نگاه میکنید؟
گودریگ:اهم.هچی بابا.
سپس اشاره ای به تدی کرد.
تدی:ولی صبحونشون خیلی خوبه ها.
گودریگ که مونده بود چی بگه کفت:ااااا آره خیلی خوبه.(به قول تلویزیون:آره خیلی خوبه خیلی کلاس داره)

15 دقیقه بعد:
تدی:خب عزیزم بریم.
مری:بریم.
تدی:خداحافظ گودریگ جون .تو تالار میبینمت.
گودریگ:خداحافظ.
هدویگ که5 صندلی با گودریگ فاصله داشت گفت:چه خبر بود؟
گودریگ:هیچی بابا تو هم وقت گیر آوردیا اه.
هدویگ:باشه بابا چرا میزنی.
در همین لحظه گودریگ نیز از سر میز صبحانه بلند شد و به سمت تالار خصوصی گریفیندور حرکت کرد.
..................
ملت ادامه بدین...

گودریک عزیز
فکر نمی کنی کمی با عجله پست می زنی؟! یه ذره فضاسازی هم چیز بدی نیستا!! همش دیالوگ!!
سعی کن کمتر اینجوری بنویسی که هدویگ: ، مری: .
بهتره یکم حال و هواشونم توضیح بدی؛ هرچند اینطوری نوشتن در یه مطلب طنز تا حدی قابل قبوله! ولی تا حدی!
در ضمن فکر کنم تو یه جورایی پست قبلی خودتو تو همین تاپیک ادامه دادی، نه دقیقا سوژه بقیه رو.
برای همین، این پست اجبارا نادیده گرفته میشه!
بیشتر دقت کن!

با تشکر
رومسا


ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۶:۲۴:۵۱

آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۵
#96

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 660
آفلاین
اندرو کیسه ی یخ رو می کوبه روی صورت تدی!
-آآآآآخخخ!! ... چی کار می کنی؟
-حرف نزن!..اِ!می گم حرف نزن!..عجب پررویی ها!حرف نباشه!
- من که چیزی ....
-بی عرضه! خیلی!!اصلا حد نداره! تو !تو نم یتونی از پس یه هدویک بر بیای می خوای از پس .... یا مرلین!
- چه ربطی به اون داره؟تقصیر مری جونم بود!
- ... یه کم اون مخ پوکت رو به کار بنداز!اینا همه اش زیر سر اونه هدویکه!
- جدی؟جان مری؟
-حرف نباشه!بذار اون یخ رو روی اون!حالمو بهم زدی!
اندرو ( که هی پرت می شه از نمایشنامه بیرون دوباره می پره وسط! ) شروع می کنه به راه رفتن و فکر کردن و تدی ...
-مری! ... یخ! ... چه قدر بهم میان!

***
مری سرش روی شونه ی رومسائه.یکی از گل هایی رو که تدی اورده بوده کش رفته و ...
-میاد ... نمیاد ....میاد ...نمیاد .... میاد ..نمیاد ...میاد !!
رومسا گل رو از دست مری می گیره و توضیحات لازمه رو می ده!
-ببین!این جا باید چند تا چیزو در نظر بگیری!یکی نوع گل!یکی تعداد گلبرگ هاش! بعد با توجه به اون انتخاب کنی که از چی شروع بشه تا اخرش به میاد ختم بشه!فهمیدی؟
ملت :
-
مری و جسی : لو دادی!لو دادی!اعتراف کن!یالا!همین الان لو دادی!دروغ نگو!تو تجربه داری!
- نه!

***
هدویک در حال خوندن یک سری کتاب معلوم الحاله که یه هو داد می زنه
-یافتم!یافتم!
ملت : چیو ؟
-بالاخره فهمیدم!بالاخره فهمیدم! ... من فهمیدم که چرا دو دو تا نمی شه چهارتا!!
و دوباره سرش رو می کنه توی کتاب!

----تبلیغات اخر برنامه ای!-----

مدل جدید هدویک ارایه شد! بدون غلط بدون چسبندگی!

کاری از : نیو اندرو یوزر ک ==> نایک!

این نام نایک است که می ماند!

---------


ویرایش شده توسط اندرومیدا در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۲۲:۵۵:۳۳

" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
#95

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
گودریک و هرمیون : وااااا... چرا اینجوری می کنی ... خب بیا بریم دسته گل بخریم دیگه !
هدویگ : دسته گل ؟ ... عشق ؟ ... زندگی ؟ ... لونا ؟!

--- فلش بک ---

نوشته زیر با رنگ قرمز و اندازه ای بزرگ روی صفحه نقش بست :
متاسفانه به دلیل مسائل ناموسی از نشان دادن فلش بک معذوریم !

با تشکر ، گروه اعتقادات جغدی ، گاج !!!!


--- پایان فلش بک !!! ---

هرمیون و گودریک :
هدویک(هر کی این اسم رو یه بار دیگه غلط بنویسه ... هیچی نوشته دیگه! ... فقط بدونه بی سواده !!) بدون توجه به پلکهای مستمر اون دو نفر و بالا پایین پریدناشون برای ابراز وجود ، به سمت لوییس برگشت و گفت :
- دنبالم بیا ... باید حرف بزنیم

--- لحظاتی چند پس از چند لحظه قبل ! ---

- ببین لوییس ... باید اینا رو یه جوری جمع و جور کنیم ... دیگه دارن شورشو در میارن ... به اندازه کافی از قضیه جسی و استرجس "" بودیم ! ... اینا دارن بدتر از اونا لاو می ترکونن ... من دیگه دارم دیوونه می شم ! ... نمی فهمم دور و برم چه خبره ! ... همش دو ساعت خوابیدم بیدار شدم از اونموقع به بعد قاطیم ... می تونم یه فیلو نوک بزنم !
- هدویگ حالت خوبه ؟!
- آره چطور ؟!
- آخه یهو جوش آوردی !
- چی ؟ ... جوش ؟! ... نه بابا جوش چیه ! ... داشتم می گفتم ... باید یه فکری بکنیم ... اینا دارن خیلی تابلو بازی در میارن .

--- پیش بقیه ، دور از لوییس و هدویگ ---

- مری ، عزیزم ... پس بالاخره کی می خوای این پلیور رو آماده کنی برای من ؟ ... زمستون داره می رسه ها !
- کدوم پلیور تدی ؟!
- همونی که گفتی داری برای من می بافی دیگه !
- آهان ! ... ای بابا اونو گفتم که جلو ملت کلاس بزارم ! ... عیثم !
- جدا ؟ ... راست می گی ؟ ... پس اون گلا رو که برات آوردم بده ببرم گل فروشی که اگه یه دونشون خشک شه کلی پولشو باید بدم !
- مگه ... مگه اونا رو برای من نخریدی ؟!
- نه بابا قرض گرفته بودم ! ... من تسترالم کجا بود که پالون داشته باشه !(فرهنگنامه غنی ضرب المثل های فارسی-جادوگری ! ، برگرفته از تاپیک ضرب المثل های جادویی ، جوراب دامبلدور ، به ترجمه ابوالمعالی نصرالله منشی ، نشر زهره ، ، 1384 ، چاپ پنجم ، تیراژ 1 !)
- تدی
- بله عزیزم ؟
- همون جا که هستی واستا .
- چرا عزیزم ؟!
- روی گونت یه مگس نشسته !
- مگس ؟ ... کو ؟!
- گفتم تکون نخور .
بوووووووووووووووووووووووووووووم !

--- دقایقی بعد ---

اندرو کیسه یخی رو توی دستش گرفته بود و داشت با اون ، گونه تدی رو که جای نانچیکو به وضوح روش دیده میشد ، می مالید !!


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۲۲:۳۳:۵۱



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
#94

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
- حالا تو بيا !!
- اي بابااااا ! چي كار داري ؟! مگه نمي بيني كار دارم ؟
هرميون دست مري رو كشيد و از اتاق آوردش بيرون !
يكدفعه يه كپه گل مري رو تو خودش غرق كرد !!
سرش رو با عصبانيت از تپه ي گل در مياره و به نويسنده چشم غره مي ره !
نويسنده : من شرمنده ام ! تو رول هاي قبلي همه اصرار داشتند كه واست گل بخرن !!
مري كه شديدا از نظر روحي داغون بود ، تمام عصبانيتش رو تو فريادي كه زد ، تخليه كرد ؛
- مي شه بگين اين مسخره بازيا چه معني اي مي ده ؟
- عثيثم اينا همه اش براي خوشحال كردن تو بود !
- ، نگو كه ديگه حنات واسم رنگي نداره !
- باور كن مري ! قسم به عشق پاكمون !!
- يعني راث مي گي ؟!
- معلومه !
مري با خوشحالي ميل بافتني رو از تو جيبش در مياره ؛
- دارم واسه ات پليور مي بافم !
استر : !
جسي : !
هدويگ و لوييس : !
رومسا : آخي ، ياد اون روزاي خودم افتادم !
ملت : اعتراف كرد ! گفت !
رومسا : من ؟! ساده اينا ! توهم زدين !


مري خوشحال و خندان ، همراه تدي وارد بخش مي شه .
جسي نگاهي پرسشگرانه به مري مي اندازه ؛
- كجا بودي آبجي جونم ؟
- با تدي رفته بوديم مسابقات حركات رزمي نمايشي ! عالي بود !! تازه تو راه هم كلي راجع به آينده مون حرف زديم !! راستش ...
- راستش چي مري ؟!
- خب ... ممم ... راستش ... ما مي خواستيم واسه پسر آينده مون! از دختر آينده ي شما خواستگاري كنيم ... آخه دختر خوب اين روزا كم گير مياد !!
جسي كه هول شده بود ، سريع از بخش خارج شد ؛
- استر ! استر ! واسه ليليانومون خواستگار اومده !!

استر صداشو صاف مي كنه و نگاهشو رو چشماي تدي ثابت نگه مي داره ؛
- گفتين اسم آقا زاده چي بود ؟ تيرانوزوروس ؟!
- ، تديانوس ! آقاي پادمور !!


هدويگ با عصبانيت رو به لوييس مي كنه ؛
- نمي شه تحمل كرد ! واقعا نمي شه !!
گودريك و هرميون به هدويگ لبخند مي زنن ؛
- اشكالي نداره هدويك جون ! بيا ببريم برات دسته گل بخريم !!
- !!



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۵
#93

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
مـاگـل
پیام: 320
آفلاین
گودرگ تازه وارد شده بود:
گودریگ:اینجا چه خبره؟
تدی:کل ماجرا رو تعریف کرد.
گودریگ:هدی یه دقیقه بیا.
هدویگ اومد پیش گودریگ:
هدی:چیه؟
گودریگ:چه بلایی سر این بییچاره آوردی؟
هدی:من؟
گودریگ:»خودتو به او راه نزن.
هدی:من هیچی ولی..
گودریگ:خب من الان یه دسته گل میخرم میام صبر کنین سریع برمیگردم.
گودریگ اینو گفت و با یه ورد غیب شد.
_________2 دقیقه بعد___________
گودریگ وسط جمعیت ظاهر شد:
گودریگ:بیا تدی جون.
تدی:ممنون نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم.
گودریگ:قابلی نداره.فقط سریع هر کاری میخواین بکنین که مری خیلی ناراحت شده.
jتدی:پس بدو هرمیون.
..............ادامه بدید


آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
#92

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 219
آفلاین
ادامه داستان:
هدویک: آخه جی شده مگه؟
تدی: هیجی بابا یه نامرد یه کارت مزخرف گذاشته وسط گلهایی که برای مری برده بودم.
هدویک در حالی که سعی می کنه خودش رو بی گناه نشون بده: آخی. بیچاره. اگه دستم بهش نرسه...
هنوز حرف هدی تو دهنش تموم نشهد بود که یهور هرمیون عین اجل معلق با یه بغل کتاب از راه رسید و اول بسم الله نگاس به تدی هم اتاقیش افتادک
هرمی: چی شده تدی؟ اتفاقی افتاده؟
تدی همه اتفاقاتی رو که براش افتاده بود رو از اول برای هرمی توضیح میده.
هرمیون در حالی که داره یواشکی به هدویک نگاه میکنه میگه: اشکال نداره. ایندفعه به جای تو هدویک این کار رو میکنه اما از طرف تو.
هدویک: اما آخه...
هرمی: نمنه؟
هدویک: هیجی.
هرمیون: اوکی. حالا شد. آهان داشتم می گفتم تو برو یه دسته گل بگیر بیا بده دست این هدویک بعد هم یه کارت پستال درست و حسابی من برات می سازم. بذار وسطش. منم میرم مری رو از خوابگاه می کشم بیرون تا بلایی سر این بیچاره نیاد. ( با سرش به هدویک اشاره میکرد. هدویک هم اینطوری شده: )
---------------------------
ملت ادامه بدین.


ما بدون امضا هم معتبریم


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
#91

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
مـاگـل
پیام: 320
آفلاین
تدی داشت میرفت به سوی خوابگاه دخترا.
هدویگ: بچه ها کار انجام شد نقشه خوبی بود.
ملت:!!!!!!!!!
هدویگ: خیلی ساده بود.
...............................
تدی تو اتاق مری رفت.
تدی:سلام. خوبی خیلی دلم برات تنگ شده بود.
مری:سلان آره خوبم تو چطوری؟؟
تدی:منم خوبم راستی بیا این دسته گلو برای تو گرفتم.
مری:برای من؟ دستت درد نکنه.خیلی خوشحالم کردی.
تدی: قابلی نداره.
مری چشمش به کارت افتاد و جیغ بلندی زد.
......................
هدویگ:دیدید چه جیغی زد.
ملت:!!!!!!!!!!!!
.....................
مری با گریه: این اسم چیه تدی؟
تدی:خب اسم کسی که دوستش دارم دیگه.
مری دوباره جیغ بلندی زد.
.....................
هدویگ:بیاین دوباره جیغ زد بیچاره.
......................
تدی:چیه؟
مرِی:این جا نوشته باسیلیسک
تدی: چی؟
مری:بیا خودت بخون.
تدی گلو گرفت و کارت اونو نگاه کرد روی کارت نوشته بود:
راي تنها كسي كه دوستش دارم...باسیلیسک
تدی:ولی اینجا نوشته بود مری.
مری:فعلا برو بیرون تدی برو.
تدی:ولی.....
مری:برو
...................
ملت داشتن از صحبتهای هدویگ میخندیدند که هدویگ گفت:خب خب اومد ساکت شین.
هدویگ:چیه غمگینی تدی؟
تدی:هیچی بابا
هدویگ:آخه چی شده.
.................
ادامه بدین


آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.