هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۹
#43

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
از دهکده شن ور دل گاارا سان
گروه:
مـاگـل
پیام: 90
آفلاین
رز قابلمه غذا را از روی میز اشپزخانه ( کلمه ای که یک قرنی هست به جای مطبخ به کار می رود ) قاپید و نیمچه دوان به طرف در آشپزخانه رفت. پیوز انگشتش را روی گردنش کشید و ادای نیک سربریده را برای گلرت در آورد و دنبال رز و بقیه به راه افتاد.

صحنه با صدای «هوشت» به غذاخوری تغییر می کنه!

رز در حالی که اینجوری به همه نگاه می کرد زیر پوستی به پیوز اطلاع داد که :
-غذا ها رو خودت بکش که به روفوس نرسه.

و پیوز که شکل به همه نگاه می کرد زیر پوستی جواب داد:
-من به هوشت افتخار می کنم! از من جامد تر پیدا نکردی واسه کشیدن سوپ؟!!

رز سرش رو برگردوند و اینجوری از ورای پیوز به روفوس زل زد که به شکل در اومده بود.
-چیه؟!
-هان؟! هوم، هیچی!!

رز نگاهش رو به طرف پیوز برگردوند ( که با توجه به معلوم بودن روفوس از ورای پیوز کار سختی بود ) و همچنان زیر پوستی گفت:
پس چی کار کـ.....

در همین حال ناگهان با صدای ماورای صوتی یکی از دیوار های داخلی تالار فروریخت . ملت جیغ و داد و هوار کنان عقب پریدند. یک نفر از بین گرد و غبار به پاخاسته نزدیک می شد که موهایش به سبزی می زد.....



اولین پست بعد از بازگشت من!



مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۸۹
#42

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
سوژه
روزی روزگاری در یک خانه ی زیبا با دیوار های آبی رنگ که به طور عاشقانه ای از دود کش آن دود غلیظ خاکستری رنگی بیرون میزد تمام هافلی ها دور یکدیگر جمع شده بودند و به قصه های شیرین و عبرت آموز روفوس از جنگ ها و کشور گشایی هایش گوش فرا داده بودند. پس از تمام شدن داستان ها،روفوس - که گرد آورنده و رئیس همه محسوب میشد و همه از او حرف شنوی داشتند و ازش میترسیدند- روی صندلی مخصوصش جلوی آتش نشست و به آتش خیره نگاه کرد و به خیال فرو رفت تا برای مجلس فردا هم داستان های جدیدی بسازد. بچه ها همگی به بازی پرداختند و تعدادی از مادر ها که در مطبخ نبودند بافتنی هایشان را در آوردند و مشغول شدند. سر رز از لای در مطبخ بیرون آمد و گفت:
- برای غذا سوپ بهتره یا نیمرو یا شله زرد؟
ریتا گره ای را از قلاب بافی اش بازی کرد و گفت:
- سوپ.
رز سریع به داخل مطبخ رفت و در را بست.

داخل مطبخ
- خب بچه ها. مشغول شید به پخت سوپ. همه ی ادویه ها توی کمد سمت راسته. سبزیجات کمد دوم از سمت چپ.خوراکی های نشاسته ای توی کمد..

خلاصه هافلی هایی که آن شب نوبت پخت و پزشان بود شروع کردند. اسکور تعدادی سیب زمینی از کمد بیرون آورد و آنها را تکه تکه کرد و با پوست داخل سوپ انداخت.
کینگزلی تعدادی ورمیشل را با دست های نشسته خرد کرد و درون سوپ ریخت. هر کس به کاری مشغول شد تا اینکه زنگ غذا به صدا در آمد و همه آماده ی سرو غذا شدند. رز با قاشقی کوچک جلو رفت و گفت:
- چی توی این ریختین؟ چرا اینقدر مزه اش با سوپای همیشگی فرق کرده؟
گلرت پاسخ داد:
- بد مزه شده؟
- نه. عالی شده. چیکارش کردی گلرت؟
- توش یه کم پودر زنجبیل و بادوم زمینی ریختم....
- چی؟
آشپز خانه در سکوت فرو رفت. ظاهرا رز چیزی میدانست که دیگران از آن بی اطلاع بودند. ناگهان سکوت با جیغ رز شکسته شد.
- روفوس به بادوم زمینی حساسیت داره!
- حالا چه حساسیتی داره مگه؟کسی میدونه؟
هیچ کس جواب نداد. هیچ کس نمیدانست.
پیوز گفت:
- مهم نیست الان باید بریم و نذاریم که روفوس از اون غذا بخوره.اما گلرت دعا کن به خیر بگذره..وگرنه خودم..

صدای روفوس به گوش رسید:
- پس چرا نمیاین شما؟!
کینگزلی پاسخ داد:
- الان میایم!


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۲۹ ۱۷:۳۰:۴۳
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۲۹ ۱۷:۳۴:۵۲


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۹
#41

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
- ملـــــــــت! بشتابيد برای گوش كردن به سخنان اين جانب، لطفا" عجله نماييد.

پيوز با عصبانيت رو به بقيه ی هافلی ها گفت:
- اه... بايد بريم باز به چرت و پرت های لودو گوش كنيم... حواستون باشه! وسط سخنرانيش بايد نقشمه مون رو عملی كنيم!

لحظاتی بعد:

- ای ملت غيور هافلپاف، ای ملت بزرگ هافلپاف، ای ملت عظيم هافلپاف، به قول دوستان سرِ كوچه، ای ملت خفن هافلپاف ، درود بر شما! درود بر شما و يارانِ شما، درود بر شما بزرگان، كه از خواب خود برای شركت در جبهه های هافل عليه راون زده ايد، بايد بر غيرت شما آفرين گفت. بايد بر تعصب شما بر رنگ زرد هافلپاف آفرين گفت. ..

ملت:

- ...بايد از شما تشكر كرد، شما كارهای بزرگی كرده ايد. خشتِ جان خود را برای ساختن ستون های هافلپاف گذاشتيد، شما در راه حقوق اين گروه بزرگ، فداكاری های فراوان كرده ايد، شما پر از غيرت و تعصبيد و تعصب خود را هنوز كه هنوز است بر هافلپاف حفظ نموده ايد و بر نام هافلپاف تعصب داريد و شما كه كارهای فراوان ديگری هم كرده ايد كه چون ساير كارهای شما را نمی دانم آن ها را نام نمی برم...

ملت:

- ... بايد خدمت شما برادران و خواهران غيرتمند بر رنگ زرد و با تعصب بر نام هافلپاف، فداكار، بزرگ و هميشه بزرگوار، شما هافلپافی های ايثار گر، شما هافلپافی هايی كه مهربانی خود را هميشه به سايرين ابراز می داريد، شما ملت مومن و نماز گذار كه در هشت سال دفاع مقدس بر دهان عراق و آمريكا ضربات محكمی زديد... چيزه ، كانال يه لحظه عوض شد! ... شما ملتی كه هميشه در هاگوارتز نامی نيك از هافلپاف به جا گذاشتيد...

ملت:

- ... بايد به شما اعلام كنم اين دوشنبه كه در واقع فردا نيست، پس فردا نيست، يك روز بعد از پس فرداست... متوجه شديد ديگه؟

ملت: بـــــــــله!

- آفرين بر شما و هوش شما! روزی كه اعلام نمودم روز نبرد ما بر عليه گروه راونكلاو است...

در همين لحظه، پيوز يك گوجه فرنگی رو به سمت دماغ لودو پرت كرد و با صدای بلندی، در حالی كه می خنديد، فرياد زنان گفت:
- حالا!

در همين لحظه، گوجه فرنگی های قرمز رنگ، يكی بعد از ديگری، بر قسمت های مختلف بدن لودو، از صورتش گرفته تا ناكجا آباده بدنش ، فرود آمدند.

در اين موقع، حاج درك به شكل خوف انگيزی ظاهر شد و با ناراحتی رو به هافلپافی ها گفت:
- نفرين مرلين بر شما باد كه فرستاده من را با ضربات گوجه فرنگی خود به رب گوجه فرنگی مبدل نموديد! از امروز حتی برای يك لحظه هم زندگی خوبی نخواهيد ديد!

در اين لحظه، درك با همون سرعتی كه ظاهر شده بود، غيب شد. پيوز با ترس و لرز رو به بقيه گفت:
- درك چرا اين ريختی شده بود؟! نكنه يه پيامبری چيزی شده باشه؟ نكنه نفرينش كارساز بشه؟!



Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
#40

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
سوژه جديد

- آهــــــــــــــــــــــــــــــــــــاي! ملت غيور هافل! چرا خوابيده ايد؟ برخيزيد اي غيور مردان!
- خرررر پففف ... پس خانوما چي؟ خجالت نميكشي؟ ... خرررررر پفففففف!!!
- بله بله! اي غيورمردان و زنان هافلي! الان چه وقت خواب است؟ برپا!
- خرررررر ... خوب معلومه سه و نيم نصفه شب وقت خوابه ديگه ... پفففففف
- اكنون مرا مجبور كرديد كه با خشم وارد عمل شوم! انفجاريوس!
انفجار شديدي بالاي سر هافلي ها ايجاد شد و صداي آن داد و بيداد همه را در آورد. ملت كه اكنون خواب از سرشان پريده بود با تمام وجود نسبت به فاميل هاي نزديك حاچ درك اظهار ارادت ميكردند.
ناگهان روفوس فرياد زد: صبر كنيد ببينم! اين كه حاچ درك نيست!
- پس كيه؟
لودو لبخند شيطاني زد و گفت: بلي اي برادر رزمنده ي من! من به عنوان جانشين مسئوليت هاي حاج درك (عليه السلام) را برعهده گرفته ام. البته ابتدا مقاومت فرمودم اما ايشان چوبدستيشان را بر سر من كشيدند و از آن لحظه ارادت شديدي به ايشان پيدا كردم و تحت امر ايشانم. اكنون اين محملات را رها كنيد برخيزيد. جنگ بزرگي نزديك است و همه ما بايد براي مقاومت عليه نيروهاي خارجي دشمن يعني حزب ملعون راونيون تلاش كنيم. مي توانيد برنامه ما را براي آمادگي جنگ بر روي تابلوي اعلانات بنگريد. برخيزيد!

__________________________****__________________________

3 و 40 دقيقه صبح: بيدار باش
4 صبح: ورزش صبحگاهي
8 صبح: تمرينات نظامي
12 ظهر: تمرينات غير نظامي!
3 بعد از ظهر:ناهار
3 و 15 دقيقه بعداز ظهر: سينه خيز دور هاگوارتز!
6 و 30 دقيقه بعد از ظهر: پامرغي دور هاگوارتز!
8 و 40 دقيقه: خاموشي!

هر كس از اين برنامه ضره اي تخطي كند به 1 روز كامل حبس در توالت عمومي خوش رايحه هافل محكوم ميگردد!

__________________________****__________________________

ملت هافل با خشم و غضب به يكديگر نگاهي كردند.
پيوز از بالاي سر آن ها با نيشخندي شيطاني گفت: نگران نباشيد بچه ها، با هم ديگه كاري ميكنيم كه خودش به غلط كردم بيفته

________________________
سوژه مشخصه! لودو تحط طلسم فرمان حاچ درك كه مشخص نيست خودش كجاست از اين رو به اون رو شده و تالار هافل رو كرده پادگان آمادگي براي جنگ با راون.
ملت هميشه تنبل هافل هم بي كار نميشينن و ميخوان حال لودو و در اصل حاچي رو بگيرن تا دوباره به بخور و بخواب ادامه بدن.
سوژه رو باز گذاشتم تا هر جوري خواستيد ادامه بديد، فقط لطفا طنز!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۸
#39

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
مـاگـل
پیام: 689
آفلاین
آنتونین با تعجب گفت : گلاه گیس ارباب اینجا چیکار میکنه ؟ اصن ارباب چطور اومده اینجا !؟؟
همه هافلیون با عصبانیت به آنتونین نگاه کردند .
- به جون شصت و شیش بچه ام ، نمیدونم کلاه گیس ارباب چرا اینجاس !
ناگهان در با شدت به هم کوبیده شد و بقیه ی محفلیون از جمله لودو و روفوس و بقیه ی هافلیون وارد شدند . آنها دست بندهایی زرد به دور دستانشان پیچیده بودند که روی آن نوشته بود ...
آزادی !


خلاصه هافلیون کمی بارگاه ملکوتی رو زیر رو کردند ولی هیچ چیزی پیدا نکردند . روفوس که خسته شده بود ، پشت میز کامپیوتر درک نشست و گفت : اصن از کجا معلوم که این کلاه گیس اربابه ؟
آنتونین : منم همین رو بهشون گفتم .
روفوس که حوصله اش سر رفته بود نگاهی به مانیتور کامپیوتر انداخت ولی ناگهان غش کرد و روی سیم های برق افتاد و کامپیوتر خاموش شد .

ریع ساعت بعد ...

- حالا این آب قند رو بخور ، حالت بیاد سر جاش ! ولی نگفتی که چی دیدی ها !
روفوس قدری از آب قندش را خورد و گفت : هیچی باب ، چند ساعت پیش درک با شناسه ی دیب دمینی توی مسنجر داشته به لرد میگفته که بیان با هم برن ...
- برن کجا ؟
- برن ...
- خواستن با هم برن ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۸
#38

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
از دهکده شن ور دل گاارا سان
گروه:
مـاگـل
پیام: 90
آفلاین
هافلی های زرد پوش به سرعت خودشون رو با سیخ بخاری و دسته صندلی مجهز کردن و پشت در بارگاه درک تجمع نمودن. آنتونین طی یه عملیات انتحاری خودش رو به در کیبید ولی موفق به شکستن در نشد و مثل نیمرو روی زمین پخش شد بعد از اون کینگزلی تلاش کرد به وسیله شاه کلید کارآگاهیش در رو باز کنه اما نقشه با سر رفت تو دیوار!! خوشبختانه قبل از اینکه هافلیون مایوس بشن ریپر به یاد آورد که ملت چیزی به اسم چوبدستی دارن و به این ترتیب بالاخره قوم تاتار....چیز.... ملت غیور هافل موفق به ورود به بارگاه شدن!!

-کارگردان اشاره می کنه که فوتبال گزارش نمی کنیم .بنابراین راوی همون لحظه وارد میشه و فردوسی پور رو که به شکل انتحاری جاش رو گرفته از رول به بیرون پرت می کنه .-

آنتونین و لورا در حالی که چوبدستیشون رو تریپ تام-سمیر بالا گرفته بودن پشت به پشت هم وارد بارگاه شدن و چوبدستیشون رو به سمت دو طرف نشونه رفتن . از بین اونا ریتا آرنولدانه وارد شد و امنیت رو به رو رو چک کرد . دور بین به سمت لورا برمیگشت که ناگهان صدای تقی از سمت ریتا کل صحنه و پشت و روش رو به هوا پروند فیلمبردار به سرعت به سمت ریتا برمیگرده و روی فک ریتا زوم می کنه که به شدت به کف زمین برخورد کرده . آنتونین و ریتا به اون سمت نگا می کنن و متوجه عجیب ترین سوژه سال میشن: کلاه گیس ولدی!!




ببخشید کوتاه ولی وقت پردازش نبود



Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۸
#37

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
پسرها جواب دادن: مام دوس داریم تالار مث قبل بشه. از خدامونم هست.

لورا: اوه مای! واقعا؟!
کینگزلی: البته بانوی من!

ریپر: اهم ... اهم ...

لورا: کینگی! برام ماشین میخری؟
کینگزلی: ماشینم میخرم بانوی من!

ریپر: اهم ... اهم ...

لورا: ویلام میخری؟
کینگی: البته بانوی من

ریپر: واق ... واااااااااااق ...

لورا که از جا پریده بود گفت: ایششش! ریپر ترسیدم خب! چته؟

ریپر: اِ؟ پس بالاخره بانوی من اینا متوجه حضور بنده هم شدن؟ حتما باید اون روی سگ من بالا بیاد؟ مثلا ما اینجا جمع شدیم یه فکری برای این اوضاع خفقان آور بکنیما!

در این بین دنیس هم از فرصت استفاده کرده و مشغول راز و نیاز با اریکا بود که ریپر متوجه شد و دوباره واق واق هایش به آسمان رفت.

بعد از مدتهای مدید که دنیس و اریکا ول کن معامله شدن ریپر گفت: چه بدبختی ای گیر کردم اینجا! آدم سگ بشه ناظر نشه!

کینگزلی: سگ که هستی!

ریپر: حالا توام وسط دعوا نرخ تعیین نکن! آدم خر بشه ناظر نشه! خوب شد حالا؟

کینگزلی: آره

ریپر: بچه پررو ... بزنم فونداسیون صورتتو بیارم پایین؟ آی ولم کنید ... واق واق واق ...

آنتونین: حالا بیخیال ریپر، ادامه بده صحبتاتو.

ریپر: آره داشتم میگفتم آدم چیز بشه ناظر نشه! مثلا این لورا هم اومده کمک من خیر سرش! من جلوی این و کینگی رو بگیرم یا جلوی دنیس و اریکا؟ مثلا ما اومدیم اینجا نقشه بکشیم! ریتا، آنتونین شمام تعارف نکنین، مشغول شین!!

ریتا: واه واه من به این مرگخواره نگام نمیکنم

جلسه بعد از اینکه آنتونین قصد خودکشی کرد و خواست از روی برج هافل بپره و کسی هم جلوشو نگرفت و اونم پشیمون شد! از سر گرفته شد ... ریپر: خب حالا پیشنهادتون برای خشکاندن ریشه های این خفقان چیه؟

دنیس: ما بگیم دااااااااش؟
ریپر: اجازه مام دست شوماس! رخصت پهلوون!

بر و بچز حاضر در صحنه:

دنیس: من میگم شب که خوابه سرشو ببریم! بعدم من جفت پا برم تو دهنش!

ریپر: اهم ... اهم ... بله بله با تشکر از داداش دنیس، کسی نظر دیگه ای نداره؟

اریکا: من میگم بشینیم باش حرف بزنیم، متقاعدش کنیم.

ریپر: چی میگه؟! چیز ... بله با تشکر از اریکا، درک اگه متقاعد بشو بود که اسمش درک نبود پوآرو بود!

لورا: من میگم عاشقش کنیم! اونوقت خودش میفهمه مزه واقعی عشق چیه و جلوی ماهارو نمیگیره.

کینگزلی: منم با بانوی من موافقم بانوی من!

آنتونین: نه بابا اون عشق سرش نمیشه! من میگم بکشیمش!

ریپر: خب اینو که دنیسم گفت! مرگخوارا حرف نزنن سنگینترن اصلا! ریتا نظر تو چیه؟

ریتا: من میگم بگیم رای های ما رو دزدیده شورش کنیم!

ریپر: هووم فکر خوبیه ولی ما اینجا رای گیری نداشتیم که اصلا!

ریتا: مهم نیست، الان مد شده! مام میگیم رای ما کو و بعدشم شورش میکنیم و به این بهونه تالارو آزاد میکنیم.

بعد از اینکه پیشنهاد ریتا با اکثریت آرا تصویب شد بچه های هافلی پیشونی بند زرد بستن و در حالی که شعار میدادن به سوی محل اقامت درک حرکت کردن!

_ ننگ ما ننگ ما ... حاج درک خنگ ما!



Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۸
#36

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
سوژه ی نیو


در یک روز به شدت آرام آفتابی و در بهترین تالارهاگوارتز قرار بود اتفاق بزرگی رخ بدهد.

اگر کمی به همان دو سه تا دونه مولکول های رنگارنگ مغز تان فشار بیاورید حتما می فهمید که بهترین تالارهاگوارتز همان تالارهافل خودمان است. و اگر باشنیدن به شدت آرام کفتان برید و همان دوسه تا دونه مولکول خاکستری تان هم پرید نگران نباشید چون نویسنده آنفولانزای خوکی گرفته و به علت تب بالا، هذیان می گوید

بله داشتم میگفتم که در تالار هافل همه چیز آرام بود و همان آرامش برای افراد وحش...غیور و گل هافل زنگ خطری برای یک اتفاق بزرگ بود.

همه چیز در تالار به هم ریخته بود.تالار به وسیله ی یک چادر بسیار زخیم سبز به دو قسمت آقایان و خانم ها تقسیم شده بود. حاچ درک حتی تخت ها را نیز از هم جدا کرده بود و دوش های حمام را برداشته و یک حرم زیارتی بنا کرده بود

دنیس در حالی که از افسردگی به رنگ نارنجی مایل به بنفش طرفای گلبهی در آمده بود بود نگاهی به ریپر انداخت که سعی می کرد صحیح وضو بگیرد سپس آهی کشید و نجواگونه گفت: بوق بر تو حاچ درک که الان باید کیس تو کیس اریکا بودم..مرلین چی می شد الان صدای اریکا رو می شنیدم...

_هوشت!دنیس بوقی داری با کی حرف می زنی؟ من اریکام!

دنیس با سرعت به طرف صدا برگشت.بی شک صدا از پشت چادر سبز خز شنیده می شد.دنیس با سرعت به طرف چادر رفت و فریاد زد:یا مرلین...یعنی تو اینقدر سریع آرزو هارو برآورده می کنی؟ خب اگه می شه یه خونه ی ویلایی، چهارتا کفش نوک تیز برای مواقع جفت پا رفتن و آنجلینا جولی و نیکل کیدمن به مقدار لازم

ناگهان چهار ماهی تابه ی تفلون از آنور چادر همزمان با هم برسر دنیس فرود آمد وشخصی عصبانی جیغ زد:تا منو داری اون عجوزه ها رومیخوای چی کار؟حالا بدو برو بگو تا حاچ درک سر شلوغه تا نیم ساعت دیه تو مرلینگاه یه جلسه تشکیل بدیم...


نیم ساعت بعد مرلینگاه


پسر ها درحالی که با بی قراری منتظر دخترها بودند از نبود حاچ درک به شدت در تعجب مانده بودند.ناگهان سه هیکل سیاه وارد مرلینگاه شدند. کینگزلی فریاد زد:یا مرلین...روح..
دنیس در حالی که به حالت به دختر ها ی پوشیه پوشیده شده نگاه می کرد بدون این که چشم از آنها بردارد جفت پا تو دهن کینگزلی زد و گفت:بوقی اینا دختران...عزیزان من پوشیه وچادر هاتون رو دربیارین.

و دختران با سرعت پوشیه هارا کنار زدند...

_مااااااااااااااااع!

پسران درحالی که با فک های بر روی زمین افتاده به لورا و ریتا و اریکا نگاهی کردند که از بس پوشیده از انواع آرایش های فضایی بود که دیگر نمی شد قیافه ی واقعی خودشان را زیر آن ها دید.

_شما واقعا همون دخترهای قبلید؟ اینا چیه زدید؟ تو رو خدا پوشیه رو سرتو کنید

لورا نگاهی به پسرها کرد و گفت:خب مگه چشه؟ الان حس می کنیم صورتامون نیاز داره..حالا اینارو ول کنید...دخترای دیه الان از حاچی خواستن معنی سوره ی مقره رو بگه تا ما بتونیم بیاییم اینجا...ما از این وضعیت خسته شدیم..دوست داریم تالار مثل قبل بشه...






------------------------------------------

موضوع سوژهمعلومه دیه...اعضای هافل ازاین همه سختگیری که شده شدند مثل عقده ای ها و حالا میخوان یه کاری بکنن که از این همه سختگیری آزاد بشن.. می تونیذمشکلات زیاد براشون درست کنید

فعلا!


ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۸ ۱۶:۲۷:۴۹
ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۸ ۱۶:۳۳:۴۴


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
#35

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
آسپ با دست راستش عرق های سردی كه بر صورتش نقش بسته رو كنار ميزنه و به فكر فرو ميره...

درون افكار آسپ:

وای! الان تو اين هيری ويری چه غلطی كنم!؟ بد نيس برم پيش بابام، اون حتما" ميتونه يه كمكی بهم بكنه، اون خيلی با تجربس، من تازه اول پيامبريمه...

بيرون افكار آسپ:


آسپ بلند ميشه و برای آخرين بار به دستهای بسته ی دوستاش نگاه ميكنه و به سمت خونه ی پدرش ميره...

در منزل عله:

-سلام بابا، خوبی؟

عله در حالی كه سرش رو توی پيام امروزش كرده، با بيحوصلگی جواب سلام آسپ رو ميده. آسپ دستمال گلی رنگش رو از جيب ردای سياه رنگش در مياره و عرق های صورتش رو پاك ميكنه...

-بابا، من به كمكت نياز دارم.

عله روزنامه رو از جلوی صورتش كنار ميزنه و با تعجب به پسرش نگاه ميكنه...

مدتی بعد:


-شترق!

در با صدای محكمی شكسته ميشه و چشمای مارمانند و سرخ رنگ ولدمورت به چشمای سبز عله دوخته ميشه...

-پس بالاخره اومدی؟ پسر برگزيده اومد... حالا واقعا" بايد ديد كی قويتره...

عله چوبدستيش رو محكم توی دستاش گرفت و با چشمانی كه از نفرت سرازير بود، به ولدمورت چشم دوخت...

-اكسپليارموس!

-آواداكداورا!

طلسم سبز رنگ با سرعت به سمت طلسم سرخ رنگ عله ميرفت، در چند لحظه نفس گير، بحرانی و زود گذر، طلسم سرخ رنگ بر طلسم سبز رنگ فائق آمد و هر دو طلسم به سمت ولدمورت رفتند، همه چيز همان جا تمام شد...

نوزده سال بعد:

آسپ در حالی كه زير چشمی به پدرش نگاه ميكرد، رو به پسرش ميكنه و ميگه:
-هری، با بابا بزرگ خداحافظی كن!

-خداحافظ!

عله دستش رو به نشانه خداحافظی برای نوه اش تكان ميده كه شتابان به سمت قطار ميره، عله دستش را با شور خاصی برای نوه اش تكون ميداد، برای پيامبر بعدی!

پايان سوژه!


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۲۳ ۱۴:۵۳:۴۸


Re: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ جمعه ۳ مهر ۱۳۸۸
#34

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
درون خانه

جیز ویززززززززز(افکت اذیت کردن ریتا و لودو)

لودو که با بندهای نامری به صورت صلیب در وسط اتاق در کنار ریتا آویزان بود با فریاد
آمیخته با اشک می گفت:نمی گم من آدم فروش نیستم هیچی لو نمیدم.

لردبا لحن مهربانی گفت:ماهیچی ازت نپرسیدیم که اینقدر داد وفریاد می کنی.

و ریتا رو به لودو گفت:بوقی تو دیالوگ منو گفتی! زود باش دیالوگتو عوض کن...
لودو کمی فکر کرد و بالاخره گفت:اوکی..باو نمی گم.. من آدم فروش نیستم هیچی لو نمیدم...

ولی وقتی به صورت برافروخته ی ریتا نگاه کرد لبخندی به این حالت زد و ادامه داد:من نمی گم که پیوز و ملت همه دارند از پشت در شما رو نگاه می کنند...نه از من نخواین بگم که پیوز از عصبانیت قرمز شد و تبدیل شد به ریپر

لرد با سرعت برگشت و به طرف در دوید. پیوز (که الان تبدیل به ریپر شده) با دیدن لرد و دوستان فریاد زد:واق!

با این حرف که همه فهمیدند به معنی فرار است شروع به دویدن کردند.

جمعیتی از مرگخوارها بر پشت سر هافلی ها می دویدند.حتی لرد نیز ریتا و لودو را ول کرد تا به سرعت به بقیه هافلی ها برسد.

ریتا با حالت برافروخته به لودو توپید:همون بهتر که از این به بعد دیالوگای منو بگی تا مال خودتو.بیا حالا که هیشکی نیست سعی کنیم فرار کنیم!

لودو که می خواست کمی از دلخوری های ریتا را برطرف کند گفت:خب من چاقو دارم..

سپس هردو خود را باز کردند و از آن کلبه ی سیاه بیرون رفتند.

آن ورتر ها

لرد با خوشحالی افراد هافل را به طرف کلبه هل می داد.با وجود آن همه قربانی حتما می توانست موفق شود!

لورا در حالی که سعی داشت خودش را از میان دستان لرد بیرون بکشد گفت:بچه ها ! ما می میریم؟

_نه دخترم...مرگ که همینجوری نیست...ما الان پیامبر داریم...آسپ حالا وقتشه یه کاری بکنی!آسپ!کجایی؟

آسپ در میان بوته ها به دست های بسته ی دوستانش نگاه می کرد..باید راهی برای نجات آنها پیدا می کرد...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.