_ دوست ماقبل تاریخی من احیانا یه پیر مرد با ریش بلند سفید که هاله ای از عشق و اعتماد دورش رو گرفته این اطراف ندیدی؟
ماتیلدا تمام جرعتش را جمع کرده بود تا جلوی موجود شیش متری رو به رویش نلرزد. اما روشش برای مقابله با این ترس کمی عجیب بود به طوریکه حتی خود تیرکس هم با تعجب به او خیره شده بود.
_بلا! احتمالا ممکنه بدونی چرا ماتیلدا با چشم بسته، رو به درخت با خودش حرف زدن میشه؟!
_نه. اگه فهمیدی به منم بگو.
_حالا اونو بیخیال فعلا.
خب تیرکس! همونی که دوستمون گفت رو احیانا ندیدی؟
تیرکس سری به نشانه تایید تکان داد و این یعنی یه قدم به هدفشان نزدیکتر شده بودند.
_خیله خب هک. حالا ازش بپرس میتونه جاشو بهمون نشون بده؟
_جاش رو بلدی؟ میتونی مارو ببری اونجا؟
و سپس تیرانوسوروس رویش را برگراند و به راه افتاد.
_وا چش شد یدفعه؟
_گستاخ چطور جرعت میکنه این گونه به ما بی محلی کنه؟
_ارباب اعصاب خودتونو به خاطر همچین موجود مفلوک منقرض شده ای خورد نکنید. بسپاریدش به خودم. کروشی...
_یه لحظه صبر کن بلا.
_چیه هکتور؟ یعنی اگه همینطور بی دلیل جلوم رو گرفته باشی به جای اون رو خودت کروشیو میزنم.
_چیزه... خب... نه آخه من فکر کنم منظوری نداشت اون زبون بسته. گمونم ازمون خواست دنبالش بریم که راهو نشونمون بده.
_به نفعته که حق با تو باشه.
یک ساعت بعد
_هوف...هوف...پس کی میرسیم؟
_نمیدونم ولی گمونم بعد از اینهمه راه رفتن دیگه باید نزدیک شده باشیم.
_عزیزای مامان خسته شدین؟ شیر هویچ هندونه بدم حالتون جا بیاد؟
این حرف مروپ کافی بود تا تمام اسلیترینی ها نه تنها نیروی از دست رفتشون برگرده، بلکه با انرژی ای دوبرابر به راه خود ادامه دادند.
_نه بانو خیلی ممنون ناگهان حالمون خوب شد. آب میوه تون رو نگه دارید واسه برگشتن شاید لازم شد.
_آه...باشه پس تو راه برگشت حتما بخوریدا! وگرنه خراب میشه.
_چشم.
اما اسلیترینی مذکور با تمام وجود آرزو میکرد که آن نوشیدنی مرگبار تا موقع برگشتن دوام نیاورد یا اینکه لا اقل به گونه ای مفقود شود.
_بلاخره رسیدیم. دیدمش. دیدمش.
_چیو؟ خشکی؟...نه چیز یعنی دامبلدور رو دیدی؟
_نه یه غار اونجاس و یه پیر مرد که با یه نیزه دور آتیش حرکات موزون میزنه!...یعنی اون دامبلدوره؟