هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
خلاصه: پیوز، روح تالار هافلپاف داره میمیره و قراره دارایی هاشو تقسیم کنه، یا به عبارتی ارثشون رو بده.
* * *

رکسان با گریه های ساختگیش، اولین نفری بود که جلو اومد. دستشو جلوی دهنش گرفته بود و قطعا اگه این کار رو نکرده بود، با لبخند عریضی که روی لبش داشت، همه متوجه ذوق و شوقش میشدن.

- دخترم... وصیت میکنم که... از روبان صورتی نترس... یا حتی موشک کاغذی... از تسترال بترس.

رکسان با شنیدن اسم روبان صورتی و موشک کاغذی، به حدی وحشت کرده بود که پاهاش شروع به لرزیدن کرده بودن... اما سعی کرد خودشو نبازه. باید به وصیت پیوز عمل میکرد... حداقل در مقابل بقیه.

- چرا داری میلرزی رکسان؟
- ها؟ اها... از... از شدت غم از دست دادن بابا بزرگ.
- من که هنوز نمردم فرزند، ولی بیا... بیا تا سهم الارثتو بهت بدم.

با شنیدن این حرف، لرزش رکسان از شدت ترس، تبدیل به لرزشش از شدت خوشحالی و ذوق شد. دستشو دوباره جلوی دهنش گرفت، گریه و زاری ساختگیشو از سر گرفت و دستشو به سمت پیوز دراز کرد و...

-

با جیغ رکسان، حتی قلب روح هم برای ثانیه ای ایستاد. اما وقتی دوباره شروع کرد به تپیدن، همه هافلپافیا نفس راحتی کشیدن.

- دیدی چیکار کردی رکسان؟ الان همه داراییمونو به باد... چیز... یعنی الان باب بزرگمونو به باد داده بودی.
- نتغفیثعلسخمنا... :leh:

به طرز عجیبی، وقتی ارنی کتابی که روی میز باز بود رو بست و از یکی از پنجره های مجازی به بیرون پرتاب کرد، صدای رکسان قطع شد.
- خب... حالا نفر بیاد بابا بزرگ؟

چشم همه هافلپافیا به قلم طلایی بود که پیوز کنار میذاشت.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- باب بزرگ!
- وای من طاقت نبودنتو ندارم!
- بی باب بزرگ شدیم!
- زود رفتی!

گوینده این حرف، خودش هم تعجب کرد از حرفی که زده بود و ترجیح داد سکوت پیشه کنه. همه هافلپافیا تصمیم گرفتن سکوت پیشه کنن و در سکوت، پیوز رو خاک کنن. دستشون رو زیر کمر پیوز گذاشتن و تا اومدن بلندش کنن...

پـــــــــــاق!

همه محکم زمین خوردن، ولی پیوز همچنان سر جاش بود. هافلپافیا یادشون رفته بود که پیوز، یه روحه! که یادآوری همین نکته، باعث یادآوری چند نکته دیگه شد.

- مگه باب بزرگ روح نیست؟ ما نمیتونیم بلندش کنیم که.
- خب اگه روحه که نباید مریض شه.
- و نباید بمیره.

و قبل از اینکه نفر بعد بخواد چیزی بگه، سرفه پیوز، توجه همه رو جلب میکنه.
- فرزندانم! بحث نکنین! بیاین، میخوام وصیت کنم...

چشمای هافلپافیا، گرد شد و با ذوق، کم کم جلو میومدن، تا اینکه صحبتای پیوز، به جای مورد علاقشون رسید.
- ... و میخوام ارثتون رو بدم.

همه خیلی خوشحال بودن، ولی برای اینکه مبادا پیوز ناراحت بشه و ارث کمتری بهشون برسه، خوشحالیشونو پنهان کردن.

- بابا بزرگ، ستاره ها میگن میخوان خودشونو به زمین بکوبن بخاطر تو!
- بدون تو چجوری لباس بنفش بپوشم؟
- نرو بابا بزرگ!
- زود رفتی!

کسی که اینو گفت، دوباره پی به غیر منطقی بودن حرفش برد و ساکت شد.

- خب فرزندانم، یکی یکی بیاین جلو تا وصیتمو بگم... و ارثی که براتون تعیین کردم رو...

هرکدوم مشتاق بودن زودتر بیان جلو، ولی بازم برای اینکه مبادا پیوز ناراحت بشه و ارث کمتری بهشون برسه، اشتیاقشونو پنهان کردن. نفر اول جلو رفت.



پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
من اولین رول درون تالارم رو توی این تاپیک زدم ... دوست داشتم آخرینش رو هم همینجا بزنم ...
<><><><><><><><><><><><><><><><><><>

سوژه جدید:

همه در حمام عمومی مشغول بودند. لورا با بیکینی کنار پنجره مجازی لم داده بود و از آفتابی که از درون آن به داخل حمام می‌تابید حظ وافری می‌برد. سدریک از لورا حظ وافری می‌برد آملیا با تلسکوپش از پنجره مجازی سمت دیگر حمام (که درون آن بر خلاف این یکی شب بود) به ستارگان نگاه می‌کرد و از آنها حظ وافری می‌برد. ارنی داشت درون خزینه(!) حمام خودش را می‌شست و از لیف کشیدن حظ وافری می‌برد ... خلاصه هرکس یه جوری داشت حظ وافری می‌برد ...

در این میان ناگهان هانا جیغ کشید : خدااا مرگم !!!!

همه به سمتی که هانا نگاه می‌کرد نگاه کردند و پیوز را درون دیوار حمام دیدند که ظاهراَ از دید زدن آن‌ها داشت حظ وافری می‌برد! آملیا تلسکوپش را به سمت دیوار و پیوز پرت کرد، ارنی پرنگ از ترس و خجالت ارنی کمرنگ شد، و لورا در حالی که دست هایش را به کمرش زده بود ایستاد و گفت: «باب بزرگ!!!! از شما بعیده ... »

اما وقتی پیوز چند قدم جلوتر گذاشت و صورتش در نور خورشید از یک طرف و ماه از طرف دیگر روشن شد، هافلپافی ها متوجه چیز عجیبی شدند ... پیوز ذره ای رنگ به چهره نداشت ...

پیوز در حالی که به سختی وزن خودش را روی عصایش در میان زمین و هوا (!) نگه داشته بود، رو به لورا کرد و گفت: «دخترم ...»
صدایش در نمی‌آمد، لورا با نگرانی چند قدم جلو آمد، چشمان سدریک هم همراه با بدن لورا حرکت می‌کرد و همچنان حظ وافری می‌برد ...
پیوز به زحمت دوباره دهانش را باز کرد و گفت: « ... وصیت ... »

و بعد، عصا از زیر دستش در رفت و پیوز بیهوش بین زمین و هوا افتاد(!) ...

<><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه: پیوز داره می‌میره ... اینکه علت مرگش چیه به عهده شما، میتونه خودش یه سوژه قشنگ باشه که چطوری قراره یه روح بمیره!!! در این بین می‌خواد قبل مرگ وصیت‌هاشو بکنه و همه چیزاشو ببخشه به فرزندان هافلپافیش ...
در پایان سوژه ولی، حالش خوب نخواهد شد ... و خواهد مُرد ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ جمعه ۱۶ آذر ۱۳۹۷

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
سوژه ی پایانی!


قبل از اینکه داوران مسابقه بخوان نقشه ی خودشون رو عملی کنند. صدای شرکت کنددگان بالا رفت.

-هی من اول تموم کردم.
- نه خیر. من زود تر تموم کردم.
-یکی مارو از این تو نجات بده.

گویا شرکت کنددگان غذا هارا پخته بودندو منتظر داوری شدن بودند.

چند دقیقه بعد

همه ی غذا ها روی سینی و در مقابل ان ها کسی که ان هارا درست کرده بود قرار داشت. رز نگاهی به پیوز کرد و با چشمانی اشک بار به ضمیر ناخوداگاه پیوز اینطور تلقین کرد که چه غلطی کردیم ها. اما چاره ای نبود سراغ غذا ی املیا رفت و قاشقی توی غذا کرد و به دهان گذاشت.
- خوشمزه است یه جورایی.

بعد رویش را برگرداند تا صورت بنفش شده اش دیده نشود و غذا را توی سطل تف کرد. پیوز نفر بعدی بود و غذای رودولف را تست میکرد.
اما همینکه دندانش را روی ساقه های رز و پوست چروک ارنی گذاشت روح از روحش به در امد و برای بار دوم به سمت زندگی اخروی عروج کرد. باز نوبت رز بود و ایندفعه داوری غذای تریشا و دورا.
غذای ان دو هم تعریفی نداشت. رز به این فکر میکرد که کتابخانه و حمام و تالار را کلا تخته کند و کلاس اشپزی برای هافلپافیان تشکیل بدهد.
در همین لحظه جغدی با یک روپوش قرمز و جعبه ی بزرگ پیتزا روی سرش خودش را داخل تالار پرت کرد و پس از کمی هن هن به حرف امد. این پیتزا برای اقای ارنست پرنگ هستش.
هافلپافی ها با دیدن پیتزا همه به سمت ان حمله کردند و جغد و پیتزا و جعبه را همه با هم بلعیدند و همانجا دراز کشیدند.
رز آهی کشید و نگاهی به روح بی جان پیوز که ان جا افتاده بود کرد:
-به نظرم ارنست بهترین انتخابه به عنوان جانشین من.

و همانجا روی پیوز افتاد و روح از بدنش به سمت اسمان ها عروج کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
رودولف شعله را در درجه ی آخر گذاشت و باعث شد که رز ویزلی، تبدیل به رزی پخته بشود و یا حتی سوخته. در آن طرف دورا تمام خرابکاری های لازم را انجام داد. مثل ریختن نمک و فلفل زیاد، مخلوط کردن خرما و خیار همراه با برنج و... . کنارش آملیا هنوز در گوشیِ دورا به سر میبرد.و البته که تریشا سرش در غذای دورا بود و او هم مثل دورا، خرابکاری میکرد. و ناگهان پیوز و رز به همراه لبخند عریضی از کار مهمشان بازگشتند.

آنها سریع به سمت میز خودشان رفتند و با قاطعیت کار خود را انجام میدادند. انگار که دستور عمل همه چیز را از یک غذای درجه یک می دانستند. البته "انگار" نبود. واقعا بود. همه چیز را مانند فشفشه انجام میداد. و حتی بعضی وقت ها از استرس ویبره اش کار نمیکرد. پیوز هم که مدام دستور عمل را فریاد میزد و این بود که آملیا سرش را از گوشی درآورد و مستقیم به پیوز خیره شد. انگار با خودش میگفت:
- یعنی من اینقدر خوش شانسم؟

اما وقت برای جواب دادن سوال نبود. وقت را تلف نکرد. گوشیِ دورا را بر زمین انداخت و سریع به طرف میزش رفت. مثل اینکه هافلی ها هنوز در کار خودشان به سر میبردند و خیلی طول میکشید تا به خود بیایند. آملیا دستور های بلند پیوز به رز را با دقت گوش میکرد.
- هویج، پیاز، گوجه، رشته، کلم، گوشت بوقلمون. سیم تلفن و...

آملیا بدون توجه اینکه ممکن است که غذایش بد در بیاید، همه ی مواد لازم، چه خوردنی و چه غیر خوردنی را از بقیه ی میز ها و یا سطل آشغال ها جمع میکرد و در غذایش میریخت. اما بدترین چیزی که توجه نکرده بود، این بود که رز آنچه را که پیوز میگفت، در غذا نمیریخت. آنها نقشه ای در سر داشتند.

فلش بک

- بابا بزرگ؟
- جانم؟
- فکر میکنم من، اگه کنیم همکاری، نقشه هست تابلو! چیه نظرت اگه بکنیم کاری؟
- چه کاری عزیزم؟!
- اینکه داد بزنی شما مواد دروغین، بکنم درست غذای واقعی. تا نکنن تقلب کارا تقلب.
- نظر خوبیه!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۷

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
- دانگ!
- ماندانا رفته كهنه بياره!

و اين جوابي نبود كه رز انتظارش رو مي كشيد. پيش خودش فكر كرد احتمالا خط رو خط شده و يه بار ديگه صدا زد:
- دانگ!
- ماندانا رفته پوشك نو بياره.

از اونجايي كه تا سه نشه بازي نشه، براي بار آخر رز داد كشيد:
- دانگ!
- آگــــا!
-ها؟

محل مسابقات

ارني عين گرگه تو ميگ ميگ، تا رز رو ديد چشم هاش برق زد و چراغ بالا سرش روشن شد. با دست هاي باز شده و لبخند زده، يواش يواش به رزي كه برگ هاش رو فوت مي كرد، نزديك شد.
بالاي سرش ايستاد ولي قبل اينكه بتونه با دست هاش رز رو بگيره، گل گلدون به پا با برگ هاي دودي فرار كرد و ارني به دنبالش دويد.

رز، پخته و لخت، سه هيچ عقب از دست ارني پريد تو پاتيل رودولف و ارني به دنبال غذاش سر از همونجا در آورد.

رودولف بي خبر از همه جا در پاتيل رو سفت كرد و شعله رو بالا برد.

- اوره كا اوركا!
- هاناكا!
- هاناكا عيد يهودي ها نبود؟
- نمي دونم به هلگا. به هر حال هاناكا!
- سوختم!
- پختم!

دفترناظرين

رز دست به كمر زد وسط دفتر ويران شده ايستاد. همه جا رو گشته بود ولي خبري از منوش نبود. زير ميز، بالاي كمدها، تو ظرف دندون پيوز، وسط لباس هاي دورا و ... رو ديده بود ولي همچنان هيچي!

- بيا دخترم.

دست پيوز منو بود.

- عه كجا بود؟
- نمي دونم. اين آلزايمر كه حافظه برام نمي ذاره!

و در اتاق رو پشت سرش بست. حالا رز دوباره منو رو داشت و مي تونست بهترين غذا رو بپزه!




پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
در رختکن حمام عمومی هافلپاف، محلی که برای مسابقه آشپزی خالی شده بود، همهمه عجیبی برپا بود. آملیا هنوز سرش در گوشی دورا بود. دورا سرش در قابله آملیا، پاتریشیا سرش در غذای دورا. مارگارت سرش در باسنش (در حال لیس زدن خودش) ... خلاصه هیچکس سرش به کار خودش نبود !

در این میان یک نفر با جدیت تمام در حال درست کردن غذای خودش بود و کاملا از هفت دولت آزاد بود. رودولف، تابی به سبلیش داد (که باعث شد چند تار موی سبیل درون قابله بیافتد)، سپس گوشت را روی تخته گذاشت، قمه اش را کشید و با حرکتی بروسلی‌گونه گوشت را با صدای «هییییاااااا !!» به دو نیم کرد.

قمه از گوشت رد شد، تخته را شکافت، میز را به دو نیم کرد و روی پای رودولف افتاد.

- هیییییااااا !!!

در حالی که رودولف سعی می‌کرد با چوبدستی قمه را از پایش در بیاورد و زخمش را بخیه بزند، ارنی در سمت دیگری داشت محتویات سوپش را داخل آن می ریخت : « پای مرغ ..»

چلپ !!

- «بال پیکسی ... »


چلپ !!

- « نخود سومالیایی !»

چلپ !!

- « بصل‌النخاع اژدهای ایرلندی !»

بوووووووووم !!!



ارنی :

از قابلمه ارنی هنوز داشت دود بلند میشد که ناگهان فریادی از سمت دیگر اتاق بلند شد : « اوره‌کا ... اوره‌کا ... پُختم !!! پُختم ... »

و رز ویزلی لخت مادرزاد، در حالی که دوان دوان می دوید و با هر قدم گلبرگ هایش بالا پایین میشد، از گلدانش بیرون پرید و قابلمه‌اش را بالا گرفت ...

<><><><><><><><><><><><>

رز و پیوز بالاخره به دفتر ناظرین رسیدند. پیوز در حالی که کمرش را گرفته بود با عصا محکم توی سر رز کوبید : « خدا ازت نگذره دختر ... چقدر من پیرمرد رو راه میبری !»

رز جییییییغ بلند و بنفشی کشید !! پیوز خودش را کنار کشید عصا را پرت کرد : « غلط کردم ... ببخشید دخترم ... من نبودم ... چیز بود ... این بود ... چوب خدا بود ... »
اما وقتی دقت کرد، رز داشت به جایی روی میز نظارت خودش نگاه میکرد، پیوز خط نگاه او را دنبال کرد و بعد از چند ثانیه که به مغز آلزایمری اش فشار آورد، متوجه علت جیغ بنفش شد ...

منوی نظارت رز روی میز نبود ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۰:۱۵ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۷

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
دو ناظر، دخترها را تنها گذاشتند که با غذاهایشان با خیال راحت همدیگر را مسموم کنند و خودشان به سمت دفتر خاک خورده ی صفحه ی دوم تالار حرکت کردند.
بین صفحه ی اول و دوم بودند که صدای وحشتناکی بلند شد. صدایی که پیوز با آن خیلی آشنا بود ولی به سن رز قدر نمی داد.
- دینگ دنگ دینگ. ای او ایــــــــــ...قیژ قیژ...خش خش!

رز از ترس اینکه یکی از هیولا های زندانی شده در کمد داخل خوابگاه بهش حمله کند، عصای پیوز را از دستش در آورد و محکم جلوی صورتش در حالت آماده باش گرفت.
پیوز، خوب به جوانی رز نبود و عصا هم دیگر نداشت...
- بوم!
- آخ زانوهام! دخترجان نمی دونی چه درد بدیه پا درد.

دختر دهانش را باز کرد تا بپرسد مگر روح ها هم پا درت دارد و حتی مگر روح ها زمین میخورند که صدا دوباره آمد.

- دینگ دنگ دینگ. ای او ایــــــــــ...قیژ قیژ...خش خش!

رز عصا را به تقلید از نینجا تردیلی که دیشب تا ساعت سه ی صبح مشغول دیدنش بود، تکان داد و به هرحال فرقی هست میان یک نینجای کارتونی و رز دختری در تالار هافلپاف. عصا شترق کوبیده شد وسط سر روح.

- نزن دختر جان نزن. صدای مودم های دیالاپه. اینترنت قطع شده و ما این وسط گیر افتادیم.
- بنویس اونجا که رو قبرمون حک کنن شهید در راه رسیدن به دفترناظران.

پیوز که مدتی بود به آلزایمر مبتلا شده بود، با گیجی پرسید:
- دفتر؟ واسه چی اونجا؟
- قرار بود دوربین الکی درست کنیم که ضایع نشیم دیگه!

روح به ذهنش فشار آورد. بیشتر، بیشتر!
- مگه یه سری دوربین خودم نخریدم؟
- دانگ دزدیدشون!
- دانگ؟




پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۸:۳۴ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۷

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 206
آفلاین
_ تو تقلب کردی تریشا!

سر تمام بچه‌های تالار با هیجان،به سمت بابابزرگ، رز و تازه واردشان برگشت. پیوز پرواز کنان به سمت تریشا رفت و قوطی را به دستش داد!
_ اینو با دستگاه اون گوشه پخش کن!

تریشا سعی کرد خونسرد به نظر برسد.
_ اگر نزارم؟
_ غذاتو با دورا عوض میکنی.

معامله‌ی دلچسبی نبود! تریشا نمیخواست از همین اول بد نمایان بشود و از طرفی به نظرش تازه واردی که در روز اول ناظر شد؛ بسیار هیجان‌انگیز بود. پس دست از خونسردی برداشت و ملتمسانه به روح پیر نگاه کرد. اما هیچ نرمشی در او دیده نمیشد!

_ فوق فوقش تا ساعت دوازده شب وقت داری! تصمیم سختی نیست.

رز در دلش او را که به موقع، بسیار سخت گیر بود را تحسین کرد. ولی حالا وقتش بود کمی با این تازه وارد کنار بیایند.

_ لازم بیشتر خشونت نیست. میبخشیمت اینبار! برای غذای کنترل زی دورا، میگیریم! باشه حواستون. مخفی دوربین اینجا داره!

دورا در دل پوزخندی به تریشا انداخت و نوک دماغش را برای او بالا گرفت. ولی با خودش فکر کرد:
_ رز گفت دوربین داره؟ خوب شد! باید حواسمو جمع کنم.

----
(اولین باره میگم پیوز، نه بابابزرگ!)



پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۷

تريشا باترمير


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۷ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۱۰ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۸
از ناکجاآباد 😎
گروه:
مـاگـل
پیام: 21
آفلاین
تریشا از دور نگاهی به آملیا و دورا می اندازد. تشخیص لبخند مرموز دورا و چوبدستی اش که بالای قابلمه ی آملیا می چرخید سخت نبود.
تریشا به دورا نزديک می شود و یکی از لبخند های خبیثش را بر روی لبش می نشاند.

مارگارت را از بغلش پایین می آورد و همانطور که روی زمین زانو زده و یک چشمش به غذای خودش است؛ با چشمکی به مارگارت می فهماند که باید چه کاری را انجام دهد.

مارگارت با احتیاط به سمت غذای دورا حرکت می کند. در قابلمه ی دورا را آرام کنار می زند و خودش را تکان می دهد. یک تار موی او کافی بود تا تمام زحمات دورا از بین برود!

سپس پیش تریشا بر می گردد. تریشا لبخندی می زند و او را در آغوش می کشد و با لبخند به پختن غذای خودش ادامه می دهد که ناگهان صدای رز و بابا بزرگ بلند می شود.


مارگارت داره می گه داری امضام رو می خونی!

حواست باشه داری نزديک می شی به مارگارت صدمه نزنی!

یک عدد هافلی هستم

هلگا معتقد بود با پشتکار، هوش، شجاعت و بلندپروازی هم بدست میاد!

هافلپافی باشیم، خوشحال باشیم!

هی حواست به مارگارتِ من باشه!

تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.