هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶
#52

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
مـاگـل
پیام: 483
آفلاین
پروتی که همراه خواهرش در هاگزمید قدم میزد با دیدن گریفیندوری ها که گروه گروه از کافه خارج میشدند متعجب ایستاد.پادما از سکوت ناگهانی پروتی که چند لحظه پیش در مورد سختی های اداره ی یک تالار صحبت میکرد تعجب کرد و گفت:
_چی شد پروتی؟
_اینهمه گریفی اینجا چیکار میکنن؟

پادما خط نگاه خواهرش را گرفت و گفت:
_خب چیش عجیبه دور هم جمع شدن اومدن کافه.
_احساس خوبی به این گردهمایی ندارم.
_وای بیا بریم؛تو به خودتم شک داری.

پادما دست خواهرش را گرفت و با صحبت در مورد یکی از پسرای سال ششمی اجازه ی ادامه ی شک پروتی را نداد.چند ساعت بعد که به قلعه برگشتند پروتی کاملا شکش را فراموش کرده بود.قبل از جدا شدن از پادما به او یادآوری کرد:
_پادما فردا جزوه ی معجون سازیتو یادت نره بیاریا؛کمتر به اون پسره فکر کن صاحب داره.
_اِِِاِاِاِاِ خب حالا یه مدت داره با یه نفر میگرده قرار نیست عاشقش باشه که...
_پادما پاتیل اصلا قسمت اول جمله ی منو شنیدی؟
_آره،آره میارم.

پادما به سمت تالار ریونکلاو رفت و پروتی هم سری به تاسف تکان داد و به سمت تالار گریفیندور راه افتاد.به بانوی چاق که رسید لبخند زد و گفت:
_سلام بانو،تیِرمانگوشام.
_سلام دوشیزه پاتیل مراقب خودتون باشید.

تابلو رفت کنار و پروتی متعجب پا به درون تالار گذاشت.با خود زمزمه کرد:
_مواظب خودم باشم؟یعنی چی؟
_سلام پروتی.
_سلام لاوندر.

بی توجه به نگاه خیره ی گریفی ها و جو عجیب حاکم بر تالار به سمت خوابگاه دختران رفت.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۰:۲۴ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۶
#51

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
مـاگـل
پیام: 336
آفلاین
نيو سوژه

جيني در فكر فرو رفته بود كه ناگهان با صداي برادرش چارلي، سرش را به سمت او برگرداند:
- ليديز اند جنتلمن، ممنون از همتون كه اينجا اومدين. واقعا فكر نميكردم كه اين اطلاعيه اين همه طرفدار داشته باشه. ما ويزلي ها اول فكر ميكرديم كه اين فقط مشكل ماست، ولي مثل اينكه خيلي ها هم مشكل ما رو دارن. خوب، بهتره كه بريم سر اصل مطلب... از اون جاييكه ما از ناظر بودن آرسينوس جيگر خسته شديم، تصميم گرفتيم كه پدر بزرگوار خاندان ويزلي، يعني آرتور ويزلي رو جايگزين آرسينوس بكنيم. خب پس ما فردا تو تالار عمومي هاگوارتز در حضور پروفسور دامبلدور اين موضوع رو مطرح ميكنيم. اگه پروفسور قبول كرد كه هيچي، در غير اين صورت اغتشاش ميكنيم و نظارت تالار رو به زور از آرسينوس ميگيريم. بازم ممنون از اينكه اينجا اومدين. كسي سوالي نداره؟
- حالا چرا حتما آرتور بايد ناظر تالار بشه؟

چارلي با صداي كتي به سمت او برگشت.
- شما شخص بهتري رو سراغ دارين؟
- آره... مثلا خود من!

كتي اين را گفت و به سمت حاضرين برگشت. اما با نگاه غضبناك خاندان ويزلي رو به رو شد. در نتيجه ترجيه داد كه سكوت كند.

چارلي كه ديگر كارش تمام شده بود از روي ميز پايين آمد. حاضران يكي يكي از كافه خارج ميشدند. تنها كساني كه در كافه باقي مانده بودند، جيني و چارلي بودند. چارلي به سمت خواهرش رفت و گفت:
- خب جيني، هنوزم نظرت تغييري نكرده؟
- نه!
- نه؟ اين همه جمعيت اومده بودن... توهنوزم ميگي بايد اغتشاش كنيم؟ آخه چرا؟
- موضوع اصلا تعداد افراد نيستن. موضوع پروفسوره كه به اين راحتي ها قبول نميكنه. من كه ميگم الان كه آرسينوس رفته مرخصي و مسئوليت تالار با پروتيه، بهترين زمانيه كه شورش كنيم و كنترل تالار رو بدست بياريم.

چارلي كمي فكر كرد. با اينكه خواهرش خيلي از اون كوچك تر بود اما نظرش واقعا بزرگانه بود. پس سري به علامت تاييد تكان داد و گفت:
- پس بايد تا قبل از فردا به همه اين موضوعو اطلاع بديم. فردا همه بايد براي شورش آماده باشن.

چارلي اين حرف را زد و همراه خواهرش از كافه خارج شد.

-------------

خلاصه سوژه:
آرسينوس رفته مرخصي و فعلا ناظر تالار پروتي پاتيله. ويزلي ها تصميم گرفتن شورش كنن و به جاي آرسينوس، آرتور ويزلي رو ناظر تالار گريف كنن!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۷ ۱۱:۳۱:۳۹

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۵
#50

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

با سلام
اين تاپيك يكي از بهترين تاپيكهاي تالار بود يادم نميره وقتي ناظر شده بودم اين تاپيك بيشترين پست رو داخل خودش جاي ميداد باور نكردني بود
من به محض وارد شدن به تالار بايد پستهاي زده شده در اين تاپيك رو نقد ميكردم اگر ميزاشتم براي بعد يك دفعه ميديدم 10 تا پست بايد نقد كنم

به هر صورت براي پايان دادن به كار اين تاپيك تاريخچه ي اين تاپيك رو ميگم البته به صورت خيلي مختصر!!!

اين تاپيك در ساعت و تاريخ ۲۲:۱۲:۱۳ پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۴ توسط دنیل واتسون عزيز يكي از فعالترين عضوهاي آن زمان زده شد...
به محض زده شدن تاپيك تاپيك جون تازه اي به تالار داد و همرو به جنب و جوش انداخت...
كار اين تاپيك ادامه داشت تا اينكه داستانش به جايي رسيد كه ديگه نميشد ادامش داد تقريبا اول قروردين امسال بود يادم نيست دقيق ولي داستان بسته شد و همين طور تاپيك تبذيل شد به يكي از خوابيده ترين تاپيك هاي تالار ...
تاپيك همين طوري مونده بود تا اينكه آرتي عزيز شروع كرد به خلاصه كرد داستان تاپيك ... من به محض برگشتم داستان جديدي به تاپيك دادم ولي باز هم فايده اي نداشت ... خلاصه ي داستان آرتي هم براي تاپيك راه چاره نبود...تاپيك باقي ماند تا به امروز رسيد...
امروزم اين تاپيك رو قفل ميكنيم ...
اميدوارم هميشه به ياد داشته باشيد كه اين تاپيك يكي از بهترين تاپيك هاي تالار گريفيندور بودش ...
اين تاپيك هم به خاطرات گريفيندور پيوست ... آخ كه چه زود ميگذره....اي روزگار....
اين روزنامه هم دست اين شكلك مثل همين تاپيك ميمونه هي خونديمش تا تموم شد و انداختيمش دور
:proctor:
زياد از حد حرف زدم ... منو ببخشيد

تاپيك قفل شد!!!

ناظران تالار عمومي گريفيندور


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۱ ۲۰:۴۴:۱۶

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
#49

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 122
آفلاین
آریا دستانش را به کوفت:پس امشب اینجا بمونیم
دخترک قهقهه ای ناگهانی زد
جسی که چشمانش از خوشحالی میدرخشید گفت: چیزی شده؟
استرجس گامی به جلو برداشت تا نشان دهد از جسی حمایت میکند
دخترک که هنوز پوزخندی بر لب داشت سر تکان داد
سارا با سرعت به سمت در عمارت رفت و آن را هول داد با عجله به سمت دیگران برگشت:باز نشد
هرمیون:انتظار داشتی باز شه
اون عمارت خالی نیست که ما بریم تو حتما ماله یه نفره
دارن :ولی مگه نگفتین که توش نشانی از پلیدی نیست منظورم اینه که تامنوس نمیتونه ازش استفاده کنه
استرجس:تامنوس قصر خودشو داره اینو میخواد چی کار
دخترک که دیرزمانی بود بچه ها و بحث آنها را نگاه میکرد شمشیر خود را بیرون کشید و با دستش آن را چرخاند انگار مشغول انجام سرگرمی مورد علاقه اش بود جنگجو گفت:ماله منه
همه ی بچه ها ساکت شدند
دارن :خوب پس امشب میشه توش بمونیم؟
جنگجو:نه
دارن که جا خورده بود چیزی نگفت جسی شروع به گریه کرد بچه ها که از این تغییر ناگهانی جسی شوکه به جسی نگاه کردند ولی حالت دخترک غریب بود انگار تا آن زمان ندیده بود کسی گریه کند
شمشیرش را غلاف کرد به سمت جسی رفت بچه ها که دور جسی حلقه زده بودند دور شدند تنها استرجس کنار جسی ماند و با فشردن شانه ی جسی حضورش را اعلام کرد دخترک جلوی جسی ایستاد سر جسی که خیس روی گردنش پایین افتاده بود را بالا آورد استرجس فشار دیگری بر شانه ی جسی وارد کرد ولی آشکارا معلوم بود جرات خود را از دست داده است دخترک با صدایی گرفته پرسید: چند سالته؟ صدایش را صاف کرد
جسی که هق هق میکرد گفت:پونزده
جنگجو:از اینجا (و به اطراف نگاهی کرد)خسته شدی؟
جسی نگاهی به استرجس کرد شاید فکر میکرد نباید به استرجس بگوید که چقدر از ماندن در این سرزمین نفرین شده خسته است ولی به آرامی گفت:بله
آریا جلو آمد به جسی گفت:همه همین احساسو دارن جسی به زودی از اینجا میریم
دخترک ناگهان به سمت آریا که به جنگل نزدیکتر بود برگشت آریا قدمی به عقب برداشت ترس در چشمانش ومج میزد دخترک چشمانش را بست و بعد از چند لحظه گشود :الان میرسن اینجا برین تو عمارت
بچه ها به سمت عمارت رفتند دختر در را هل و در باز شد همه داخل شدند دخترک در را نبسته بود که استرجس گفت جسی
جنگجو به سمت استرجس نگاه کرد با دنبال کردن مسیر نگاه استرجس به جسی که بیرون ایستاده بود و چشمش به سوارانی که نزدیک میشدند
به سمت جسی رفت سواران حالا کمتر از پنج متر با حجسی که خشکش زده بود فاصله داشتد دخترک به جسی رسید دستش را دور کمر جسی حلقه زد او را به سمت در عمارت برد سواران چهارنعل به آنها رسیدند دخترک جسی را به داخل هل داد شمشیرش را کشید و شروع به جنگ کرد سه سوار دور او حلقه زدند دخترک با یک حرکت سریع سر یکی از سواران را جدا کرد
دارن فریادی زد جسی از دیدن سر سوار که روی زمین غلتید و به آنها نزدیک شد جیغی زد وغش کرد دخترک که به جسی نگاه میکرد غافل شد و شمشیر سوار طرف راست صورتش را شکافت دخترک بار دیگر توجهش را به جنگ معطوف کرد بر روی اسبی که سوار دیگر پرید دستش را دور گردن او حلقه کرد و گردنش را شکست سوار آخر به سمت قصر تامنوس پا به فرار گذاشت دخترک به دنبال رفت تا این که با ر دیگر جیغ جسی او را متوقف کرد
--------------------------
دوست داشتین پست بزنین


پ.و


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۰:۲۶ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۵
#48

وریتیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
از كوچه دياگون.پاتيلدرزدار
گروه:
مـاگـل
پیام: 24
آفلاین
استرجس دهان باز کرد تا بگوید که او قابل اطمینان نیست ولی قبل از این که چیزی بگوید دختر پاسخ داد
"من وارث جنگجویان سرزمین آندرمیلان هستم"
و ادامه داد جوانترین وارث و احتیاجی ندارم شما به من اعتماد کنید بچه ها شگفت زده از این که او که بود به دنبالش را افتادند
*دخترك با سرعتي زياد وارد جنگل شد حتي درختهاي سرسبز آنجا از پليدي و سياهي آن سرزمين نمي كاست.درختهايي انبوه و بلند كه بدون هيچ نظم خاصي سر از زمين در آورده بودند و حركت را براي بچه ها مشكل مي ساختند اما به نظر مي رسيد كه دخترك آنجا را به خوبي مي شناسد.گاهگاهي از دوردست صداهايي به گوش مي رسيد و بچه ها را نگران مي كرد آنها آموخته بودند كه در اين سرزمين هر اتفاقي مي تواند بيفتد و اين بر ترس و نگراني آنها مي افزود ...ولي ترس آنها فقط در صورتشان نمايان بود در واقع سرعت حركتشان نمي گذاشت به گونه اي ديگر احساسشان را بروز دهند ولي با به گوش رسيدن صداي بلندي كه بي شباهت به غرش خرسان وحشي نبود هرميون و سارا ديگر طاقت نياوردند و با صدايي بلند جيغ كشيدند. ناگهان دخترك ايستاد و باعث شد كه استرجس و رون كه نزديك به او مي دويدند به او بر خورد كنند. دخترك بي توجه به آن دو رو به هرميون گفت : چيزي شده ؟
هرميون كه معلوم بود ديگر تسلطي بر اعصابش ندارد در حالي كه صدايش مي لرزيد گفت :
-ممكنه تو به صداهاي عجيب غريب و تاريكي وحشتناك اينجا عادت داشته باشي ولي من ندارم.
- ببين همين الان موجوداتي خيلي وحشتناك تر از صداهايي كه مي شنوي دنبال شما مي گردند و اگه با عجله فرار نكنيد پيداتون مي كنند و مطمئن باش كه در اين صورت زنده نمي موني!
هرميون كلماتي را زير لب گفت و با نگراني به بچه ها نگاه كرد و فهميد كه حال آنها بهتر از خودش نيست سرانجام به دخترك نگاه كرد و سرش را تكان داد . آنها دوباره مشغول دويدن شدند. صداي نفس نفس آنها نشان مي داد كه خسته شدند و ديگر ناي دويدن ندارند 5 دقيقه بعد در حالي كه هيچ يك از آنها اميدي به پايان رسيدن اين راه نداشتند به قسمتي از جنگل رسيدند كه خالي از درخت بود.زميني وسيع كه در مركز آن عمارتي سفيد و با شكوه اما كوچك وجود داشت. با توقف دخترك بچه ها هم ايستادند و در حالي كه روي زانوهايشان خم شده بودند نفس نفس مي زدند . اولين كسي كه متوجه عمارت شد آريا بود. او براي اينكه از وضعيت ساير گروه با خبر شود سرش را بالا آورد و اولين چيزي كه ديد همان عمارت بود . آريا كه بسيار متعجب شده بود نگاهش را به دنبال جنگجو گرداند و او را كمي جلوتر از گروه ديد كه پشت به آنها به عمارت خيره شده بود و با صداي بلند پرسيد :
- اين چيه ؟
با پرسيدن اين سوال توجه بچه ها به عمارت جلب شد . همه ي آنها به هم نگاهي كردند و كمي به جنگنجو نزديك شدند. او كه همچنان به عمارت نگاه مي كرد پاسخ داد:
- اسم اين عمارت پارسه.اين مكان از جنگل هم به بوستان سپيد معروفه . در واقع توي اين شهر اين جا تنها مكانيه كه نشاني از پليدي درش وجود نداره . موجودات نفرين شده ااين شهر نمي تونند به اينجا نزديك شوند
سپس برگشت و به آريا و سارا نگاه كرد و ادامه داد :
- پارس مخفف اسم سازنده اينجاست. امير پارسا كسي بود با خوندن كتابي كه در دست شماست مجبور شد از ايرانتوس به اينجا بياد و سرنوشت ديگري رو در اينجا رقم بزنه
حالا همه ي نگاه ها به سارا و آريا بود.
--------------------------------------
استرجس جان اين سومين پست من تو اين سايته! ولي مي خوام بدون توجه به اين نكته هر چيزي كه لازمه بگي
در ضمن ببخشيد اگه بد شد!
ممنون

بر روي چشم به زودي نقد ميشود(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۱ ۷:۱۸:۳۸


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵
#47

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 122
آفلاین
بچه ها روی زمین نشسته بودند هیچ کس حرف نمیزد همه به این سوال فکر میکردنه که کی و چطور در این سرزمین نفرین شده میمیرند
باد میوزید و بوی فساد آن سرزمین که سالها به فراموش شده بود را با خود می آورد بچه ها دیگر حتی به فکر پناه گرفتن نبودند تمام اتفاقات شبیه به یک کابوس بود
سارا که دیگر تحمل نداشت گفت:بچه ها من نمیخوام بمیرم
استرجس:قرار نیست بمیریم
آریا که هیچ فکری به ذهنش نمیرسید گفت:من فکر کنم بهتره بمیریم تا تو این سرزمین نفرین شده باشیم
ناگهان خششی از سمت جنگل به گوش رسید
فردی کاملا مجهز به صلاح و زره چوبدستی به دست از میان بوته ها بیرون آمد
فرد زره پوش که گویی بچه ها را نمیدید به عقب نگاه کرد آهی از سر آسودگی کشید و روی زمین نشست چشمانش را بست
آریا که جرات پیدا کرده بود گفت:اگه قراره بمیریم آماده ایم هرچه سریع تر
زره پوش ناگهان چشمانش را باز کرد:دارن میان
از جا برخاست
بچه ها که انتظار داشتند صدای یک مرد جنگی را بشنوند با نگرانی و تعجب به هم نکاه کردن
دخترک زره پوش از جا برخاستو شمشیر از غلاف بیرون کشید شمشیر نوری خیره کننده داشت
جسی که از تمام این ماجراها خسته شده بود به سمت دختر رفت و گفت:خواهش میکنم به ما کمک کنین
دختر که ناگهان متوجه حضور آنها شده بود تک تک را از نظر گزراند
و ناگهان خندید
استرجس جسی را عقب کشید
آریا:تو کی هستی؟
دختر:من جنگجو هستم و شما اینجا چه میکنید؟
استرجس:ما این جا گیر افتادیم اسمتون چیه؟
جنگجو:مهم نیست تا سه دقیقه ی دیگه سوارا به این جا میرسند برید هرچه سریع تر
سارا:کجا؟شما با ما میاین
بچه ها به صورت دخترک نوجوان نگاه کردند به صورتی که انگار از سنگ تراشیده شده بود و چشمانی نافذ که به هر سو میچرخید
فریاد زد:با عجله دور شید سوارا قدرتمند هستند
استرجس:ما کمک احتیاج داریم
جنگجو:کسی در این سرزمین به شما کمک نخواهد کرد و چشمانش را بست
با صدایی قدرتمند گفت:شما تا چند دقیقه دیگر کشته خواهید شد سواران بدنبال شما می آیند چه چیز به همراه دارید؟
جسی:هیچ چی فقط چون زنده هستیم
استرجس:لرزش بیست دقیقه پیش زمین واسه چی بود ؟

دختر: لشکر برای جنگ آماده میشده دنبال من بیاین سریع فاصله نگیرین
استرجس دهان باز کرد تا بگوید که او قابل اطمینان نیست ولی قبل از این که چیزی بگوید دختر پاسخ داد
"من وارث جنگجویان سرزمین آندرمیلان هستم"
و ادامه داد جوانترین وارث و احتیاجی ندارم شما به من اعتماد کنید بچه ها شگفت زده از این که او که بود به دنبالش را افتادند
------------------------------------------------
اولین پست جدی ای بود که زدم

ممنون از اولين پست جديتون نقد ميشود...(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۷ ۶:۵۸:۲۳

پ.و


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۹:۲۰ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵
#46

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
سه سوار سیاه پوش با سرعت وارد قصری شدند که با رنگ سبز اهریمنی روشن شده بود.از نوک تیز بلند ترین برج قصر نور پیچان سبز رنگی به طور عمودی بالا میرفت.
قصری بلند و محصور در میان کوه هایی تاریک که با پلی بزرگ که ورودی اش را دو اژدهای بالادار سنگی تشکیل میدادند از روی رود پیچانی از گدازه ها عبور میکرد و به دروازه های بلند و باریک قصر نزدیک میشد.
درون سرسرایی بزرگ در برج بلند قصر پسر بلند قامت و لاغری دستهای خود را مانند چنگال عقابی بالای یک میز شیشه ای یک تکه و اندکی انحنا دار نگه داشته بود.در انحانی شیشه تاریکی مطلق و عمیق وجود داشت و چنین مینمود که این بخش از دنیا کنده شده باشد.تاریکی پیچان که وجود اهریمن درون آن کاملا مشخص بود.در ژرفنای تاریکی میشد میلیاردها زنجیر سرخ و زرد را دید که که از ستون بسیار عظیم و سنگی محافت میکردند.
بدن پسر که برهنه بود دچار رعشه ای شد و دستش را عقب کشید.چشمانش را باز کرد و زیر لب چند جمله را تکرار کرد.درخشش نور زرد متوقف شد.
پسر ردایی سیاه را پوشید و باشلق آن را طوری پایین آورد که تنها درخشش چشمان آبی-خاکستریش در آن مشخص باشد.
از روی میز سنگی و بلند کنار خود تاج آهنی را برداشت که سی تیغ از آن بیرون آمده بود و در وسط آن یک گوهر بزرگ اما شیطانی به چشم میخورد.
لحظه ای باشلق را برداشت و چهره پسر 17-18 ساله ای مشخص شد.تاج را که بیشتر مانند کلاهخود بود بر سرش گذاشت و باشلق را بر روی آن.باشلق را کمی فشار داد تا تیغ ها پارچه را پاره کردند و نمایان شدند.دستکش فولادینی بر دستش کرد و با سرعت به در اشاره کرد.در باز شد و سه سوار در پشت آن نمایان شدند.
پسر نگاهی به آنها کرد و و با دستش به آنها فهماند بنشینند.سه سوار دور یک میز نشستند و پسر-که شاه آنها بود-بر روی صندلی پشت بلند و آهنی رو به روی آنها.
سوار وسطی که سر دسته بود لب به سخن گشود،اما معلوم نمیتوانست زبان انگلیسی را درست حرف بزند...بریده و شکسته و کلمه کلمه:
سرور...رافلنیزا کشته هستند...زنده ها قوی...پیدا نکردیم...آنها را!
- پسر سرش را تکان داد سپس در یک حرکت آنی از جا برخاست و دستش را دور گلوی سوار حلقه کرد و او را بلند کرد.هرکس دیگری بود از این حرکت شگفت زده میشد.
- اونها رو پیدا میکنی...زنده و سالم...همین موجودات بودند که قصر زیبای کرنوال رو تبدیل به ایوان مخوف کردند...باید به دستور جرالد جانسون عمل کرد...دستوری که در آخرین لحظات عمرش داد...و من پسر او وظیفه دارم به دستورش عمل کنم...اگر آرتور جانسون نتونست جلوی ورود اهریمن رو بگیره پس توماس جانسون با خود اهریمن دوست میشه...
موجود را بر زمین پرتاب کرد و رش را در میان دستانش گرفت.
سه سوار با صدای جیغ مانندی با هم صحبت کردند و با مانند شبح خارج شدند.
توماس از جا بلند شد و از پنجره کثیف و بلند به بیرون نگاه کرد و زیر لب گفت:اون ایرانی،عامل تمام این بدبختیاس...شما هم به دنبال تامنوس باشین...حیف که شما بدبخت ها نه میدونین تامنوس توماسه...نه اینکه ایوان مخوف قصر کرنوال...نابود خواهید شد...همینجا در نکرومانسر...نه شهر مردگان!
قهقه ای بلند سر داد و از تالارش بیرون رفت...

==========================================
فکر کنم توضیحی لازم باشه...اما در راستای پست دارن بگم که قرار بود من خوب باشم و بهتون کمک کنم از اینجا بیرون برین...اما قضیه پیچیده شد...خواهشا شما درباره نکرومانسر و بخش تاریک و اینا ننویسین...شما از زاویه خودتون بنویسین و من از زاویه خودم ادامه میدم.
توماس همون تامنوسه و وظیفش هم اینه که انتقام بگیره...ایوان مخوف برای خانواده براون بود بود اما براون ها فامیل مادری توماس بودند.این همون قصریه که در محل زندگیمه و با ورود اهریمن ها نابود شد و الان توماس برای گرفتن انتقام میخواد از در دوستی با اون اهریمن در بیاد تا در موقع مناسب انتقامشو بگیره!

ممنون نقد خواهد شد ...البته به زودي زود(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲ ۱۲:۳۹:۴۸

کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۵
#45

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 290
آفلاین
تامنوس در حالي كه لبخند موذيانه اي بر لب داشت همراه با چند رافلزبا در صد متري بچه ها به طرف آنها مي آمدند.فكر بچه ها با سرعت سرسام آوري كار مي كرد.تامنوس به آنها خيانت كرده بود.استرجس كه از همان اول به آن پسر اطمينان نداشت و اكنون حدسش كاملا به يقين تبديل شده بود رو به بچه ها كرد و گفت:
پس منتظر چي هستين .مي خوايد صبر كنيد تا تيكه تيكه مون كنن.
با صداي استرجس همه به خود آمدند و شروع به دويدن به طرفي كه خودشان نمي دانستند به كجا ختم خواهد شد كردند.صداي تامنوس كه اين بار خشن تر شده بود به گوش بچه ها رسيد كه مي گفت:بگيريدشون من اونارو زنده مي خوام.
صداي دويدن حيواناتي به گوش مي رسيد.وقتي بچه ها سرشان را برگرداندند اثري از تامنوس و چهار رافلزبا نديدند و به جاي آن با چهار حيوان عجيب كه هريك دو پا داشتند روبرو شدند.آنها با سرعت بسياري به طرف بچه ها در حال حركت بودند.گردو خاك و شن هاي صحرا كه بر اثر وزش باد گردباد كوچكي را درست كرده بودند مانع دويدن بچه ها مي دند و مشكلاتي را براي آنها بوجود آورده بودند.
آن چهار حيوان كه شئ سياهي را كه شبيه به كلاه هاي لبه دار آمريكايي بود بر سر خود داشتند و داراي دو پاي كوتاه كه ارتفاع هريك به ده سانتيمتر هم نمي رسيد داشتند.يال شير مانند آنها كه بر اثر وزش باد به اهتزاز در آمده بود بسيار بلند به نظر مي رسد و چشم هايشان كه همچون چشمهاي گربه بود به هر طرف مي چرخيد.
بچه ها كه چوبدستيشان را بيرون كشيده بودن انواع و اقسام طلسم ها را بر روي آنها امتحان مي كردند ولي حتي خطرناك ترين طلسم كه همان آوداكداورا بود توسط آن موجودات بلعيده مي شد.ديگر طاقت دويدن نداشتند.بسيار خسته بودند و تابش مستقيم نور خورشيد آنها را بسيار تشنه كرده بود.در همين حال فكري به ذهن جسيكا خطور كرد.چوبدستيش را به سمت آن موجود گرفت و شئ كلاه مانندش را نشانه كرد و فرياد زد:
پروتگو
طلسم مستقيم به كلاه برخورد كردو از آن موجود جدا شد.ابتدا اتفاقي رخ نداد ولي بعد از گذشت چند ثانيه سر آن موجد كه گويي بر روي آتش سوزاني بود به رنگ قرمز گراييد و كم كم شروع به ذوب شدن كرد.طولي نكشيد كه بقيه ي موجودات بر اثر برداشته شدن كلاه هايشان توسط بچه ها از بين رفتند.
با از بين رفتن آنها بچه ها از دويدن دست برداشتند وبر روي زمين ولو شدند.سارا كه لبش كاملا سفيد شده ود گفت:من آب مي خوام.
دارن در حالي كه ليوان يدكش را براي سارا با چوبدستيش پر از آب مي كرد گفت:تامنوس رييس و سردشته ي همه ي اين هاست.
استرجس در حالي كه سخت به فكر فرو رفته بود گفت:من از اولش به اين تامنوس..........صبر كنيد ببينم من فكر كنم اين اسمو تو يه جايي خوندم..
سپس با عجله كتاب ايوان مخوف را ازكيفش بيرون آورد و صفحه ي آخر آن را باز كرد و در حالي كه آن را مي خواند لبخند تلخي بر لبانش شكل مي گرفت.پس از آنكه صفحه ي آخر كتاب را خواند گفت:جك استون والفريان تامنوس يعني پدر اين تامنوس ايوان مخوف رو ساخته و حالا پسرش داره اونو اداره مي كنه.در حالي كه مامي خواستيم بهش اعتماد كنيم.
با گفتن اين حرف دهان بچه ها به طوري كه خودشان متوجه نبودند به طرز عجيبي از تعجب باز شده بود.سارا كه كمي سرحال تر شده بود گفت:يعني............
استرجس:آره.
در همين حال زمين به طرز شديدي شروع به لرزيدن كرد

ممنون نقد ميشود(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۳۱ ۱۷:۰۲:۱۷

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲:۱۳ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#44

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
پنج دقیقه به سختی می گذشت! اضطراب و نگرانی به وضوع از چهره ها مشهود بود! تامنوس به گونه ایی رفتار می کرد که انگار از آمدن به همراه آنان خود داری خواهد کرد. این تعجب همه را برانگیخته بود و کم کم همه را به شک واداشته بود که شاید حق با استرجس باشد.
سرانجام تامنوس جلو آمد و گفت:
_شما باید خودتونو برسونید به اون صخره! اونجا همیشه یه سری لباس گذاشته میشه برای کسایی که جدید به اینجا میان تا غریبه ایی در میان خودشون احساس نکنن! بعد از اونجا باید به سمت اون کوه برید! فکر میکنم سه روز راه باشه.....موفق باشید!
آریا متعجب جلو آمد و گفت:
_تو نمی خوای با ما بیای؟ حداقل به عنوان یه راهنما؟
تامنوس به سمت رافلزیا هایی که اکنون دست از جست و جو برداشته بودند و دور آتیشی شعله ور خیمه زده بودند اشاره کرد و گفت:
_نه متاسفانه نمی تونم باهاتون بیام! ما هر روز اینجا یه سرشماری داریم! در ثانی فکر میکنم همین الانشم اونها به نبود من شک کردن!
آریا سرش را به علامت تاکید تکان داد و هیچ نگفت. استرجس هم چنان نگاهی موشکافانه به او داشت. نمی توانست قبول کند او بی خطر است. به خصوص در آن شرایط که شاید ترک آنان بوسیله او دسیسه ایی باشد برای به دام انداختن آن ها. شاید او می رفت تا به کمک هم دستانش آن ها را زنده زنده با گور ابدیت پیوند دهند. اما بهر حال نمی توانست جلوی رفتن او را بگیرد. چون در آن صورت نیز به گونه ایی دیگر زندگیشان به خطر می افتاد!
تامنوس با یک خداحافظی ساده از آنان دور شد. آریا رو به بچه ها با صدای آهسته گفت:
_ خب بهتره حرکت کنیم. چون هر لحظه ممکنه اینجا خطری در کمینمون باشه!
و نگاهی به تپه ایی افکند که اگر می خواستند بر اساس گفته های تامنوس عمل کنند باید به آن سمت می رفتند. جسیکا که به نظر به هیچ وجه احساس خوبی نسبت به پشت آن تپه نداشت گفت:
_من هم عقیده استرجس رو دارم! معلوم نیست چی پشت اون صخره باشه! اگه یه چیزی باشه که...!
آریا با سرعت و بدون تامل گفت:
_شما عقیده ی بهتری دارید خانم پاتر؟ اگر هست بفرمایید ما سر تا پا گوش هستیم!
جسیکا با تعجب از اینکه او را با نام فامیلی صدا زده بود و می دانست دلیل آن چیزی جز عصبانیت نمی توانست باشد سرش را به زیر انداخت!
در همان موقع سارا که سعی می کرد خون سردی خود را حفظ کند گفت:
_دیگه بحث فایده ایی نداره! چون فکر میکنم اون پسره کار دستمون داد!
و به سویی اشاره کرد که گروهی از رافلزیا ها به سمت آنان می آمدند. در حالی که تامنوس در پیش رو آنان بود!


--------------------------------------------------------------------------------------
یعنی آمدن آن ها به خاطر یافتن گروه بود؟
یعنی تامنوس خیانت کرده بود و آن ها می آمدند تا همه چیز را تمام کنند؟
چاره ایی نبود؟

داستان هیجان انگیز ما را دنبال کنید! ( استرجس چیز جدید یاد نگرفتی؟؟!)

نه انشاالله از وجود شما چيزهاي جديدي ياد خواهيم گرفت....نقد ميشود!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۶:۴۸:۳۲
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۷:۰۰:۰۰


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
#43

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
آریا جلو رفت و دستش را بر شانه تامنوس نهاد.تامنوس سرش را بلند کرد و به آریا نگریست.اشک در چشمانش حلقه زده بود و غم کهنه اش را می شد از چشمانش خواند.
استرجس جلو رفت و در حالی که سعی می کرد لحن صحبتش دل سوزانه نباشد گفت:
_زندگی تو این دنیا چطوره؟مردم اینجا چی کار می کنن؟
تامنوس با دستانش اشکهایش را پاک کرد و بعد از قورت دادن آب دهانش که نسبتا طول کشید گفت:
_زندگی مردم اینجا واقعاً وحشتناکه.مردم اینجا فقط از گوشت حیوونای کثیفی مثل خوک و سگ به صورت خام تغذیه می کنن.اونا هر روز به کوهی که کنار دهکده است میرن و با دعاهای طولانی از نگهبان این سرزمین که دیاکال نام داره تقاضا می کنن که آذوقه فرداشون رو براشون بفرسته.
استرجس سرش را به نشانه تایید حرف تامنوس تکان داد و گفت:
_آره.واقعا وحشتناکه.یعنی واقعا تو هم از همین چیزا تغذیه می کنی؟
_نه!همونطور که گفتم من یه نامرده ام.هنوز یه سری از عادات انسانی رو دارم.تو این سرزمین هیچ گیاهی سالم نمی مونه که من ازش تغذیه کنم.ولی من هر روز به دنبال آذوقه میرم و با زحمت زیادی حیوونایی رو برای کشتن و خوردن پیدا می کنم.و صد البته من این حیوونا رو خام نمی خورم.
بچه ها همینطور به تامنوس خیره شده بودند و با دقت به حرفهای او گوش می دادند.وقتی حرفهای تامنوس تمام شدند صدای پچ پچ بچه ها شنیده شد.
می شد صحبتهای حاکی از تنفر و انزجار دخترها در مورد عادات مردم این سرزمین را به راحتی شنید.
هنگامی که پچ پچ ها تمام شد اندرو به سمت تامنوس رفت و به آرامی پرسید:
_راه رهایی از این سرزمین چیه؟ما چه جوری می تونیم از اینجا خارج بشیم؟
تامنوس آهی کشید و به چشمان اندرو خیره شد و گفت:
_من نمی دونم چه جوری می شه از اینجا خارج شد.ولی می دونم که روی دامنه کوه کنار دهکده یه غار هست که مردم اینجا از اون به عنوان محل زندگی دیاکال یاد می کنن.شاید این بتونه کمکتون کنه.
اندرو با شنیدن این سخنان به سمت بقیه بچه ها برگشت و نگاه هایی بین آنها رد و بدل شد.
آریا جلو آمد و گفت:
_بچه ها هر چی هست تو اون غاره.ما باید برای نجات جونمون به اونجا بریم.ایستادن اینجا هیچ فایده ای نداره.
بچه ها لحظه ای مردد بودند ولی بعد از لحظاتی تفکر سرشان را به نشانه موافقت با آریا تکان دادند و خودشان را برای شروع یک ماجرای پر حادثه آماده کردند.در این میان تنها استرجس بود که بی حرکت ایستاده بود و چهره اش در هم بود.گویی عمیقاً در حال تفکر بود.
استرجس با تکان دادن لبانش سخنانی را که می خواست به آریا بگوید مرور کرد و آریا را صدا کرد.آریا دست سارا را که کمی نگران به نظر می رسید رها کرد و با معذرت خواهی کوتاهی به سمت استرجس آمد.
_استرجس کاری داشتی؟
استرجس به آرامی به طوری که کس دیگری نشنود گفت:
_ببین آریا.ما نمی تونیم به این راحتی به این پسره اعتماد کنیم.ممکنه دروغ گفته باشه.حرفاشو به خاطر بیار.اون گفت که افسانه ای هست که می گه اگه چند تا آدم زنده به اینجا بیان و کشته بشن یه نامرده می تونه زنده بشه.شاید می خواد ما رو به کشتن بده تا شانس زنده شدن رو داشته باشه.
آریا لحظاتی به فکر فرو رفت.لحظاتی که برای استرجس خیلی طولانی به نظر می رسیدند.ولی بعد از مدتی بالاخره به حرف آمد و گفت:
_ببین استرجس.این تنها راه ماست.خودت دیدی که هیچ راه دیگه ای نیست.پس بهتره بر خلاف میل باطنیمون به حرفاش گوش کنیم و به اون غار بریم.
چهره استرجس از نارضایتی در هم رفت ولی دیری نپایید که با صدای بلند فریاد زد:
_آماده باشید.تا پنج دقیقه دیگه راه می افتیم.

ممنون نقد ميشود(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۱ ۷:۱۲:۵۶
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۱ ۱۹:۰۰:۳۱
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۱ ۱۹:۰۴:۳۱
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۱ ۱۹:۰۶:۱۸








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.