هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
مـاگـل
پیام: 245
آفلاین
كرام به سرعت به طرف كتابخانه دويد.
نوربرتا و جيمي چند عدد كپسول آتش نشاني از غيب ظاهر كردند. در اين ميان سيريوس بلك كه داشت با عجله به طرف كتابخانه ميدويد فرياد زد: اينا ديگه چيه؟ مگه ميخوايد به روش مشنگي اتيش خاموش كنيد؟
نوربرتا : راست ميگيا. ولي خب...اشكالي كه نداره.
سيريوس بلك:
نوربرتا كه مرتب داشت با كپسول ور ميرفت گفت: اِ...اين چه طوري كار ميكنه؟
هدويگ و كرام و جيمز هري پاتر و سيريوس بلك در حال خاموش كردن آتش ( البته از طريق وردگفتن ) بودند و استرجس و چند نفر ديگر كه از قرار معلوم نازنازي و سينيسترا و شيدا ويزلي بودند پشت در كتابخانه نشسته و بغض كرده بودند.
از طرف ديگر ، نوربرتا ، كه طرز كار كپسول را بلد نبود ، به شدت عصباني شد و كپسول را رها كرد و كپسول محكم با سر جيمز هري پاتر برخورد كرد.
جيمز هري پاتر: سلام بچه ها. من خيلي شما رو دوست دارم! من مامانم رو ميخوام....مامانم رو نديدي ؟ ( و با دست به هدويگ اشاره كرد و فرياد زد: مامان! بيا ! )
هدويگ:
بدين ترتيب هدويگ و جيمز هري پاتر كه مدام گريه ميكرد از كادر خارج شدند.
كرام و بقيه هنوز مشغول خاموش كردن آتش بودند. تا اين كه بالاخره آتش خاموش شد. ولي ناگهان صداي زني، به گوش رسيد كه فرياد ميزد: اينجا چه خبره؟
استرجس فرياد زد: زود باشين قايم بشين.
و همه در يك چشم به هم زدن در گوشه اي پنهان شدند. البته به جز نوربرتا كه نتوانست خود را پنهان كند.
همه ، پشت قفسه اي پنهان شده و از لاي كتاب ها ، به نوربرتا و آن زن نگاه كردند.
نوربرتا و آن زن مدتي مشغول صحبت شدند و مثل اين كه خيال زن از چيزي راحت شده باشد ،نفس عميقي كشيد و از كتابخانه خارج شد.
همه از پشت قفسه بيرون آمدند.
جيمز هري پاتر:
هدويگ آهي كشيد و گفت: ببين عزيزم..من مادر تو نيستم.
جيمز هري پاتر: سلام مامان.
هدويگ:
ناگهان هدويگ از زدن سرش به ديوار دست برداشت . لبخندي شيطاني بر لبش نقش بست و آرام به جيمز هري پاتر گفت: اوني كه اونجا نشسته مامانته ( و به استرجس اشاره كرد!)
جيمز هري پاتر به سرعت به طرف استرجس دويدو فرياد زد: مامان. مامان وايسا.
بدين ترتيب هدويگ از دست جيمز هري پاتر نجات پيدا كرد.

چند دقيقه بعد:

بعد از مشورتي كوتاه ، همه به اين نتيجه رسيدند كه بهتره نوربرتا ، جيمز هري پاتر رو به نزديك ترين بيمارستان برسونه. ( براي اين كه همه از دست نوربرتا راحت بشن )
بعد ، همه دوباره مشغول گشتن شدند. ...


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1531
آفلاین
گروه کوچکی متشکل از : هدویگ و هرمیون و جیمی پیکس و نوربرتا و ممدپاتر و قلی گرنجر و شیدا ویزلی از سمت راست کادر دوربین وارد شده و در سمت چپ کادر ناپدید می شوند ، سپس گروه بزرگی متشکل از اعضای گریفندور و کرام زیرنویس از کادر سمت راست دوربین با چوبدستی به دنبال انها وارد شده و در کادر سمت چپ ناپدید می شوند.
درست پشت این گروه ، استر با این حالت وارد کادر دوربین شده و از کادر سمت چپ بدنبال آنها خارج می شود.

در راه :

هدویگ که درست در کنار سر نوربرتا پرواز می کرد نگاهی به پشتش انداخت و با دیدن لشکری که به دنبالشان بودند بالهایش را تند تر تکان داد .
نوربرتا : هدویگ چرا امروز نیومدی مدرسه ؟؟
هدویگ بال بال زنان : مریض بودم ! سرما خورده بودم ! مامانم نذاشت بیام !
در میانه ی راه Naznazi نیز با هدویگ و هرمیون و جیمی پیکس و نوربرتا و ممدپاتر و قلی گرنجر و شیدا ویزلی همراه شد .
نازنازی : من تازه وارد نازی ام ! به من رای بدین ! به وبلاگ من سر بزنید !
نوربرتا : هدویگ چرا نیومدی مدرسه ؟
هدویگ : گفتم که مریض بودم .
هرمیون : مسابقه ی معجون سازی شرکت می کنی نازنازی؟
نازنازی : نه . نمی تونم بیام. ایفای نقش نیستم !
جیمی پیکس : بچه ها یکمی تند تر ! دنبالمونن !

ولحظاتی بعد ، هدویگ و هرمیون و جیمی پیکس و ممدپاتر و قلی گرنجر و شیدا ویزلی سوار بر نوربرتا ، از صحنه خارج شدند .

ملت گیریفی با حالت در جلوی دوربین صف بستند.
که ناگهان دوباره اشعه های نادیدنی نارنجی رنگی از کتابخانه ی مکانیزم به سوی ملت گیریفی رفت که این باعث شد حس همدلی و همکاری و همدمی و نوع دوستی ملت گل کنه و پس از لارتن که با کله به سمت اشعه ی نارنجی می رفت به دنبال او به راه بیفتند .
و اما کرام...
در حالیکه به آسمان و پرواز نوربرتا و یارانش خیره شده بود ، با دیدن آتشی که با هر نفس نوربرتا از دهانش بیرون می زد فریاد زد :

کتابخونه ی مکانیزم آتیش گرفته ! کتابخونه ی مکانیزم آتیش گرفته !

و به سمت کتابخانه ی مکانیزم دوید .



Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 422
آفلاین
اول حرف: این که با هر کسی چه کاری می‌کرد فضاسازی کنی خیلی خزه!
دوم حرف: نارنجی لارتن و تست سینیسترا خز شد!
سوم حرف: نداریم.

===

استر عر زنان به سمت قفسه کتابی رفت و شروع به گشتن به دنبال کتاب طلسم جهانی کرد.
ناگهان انرژی نادیدنی‌ای از استر به همه سو پخش شد و با برخورد به اعضای گریف، هر کدوم تک تک به سمت استرجس برگشتند و با جوشیدن حس همیاری و همکاری و هم‌دوستی و باقی هم ها، در میون کتاب‌هایی که کف کتابخونه ولو شده بودند شروع به جستجو کردن.

دقایقی بعد لارتن با کتابی در دست به سمت لیلی رفت:
- امم ...‌لیلی می‌دونستی طلسمی که روی معجون عشق به کار می‌برن تا اثرش بیشتر شه، رنگش نارنجیه؟
لیلی نگاهی به لارتن و نگاهی به منو مدیریت انداخت و دو به شک گفت:
- که چی؟!
- ینی اصلا تعجب نکردی؟!
- نه!
لارتن اخمی به منو مدیریت کرد و آه کشان دور شد!

ناگهان در کتابخونه باز شد و هدویگ و هرمیون و جیمی پیکس و نوربرتا و ممدپاتر و قلی گرنجر و شیدا ویزلی اومدن تو.
هدویگ: سلام بچه ها. من از همتون دعوت می‌کنم که تو مسابقه‌ی من...
نوربرتا حرفش رو برید: نه خیرم تو مسابقه من ...
هرمیون جلوی اون دو تا پرید و گفت:
- نه خیرم مسابقه خودم!
شیدا ویزلی همه رو کنار زد و گفت:
- کسی داداش رون رو ندیده؟ می‌خوام ازش چند تا عکس دنی رادکلیف بگیرم!
ملت گریفی نگاهی به همدیگه انداختن. زیر نویس "کتابخونه آتیش گرفته" لحظه ای متوقف شد، متنش به آرومی به "بکشینشون!" تغییر کرد و چند لحظه بعد گله‌ای گریفیندوری چوب دستی به دست به دنبال افراد اخیرالورود! افتادن.
استر: پس کتاب چییییییییییییی؟!
.........

===

ایضا پی‌نوشت زنگ انشا رو بخونید!


باز جویم روزگار وصل خویش...


Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 571
آفلاین
جلوی در کتابخونه

استر: شما اینجا چه غلطی می کنید؟

همزمان با صدای فریاد استر دوربین به سمت ورودی کتابخانه چرخید و روی چهره ی سینیسترا، لیلی، سارا، لارتن، تد و غیره(!) که به این حالت به استر نگاه می کردند زوم کرد.

سینیسترا سرفه ای کرد وگفت: ما یه خورده فکر کردیم ودیدیم فرستادن یه دونه دختر با 5 تا پسر توی یه کتابخونه ی بی سر و ته و پیچ در پیچ اصلاً کار درستی نیست

استر دستی به سرش کشید و زمزمه کرد: آخه طلسما....

اما قبل از اینکه جمله اش را تمام کند لیلی را دید که منوی مدیریت و نظارت را با خنده ای شیطانی رو به او تکان می دهد.

استر غر غر کنان گفت: سوء استفاده چی!!... خب اینجور که پیداست باید طبق معمول گله ای وارد عمل شیم! شما استراتژی سرتون نمی شه! فقط تو رو خدا کتابا رو به هم نریزید! می ریم تو!

لیلی دستی در موهایش کشید ، گلویش را صاف کرد و با لحنی روشنفکرانه گفت: خب من فکر می کنم قبل از هر کاری باید مشورت کرد و بهتره که ما الان برای مشورت یه جا جمع بشیم و....

اما هنوز حرف لیلی تمام نشده بود که با اشاره ی استر همه ی اعضای گریف به سمت در ورودی هجوم بردند و همینطور که در نهایت نظم و ترتیب(!) به کتابخانه وارد می شدند لیلی را زیر دست و پایشان له کردند

نیم ساعت بعد

صدای جیغ و فریاد و خنده از دیوارهای کتابخانه ی مکانیزم به گوش می رسید. درون کتابخانه اعضای کتابخوان و با فرهنگ گریفیندوری در حالیکه از قفسه ها آویزان شده بودند و کتاب ها را به سمت هم پرتاب می کردند در کمال نظم و آرامش مشعول جستجوی کتاب طلسم های جهانی بودند.

لارتن کلیه کتابهایی که جلد نارنجی داشتند را روی هم چیده بود و تلاش می کرد بفهمد کدام یکی نارنجی تر است.

سینیسترا چندکتاب تست کنکور جادوگری را زیر پیراهنش پنهان کرده بود و سعی داشت آنها را به طور غیر قانونی از کتابخانه خارج کند اما هر بار که به در خروجی می رسید صدای آژیر گید جلوی در او را متوقف می کرد.

تد مشغول یافتن موضوعات جدید برای کلاس انشایش بود و ویکتور هم بی توجه به اتفاقات پیرامون به صورت زیر نویس از این سو به آن سو می دوید و فریاد می زد: کتابخونه ی مکانیزم آتیش گرفته

استر: عرررررررررررررررررررررر

----------
باید برم ناهار وگرنه بیشتر می نوشتم


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۹ ۱۳:۵۵:۱۸
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۹ ۱۶:۵۶:۵۲



Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
مـاگـل
پیام: 333
آفلاین
هنوز چند نفر متوجه موضوع نشده بودن.در ذهن بسياري از بچه ها اين پرسش پيش اومده بود كه اصلا باباي جسي اين كتابو واسه چي مي خواد؟
جسي كه ظاهرا مخ اونا رو خونده بود گفت:
پدرم توسط عده اي از مرگ خوارا گروگان گرفته شده.مرگ خوارا اون كتاب رو مي خوان.گفتن اگه دخترت نياره...
اما بغضش نذاشت كه ادامه بده.مثل خرهاي تازه متولد شده گريه مي كرد
بقيه اعضا نتونستن اونو از گريه كردن متوقف كنن.
سرانجام استر گفت: ما هيچ راهي نداريم جز اين كه به حرف مرگ خوارها گوش كنيم...
سيريوس كه داشت از اين حرف هاي استر بهره مند مي شد، يادداشت برداري مي كرد
بعد از نيم ساعت همه آماده شدن كه برن كتابخونه...
همه تو تالار جمع شده بودن كه استر گقت:
اوشــــــــــــــــه!هــــــــه! چه خبره.اردو كه نيست.فقط 5 نفر ميريم كتابخونه.
صداي اعتراض بلند شد.
استر كه ديد صحبت كردن بيهوده است بعد از طلسم كردن همه اعضا در بين اونا راه رفت
خوب خوب!ببينم كيا خوبن واسه اين ماموريت.اول از همه به جسي رسيد.طلسم اونو باطل كرد.باز جلو رفت و به سيريوس رسيد. انگار در حالت خشكي دندوناش برق بيشتري مي زد! يه خورده جلوتر رفت...
سر انجام يك گروه 6 نفري متشكل از استر،جسي،پيتر،سيريوس و جيمز و پرسي به راه افتادند.قيافه همشون مضطرب بود.به خصوص جسيكا. پيتر كه كمجكاو شده بود از استر پرسيد:
ببينم اونا رو همين طوري ولشون كردي؟طلسم هستنا!
استر كه كوچكترين توجهي نمي كرد به پيتر گفت: تا 2 ساعت ديگه باطل مي شه.تو همين 2 ساعت بايد تلاش كنيم كتابو پيدا كنيم.وگرنه مثل گله گوسفند ميريزن به كتابخونه و همه چيز رو به بوق مي كشن!
با تمام شدن اين حرف متوجه شدن كه در جلو در كتابخونه قرار دارن!
========
اگه الكي شد ببخشيد.خيلي هم واسش وقت گذاشتم.يكي نقد كنه ممنون مي شم.


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۹ ۱۲:۲۱:۲۵

[b]تن�


Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۸:۴۴ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
استر در حالی که داشت به سقف اشاره میکرد گفت :
میشه بفرمایین چه کتابی هستش ؟
جسی آروم چیزی را زمزمه کرد ....
همه ی افراد در داخل تالار به سمت جسی برگشتند و با تعجب به او خیره شدن .
استر که گویا هیچ چیزی را نشنیده بود گفت :
میگی یا بریم سراغ کارهامون ؟
جسی نامه ی پدرشو انداخت سمت استر ... البته در میان راه جیمز پرسی و چهار پنج نفر دیگه شیرجه زدن که نامرو بگیرن ولی نشد . از جمله این افراد میشه به سیریوس که رفت توی صندلی اشاره کرد

استر بعد از گرفتن نامه سرشو تکون داد و گفت :

نه !

نامه رو هم روی میز گذاشت و باز هم همه هجوم آوردن به سمت اون ...
بعد از نیم ساعت که نامه دست به دست گشت همه با تعجب به هم نگاه کردن .

پرسی یک کیسه تخمه گذاشته بود جلوش و همین طوری داشت میشکست ... قرچ قرچ

جسی که ناراحت شده بود گفت :

اگر این کتاب رو پیدا نکنیم خیلی وضع خراب میشه ...

استر بعد از مدتی که رفته بود در داخل خوابگاه بیرون اومد و از بالای پله ها گفت :

باشه قبول ! ولی اول میریم سراغ کتابخانه مکانیزم بعد قسمت ممنوعه کتابخونه !

سیریوس خودشو انداخت کنار شومینه و بعد از اینکه کمی به ملت نگاه کرد گفت : ببخشید اسم کتاب چی بود ؟

جسی سرشو بلند کرد و آروم گفت :
طلسم جهانی ...
باد شدیدی در بیرون از پنجره میوزید ...

-------

کتاب ممنوعه هستش ... با طلسم های اون کتاب میشه از این ور زمین به اون ور زمین طلسم فرستاد ...


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1531
آفلاین
سوژه جدید : ( با اجازه ی استرجس عزیز )

تنها صدایی که در آن صبح زمستانی شنیده می شد ، صدای ترق تروق آتش سرخ شومینه در تالار گریفندور بود.
درست در کنار شومینه ، بر روی نزدیک ترین صندلی ها ، پرسی ویزلی با یک حرکت قلعه ، استرجس پادمور را کیش کرد.
سکوت حاکم بر فضا هرازگاهی با انفجار های کوتاه کارت های انفجاری تدی و جیمز در هم می شکست.
ساعت دیواری روی دیوار ، ساعت 9 صبح را نشان میداد و به خاطر تعطیلات کریسمس همه ی دانش آموزان از درس فارغ بودند.
هر چند ساعت یکبار ، صدای برخورد نوک جغدی بر روی شیشه ی خیس و برفی تالار شنیده می شد و هدیه های کریسمس دانش آموزان را که از طرف خانواده هایشان آورده بود می رساند، در این میان پرسی ویزلی با نیشی باز شطرنج را رها کرده و برای باز کردن پنجره راهی می شد.
اینبار ، جغدی سفید که خیس خیس شده بود پشت پنجره منتظر بود.
- هدویگه.
تدی و جیمز به سمت پرسی برگشتند ، هدویگ ، در میان دست های پینه بسته و رنج کشیده ی پرسی () جا خوش کرده و با رضایت هوهو می کرد .
تدی جلو رفت و بی توجه به هدویگ دو پاکت پوستی را از پای جغد باز کرد ، سپس به سمت جیمز برگشت و هدیه ی او را هم به تحویل داد.
جیمز که تا آن لحظه ، همچون برج زهرمار ، به هر کسی که هدیه اش را تحویل می گرفت چشم غره می رفت، بالاخره نیشخندی بر لبانش نشست و برای اولین بار در آن روز گفت :
- کریسمس مبارک !
آنگاه مشغول باز کردن هدیه ی خود شد.
پرسی دوباره به سمت صفحه شطرنج رفت و هدویگ نیز به روی شومینه پرید و با چشمان درشتش به جیمز زل زد.
چیزی نگذشته بود که در باز شد و پسرکی دوان دوان وارد شد ، طوریکه به شدت با سیریوس برخورد کرد و او هم به لیلی تنه زد و لیلی نیز بر روی سینسترا افتاد و سینسترا هم با لارتن شاخ به شاخ شد و لارتن هم به نوربرتا خورد و نوربرتا نیز سکسکه ای کرد و نیمی از تالار را به آتش کشید .
پسرک ، بی توجه به فاجعه ای که به بار آورده بود به سمت ارشدان و همه کاره ها و هیچ کاره های تالار رفت و رو به استر و پرسی گفت:
- کتابخانه ی مکانیزم آتیش گرفته !
استر و پرسی :
بقیه ملت که هنوز در کف ورود ناگهانی ویکتور کرام مانده بودند با شنیدن این جمله پوزخندی نثار او کردند ، حتی هدویگ نیز با تحویل فضله ای نارضایتی خود را نشان داد.
سیریوس و لیلی که تازه آتش را خاموش کرده بودند با شنیدن این جمله از دهان کرام شروع به خنده کردند . حالا نخند ،کی بخند.
نوربرتا هم که در همان لحظه گرد های شومینه در بینی اش گیر کرده بود عطسه ای کرد که باعث شد خنده بر لبان سیریوس و لیلی بخشکد.
بالاخره استرجس به حرف آمد :
- این سوژه تکراریه ویکتور !
آنگاه با وزیر ، فیل سفید پرسی را کنار سربازها و وزیر و قلعه و اسب سفیدی انداخت که کنار صفحه به صف ایستاده بودند.
ویکتور ، سر خورده بیرون رفت و تالار گریفندور دوباره مانند دقایق قبل از ورود ویکتور در سکوت فرو رفت.
- من یه کتاب لازم دارم .
اینبار این جسیکا بود که سکوت تالار را شکست.
جسی ادامه داد :
- همه باید کمکم کنید ! یه کتاب معمولی نیست !
آن گاه نامه ای را که ساعتی پیش از پدرش دریافت کرده بود بالا برد.



Re: منطقه ی نظامی - كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۸:۰۹ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

منطقه ی نظامی

با سلام

فقط برای اینکه تاپیک بالا بیاد پست زدم ...

پست ها ادامه دار میباشد !!!

موفق باشید
استرجس پادمور


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: منطقه ی نظامی - كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
استر ، جسی ، سارا ، لارتن ، سینی و ویکتور از تالار گریف بیرون زدند! کمی که از آن فاصله گرفتند استر گفت :
_ بچه ها وایسین! باید تقسیم بندی کنیم! اینکه چجوری بهشون نوشیدنی ها رو بدیم کار سختیه ولی باید این کار رو بکنیم! خب حالا شما شخص خاصی رو توی گروها می شناسید که آروم هم باشن!؟؟
جسی با شتاب گفت :
_ دنیس... هافلیه! می شناسمش... فکر کنم بتونم یه جوری به نوشیدنی دعوتش کنم!
_ خوبه.. دیگه؟
لارتن :
_ من هم می تونم لونا رو راضی کنم! اون عاشقه نوشیدنی کره اییه!
ویکتور هم با کمی تفکر گفت :
_ خب اریکا با وجود اینکه سرگروه هافل هست ولی زیاد تو شلوغی ها نیست...اون هم با من!
استر هم گفت :
_ سلستینا یه سال اولی از اسلیه! شاید خیلی تو تالار شلوغ باشه ولی این کارا از بچه سال اولی ها بعیده!
سینی هم با تردید گفت :
_ هوووم! راجر... فقط یه بار تو هاگزمید با هم برخورد داشتیم! ولی پسر خوبیه!
سارا یه نگاهی به جمع انداخت و گفت :
_ سختشو گذاشتید واسه من؟ اشکالی نداره! یه خورده حسابی با این الکتو دارم که اینجوری تصویه اش می کنم!
و سپس همه به سمت مقصد خود به راه افتادند!

2 ساعت بعد : تالار گریف

استر طول تالار را طی می کرد! لیلی با خشم به او نگاه می کرد! سینی با نگرانی گفت :
_ پس چرا سارا نیومد؟
لیلی با عصبانیت گفت :
_ استر اگه سارا نیاد می کشمت! تو مگه باهاش نبودی... شما دوتاتون می رفتید تالار اسلی!
استر ایستاد :
_ نخیر... اون از من جدا شد... گفت که می دونه الکتو کجاها می پره و رفت!
در همین بین که داشت دعوا بالا می گرفت سارا خوشحال وارد تالارشد!
لیلی از جا بلند شد و گفت :
_ سارا کجا رفته بودی؟ می دونی چقدر نگرانت شدم!
_ هیچی ، رفته بود یه سر بزنم به هم جنسای مگورین! متأسفانه الکتو رو هم تو جنگل جا گذاشتم!
و شروع کرد بلند بلند خندیدن!
در همان زمان مرلین نیز وارد تالار شد! معجون آماده بود و هم چنین تار موها.....

مجبور شدم یه ذره پست قبل رو تغییر بدم... امیدوارم متوجه این تغییر شده باشید!



Re: منطقه ی نظامی - كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۷:۱۹ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۶

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست


منطقه ی نظامی

با سلام

این تاپیک باز میشه از امروز تا جمعه شب ... طبق قانون باید افرادی که مجوز دارن در تاپیک پست بزنن ولی چون هفته ی دوم منطقه ی نظامی هست همه ی افراد آزاد هستن که
در تاپیک های منطقه ی نظامی پست بزنن !!!

میتونین از پست ویکتور کرام ادامه بدین !!!

موفق باشید
استرجس پادمور


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.